دوچرخه از مسگر آّباد به سرخه حصار

 این هفته که گذشت برنامه دوچرخه سواری از سمت جاده خاوران و منطقه مسگر آباد به سمت ورزشگاه تختی در وسط بیابان و کوهستان برنامه ای اجرا کردیم

 متاسفانه قسمت آخر مسیر را اشتباه کرده و سر از یک پادگان نظامی در آوردیم و مشکلات خاص خود را داشتیم

ابتدا و انتهای مسیر منطقه نظامی است و رفتن در این مسیرها مشکل زاست.

 در انتهای مسیر و در دشت رزک  کلی غزال و کل و قوچ  می دیدم که بالا پایین می پیریدند

 کلی کیف کردیم حتی با سختی هایی که در انتهای مسیر گریبانگیرمان شد.

 در مجموع و در کل رکاب زدنمان بین 60 تا 70 کیلومتر شد

 اصل گزارش را از این وبلاگ بخوانید.

***


 این فوتبال باعث شد لحظلاتی از شادی در زندگی ها به جریان بی افته ممنون از بازیکنان تیم

با توجه به فضای غمبار جامعه خیلی به خود سانسوری دچار شده ام

  از دچار شدنم به نوشتن در پرچنان به دچار شدن در خود سانسوری

اگر این هفته دیر جمبیدم برای نوشتم پوزش می خواهم

زندان هارو الرشید


به دنبال سایه

 با این تیپ و قیافه لحظاتی بعد رفتیم پادگان نظامی!!



این هفته روز حافظ بود بر سر خیابان حافظ مجسمه ای نصب کردند. هنرمند آن مانیفیست حافظ را برای مخاطبینش این غزل قرار داده است.

حالا چرا دست به ریش؟

 دست به پیاله که بهتر بود!!

 

خواند کل غزل خالی از لطف نیست

برادر ها

تو حیاط نشتیم و با بچه ها داریم گفت و گو میکنیم. یکی از بچه ها از در با دوچرخه وارد میشه. یک دوچرخه شیک و ساه و قشنگ. این قدر هیجان زده میشم که خودم اولین نفر می پرم رو دوچرخه و یک دور- دور حیاط می زنم. بعداً فکر می کردم به این کارم که خوب این کارت یعنی چی آخه؟ تو که دوچرخه داری؟؟؟؟؟

خیلی کیف کردم از این دوچرخه. بچه ها دور دوچرخه حلقه زده اند. با یک حسرتی دوچرخه رو نگاه می کنند.

 یکیشون میاد میگه آقا اون دوچرخه که بهت نشون دادم و 100 تونم بود و چرا گفتی بدرد نمی خوره؟

 آقا من هم می خوام دوچرخه بخرم.

 به من نگین با مددکار  بگید.

امیدوارم همه بچه های مرکز دوچرخه دار بشن.

 همین که از فکر موتور بی افتند به بزرگترین هدفم رسیدم

 معتقدم کسی که سوار دوچرخه بشود و با آن رفت و آمد بکند و برنامه های آخر هفته برود ، خود به خود وارد فرهنگی جدید می شود که انسان دوستی، محیط زیست دوستی ، تلاش و نگاه متفاوت به مقوله لذت  و...را خواهد فهمید

 الان خیلی راضیم. از اسفند ماه با دوچرخه رفتن سر کار رو شروع کردم و آن روز که او با دوچرخه آمد اولین برداشت میوه رو انجام دادم. راستش آن قدر خوشحال بودم که حتی ته گلوم هم بغض جمع شده بود

 خدا شکرت

***

 شب قبلش  با هم کلی ورزش کردیم و وزنه زدیم. ظهر آخر وقت زنگ زدند که دعوا شده تو مدرسه، مددکار رفت و کار را تمام کرد. با هفت هشت نفر دعوا کرده بود، دیدن زورشون به او نمی رسه با چوب ریخته بودن سرش. حسابی کتک خورده بود، سر و کولش آثار ضرب دیدیگی مشهود بود.

 با توجه به گفته های بچه هایی که موضوع رو دیده بودند حدس می زنم بیست درصد بیشتر مقصر نبوده باشد.

 باری اما از اون ساعت تا شب مورد نواخت های کلامی من قرار گرفت!!

شب اما تو ورزش  بهش می گم همش یک روز باهام تمرین کردی خیال کردی گنده شدی ها.

با این که خوب کتک خورده بود از خودش خیلی راضی بود، تو چهره اش می شد خواند. مقاوت جا نانه ای کرده بود و سه -چهار تاشون رو تو جوب انداخته بود.

 بهش می گم الان گنده لات مدرسه تون شدی هان.

 میگه نه گنده لات مسعودیه شدم.

 بهش می گم زیاد باد نکن با یه سوزن خالی میش ها!!!


یکی از بچه ها هم که به حمایت از او وارد دعوا شده بود با اولین ضربه به سرش تشنج کرده بود و زمین خورده بود.

 به نفر سومی می گم تو چرا نرفتی جلو؟

 : دیدم 8-9 نفرند دیدم کاری نمی تونم بکنم ،نرفتم، می گم خوب کاری کردی، دعوا در هر صورت بده

 یکی از اون وسط می پره وسط که نه اشتباه کرد ما همه اینجا برادریم، باید می رفت تا تهش!!

 حالا خود ایکبریش برای این برادرهاش آی آتیش می سوزنه!! شب با هم داریم صحبت می کنیم یه ناخنگیر پیدا می کنه. میگم این برای توه؟

 خدا جلوم گذاشته

نه برای یکی از همین بچه هاست. همین هایی که گفتی برادرتن!!

 آدم مال هیچکس مخصوصاً  برادرش رو گلدون نمی کنه!!

***

این پسره که دستش شکسته بود، پریده و ظاهراً یکی از انگشت های پایش هم شکسته

 اما اصلاً دوست نداره بره دکتر و میگه چیزی نیست. از بس ترس داره از جا انداختن.

 صبح اول صبح که می رم خوابگاه میگم فلانی بیا پات رو جا بندازم

 فرار میکنه می گه نمی خوام، نمی خوام. عین این روباه هایی که یه پاشون شکسته بدو بدو در میرن!!

 تا سر خوش می شم می رم سر به سرش می گذارم می گم بیا جا بندازم، در می ره،

 صبح بیدارش کردم، میگه آقا تا 4 صبح نخوابیدم که یک هو نیایی دست و پام رو ببندی تا پام رو جا بندازی!!

چشمه علی داشی گیلده و سرعین

این سه روز آخر هفته را یک برنامه نیمه گلگشتی رفتیم.

چهارشنبه سمت حیران و سرعین حرکت کردیم.

 در مسیر حیران به سمت روستای گیلده تغییر مسیر دادیم و به روستا رفتیم.

 دو ساعت در جنگل حرکت کردیم. این مسیر به فندوق لو می رسد و جنگل ها و گل های معروف آن البته در فصل مناسب

 بعد از دو ساعت به چشمه علی داشی می رسیم

 چشمه ای وسط جنگل، همچون داستان پریان.

 دو سه ساعتی در چشمه آب معدنی آنجا می آساییم ، کیفی عظیم بر ما مسلط می شود و ما نشئه از این آب هستیم، ابی که نزدیک به دمای بدن است و دل آزار نیست. هر از چندی نیز در رودخانه و آب یخ آن غلطی می زنیم.

 بعد از آب نشینی!! به صرف ناهار در هنگام عصر گام بر می داریم و جوجه ای جانانه نوش جان می کنیم.

 شب به سمت سرعین می رویم و آخر شب را هم در گامیش جولی می رویم. به قول عزیزی گامیش جولی یعنی ارتباط مستقیم با ماگمای زمین!!دمای آب 56 درجه است!! و لذت خنکی هوا و آب داغ را باید بلد باشی که درک کنی.

 ساعت دو و نیم شب نیز بعد از آن آب خلسه آور می رویم آش دوغ باسیر فراوان و سیراب و شیردانی می خوریم که نظیر آن را تا به حال نخورده بودم.

 صبح نیز سر شیر و عسل صبحانه ما بود و بعد از آن به سمت الوارس رفته و تا نزدیک های دامنه های هرم داغ می رویم. هوا سرد بود و شترهای دو کوهانه ی دشت مغان نیز غمازی می کردند.

 بعد از آن هم  می رویم پهنلو و بعدش هم چلو کباب عدل مینایی و کره های مخصوص پلویش

 جمعه نیز از مسیر گردنه حیران به سمت تهران حرکت می کنیم.

حضور در آن خطه یعنی لبینیات، یعنی لذت بردن از بوی خوش لبنیات. یعنی عسل،یعنی کباب . و این برای کسانی که بلدند از خوردنشان هم لذت ببرند سرزمینی معجز گون خواهد بود

5 سالی بود سرعین نرفته بودم و بعد از این همه مدت تغییرات شگرفی را می دیدم، آن ده کوچک که زمانی با اقوام و خویشان می رفتیم تبدیل به شهری بزرگ شده است. زمانی در شهر و بر روی کول گاو میش ها پدر ما را می گذاشت و این روزها دیگر حضور گاو میش در آنجا بی معناست.

 زمانی بود که آتاری و تفنگ بادی و فوتبال دستی و پینگ پنگ آن یکی از جذابیت های سرعین بود و این روزها تنها خانه و برج است که از زمین روییده می شود

حضور در سرعین یعنی  بودن در نوستالوژی کودکی. یاد آجانان بخیر به زور می گرفت و ما را که کودکی بیش نبودیم می برد وسط گامیش گولی!!خدایش بیامرزد.چه حالی می کرد با آب داغ آن





قند شکن

پسرک آمده میگه آقا می خوام مثل تو بشم، می خوام ورزشکار بشم، چیکار کنم؟دوچرخه رو خیلی دوست دارم

میگم یواش یواش

معمولن از این تی شرت های کمیته ملی المیپیک می پوشم -می ره از اونها پیدا می کنه و می پوشه و حسابی طناب می زنه، میگم موتورت روشن شد

 میگه از لباس های شما پوشیدم جو گیر شدم.

حالا پا تو پای هم قلاب می کنیم و ثنای علی سید خلیل عالی نژآد رو می گذارم و دراز نشست می ریم ، 3 نفره. تا صورت و پیوند جهان بود علی بود...

از این الگو شدن برای بچه ها خیلی می ترسم

امیدوارم خدا کمکم کنه


***

تلوزیون داره عروسی یک پسر و دختر را نشان می دهد

 پسرک از روبروی تلوزیون رد می شود و میگه خوش به حالش

میگم دوست داری زود زن بگیری آره آقا و می کشه راهش و می ره

پسرک رفته تو تاریکی باشگاه گوشه ای نشسته

 می شنیم باهاش حرف می زنم

 می گم چرا غمناکی؟

 کلی حرف می زنیم تا ته دلش رو بیرون بریزه

 آقا به دختره گوشی داده بودم، با هم حرف می زدیم باباش فهمیده گوشی رو ازش گرفته بهم زنگ زده کلی بهم فحش داده.

 می گم خوب باید کم کم فراموشش کنی

 چی می گی آقا؟ دو ساله با همیم

 خانواده دختره فراموشش کردن، فقط به فکر داداش کوچیکش هستند.

 یکبار رگش رو هم زده

می گم چه جوری با هم آشنا شدید

 میگه خودش آمد بهم شماره داد!!...

 میگم چقدر دخترک رو دوست داری؟

 خیلی

 یعنی حاضر هستی به خاطر اینکه سختی بیش تر از جانب باباش نکشه ، یا به خاطر تو دوباره اتفاق بدی براش نیفته، ترکش کنی؟

سکوت می کنه



***

 بوی سوخته از تو آشپزخانه می یاد می رم ببینم چی شده، می بینم پسرک یه یاکریم زده ، بالش رو سریع کنده داره کبابش می کنه

 کلن بعضی از بچه ها ار گذشته دور تاریخ ، ازر مردمان شکارچی به مرکز ما آمده اند.

 همیشه با خودم فکر می کردم چرا کسی تو تهران باید گشنه بمونه ، با این همه یاکریم حواس پرت!!!

 یکی رو دیدم که عملی کرد اندیشه ام را

**

 به پسرکی که خورده بود تو سرش  و دست طرف مقابل شکسته شده بود می گم از این به بعد از سرت به عنوان قند شکن می خواهیم استفاده کنیم.

خودم از حرفم خنده ام می گیره

***

 این روزها که همه با دلآر بالا پایین می شن دوست دارم شاد بنویسم

***

 این هفته هم سری به سرعین و چشمه های آب گرمش و چشمه آب معدنی گیلده رفته بودیم که در آینده آن را خواهم نوشت



از این به بعد با آجر می زنم

پسرک زده سر یکی  آن وقت دست خودش شکسته است

 می برمش بیمارستان

 : آقا قبل از اینکه بریم داخل یه کیک ساندیس می خریم برام؟

 گشنمه!!

 : من که تو رو زود بیدار کردم، چرا نرفتی صبحانه بخوری؟

 نه نمیشه

:آقا

 : نه

 دکتر می گوید باید جا انداخت و گچ گرفت.

پسرک:دکتر نمی خواد جا بندازی همین خوبه فقط روش رو بپوشون

می ریم  داروخانه

 پسرک:آقا من جا نمی اندازم اگر بخواد جا بندازه فرار می کنم

 : خوب فرار کن کار من هم راحت میشه

می بینه این تیرش به سنگ خورد

 به دکتر فحش خوار مادر می دم

 خوب اون هم به دستت یه حال اساسی می ده

 : من نمی خوام جا بندازه

 می گم بیا برات یه کیک ساندیس بگیرم الحساب

: دستت درد نکنه

 : نه  بنده خدا می خوام با کیک ساندیس خرت کنم!!!!

 : حداقل نگو بهم می خو.ای خرم کنی. تو رو جون ماردت، تو رو جون عزیرت نگذار جا بندازه

 : پس فکر می کنی کیک ساندیس برای چی برات خریدم ؟!!

مطب دکتر

 : دکتر نمی خوام جا بندازی

 دکتر میگه من مگه این جا جادارم برات  پتو -لحاف - دشک بیارم برات جا بندازم؟

 هی دکتر طفره می ره از گفتن حقیقت و مسخره بازی در میاره.

ببین من که درس خون هستم!!!! (پسرک به دکتر) جاننداز(آره جون عمت تو که درس خونی(من تو دلم))

 پسرک هی بلند میشه میشینه

 من هم از خنده دارم ریسه می رم

خیلی ادعای لاتیش می شد پسرک و الان این قدر ترسیده، قبلش از ترس دل پیچه گرفته بود

 دکتر همین که دستش رو گچ گرفته بود گفت دیدی تموم شد

 همین که لبخند تو صورت پسرک میشینه دکتر انگشتاتش رو جا می ندازه، نعرش می ره هوا و دستش رو میکشه

 می رم  کمک دکتر و دست دیگرش را می گیرم تا دکتر کارش رو بکنه

بازم را  گاز میگیره و من از خنده ریسه می رم

 می گم حقته زدی تو سر ملت، حالا هم باید بکشی

 همین که داره گر یه می کنه می گه :از این به بعد با آجر می زنم!!


چقدر راه حل کارها برای این پسرک ساده است!!


 آمدیم بیرون می گه بستنی می خری برام، دو تا دبل شاکلت می خریم ، قدم زنان میریم خوابگاه.

 

رنجاندن

دارم رکاب می زنم، فصل پاییز است و رکاب زدن لذتی افزون تر، در بلوار هستم، برگهای تازه که می افتد بر زمین اولین کسی هستم که صدای  خش خورد شدنشان رو زیر لاستیک دوچرخه احساس می کنم(فراتر از شندین)

 هی فرمان را جابجا می کنم و برگی که هنوز به زمین نرسیده رو زیرش می گیریم و از صدای آن لذت می برم،

دوچرخه ام مست کرده یا من نمی دانم، اما هر دو از این هوا و فضا لذت می بریم!!

آفتاب پاییز، آفتابی دیگر است، تیز تر می شود و مایل تر و دیگر نقاب دوچرخه نمی تواند بر چشمانت سایه بگستراند و از لابلای شیارهای کلاه نور آفتاب بر چهر ات می نشیند.آفتاب پاییز دل نشین است، گرم کننده است و خواهان است و آزار رسان البته نه.

دوستی حالم را می پرسد، شکری می گویم، در این جور مواقع سپس حال اقوام و خویشان را جویا می شوند وولی برای من از حال دوچرخه ام می پرسد!

می گوید حال دوچرخه ات چه جور است؟

 می گویم  زنده است هنوز!! بعد با خودم فکر می کنم این چه جوابی بود که دادی، گویی شی برایم جان گرفته، جان دار شده، همچون پینکیو ی  پدرژپتو.

دوچرخه ام را بیرون بسته ام و نمی توانم نظاره گر ان باشم حال مادری را دارم که نگران است بچه شلوغش که در بیرون بازی می کند اتفاقی برایش نیفتد.

دوستی می بنیدم و از سفر خارجش تعریف می کند و می گوید در آنجا هر دوچرخه ای را که می دیدم یاد تو می افتادم، یاد پسر عموم می افتم که دو سه بار همین جوری تو شهر مرا همین گونه اتفاقی دیده بود، می گفت بار آخر دیگه نگاه نکردم تویی یا نه؟ دادم زدم سهییییل.بغیر از اسکلی مثل تو دیگه کسی این کار را نمی کنه!!

در شهر دارم رکاب می زنم، تاکسی می پیچد جلویم و من با سوتی متوجه اش می کنم و اجازه رد شدنم را می دهد، در شلوغی تاکسی گیر می کند و بعد از چند دقیقه بهم می رسد، از کنارم رکه رد می شود سوتی حواله ام می کند. راستش نفهمیدم سوت تاییدی بود یا اعتراضی اما احتمالن دومی بود، ظاهرا برای تاکسی اش بر خورده بود که دوچرخه ای به او سوت بزند!!

قضیه این سوت زدن هم برای خودش داستانی دارد.

 بماند زمانی دیگر  و وقتی دیگر.

***

در شیفت هستم و دارم با بچه ها ورزش می کنم، من دارم وزنه می زنم با یکی دو تا و دو نفر داردند پینگ پنگ بازی می کنند. یکی از بچه های می آید و به کوچکترین بچه آنجا زور می گوید و دسته را از او می گیرید و خود بازی می کند. مغموم کناری می نشیند، می خواستم واکنش نشان بدهم، اما هم آن پسر را می شناختم و هم دیگری را، می گذارم زمان بخورد، یاد گرفته ام در شیفت که از واکنش های سریع پرهیز کنم.

 صدای هق هق پسرک آمد، دست فرد زور گو را گرفتم و اوردمش کنار پسرک

 چرا گریه می کنی؟

 آقا بهم گفت تخم سگ

، چرا گفتی؟

 آقا شوخی کردم

فلانی یادت می یاد چرا از مدرسه اخراج شدی؟

 آره

 چی بود؟

 معلم بهم گفت بی پدر مادر

 من هم زدم شیشه ها رو پایین آوردم

خوب خوشحال شدی؟

 نه، معلومه که نه

 خوب تو دقیقا همون رفتار معلمت رو در قبال فلانی انجام دادی؟

 خیلی بی معرفتی می خواد آدم از چیزی که خودش رنجش شده به دیگری انجام بده.

 یک آن شکه شد، هی کاری کرد تا از دلش در بیاره

 شب می ریم حیاط تا با هم صحبتی کنیم.

می گم چیکار کردی،؟

 رفتم براش گریه کردم که من و ببخشه

 بخشید؟

آره آقا

بعد اتفاقات اون روزش را مرورمی کنم براش

 میگم شب حالت گرفته بود تنگ بودی، غمباد داشتی،

آره؟

آره

فکر نکن نفهمیدم، رفتی یکی دو تا پک به سیگار هم زدی؟

(اجازه حرف زدن نیمی دم که دروغ بگه و بهانه تراشی کنه)

 در حالیکه شیفت قبل گفتی همه این چیزها تموم شده

 می دونی چرا این جوری شد؟

چرا؟

چون یک انسان را رنجاندی

رنجی عمیق، رنجی که خودت تجربه اش را داشتی، از هق هقش می شد فهمید چقدر رنج برده از اذیت تو

تو اون موقع یک لبخند شرارتی هم داشتی رو چهر ه ات. بعد به خودت آمدی و جبران کردی


اما

اما اون کارت عواقبی داشت، غم او، رنج او باعث شد تو هم غمباد بگیری و غروب حالت خراب بشه و قولت به خودت رو بشکنی

فلانی یک چیز می خواهم بهت بگم فکر کن بهش. هر کاری کردی، هر گناهی کردی، هر منکری مرتکب شدی، اما کسی را رنج نده، انسانی را نرنجان

گوشیش داره داریوش می خونه و اون رو با داریوشش تنها می گذارم


با خودم فکر می کردم اگر زود مداخله می کردم نمی توانستم چنین تاثیری روی هر دو بچه بگذارم، بعضی وقتها حتی باید عدالت را به تاخیر انداخت، خوبی کارم این بوده که صفتهای اخلاقی که همیشه در ذهنم درگیرشون بودم را عملیاتی می کنم و خودم را برای خودم پالایش می کنم.


جک و جولیا


یکی از بچه ها دانشگاه قبول شده

 خبرش رو که بهم می ده، دلم خیلی خوشحال میشه

 می رم روبوسی می کنم باهاش،

شاید حس پدر و مادری که از موفقیت بچه شون را پیدا می کنندآن روز متوجه شدم.

**

 بچه های جدید به آمار ما اضافه شده اند و برای اینکه با آنها بتوانم ارتباط بر قرار کنم ، باید انرژی بیشتری صرف کنم، جدا از اینکه بتوانم قواعد خودم را هم به آنها تفهیم کنم!!

 دو تا شون خیلی بچه هستند.یعنی از لحاظ جسمی و به طبع ان فکری هم بزرگ نشده اند، و برای بنده که عادت داشتم با خرس گنده ها سر و کله بزنم، یک جوری شده، نمی توانم زیاد بفهممشون

وقتی که با آنها  احساس می کنم انگار خوابگاه مهد کودک است و من هم مربی مهد!!!

کلن هم مشکلی ندارند، بچه هستند و حر ف گوش کن. اما من عدات دارم با گنده ها سر و کله بزنم.

 یکیشون دوتا خرس عروسکی داره به نام  های جک و جولیا.

 اول که تو خودم سخت پذیرفتم یک پسر عروسک داشته باشه و خودشم تو سن 15 سال

اما  ...خوب...

 می گم اسمش:

 میگه جولیا و جک

 میگم جای تو بودم اسمشون رو اهبر و اغدس می گذاشتم( می خوام با این گفتار ها یک مقدار از این فضای بچه گانه درشون بیارم، این جوری احتمال خطر هم برای خودشون کمتر می شه)

 از این pc های بازی آورده و کلی عکس نوزاد نشون می ده بهم که آقا ببین چقدر ماهن!!!

 مجبوری تا ته عکس هاش رو دیدم!!!

 **

 بچه ها گیر دادن بازم به مددکاری که ما دوچرخه می خوایم

مددکاری یک نگاه زیر پلکی بهم می ندازه می گه نمی شه آقا نمی شه!!!

 بچه ها به من میان می گن، می گم نمی تونم براشون کاری کرنم

***

 یکی از بچه ها بعد از یک هفته آمد، این چند روز پیش مادر بزرگ و پدر بزرگش بود، خیلی سخت بود از آنها جدا بشه

 با خواهرش خداحافظی کرد و آمد،کمکش کردم وسایلش رو بیاره، دمغ بود، گفت دایی مامان بزرگم که شیخ بود فوت کرده بود و چشماش پر شد، اما می دونم پر شدن چشماش بخاطر جدا شدن از خانواده بودکه  موقتی شکل گرفته بود، بغلش کردم و اجازه دادم تو بغلم گریه کنه.

 این همون بچه ای بود که می گفت باز این رفت!!

 بعد ساعتی با هم صحبت کردیم، کلن خیلی حس خوبی ازش گرفتم، خیلی چند صباح پیش اذیتم کرده بود و الان خوشحالم که رفتارهایی که انجام دادیم مثبت بوده

 بهش می گم قد کشیدی ها! میگه راست میگی آقا

 خوش تیپ شده بود، خانواده خیلی بهش ساخته بود، حتی اگر همه اون روزها تو عزا گذشته باشه

 برای مدرسه سرش رو ماشین کرد و صبح اولین نفر پا شد و رفت مدرسه

***

یکی از بچه ها تو کوچه یک گوشی پیدا می کنه و گلدونش میکنه( واژه جدید تو گشو زدن یا پیچوندن)، پای پلیس به وسط باز میشه

 و حسابی خف می کنه و با پلیس صحبت می کنیم بی خیال بشه

 می برش یک گوشه ای و جدی باهاش صحبت می کنم، میگه آقا گوشی من رو دزدیدن، من هم برای یکی دیگه رو برداشت،

حالا هی فلسفه بخون و از اخلاق بخوان،دم از سرمایه اجتماعی بزن و فرهنگ فقر رو تبین کن!! آخر ش نتونی به یکی بدیهی ترین اصول اخلاقی رو حالی کنی.

 همون موقع داشتم فیلم نامه دزدی مکن از فیلم ده فرمان کیشلوفسکی رو می خواندم و این را با ان قیاس کردم،