روزم سوم برنامه دوچرخه اصفهان - میبد

روز سوم است و تو هنوز نئشه روز دوم هستی

5.30 از خواب بر می خیزیم و 6.30 حرکت می کنیم

در سرپاینی خوبی می افتیم. البته هوا سرد است و یخ کرده ایم. منظره دشت و کوهستان بقایت زیبا و چشم نواز شده است. تکه کوهی و سورک در زیر پای آن.

 کوهی هست تا آبی باشد تا زندگانی

7.30 به دو راهی ندوشن - عقدا می رسیم

 تقریباً در وسط ایران هستیم

باز مسیر سر بالایی و سر پایینی می شود. در جاده ای خلوت که تنها کامیونهای معادن در حرکت هستند رکاب می زنیم

9.20 در ندوشن هستیم

 ندوشن مرا یاد کتاب زبان فارسی فکر کنم اول دبیرستان می اندازد که عکس اسلامی ندوشن را در پشت جلد آن انداخته بودند(اگر یادم بیایید)

 ندوشن تقریباً بافت اصیل و قدیمی خود را حفظ کرده است، کوچه های کاهگلی و در هم و رنگ خاکی آن

به نظرم یکی از دست نخورده ترین قسمتهای استان یزد است.

 در ابتدای شهر یا روستا  پیرمدان آفتاب نشین جمع اند. چقدر فضا کلیدری شده است.

چه منظره ای از کهولت انسانی.

شاید نشستن آن چند پیر مرد در آفتاب به انتظار!! در آن فضای بیابانی عمیق ترین حس ها را بر درونم ریخت. منار جنبانی ندوشن داشت که نمی جنید. اما من به تک درخت پسته وسط آن بافت قدیم محله پشت حسینه عاشق شدم

10.45 بعد از صرف صبحانه حرکت می کنیم.12.00 نیوک هستیم . در مسیر باد مخالف همراه است و رکاب زدن سخت است

 از نیوک به بعد سر بالایی است و نتیجه ،کند شدن حرکت ما. تا به انتهای  سر بالایی می رسد و به سر پایینی می رسی و می رهی چون تیری از کمان. آن وقت است که حتی از کامیونها سبقت می گیری. باد مخالف شدید است و برای آنکه سرعت بگیری مجبوری روی فرمان دوچرخه بخوابی تا سطح تماس کمتری با باد داشته باشی، همچون دوربین فیلمبردای از نمای نزدیک که آسفالت خیابان را بگیرد  به آسفالت نزدیک شده ای هیجان کار را زیاد تر می بینی حتی بوی آسفالت را می توانی احساس کنی.

 در این باد راهی برای سرعت هست. نفر اول بر باد بتازد و رکاب بزند و دوست دومی در سایه شکن باد تو بی آساید. دوستی در همین خلاصه شود که تو برکابی و او نرکابد  و زمانی بعد او برکابد و تو نرکابی تا نفسی براری. همچون برف کوبی های کوه.

 دوستی های این چنین چه پا بر جاست، چه عمیق است، چه دل نشین است. چرا که از تک تک سلول های خود از ذره ذره جان خود خرج کرده ای.

 در راه می روی  و وقتی از دوست همرکابت سبقت می گیری دستی بر شانه اش می زنی یا نوک انگشت بر نوک انگشت او می سایی و چه انرژی می گیری، دوستی در چه لحظات کوتاهی خلاصه می شود، دوستی در چه فضای اندکی ، چه تماس باریکی قوام می گیرد. دوستی همین است، اما نباید بر آن مومن باشی چرا که انسان در جدایی در تنهایی انسان بودن خود را درک کرده و می کند.جدایی مخصوص انسان فانی است ،وباقی همه اوست

ساعت 13.35 میبد هستی ، چهره ها سوخته و خستگی از آن هویدا است.

 روز سوم نیز 100 کیلومتر رکاب زده ای و در کل برنامه با چرخیدن های اضافه 314 کیلومتر .شیتل رکاب زدن در تهران هم که هیچ.

آن قدر در مسیر اتوبوس های به سمت تهران قرار می گیری تا اتوبوسی از بندر میآید بی مسافر و تنها ما 4 نفر سوار میشویم . چه راننده های مرموزی چه فضای مرموزی. اتوبوسی با 6 راننده و یک زن و یک بچه و ما 4 نفر . همین!!

 از کوره راه ها می رفت. یکی دو تاشون که تا خر خره کشیده بودند!!

 در جایی بین اردستان متوقف می شویم تا شام بخوریم. آنجا نیز مرموز تر از اتوبوس ،به رهگذران که می نگری کج و کوله هستند، نوعی دگر، نگاه می کنند گویی قسمت بخصوصی از ایران است.

 و شب ،در دل آن به تهران می رسی

 سرپرست برنامه : امیر شجاعی

 همرکابان: داود حسنی- علی سلطانی و بنده


یکی دو روز از برنامه که می گذرد می فهمی که نه برنامه هنوز ادامه دارد حال و روزت جور دیگری است . در فکری

 در فکر مسافرت

 یک مسافر شدن، یک گم شدن، یک ناپیدا شدن. از این که تا این سن و سال غلطی نکرده ای از خود شرمگینی.



پایان

این پست را همان هفته برنامه نوشته بودم


سهیل

 خیلی با خودم فکر کردم این مطلب را بنویسم یا نه.

 در نهایت به این خاطر که حداقل برای خودم در جایی این لحظات ثبت باشد نوشتم.

 احتمالن شما از خواندن آن حوصله تان سر خواهد رفت. پس اگر کار داشتید نخواندید هم چیزی از دست نداده اید که وقتتان را هم بدست آورده اید.


 شب تولدم در شیفت بودم و در بین بچه ها، خیلی با خودم بحث کردم ، برم یک کیک و شیرینی بخریم و جشن بگیرم با همه یا نه.

 دقیقاً این جوری بودم که می رفتم و بر می گشتم.

 خیلی کلنجار رفتم و در نهایت دیدم وقتی این عمل از شادی بر نخیزد ، مرا خوشحال نمی کند و  بدترین چیز دروغ گفتن به خودت است.در نهایت نرفتم، شاید در آینده به این موضوع بنگرم و بگم اون شب چقدر اشتباه کردم.

صبح بعد از شیفت کلینیک بودم و شب می خواستم بزنم به کوه.

 تنها باری که این جوری در حالی که می خواستم از خودم فرار کنم به کوه زدم 10 سال پیش بود( چقدر اعتراف سخت است)راستش از یک خانمی خوشم می آمد و روم نمی شد بهش بگم، خودم رو زده بودم به کار تا یکم حرفه یاد بگیرم و بعد برم سراغش!!

 که یکهو متوجه شدم ازدواج کرده

 شب جشنش زدم به کوه رفتم توچال. رفتم قله آمدم جانپناه  امیری(پایین) دوباره رفتم بالا  و دوباره نمی دانم چند بار بالا پایین کردم فقط یادم می یاد خونه که رسیدم رو تخت ولو شدم.

بله می خواستم دیشب هم به کوه بزنم

آسمان ابری شد، گفتم می روم، باران بارید گفتم می روم، آسمان قلمبه ها شروع شد و دیگر جایی برای رفتن نبود. گویی یکی می خواست بگوید نرو. نرفتم

 دوستی - عزیزی پیشنهاد داده بود برویم تاتر  و هدیه تولدم باشد

 رفتیم تاتر  هفت شب مهمان ناخوانده در نیویورک.


تا همین جا باشد بروم به موضوعی بعد به آن می رسیم.یکی از کتابهای مورد علاقه من کیمیاگر است. چند بار خوانده و شنیده ام.درون و محتوای این کتاب ، آن است که به نشانه ها احترام بگذار. هستی برای تو نشانه می فرستد. با این که این کتاب را دوست داشتم، با این که به همه می گفتم بخوانند، اما گویی خودم آن را باور نداشتم.

 چند روز پیش در کلینیک با مددجویی صحبت می کردم مددجویی که این روزها دوست هم شده ایم. یک خالکوبی دارد با نام تکیلا به معنای تنها.

حرف افتاد و افتاد تا به گذشته و مصرفش رسید و من از موضوع وارد شدم : این که آن رفتار تو از زاویه دیدی ( شرح دادم و بست در یک فرایند گفتگویی) کاملن عقلانی بود و او در نهایت پذیرفت و تیر آخر را زدم و این که وجدانی نبود. او بعد از درد وجدان هایش گفت.

گفتگوی مفیدی برای هر دومان بود.

 در روی دوچرخه بودم که با خودم فکر کردم چرا من مقام عقل را در آن جلسه این چنین کوبیدم،؟ چرا لهش کردم،؟ چرا ذلیلش کرد؟ منی که  سراسر احترام به عقل هستم!!! راستش خودم نفهمیدم و فرامشوم شد

  تا اینکه دیروز در نمایش تاتر خیلی چیزها برایم آشکار شد. گویی این تاتر را فقط برای من بازی می کردند.

 هزاران نماد و نشانه بود در آن روز و شبم.

 و من که می گفتم این ها همه تصادف است.!!!!


اولش با طنز تاتر همراه می شویم اما بعد از آنتراک تو دیگر تو نیستی، تسخیر شده نمایش شده ای حال هنوز عناصر طنز وجود دارد اما تو دیگر نمی خندی در نهایت لبخندی بر گوشه لب داری،  و در قسمت دوم نمایش خفتت را می گیرد و با هزار راه راه نفست را بند می آورد.!!!

 در نهایت تاتر تمام می شود. اما تو قدرت بلند شدن از صندلی را نداری.دو بازیگر غول آن هم می دانند چه کرده اند، ادای پایان تاتری را به کناری می نهند و تماشاگر را با خود تنها می گذارند.

 اوج اوج تاتر برای من که در عین حال کمدی هم بود صحنه نوشتن داستان دو نفری شان بود که به نوشتن مشق از سوی نویسنده ختم شد!!!

روی دوچرخه هستم و از تاتر به سمت خانه می روم، هوا باران خورده و زمین خیس است و آرام می روم، با خودم فکر می کنم این همه نشانه ، این همه حرف که امروز برایم بوجود آمد ، آیا نشانه بود یا تصادف.

 من چندین دگردیسی در زندگی خود داشته ام، آخرین آن که چند سال پیش بود و فکر می کردم و هنوز هم نمی دانم، آن بود که مقام عقل برایم خیلی پر اعتبار گشت. گم شده خود را یافتم. گفتم تمام شد. دوران سرگشتگی سر آمد.

  این مرز سی رد شد و به حرف امیر شجاعی  فکر می کنم: تو و ذهن خودت این مرز را اختراع کرده است و خودت را محدود کرده ای، اما هر چه کردم که از این محدودیت به در آیم نتوانستم. نشد

اما در این سی امین سال زندگی گویی هستی سرنوشتی دگر برایم رقم زد. عقل را به مقام خیال برد، ترک داد، در دوچرخه دارم رکاب می زنم، از این که دوباره در  حال سرگشتگی بی افتم حالم بد می شود، اظطرابی عمیق به سراغم میآید. عق می زنم. حالم بد است.

 : د گم شو  از این اصول خارج شو( اصولن در دوچرخه سواری نباید با دهن در شهر نفس کشید، چرا که هوای سرد وارد شش ها می شود و تو آمادگی بیشتری برای سرماخوردگی پیدا می کنی  و هوای آلوده هم بدون فیلرهای بینی وارد ریه ات می شوند( این همان اصولی بود که برای دوچرخه سوار شدن برای خودم تعریف کرده ام))

: خفه شدو لامصب الان بالا میاری. نفس عمیق بکش با دهن با چشم با گوش. یکم حالت بهتر شه

نه تاثیر ندارد، ذهنم اول می رود به دلیل فیزیکی برای این حال خرابی.

 : اون پدر سگی که تو اتاق کنترل بالا سرم  نشسته بود و تا به آخر بوی سیگار به خوردم داد احتمالن دلیل این حال است.

: خوب فلان فلان شده. 40 دقیقه از آن زمان می گذرد اگر قرار بود خراب بشود آن موقع خراب می شد!!

 نه این حال خرابی نیست. دل خرابی است. از سرگشتگی که دوباره در آن گرفتار شده ام بدنم می ترسد، واکنش نشان می دهد، می گوید ول کن . من دیگه نیستم ها گفته باشم.

آخ

 به خانه می رسم.

 بابام مغموم به تلوزیون نگاه می کند. چه شده

 بازی یک - هیچ شد.

: ایران

: نه ازبک

 یادم می آید با امیر شرط بستم. گفت می رم استادیوم. گفتم شرط می بندی گفت آری گفتم رو نه برد ایران

 گفت یعنی برد برای من باخت و مساوی برای تو.

 راستش دلم نمی آمد  بگم برای باخت، گویی از جایی این موضوع را می دانستم. خودم را گول می زدم که آدم برای باخت تیم کشورش شرط نمی بنده

یاد سالهای دور می افتم کوه می رفتیم می گفتم فلانی بد راه می روی ها. چند لحظه بعد می افتاد.می گفتند عجب چشم شوری داری. تا درباره آن موضوع صجبت می کنی ، اتفاقی می افتد. و عقلم پاسخ می داد که تو از تجربه می بینی که او غلط راه می رود و پس احتمال می دهی اتفاقی را و بعد آن احتمال به واقعیت می پیوند. اما الان به همین جواب خودم هم شک دارم. دیگر شک در تار و پود وجودم افتاده.

 همین امروز باید کتاب آیینه جان آرش نراقی را بخوانم، مقاله غم غربتش و تنهایی که در آن به کاملترین نحو بیان می کند.

سهیل ، دنیای عقلانی خود را ترک خورده ببین!!

 سهیل به دنیای  سرگشتگی ، سرگردانی ، سرگیجکی خوش آمدی!!

 گفتیم در این دهه می ریم دنبال عشق و حال و سفر  و لذت بیشتر

 حداقل یک جا پایی در این دیواره زندگی پیدا کرده بودم، عقل جایگاه مطمئنی بود. اما زیر پام داره خالی میشه و من نمی دانم کدام گیره را بگیرم که حداقل پرت نشوم

 به نشانه ها شاید

 و مگر غیر از این چاره ای داری


حرفهای ته دلی

تازه رسیدم سر کار، هوای دل انگیز و نیمه ابری بود و با دوچرخه این حس را می شود به راحتی تصاحب کرد.

 کسی از بچه ها نبود تقریباً همه یا رفتن مدرسه یا سر کار.

 هوس حافظ می کنم، می گردم پیداش نمی کنم، یادم می آید یک عکس از غزل حافظ در گوشیم هست.

 می رم چایی می ریزم و می نشینم و با صدای بلند شروع به خواندن می کنم

 خانم همکارم که مشغول نظافت خوابگاه است نیز مشغول است، از آن آدم های درد کشیده است.

 همین که به انتهای غزل می رسم می بین به پهنای صورت اشک می ریزد، دیدم او به روی خود نمی آورد و من هم نیاوردم. فکر می کردم برای فهم حافظ نیاز به سواد و دانش و فهم و آگاهی بالایی است. اما حافظ قال نمی خواهد حال می خواهد. برای همین است که سالهاست که با ایرانی جماعت همنشین است، به هر حال زمانی برای انسان حالی دست می دهد و این جور موارد حافظ آن حال را کباب می کند.


***

من معمولن هفته ای یکبار اصلاح صورت انجام می دهم آن هم با سرعت تمام و معمولن به طور کامل اصلاح نمی شود، آن وقت است که بچه ها می یان گیر می دن، آقا این جار نزدی ، این جا مونده

 اون وقت است که باید توضیح بدهم که بیش از دو دقیقه بشود حوصله ام سر می رود و بقیه اش را سر سری می زنم . یکی دو روز بعد هم که شروع به رویش دوباره کردند معلوم نمی شود  و این دیالگها هر هفته تکرار می شود.!!!

***

آخر شب است، به پسرک مگم چی شده؟ گرفته ای ؟ بغض در گلویش  به چشمانش کشیده می شود، می گم برو کاپشن بپوش بریم بیرون بشینیم( معمولن بخوام با بچه ها صحبت کنم حیاط رو ترجیح می دهم. هوای آزاد و اکسیژن بیشتر آن اثر گذاری کلام را افزون می کند. حتی معتقدم اتاق های مصاحبه در مددکاری و مشاوره نیز به این صورت باشد بهتر است)

می گم چی شده؟

:...

: ...

و کلی کلی صحبت می کنیم.

 می گم تو به کی وابسته ای؟ توضیح می دهد .

 می گویم تا کی می خواهی به دیگران وابسته باشی؟ اجازه حرف زدن نمی دهم بهش. می گم تو مجبور به  این هستی که به خودت وابسته باشی. میگم کی می خواهی بزرگ بشی، تا کی می خواهی بچه بمونی

؟ می پره وسط حرففم ، داره زار می زنه،

: نمی خوام بزرگ بشم. می خواهم بچه بمونم. آخه چرا خدا من و با این همه رنج آفریده؟... ( من موندم این سیستم آموزش عالی چرا چند واحد فلسفه در مددکاری نگنجانده)

 یک آن خودم هم گُر می گیرم، دیگه بحث بچه و مربی نیست بحث یک درد مشترکه.بحث بر سر هستی است، بحث دو انسان فارغ از سن، بحث دو نفر که یک چیز را متوجه شده اند

: می گم من هم دلم نمی خواست بزرگ بشم، من هم دوست نداشتم از بیست کنده شوم و وارد سی بشم.

 بعد ببینم هیچ غلطی نکردم و روزهای بیستیم مفت از دستم پرید رفت.نفهمیدم از 18 تا 30 چه جوری گذشت.!! اما ما محکوم به بزرگ شدن هستیم، مجبوریم، این آفتاب و مهتاب کار خودشون رو می کنند، هر روز میان و میرن و  ما هر روز یک روز بزرگتر می شیم. ای کاش می شد جلوی چرخش این چرخ رو گرفت. خودم هم از این بزرگ تر شدن حال و روزم خوش نیست بچه . هم دردیم اما مجبوریم.

:آرام تر شده

 یکی دیگه از بچه ها می یاد و مجبورم اون رو بفرستم دنبال نخد سیاه. اما مگه میره.

 دیگه حس و حال جفتمون تغییر کرده، دو سه تا شوخ طبعی و خنده ای و می ریم می خوابیم. او خوب خوابید اما من!!

 ای کاش بچه تر بودم و خر می شدم!!

فرداش آمده می گه آقا از همراهی دیشب ممنون( با خودم موندم این ادبیات کلامی رو از کجاش در آورد!!)

***

 در کلینیک ته شربت متادن معمولن خیلی هوا خواه دارد.

 هر وقت کسی می خورد، یعنی آبی می ریزه داخل شیشه و یک چرخی می گیره آب را و بعد می کشه بالا،

حس و حال  دُرد آشامی های زمان حافظ برایم زنده می شود.

آن حریفی که شب و روز می صاف کشد // بود آیا که کند یاد ز درد آشامی



 قسمت سوم و آخر گزارش اصفهان - میبد در پست بعدی

دوچرخه از اصفهانه به میبد یزد (قسمت دوم)

روز دوم:

 5.30 از خواب بر می خیزیم و ساعت 6.30 به سمت پل ورزنه حرکت می کنیم و ساعت7.00 کنار پل هستیم و 7.30 ابتدای جاده گاو خونی هستیم.

و در جاده ای آسفالت و خلوت به سمت میبد حرکت می کنیم.

 در مسیر یک شاهین با ما بازی می کند، در طول مسیر و جلوی ما پرواز می کرد و می نشت بر خاکریزهای کنار جاده و تا ما می آمدیم به او برسیم باز به جلو پرواز می کرد.

ساعت 9.00 به قلعه شاخ کنار می رسیم .

 کلن این روزمان و حالی که کویر و بیابان بر ما قالب شده بود را نمی شود در واژه بندش کرد و تحویل کسی داد.

 کویر بود و دشت خیال تو و آرزوها و اندیشه هایی که هر لحظه بر تو می آمد و چیزی دیگر می رفت، بیابان و کویر تو را به جنون عرفی شاید نزدیک تر کند. این که تو را به راهی بخواند که راه و زادی نداشته باشی و تو را به امید وادی اَیمَن به راه نا ایمن بسپارد.

در هیمن روز و همین رکاب زدناز خود پرسیدم بقیه زندگی را چگونه خواهی گذر کرد؟

از هستیم گرفته تا هستی از مستی گرفته تا نیستی همه در این روز در سرم چرخید و اثری گذاشت و رفت

 ساعت 9.45 حرکت ر ادوباره بعد از خوردن صبحالنه شروع می کنیم

 صبحانه در دل تاریخ در ویرانه های تاریخ

10.20 مقابل گاو خونی و تالابی که دیگر نیست می ایستیم. کوه سیاه خود نمایی می کند

 از دور که به سوی آن می رویم کوهی است معمولی، همین که هی نزدیک تر می شویم، پر هیبت تر می شود در این کویر، گویی هیولایی دامن خود را گسترده تا ما در دامن او پا بگذاریم.

حیف و صد حیف که تالاب نیست تا دامن او را نقره فام و چشم زن نشان دهد.

دوستی از ما جدا می شود و سرعت می بخشد بر دوچرخه اش و سرعتش ، از بس که این راه تو را حالی دگر می بخشد

 دوست از دور با دوچرخه یکی شده، تو از دور یک موجود می بینی ، گویی دوست در دوچرخه  و دوچرخه در دوست اقدام شده و وحدتی که باید شکل می گرفت، شکل گرفته است.دوست ما دوستدوچرخ شده!!!

ساعت 14.10 به قلعه خرگوشی می رسیم ، قبل از آن از چشمه ای که شور بود و از دل کوه کناری سر در میآورد و بر کویر تشنه می ریخت رد می شویم. در کویر آب زیباست حتی شورآب. گویی بیابان و کویر تو را در دست گرفته و با تو و تخیلت ، با تو اندیشه ات ، با تو آینده ای که می خواهی ترسیم کنی، بازی می کند، خط می دهد ، فرمان می دهد، مدیریت می کند. و فکر می کنی که تو داری بر بیابان می گذری و خبر نداری که بیابان بر تو می گذرد و در تو می ماند.آؤی می ماند

ساعت 16.30 به مزرعه می رسیم. این قسمت ها دیگر بیابانی است با پوشش وسیع خار که زیبایی خاصی می بخشد. بیابان و دشت و کوهستان، چه ترسیمی می توان کرد؟ چه می توان نوشت؟

ورزنه ارتفاع 3460 متر داشت و ما اکنون در 2070 متری هم رسیده ایم!!

 مزرعه دیگر  استان یزد است و مردمان آن و لهجه آن.

 آنجا فردی را می بینیم و از او ادامه مسیر را می پرسیم و سورک را نشانمان می دهد و می پرسیم، آنجا امامزاده ای هست؟که بشود شب را در آنجا خوابید؟

 می گوید در آنجا سید و روحانی و گاو نیست!!!


ساعت 17.00 به سمت سورک حرکت می کنیم و ساعت 18.30 سورک هستیم.

 نزدیک به نیم ساعت را در تاریکی آسمان حرکت کرده ایم ، امروز  کلی سر بالایی رفته ایم  و از سر صبح تا سر شب رکاب زده ایم.

 در روستای سورک که سنگ فرش است و یک چشمه از وسط روستا خارج می شود در مسجد پایین شب را می مانیم.در مسجدی کهن ، ستون هایی کهن و شبستان هایی هلالی.

 در آنجا برای شام ، شامی جدید کشف می کنیم که برای برنامه های این چنین حکم چلوکباب سلطانی دارد.

پیاز داغ با روغن فراوان را با سیب زمین آب پز می کوبیم و یک تخم مرغ می زنیم و رب و فلفل و زرد چوبی چاشنی کار می کنیم و خوب به هم می زنیم.

 این غذا آماده است، به لطف کشف یا اختراع این غذا ، شبی دل سیر می خوابیم، می مانیم آن شام را چه نام دهیم؟ با توجه به انکه در سورک(بر روی ر ساکن قرار دارد) این غذا به بشریت عرضه شده آن را سورک نام نهادیم!!

(خادم  مسجد ملکی نامی است. البته کسی نیامد به ما گیری بدهد)

 مسافت طی شده در روز دوم:95 کیلومتر

 24 کیلومتر از ابتدای مسیر آسفالت

 6 کیلومتر خاکی  4 کیلومتر دوباره آسفالت و دوباره بقیه مسیر خاکی است.

شاخ کنار

حسرت!!!!!!!!!!!


علایمی کوچک و حیاتی



دوچرخه از اصفهانه به میبد یزد

گزارش سفر  با دوچرخه از اصفهان به میبد یزد:

پنجشبه خبر رسید که بلیط برای اصفهان نیست و من سر کار بودم، دوچرخه رو سریع از مددکاری بیرون کشیدم و خودم رو رساندم خانه. تا بیام ترک ببندم و خورجین ، علی آمد و دوباره رکاب زنان رفتیم ترمینال جنوب و به سرپرست برنامه امیر شجاعی ملحق شدیم.

 اتوبوس شیراز گیرمان آمد با یک راننده باحال شیرازی و عازم اصفهان شدیم.

 ساعت 7 شب اصفهان بودیم. تصمیم گرفتیم اول بریم  میدان نقش جهان و بعد شامی بخوریم و سپس برای خواب فکری بکنیم.

در حین حرکت موتور سوار ها و ماشین ها که فکر می کردند ما توریست خارجی هسیتم هی های و هللو می کردند

 یک موتور سوار که کم سن و ستال بود آمد کنار دوچرخه که داشتم رکاب می زدم به دوستش گفت:

 نه بهقیااافشون نیمی خوره!!

 یه سلامی فارسی داد و رفت!

میدان نقش جهان در شب و با نور پردازی هایش در حالیکه میدان را رکاب می زنی قشنگ بود، با اسبانی که درشکه می کشند زیاتر. اما سی و سه پل و پل خواجو و جویی چه بی صفا بودند. از بس که زاینده رود مرده رود بود و این پل ها کار کرد خودشون رو از دست داده بودند.

 مسیر ما قرار بر این بود که از کنار زاینده رود تا باتلاق گاو خونی برویم و اکنون می دانیم که این رودی که زانیده است تا آخر برنامه در کنارمان نخواهد بود.

در همان میدان رفتیم رستوران سنتی و بریانی و خورشت ماستی خوردیم و شب هم در کنار پارکهای بزرگ کنار رود خوابیدیم.

 چون گفتند که به چادر گیر می دهند بی چادر خوابیدیم و حسابی کارتون خوابی دگر تجربه کردیم.

کلن در سفر به هر تجربه ای دست می زنیو این خود سفر را عمیق می کند

 یاد بچه ها می افتم:

 :حق نداری این ساعت شب بیرون بری 

:نه من  می خوام برم

: خوب پس از این کارتون ها که دم در افتاده بر دار شب بندازی زیرت بخوابی، در قفل بشه فردا صبح میایی!!

صبح ساعت 7.00 از اصفهان به سمت جاده آبشار حرکت می کنیم.

ساعت 8.00 به روستای دشتی می رسیم

8.50 به روستای ازیران می رسیم و در آنجا صبحانه می خوریم.

یک مسجد و امامزاده قدیمی با معماری زیبا نیز در آنجا خودنمایی می کرد

10.10 بعد از خوردن صبحانه و عکاسی حرکت می کنیم

10.15 زیار می رسیم

10.50 برسیان می رسیم

 مسجدی با مناری 35 متری از دوران سلجوقی با بیش از نزدیک به 1000 سال قدمت

 قطر مناره به این بزرگی تا به حال ندیده بودم.

 این مسجد با این منار و محراب بسیار زیبا نشان از گذشته ای بسیار پر ابهت می داد.

کلن سفر ما در این مسیر  باستانی یعنی رکاب زدن در دل تاریخ

رفتیم با منار و مسجد عکس گرفتیم و 11.25 حرکت کردیم و 13.35 به اژیه رسیدیم.

 اژیه را می توان  پایتخت کبوترخانه های ایران  نامید.

 در شهری که شهر نبود و روستا بود، اما دولتیهای دوست داشتند شهر بنامندش مسابقه الاغ سواری برپا بود و جوانان شهر (روستا) جمع بودند.

 در طول مسیر در دو طرف مسیرمان زمینهای کشاورزی بود که هزاران سال زاینده رود آن زمین ها را زنده نگاه داشته بود.

 بعد از آن که زاینده رود را از حرکت باز داشته بودند

مردم شروع به چاه زدن در زمین های خود کرده اند.

 متاسفانه بسیاری از زمین ها خشک شده بود، چرا که چاه ها خشک شده بودند!!

 و هر چه به انتهای زاینده رود می رسیدیم این وضعیت وخیم تر می شد

 در شهر بیکاری کشاورزان موج می زد.

پل های تاریخی که الان کارکردی از خود نشان نمی دادند

 زمین هایی که سوراخ سوارخ شده بودند برای قطره ای آب شاید!!!

 و مردمی که هزاران سال با غرور زندگی کرده بودند و این روزها...

در اژیه ناهار خوردیم و ساعت 15.30 حرکت کردیم و ساعت 17.00 به آخرین شهر در مسیر زاینده رود رسیدیم

 ورزنه

 شهری که زنانش به جای چادر سیاه چادر سفید به سر می کنند

 البته ظاهراً زنان نسل جدید دیگر تمایلی یه این رنگ ندارند و چادر سیاه را ترجیح می دهند.

ورزنه با پل های قشنگ خود

 ورزنه در دل کویر با پلی که روی زاینده رود داشت از بابلسر حتی زیباتر بود( آب در زیر آن پل هنوز وجود داشت.

 شهری که کویری است اما بسیار پر ابهت بود، چرا که رگ پر خونی چون زاینده رود داشت!!

 حیف حیف از این انسان که اینگونه گذشته خود را به تاراج می برد

 شب را در امامزاده شاه زین العابدین می مانیم.(خادم: آقا مرتضی 09133676419)

 ماکارونی دبشی علی درست می کند و شب در دل کویر می خوابیم. قبل از طلوع ماه ستاره ها دل می ربودند از آدمی و ماهی که رنگ پریده سر از جیب خود در می آورد.

ادامه در قسمت بعدی...


بهشت در کویر

سراب تاریخ!!!

مسافت طی شده در روز اول 119 کیلومتر


کوه رنگی های کاشان

این هفته سمت بیابان ها و کوه های رنگی کاشان بودیم

 شب در روستای شیرین آب(چهل کیلومتری کاشان در مسیر اتوبان تهران کاشان) که اتفاقا آبش شور بود( در واقع این چند وقته شور شده بود) بودیم. مهمان انارهای روستا و مردم با صفایش بودیم و صبح در کوه های و بیابانها رفتیم. بیابانهایی که پر از بوته های اسپند بود

 شبی با دوستان و حاج احمد  بودیم  و خاطرات خوش آن.

در این روستای یک غار نمکی با ورودی باریک هم وجود دارد که شاید روزگاری آن را رفتیم.


لخت و عور


یک عکاس


عکس بر عکس

یک حوض پر از ماهی

کوله -آفتابه رنگی



دهانه غار نمکی

پایان

دوچرخه سوارم می روم سمت اکباتان از نواب به بعد یک پسرک 12 ساله با دوچرخه اش ازم جلو می زند و دائم به من که در پشت سرش هستم نگاه می کند و تند تند رکاب می زند

 هوسم را هوس می اندازد

 سرعتم را زیاد می کنم می روم نزدیکش، میگم تو که می خوای مسابقه بدهی  دنده ات را سنگین انتخاب کن

و کلاه هم بگذار

 و ازش سبقت می گیرم

 و می روم

 همین جوری آرام دارم رکاب می زنم وسط ترافیک که یک دفعه عین برق از تو پیاده رو ازم سبقت می گیرد و می رود و...

***

 با بچه ها چیتگر رفته بودیم

 کلی دوچرخه سواری کردیم

 الان هر کدمشون میان التماس می کنند که کی دفعه بعد بریم؟؟


در پیست می رفتم کنارشان و هی داد می زدم سرشان و تحریکشان می کردم که سرعت بیشتری بروند

 در پیست سرعت کلی هیاهو راه انداخته بودم و تهیج شون کرده بود

 یکیشون که زیاد دوچرخه سواری  بلد نبود ترمز جلو رو میگره و پرت می شه از رو دوچرخه

 در حالیکه عصبانی بود و من رو نگاه می کرد

 گفت:

 دیگه گه بخورم که تند راه برم آقا!!

خوب چرا من رو نگاه می کنی؟

 تو من رو جوگیر کردی

هی به زخم پاش نگاه می کنه و شلوارش رو بالا می زنه

 پاچه شلوارش رو می کشم پایین می گم هیچی نشده ولش کن

 آقا دوا

می پرم وسط حرفش و می گم دوا هم نمی خواد چیزی نشده و می کشم می برمش

 خدا می دونه چقدر تو دلش بهم فحش داده

***

این چند وقت با تاتر و سینما آشتی شدم

 تاتر کانگورو را رفتم

 در فضای این روزهای زن و شوهری امروز خیلی جالب بود

 خدای کشتار که حرف نداشت

حتی گفتگویی که انسان نوین مدعی آن است را به تمسخر گرفته بود


 و سینمایی روی ماهش رو ببوس

 با این که فیلم دستوری بود اما قشنگ بود و تاثیر گذار

 اوج فیلم برای من لحظه گذشتن از حقی بود که مادری برای مادری دگر انجام داد

فیلم نامه را خیلی خوب در آورده بود.

**

 و این روزها باران است که به انسان امید زیستن می دهد.

 در باران اگر دیدید یک آدم دیوانه داره رکاب می زنه آواز می خونه و خودش به خودش می گه به به  احتمالن مرا دیده اید

قلعه دختر

هفته پیش قلعه دختر  رفتیم

 هوا دل انگیز بود و لذت صعود را بیشتر می کرد

 این روزها زیاد در فضای ذهنی خوبی بسر نمی برم و انواع افکار و شک ها در جنگی به سر می برند نابرابر

در ده تنگه صبحانه خوردیم. پاییز خود نمایی می کرد

 ساعت 13 قله بودیم در قله نماز خوانیدم، به اعتقادی این قلعه یک نیاشگاه باستانی است و ما باز فضای نیاش را در آن زنده کردیم

سالهای گذشته که قله را صعود می کردیم ، عقابی بالاسر آن پرواز می کرد و امروز آن را ندیده بودیم

در مسیر برگشت جلو بودم

 داد امیر را شنیدم

 همین که بر گشتم دیدم از کنارم عقابی پرواز کرد، نگاه به نگاه شدیم و رفت

 رفت و نقطه شد

 یاد شاعر و آواز خوان آن افتادم

 پرواز کن

پرواز کن به دشت غم انگیز عمر من

 آنجا ببر مرا که شرابم نمی برد...(مشیری با صدای شجریان در آلبوم پر کن پیاله را)

 برگشت سر خوشی نصیبمان شده بود

 هر چقدر هم که دل در افکار، پیجیده باشی هوای تازه و طبیعت و تکاپوی سلولی چند ساعته آن را می رهاند.




قدمهای پاییز


حال روز این روزهای ذهن من


آتشی و آبی

 گروه هایی هستند که برای همین به طبیعت میایند که اینگونه آتش درست کنند

 

همنورد گیاه شناس ما

قلعه دختر راز آلود


زاویه ای دیگر از همان همنورد


بر فراز قله - قلعه


***

پسرک گند زده بود و باز اخراج شده بود

 بعد از چند روز فرصتی دوباره پیش آمد که جبران کند

 بازگشته بود

امید که فرصت سوزی نکند

 اما حال خودم برایم جالب بود، بچه ها داشتند پلنگ صورتی می دیدند و من با موسیقی متن آن با خود می رقصدیم

***

پسرک عاشق است

 عاشقی سخت گرفتار

 همچون ابر بهار گریه می کرد

دو سیب سرخ را بهانه کردم و رفتیم در حیاط و زیر درخت های چنار نشستیم تا سیب را بخوریم

کاپشن نداشت و کاپشن خود را بر روی دوش او انداختم و خود کاپشنی دگر را پوشیدم

آقا راستش رو گفتم

 گفتم بچه بهزیستیم و...

 نباید می گفتم

من: باید می گفتی زمانی باید راست می گفتی و...

آقا چرا خدا ما رو با این همه درد  و سختی آفریده؟

 سئوالش از روی حیرت نبود ها

 از روی تعجب بود

 مثل سئوالی که کودکی بپرسد

چرا فیل آن قدر بزرگ است؟

 و من که جوابی باید از چنته در می آوردم که نمی دانستم

 در هر قسمت جمله ام پر از نمی دانم ها بود و...

 چرا من این قدر نمی فهمم؟؟!!


همین جوری اشک می ریخت

 سعی می کنم فضا را عوض کنم

 می گم یه دستی رو سر من بکش شاید من هم عاشقی پیبشه کردم

 بوی گل مریمی هر لحظه به مشامم می خورد

 یادم افتاد دوستی یک غنچه گل مریم بهم روز قبل داده بود

 از جیب خارج می کنم و به او می دهم

 او هی می بوید و می چرخاند و به او نگاه می کرد. 

 یاد مریضه و یک شاخه گلش می افتم

 آرام شد و نطقش باز شد و...

در آخر او که قلقلکی بود قلقکش می دهم و می خندد

 با هم به سمت خوابگاه می رویم

 یکی از بچه ها آهنگ گذاشته کمی ادای رقصیدن در می آورم

 کسی از بچه ها  می گوید شهادت است ها!!!


***

داشتم ورزش می کردم تو خوابگاه

 ابراهیم تاتلیس گوشیم هم می خواند روبروی آینه قدی باشگاه داشتم قر می دادم

 یکی از بچه ها میگه عجب مربی داریم ها!!!

من هم تو دلم می گم: والاه