روزم سوم برنامه دوچرخه اصفهان - میبد
5.30 از خواب بر می خیزیم و 6.30 حرکت می کنیم
در سرپاینی خوبی می افتیم. البته هوا سرد است و یخ کرده ایم. منظره دشت و کوهستان بقایت زیبا و چشم نواز شده است. تکه کوهی و سورک در زیر پای آن.
کوهی هست تا آبی باشد تا زندگانی
7.30 به دو راهی ندوشن - عقدا می رسیم
تقریباً در وسط ایران هستیم
باز مسیر سر بالایی و سر پایینی می شود. در جاده ای خلوت که تنها کامیونهای معادن در حرکت هستند رکاب می زنیم
9.20 در ندوشن هستیم
ندوشن مرا یاد کتاب زبان فارسی فکر کنم اول دبیرستان می اندازد که عکس اسلامی ندوشن را در پشت جلد آن انداخته بودند(اگر یادم بیایید)
ندوشن تقریباً بافت اصیل و قدیمی خود را حفظ کرده است، کوچه های کاهگلی و در هم و رنگ خاکی آن
به نظرم یکی از دست نخورده ترین قسمتهای استان یزد است.
در ابتدای شهر یا روستا پیرمدان آفتاب نشین جمع اند. چقدر فضا کلیدری شده است.
چه منظره ای از کهولت انسانی.
شاید نشستن آن چند پیر مرد در آفتاب به انتظار!! در آن فضای بیابانی عمیق ترین حس ها را بر درونم ریخت. منار جنبانی ندوشن داشت که نمی جنید. اما من به تک درخت پسته وسط آن بافت قدیم محله پشت حسینه عاشق شدم
10.45 بعد از صرف صبحانه حرکت می کنیم.12.00 نیوک هستیم . در مسیر باد مخالف همراه است و رکاب زدن سخت است
از نیوک به بعد سر بالایی است و نتیجه ،کند شدن حرکت ما. تا به انتهای سر بالایی می رسد و به سر پایینی می رسی و می رهی چون تیری از کمان. آن وقت است که حتی از کامیونها سبقت می گیری. باد مخالف شدید است و برای آنکه سرعت بگیری مجبوری روی فرمان دوچرخه بخوابی تا سطح تماس کمتری با باد داشته باشی، همچون دوربین فیلمبردای از نمای نزدیک که آسفالت خیابان را بگیرد به آسفالت نزدیک شده ای هیجان کار را زیاد تر می بینی حتی بوی آسفالت را می توانی احساس کنی.
در این باد راهی برای سرعت هست. نفر اول بر باد بتازد و رکاب بزند و دوست دومی در سایه شکن باد تو بی آساید. دوستی در همین خلاصه شود که تو برکابی و او نرکابد و زمانی بعد او برکابد و تو نرکابی تا نفسی براری. همچون برف کوبی های کوه.
دوستی های این چنین چه پا بر جاست، چه عمیق است، چه دل نشین است. چرا که از تک تک سلول های خود از ذره ذره جان خود خرج کرده ای.
در راه می روی و وقتی از دوست همرکابت سبقت می گیری دستی بر شانه اش می زنی یا نوک انگشت بر نوک انگشت او می سایی و چه انرژی می گیری، دوستی در چه لحظات کوتاهی خلاصه می شود، دوستی در چه فضای اندکی ، چه تماس باریکی قوام می گیرد. دوستی همین است، اما نباید بر آن مومن باشی چرا که انسان در جدایی در تنهایی انسان بودن خود را درک کرده و می کند.جدایی مخصوص انسان فانی است ،وباقی همه اوست
ساعت 13.35 میبد هستی ، چهره ها سوخته و خستگی از آن هویدا است.
روز سوم نیز 100 کیلومتر رکاب زده ای و در کل برنامه با چرخیدن های اضافه 314 کیلومتر .شیتل رکاب زدن در تهران هم که هیچ.
آن قدر در مسیر اتوبوس های به سمت تهران قرار می گیری تا اتوبوسی از بندر میآید بی مسافر و تنها ما 4 نفر سوار میشویم . چه راننده های مرموزی چه فضای مرموزی. اتوبوسی با 6 راننده و یک زن و یک بچه و ما 4 نفر . همین!!
از کوره راه ها می رفت. یکی دو تاشون که تا خر خره کشیده بودند!!
در جایی بین اردستان متوقف می شویم تا شام بخوریم. آنجا نیز مرموز تر از اتوبوس ،به رهگذران که می نگری کج و کوله هستند، نوعی دگر، نگاه می کنند گویی قسمت بخصوصی از ایران است.
و شب ،در دل آن به تهران می رسی
سرپرست برنامه : امیر شجاعی
همرکابان: داود حسنی- علی سلطانی و بنده
یکی دو روز از برنامه که می گذرد می فهمی که نه برنامه هنوز ادامه دارد حال و روزت جور دیگری است . در فکری
در فکر مسافرت
یک مسافر شدن، یک گم شدن، یک ناپیدا شدن. از این که تا این سن و سال غلطی نکرده ای از خود شرمگینی.
پایان
این پست را همان هفته برنامه نوشته بودم

