پناهگاه

تماس گرفته بود و با همکارم پیرامون افکار خودکشی اش صحبت کرده بود. همکارم نتوانسته بود ارتباط لازم را به دست آورد و تلفنش را به من داد.

 تماس گرفتم و گفتگو کردیم.

 

آخر وقت هنگام تحویل شیفت، همکارم پرسید چه کردی آن را؟

گفتم هما اکبر که کبابی داشت در فلان جا؟

همکارم متعجبانه پرسش را ادامه داد که از کجا شغل و جایش را متعجب شدید؟

 

معمولاً در تماس های اینگونه تلاش دارم با فرد پشت خط یک ارتباط تا حدودی دوستانه برقرار کنم. کمتر نام خانوادگی میپرسم و بیشتر نام کوچک شأن را تلاش میکنم بدانم و خودم را نیز با نام کوچک معرفی میکنم.

 

پس از هفت هشت دقیقه گفتگو، گفت گاهی الکل می خورد. پرسیدم گاهی؟ پاسخ داد هر شب. و پرسش دومم را ادامه دادم: آخرین باری که یک هفته پشت هم نخوردی کی بود؟ ماه رمضان سال پیش، 

 

 در همین پرسش و پاسخ، تا حدود زیادی مشکل جلو چشمش هویدا شده بود. با توجه به فشار مالی این ایام او به الکل پناه برده بود و در نتیجه به آن وابسته.

پیرامون واژه پناه بردن و پناهگاه و مترادف کردن آن با الکل ادامه صحبت را پی راندم.

در نهایت پرسشی که انتظار می‌کشیدم و آن را تا محسوس، در حال ساختن بودم، مطرح کرد:

چه کنم؟

دوباره با مقدمه پناه و پناهگاه جلو رفتم و اینکه احتمالأ نیاز به مصرف دارو و مراجعه به روانپزشک دارد.

 راه های فرعی را پیش کشید: بهتر نیست برم پیش روانشناس؟ ورزش کنم چی؟

 آن سازه ای که به کمک واژه پناه و پناهگاه ساخته بودم را همچون دژی پیش رویش قرار دادم و پیرامون آن و اینکه اول نیاز داریاز لحاظ شیمی خون به صورت مطمئن شوی سپس به پناهگاه خود بنیادی که به کمک مشاور و روانشناس و ورزش و... ساخته ای میتوانی ایمن شوی، هم‌چنان مصمم‌تر شد.

داشتم آدرس بیمارستان های روانپزشکی را میدادم که گفت: همین همسایه ما، ساختمان پزشکان هست و روانپزشک هم دارد. آنجا بروم؟

و لبخندی از رضایت بر چهره ام نقش بست.

 

 پی نوشت:

 

در روزهای سخت و محنت زا، چیزی چون این روزهای کرونا زده که مشکلات مالی هم موضوع را تشدید کرده، ما چه پناهگاهی برای خود داریم؟ به چه پناه خواهیم برد؟ انتخاب ما!! افسردگی، بی کنشی، غم و از این قبیل خواهد بود؟ به پناهگاه هایمان فکر کنیم. اگر نداریم آن را بسازیم.

 

@parrchenan

کمک

این روزها گاهی که همکاران خط نیاز به استراحت و در نتیجه کمک، داشته باشند، میروم پشت تلفن می نشینم.
همکاران، هم نامردی نمیکنند و تلفن خودکشی‌ اگر باشد به من حواله می‌دهند، با این استدلال، که تو خیلی خوبی ( هندوانه زیر بغل گذاشتن و ...)
تلفنی بود که آتش نشانی به ما داده بود از برای قصد تلفن کننده برای خودکشی و همکاران به من ارجاع دادند. شاید سخت‌ترین تلفن ها و وقت گیر ترین و فسفر سوز ترین تلفن ها، تلفن های مربوط به خودکشی باشد. تو مجبوری با فرد، قسمتی از خودتت را ببافی، و همین که تو به او، او به تو بافته شد، از مرز نیستی و خیسیِ دریای عدم به کرانه هستی و خشکیِ قایق زندگی میکَشانی.
 و برای این کَشاندن او ، و برای بافتن او به تو، مجبوری اول با خودت مواجه شده باشی.
حق مرگ، و حق حیات را محترم شمرده باشی و برای این سیؤال بسیار سخت پاسخی یافته باشی:
چرا خودم را نَکُشم؟

نامش فرزانه بود. بعد از دقایقی بهم اعتماد کرد و آدرس داد. از تاریخچه ای گفت که در نهایت اینگونه بی تابش کرده بود و دنبال انتحار و راه های بهتر آن می‌گشت.
به مرور با توجه به تاریخچه ای که بیان کرده بود تلاش کردم بذری در ذهنش بکارم. بذر کمک
در نهایت پرسیدم به کمک نیاز داری؟
پاسخش مثبت بود. او نیاز به کمک داشت.

پی نوشت:
گاهی بسیاری از ما، نیاز به کمک داریم اما از بیان آن، به دلایل بسیار، امتناع ورزیده و در ساعت و آنی، بی تاب می‌شویم. هر چه تاب آوری کرده ایم به طرف العینی می‌پرد. 
حواسمان باشد که ما انسانیم و در گونه تکاملی ما، رفتار اجتماعی، اثری پر رنگ دارد و کمک خواستن از دیگری ریشه در تکامل گونه انسان دارد.
 به هم کمک کنیم. از جسمانی و فکری و روانی گرفته تا اقتصادی و ...

@parrchenan

لرد

این چند روز تلاش دارم خاطرات بازمانده از تلفن را بنویسم و پرونده  روزگار اپراتور تلفن شدنم را ببندم.

این جستار از تلفنیست که حس عمیقی از شکست و ناتوانی و کم مهارتی ام را بر من هویدا کرد.

 مرد تماس گرفته بود.
:شما ها هستید که  از ۱۱۰ بالاتر هستید؟
 اینگونه شروع کرد.
داشتم پاسخ میدادم که اینجوری که میگی...
 پرید وسط حرفم. من افغانی ام و الان ریختند سرم و دماغم را شکستند و مثل ناودان پس از باران،  از چهره ام، خون جاریست.
کمک میخواست. به او توضیح میدادم که اول باید به اورژانس پزشکی تماس بگیرد و به درمانگاه برود و بعد شکواییه و شکایت که گفت کی حرف من س..افغانی رو میخواند! گفت روی خودم بنزین خواهم ریخت و این زندگی سگی رو تمام خواهم کرد.
پرسیدم چند وقته ایرانی؟
گفت متولد ایران در شیراز از پدر و مادری افغانی است. هم سن من بود. با این که سه دهه بیشتر در ایران متولد شده و زندگی کرده هنوز هویت ایرانی را به او نداده بودیم. هنوز حتی حق شکایت را در خود نمی‌دید.
زنگ سخنش در گوشم:
کدام افغانی را کلانتری آخه پیگیر میشود؟
 داشتم به او توضیح میدادم که هزینه های پزشکی هم داشته باشد، کمیساریایی های متعدد سازمان ملل هستند که کمک رسانش باشند‌، داشتم از این دست تجربه های عملی ام را میگفتم که باز پرید وسط حرفم. بسیار هیجان زده بود و مستأصل بود. نیاز به کمک آنی داشت. زیاد پی حرف را نمی‌گرفت.
 گفت:
شما هم نتوانستید کمک کنید و تلفن را قطع کرد.

تا به حال با آدمی این چنین درمانده مواجه نشده بودم و اینکه درماندگی او ناشی از حقوق اولیه بشر بودن، آدمی بودن، انسان بودن بود، بیش مرا آزرد.
او در این کشور درمانده بود چون برای خود حقی قائل نبود. چون برای او حقی قائل نیستیم.


هفته پیش فیلمی به نام لِرد از رسول اف دیدم. فیلمی بسیار بسیار بسیار تلخ. به اندازه نامش.
جا برای تفسیر بسیار دارد اما توان یاد آوری آن حجم از تلخی را در خود نمی‌بینم.
اما چیزی که در آن فیلم از ساز و کار سازمان های ایرانی  بیان میکند و در این تلفن هم مشهود بود، این تبعیض سیستماتیک و متاسفانه قانونی است که در کشور وجود دارد و این باعث میشود حتی قوانین مثبت و اتفاقات مثبت نیز راه به ناکجا آباد برد. 

در تلفنی که اشاره شد. موارد ذیل را میشود دقیق شد:
۱. چرا فردی متولد ایران از پس سی و پنج سال هنوز بی هویت ملی است؟
 کدام فامیل ما هست(معتقدم هر ایرانی یک فامیل دور و نزدیک در آن ور آب دارد. کدامیک شأن از پس سی و پنج سال هنوز بی هویت آن کشورند؟)
۲. وقتی تبعیض کلانتری با این طبقه بی هویت بوجود می آید، امکان به انحراف کشیده شدن کل سیستم انتظامی تا سازمان های حمایتی و پزشکی نیز محتمل است.

آدمها در سیستم های این چنین متناقض، همچون لِردِ شرابی، مضمحل یا بی مایه یا پَست می‌شوند.
 متاسفانه نتوانستم در آن تلفن همدلی تام و تمام با او داشته باشم. نتوانستم برای او کاری کنم. من هم شدم قسمتی از سیستم، که او را له می‌کرد.

دیدم که در او دردسری بود و دگر هیچ
با دُردکشان باز به میخانه دویدم
وحشی

پی نوشت:
اگر کسی لینک فیلم را خواست در پی وی اعلام کند.

@parrchenan

تتمه کلام

تَتَمه‌ی کلام:

پس‌نوشت:
 کامنت های موافق و مخالف بسیار خوبی پیرامون این سه گانه دریافت کردم که برای من آموزنده و آگاهنده بود و از تک تک خوانندگانی که بازخورد دادند سپاسگزارم.

و سئوالی که در پنداره ام مطرح میشود:
 آیا منی که تحت ظلم قرار گرفته ام توان انگیزه دادن، برانگیختن، برخواستن مظلومی بر ظالمی که بر او ظلم میکند را دارم؟

اجازه دهید این سئوال گنگ را با مثالی شفاف کنم.
در تلفن های که داشتم، بسیاری زنان کتک خورده از همسرانشان  بودند که جویای یاری و هم فکری بودند.
ما آن فرد را مددجو می نامیم و من آن فرد را مستضعف و مظلوم. و مظلوم کسی است که تحت ظلم دیگری است.
راهکار این فرد مددجو این زنی که کتک خورده بود و آثار داشت تقریباً ساده و قاطع است:
 به کلانتری محل مراجعه کرده، نامه پزشکی قانونی گرفته به آنجا مراجعه کرده و از آنجا دادسرا. 

قاضی با توجه به نامه پزشک معتمد مقام قضایی، نسبت به ظلمی که در حق او رفته است، حداقل، حکم دیه می‌برد. 
مثلا اگر در نامه پزشکی قانونی، هشت درصد آسیب ذکر شده باشد، یک تناسب ریاضی با دیه کامل زن گرفته میشود و عددی دو رقمی دیه برای او بریده می‌شود.
 حال زن دو احتمال دارد. یا دیه را می‌گیرد و رفتار خشونت آمیز همسر را هزینه دار میکند و در نتیجه‌ انسان به سیاق حیوانی اش، شرطی شده و اگر بار دومی دستش بالا رفت که بزند، یادش می آید ( چون شرطی شده) که این رفتار هزینه دارد و احتمال وقوع خشونت فیزیکی کاهش معنا داری میابد. یا در حالت دوم، زن دیه را نمگیرد، اما پرونده را مفتوح می‌گذارد ( چیزی شبیه حکم تعلیقی)، البته این حالت را برای فردی که تا حدودی اقلی فهیم باشد پیشنهاد می‌دادم.

برگردم به موضوع سخن؛ حال اگر منِ مددکار خود تحت ظلم بودم و از حق خود در برابر ظلمی که بر من رفته است دفاع نکرده باشم ، آیا میتوانم به آن زنی که پشت خط است راهکارهای بالا را بدهم و سخنم و اسانس و جوهر کلامم برش لازم را بر او ایجاد کند؟
آیا مظلومی می تواند انگیزاننده مظلومی دگر باشد؟
پاسخ خودم تا حدود زیادی منفیست. 
چرا که آدم مظلوم امکان مواجهه و خلاقیت بیشتر را ندارد. مثال مظلومی که همیشه ساکت و صدای آرامی داشته نمی‌تواند به مظلوم دیگر بیان کند که فریاد کن.
اثر خُلقی من بر کلامم، و روانم و در نتیجه بر دیگری قوی تر از آنچه می‌پنداریم هست.
 اما از لحاظ منطقی صرف و محض، میتواند، فردی مظلوم باشد و چنین راهکارهایی که در بالا اشاره شد را بیان کند.

در واقع یک مددکار، معتقدم نمی‌تواند یک کوتوله فکری، معنوی و مظلوم شده باشد. خود یک استقلال هویتی، فکری خلاقیتی باید داشته باشد. مددکار، نمی‌تواند مظلوم و ظلم پذیر باشد، چون مددجویانش، را میخواهد به سمتی غیر این رهنمون کند.
اما 
معتقدم سازمان های ایرانی، کارمندان خود را کوتوله می‌خواهند. 

پایان.


@parrchenan

قسمت سوم

قسمت سوم.

از همکارم میپرسم چرا زیر بار این فشار مضاعف، این ظلم میروید؟
پاسخ میدهد:
 من اینجا را، موقعیت اش را دوست‌دارم.

کلید واژه دوست‌دارم را در این جستار  شرح خواهم داد. اما چون دوست‌داشتن، واژه ای مثبت است، و مرادی که در این جستار برسی خواهم کرد، از نگاه منفی ماجرا است و دلم نمی آید این واژه مثبت را به بد آلوده سازم، از مترادف آن و واژه وابستگی استفاده خواهم کرد.

هر گاه تو به چیزی وابسته شدی، برای خود پاشنه آشیلی ایجاد کرده ای. مجبوری به خاطر آن وابستگی هزینه بیشتری بپردازی.
مثالی دکتر سروش داشت که پسری اگر عاشق سینه چاک( شما بخوان وابسته) دختری شد، نمی‌تواند به مهریه های هزاری نه بگوید. 
 در واقع وابستگی  و شدت آن، است که پتانسیل تو را در پذیرش ظلم بالا و پایین میکند.
 حال وابستگی را از منظری دیگر برسی کنیم. وابستگی یعنی، تو امری را ثابت تلقی میکنی، بدان دل میبندی، حال آنکه هیچ امر ثابتی در جهان، وجود ندارد. 
نه خود ثابت هستی و نه جهان خود و نه جهان دیگری.
 و مرگ باشد که به ما نشان دهد امر ثابت، پنداری باطل است. معتقدم کرونا این روزها این موضوع را لحظه به لحظه بر ما تاکید می‌کند تا متوجه موضوع شویم.
برای من مواجهه با مرگ پدرم، این که امر ثابتی وجود ندارد ، پس وابستگی هم معنایی ندارد، شیر فهمم کرد.
مثلا من در شیفت که بودم، مهم نبود در کدام کابین و با کدام تلفن بنشینم. این میز من، کابین من، تلفن من، نیست. 
این جا  ابزار و مَکانیست که در برهه ای از زمان من از بابت آن از برای دیگری استفاده میکنم. در واقع اینجا حتی حس مالکیت یافتن خطاست.
اما همکارانم، بخصوص بانوان، اینگونه نبودند. حتما در کابین خود! تلفن خود! باید می‌بودند و اگر در کابینی دیگر قرار می‌گرفتند، دچار حس نه خوب بودند!
در واقع وابستگی را در چنین ریشه‌هایی می‌شود یافت.
ریشه در مالکیتی ذهنی، پنداره ای و نه واقعی که در نهایت به یک وابستگی کلی می‌رسد با این جمله که :
 من اینجا را دوست دارم 
و در نتیجه:
خود را در موقعیت ظلم پذیری به دلیل هزینه وابستگی بدان قرار میدهی.

@parrchenan

قسمت دوم از سه گانه

قسمت دوم

در این زاویه نگاه، تلاش دارم، همدلانه با موضوع عدم اعتراض بانو همکارانم بپردازم.
مقدمه
دوستانی که قسمت اول را خوانده اند، شاید برای عدم اعتراض ها، استدلالی با اعنوان غمِ نان بیان کنند. و اتفاقاً بعضی از همکاران چنین استدلالی مطرح کردند. اول به دلایل حقوقی _ قرادادی، دوم تاریخچه ای سوم تجربه خودم آن زمان که موقعیت مشابه داشتم، استدلال غم نان را کم اعتبار کردم.
 آنان در واقع به یک دلیل از اعتراض صرف نظر کردند:
 دوست داشتن موقعیت کنونی کار و همین.

اجازه دهید این مورد را در قسمت سوم توضیح بیشتری خواهم داد.


با مدیریت گفتگو کرده و در نهایت به توافق رسیدیم نامه عدم نیاز مرا بزند.
در حال خروج از اتاق مدیریت هستم و به فرایندی که اتفاق افتاد و عدم اعتراض عملی خانم های همکار فکر میکنم.
پنداره ام پرتاب می‌شود به انبوه تلفن هایی که این دو سال شنیدم. مادرانی که تلاش داشتند، با صبر، فرزند نا خلف را خلف کنند. همسرانی که با صبر تلاش داشتند تلخی شوهرانشان را کم کنند. صبر صبر صبر. کلید واژه مادر ایرانی، زن ایرانیست. از پس صبر است که فرزندی پس از نُه ماه حمل شدن، سختی، بار بودن، تغییرات جسمی و شیمیایی خون ، قسمت شدن در کالری و اکسیژن و غذا، متولد میشود. زن، یعنی صبوری. یعنی رام کردن، یعنی آرام کردن. زن ایرانی از برای طغیان نیامده است. در اسطوره ها آدم بود که طغیان کرد و سیب را گاز زد. در کدام اسطوره ایرانی سراغ دارید زنی طغیان کرده باشد.
شاید فروغ، قرة العین  تا حدودی.
 زن ایرانی قرار است صبور باشد و پابرجا. مثل مادر گل ممد پس از اعدام او در رمان تاریخی کلیدر، مثل زن مرتضی کیوان و مثل مادر حسنک...

«مادرحسنک زنی بود سخت جگرآور. چنان شنیدم که دو سه ماه ازو این حدیث پنهان داشتند و چون بشنید جزعی نکرد، چنان‌که زنان کنند، بلکه بگریست بدرد، چنان‌که حاضران از درد وی خون گریستند. پس گفت: بزرگا، مردا، که این پسرم بود، که پادشاهی چون محمود این جهان بدو داد و پادشاهی چون مسعود آن جهان و ماتم پسر سخت نیکو بداشت.»


زن ایرانی  در صبر است که فرزند می‌زاید، فرزند بزرگ میکند.
صبر صبر صبر
 کلید واژه زن ایرانی است. کلید عبور او از موقعیت های ناخوشآیند.
اجازه دهید به اسطوره آدم و حوا نگاه بسیار مختصری با الهام از سخنان بیضایی داشته باشم:
آدم و حوا در بهشتند و عریان. لخت. حوا آدم را وسوسه می‌کند، آدم، سیب را گاز میزند. عریانی آنها نمایان می‌شود و خود را می‌پوشانند و هبوط می‌کنند بر زمین.
 آیا یکی از مهمترین نشانه‌های تمدن، پوشش و لباس نیست‌؟ همین که فردی لخت و عر در خیابان باشد آیا در جهت بیمارستان روان اقدام نمیشود؟ چرا؟ چون پوشش و لباس، سر آغاز تمدن است و کسی که لخت باشد وسط شهر وسط تمدن، متمدن نیست، مغزش پیچ و تاب بدویت دارد.
حال به اسطوره بازگردیم چه کس بود که پوشش را، که لباس را، که تمدن را به تن آدم کرد؟
 آیا حوا نبود؟
زن در این اسطوره، با صبر آدم را متمدن می‌کند، فقط صبر میخواهد و فرصت.


خانم های همکار، تجسم عینی این سخن هستند:
 این نیز بگذرد.


این نیز بگذرد یعنی صبر کن. صبر کن ...


غنچهٔ صبرم شکوفا می شود، اما چه دیر
کو سرانگشت شتابی تا ز هم بازش کنم
سیمین بهبهانی

ادامه دارد...

@parrchenan

آخرین روز قسمت اول

من سالهاست می‌نویسم و این سه گانه ای که به مرور خواهم نوشت، انتظار دارم میوه این همه سال نوشتن باشد.

و روزگارم در محل کارم به سر آمد و دیگر با تلفن و خط، مرا کاری نیست. احتمالاً در دیگر مراکز سازمان مشغول بشوم.

مدیریتی جدید آمد و با این عنوان که من مدیر حرفه ای هستم، نزدیک چهل ساعت کاری را در ماه افرایش داد و روزهای تعطیل تقویم ملی، را برای کارمندانش، کم اعتبار و حتی بی اعتبار کرد.
با یک آمار گیری دم دستی حساب کردم نزدیک به چهل روز تعطیل را در طول سال با نوع ساعت کاری مد نظر او باید می آمدم، یعنی ده روز بیش از کل مرخصی های سالانه یک کارمند زیر مجموعه قانون کار.
 یک ظلم آشکار.
 ظلم محض.
تقریباً بی اعتبار کردن کامل قانون استخدامی با شگرد های جدید، با اجی مجی هایی که این روزها، بالادستی ها، به خوبی شعبده آن را فراگرفته‌اند.

با  مقدمه ذکر شده سراغ اصل پنداره ام میروم.
 با شرایط مدیریت جدید، خانمهای همکار یا برافروخته بودند و در حال نق زدن، یا بُغضی را حمل می‌کردند یا اشکان شده بودند. آقایان همکار نیز تا حدودی در حال نق بودند و اما به دنبال اقدامی عملی.
در نهایت صحبت شد که مقاومت کرده و زیر بار این موضوع نرفته و در نهایت از کار استعفا دهیم.
نگاه من فردی بود، اینکه من به پشت سرم نگاه نخواهم کرد که چه تعدادی در صف ظلم ستیز ایستاده اند. چرا؟
زیرا با توجه به ارزیابی که کرده ام، فارغ از همراهان احتمالی زیر بار این ظلم نخواهم رفت.
نگاه دیگر همکاران بخصوص خانمها، این بود که همه با هم برویم و وقتی که قرار باشد واژه همه در جمله ای نقش بندد، چون یکی همراه نشد، تبدیل به هیچ میشود.
تقریباً اکثر آقایان همکار نامه ای که تنظیم شده بود  را برای جابجایی امضا کردند. به سراغ خانمها که رفتم حتی یک نفر این نامه را امضاء نکرد. با این که سخنان آنان، خشم آنان، نق آنان بسیار تیز تر و بران تر از مردان بود!!
اجازه دهید فعلا در اینجا ایست کنم.
 در حال رفتن به سمت اتاق مدیریت هستم و هزاران سال تاریخ این سرزمین به دور بسیار تند در چند ثانیه از برابر چشمانم عبور میکند.
ظلم تاریخی به زن که در این سرزمین شده است.
و مردانی که قیامها کردند، از کاوه تا مانی، تا گل سرخی تا امام خمینی، مردانی که حکومت ها را تغییر دادند.
 تاریخ در سرم ورق میخورد.

سرم گیج می‌رفت در ظلم تاریخی که زنان در این سرزمین بر خود بسته اند. این فعل را آگاهانه انتخاب کردم. چیزی به اسم ترس، رفتاری غیر جرئت ورزانه، اجازه امضا کردن را هم از آنان دریغ کرد. زنان تحصیل کرده قشر متوسطه، این چنین عمل کردند. 
چرا؟ چرا؟ چرا؟
 این ترس، ریشه در خُلق ندارد. ریشه در تبار و فرهنگی هزار ساله دارد. ترسی از کنشگر شدن فاعل بودن، تغییر دادن، عائله کسی نبودن...
در هر گام  که به سوی اتاق مدیریت برمیدارم، چیزی از دل تاریخ روبرویم ظاهر میشود. برای رسیدن به مقصد و مقصودی، برای رسیدن به تغییری، اول گام و آخر گام، غلبه بر ترس است. از ترس است که ظالم بر می‌خیزد از ترس است که  قوانین تفسیری دگرگون می یابد. از ترس است که دروغ بر می‌خیزد ‌ از ترس است که رفتارهای انتزاعی، استعاره ای، مخفی، دوگانه و... برمی‌خیزد.
 برای نترس بودن، نیاز است همه تاریخ را بخوانیم و به گونه ای دگر عمل کنیم.

 پایان قسمت اول

@parrchenan

آسبرگر

دختری بود ساعت سه و نیم صبح بسیار ناواضح و تند صحبت می‌کرد. از او میخواستم کند تر کند سرعت کلامش را چهار ثانیه اول موفق بود و باز کلامش، سمندی می‌کرد. مواردی از آزار را مطرح  کرد و  آن زمان بامداد همه حواسم را  مجبور بودم در گوشم قرار داده  تا متوجه سخنانش شوم.
در این تند باد کلامی جمله ای شنیدم: پدرم هم اینجاست و...
که از تَرک کلامش پیاده شدم و گفتم: گوشی رو بده به بابات.
 مردی نه بی خواب، که خسته نه خسته فیزیکی، که نفس کشیده با یک یاس فلسفی گوشی را گرفت و تاریخچه ای از دخترش گفت، اینکه یکی از زیر شاخه های اوتیسم را دارد، و تحت نظر روانپزشک است و آخرین معاینه را کمتر از دو ماه پیش انجام داده اند.
 سخنانش از تعهدی حکایت داشت که نسبت به اختلال دخترش بر گُرده اش بود. سالها.
دختر پشت تلفن م بلند فریاد میزد من دیگه روزبه نمیرم...
پی نوشت:
در این روزگار پر مشقت اقتصادی، که چاشنی تغییر باورها و نگرش ها و ایده ها را با خود داشته و بحران های سیاسی و فرهنگی را دامن زده است، فرزند آوری و تعهد به پروسه فرزند آوری سخت و سخت تر شده است. حال حساب آنکه طبیعت و روزگار سازش را با تو کوک نکند و  فرزند پیش درآمده دچار چنین اختلالاتی شود، تو می مانی و سالهای سال از عمرت.
 به جریان زندگی و بستری که رودخانه عمرمان در آن می‌گذرد بیش از بیش توجه کنیم و درنگ.
 بستر رودخانه عمر ما، از نشیب  سرزمینی در خاورمیانه می‌گذرد با همه سنگ ها و فراز و نشیب هایش.
*دختر نوزده سال داشت.

كتيبه
فتاده تخته سنگ آنسوي تر ، انگار كوهي بود
و ما اينسو نشسته ، خسته انبوهي
 زن و مرد و جوان و پير
 همه با يكديگر پيوسته ، ليك از پاي
و با
زنجير
اگر دل مي كشيدت سوي دلخواهي
به سويش مي توانستي خزيدن ، ليك تا آنجا كه رخصت بود
 تا زنجير
 ندانستيم
ندايي بود در روياي خوف و خستگيهامان
 و يا آوايي از جايي ، كجا ؟ هرگز نپرسيديم
 چنين مي گفت
 فتاده تخته سنگ آنسوي ، وز پيشينيان پيري
 بر او رازي نوشته است ، هركس طاق هر كس جفت
چنين مي گفت چندين بار
 صدا ، و آنگاه چون موجي كه بگريزد ز خود در خامشي مي خفت
 و ما چيزي نمي گفتيم
 و ما تا مدتي چيزي نمي گفتيم
پس از آن نيز تنها در نگه مان بود اگر گاهي
گروهي شك و پرسش ايستاده بود
 و ديگر
سيل و خستگي بود و فراموشي
و حتي در نگه مان نيز خاموشي
و تخته سنگ آن سو اوفتاده بود
شبي كه لعنت از مهتاب مي باريد
و پاهامان ورم مي كرد و مي خاريد
 يكي از ما كه زنجيرش كمي سنگينتر از ما بود ، لعنت كرد گوشش را
 و نالان گفت :‌ بايد رفت
 و ما با خستگي گفتيم
: لعنت بيش بادا گوشمان را چشممان را نيز
بايد رفت
 و رفتيم و خزان رفتيم تا جايي كه تخته سنگ آنجا بود
 يكي از ما كه زنجيرش رهاتر بود ، بالا رفت ، آنگه خواند
 كسي راز مرا داند
 كه از اينرو به آنرويم بگرداند
و ما با لذتي اين راز غبارآلود را مثل دعايي زير لب
تكرار مي كرديم
 و شب شط جليلي بود پر مهتاب
هلا ، يك ... دو ... سه .... ديگر پار
هلا ، يك ... دو ... سه .... ديگر پار
عرقريزان ، عزا ، دشنام ، گاهي گريه هم كرديم
هلا ، يك ، دو ، سه ، زينسان بارها بسيار
 چه سنگين بود اما سخت شيرين بود پيروزي
 و ما با آشناتر لذتي ،
هم خسته هم خوشحال
ز شوق و شور مالامال
يكي از ما كه زنجيرش سبكتر بود
 به جهد ما درودي گفت و بالا رفت
خط پوشيده را از خاك و گل بسترد و با خود خواند
 و ما بي تاب
لبش را با زبان تر كرد ما نيز آنچنان كرديم
و ساكت ماند
 نگاهي كرد سوي ما و ساكت ماند
دوباره خواند ، خيره ماند ، پنداري زبانش مرد
نگاهش را ربوده بود ناپيداي دوري ، ما خروشيديم
 بخوان !‌ او همچنان خاموش
براي ما بخوان ! خيره به ما ساكت نگا مي كرد
 پس از لختي
در اثنايي كه زنجيرش صدا مي كرد
فرود آمد ، گرفتيمش كه پنداري كه مي افتاد
نشانديمش
بدست ما و دست خويش لعنت كرد
 چه خواندي ، هان ؟
 مكيد آب دهانش را و گفت آرام
نوشته بود
همان
كسي راز مرا داند
كه از اينرو به آرويم بگرداند
نشستيم
و به مهتاب و شب روشن نگه كرديم
و شب شط عليلي بود
 
 از این اوستا- مهدی اخوان ثالث


@parrchenan

وتو

زاده اضطراب جهانم ( افسانه. نیما)


تلاش دارم یکی از دیالوگ هایم را در این جستار، تا حدودی کامل تر بیان کنم به یک دلیل:
فضای اقتصادی، سیاسی و فرهنگی این روزهای جامعه به سمتی رفته است که طبقه متوسط در  حال ریزش و انتقال به طبقه فرودست است و این ناملایمات روان ایجاد کرده و همزمانی آن با کرونا که آن هم بنیاد های ایمانی بسیاری را سست کرد،  تجمیع این دو، زلزله ای در معنای زندگی بوجود آورده که از آن می توان به یأس عملی تعبیر کنم.


زنگ زد، دختری گریان بود و گفت از زندگی سیر شدست. در پروسه طلاق و طلاق کشی بود و بازگشته به منزل پدری و از این ناحیه هم سرکوفت ها میخورد.
چند دقیقه صحبت کردم، دیدم نه، حریف، جدی تر از آن است، از آن  شل‌نشستگی خارج شدم و روبروی تلفن به گونه ای که شطرنج بازی در مسابقات رسمی می نشیند، پوزیشن گرفتم.
از طبقات بالای اقتصادی جامعه بود. و سوالاتش عمیق تر از این حرفها بود.
 که چی این زندگی؟
 مجبور بودم با توجه به اطلاعات محدودی که بهم تا آن لحظه داده بود تا حدودی قضاوت کنمش.
 لیسانسه،  طبقه بالای جامعه. هفتادی. سابقه مصرف داروهای روان. شکست در ازدواج که آن را بشکست در عشق برای خود تعریف کردم.
گفت دو هفته پیش هم اقدام کرده اما زنده مانده است.
 گفتگو با چنین فردی با چنین خصوصیاتی ، یک شرط وجود دارد و آن حق وتو است. با توجه به این تبار که ذکر کردم، تو کلی ، داستان و مقدمات و موخره هم بچینی، استدلال و ادله و برهان ذکر کنی، ممکن است این نوع شخصیت به راحتی از حق وتو استفاده کند و به همه آری تو نوچ بگوید.
 این نوع شخصیت تا حدودی تُرد  است. جملات حماسی، لزوماً کارگر نمیشود.
شاید بسیاری که از دور بر آنها نظر کنند ، حسرت زندگیشان را برند و چون داستانشان شندیدند، ناجوانمردانه بگویند: خوشی زده زیر دلشان!

در پیچ و تاب گفتگو بودیم، تا حدودی با اولیتی که پیشنهادش دادم موافق شد، قصه ای هدفمند برای این برهه از زندگی را سناریو چینی کردیم. تا بتواند اولیت بعدی اش که پیگیری اقدمات قضایی و حقوقی، پدر در آوردن شوهرش با مهریه پانصدتایی اش و... را بدون کمک پدرش و متناسب با امکانات عمومی دولتی انجام دهد .
 همین که در این فکر بودم که الان این شطرنج را هم کیش و مات کرده ام، گفت: همه اینها که گفتی و من پذیرفتم قبول. اما که چه؟
با وتویی زد زیر بازی و گفت جمع کن این مهره ها که نام وزیر و شاه  و پیاده بر آن گذارده ای.
که چی؟
 این سیؤال مرد افکن است.
پاسخی ندارد.
 پاسخ اش جز سکوت چه ممکن است باشد؟
و معمولا افرادی که تماس می‌گیرند و قصد دارند اصلا چنین سیؤالی را مطرح نمیکنند.
بعد از یک ساعت به پله اول بازگشته بودم. فکر میکردم شطرنج رو به پایانی را بازی میکنم اما او بازی را مار و پله در نظر گرفته بود و مرا در آخرین مربع،  بلندترین مار نقشه نیش زده و به مربع های ابتدایی پرتابم کرده بود.
گفتم معماری خواندی و احتمالأ اثری از هنر و تصویر سازی داری. میتوانی این تصویر که بیان میکنم را در پنداره ات، ترسیم کنی؟
پذیرفت.
گفتم تو کشاورزی هستی که بذر گندمت را بر زمین ریخته ای و اینک منتظری ثمر ببینی.
نمیدانی وضعیت باران و دیم، طوفان و سیل، خشکسالی و بازار چگونه خواهد شد. این تصویر را چگونه خواهی ساخت؟ چه حسی خواهی داشت؟
تا حدودی کمکش کردم، آیا مضطرب و پر از استرس نخواهی بود؟  همه نگاهت به آینده ای نا روشن نخواهد بود؟ 
 موافقت کرد.
:آدمی بسیار مضطرب خواهم بود

حال تصویر دوم:
 تو همان کشاورزی که محصول ات را به بهترین نحو برداشت کرده ای. آب، باران، روزگار با تو ساز بود و بهترین محصول را از زمین گرفته ای.
اکنون توِ کشاورز چه حالی خواهی داشت؟
خودم پاسخش دادم، نمی‌گویم بهترین حال را، بهترین موقعیت را بهترین عواطف را نصیب خواهی برد
 اما،
 آن اضطراب  ترسیم  شده در تصویر اولی آن استرس قبلی را نخواهی داشت.
 پاسخی بسیار حداقلی به آن دادم و از حداکثری کردن آن اجتناب کردم.
 آن زمان است که میتوانی پاسخ این سوال را بیابی:
که چی؟
در اوج، در قدرت، مقتدرانه، تصمیم بگیر که آیا این زندگی را میخواهی یا نه. وقتی به اهدافت که الان طلاق و جدایی است رسیدی، اینکه بگی من بدون کمک پدرم این کردم و به هدفم رسیدم. آن زمان تو مقتدرانه می‌توانی تصمیم بگیری.


پذیرفت، آرام شده بود. معمولاً در آخر دیالوگ هام میپرسم، چگونه ای؟
 

 او با وتو خود تازه به پنداره ای رسیده بود که من سالهاست در آن زیسته ام.

 شیمی خون کشاورز  تصویراولی با شیمی خون کشاورز تصویر دوم بسیار متفاوت خواهد بود. و این شیمی خون متفاوت اندیشه ای متفاوت زایش خواهد کرد.
همیشه  در پندار خود به دو باور و حق احترام کامل می‌گذارم
 حق حیات
و
حق مرگ

انسان انتخابگر  را تا آخرین نفس عمرش عزیز میشمارمش و محترم و مختار و صاحب حق. 
حق مرگ . حق زندگی.

@parrchenan

دستانِ بسته‌ام آزاد نبود تا هر چشم‌انداز را به جان دربرکشم
هر نغمه و هر چشمه و هر پرنده
هر بَدرِ کامل و هر پَگاهِ دیگر
هر قلّه و هر درخت و هر انسانِ دیگر را.
رخصتِ زیستن را دست‌بسته دهان‌بسته گذشتم دست و دهان بسته
گذشتیم
و منظرِ جهان را
تنها
از رخنه‌ی تنگ‌چشمی‌ حصارِ شرارت دیدیم و
اکنون
آنک دَرِ کوتاهِ بی‌کوبه در برابر و
آنک اشارتِ دربانِ منتظر! 
دالانِ تنگی را که درنوشته‌ام
به وداع
فراپُشت می‌نگرم:
فرصت کوتاه بود و سفر جانکاه بود
اما یگانه بود و هیچ کم نداشت.
به جان منت پذیرم و حق گزارم!
(چنین گفت بامدادِ خسته.)
شاملو.

 
@parrchenan

آلزایمر

همسایه بود و تماس گرفت.
«آقا ایشان زن بسیار محترم و مومنی هستند. سالها چشم و چراغ محله بودند. آموزشگاه خیاطی داشتند و سالها دختران محل را آموزش دادند»
 هویتی که از او برایم تعریف کرد تلفیقی از شغل و معلمی،  بود.
ایشان آلزایمر دارند و چند روزیست لخت، انگاری که از حمام بیرون آمده باشند، چادر نمازش را سر میکند و سر ظهر بیرون میزند. کسی را ندارد. یک برادر دارد که برایش پرستار می‌گرفت و یک هفته است که پرستار نمی آید...

عدم حافظه همه هویت او، همه ایمان او، خدا، اعتبار، منزلت و مهارت... را از او گرفت.
بسیاری از چیزها که گمان داریم حقیقت است، شاید تنها خاطره و باوری در حافظه است. باورهای بنیادین، باورهای خُرد، اعتباری ها، مناسبات چیزی نیست جز داده ای در حافظه.
مفهوم حافظه، آلزایمر، باورها و پنداره ها، چیزهایی گره خورده ای هستند که میتواند مرا به سمت واقعیت و نشان دادن انتزاع رهنمون سازند.
 واقعیت گوش و پوست و خون دار انسانی.

@parrchenan

خط قرمز

زنی بود که تماس گرفته و از بینهایت کتک خوردن در طول سالها زناشویی اش گفت و اینکه آخرین بارش دیشب بوده و از ما کمک میخواست.
وقتی پروسه را بر او تعریف کردم و اینکه امکان اقدام قضایی حتی لازم است، پاسخم داد:
وا، ترجیح میدهم خودکشی کنم تا پام به دادگاه باز بشود!!!

چرااااا؟؟!
و من چه کمکی میتوانم بر او کنم؟
بعضی زمان‌ها، چنان پاسخی می‌شنوی که زبان و ذهنت قفل میشود.
 به صدای مشاور ارجاع دادم  بلکه بتوان بر باور این فرد کار شود و نتیجه دهد هرچند امکان آن بعید باشد.

 نتیجه:
 لطفاً خط قرمز های احمقانه بر خود تعریف نکنیم.
همیشه بیاد داشته باشیم، تابوها، اخلاق ها، شرعی ها هر چه از جنس باید و نباید است ، از برای خدمت به انسان طراحی شده اند و اگر خدمت نمی‌کند نابخردانه است و از آن می‌توان عبور کرد


@parrchenan

رآی‌زنی

ساعت نه شب بود که تماس گرفت:
 ما چهار نفر دانشجو هستیم که از اصفهان برای شرکت در ... به تهران آمده ایم و اینک شب جایی نداریم. کدام پارک یا مکان عمومی برای شب مانی مناسب است؟
 صدای قاطع و محکم داشت و یک شادی ریز در پوسته زیرین صدا جریان می یافت.
پاسخ دادم موبایلی که با آن تماس گرفته ای، چند می ارزد؟
:پنج میلیون
به نظرت منطقیست سه چهار بامداد با  ده پانزده میلیون تومان موبایل ( جمع هر چهارتا را تقریبی زدم) در پارکی خفته باشی؟ پیشنهادم این است که به  مسافرخانه  نسبتاً ارزانی بروید.
گفت کرونا را چه کنیم؟ آنجا ها آلوده نیست؟
: از داروخانه، مقدار مکفی الکل بگیرید و اتاق را در ابتدا ضد عفونی کنید. 
آدرس جایی که بود را داد و خواست، مسافر خانه ای معرفی کنم.
: بی آر تی سوار میشوی و تا نزدیک راه آهن می‌روید. آنجا، نزدیک‌ترین مسافرخانه های ارزان با نازل ترین هزینه حمل و نقل است.

پی نوشت:
رأی زنی و مشاوره هر چه بیشتر، احتمال خطا کم تر. 
رأی زنی از بستر نترسیدن از گفتگو بر می‌خیزد و این بسیار مهم است. معتقدم تا میتوانیم سر هر موضوع ذهنی گفتگو کنیم( با هر کسی و نه لزوماً  حتماًکارشناس). یکی از میوه های گفتگو آن است که تو را که بخاطر زبان و فعالیت ذهنی احتمالأ در انتزاع هستی بیرون میکشد و به واقعیت نزدیک.
 رآی‌زنی شاید نام دیگر گفتگوست.


@parrchenan

توقع

معمولاً پس از نوشتن جستاری که داستان یکی از پرونده ها یا تلفن ها باشد که تا ته داستان را ننوشته ام، مخاطبینی پیام می‌دهند ته داستان چه شد؟
دخترِ چه شد؟
زنده ماند؟
گرفتنش؟

راستش من از نوشتن این جستارها، هدف صرف داستان گویی، ندارم. هدفم به فکر انداختن خود و دیگری است و امکان تفسیر دادن به مخاطبانم. تلاش دارم مخاطبانم کنش‌گر باشند و خود داستان را با توجه به تجربه زیسته کشف کنند و در نتیجه به کشفی بزرگتر رسند: رسیدن به آگاهی.
در واقع هر داستان برای من مقدمه ایست که نتیجه خود گیرم. نتیجه خود گیری.


تماس گرفته بود، مادری بود، در لایه بیرونی دلسوز کودکش. درخواست عجیبی داشت، که تقریباً برافروخته ام کرد:
بچه های همسایه ها را بیایید از حیاط و کوچه جمع کنید تا بچه من هی هوس نکند که در این کرونا برود بیرون و با آنها بازی کند!!

فکر کنم بسیاری از ما ایرانیان چون این مادر فکر میکنیم، برای رسیدن به حل مسئله، نگاهمان به خودمان نیست. به تلاش همسایه است. به تلاش دیگری است.
و نه تلاش من.
من ایرانی گاهی توقع از خود ندارم و توقع از دیگری دارم و حتی باید دستگاه های حکومتی در راستای توقع من بیان جمع کنند. یا در سخن حقوقی، کودک ربایی کنند.

@parrchenan

روانپزشک

تماس گرفته بود. دوازده شب بود.
دست فروشی در مترو. می‌گفت افکار خودکشی را دائم با خود حمل می‌کند. حمال افکار خودکش.
 با توجه به نوع کارش و اینکه تنها یک قدم با عملی کردن تصمیم اش فاصله داشت، به او گفتم موضوع را جدی تر بگیرد.
می‌گفت فرصتی برای رفتن به روانپزشک ندارد. از نه صبح تا نه شب مشغول است.
تمایلی نداشت پدر و مادرش از داستانش بویی ببرند.
سالها در منطقه بازار حضور فعال داشته ام.
 پرسیدم چه میفروشد؟
جوراب.
 و وقتی که پرسیدم آیا از این منطقه بازار خرید میکند، پاسخ مثبت داد.

 دلم پر کشید به خاطره بابا،
 بعضی سالها کم کار که میشد میرفت برای خود کار می‌تراشید. با گردبافتها مولوی هماهنگ می‌کرد، نخ می‌خرید و چند صد سری جوراب ت پشمی زمستانه تولید می‌کرد و سپس به جمع دوستان کوهنوردش با همان قیمت تمام شده میداد. تقریباً یک ششم قیمت گاهی در می‌آمد.


دوباره به تلفن بازگشتم.
گفت هفته ای یکبار بازار میرود و خرید میکند. به او با برشمردند ایستگاه های بی آرتی و اینکه با دو کورس اتوبوس سواری، با نازل ترین قیمت می‌تواند در خلوت ترین ساعت کار بیمارستان تخصصی روان ( روزبه) در کمتر از پانزده دقیقه برسد، ویزیت شود و سپس به بازار و خریدش برسد.
 درباره اینکه ویزیت روانپزشکی لازم دارد فوکوس کرده بودم و اینکه هفته بعد این کند که سخنم اثری عمیق تر کرد؛

: فردا میروم. به هفته بعد و قبل از خرید بازار نمیکشانم.

گاهی احاطه به محیط جغرافیایی و آشنایی با هویت اجتماعی که معمولا در شغل افراد خلاصه میشود امکان ارتباطی بیشتر و عمیق تری می‌دهد.

 این روزها با این اقتصاد و این گرانی و این نابودی طبقه متوسط، این کرونا و این کشته ها و این وضعیت سیاسی و بی جواب ماندن بسیاری از سوال هایی که از ساقط شدن هواپیما تا آبان نود و هشت، تا انفجارها و آتش های سئوال برانگیز...
روان بسیاری از ما مردمان را دچار ناملایمات شدید کرده است. یک راه مواجهه با این ناملایمات ورزش است که آن هم به واسطه کرونا و حتی همان موُد پایین خُلقی، عملا کمتر اتفاق می افتد.
 
شب هر جا باشم صبحش بوستانی پیدا میکنم و در آن می‌دوم. شبی در منزل مادربزرگم خوابیدم و صبح در پارک شهر دویدم. با این که این پارک بیخ بازار است و در شلوغ ترین قسمت شهر، اما ورزشکاران صبحگاهی اش کم بود.
وقتی شیمی خون را نتوانی با ورزش کنترل کنی، مجبوری شیمیایی مجبوری آن را بدست آوری.
 این روزها خیلی از ماها روانپزشک لازم هستیم. لطفاً اگر نشانه‌ها آن را دیدیم پشت گوش نندازیم که کار بیخ پیدا نکند.


@parrchenan

لوتی

سی و نه سال داشت و دقیقاً سه بامداد تماس گرفت. گفت فکر کشتن خود مثل خُره به جانش افتاده است. چندین بار رفته حمام و تیغ را برداشته و دوباره برگشته.
از صدایش تشخیص ندادم زن یا مرد است.
یا از این مرد صدا نازک ها بود یا از این زن صدا بم ها.
نامش را پرسیدم.
زن بود. داستان زندگی اش را گفت و...
در این سالها، خیلی زنی کرده بود ( اصطلاح مترادف با مردی)، استقلال خودش را کسب کرده بود و...
و از دوستش گفت که سالهاست با او دوست است. بیست و پنج سال. نامش فاطمه. و اینکه فاطمه بخاطر سفری پا سوز او شده و ده روز در بازداشتگاه با او مانده بود.
 بیست دقیقه صحبت کرده بودیم. تا اعتمادش را جلب کردم، گفتم منتظر می مانم بروی بسته تیغ را از پنجره  پرت کنی بیرون.
رفت پرت کرد آمد.

گاهی آدم از این که همه زندگی فکر کنه، خودش انتخاب کنه، دائم کنش گر باشه کم میاره. بعضی از آدم ها گاهی دنبال جمله امری هستند. بکن. نکن.
 و او اینگونه بود. لطفاً بسته تیغ را بیرون پرتاب کن.
 و پرتاب کرد.

حالا فاز دوم صحبت بود 
برای رفتن به روانپزشک در اولین فرصت در حال صحبت و مجاب کردن شدم.
 دیالوگی برقرار کردیم و به راحتی مجاب شد و حتی آدرس داد تا ما پیگیر اقداماتش باشیم:
فاطمه(دوستش) در حق تو لوتی گری کرده؟
خیلی خیلی خیییلی.
 اگر تو خودت را از بین ببری در حق او نالوتی گری نکردی؟
آری
 به خاطر او لوتی گری می‌کنی فردا بری روانپزشک؟
کمی مکث کرد و پاسخ داد: باشه

به او گفتم من هم خودم را رفیق باز میدانم و اهل لوتی گری. قول لوتی می‌دهی فردا حتماً بروی؟
بر پاسخش تاکید کرد.

 و فاز سوم
تلاش کردم فکرش را انسجام بدهم و آن خُره را بصورت موقتی خاموش کنم و در نهایت گفتمش، اگر دوباره تشدید شد با ما تماس گیرد.
ساعت چهار بامداد بود

پی نوشت:
 این نوع گفتگو ها بیشتر در دل شب سیاه است که اتفاق می افتاد و فکر کنم با تغییر شیفت و روزکار شدن از  بودن در چنین داستان‌هایی محروم خواهم شد

@parrchenan

آبرو داری

ساعت یازده  و نیم شب که رد میشود، جنس تماس ها تغییر میکند تا حدود ساعت دو و نیم شب. 
 خشونت خانگی عریان، زنانی گریان و کتک خورده از دست همسران خود...

زن در حالیکه هق میزد تماس گرفته، که همسرم  شیشه های منزل را شکسته و مرا با دو بچه از خانه بیرون انداخته است. او گفت سه ماه پیش نیز این شد اما با وساطت اقوام جمع شد.
 پس از صحبت ها و اطلاعات ابتدایی به او گفتم به 110 زنگ بزند تا مامور  آمده و به عنوان ضابط قضایی صورتجلسه تنظیم کند تا فردا شوهرش ادعاهای خلاف واقع نکند و بتواند در دعاوی حقوقی با دست پُر ظاهر شود.
پاسخی داد که غافل گیرم کرد:
نمیخواهم ۱۱۰ بیایید، آبرویمان جلو در و همسایه میرود!!!!!!!!!!!!!
متعجبانه پرسیدم:
مگر آبرویی مانده است؟

 بسیاری از مشکلات حاد و بحرانی خانواده به نظرم ناشی از همین آبروداری دروغین و الکی و کاذب است.
در حالیکه اگر این نبود، در همان روزهای اول قابل کنترل می‌توانست بود، فشارهای عصبی اجتماعی، ژنتیک و... مرد خانواده احتمال بسیار بالا با مراجعه به روانپزشک و دارو درمانی در روزهای اول، قابل کنترل می‌توانست باشد...
اما...
 به این واژه فکر میکنم،  آبروداری. نیمه شب، نیمه عصبی، خسته.
آبروداری
 گمان دارم آبروداری در زیر مجموعه مفهوم و باوری بزرگتر که ما ایرانیان از  اولین لحظه زندگی تا لحظه آخر گذاشتن سنگ لحد در آن رشد و نمو کرده ایم قرار گیرد. زندگی در انتزاع.
 باورهای انتزاعی اجازه مواجه با واقعیت و دیدن آن را به ذهنی که  در انتزاعی رشد کرده نمیدهد.
همه ما درگیر این انتزاع هستیم. بیشتر ناخودآگاهانه و کمتر آگاهانه‌.
و بسیاری از مشکلات و مسائل و بحران های که با آن مواجه می‌شویم را میتوانیم با این سوال طبقه بندی کرده و قابلیت حل مسأله را بر آن بیابیم:
 این بحران یا مشکل یا مسئله، ناشی از امری انتزاعی است یا امری واقعی ( رئال)؟

پی نوشت:
احتمالا حضور در شیفت شب را خاتمه دهم.

@parrchenan

دغدغه

خانمی بود که تقریباً عصبی صحبت میکرد.
از دختر چهارده ساله اش که او را به تنگ آورده گفت.
دختر را چند سال پیش به فرزندخواندگی قبول کرده بود و اینک 
 مستأصل بود. 
می‌گفت مشاوره ها رفته اند و نتیجه نداده است. شماره تلفن تماس گیرنده میخورد از طبقه متوسط رو به بالای جامعه باشد.
 تا خواست قصدش را بیان کند. پابرهنه پریدم وسط حرفش که:
 دخترتون صداتون را می‌شنود؟
 و چون گفت آری، ازش درخواست کردم به اتاقی برود که صدای او را دخترش نشوند.
مادر در فکر «پس فرستادن» بود.
ما معمولاً در خط نباید مشاوره دهیم،  و مشاوره ها را به خط مشاوره ارجلع میدهیم، اما این مورد را نیاز دیدم.
خودم را معرفی کردم، اینک سالها مربی کودکان شبانه روزی بودم و با بچه ها حشر و نشر زیادی داشتم.
 آن ادبیات تا حدودی پرخاشگرانه که گاهی به بی ادبی هم میل می زد تغییر کرد.
 گفتم چه چیز این دختر شما را کلافه کرده است؟
گفت برای اذیت کردن ما پایش را کرده در یک کفش، که من میخواهم مادرم را پیدا کنم، پیش کلی مشاور رفته ایم اما حرف حساب سرش نمیشود.


هر کسی کو دور ماند از اصل خویش / باز جوید روزگار وصل خویش.

را،
 از مولوی برایش خواندم. چند ثانیه صدایی نیامد. بعد صدای کشیدن آب بینی به بالا آمد.
رندانه پرسیدم، چی شد خانم؟( می‌دانستم دارد گریه می‌کند)
 در حالیکه گریه میکرد، گفت:  من هم مادرم.

باور نمی‌کنید چه حیرتی مرا فرا گرفت نه از اینکه این مادر، اکنون دوباره مادریش را کشف کرد. از این که یک بیت، فقط یک بیت، از پس نهصد سال!! کاری که دهها ساعت مشاوره شاید! می‌توانست انجام دهد را انجام داد.
مثل یک شاه کلید قدیمی زیر خاکی، درب سنگین و محکم را با یک حرکت باز کرده بود.

 این جمله من مادر هستم را گرفتم دستم. او اکنون در زمین من بود. می‌توانستم با او پاس کاری کنم و گل بزنیم. گفتم خانم، خانه حریم امن اهل خانواده است. هیچ گاه هیچگاه به هر دلیل این امنیت را برای اهل خانواده نشکنیم. این که خواستم جلوی دختران حرف پس فرستادن نزنید از این خاطر بود.
مظلومانه پرسید چه کنم؟
تجربه ای از فرزندانم که پس از هجده سال در نقطه صفر مرزی رفت و مادرش را پیدا کرد، بیان کردم. حالا که چشمی گریان داشتم روضه خوانی برای خود شده بودم.
پاسخ دادم مگر نمی‌گوی  مادر هستی؟ پس، بگو من هم با تو، دخترم، به همراه تو، کفش آهنی می پوشم شده تا بندر عباس می آیم تا تو مادرت را بیابی. چرا که دغدغه تو برای من، مهم‌ترین است. چرا که تو دختر منی، عزیز منی و این حق که اصل خود را بجویی چون دغدغه مندی برای من چون مادرت هستم مهم است.  بگو پا به پای تو می آیم چون حقیقت برای تو مهم است و تو دخترمی.
توضیح دادم این دغدغه مندی دختر  مهم باشد، نه موضوع دغدغه.
 حرفم را پذیرا شده بود.
پرسیدم اهل مطالعه هستید؟
آری پاسخم داد. رمان با کفش های دیگران راه برو را پیشنهاد کردم هم خود و هم دخترش بخواند تا راه و رسم یافتن  پاسخی وجودی را فرا گیرد.


 پی نوشت:
۱.راستش فکر میکنم ما ایرانیان خیلی یاد نگرفته ایم چگونه دغدغه مندی عزیزمان را پاسخ دهیم. مهمترین دلیلش هم فکر کنم کم تحرکی بدنی است!!
توان راه رفتن، همراه شدن، همقدم شدن، و در عین حال، هم کلام شدن و گفتگو پیرامون  دغدغه عزیزمان را نداریم.
اگر این داشتیم خیلی از مشکلاتمان کمتر میشد.

۲. از شما خوانندگانم میخواهم، شما هم با این حیرتی که بواسطه یک بیت از نهصد سال پیش شاعری دچار شدم، شریک شوید و پاسخی درخور بیابیم. چرا یک بیت شعر با این مادر، این کرد، و شعر هنوز با ما چنین میکند؟
حیرانم.

@parrchenan

اومد

نیمه های شب تماس گرفته بود
دختری هجده ساله که گفت پدرش تهدیدش کرده خواهد آمد خانه و به او سم خواهد خوراند.
چرا؟
بهش یکی پیام داده که خبر داری دخترت چیکار میکنه؟؟!
الان پدرت کجاست؟
 در راه منزل، از تهران راه افتاده.
 پدرش بنا بود و اصالتی از غرب کشور داشت.

 پرسیدم کسی خانه هست؟
مادرش بود، تلفن را به مادرش داد، صحبت کردیم. پیشنهاد اکید دادم یا منزل را ترک کرده به کلانتری محل مراجعه کنند یا به ۱۱۰ حداقل زنگ بزنند. قبول نکرد. ما  گفت منزل بیایید من آرامش میکنم‌.
پرونده تشکیل دادم.
 یک ساعت بعد زنگ زد. دختر بود. گفت:
اومد ( آمد)
فریاد و داد و بیداد، مرد پشت تلفن بود.
 دیگر صدای دختر را نداشتم.
اورژانسی به همکار شهرستان اعلام کردم، با چه مکافاتی نیمه های شب تلفن او را یافتم و پس از چندین تلفن به این و آن. و اینکه او به ۱۱۰ زنگ بزند نیرو اعزام کند. ما از تهران قابلیت تماس با ۱۱۰ شهرستان را نداریم.
پانزده دقیقه بعد دختر زنگ زد:
 فرار کردم... صدای نفس نفس زدنش می آمد
اضطرابی مرا فرا گرفته بود. با همکار شهرستانم تماس گرفتم که موضوع جدیست و سرعت عمل بیشتری می طلبند.
 ده دقیقه بعد دختر زنگ زد:
صدای فریاد مردی در پشت تلفن بود که به زبانی محلی فریاد میزد.

فردا صبح اش جرئت پی‌گیری پرونده را نداشتم و  تا شب، یک سرگیجه و بی تعادلی هم ناشی از بی خوابی و هم برهم خوردن تعادل روانیم داشتم.

پی نوشت:
تا به حال با خودمان فکر کرده ایم که نقش ما در بروز چنین اتفاقاتی واقعی و حقیقی و نه انتزاعی چیست؟
 باور و ایده ای که داریم و آن را پذیرفته ایم آیا امکان دارد ریشه های چنین حوادثی باشد؟ باوری که ریشه های مشترکی با باور پدر آن دختر داشته باشد.
 به این باورها  و واژه ها،فکر کنیم:
باوری که اعتقاد به مالکیت بر زن و بچه، بخصوص دختر باشد.
غیرت، تعصب، ناموس،
حریم خصوصی دیگری چیست، از کجا تا به کجاست؟ باور من بدان چیست؟ از کجا تا به کجاست؟

@parrchenan

ببرینش

چندین بار تماس گرفته بود و هر بار به نه قاطع ما روبرو شده بود.
 مادری بود که مدعی شده، دخترش از خانه فرار کرده و اکنون آنها جایی که او در آنجا شاغل است را کشف کرده‌اند و اینک به کمک ما نیاز داشتند، :می‌خواهیم ببریمش!!
 شروع کردم به پرسش و پاسخ از مادر، در نهایت کشف کردم، دختر، بیست و یکسال دارد.
به مادرش توضیح دادم که او از لحاظ سن، قانونی رفتار کرده و اینک خود می‌تواند سرنوشت خود را تعیین کند. باز هم حرف های از بالا به پایین خودش را بیان کرد. گفتم اگر تأکید بر این موضوع دارد باید اقدام قضایی کند تا قاضی حکم دهد.
گفت قاضی هم حرف شما را میزند. پس برایم معلوم شد که اقدام قضایی نیز کرده است.
 به او پاسخ منفی دادم. و او از بی خاصیتی ما، و اینکه حکم خدا و پیغمبر چیزی دگر است و از این سخنان گفت. سخنانی از جنس نگاه تکلیف مدار و تحکم آمیز والد بر فرزند که در سنت وجود دارد.
هر چقدر هم که حاکمیت ما نگاه سنتی داشته باشد، اما وقتی بحث حق و حقوق به معنای مدرن آن مطرح میشود می بینم، سمبه پُر زوری دارد و قابلیت های زیادی برای ایفای آن هنوز هست.
تقویت نیروهای و کارکنانی از جنس ما با همه ضعف های قانونی و لجستیکی و سازمانی، تقویت جامعه مدنی و تجدد خواهی این سرزمین است. ضلع سوم و نحیف ایران. اگر مفهوم انتزاعی ایران را یک مثلت بدانیم، ایرانیت باستان، اسلامیت، و مدرنیته، سه ضلع آن است. ضعف ضلع آخرین،  ممکن است به تقویت  ضلع کسانی دیگر منجر سود و مثلت را از حالت تعادل خارج کند و قاعده  را بلند تر، در نتیجه مثلث دفرمه تر شود.

 تا در آموزش و پرورش ما بحث حقوق فردی، مدنی، به طور جدی مطرح نشود، و آموخته نشود  این نگاه از بالا به پایین، این نگاه تکلیف مدار، بَست خود را بر این سرزمین خواهد گذاشت و جامعه را دچار اگزجره شدن، دفرمه شدن، غلوّی شدن خواهد کرد. در جریان خودکشی عاشقانه و غرق شدن   دختر و پسری در  رودخانه ای در غرب کشور، این عدم اطلاع به حقوق فردی، در آن موج میزد.

 حال خانواده ای فروپاشیده تا سالهای سال، منطقه ای ملتهب که اینک جوانان محلی آن سابقه چنین راه حلی را نیز در حافظه خود خواهند داشت، و مردمانی که از سرزمین خود کم امید  شوند، روی دست مفهوم انتزاعی ایران ماند.
نحیف کردن ضلع مدرنیته لزوماً به قوی تر شدن ضلع سنت نخواهد انجامید.
دفرمه شدن مثلث و از هم پاشیدگی آن هم یک امکان است.

 پی نوشت:
 برای نابودی دین مداری در حال سست شدن عده ای از ساکنان این سرزمین، کافیست فقط گشت ارشادی جلوی چشمان مردمان، اعمال قدرت کند. در این بین، دخترکان ترسانی خواهی دید و  فوج فوج ایمانی که از ناظران این صحنه به دود هوا میرود. ایمانی نه پنج ساله و ده ساله، هزاران ساله که سینه به سینه منتقل شده است. ای کاش مدعیان نگاهبانی سنت این فوج فوج را می‌دیدند و قوانینی که با ماده های نامفهوم و غیر کمیت پذیر ناشیانه و بدوی اعمال می‌شود، آن هم در زمانه ای که کرونا و فاصله گذاری اجتماعی تبلیغ میشود
 را مثل بقیه فصول و روزهای سال به کناری می‌گذاشتند.
 

@parrchenan

پوچی

این پُست کوتاه را از دوستم پس از  مکالمه یک ساعته  تلفنی با دختری که افکار خودکشی‌ داشت می‌خوانم:

یکی از مهارت هایی که آدم باید در زندگی اش کسب کند، مهارت چگونگی زیستن در شرایط دوست داشته نشدن است.
دوست داشته شدن، یک کشش درونی غیر قابل انکار است و بسیاری از کارها و حرف ها و فعالیت های طول زندگی ما صرف کسب امتیاز دوست داشته شدن می شود.
زیستن در شرایط دوست داشته شدن هم قطعن آدابی می طلبد که بسیاری ما در این زمینه هم بی بهره ایم.
اما چیزی که بیشتر مغفول مانده، چگونه زیستن در شرایط دوست داشته نشدن است :

هر کسی در علاقه آزاد است
توی ردّ علاقه هم ایضاً ...

کسی که توانایی شاد زیستن در شرایط دوست داشته نشدن را نداشته باشد، محکوم به فلاکت و زندگی با احساس حقارت است.

@silence_tale


به او پیام میدهم که این دیالوگ یک ساعت که داشتم، تقریباً پیرامون آنچه تو در این دیرگاه شب پُست کردی بود:


شقایق نامش بود، در کودکی پدر و مادرش از هم جدا شده بودند و با پدر زندگی کرده و پدرش مرده و سالها با نامادریش به سر برده بود
شاید بتوان او را مصداق کامل این قسمت از فسانه نیما دانست:
من گل عشقم و زاده ی اشک
کسی که از کودکی از هیچ کس توجهی ندید. نوازشی ، مهربانی. تا به این سن بیست و پنج سالگی در تنهایی خود بوده است ،در یک افسردگی عمیق.
به مشاورش قول داده بود اگر افکار خودکشی به سراغش آمد، یا به یک پوچی رسید با ما تماس بگیرد.
 گفتگو آغازیدیم.
فردی بود که به راحتی در تور تو نمی افتاد، نیم ساعت صحبت کرده بودیم و هنوز راه به جایی نبرده بودیم. از سهراب سپهری شعر،  در گلستانه  را خواندم و آنجا که می‌گوید:
تا شقایق هست زندگی باید کرد...
اما گفت من نمیخواهم زندگی کنم. و منظور شاعر را از شقایق بیان کردم. پرسیدم تا به حال شقایقی از نزدیک دیده است؟ که چگونه کلاهک گل را ساقه ای ترد و نازک و شکننده نگه میدارد؟
گریه اش شدید تر شده بود.
هنوز پوچی و تنهایش آنقدر وسیع بود که تلاش های من چون قایقی وسط اقیانوس بود.
همچنان با پاروی کلام گفتگو میکردیم. تا حدودی به من ایمان آورده بود. گویی قایق به کشتی تبدیل شده است.
دنبال هدف گذاری کوتاه مدت برای غلبه بر پوچی اش بودم تا فُرجه بگیرم.
گفت: آقا دلم برای خودم تنگ میشود.
گفتم این را از جایی خواندی؟
گفت نه.
 برایش شعر بهمنی را خواندم:


دلم برای خودم تنگ می شود

اگر چه نزد شما تشنه ی سخن بودم
کسی که حرف دلش را نگفت من بودم
دلم برای خودم تنگ می شود آری
همیشه بی خبر از حال خویشتن بودم
نشد جواب بگیرم سلام هایم...

گفتمش میدانی چرا برایت این شعر ها را خواندم؟
برای آنکه بدانی میتوانی نقطه ضعفت را به نقطه قوت تبدیل کنی. این افسردگی و تنهایی که الان تو را به مرحله پوچی و افکار خودکشی کشانده را میتوانی به هنر، به زایش هنری تبدیل کنی،
 تو بدون آنکه خود بدانی، شاعرانه سخن می‌گویی.

گفت من قرآن هم می‌خوانم 
آیه محبوبش را پرسیدم

((رَبِّ اشْرَحْ لِي صَدْرِي* وَيَسِّرْ لِي أَمْرِي* وَاحْلُلْ عُقْدَةً مِّن لِّسَانِي * يَفْقَهُوا قَوْلِي)) سورة طه، الآيات: 25-28

 پیرامون این آیه و‌شرح نزولش صحبت کردیم  تا بداند سرنوشت، یک روز و دو روز و یک ماه و یک فصل و یک دهه نیست.
 کودکی موسی است تا پیغامبری اش تا زبانی که الکن بود از آتش در دهان گذاشتن در دوران کودکی.

از او خواستم به ما و همکارانم فرصت دهد تا کمک حالش باشیم.
یکماه فرصت داد.
قرار شد همه تلاشش را برای یافتن معنا در زندگی به کمک کادر روانپزشکی و مددکاری و خودش انجام دهد.


اما
 اما پست دوستم را خوانده ام.
به راستی کار محالی است که خود را به این وفق دهی که انتظار نوازش نداشته باشی. مورد محبت نباشی.
آیا این شدنیست؟
نمیدانم. ذهنم درگیر است. آن را تقریباً محال میدانم.


@parrchenan

دلار و فرزند

رابطه دلار و فرزند

هر چه نوسان این و بالا پایین نیامدن هایش بیشتر میشود، تلفن های که زنان خود سرپرست از عدم امکان نگهداری فرزند دارند بیشتر میشود.
انگار جای خالی سلوچ که دولت آبادی سالهای دور نوشته است، ریشه های حتی در ناخودآگاه جمعی این سرزمین داشته است. مِرگان های خسته این سرزمین مادری در ناخودآگاه ما بر چشمان سلوچ هنوز می‌نگرد. 
داستان های این تلفن ها ساده  و زشت و غمدارند که نگفته از آن عبور میکنم، مثلا مردی که پول پیش خانه را حتی برداشته و رفته و زنی که بدون خانه با بچه ها حیران مانده. ریشه های طبیعت را هم، حتی میشود در اینجا دید. نری که به حکم سائق طبیعتش عمل کرده و زده و رفته و ماده ای که بچه ها را به دندان گرفته و دیگر جایی برای جابه‌جایی ندارد. آخرین جا، آخرین خانه، بزرگ شدنشان در خانه دولت، خانه بیگمَن( مرد بزرگ)

دو
بابت پرونده ای چهار صبح در کلانتری هستم.
 دو نوجوان سیزده و چهارده ساله را هم آورده اند که ولگردی می‌کرده اند. مامور کلانتری تلاش دارد قبل از تحویل آنها به مادرانشان!!راستی پدرانشان کجا بودند؟!
زهر چشمی از آنها بگیرد.
مامور کلانتری خطاب به پسران گریان:
مادرتان یک دختر کور داشتند بهتر از داشتن چنین پسرهایی بود!!!
من در دلم با شنیدن این استدلال:
گروهبان، دهانم دوختی.
آموزش و پرورش، به ما چه یاد داده است؟ قوه استدلال ما را در کجا تقویت کرده است؟ 
 تازه همه ما از شنیدن خشونت ها و کشته شدن های دختران و زنان که این روزها شنیدیم ناراحتیم.
یک حدس میزنم، ریشه های کشته شدن دختران در شمال و جنوب و کرمان و آبادان، ریشه های زبانی دارد. زبان عامل تقویت پنداره های ناپیدار و تبدیل آن به پنداره های پایدار است.
در همین تصویری که از چهار صبح پایتخت ارائه کردم، پدر بچه ها نبودند و مادری با نوزادی و دیگری زنی میانسال به دنبال پسرانشان آمده بودند( حال آنکه طبق قانون ایران، قیم و حضانت کودک با پدر و جد پدریست)
و گروهبانی یک مفهوم و پنداری و باوری را چهار صبح بر پسرانی حناق کرد:
 یک دختر کور( نشان از تخفیف بودن ) بر شما پسران( برتری) شرف دارد.
چهار صبح چه صحنه های واقعی اما انتزاعی به واسطه زبان که نمیشود فهم کرد!

 یاد مکالمه ای چالشی در ابتدای بامداد می افتم دختری که بواسطه حرف اقوامش که نسبت به او زده بودند بهم ریخته بود و تقریباً نیم ساعت حرف هایش را نصفه نیمه از لایه گریه ها می شنیدم و اینکه در  نیم ساعت دوم تازه قرار گرفته و توجه اش را به زبان و حرف و سخن دیگری معطوف کردم که: مهم نیست زیاد.

شاید حق با نیچه است که دروغ بزرگ ، دروغ اصلی ،را زبان می دانست.
با این دروغ بزرگ پندارهای ناپیدار به پنداره ای پایدار تبدیل میشود و مادری چهار صبح دیده نمیشود اما پدر غایب چرا.
همه داستانی درباره کوشش مِرگان برای زندگی و دو پسرش است و اما نام کتاب( زبانش) جای خالی سلوچ میشود. زبان اجازه دیدن عریان را از ما شاید می‌گیرد.

@parrchenan

دَمی سخن 
 دَمی زبان
 از
 بُلاغ و دُداخ

بُلاغ و دُداخ 
 ( تو بخوان عشق)
در آفتاب تابستان
سایه ای برایت خواهد ساخت

و در عطری از نسترین گیج خواهی زد

آنگاه همه چشم شده خیره
 به حیرت زای جهان 
خواهم شد


 و تو را خواهم یافت

 


بداغ: چشمه
داده: لب

تهیج

دخترک زنگ زده بود.‌ پیرامون خواهر شانزده ساله اش، مشاوره میخواست.
اینکه پسری که با خواهرش دوست بوده، دیگر نمیخواهد با او ازدواج کند.
از او خواستم داستان را بازتر کند. 
: هفته پیش که پسرِ، خواهرم را پس زد، خواهرم بهم گفت که او، دخترانگی اش را از دست داده است. من موضوع را به پدرم گفتم و او هم، خواهرم را زد و سپس رفت از پسرِ شکایت کرد.
با توجه به موضوع رومینا حساس تر شدم ، پس گفتگو را ادامه دادم.
 نظر مادرت چیه؟
: او به خواهرم می‌گوید تقصیر خودت و آبروی ما را بردی و دخترانگی ات را از دست دادی. 
 صحبت تمام شد و تمام جوانب را بررسی کردم و دیدم  فعلا خطری خواهرش را تهدید نمی‌کند، راهنمایی و ارجاعات لازم را برایش نمودم...
اما یک کلید واژه که او در سخنانش به آن اشاره کرد در ذهنم ماند و درگیرم کرد: دخترانگی

چرا ذهن من ایرانی، هنوز در چیزی این چنین خصوصی و این چنین امری شخصی و این چنین وامانده در دل عمقِ عمیق سنت و بدوی  که زمانیکه این دخترانگی کاربرد داشت( در دل سنت و تاریخ) و برای تشخیص ایل و طایفه مهم بود و ابزار دیگر، برای شناخت دوست از دشمن نبود، کاربرد داشت، وامانده است؟
 امروز به کمک علم ژنتیک، هر سره و ناسره ای را می‌توان کشف کرد و نیازی به ابزارهای سنتی نیست. انگاری که به جای وسایل عمومی  برای تجارت و جابجایی کالا با شتر انجام دهی!!
 چرا این چنین درمانده در این پوسیده مانده است؟
وقتی که اکنون در خانواده ها، اتاق شخصی، مسمواک شخصی، حوله شخصی ( زمانی نه چندان دور، هیچ کدام اینها شخصی نبود) تعریف شده و بدیهی است، اما جسم انسانی، شخصی شده خود شخص، هنوز  شخصی نیست؟
چرا؟
ذهنم تلاطم گرفته است، افکارم به رومینا و پدرش و داسی که سری را برید میچرخد.
 آیا پدر رومینا در این امر تنها بود؟
دادستانی پسری که با رومینا فرار کرده بود را بازداشت کرد. چرا؟ به این دلیل که با پخش عکس هایش، پدرِ رومینا را تهیج کرد.
آیا ما نیز پدر رومینا را تهیج کرده ایم؟
پاسخ من بلی هست. بسیاری از ما، در قتل رومینا، همدست پدرش بوده ایم!! دستمان در دستان پدر داس بدست بوده آن هنگام که بریدن آغاز کرد...
با خودم می اندیشم. چه اتهام سنگینی بر خود می بندیم. مطمئنی تو؟ 
اگر امر تهیج را  موافق باشم که هستم، بلی این اتهام را می‌بندم و دلایلم را بیان میکنم

نزدیک به ده سال است که عده ای از ما در تقویم ملی روز ملی دختر که تولد حضرت معصومه است را گرامی می‌دارند ( احتمالأ بسیاری از ما در این گروه گرامیدارن باشیم).
 این روز  در واقع روز تکریم بکارت است. اجازه دهیم این‌جا یک اشتباه ذهنی _ زبانی را اصلاح کنم. این  روز، تکریم دختر به معنای دخترِ فلانی، دخترِ یک پدر یا دخترِ یک مادر یا دخترِ یک خانواده نیست. این روز، تکریم دختر، به معنای ms یا miss  انگلیسی یا دوشیزه و غیر دوشیزه( زن) فارسی است.
 در واقع هر کدام از ما که این روز را گرامی داشته ایم و امری شخصی و فردی را به امری اجتماعی تبدیل کرده ایم، به حمایت و پاسداشتِ تکریم بکارت در جامعه و فرهنگ این مملکت دست کمک داده و آن را حمایت کرده ایم. و آیا پدر رومینا را این فرهنگ و این روز در کشتن رومینا، تهیج نکرد؟
 آیا کسانی که این روز را به تقویم ملی اضافه کردند و کسانی که این روز را تبریک گفتن در تهیج پدر رومینا دستی بر آتش ندارند؟
این بدویتِ شیک ، نتایجی این چنین خونین و قرمز، ثمر میدهد. 
 حالا شاید دستان خونین خودمان را در داس بدستی پدر رومینا ببینیم. در ذهنیت کاشته شده آن تلفن کننده که کلید واژه‌ دخترانگی را بکار برد . در چَک های آبدار آن پدر به آن دختری که  دخترانه اش را داد ببینیم. و مسیولیت خود را نسبت به گرامی داشت یا عدم آن روز را بر عهده بگیرم و این بار که چنین روزی آمد به جای تبریک،  به سخنان آگاهی دهنده و صریح با دختر و فرزند خود روی آوریم.
 اینگونه شاید از این فرهنگ بدوی نجات پیدا کنیم و دستمان به خون رومیناهای دیگر خونین نشود. 
 
 یادمان باشد ما دو جنسیت عمده در گونه انسانی داریم: مرد و زن. و اگر روزی نیز وجود دارد نه برای مبارک باد و خوردن نقل و شیرینی و هدیه که برای استیفای حق، می‌باشد. روزهای نامگذاری شده از برای فریاد است نه کَل کشیدن.
 یادمان باشد در اسطوره آمده است که آسمان و کوه ها بار امانتی که انسان ب قبول کرد بر دوش کشد را نپذیرفتند.  پس ما که زندگی میکنیم  این بار امانت را بر گُرده خود بهتر است حس کنیم و این بار، چیزیزیت نیست جز مسیولیت رفتار و زبان و گفتار خود که در زندگی یک دیگری، اثر خواهد داشت. اینگونه مجبوری برای هر فکر و سخنی و عملی بی اندیشی. هر گاه فکر کردیم شانه هایمان سبک است، یک جای کار می لنگد. بار امانت را فراموش کرده ایم.

پی نوشت:
اگر حوصله ای بود و متناسب با کامنت ها و بازخورد ها این نوشته، قسمت دومی خواهد داشت.

@parrchenan

تلسکوپ

در کار ما، ادبیات و زبان، نقش پر رنگی در چگونگی و امکان ارتباط ، تا اثر گذاری مثبت بر دیگری دارد.
 نیمه های شب بود که پسری که افکار خودکشی‌ داشت زنگ زد. با فرد وارد دیالوگ شدم، از کارکنان آزمایشگاهای پزشکی بود. با توجه به کارش، بسیار ریز بین و جزئی نگر بود و این در زندگیش نیز نُمود یافته بود و در نتیجه  پیرامون مشکلش، آسیب جدی به روانش زده بود. تلاش داشتم که فعلا از این نگاه جزئی نگر و بسیار جدی فاصله بگیرد و به یک نگاه گشتالتی و کلان و کل نگر برسد که در این نگاه یک راحتی وجودی در آن حاکم است.
وسط گفتمان بهش گفتم: آقا یک درخواست دارم،  اینکه از پشت میکروسکوپ بلند شو و بیا با من پشت تلسکوپ بنشین‌.
خنده ای زد و یک گشایش حاصل شد و توانستیم به یک راه حل برسیم ،
اینکه نگاه گشتالتی راهگشا است.
کلا در معنای زندگی، نگاه کل نگرانه کمک کننده است و جزئیات نگری، معمولاً آسیب زا.
 شما به گل زیبا هم بنگری، خاری خواهی دید. حتی کف دست خود را زیر میکروسکوپ جز نگر و خُرد بین بگذاری ، از دیدن این همه موجود زنده که در آن زیست میکنند خواهی ترسید‌.
این سخن به معنای نفی جزء نگرانه نیست.
 شما اگر بتوانی جزئیات را به دید هنری و امر زیبا ببینی، آن معنا دهنده خواهد بود، اما اگر به دید داوری و قضاوت پیرامون دیگری،  (چیزی و یا فردی)  باشد معمولاً آسیب زاست.

نگاه ، که از آن بصیر و بصیرت و نگرش و از این قبیل کلمات، استخراج میشود بسیار مهمتر از آنچیزیست که تنها در فعل دیدن خلاصه شود. نگاه،  معنای زندگی را شکل می دهد.

ما هیچ، ما نگاه*
پی نوشت:
این افکار  و اندیشه من است که متناسب با زیست و تجربه و خوانده ها و شنیده هایم  شکل گرفته است و نمی‌دانم عالمان و متفکران، این نوع نگرش و دیدگاه را مناسب می دانند یا خیر.

*کتابی شعری از سهراب سپهری

@parrchenan

چنار کهن این روزها
 نازدخترهای گل ختمی سرش را شلوغ کرده اند.
 اینقدر عشوه و ناز و کرشمه و های و هوی می‌کنند که اگر چنار کهنسال، اهل معرفت نبود، فریادی بر سر آنها میکشید که :
 اِ بسه سرم رفت.
 اما او اهل دل است، به آنها با میهربانی و در سکوت نگاه میکند.

پی نوشت: عاشق گل درشت و برجی شکل و آزاده و رهای گل ختمی ام.

@parrchenan

غم

دخترکی بود، در خلال صحبت نامش را پرسیدم:
محدثه
 نه سال بیشتر نداشت، یک دو سه را شنیده بود و تماس گرفته و درخواست کمک داشت:
پدر و مادرم دعوا می‌کنند.
  پس از شنیدن حرفهایش: دختر گُلم در دعوای بزرگ‌ترها دخالت نکن.
با همان صدا که مظلومیت از آن می‌بارید، همچون ابر سیاه اردیبهشتی در گردنه ای سرد و بادگیر، پاسخم داد: آخه وقتی مامانم رو داره میزنه، میرم جداشون میکنم، نمیتونم نکنم که، بابام هی فحش میده، آخه می‌دونی بابام تصادف کرده این جوری شده، مامانم میگه قبل تصادف این جوری نبود. بعد لحن صداش تغییر می‌کنه انگار که یک نوع افتخار کردن در جنس صدا ساکت و غمگین و شُمرده و آرامش، مثل معجون، مخلوط بشه ادامه داد: بابام سَراج.

دهانم دوخته بود و کار خاصی نمی‌توانستم بکنم، پس از تلفن غمی بر دلم نشست. نمیدانم چرا نسبت به کودک و رنجی که میکشد  چنین تحت تاثیرم.

عدم بیمه های حمایتی کارگری این چنین خانواده ها را در محنت و رنج می اندازد.
محله امامزاده یحیی پر از سراجی هاست و کارگردانی که مرز آسیب شأن تا مغز کودک نه ساله ای می‌رود. می‌پرد و لانه میکند.

پی نوشت:
یکی از خوانندگان قدیمی پرچنان لفت داد، جسارت کردم و دلیلش را پرسیدم؛ پاسخم داد،  پرچنان غم زیاد داشت.
اما اگر غمی درک نشود، رنجی درک نشود، آیا زیبایی، درک خواهد شد؟ آیا خاطره ای حافظه ای و آگاهی شکل خواهد گرفت؟
دو
خوشا کسانی که میدانند سراج یعنی چه؟ چرا که احتمالأ درکی از دیگری، از طبقه های کارگری داشته باشند.

@parrchenan

آبیها

گاهی تماس های دارم با این عنوان که: بیایید ببرینش.
 و وقتی که مشاوره لازم را انجام میدهیم و نامتناسب با درخواست آنهاست. سؤالی گله آمیز  می‌پرسند؟ پس شما آنجا چه میکنید؟ 
به آنها معمولاً توضیح میدهم که من متناسب با فضای سخن، ارجاعات لازم و سخنانی که در حل مسأله شأن کمک کند داده ام( کاری انجام شده است). اما متوجه نمی‌شوند. چرا؟
چون فقط تمایل داشته اند آنچه که خود می‌خواهند، یا خود دوست دارند را بشنوند. و چون این، نمی‌شنوند این ذهنیت در آنها شکل میگیرد که پس کاری انجام نشده است.
 نتیجه:
۱.وقتی برای خود یک انتظار ایجاد کردی، ( بیایین ببرینش) امکان شنیدن یا دیدن افقها و سخنان تازه را از خود دریغ کرده ای.( فقط خواسته انتظاری خود را خواهی دید) خود را نسبت به آن موضوع آسیب پذیر کرده ای و امکان نو آوری و خلاقیت، حل مسئله را از خود گرفته ای.
در واقع سخن بی مسما و نا مفهوم و خنده دار «قانون جذب» شما را از دیدن و شنیدن و اندیشیدن در چیزهای نو محروم می‌کند.
 این‌جا در واقع اسیر گره های زبانی در لایه های پیچیده فکری ذهنی  هم میشویم.
اگر به جای جمله انتظاری بیایین ببرینش جمله پرسشی ناشی از ناآگاهی مطرح میشد: مثلا من با این همسر چه کنم؟
موضوع بسیار فرق میکرد. و اتفاقاً این افق ها و سخنان تازه که میشنود را راهگشا میبیند.
 این پیچیدگی در لایه های ذهن شاید در نوع زبانی که استفاده میکنیم نُمود داشته باشد. مثلا اگر قاطع تصمیم گرفته باشیم و منتظر اجرای فرامینمان ( گویی پادشاه هستیم اما در واقع فردی کاملا عادی )، از تماس حاصلی نمی‌بریم اما اگر اصل کوانتومی هایزنبرگ، «اصل عدم قطعیت» را در ذهن جاری داشتی، نوع زبان و جمله بندی نیز تغییر می‌کرد و پرسشی میشد چون قطعیتی در کار نبوده است.
۲. من از افرادی که تماس می‌گیرند و با  قطعیت  جمله بیایین ببرینش  را انتخاب میکنند متعجبم.
 آیا اینها در ایران زندگی نمیکنند؟ در کجای قانون و عرف و شرع این مملکت، چنین رفتار قاطع و چکشی جاری بوده که حالی زنی نسبت به همسرش؟
۳. همچنان نقش معیوب سیستم آموزش و پرورش را در نوع چیدمان سخن( درس های از قبیل ادبیات فارسی) در نوع تفکر( بینش و جهانی بینی درس‌هایی چون علوم اجتماعی و علوم دینی و...) و ضعف در شناخت از حقوق اصلی و ابتدایی ( درسی نداشته به نام قوانین و یا شاید علوم اجتماعی)
را در این نوع تماس ها پر رنگ میبینم.
@parrchenan

در جستجوی آبی ها جلد دوم کتاب بخشنده است. رمان نوجوان، که سال پیش جلد اول و این روزها جلد دوم را خواندم.
کتاب، چند مفهوم اصلی نیچه ای را بر می‌شمارد و رو می‌آورد. کتاب بر جمله معروف اگر چیزی مرا نکشد قوی تر میکند جولان میدهد و در نهایت معنای زندگی، خود زندگی را در فقط هنر باز نمایی میکند. هنر را امری ازلی دیده و هر چیز جز هنر را برای زندگی انسان نجات دهنده نمی‌داند. 
اما آبی:
دو نکته دارد، قطعه‌ای از شعر شاملو که : آی عشق چهره آبیت پیدا نیست...
و رنگ صلح آبیست، که رنگ عشق نیز هم.
و نکته دوم عدم وجود واژه آبی، در کل غزل حافظ است. گویی چنین واژه ای آن زمان نبوده و البته مفهوم عشق و صلح در آن زمان نیز رخت بر بسته بوده است.
نتیجه گیری خودم از این کتاب:
 ۱. رنگ آبی و ارادتمدم به آن و حضورش در زندگی ام را( از لباسی که میپوشم، منظره ای که میبینم، آسمانی که زیر آن راه می‌روم) را جدی بگیرم. هر گاه این رنگ در زندگی ام کم بود، به صلحی که در آن هستم یا نیستم، به عشقی که دارم یا ندارم شک کنم.
۲.یکی از نشانه‌های نبود آبی در زندگی، حضور پُر ترس در زندگیست. هر گاه از ترس جانوران ندیده ترسیدم آبی وجودم کم خواهد شد
@parrchenan

پیمایش خط الراس اینچه قارا

سر کار ما خصوصاً شبها، فحش خورمان بالاست، خیلی بالا.
 و گاهی،افراد، خشمگین هستند و فحاشی میکنند.
در مجموع به پیروی از زیمل کارکرد  و نقش پر رنگی برای فحش قایلم.
 فحش یا دشنام، از اثرات مثبت زبان است و به قولی اگر فحاشی نبود، با سنگ زدن و کشتن، انسان،خشم خود خالی می‌کرد و میمون گونه سنگ برداشته و بر سر دیگری میزد.

اما گاهی خشم آنچنان بالاست که این کارکرد مثبت زبان، بی کارکرد میشود.
 آنجا که از فرط خشم، آن قدر تن صدایت بالا میرود که واژه های خارج شده از حلق، نا مفهوم میشود، همین که این شد، دیگر فحشی، یا دشنامی شنیده نمیشود، فحشی درک نمی شود و در نتیجه ارتباط آن نیز حاصل نمی‌شود.
در این جور موارد خشم، و تن صدای بالا تو را از آدمیزادی می اندازد چرا که زبان را از تو گرفته و تو در بی زبانی فرو مانده ای.
نتیجه:
برای انسان ماندن،  در مواقع خشم ، نیاز به خشمی کنترل شده داریم و خشم بی کنترل تو را از انسانی بودن خارج میکند.
 و این خشم کنترل شده از غیر کنترل شده یک آمپر دارد و آن آمپر چیزی نیست جز: توانایی فحش رسا دادن. واضح بیان کردن، و فرد مقابل آن را دریافت کردن اینگونه ارتباط و کارکرد فحش و انسانی بودن برقرار شده است.

 پی نوشت:
کم دیوانه نیستم که به این امور می اندیشم و این امور ذهنم را درگیر کرده
والا

@parrchenan

تعطیلات، خط الراس منطقه خراقان  از قله اینچه قارا  نزدیک به چهل کیلومتر در فضایی سبز و اردیبهشتی پیمایش کردیم.
 
 

و در انتهای برنامه در یکی از بندهای منطقه، شنا کردیم

@parrchenan

نیچه

اول صبح گاه از درمانگاه زنگ زده بود و گزارش یک کودک آزاری شدیدی را داد.
دقایقی دیگر دوباره زنگ زد و گزارش را کامل کرد.  با دلی غم دیده ازش تشکر کردم که این چنین پیگیر پرونده بود.
گفت: دخترک خیلی آسیب دیده بود دلم برایش خیلی سوخت.
پاسخ دادمش، این گزارش سخت که دادی، دیدن همین فضا هم تروما ایجاد میکند.

مرگ رومینا وجدان خیلی از ما ها را بیدار کرده است.
امیدوارم این بیداری مستدام بماند.
نیچه گزین گویی های عجیبی دارد. یکی از آنها این مضمون را دارد که:
رنج های عظیم در حافظه می ماند و در نتیجه آگاهی اتفاق می افتد. در واقع خاطره، رنج، حافظه، نقش پر رنگی در آگاهی دارد.
امیدوارم رومینا آخرین رنجی باشد که در خاطره جمعی ما، در حافظه ما بماند و به آگاهی تبدیل شود و از پس آن، پندار و پنداره های ما، قوانین و حقوق ما نیز تغییر مثبت کند.
هر چه فکر میکنم با نگاه مدرن  این معنی ندارد
 که اگر پدری فرزند کشی کند، قصاص ندارد
اما اگر مادری همان کند، قصاص دارد.
 و این یعنی برای تغییر این فضا، همه ساختار حقوقی برهم خورد.


@parrchenan

در طول ماه رمضان 
درس گفتارهای نیچه از حسین دباغ را گوش دادم و
کتاب ارزشمندی به نام نیچه نوشته  استرن به ترجمه‌ی عزت الله فولادوند نیز چاشنی آن کردم.
هر چه بیشتر، به نیچه توجه میکنم، اثر او را در زندگی تک تک آدم ها، در تغییرات بنیادینی که در این صد سال در زندگی بشر اتفاق افتاده است را میبینم.
اما مهمترین چیزی که من از نیچه آموختم، توجه به امر زیبایی و هنر است. و کلید واژه فهم سخنان نیچه از استعاره‌های زبانی می‌گذرد. برای درک بسیاری از فیلم ها و هنرها، نیاز به آشنایی با فلسفه نیچه است. بسیاری از موقعیت ها را توان تحلیل به تو میدهد. و در نهایت میتوانی خویشتن خود را بسازی و به آنچه میتوانی بشوی، نزدیک و نزدیک تر
دو
 سریال وست ورد سیزن دوم آن را دیدم و حتی با شکوه‌تر از سیزن بخش نخست یافتم. این یافته را شاید مرهون آشنایی بیشتر با اندیشه های نیچه هستم. همه سریال در حال توضیح فلسفه نیچه ، حتی سخنان و گزینه گویی های اوست. و اینکه اگر هر چیز قابلیت انتخاب گری پیدا کند، حقمدار میشود، صاحب حق، و چیزی از جرگه انسان. 
 تا به حال هنری، نمایشی ندیده بودم، که فرایند ابر مرد شدن را این چنین هنری، بیان کرده باشد.
سه
فیلم تاتر اتاق ورونیکا را به لطف فیلیمو و با اشتراک هزار تومان، دیدم.
برای فهم یک اثر، اگر برایم گنگ باشم، به کلید آن مراجعه میکنم. و کلید برای من نام اثر است.
اتاق ورونیکا مرا یاد نام اثری از یک نویسنده فمینیست می اندازد. اتاقی از آن خود ویرجینا ولف که اثرات عمیقی را بر جنبش های زنان و حقوق زنان تا به امروز گذارده و جرقه های شعله ایست که هنوز نیاز بشر به روشنایی آن فهم می‌شود. و این تاتر آمد بگوید یک اتاق از آن خود کافی نخواهد بود اگر آن اتاق زندان باشد. و چون زندان شد، همه آن جامعه مردان و زنان اش همه با هم مریض اند. چون هر مردی در دامن زنی رشد میکند پس او هم مریض، مریض تر.
هر جامعه ای که قدر موهای بافته زنی را بداند، هر جامعه ای که زیبایی آن بافه را بدان و آن را قدر دان باشد به رشد خود دست خواهد یافت و به اتاقی از نام هر کس نیازی نخواهد داشت.
 و جامعه ای کچلیت زنی برایش ملاک شود از زیبایی بسیار تفاوت دارد
جامعه‌ای که امر زیبا بشناسد، بفهمد تحلیل کند ( بافه مو و تابلو نقاشی در صحنه )
کشتن در آن زشت می‌شود و اگر  جامعه این نباشد ،حتی هنر و هنرمند شدند در خدمت امر زشت قرار میگیرد.  در خدمت دروغ بزرگ، نیرنگ، کشتن . وقتی جامعه امر زیبا را نشناسد، زندگی دوگانه و با نقاب و ریاورزانه شکل عادی به خود میگیرد و جان های بی گناه از بین میرود.
 برای رسیدن به این جامعه زیبا، عبور از تنگ نظری های  در خصوص زنان لازم است.
 به قول شاهرخ مسکوب، اندیشه زنی زیباست. 


@parrchenan

دو پنجره

تماس گرفته بود، زنی بود ۲۵ ساله که ده سال!! از ازدواجش می‌گذشت، دو فرزند، باران و باهار ( بهار) داشت.
و صادقانه، کودکانه، مظلومانه، نجیبانه، و حتی عزیزانه، گریه میکرد. این روزها من گریه ها را هم میتوانم تقسیم کنم. گریه آدم بزرگا گریه های بزرگانه است. اثری از آموختگی، تجربه زیسته، ریتم، افزایش حجم شش و.. حتی موسیقی در آن یافت میشود. اما گریه های کودکانه اینگونه نیست. همان قدر طبیعی که نگاه خردسالی به جهانش.
 این گریه کودکانه بود.

 از این گریه کودکانه یک بزرگسال در عین عزیز بودن میترسم. بوی فنا، نیستی ، عدم میدهد. از صدایی، بویی کشف کن.
دقایقی که گذشت، نامش را پرسیدم. و دیگر تا آخر گفتگو به نام کوچکش صدا میکردمش.
 از پانزده سالگی و فرار با عشقش گفت.
 عاشق هم بودیم.
حدس زدم تبار ایلاتی داشته باشد و در آخر مکالمه، حدسم را پرسیدم. از خطه خراسان بود.
پرتاب شدم کلیدر و خواهر گل ممد.
ادامه‌ی گفتگو خودِ کلیدر و زندگی خواهر گل ممد بود.
از سختی زندگی گفت. طرد شدن توسط خانواده اش. اینکه من خودم انتخاب کردم، خودم فرار کردم. خودم این را خواستم.
از اعتیاد عشقش گفت. خیانت هایش. و اینکه کم آورده. سال پیش یکبار خودکشی کرد.
چند بار پرسیدم، هنوز دوستش داری؟ بعد از چندین نمیدانم، گفت نه اما  نه‌اش ،آری بود. چرا که از شنیدن ناله های عشقش این حال به سراغش آمده بود.
از این روزهایش گفت. این که چند روز است که همسرش  در خانه نشسته و در حال ترک کردن است و پر ناله است. بچه هایش با دیدن بابایشان غم میخورند.
گفت بچه ها، عاشق بابایشان هستند. و شوهرش هم.
گفت اگر مطمئنم شود که کسی مراقب آنها خواهد بود، کار به اتمام  خواهد رسانید.

یاد تو می‌رفت و ما عاشق و بی‌دل بدیم
پرده برانداختی کار به اتمام رفت

 آدرس خانه را پرسیدم، پلاک نمی‌دانست. گفت پلاک برای پولدارست، ما بی پلاکانیم. ته دنیای شماها. نشان خانه ما این است:
بالاخانه کوچکی با دو پنجره.

 

دو دريچه دو نگاه دو پنجره
دو رفيق دو همنشين دو حنجره
دو مسافر تو مسير زندگي
دو عزيز دو همدم هميشگي
با هم از غروب و سايه رد شديم
قصه عاشقي رو بلد شديم
فکر ميکرديم آخر قصه اينه
جز خدا هيشکي ما رو نميبينه
دو غريبه دو تا قلب در به در
دوتا دلواپس اين چشماي تر
دوتا اسم دو خاطره دو نقطه چين
دوتا دور افتاده ي تنها نشين...

عواطف و عقل و احساساتم درگیر مکالمه شده بود. درگیر آن گریه های کودکانه.
ازش تقاضایی کردم و پرسیدم عجابت میکنی؟
 آری.
از جانب من، از روی باهار و باران ببوس.
نتوانستم کشف کنم صدای بعدش را
 از گریه بود یا خنده.

همکارانم را اعزام کردم.

پی نوشت:
یک
  عاشق این لحظه های کارم هستم. 
در سرزمینی که ناموس کلمه ای فربه است. تو با انسانی صحبت می‌کنی و با نام کوچکش خطاب می‌کنی.
 او هم تو را فارغ از جنسیتی که داری می‌پذیرد. آن هم،  در تاریخ مانده ترین فرهنگهایی این سرزمین و نه قشر روشنفکر. ناب ترین حالت انسانی در سرزمین جنسیت زده.
 
دو
و شعری از لیلا کرد بچه:

نمی‌خواهم نگرانت کنم، امّا
هنوز زنده‌ام
و این‌روزها 
هربار حواسم را پرت کرده‌ام در خیابان،
بوق اولین ماشین، عقب‌عقبم رانده‌است 

نمی‌خواهم نگرانت کنم، امّا
این‌شب‌ها 
هربار ناامیدی مرا به پشت‌بام خانه رسانده‌ا‌ست،

احتیاط 
             پله
                   پله
                         پله
                               پایینم کشانده‌است 
با اینکه می‌دانسته در من
دیگر
چیز زیادی برای شکستن نمانده‌ا‌ست

این‌شب‌ها روی پیشانی‌ام
جای روییدن شاخ، می‌خارد و
پوستم این‌روزها زبر و خشن شده‌است 
و تو از شکوه کرگدن‌شدن چه می‌دانی؟

(و بر این سیّارۀ خاکی موجوداتی هستند
که سرانجام فهمیده‌اند
بی‌عشق می‌شود زنده ماند؛
موجودات عجیبی
که بی‌آنکه کسی، جایی، نگرانشان باشد
با احتیاط از خیابان عبور می‌کنند
و صبح‌ها در پارک می‌دوند
موجودات باشکوهی
که اگر خوب به سخت‌جانیِ چشم‌هایشان خیره شوی،
می‌فهمی
هنوز نسل دایناسورها منقرض نشده‌است)

نمی‌خواهم نگرانت کنم
نمی‌خواهم نگرانت کنم، امّا... امّا...
نداشتنت را بلد شده‌ام
و مثل کودکی‌که سرانجام فهمیده‌ا‌ست
تمام آنان‌چه در تاریکی‌ست
همان‌هاست که در روشنایی‌ست،
به خیانت دست‌های تو فکر می‌کنم
که تمام این سال‌ها
چراغ‌ها را
خاموش نگه داشته‌بودند.
@parrchenan

موهتاد

تماس گرفته بود و از فرزند موهتادش صحبت می‌کرد. لهجه ترکی غلیظی داشت و به هیچ وجه من الوجوه امکان اینکه حرف عین در کام دهانش بچرخد را نداشت.
سبک بودم و این نوع تلفظ هم خنده بر لبم نشانده بود، تلاش کردم کمکش کنم و تلفن تامام شد.
اما در این ذهنم مانده، و در گفتگویی ،جایی دگر پرواز 
 اینکه بسیاری از عالمان به امور مذهبی چه تلاش و‌جهدی میکنند که افراد تلفظ صحیح حروفی عربی را ادا کنند، حال آنکه این کام و حلق و زبان اصلا از کودکی امکان پرورش آن را نیافته و چنین کاری اگر محال نه که  بسیار سخت خواهد بود.
اما قسمت بعدی این نگاه به نظرم حتی غیر اخلاقی جلوه میکند که گفته می‌شود تو اگر اینگونه نگویی، نمازت باطل است، و نماز باطل گناه است و گناه روز جزا، تو را به جهنم می‌کشاند.
در واقع تو در فرد یک حس گناه دایمی و امکان رفتار وسواسی را تقویت می‌کنی و در نهایت  ترس عظیمی را برای همیشه زندگی تا مرگش با او همراه می‌کنی. ترس از جهنم.
 همین رفتار پیرامون حج و اذکار مربوط به آن هم هست که افراد را تا ترسی و وسواسی دایمی از حرام شدن زن و شوهر بهم خواهد انداخت.

 حال اینهمه برای چیست؟
 نه بخاطر علو اخلاقی، مکارم اخلاق، انسان نیک بودن. انسان بد نشدن.
 بل بخاطر عدم تلفظ صحیح زبانی غیر.

معتقدم این رفتار غیر اخلاقی است  و با هدف و کارکرد دین فاصله بسیار دارد. و بیشتر سمت و سوی کارکرد آن ناظر بر افرادیست که سقف معیشت بر ستون شریعت استوار کرده اند.

 

@parrchenan

آموختن

تماس گرفته بود و خیلی شمرده و مستدل صحبت می‌کرد، اینکه ما هم زن و بچه داریم و اگر آسیب ببینیم دستشویی که شما استفاده می‌کنی، حمامی که همه استفاده میکنند هم آلوده می‌شود.
گفت: در کوره پزخانه ای که او و خانواده اش در آن زندگی می‌کند پیرمردی با علائم و مشکلات تنفسی چند ساعتیست حضور دارد‌.
او از آن ته، از آخرین طبقه های اجتماعی زنگ میزد.
و صدایی از آن پایین بود.
جایی که دیده نمیشود، شنیده نمی‌شود. در محاسبات لحاظ نمیشود.
 و بر عکس بعضی از طبقات متوقع دیگر، که با جملات امری، مانند :« بیایین ببرینش، جمعشون کنید»
 اولاً مستدل، دوما استدلال مبتنی بر نفع جمعی و سوما بسیار محترمانه صحبت می‌کرد.
نیمه های شب بود و با من کارش راه نمی افتاد، به شماره۴۰۳۰ ارجاع دادم، ورنه دوست داشتم، مکالمه ادامه پیدا می‌کرد.
مزه این گفتمان در پس پنداره‌ام ماند و هنوز حیرانم، او از کجا چنین گفتگوی با دیگری آموخته بود؟

گفت و خوش گفت برو خرقه بسوزان حافظ
یا رب این قلب شناسی ز که آموخته بود

@parrchenan

ترس و نیچه

تماس گرفته بود، زنی بود که از همسر سایکوزش ، سالها، هم آسیب دیده و هم بسیار میترسید. بسیار.
 با هر مشاوری یا هر فرد دیگری صحبت می‌کرد، احتمالأ یک راه را به او پیشنهاد می‌دادند: پایان دادن به این رابطه.
اما 
او به هیچ طلاقی حتی فکر نمی‌کرد!
چرا؟
چون منبع مالی برای استقلال پس از پایانِ به  این تلخیبِ ی‌پایان نداشت‌.
چرا استقلال فکری، اندیشه ای، هویتی، و بخصوص مالی نداشت؟
چون از کودکی در منزل پدری رشد کرد که به او اینگونه آموخته بودند دختر قرار نیست اینها را به دست آورد و سپس همچون کتابی از کتابخانه عمومی، از امانت پدر به دست شوهر رسید.

وای که چقدر این نگاه شئ وار است و نگریستن همچون کالا بر یک انسان.

خوانندگان جانم، یادمان باشد، چگونه تربیت میکنیم و تربیت می‌شویم. یک عیار برای فهم درست از نادرست اینجا مهم است:
 آن مَنِش که نگاه شی وارگی مثل مثال بالا بر انسان دارد را بر آن تردید کنم.

 بسیاری را دیده ام که خود را مدرن میدانند اما همینکه مثلا در رسومات ازدواج، وارد مراحل جدی می‌شوند از تن دادن به مدرنیته می‌ترسند، حذر میکنند، دقیقاً می‌ترسند چون برای سبک زندگی که میدانند هویت و استقلال او را تامین می‌کند، مبارزه نمی‌کند ، چون باید با عرف و اخلاق عرفی بجنگد. پس تن میدهد به سایه بالا سر، و در ظل کسی  زیستن.
 اینجا نگاه نیچه ای و نگاه سَروری که او به انسان دارد که اسیر عرف و گناه و اخلاق عرفی و جاری و ساری در جامعه ات نشو چقدر می‌تواند راهگشا باشد.

@parrchenan

دوست‌کام

از کنار دو معتاد تابلو عبور میکنم، به خودم که می آیم میبینم بر چهره لبخندی نقش بسته است. لبخندی به واسطه دیدن یک زیبایی.
چرا؟
چرا؟
این روزها و شبها، در کلمه  و نثر جادویی مِسکوب در کتاب کوی دوست که تحلیلی حافظانه از حافظ است غرقم و به همین دلیل فضای وجودیم لطیف و نرمکانه است.
از شیفت بیرون آمده ام و تا نیمه های بامداد و نزدیک سحر بین زنگ تلفن و نگاه و نثر مِسکوب به دوست و دوستی از نگاه حافظ آونگ بودم. حسی از خوبی هم در بین زنگها به سراغم آمده بود و زنی که به ۱۱۰ زنگ زده و اعلام خودکشی کرده بود را یافته، و توانسته بودم، در همان حال منگی و بی حواسی تلفنی از اقوامش بیابم و آنها را سمت او و درمانش کشانم.
 فکر کن چون جغد سه بامداد به منزل این و آن زنک میزدم.
باری
 در هوای اردی‌بهشت پیاده سمت منزل بودم که این دو دوست را دیدم، اما چرا خنده بر لبم نشاندند؟
هر دو سیستم کاسه توالتی و پا باز نشسته بودند. وقتی معتادی خیلی خمار باشد و عملش سنگین، حتی کشیدن شیشه عملی سخت و ناممکن میزند. دوستی که سرپا تر بود زرورق  نیم لول شده را دم دهان دوستش نهاد و فندک زیرش گیراند و دوست فقط، دمش را کشید بالا. همین. همه کار را دوستش از برای او انجام داد و این عمل دوستش، برایم با شکوه بود، با خودم فکر کردم، من کی آخرین بار اینگونه در کام دوستم موثر بوده ام؟ یادم نمی‌آمد.  بعد فکر کردم کدام عمل انسانی این چنین به دهان و کام و کمک موثر به دیگری، شبیه است؟
 شاید نزدیک ترین، عمل غذا دادن مادری بر کودکی یکی دوساله باشد. اما حتی آن هم شبیه این عمل نبود، چون آن غذای کودک، در همان لحظه فرآوری نشده است و قبلاً  پخته شده است. اما او در همان لحظه فندک زیر نیم لول زرورقی گرفته بود و در لحظه برای دوستش، شیشه فرآوری می‌کرد، و او را در کام و دهان او می‌گذاشت. حتی مثل کودک جویدنی و بلعی در کار نبود، فقط او باید طبیعی ترین حالت ممکنه یک انسان زنده را می‌داشت: نفس می‌کشید.
اما پس کدام رفتار شبیه این رفتار است؟ شاید چیزی شبیه شیر دادن مادر به نوزاد. و این دو دوست معتادِ ما، رفتاری چنین دوستانه، یا  مادر_نوزادانه داشتند، این چنین  رفتاری تا بدو تولد نزدیک.


چنین عملی و رفتاری نه از جنس مواد که از جنس محبت و‌ میهربانی دوست‌کامم.

@parrchenan

دربند

زنی بود که تماس گرفته  و از زندگی اش می‌گفت این که به زندگی و کتک خوردن عادت کرده است، اگر هم به شوهر اعتراضی بکند، شوهرش می‌گوید: هری، نمی‌خواهی، بریم طلاق بگیریم.
اما او به یک دلیل این نمیکرد، تحمل می‌کرد. می‌ساخت.
 پسر نُه ساله اش سرطان خون داشت و او یک مادر بود و فرزند برای او معنای زندگی اش.


کلی زمان گذاشتیم و فکرهایمان را روی هم ریختم تا بهترین کاری که می‌توانست کند را بیابیم.


 بعد از پایان مکالمه غمم گرفت

@parrchenan

گاهی با خودم فکر میکنم اگر روزی قرار بود به سرزمینی دور، مهاجرت کنم، از ایرانم چه می‌بردم؟
پدر و مادرم؟ ، که نمیشود، عکسی از آنها؟
دیوان حافظ، عطار، سعدی، فردوسی؟
آلبوم عکسهای خانوادگی و کودکی؟
هر کدام آنها قسمتی دارند و قسمت اعظم آن‌چه زیسته ام را نه.

پس از مدتها یافتم آن چیز، چه خواهد بود.
فرش.
فرشی که گل و بوستان اتوپیای ایرانی، همانی که در ذهن پدر و مادرم، همانی که در جای جای اشعار شاعران سرزمینم، همانی که در اردیبهشت سرزمین،  آنچه در اندیشه ام با هزار در هزاران گره مردمی از سرزمین ،همه را در خود جای داد است. یک فرش کوچک که بتوانم خودم ، تنها خودم بر آن بنشینم و  دراز بکشم و یا نگاهش کنم و 
به هزاران گره ای که بر آن خورده خیال ورزم و روزگار را به سر برم. 


@parrchenan

خودکشی

سه بچه خُرد و ریزه را از خود جا گذاشت و دیگر نتوانست بار این زندگی را حمل کند.
زنش ماند و سه خرده ریزه و تاریخچه ای از خودکشی که با خود حمل کنند.
اگر روزگار با ما آسان نگرفته، حداقل خود، بار خود را افزون تر نکنیم. اگر هزینه خود نداریم، چرا باز هزینه چهار نفر دیگر را برخورد تحمیل کنیم؟
اگر خط فقر برای یک خانواده چهار نفره، نه میلیون تومان است. شاید او که دیگر نیست، ماهانه یک نهم این خط فقر را می‌توانست ببیند. تازه، شاید.
سخت ترین، ساده ترین کاری که می‌تواند یک مرد در این شرایط کند، چیست؟
در عین سخت ترین، ساده ترین، دو متضاد. در دل شب، خودِ روز. آری او همان کرد که این دو تضاد را با هم جمع کند.
 بار مسئولیت زن و فرزندانش  را سبک کرد و به همه میل به زیستن نه گفت.
او خود خواسته از قطار زندگی پیاده شد.
در فکر این مرد پیاده شده از قطار زندگی بودم که تلفن زنگ خورد. مردی دیگر بود که چیز بی ربطی پرسید، صدایش اما گونه ای نبود که به سادگی از مکالمه درگذرم.
صحبت را که ادامه دادم، گفت ماشین را کنار خیابان زده و دوبار قصد کرده وسط بزرگراه برود و...
موضوع جدی بود، صحبت که ادامه پیدا کرد، از آن وسوسه انتحارش فرو کاسته شده و می‌توانست منطقی فکر کند. قرار شد زنگ بزند به یکی از اقوامش که بیاید او را تا نزدیک ترین بیمارستان روان، همراهی کند. از آن اضطراب و وسوسه کشتن که عبور کرده بود حتی از سوار شدن 
بر ماشینش نیز پرهیز داشت. تا به حال شده به ماشین شخصیت به دید یک مثلا تیغ یا چاقو که ممکن است کار دستت دهد، نگاه کنیم؟

@parrchenan

نقطه پرگار

این روزها بعد از اس ام اس ملی و معرفی ۱۲۳ به مردم،
طیف تلفن ها متفاوت شده است.

مثلا زنگ میزند و مشکل خودش را مطرح میکند،  از اختلاف خودش و شوهرش می‌گوید وقتی که متناسب با موضوع یک راهنمایی مختصر می کنم  او تاکید میکند که عوامل ما حتما باید به آنجا مراجعه کرده و با همسرش مشاوره انجام شود.
از اینکه این رفتار کنیم، طبیعتاً سرباز می زنم.
بعد سوالی بدین منظور گاهی مطرح میکنند؟
پس برای چی شماها هستید؟
به چه کاری می آیید؟
مشکل مردم را چرا حل نمیکنید؟

معمولاً تلاش میکنم پاسخی جهت آگاهی  دهم.
اینکه راهنمایی لازم را گرفته  و لزوما بود ما به جهت حضور ما در منزل آنها نیست.
در ثانی ما فقط برای این موضوعی که  مطرح کردید و با آن روبرو هستید، طراحی نشده ایم. طیفی از کودک آزاری، سالمند آزاری، معلول آزاری ها و...هست که احتمال دارد در آن جنبه ها کمک حال باشیم و فقط مخصوص مشکل آنها نیستیم.

 زمان داشته باشم به این دیالوگ ها فکر میکنم.
گاهی ما فکر میکنیم. مرکز دنیا هستیم. نقطه پرگار وجود. مشکل من مشکل دنیاست. دنیا حول و حوش من می‌چرخد.
یک نوع خود شیفتگی.
یک نوع نادانی.
یک نوع خیال بافی واهی.
فکر میکنیم هر چه بخوانیم و سفر رویم و یا با دیگرانِ بسیار، با فرهنگ های بسیار روبرو شویم، به این نقطه  هیچ  بودگی خواهیم رسید. این که من مرکز وجود نیستم. من چیزی نیستم.
آن وقت است که متواضع خواهیم شد.

پی نوشت:
 پیرامون همسر آزاری، ۱۲۳ یک ویترین شیک است ، برای دیگرانی که از دور  می‌بینند. از لحاظ حقوقی و حق زن، ما فاصله ای کهکشانی با نُرم جهانی داریم و این ها بیشتر ادا ست. 


@parrchenan

خان ننه

زنگ زده بود:
زنم سرطان خون داشت و سال پیش مرد، الان دختر پنج ساله ام بسیار بی تابی می‌کنه و کلافه شده ام.
می‌گوید زنگ بزن با مامان صحبت کنم. آخه ما گفتیم مامان رفته کربلا.
 من چه کنم؟

آیا این دیالوگ که در تماسی شنیدم، امری ساده است؟
نه. امری سخت فلسفی است. این که هدف ما در زندگی چیست؟ تقریر مرارت( کم کردن درد و رنج) و یا تقریر حقیقت ( آگاهی  و صداقت).  و آیا به بهانه این میشود از آن گذشت؟
انگار تقریر مرارت دیر یا زود تو را مجبور می‌کند یا وادار میکند به تقریر حقیقت تن دهی. دیر یا زود.

گوشی تلفن را که در جایش گذاشتم یاد شعر شهریار برای خان ننه افتادم.

@parrchenan

عین سیگاری جماعت میرم دم در اداره،مرز بین درون و بیرون  ساعت چهار صبح پنج صبح شش صبح می ایستم و بجای اینکه سیگار بگیرانم
 بوی  درخت اقاقیای باغچه دم در را عمیق پوک میزنم میبرم تا آخرین نایژکی که می‌تواند در ریه ام  پُر .

@parrchenan

کازابلانکا

از بعد سالها، کازابلانکا را دیدم و نتیجه گرفتم، بخاطر عشقِ به عشقت، حاضر باشی آن را بپرانی. این اوج عشق به خاطر عشق، و ایثار برای عشق است.
 همه غم‌های آن مهاجرین که در نگاه های الماس گونِ آمیخته به اشک، درخشش می‌گرفت، را نشان داد تا من اسیر لبخند، برگمان در خیال و خاطرات یوگارت، وقتی که با موسیقی سام رفته بود آن دورهایِ نزدیک، بشم.
 همه آن چشم های درخشان و غمینِ زیبا را همه اون نگاه های شرمگین غمگین را آورد تا چند دقیقه خنده عاشق و معشوق را بچشاند.
حالا اگر بوگارت عشقش را پَر نمی‌داد چه میشد؟
 معتقدم چیزی از جنس شعری که هایده و بنان خوانده اند میشد. 

آمد اما در نگاهش آن نوازش‌ها نبود
چشمِ خواب آلوده‌اش را مستی رویا نبود
نقش عشق و آرزو از چهرۀ دل شسته بود
عکس شیدایی در آن آیینۀ سیما نبود
لب همان لب بود، اما بوسه‌اش گرمی نداشت
دل همان دل بود، اما مست و بی‌پروا نبود
در دل بیزار خود جز بیم رسوایی نداشت
گرچه روزی همنشین جز با من رسوا نبود
در نگاه سرد او غوغای دل خاموش بود
برق چشمش را نشان از آتش سودا نبود
دیدم آن چشم درخشان را ولی در این صدف
گوهر اشکی که من می‌خواستم پیدا نبود
بر لب لرزان من فریاد دل خاموش شد
آخر آن تنها امیدِ جانِ من، تنها نبود
جز من و او دیگری هم بود اما ای دریغ!
آگه از درد دلم زان عشق جان‌فرسا نبود
ای نداده خوشه‌ای زان خرمن زیبایی‌ام!
تا نبودی در کنارم زندگی زیبا نبود

ابوالحسن ورزی


این شعر( حتما خودتون شخصا بخونید) از غیرتی منفی، شرقی ایرانی می آید و آن فیلم از یک مدارا و لاقیدی مثبت. اولی نابود کننده جان آدمی، دومی جلا دهنده جانها.( داستان این شعر هم، شبیه کازبلانکاست)

 آقا این فیلم را در اردیبهشت باران زده نبینید.

 

@parrchenan

بعضی وقت‌ها در تلفن ها با چنین جمله ای روبرو میشوم:
بیاییم ببرینش!

یکی از اقوام درجه یک،  و حتی درجه دو، خیلی حق به جانب بیان میکند که بیایند این فرد را ببرینش، و وقتی که می‌گوییم کار ما نیست، میخورد تو ذوقشان و دوباره حق به جانب میپرسند، شما پس چکاره اید؟


 و وقتی که حق به جانب شدی، امکان رسیدن به تفاهم اگر نگویم محال، که بسیار سخت خواهد شد.
اما همین که در سرزمین ناحقِ حق به جانبی گام برداشتی، امکان گفتگو و رسیدن به واقعیتی متناسب با آن خانواده ممکن میشود.
و ممکن، امکانات پیش رو خانواده را بر آنها احتمالاً عیان کند.
حق به جانب نباشیم، تا به آنچه امکان رسیدن داریم برسیم.

@parrchenan

هم‌رهی

تماس گرفته بود و گوشی را در حالت آیفون گذاشته و بلند بلند صحبت می‌کرد، صدای باز و بسته شدن درب کابینت  با خلوتی مکانی که احتمالأ آشپزخانه بود،کیفیت صدای را برای من بد و گوش خراش می‌کرد.
 دنبال همه قرص های در خانه می‌گشت تا یکجا بخورد و کارش را تمام کند.
وقتی که ازش خواستم با هم حرف بزنیم، مقاومت کرد، دوباره تلاش کردم هم صحبت شویم، که زد زیر گریه، مثل فردی که  الان داغ داغ خبر مرگ مادرش را شنیده باشد. بلند بلند هق هق زد.
 نزدیک ده دقیقه صدای هق هق اش را می‌شنویدم و ...
پس از یک ساعت از گفتگویی که شروع کرده‌ بودیم، ازش تقاضایی کردم:
 میشه قرص های تجویز شده توسط روان‌پزشکت را بخوری؟
قبول کرد.

حال داستان چه بود؟ اینکه روانکاوی او را متقاعد کرده بود، داروهایش را نخورد، و در مطبش با ضربه های انگشت به سرش، خواسته بود ناخودآگاهش را  با بیاد آوردن خاطرات مخفی تکان دهد!!!
و او که احتمالأ بسیار تلقین پذیری است با نخوردن دارو و برهم خوردن هورمون و شیمی خونش، به همراه این تجربه نا مطلوب ایجاد شده توسط روان‌کاو، به مرز های نزدیک نیستی رسیده بود.
 و‌ من همه تلاشم را داشتم مثل یک کارآگاه یک پوآرو، یک خانم مارپله، نخ به نخ و دلیل به دلیل آن را فرد و سخنش را بی اثر کنم، ادله ها را پله به پله جلوی او روشن کنم تا بتوانیم به نقطه صفر، به بیماری صفر برسیم. تا به روانپزشک اش و تجویزش دوباره مومن شود.

گفت تو هم مثل بقیه. ده سال این روانشناس آن مشاور میروم.
خودم را متمایز کردم:
من با همه آن‌ها که دیده ای فرق دارم، میدانی چرا؟ چون هیچ وقت تو با این حال و تحت این شرایط با آنها مواجه نشده ای اما من به واسطه کارم بارها با آدم هایی که در مرز نیستی بوده اند سخن گفته ام، پس هم صحبتی با من با همه آنها فرق دارد.

وقتی موفقیتش که در برهه‌ای از زندگی داشت را آفرین گفتم، گفت الکی میگی که من را دل خوش کنی، اما همین که استدلال هایم را متناسب با تجربه زیسته خودش شنید، پذیرفت که الکی و غلو آمیز حرف نزده ام.
او کارمندی بود که کار میکرد و زندگی مستقلی داشت.
 از بابت این جسارت و استقلال او را تحسین کرده بودم
 اما همین که به این تحسینم شک کرد، استدلالی را آوردم، این که کمتر زنی در این تهران گران، توانایی استقلال مالی و مکانی و... دارد و با نگاه کردن به خانم‌های دور و بر خودش، خواهد فهمید در کجای داستان است.

ده دقیقه بعد از خوردن دارو خوابش گرفت و خداحافظی کرد.
صبح ساعت شش تماس گرفت.‌ بسیار آرام بود و نورمال، میخواست از من تشکر کند، و این که با او برای رفتن به روانشناس خبره که معرفی کرده بودم، همراه شوم.
از بازخوردی که داده بود تشکر کردم و پاسخ دادم منع قانونی برای این همراهی دارم و صلاح هم نمیدانم، اما راهکارهای مربوطه را دادمش و خداحافظی کردم و ذهنم در واژه هم‌راه قفل شد.

 

شاید اگر در این ده سال هم‌رهی داشت، بیماریش به درازا کشیده نمیشد. این چنین تنها و وامانده با بیماری کهنه نمی‌بود.
حالم را با حال او میزان کردم و این را برای خودم چون لالایی  زمزمه کردم:

خدا خدا میکنم که باشی
اما خسته نباشی.
خدا خدا میکنم که روزنی در دل شب
 از بهر سحر داشته باشی
خدا خدا میکنم با تابش نوری 
بر روی پِلک خواب زده
 صبحدم از آن نور، برخواسته باشی
 نوری از همان پنجره که شب،
پرده اش را نکشیده باشی
 خدا خدا می‌کنم
 خداییْ داشته باشی
 در قامت حتی انسان.
همرهی داشته باشی 
تا که خدایی داشته باشی
خدا خدا میکنم
 آغوشی از برای لمس کردنِ 
خدایی داشته باشی.
خدا خدا میکنم...

 پی نوشت: 
 برای مشاوره و روانشناسی بهتر است به مراکز معتبر، مثل بیمارستان های اعصاب و روان یا دانشگاه ها،  مراجعه کنیم.

 مکتب های روانکاوی کلاسیک، مثل فروید و یونگ، صلاحیت لازم برای مشاوره را ندارند. پیرامون مشاور و سخنانش با چند فرد کارشناس صحبت کنیم.

@parrchenan

خوشه چین

اوایل صبح  تماس گرفته بود، ساعت شش صبح دقیق. خلوت ترین زمان خط. زنی بود که شش سال از زمان طلاق گرفتنش می‌گذشت و پسرک ۱۸ ساله و دختر ۱۴ ساله اش را خود بزرگ میکرد. صدای محکمی داشت و با پرسش هایم توانستم تا حدودی طبقه اجتماعی اش را هم در بیاورم.
مشاوره میخواست. اینکه با پسرش که دخترش را بشدت میزند و در اصلاح بر او غیرت دارد، چه واکنشی داشته باشد.
زن جمله ای گفت که حجت را بر من تمام کرد و نیازی به ارجاع ندیده خودم واضح و صریح پیشنهاداتم را به او دادم
 او گفت:
نمی‌خواهم هیچ کس برای دخترم تعیین تکلیف کند، و می‌خواهم این را پسرم بفهمد.
 وقتی که با زن، همدلی و هم رای خود را  نشان دادم، 
 ابزار قانونی را برایش مشخص کردم و اینکه اتفاقاً همین شش صبح، نقطه ضعف را به نقطه قوت تبدیل کند به این صورت که دماغ شکسته دخترش را به نقطه قوت در مواجه با پسرش تبدیل کند.
و در پایان اتفاقاً از همین راه به کمک پسرش بشتابد:
 هم آگاه خواهد شد که او قیم و ولی خواهرش نیست. و هم میتواند در راستای درمان بیماری روانش که احتمالأ دچار افسردگی بود، اقدام کند. چرا که پسرش هم پاره تنش است.
 تصدیق کرد و با صدایی همچنان محکم و قوی تشکرم کرد.


پی نوشت:
۱.وقتی که با یک چرا و سؤال واضح روبرو میشوم که پشت آن چرا کلی تفکر خوابیده است و به آن فکر شده است، پاسخ دادنم نیز راحت تر و دقیق تر و واضح تر است.
چرا هاِ پس از تفکر، معمولاً پاسخ های دقیقی می یابند. چراهایمان را به این سو سوق دهیم.

۲. خیلی وقتها میشود نقطه ضعف را به نقطه قوت تبدیل کرد. این یک نمونه آن بود. چگونه این تبدّل را کنیم؟ با گسترش آگاهی، چیزی مثل همین گفتگو  با یک کارشناس مربوط.
 

۳. پرخاشگری و تند خویی، معمولا میوه افسردگی است و به آن پهلو میزند. 

۴. به نظرم وقت آن رسیده است که تکلیف خودمان را با این واژه، مشخص کنیم: غیرت
@parrchenan

 @parrchenan

بازار بسته بود و دکان‌های نبش خیابان سه تا یکی باز بودند. صحبتهای دکاندار ها را که با هم دردل میکردند و از کسادی بازارشان می‌گفتند، قاچاقی گوش میدادم. 
در حال عبور بودم که با صفی ده بیست متری بل بیشتر، روبرو شدم، در دلم گفتم این چه کاسبی است که با همه این شرایط و سختی ها و بستن ها، این چنین برایش صف میکشند ؟ سرعت کم کردم تا بیابم پاسخم را، به انتهاهای صف رسیده بودم که عابری، از نفر آخر پرسید: صف چیست؟
بیمه بیکاری!
: (

انگار  این روزها چیزی که برایش صف میکشند و بازارش داغ است:
بیکاریست.

پی نوشت:
این روزها اگر سوار تاکسی، اسنپی شدید، یا با شغل های پاره وقت و روزمزد مواجه شدیم.
اگر دستمان به دهنمان می‌رسد،
 دستمان را شل بگیریم، تا بیشتر از معمول بچکد.
این روزها خوشه چین  بسیار است.


لغت‌نامه دهخدا
خوشه چین . [ ش َ / ش ِ ] (نف مرکب ) چیننده ٔ خوشه . لاقط. لاقطه . (از یادداشت مؤلف ). آنکه پس از درو کردن کشت زار جو و گندم و جمعآوری حاصل ، تک خوشه هایی که در آنجا مانده برای خویشتن جمع می کند. (ناظم الاطباء) :

ای پادشاه سایه ز درویش وامگیر
ناچار خوشه چین بود آنجا که خرمن است .
سعدی 

ثوابت باشد ای دارای خرمن
اگر رحمی کنی بر خوشه چینی .
حافظ
@parrchenan

حجم عظیم تلفن ها

بعد از اس ام اسِ ملی که برای همه ایرانیان رفت v. Behdasht زد
خط ۱۲۳ ما منفجر شد.
هزاران تماس داریم. از کیفیت ماجرا مجبوریم بکاهیم و کمیت را دریابیم.
صدها و صدها تلفن اختلافات زن و شوهری.
واقعاً بعد از این همه حجم از تماس ها به بعد از کرونا و زلزله های قضایی که خانواده های ایرانی دچارش خواهند شد می اندیشم. این بدبینی مبتبی بر صدها تلفنیست که شنیدم و هزاران تلفن مشابهی که همکارانم پاسخ دادند.
ویروسی همچون کرونا از جنس اجتماعی و نه پزشکی، خانواده های فرتوت ، خانواده‌ها دچار بیماری های ضمینه ای، خانواده‌ها بی توجه به قرنطینه ( حریم های شخصی) را ویران خواهد کرد.  درست یک روز پس از پایان کرونا،  کرونای اجتماعی که نُمود خود را در خانواده و متلاشی شدن خانواده های ضعیف نشان خواهد داد، سر برخواهد آورد.
 این حجم از تماس برایم بی سابقه بود  و اول بار در زندگیم با چنین سیلی روبرو میشدم که نه از جنس آب که از جنس اختلافات خانوادگی بود.
 هر چه بگویم عظمت این سیل چیست، باور کردنی نیست.
 در زمان کرونا، همان گونه که احتمالاً هر خانواده یک قوم و خویش و آشنای دور و نزدیکی را  از دست داده است، پس از کرونا چنین اتفاقی را در خانواده ها خواهیم دید، طلاق یا طلاق هایی در خویش و فامیل و آشنا.


@parrchenan

زنگ زد .  زنی بود که از دست همسرش عاصی شده بود و پیامک وزارت بهداشت را دیده و با ما زنگ تماس گرفت. به ۱۴۸۰ ارجاعش دادم، گفت زنگ زدم و بعد از شنیدن حرفهایم، گفت میتوانم ابراز تأسف کنم.
من وقتی در مواجهه با عملی قرار گیرم، مسیولتم را میپذیرم، به ۱۴۸۰ ارجاع داده بودم و او نتیجه این ارجاع را بر من نمایان می‌کرد.
بی قرار و گریان بود و  تاکید بر جدایی داشت.
با توجه به هیجان شدیدی که داشت، بی خیال کمیت و عدد تلفن های منتظر پاسخگویی شدم و با او مفصل صحبت کردم.
 
 در پایان گفتگویان یک داستان قصه داستان خوب دستم آمده بود و که زاییده این گفتگو بود.
او همسر خودش را پپه معرفی کرد که ساده است و از مدیریت خانواده ناتوان.
با مثال _ سئوال کلاس درسی که همه شاگردان رفوزه شوند، آیا همه گناه، گردن بچه های شاید خِنگ  و تنبل کلاس است یا درصدی از گناه نیز گردن معلم هم می افتد؟
 او را به خودش، توجه دادم و در پایان این قصه داستانی را گفتم:
با توجه به امکانات مدیا و مشاوره ای دور و برت، 
خود را توانمند میتوانی کنی که این کشتی سوراخ در حال غرق را تعمیر کنی، و پس از همه تلاش ها اگر تعمیر نشد، توانمند از کشتی بیرون روی، نه همچون یک غریق نجات یافته ای که در آب دست و پا می‌زند تا کشتی نجات سر رست.
در کشتی دوم هم، اگر توانمند نباشی، با مشکلات زیادی روبرو خواهی بود.

تاثیر خودم را با توجه به بازخوردهای او، مثبت ارزیابی میکنم
 
  این قصه داستان را  با استفاده از  رمان هیچ دوستی بجز کوهستان نوشته بوچانی و تلفیق آن با فیلم ناهید، پروراندم.


@parrchenan

احساس امنیت داری

ساعت دو و نیم شب بود که زنگ زد
 دختری ۲۳ ساله دچار وسواس فکری شدید که گویا از ما، دل خوشی نداشت. ابتدای سخن، با یک جبهه گیری روبرو شدم. نیم ساعتی صحبت کردیم. از تاریخچه زندگیش، این که بچه آخر خانواده بوده و باباش حکم بابابزرگش  را داشتهو چند صباحی است که مرده است گفت.
با توجه به شدتی که نسبت به افکار وسواسی تشخیص دادم. تلاش کردم موضوع سخن را به سمت هر چه سریعتر رفتن به نزد روانپزشک هدایت کنم. صداهای مختلفی هنگام گفتگو می آمد، پرسیدم کجاست و پاسخ داد به دلیل اظطراب زیادی که بدلیل وسواس هایش به سرش هجوم می اورد، زده به خیابان و اکنون در ماشینی است.
 با آن سرد بهاری و نیمه های شب و دختری مستاصل و صدای مردی که به گوشم خورده بود.
 دنبال واژه بودم، دنبال بهترین جمله ای که می‌توانستم همه اینها و وسواس اش و نیاز اورژانسی که به درمان دارد و قانع کردن او.
چند ثانیه ای دنبال واژه و جمله مناسب گشتم و گشتم. دو و نیم شب خودم هم در موقعیت رفرش ذهنی نیستم و ذهنم کند تر عمل میکند.
باز، گشتم و گشتم تا یافتم:
در این ماشین احساس امنیت میکنی؟

 می‌توانستم بپرسم این مرد که صدایش می آید کیست؟
چه نسبتی با تو دارد؟
آنجا چرا رفته ای؟
 و از این قبیل سئوالات حالت بازجویانه. سئوالهایی که انتخاب و آزادیش را تحت الشعاع قرار میداد، او را نسبت به خودم و هدفم که او را سوق دادن به سمت درمان بود بدبین می‌کرد همانی که نسبت به ما جبهه داشت. همانی که یکبار  در سالهای دور روان‌پزشک رفته بود و اما داروهایش را تهیه نکرد.
 
 کمی فکر کرد و پاسخ داد:
 آری احساس امنیت میکنم و در ماشین دوست پسرش است.
گفتم برای من همین که احساس امنیت می‌کند کافیست و بقیه اش به من مربوط نیست.

چند سالیست که یک وسواس دارم که همه تلاشم را می‌کنم وارد حریم شخصی آدم های دور و برم و دوست و آشنایم، دور و نزدیکم و هیچ کس نشوم. و انصافا کار سختی بود، ما در یک فرهنگ و عرف و باور خلاف این بزرگ شده ایم و رشد و نمو کرده ایم. معتقدم همین که سؤال اول در ذهنم آمد و نه سوالات دومی، نتیجه این سالهای تلاش برای تغییر زاویه دیدم بود ورنه به این سیؤال نمی‌رسیدم. شاید فکر کنید سهیل موضوع نوشتن، کم آورده و الکی دارد یک موضوع را گنده میکند اما به راستی این نیست. پشت این جمله و این سوالها
فرهنگی، تاریخی به قدمت سرزمین فلات ایران و فرهنگ ها و قوم های آمده و رفته و... خوابیده است و یافتن آن جمله برایم باشکوه بود 
وقتی که از او مپرسم، امنی؟ یعنی امنیت او، سلامت او برایم مهم است.
تغییر موضع داده بود، با سخنانم همراه شده بود، سراپا حرفم را گوش میداد، استدلالهایم  را می‌پذیرفت و قانع میشد.
پرسیدم در کدام خیابان هستید:
میدان حر.
گفتم سه دقیقه فاصله شما تا بیمارستان روزبه است، ماشین رو خلاص کنید سُر میخوره می‌روید آنجا.
چند سیؤال دیگر و چگونگی فعال شدن وسواس اش را کرد و پاسخ دادم.
پرسیدم آرامی؟
خیلی
 گفتم از مشاوره من راضی بودی؟
خیلی
گفتم میتوانم ازت تقاضایی کنم؟
آری
می‌توانم ازت مزد کارم را بطلبم؟
 باشه.
: مزد کارم این باشد که اکنون، همین اکنون بروی اورژانس بیمارستان روزبه.
خندید وگفت جلو درب بیمارستان  است و در حال ورود.

@parrchenan

نقش ما

دختری بود که مدعی بود از جانب خانواده مورد ضرب و شتم قرار میگیرد و به دنبال جای امنی می‌گشت.
کلام را به سمتی بردم که از زندگیش بگوید،
حکایت کرد و کرد تا اینکه گفت سه ماهی می‌شود، داروهایی که روانپزشک برای افسردگی اش تجویز کرده بود را دیگر مصرف نمیکند.
 (و این یعنی خانواده او را برای درمان به نزد روانپزشک برده است و به آن بدی که تصویر میکرد نبودند).
در نهایت یکی از گزینه هایی که تاکید کردم و بر آن مانور دادن این بود که همین فردا صبح نزد روانپزشک مراجعه کند و خوردن یا نخوردن دارو را منوط به نظر او بداند.
 تا هم رفتار خودش و هم رفتار دیگران نسبت به او  یا برداشت او از رفتار دیگران  نسبت به خودش را تحت کنترل درآورد.
 

گاهی برای اینکه موضوع یا فرآیندی را کنترل کنیم نیاز است در طبیعی ترین حالت خود باشیم، و طبیعی ترین حالت، سلامتی است.
تصمیم های حساس و تاثیر گذار و مهم زندگی را معتقدم، در طبیعی ترین حالت خود که سلامت جسم و روان است بهتر است گرفته شود. چرا که در این حالت عقل و تعقل‌ورزی در بالاترین درجه حالت هر شخص است و می تواند هیجانات و خُلقیات خودش  را شناسایی کرده و بر آنها سوار شود.
در جریان کرونا، نیاز  این امر صادق است ابتدا خود در سلامت باشیم و یا اگر  احتمال بیماری را میدهیم، تلاشمان معطوف به تسریع در روند سلامتی باشد تا بتوانیم سپس، خانواده ، اقوام و آشنایان و محله و شهر و کشور و جهان خود را مدیریت کنیم. این امر نکته مهمی است که معمولا از آن با تسامح عبور می‌کنیم.
اگر آن دختر روند مصرف دارو را انجام داده بود، نزدیک ترین حالت به روند طبیعی انسانی را به دست آورده بود و احتمالأ  طبیعی تر رفتار میکرد و  در نتیجه تنش کمتری احتمال وقوع آن می‌رفت.
همه ما در این شرایط کروتایی ، نیاز داریم، اینگونه باشیم: تصمیم گیری و تعقل ورزی در سلامتی
لطفاً سلامت خود را غنیمت دانید که جهانی به سلامت شما نیازمند است.

اجازه دهید با مثالی این جستار را خاتمه دهم.
 در ابتدای کرونا، بسیاری این موضوع را جدی نگرفتند و رفتار هایی خارج از پروتکل  های پزشکی و سلامتی این روزها انجام دادند. یکی از آشنایان ما هم اینگونه عمل کرد( سلامت خود را به خطر انداخت که الکی و مهم نیست) و اتفاقا یک هفته بعد درگیر این بیماری شد و بیش از دو هفته است که  بستریست  و یکی از تخت های آی سی یو بیمارستانی در تلاش برای بهبود او( سلامتی او) هستند. در این مدت که او در این تخت بود، چه تعداد بیمار بد حال که امکان استفاده کردن از این تخت را از دست دادند. درست است که او نسبت به سلامت خود بی تفاوت بود اما در واقع اثر مستقیمی در سلامت و جان و بودن یا نبودن، آدم های دیگر که نیازمند چنین تختی بودند، داشت.
 در این یکسال حضور کرونا در زندگی بشری ( تا عید سال بعد) به سلامتیمان توجه ویژه ای داشته باشیم، تا بتوانیم تصمیمات درست و تعقل ورزی های به جا داشته باشیم.


 @parrchenan

پیشنهاد می‌دهم برای درک بیشتر اوضاع این فایل صوتی را گوش فرا دهید👇👇👇


برای  دسترسی به این فایل نیاز است به آدرس تلگرامی پرچنان مراجعه کنید

کرونا اومد داشت

کرونا اُومد داشت.
برای کی؟ برای پدر آن دختری که پایش را در یک کفش کرده بود که میخوام( میخواهم) مهاجرت کنم. میخوام بروم. و پدری که کودکش را متناسب با مد روز خانواده‌ها مرفه تربیت کرده بود، از اول کلاس زبان و مدرسه فلان و دوستان بهمان را برایش فراهم کرده بود، وامانده بود،  درمانده، پا در گِل.با خودش این فکر را می‌کرد مگه من همان مستبد مهربان نیستم؟
 آخه من نه مگه سلام دخترم را میدانم؟
آخه نه مگه همه اجازه او، از بودن و ماندن در خوابگاه و حضور و غیاب و شوهر کردنش با من است؟ حالا همه ی اینها را تفیض اختیار کنم؟
آخه دختکرش، ناز دخترش، لوس دخترش، تک و تنها آن سر دنیا چه کند؟
 پدر مستبد مهربان دلسوز، با خودش فکر میکرد نه غلیظی بگوید و همه تربیت کودکی تا جوانی دخترش را زیر سوال ببرد و اگر آری بگوید... وای با چه زبانی با چه دلی آخه، آری بگوید. هی این پا اون پا کرد تا که از دست غیب، فرشته کرونا!!! آمد.
 و همه بحث های مهاجرتی، به محاق رفت. هم از جانب کشورهای پذیرنده هم سفارتهای بسته و هم خود مهاجرین. اکنون خود متقاضی مهاجرت هم بیمی در دل دارد، اگر کرونا بود و من تک و تنها در غربت در قرنطینه...
کرونا برای پدر دلسوزی که نمی‌تواند هنوز درک استقلال ناز‌دخترکانش را ببیند اومد داشت.

 گاهی که سخنان بزرگان مذهبی کشور را می‌ بینم  که خود را موظف میدانند که مردم را به بهشت هدایت کنند یاد این پدران مستبد دلسوز می افتم.
 فکر کنم مردم برای آن بزرگان مذهبی حکم ناز دخترکان  آن پدر را دارند.

@parrchenan

تماس گرفته بود. اوایل بامداد.
 بیست و شش سال داشت و از خانه فرار کرده بود، با برادرش دعوا گرفته و پدر و مادر در سکوت آنها را همیشه نظاره‌گر بودند.
 از داستان زندگیش گفت و گفت و گفت. 
« حتی مشاور هم گفت تو بگذر و سکوت کن! شما هم این رو خواهید گفت». وقتی که دید من میگم حقت رو بِستان، نظرش برگشت.
با سه تا سؤال گیرم افتاد.
برادرت دچار اختلال روان است؟
 بله و توضیحات میدهد.
آیا قبول داری که کسی که دچار اختلال روان است، بیمار است و بیماریش را باید درمان کند؟
  راضی  از این سخن پاسخ آری میدهد و باز توضیحات
سؤال آخرم را میپرسم
 با کسی که بیمار روان است، بحث می‌کنی و انتظار داری منطقی باشد و منطق سخن تو را بپذیرد؟
سکوت، سکوت، سکوت
اما پا پس نمیکشم، منتظر جوابم:
 نه، راست میگید.
 دیگر افتاده در سناریوی که چیده ام.
حالا میخواهم نقطه ضعف اش را به نقطه قوت تبدیل کنم:
با این دماغ شکسته فردا اینکار ها را بکن و در نهایت از قاضی بخواه که برای درمان برادرت، حکم دهد.
 دماغ شکسته و نقطه ضعفی که اکنون داری را به نقطه قوتت در محکمه تبدیل کن. سکوت نکن و حقت را بگیر. حق تو امنیت است و داشتن برادری که در روند درمان باشد.
قرار شد بعد از  پایان تماس به خانه برگردد.

 در بسیاری از تماس ها، تلاش میکنم، فرد حکایت خود گوید، اینگونه گویی تفرد خاص خودش در قصه گویی برای یک دیگری( که من شنونده پشت تلفن هستم)، شکل میگیرد. و به قول هانا آرنت آدم ها وقتی که داستان زندگی خودشان را میگویند، دل بسته زندگی می‌شوند.
گاهی نقش ما در پشت تلفن، میشود از جنس شب بخیر کوچولو داستان ساعت نه شب رادیو سراسری، یا کشیش نشسته در اتاقک اعتراف، یا راننده کامیون شنونده داستان شب، یا هزاران انسان شنونده  قصه‌های هزار و یک شب شهرزاد در طول تاریخ هزار ساله. من شنونده قصه زندگی دیگری یک نقش متناقض نُما، دارم: در عین منفعل بودگی ( شنونده بودن حکایت) گویی که فعال هم هستی و با شنیدن، کنشی انجام می‌دهی و او را دل بسته زندگی می‌کنی.( سخت گفتم ها)


@parrchenan

فقط روزهایی که مینویسم

از ساعت نه شب زنگ میزد و همکارم، مسئولیت رِتق و فِتقش را بر عهده گرفته بود. زنی بود بی جا و مکان که گرم‌خانه های شهرداری از بابت کرونا به داخل راهش نمی‌دادند. بارها و بارها تماس می‌گرفت و کمک چندانی از همکارم ساخته نبود. همکارم در جریان بود و می‌گفت  این وضعیت تقصیر خودش بوده است. تا اینکه همکارم آف شد و یک و نیم شب زنگ زد و من پاسخگو شدم. بسیار حرف میزد، همه آن حرف‌ها را که بارها گفته بود و تکرار کرد. گفتم دست ما به شهرداری نمیرسد ولی اگر بخواهد تلاش میکنم در مراکز بهزیستی اسکان پیدا کند. گفت هزینه ای برای رفت و آمد ندارد. از در همدلی در آمدم  و در انتهای سخن همدلانه ام گفتم، برایش اسنپ، به هزینه شخصی میگیرم، تا شب را بی جا نماند. این همدلی بر او کارگر افتاد. گفت دیگر تماس نمیگیرم و خودم مشکلم را با شهرداری حل میکنم.


 این روزها از بابت کرونا پذیرش سخت و طاقت فرسا شده است. و افرادی که شهر خانه شأن بود و فرو دستان  جایی برای شب‌مانی، سخت پیدا کنند.
 عملاً با زبان بی زبانی گفته اند که پذیرش را سخت کنید ( اصلا نکنید). ضمن اینکه دو تن از همکارانمان هم بابت کرونا فوت کرده اند. اما از یک موضوع غافلیم.


آن زمان که بحران ماسک بوجود آمده بود، خواندم زنی به داروخانه مراجعه کرده بود و داروخانه دار ماسک ها را مخفی کرده و  برای خود و دوستانش نگه داشته بود.
 آن خانم هنگام خروج از داروخانه فریاد زده بود:
احمق! آخه برای اینکه تو کرونا نگیری  باید من هم نگیرم ورنه تو خانواده ات  از من خواهی گرفت.

آنچه که این روزها نام چرخه به خود گرفته است. هنوز در اذهان بسیاری از ما و بخصوص مسیولین ارشد آسیب های اجتماعی شهرداری و بهزیستی و کشور، هنوز فهم نشده است.
من فکر کنم، بسیاری از درک این چرخه و چگونگی کنش و واکنش آن عاجزند، یعنی مغزشان قدرت تحلیل موضوع را ندارد و به نظرم حق دارند هم، برای فهم این موضوع به حداقل ذهن ریاضی یا شطرنج آموخته یا تربیت شده نیاز است که آموزش و پرورش ما کمتر در این امر کوشیده است. ذهن تربیت شده و آموزش و پرورش!! حاشا و کلا.

آی جناب مسئول، برای توقف کرونا، راه ندادن یا سخت کردن پذیرش، همان احمقانه رفتار کردن داروخانه دار است.
 ای کاش ذهنهامون کمی بیشتر تربیت شده بود و مفهوم این زنجیره را ادراک میکردیم.
 ذهن ایرانی  تربیت شدگی  اش، چیزی شبیه  بازی ایرانی، تاریخی تخت نرد است. شانس و هر چه تاس برایت آورد. فقط تو بلد باش و بهترین بازی را با تاس کن. شانس بیار و کرونا نگیر. بهترین بازی ات را کن، پس ماسک را از برای خودت بردار. رفتار آقای مسئول بهزیستی و داروخانه دار از جنس همین نوع تخت نردی فکر کردن است. شانس بیار و نگیر، پس اجازه نده کسی ورود کند و وارد شدن به مرکز را سخت و یا محال کن.
 ای کاش از کودکی به جای تخته نرد، شطرنج را یاد می‌گرفتیم و قدرت تحلیل و پوزیسیون چیدن را می‌فهمیدم. این که برای آنکه من مراقب خودم باشم، باید تو هم خوب باشی.
 این تو، میشود، فرد مهاجر نشین، افغانستانی غیر مجاز و مجاز، کودک کار، زن خیابانی، کارتون خواب، معتاد، بی جا و مکان. ندید گرفتن آنها، اخراج کردن آنها، بی تفاوت نگاه کردن به آنها، از  همان عدم درک ذهن شطرنجی و نگاه تخته نردی بر می‌خیزد و ابلهانه.
کرونا روزی روزگاری تمام شد، به فرزندان خود، شطرنج بیاموزیم. ذهن‌شان را تحلیل گر پرورش دهیم‌. 


@parrchenan

الهی چاره کن این درد و حرمان
بر افشان در جهان دارو و درمان
خلایق را رها کن زین غم و درد 
براین خلق جهان فرما تو احسان
بشر سر در گریبان برده زین  غم
پسندت کی بود این چشم گریان 
بیا بهر خدا درمان کن این صعب
بیا این خطه را بخشا تو سامان 
جهانی پر شد از ترس و غم دل 
توئی خالق توئی آن میر فرمان
دهی هم درد و هم درمان و دارو
کجائی ای تو آن سلطان سلطان
مگر در خواب رفتی ای شهنشه 
نمی بینی تو این خلق پرافغان ؟
تو که خوابی نداری پس کجائی
چرا نائی برون از کاخ و ایوان ؟
همه عالم دو دستان بر دعایند 
توبستان این دعا ازخلق حیران

شاهد( استاد محمود قنبری)

 کتاب فقط روزهایی که مینویسم
آرتور کریستال
 نشر اطراف
اگر اهل نوشتن، اهل شعر گفتن، اهل قلم زنی هستید، این کتاب تا امیدتان نمیکند. شما را با جهان آنها که می‌نویسند آشنا میکند. میفهمیم ما در اصل امتناع، مشترکیم . این که با نوشتن، فکر میکنیم. تحلیل میکنیم.
برشی از کتاب:
«مرگ مادر زیبایی است. چه نیازی به زیبایی در حیاتی که ابدی است ؟ آیا اینطور نیست که در زندگی زیبایی می‌یابیم، چون کوتاه است، که هنر می آفرینیم چون هنر بخشی از جهان خلقت نیست، که فلسفه بافی می کنیم چون هیچ وقت نمی توانیم مطمئن باشیم که دانش مترادف با حقیقت است؟ البته که حتی فیلسوف ها و افسردگان قسم‌خورده نیز دائماً در اندیشه مرگشان نیستند ... مرگ اندیش ترین متفکر هم ممکن است رشته افکار اش با مسائل عادی تر زندگی خارج شود و این هیچ کجا بهتر از [رمان] چرم ساغری بالزاک تصویر نشده آنجا که قهرمان جوان درنگ می کند تا به همه تمدن های مرده ای که آمد و رفته‌اند بیندیشد به فرصتی بی رحمانه کوتاهی که روی این زمین داریم و به این فکر می‌کند که اگر قرار است در آینده به نقطه ریز و نامرئی تبدیل شویم پیروزی ها عشق ها شکست ها و نفرت های من واقعاً به چیزی می ارزد یا نه البته که همه چیز بی معنی است و بیهوده...»
@parrchenan

ته نا

تماس گرفته بود و قصد خود کشی داشت.
دختری 29 ساله بود و از این وضعیت اقتصادی اجتماعی بهداشتی جامعه خسته بود، مدعی بود مرگ موش تهیه کرده است. اما میترسید با درد بمیرد.
نا امید بود، از چه؟ از آینده. از این که احتمالاً شوهر نکند، در این وضعیت بی ثبات اقتصادی ، نزول دائم کند. هم‌چنان «تهنا» بماند. او فرزند طلاق بود و با هیچ کدام از دو زندگی نمی‌کرد. حسادت به زندگی دیگران را صادقانه بیان می‌کرد، مثل خوره به جانش افتاده بود.
تلفن قطع شد و حجم عظیم تلفن های پشت خط وصل میشدند.
ساعتی بعد که خط خلوت شد، به تلفن ها و گفتگو ها و شنیده هایم اندیشیدم.
این که آیا این دختر حق داشت نا امید باشد؟
چه قدر درصد حق داشت؟
سهم من از ناامید کردن او، از تولید غول حسادت در او چه مقدار است؟
این که چه مقدار منِ نوعی« تهنایی» اش را در چشمش فرو کرده ام؟
با پست های اینستاگرام، با ماشین عروس و بریز و بپاش ها، با ماشین آنچنانیم،  چه مقدار نداریش را تهنایی اش را در چشمش فرو کردیم؟
 با افول دین و مذهب، و افتادن در بی معنایی زندگی، « تهنایی» و احساس شدید آن، می‌تواند فرد را به قاتل خودش تبدیل کند. چه کسی به او انگیزه مثبت یا منفی میدهد؟ رفتار و اعمال و گفتار ما.

گاهی که به کرونا فکر میکنم، وجه مثبتی در آن می یابم. آمد تا بفهمیم چقدر تهناییم.
هم آن مذهبی و دین مدارش بفهمد( دو بشک هست و پنجه در پنجه ایمان) هم آنکه به اقوام و خانواده اش می نازید  و اینک نیاز به قرنطینه دارد.
همه ما تهناییمان جلو چشمانمان نُمود یافت. شاید که حال آن دیگران را بیابیم. حال امثال همین دختر بیست و نه ساله را.

پی نوشت:
در بعضی لهجه ها، کلمه تنها، « تهنا» تلفظ میشود، که من آن را بیشتر می پسندم. ته‌نا،( ته ندارد، بی حد، بی پایان)

@parrchenan

ایمان سکولار

شب‌های بسیار سرد و یا برفی، تماسهای ما هم بسیار زیاد میشود. مرد تماس گرفته بود و از سرما و کودکان کار و فال فروش حرف میزد و خواهان جمع آوری آنها در این سرما بود و می‌گفت جواب خدا را در قیامت من نخواهم داد، به شماها اعلام کردم. 
از وقتی که نام مستضعف شد، دهک پایین، کارتون خواب، متجاهر، قشر آسیب‌پذیر...
 از وقتی که پیشنهاد نمایندگان شد: کسی که توانایی ندارد ازدواج نکند،
(پس چه کار کند؟)
از همان زمان، جواب روز داوری کم لم یمن شد.
این ایمان و دینی که معطوف به جواب دادن در روز داوری ست،  به چیزی دیگر تبدیل خواهد شد. دیر یا زود. همان
  اخلاق سکولار و انسان مدار غربی.
دیگر از نام و رسم این دین و آن دین رسته ای و به عناصر سازنده آن رجوع خواهیم کرد.
( در ادامه، ادله دکتر رنانی، که اتفاقا به تازگی متوجه شده ام، نگاهی عرفانی و مولوی گرایانه است را برای فهم این گفتار خواهم آورد)
آری هیچکدام ما جوابی نخواهیم داشت و روسیاه خواهیم بود. جز آنکه، از این نگاه فاصله گرفته و به ایمان سکولار نزدیک شویم.


@parrchenan

تنها خرچنگ خانگی لای ملافه ها خانه می کند

دیشب به لطف پیمان، جشنواره تاتر فجر رفتیم.
نام تاتر :
تنها خرچنگ خانگی لای ملافه ها خانه می کند
و از خطه جنوب کشور ( احتمالأ بندر عباس)، متاثر از نمایشنامه اتلو و موسیقی زنده بسیار خوبی داشت که چفت نمایش شده بود و یکی از اجزای مهم آن.
موضوع تاتر با توجه به نمایشنامه اتلو، پیرامون خیانت زناشویی بود و بومی شده آن با بافت جنوبی اش و انصافاً خوب از آب درآمده است. بخصوص که پیرامون زندگی چترباز ها و شوتی ها و قاچاق برها ساخته و پرداخته شده.
ای کاش میشد این تاتر ها رو این طبقه های اجتماعی هم می‌دیدند، اواخر تاتر که تقریباً داستان مشخص شده بود یاد یکی از تلفن هایم افتادم که چند ساعت نیمه های بامداد، برای آن وقت گذاشتم.
مردی مست و تیغ بدست بود که تماس گرفته و می‌خواست رگ خود را بزند.
با نامزدش بهم زده بود و قصد جان او را  نیز کرده بود.
وقتی علت را جویا شدم با همان لحن کشدار و خواب زده مستی اینگونه پاسخ داد:
«با وی پی ان به تلگرام وصل شدم، وی پی ان پُرن بود. رفتم توش چرخ زدم،  فیلم های پُرن  ایرانی هم داشت، تو یکی از فیلمها، آخ چشمت بد نبینه،  چهره نصفه نیمه نامزدم بود...»
به وضوح مستی و پارانوئیدا، او را به مرز جنون کشانده بود.

با خودم فکر کردم، حاکمیت آمد تلگرام را فیلتر کرد و تلگرام وی پی ان های خاص خود را گذاشت و گاهی این وی پی ان ها، ناخواسته ، تبلیغ کانال های پُرن و صیغه و... است و جامعه بیمار  و بهداشت روانی ناقص ما  را از چاله به چاه انداختند و  افرادی چون همین مرد مست، را به سمت قتل خود یا دیگری می‌کشاند.

حسن بزرگ این تاتر آن بود که به جامعه  و تماشاگران ایرانی حالی میکرد،« دهن بین مباش؛ با فردی که مشکل پیدا کردی ابتدا گفتگو کن».
دهن بین بودن صفت دنیای شرقی  و ایرانی و بدَوی ست.
اتلو نیز سرداری مغربی در لشکر ونیز بود.

@parrchenan

قله بند عیش

نیمه شب بود که تلفنی اورژانسی خورد و با توجه به حکم قاضی، نیاز به حضور عوامل بهزیستی بود. مرکز مربوطه در مأموریت بود و مجبور شدیم خودمان اقدام کنیم.
محله خاک سفید و کلانتری اش. هیچگاه از این محله و کلانتری اش خوشم نیامده است. نیمه شب کلانتری اش، همچون روزش، شلوغ بود!!
مادر شیرخواره ای که مدعی بود، شوهرش او را از خانه بیرون انداخته است و بچه جانش در خطر است. کلانتری زنگ زد و شوهر این خانم با تیر و طایفه ریختند کلانتری. قوم و خویش هم بودند. پسر عمو دختر عمو.
 صدا در کلانتری فراتر از آلودگی صوتی رفت. مشکل کودک نبود. مشکل اختلافات عمو ها بود.
شوهر زن که ابتدا ما را دید با کت های باز و خشمگین به سراغمان آمد و بعد از یک ساعت و نیم که در حال خروج بودیم، گفت: آقا نمیشه شما مشاور ما باشید، مشکلمان را حل کنیم!
واقعاً چرا سیستم آموزش و پرورش به کودکانش یاد نداده، برای اختلافات به کلینیک های مددکاری یا مشاوره ای میشود رجوع کرد؟
چند جمله که در این یک ساعت و نیم شنیدم:
زن: پای شوهرم را بوسیدم که ...
مرد: پای عمو ( پدر زنش) رو بوسیدم که ...
عمو، (پدر مرد)بچه ای که به دنیا آورد دختر بود!!! ( با تصدیق پدر کودک)
عمو( پدر زن): به جهنم بگذار بچه شون بمیره!
پدر کودک: رفتم به عمو التماس کردم بگذار بعد سه سال ما بچه دار بشویم!!!! ( با خودم فکر میکردم نقش عمو در این گزینه چه بوده است!! پوشش محافظتی جلوگیری از بارداری؟)
برادر مرد( عمو کودک): میگی من سه تا زن طلاق دادم، الان آمریکا هستند!!!

هم‌چنان اثر پر رنگ بی مغز بودن آموزش و پرورش دوازده ساله مان را میبینم.
ای خوانندگان پرچنان، حواستان باشد، اگر در فکر فرزند آوری هستید، او را دوازده سال به این چنین آموزش و پرورشی خواهید سپرد.

 در حالیکه این موضوع در دو خط موازی قابل حل شدن بود
یا نمی‌توانید زندگی کنی و پایان( به معنای طلاق)
یا می‌توانید زندگی کنی و ادامه آن
 یا زندگی کردن یا نکردن با هم را مشروط میکنید به آموختن حل مسئله  و فضای مشاوره و تصمیم بعد از آن.

###

در برف انبوه پس از بارش ها، قله بند عیش را صعود کردیم.
اگر نبود این کوه‌نوردی ها و تغییر شیمی خونم، اکنون مرده ای بودم که زندگی میکرد.
کوه و برف، آنچنان کیفیت شیمی خونم را بالا میبرد و مرا سرخوش می‌کند که عده ای این سوال در ذهن شأن ایجاد شده و با تعجب ازم پرسیده اند که آیا مستی؟


@parrchenan

سختی کار

شیرین، یکی از خوانندگان پرچنان پیام داده بود، این روزها نغمه پرچنان غمناکه.
و البته که من هم انسانی هستم که در این فلات ایران زندگی میکنم و دماسنج وجودم با اتفاقات، بالا و پایین میشود.
یک نگاهی به نوشته های این چند وقت کردم‌.
از نوشته هایم متوجه شدم، برای من جهان مردگان را اعتباری نیست و هر چه دم زدم از برای «ما زِندگان» بوده است. حتی اگر نغمه غمناک بوده باشد. شاید تفسیر شما دیگر باشد، لطفاً اگر تمایل داشتید بیام کنید.
باری
شیفت آخر گزارش سختی را دریافت کردم، با خودم کلنجار رفتم که از دریچه «ما زندگان» این موضوع را نگاه کنم.
نیمه های شب بود، ساعت سه بامداد، از بیمارستانی ، پلیس حاضر در آنجا با ما تماس گرفت. مبنی بر اینکه دختری  چهارده ساله وضع حمل کرده و پدر او هیچ تمایلی برای پیگیری این موضوع ندارد. او چهره کودک وضع حمل کننده را معصوم گزارش کرد.

از موضوع و حساسیت آن گذر میکنم  و این بار غمبارش را خود بر دوش میکشم و  دقت نظر شما را به نکته ای که یافتم جلب میکنم.
این که گزارش کننده این موضوع نه پرستار بود و نه مددکار و نه تیم پزشکی، بلکه پلیسی بود از مجموعه نیرویهای انتظامی کشور. اینکه او به موضوع ابیوز حساس شده بود و نه کسان دیگر گ حال آنکه او موظف نبود. حال آنکه طبق قانون و شرع( و نه عرف)، دختری به این سن می‌توانست فارغ شود  اما این پلیس، عرفی عمل کرد. برگ برنده جامعه مدنی می‌تواند همین باشد. این که آنچه از مدرنیته در این صد سال در جامعه ما رسوخ کرده است، حتی اگر با ابزار قانون( سن قانونی ازدواج در ایران متأسفانه  سیزده سال و حتی کمتر با اذن دادگاه است) آن را بخواهند نادیده بگیرند، به این سادگی نمی‌شود از وضعیت عرفی، جدا کرد. اینکه نیروی انتظامی هم قسمتی از همین مردم است. و همین ماهاست. ما زِندگان. با خط کش های مسخره و غیر عقلانی و ضد ایرانی آن بیرون رفتگان از سرزمین، بین خودمان فاصله میندازیم.
 همه ما، آن مذهبی آن لائیک، آن دوستار سردار سلیمانی، آن غمزده و خشمگین فاجعه ساقط شدن هواپیما مسافربری اوکراین، آن خانواده رها شده به شدگان تشییع جنازه کرمان و حتی حتی آن مجری نادان شبکه افق و...
 تشکیل دهنده این سرزمین هستیم.
 ما زِندگان برای زنده ماندن سرزمین  و فلات نیازمند هم هستیم ورنه این فلات همان فلات هزار سال پیش خواهد ماند اما با تعداد مردمان و ملیت های کوچکتر و متخاصم.

@parrchenan

ایران به زیبایی این درخت
 و پس زمینه درهم و بدهم ساختمان های بد ساخت و غیر اصولی

 همچون نُماد ادبار و بدبختی.
اگر حواسمان نباشد...

 @parrchenan

مورد شب چله

مورد اورژانسی خورد و شب در ترافیک شب چله زدیم بیرون.
زنی بود که بیرون خانه منتظر ما و دخترکی سیزده ساله از پدرش، کشیده ای خورده بود و پسرکی پنج ساله با دوچرخه اش ورجه ورجه می‌کرد.
زن، از مرد داستان زندگیش غولی ساخته بود. خطرناک، جانی، عوضی، آدم کش، معتاد.
خانه در قسمت متوسط تهران بود، از خانم پرسیدم آیا شاغل است، که خانه دار بود، یعنی هزینه زندگی را این مرد خبیث!! میداد.
دقایقی بعد مرد آمد، همان مرد خبیث آمد، همان مرد خطرناک.
 با توجه به تعاریفی که زن از این مرد داشت، حداکثر جانب احتیاط را داشتیم.
با مرد دست داده خود را معرفی کرده و در پایان داستان، با ما دوست شد.
مرد که ابتدا با جبهه گیری آمده بود، با برخورد ما نرم شد و در پایان حتی ما را دوست خود تلقی می‌کرد.

کمی از داستان خود دور شوم و داستانی دیگر آغاز کنم،
موج آنفولانزا که شروع شد و یکی از راهکارهای جلوگیری از بیمار شدن را دست ندادن به یک دیگر بیان کردند، با آن، همدلی نداشتم، ترجیح میدهم، مریض شوم، اما ارتباط اجتماعی گرم خود، با مردم، همین مردمی که بعضی شأن دوست، قوم و خویش، و آشنایان هستند را از طریق دست دادن برقرار نگه دارم. همین مردمی که در بینشان حضور دارم و از آن‌ها و از بینشان و سرزمین مان، مهاجرت نکرده ام. 
 دست دادن یا مصاحفه یکی از مهم‌ترین ابزار عمیق کردن مناسبات اجتماعی در فرهنگ ماست. چیزی که گریه را به خنده، مرگ را به زندگی تبدیل میکند. کلید گفتگو است. گفتگوی بین دو آدم. 

باری با هم دوست شده بودیم، گفت تا به حال دست روی زنم بلند نکرده ام.( زنش نیز، چیزی در این مورد نگفت) آنقدر تو گوشم خواند و خواند و خواند که زدم تو گوش دخترم که : ببینم کدام فلان فلان شده ای میخواد چیزی بهم بگه!!! ( قیافه من🤐)

 در واقع زن، دختر را به ابزاری برای رسیدن به نتیجه دلخواه خود که کتک خوردن توسط پدرش ، و تبدیل کردن دعوای زناشویی به مورد کودک آزاری بود تبدیل کرده بود.
جرقه های رفتار نامطلوب این مرد نسبت به دخترش را زن با زبانش بر جان این زندگی انداخته بود.
 مرد پیشنهاد ما را پذیرفت و ترجیح داد زن و فرزندش در خانه بمانند و او خانه را ترک کند تا فردا صبح و یافتن راه حل و مشاوره رفتن.
نتیجه:
آنقدر بزرگ شویم، آنقدر انصاف داشته باشیم که به آدم ها، نگاه شی وار نداشته باشیم، خصوصاً فرزندانمان. در واقع معتقدم بیشترین نگاه شئ وار را آدم ها به فرزندانشان دارند.
از همان کودکی،
چیزی چون :
ثمره زندگی، عصای دست روزگار پیری.  به فرزند آوری داریم. این نگاهیست شی وار یا کالا گونه به انسان، آن هم پاره تن آدمی. و نه نگاه انسانی به او داشتن.
 میشود این رفتار را غیر اخلاقی دید و اگر به این دلیل فرزند آوری میشود، دلیلی دیگر برای غیر اخلاقی بودن فرزند آوری است.


@parrchenan

لرز

از دوستانم است و دست اندر کار برنامه سازی و مجموع سرگرمی اعجوبه، که از شبکه سوم پخش میشود.
زنگ زد، پرسید نگاه میکنم؟ 
پاسخش دادم که مادر یک روز ازم پرسید این فرد را( غفوری) را میشناسم؟ که از لاغر شدن و جوان شدنش تعجب کردم و دقایقی برنامه اش را به تماشا نشستم.
به دوستم در ادامه گفتم، یک برنامه سرمایه داری، مثل اکثر  برنامه های صدا و سیما که یا سرمایه داری ست و اگر نباشد ایدیولوژیک است.
و دوم، مصداق بارز کودک آزاری!!
 پرسید چرا؟ پاسخ دادم، در همین فضای جامعه، فشار بیش از حد بر کودک هست، حال خانواده از کودکش، مشتاق میشود، اعجوبه بسازد، فشار بیش از پیش، و تحمیل شدن بزرگسالی بر کودکی خُرد که قرار بود،«فقط» کودکی کند. خانواده اینک از کودکش انتظار دارد اعجوبه باشد، تا در اینگونه برنامه ها حاضر شود تا در اینستاگرام، اعجوبه، رخ نشان دهد.
دوستم پاسخ داد، این برنامه در جهت فرزند آوری، اما سیاست گذاری شده است!!

اعجوبه ای که صدا و سیمای ما ترسیم کرده و مصداق کودک آزاری ست، مرا به یاد کتابی انداخت که چند صباح قبل خواندم،
 شگفتی. که با نام اعجوبه هم ترجمه شده بود و موضوع کودیکیست دچار معلولیت.
ما کجایِ این بدویت هستیم و آنها کجای این تمدن و انسانیت؟

چند صباحی است که ذهنم دوباره پیرامون این گذاره:
«فرزند آوری رفتاری غیر اخلاقی ست» 
درگیر شده است.
و دیشب به پیشنهاد منتقد گروه تاتری اگزیست، 
تاتر لرز را به تماشا نشستم:
این که پدر و مادر ها به خاطر خود خواهی و خود پرستی خود، چگونه کودکان خود را قربانی میکنند و در نهایت نیز خود، قربانی این روند میشوند.
دقت کردید چه مقدار «خود» در این جمله استفاده شد؟ 
خود تهوع آور.
واقعاً لرز  بر وجود انسانی می افکند.
آیا این آب و هوا زیبنده زندگی کردن است که نُفُسی  تازه متولد هم در این گُه هوا تنفس کند؟
آیا این امر اخلاقیست؟
آیا برای فرزند آوری و تشویق به این امر، باید برنامه اعجوبه ها را دید، یا هوایی که تنفس میکنیم را مزه مزه کنیم؟

نیمه شب است و شیفت بودم، که مادری بسیار عصبانی تماس گرفت، بی نهایت خشم داشت. دفترچه خاطرات دختر چهارده ساله خود را خوانده بود و متوجه شده بود که دخترش عاشق یکی از هم کلاسی هایش شده
بلند بلند، الفاظ نامربوطی را به دخترش، تنها دخترش ربط میداد.
زن به هیچ صراطی مستقیم نبود. از این رفتارش در مواجهه با دخترش، خشمی مرا فراگرفته بود، که نمی بایست نشانش میدادم تا مادر به حرفهایم گوش دهد. تا کودکش ...
داستانی که زن تعریف کرد از همه جالب تر بود
 من با پلید مردی تنها نه روز بودم که به پلشتی اش ایمان آوردم و هفت سال طول کشید تا از او جدا شوم.
 این دختر ثمره آن نه شب است!!

خود خواهی و خود پرستی و ابزار انگاری و شی انگاری که به کودک میشود را اینجا میتوانید ببینید؟
و آیا حتی حتی حتی، اگر هم جنس خواهی کودک همان‌گونه که مادر بیان میکند بوده باشد، والدین نسبت به آن چگونه می‌توانند برخورد کنند؟
آیا هیچ پدر و مادری هنگام فرزند آوری به این نکته دقت کرده اند که با توجه به فرهنگ عمومی جهان، اگر فرزندشان در بزرگسالی مدعی هم جنس خواهی شد، چه مواجهه ای با آن خواهند داشت؟
 تو را به خدا، اسیر برنامه هایی چون اعجوبه نشویم.
و دلیل فرزند آوری هایمان نباشد.
برنامه ای که حتی مجری اش، به جای آنکه گذر عمر، او را پیر کرده باشد، جوان شده است. 
همین قدر غیر واقعی.
( صحنه مکالمه جوکر در فیلم جوکر۲۰۱۹ با مجری طنز و حرکت بعدی جوکر را یاد آورید).

@parrchenan

شب چله

شب چله شیفت بودم، تقریباً یکی از فعال ترین شیفتها بود.
همه چیز داشتیم.
خودکشی ، دعوای زناشویی و...  و  چندین بار اعزام داشتیم.
آن زمان که مربی بچه های شبانه روزی بودم، سیزده بدر روز خطرناکی برایم بود، بچه ها احتمال خود زنی داشتند.
سیزده بدر روز تبَلوُر بی کسی و تنهایشان بود‌.
 سیزده بدر سالها دلنگران بودم.
شب یلدا یا شب چله هم گویی چنین چیزی بود. وقتی که روز بعد خسته، پیرامون شیفت سختی که پشت سر گذراندم فکر میکردم و آن را تحلیل میکردم. به این نتیجه رسیدم.
آدم تنها که افسرده هم بوده اما خودش را با هزار و صد چیز سرگرم کرده، با هزار و صد چیز، خودش را به چیزی خارج از آنچه در عمق خودش داشته، مشغول کرده، در پیچ روزگار به شبی دراز بر میخورد.
شبی که یک دقیقه بیشتر از همه شب‌های دیگر است. اما این شب فقط دراز نیست. تو را با آنچه در عمق خود مخفی کرده ای، روبرو میکند. این شب چیزی چون سیل است، هنگامی که به کویر نمک می‌رسد. هر شاخه و شاخکی که در بیابان باشد، با آب و نمکی که در کویر بوده، پیوند میخورد و حکم همان نخی را پیدا میکند که نبات تشکیل میشود. با این تفاوت که بجای نبات،  بلور نمک است که با شاخه تشکیل میشود.
شب چله، آدم تنهای افسرده ای را که خودش را در هزار کوچه و پس کوچه وجودی پنهان کرده بود را می‌کشاند به کوچه دراز خود.
تنهایی اش را همچون همان شاخه مواجهه شده با سیل آب در کویر نمک، متبلور میکند.  برجسته میکند وحُناقش میکند و این یک دقیقه را تاب نمی‌آورد. این یک دقیقه میشود، زمانی به اندازه درازی عمری، به اندازه کوتاهی مرگی.
نتیجه:
اگر دوستی، ریفیقی، تنها داشتید و دارید، این روزهای بزنگاه حواستان بهش باشد‌‌.
حداقل آگاهی دهیدش، تا برای آن تایم کاری برای خود، حتی بتراشد‌. در این یک دقیقه اضافی، وقتی برای مواجهه با خود پیدا نکند.

@parrchenan

من فصلها را از تقویم دنبال نمیکنم.
 من فصلها را از طبیعت پیگیرم.
این روزها، روزهای کریسمس است.
نه به این دلیل که تقویم می‌گوید
به این دلیل که زمان کریسمس، این گلدان گل می دهد.
این گلدان  هدیه ای  از میرکمالم، بود که سه سال است، بجای تقویم، با گل‌هایش، کریسمس را بر خانه ما یاد آوری میکند.

@parrchenan

جکر

فیلم جوکر را دیدم.
و حیران شدم از پیش‌بینی کارگردان اش برای این روزهای خاورمیانه. یادم باشد، طبق آماری که وزارت بهداشت ارائه داده است، از هر چهار ایرانی، یک نفر دچار بهداشت روان نا سالم است و وقتی  این موضوع را با این فیلم گره میزنم، اتفاقات آبان ماه را بگونه ای دیگر ارزیابی میکنم. و اینکه در این جامعه دچار اختلال روان، سهیل احتیاط کن، هر حرف و هر عمل و هر سخن را در هر جایی مگو و انجام مده. سهیل احتیاط کن.
 در این جامعه با مردم و آدم ها، احتیاط پیشه کن و همیشه یک گزینه فرار، راه نجات، بر خود قرار ده.
 در تجارت، در کار، در رانندگی، در مراودات روز مره،  در قواعد حقوقی و جاهایی که باید امضاء کنی، الخصوص در خشونت ها و جمع های پر هیجانی،  و حتی جنبه های شخصی جانب احتیاط را رعایت کن. سهیل، احتیاط کن.

تاکید میکنم این فیلم را ببینید. بی حضور کودک، فیلم، بسیار خشن است.
 در پایان فیلم با همه وجود متوجه می‌شوی چرا و تا کجایِ دور   از فردی، (حتی تنها یک فرد) که چیزی برای از دست دادن، ندارد، باید، ترسید و به دنبال راهی برای خروج او از این بن بست، باشی.


با دوچرخه سمت خانه بودم، که موتوری مرا ندا داد. از مددجویان بود، برای بار دوم بود با هم، و به طور اتفاقی در این حالت و فضا هم را می‌دیدیم.
حالش را پرسیدم:
در بدترین حالت کشور، در بهترین حالت خودم قرار دارم. این‌گونه پاسخ داد.
خوش و بشی کردیم و به او از آرزوی شخصیم گفتم:
این که آرزو دارم، با توجه به اقدامات و پیگیری های درمانی که کرده ای؛ روزی صدا تو را از آلمان بشنوم. این صدای تو در آینده، آرزوی شخصی ام شده است. این‌گونه پاسخش دادم.

دو سال پیش بود که میخواست  اسید پاشی کند و سپس انتحار. (در نوشته‌های های پیشین پیرامون آن چندین پست نوشته ام).
جُکرها را ما یا میسازیم، یا تغییر میدهیم.
فیلم جُکر نشان داد تا چه میزان، سازمان های اجتماعی لازمه حضور و نفس دارند.


پشت تلفن بودم و  بیش از یک ساعت بود که  تلفنی با او صحبت میکردم.
چهل و پنج دقیقه اول، عالی کار کردم
تلاش کردم تا قرص برنج که بخاطر تهیه آن به شمال کشور سفر کرده  و برگشته بود را در چاه توالت انداخته و سیفون را بکشد.
چهل و پنج دقیقه دوم، تلاش داشتم، به سمت درمان هدایت کنمش. 
امیدوارم همکارانم تا پیگیری درمان اش، او را رها نکنند.
 

سوال آخر:
 آیا جامعه خود را جُکری ارزیابی میکنم؟
متاسفانه پاسخم مثبت است.

@parrchenan

خودت رو با هوای کثیف شرطی کنی، لحظه شمار هوای تمیز می‌شوی.

پارک ملت برفی و تمیز برج آبان قرمز نود و هشت.

@parrchenan

کم دندون

تماس گرفت، از دوستانی بود که دو سال پیش با هم کوه رفته بودیم. او با خانواده اش، تا پناهگاه آمد و تلاش داشت فرزندانش را با کوه و طبیعت آشنا کند.
گفت: شما از ذهنم پاک نشدی، چرا که فرزندش را که آن زمان شش ساله بود، به گونه ای دیگر صدا میکردم:
کم دندون.
دندان های شیری اش ریخت بود و از تعداد استاندار، کمتر دندان داشت و همین نام گذاری، عاملی شده بود جهت ارتباط قوی با کودکش و در جهت و راستای اهداف پدرش، اینکه کوه و فضای کوه و آدم های کوه، را بتواند برای کودکش دلچسب کند.
این‌گونه بود که هنوز من، در خاطرش مانده بودم.
کم دندون را با الهام از کارتون چگونه اژدهای خود را تربیت کنیم، بدست آورده بودم، نام دراگون اصلی کارتون، بی دندون بود.

 

ساعت یک بامداد ماموریت خورد.
به گرم‌خانه شهرداری رفتیم. پدری احتمالاً معتاد با دو کودک، آس و پاس شب سرمای تهران بودند.
پس از رایزنی ها، پدر پذیرفت، تا یافتن سرپناهی، کودکان در جایی امن و گرم، بهزیستی، باشند.
وضعیت اقتصادی این روزها بگونه ایست که اگر یکم بی برنامه شوی، چپ می‌کنی. نمی‌توانی هم اعتیادت را داشته باشی هم زندگیت را، اولین خطا آخرین اش میشود.
نزدیک دو سال بود که اینگونه بچه از والد، نکَنده بودم، بچه بغل، سوار ماشین دو سالی بود نشده بودم.
کَندن، بچه را گریان میکند. دوباره مشغول شعبده شدم، دخترک این داستان شب ما هم، کم دندون بود و اینگونه شد که نامش استحاله یافت و  شد کم دندون و برادرک خردسالش نیز از ترس گم شدن دندان هایش گریه نکرد و شد پُر دندون.
وقتی، تحویل شیر خوارگاه دادیمشان،
دخترک خندان و پر قه‌قه  گفت: گیر چِلی* افتاده بودم ها


اما گرم‌خانه شهرداری.
برعکس انتظارم بشدت تمیز میزد. لباسها تمیز و بوی تمیزی از سالن ها می آمد.
چرا؟
چون مدیریش، سختگیر بود در بهداشت مراجعین، دانه دانه موهایشان را چک می‌کرد که شسته باشند و لباس تمیز مرکز را پوشیده باشند.
مدیرش یک زن مقتدر وسط آن همه مرد بود.
احتمال بسیار میدهم اگر مدیرش، مرد بود، مرکز پر از شپش و شیپیش بود.
چِل: دیوانه، خُل و‌ چل

@parrchenan

هم وطن

ساعت از یک بامداد گذشته بود که تلفنم زنگ خورد. صدای مردی جوان اما خسته بود.
گفت در منطقه چیتگر است و ماشینی نیست و میخواهد به یک سرپناه برسد. پرسیدم هزینه مهمان سرا دارد؟ پاسخش مثبت بود. فقط ماشینی نبود که او را به هتل یا مهمان سرایی برساند. تلفن ربطی به شرح وظایف ما نداشت.
اما ادامه دادم،
خودم را جای او گذشتم وقتی با دوچرخه خیس  و سرد از سرما، چشمانم حریص محبت فردی میشود. عابری میشود، بفرمایی.
پرسیدم اسنپ دارد؟ پاسخ مثبت داد، اما کارکرد اش را نمیدانست. از خوزستان آمده بود و احتمالاً آنجا این اپلیکیشن کاربردی نداشته است. پله به پله شروع به آموزش کردم، یادگرفت و خداحافظی کرد. ده دقیقه بعد دوباره زنگ زد که گوشیش پَرش دارد و نتوانست. راهی دیگر پیشنهادش کردم: زنگ بزن ۱۱۸ و تلفن تاکسی بیسیم تهران را بگیر و با آنها هماهنگ شو. دوباره ده دقیقه دیگر زنگ زد که تاکسی بیسیم تهران گفته آن منطقه این زمان شب ماشین ندارد.

نمیدانم تا به حال چشمانتان حریص شده است یا نه؟ گرسنگی کشیده اید که خود توانایی رفع آن را به سرعت نداشته باشید.
گرسنه باشید و در به در به دنبال نان باشید.
اینجاها چشمان آدم حریص میشود، هرچقدر که حساب بانکیش پر پول باشد، هر چقدر که وقار داشته باشد، هر چقدر غرور داشته باشد.
من همه اینها را در دوچرخه سواری کشیده ام و خودم را جای فرد پشت خط گذاشتم.
مشغول گرفتن اسنپ برای او در آن منطقه شدم.
گفتم تلفن ما را از کجا یافتی؟
: ۱۱۰ داد، گفت آنها کمکت میکنند. در حالیکه به نظرم فردی که پشت خط ۱۱۰ بود نیز می توانست کمک حالش باشد.
 منتظر پاسخ اسنپ بودم و حرف می انداختم؛ چه شد این موقع شب، بیرون مانده ای؟
: جایی برای کاری آمده بودم بحثمان شد و زدم بیرون.

تا به حال شده عصبانی شده باشید، مخم آدم نمیکشه، منطق آدم انگار قفل می‌کنه. 

گفت آقا چکار کنم؟
اسنپ پاسخ داد، شماره راننده را به او دادم، و کنسولی زدم. گفتم با او هماهنگ کن هموطن.
دیگر زنگ نزد.


هم«وطن»
واژه ای که این روزها بسیار به آن فکر میکنم.
واژه ای که در آبان به مسلخ رفت. چرا که آموزش و پرورش ما سالهاست که دلنگران این واژه نیست و البته که پس از سالها چوب آن را خوردیم و به راستی عزادار شدیم. لحظاتی قبل اینترنت خوزستان نیز وصل شده بود و حجم فیلم های برج پیش نیز آمد و داغی عمیق بر دلم نشاند.
عابر خسته پشت خط نیز گفت، خوزستانی ایست.
 راستی هنوز خانواده آقای هاشمی در استان های سرزمین مان در کتاب های درسی سفر می‌کند؟

...هر هموطن سرودخوانی
گویاست به یاد من زبانش
افتد سخنم به هر زبانی
آزادی و عشق ترجمانش
با بربط خود به جنبش آرم
هر شش جهت و چهارسو را
واندر دل خلق زنده دارم
اخلاق و عواطف نکو را
در ساحت این زمانه تار
رحم از دل من فکند سایه..


ملک‌الشعرای بهار

@parrchenan

دو برداشت

پرده اول

تماس گرفته بود و گریه کنان از کتک خوردن توسط همسرش و افکار خودکشی که بوجود آمده بود، صحبت می‌کرد.
از او خواستم تاریخچه ای از آغاز این طوفان بیان مند ( حرف بزند تا سبک شود)
از این که شش ماه پیش تلگرامی با آقایی صحبت می‌کرده ( مثلث عشقی) و همسرش فهمیده و او را از منزل بیرون انداخته و بعد از چند ماه که نگهداری دوقلوهای «۷ساله» بر او فشار آورده، و نیاز به مادر بچه ها بر او مشهود شده با هم آشتی کرده اند و سپس به همراهی هم کلاس های مشاوره رفته اند و زندگیشان آرام بوده تا جاریش، به گوش شوهرش رسانده که فردی از اقوام نزدیک دوباره به او پیامهای محبت آمیز فرستاده و بینشان دوباره شکرآب شده و همسرش او را زده است.
حال می‌پرسید، چرا همسرم چنین رفتاری دارد؟
گویی که زن در ایران و فضای تعصب و غیرت مرد ایرانی زندگی نمی‌کرد. فهمش و آگاهی اش از ماجرا و فرهنگ و آداب ایرانی کم بود؟ گویی فانتزی می اندیشید و ساکن محله ای در فرانسه بود.
گفتمانی پاسخ هایی با هم رد و بدل میکنیم
از زن، سنش را میپرسم:
۲۳ سال.
:یعنی در شانزده سالگی ازدواج کردید؟
:بله 

 

معلمی تعریف میکرد که شاگردان پشت کنکوری( فشار بیش از حد سالها درس خواندن، رقابت، هزینه و خانواده را لحاظ کنید) مدرسه اش، شوخی میکردند، اینکه شوهر می‌خواهند. چرا؟ 
چون اگر دانشگاهی در شهرستان قبول شدند و همسرشان ساکن تهران بود، وزارت علوم اجازه انتقالی به شهری که همسر در آن ساکن است را میدهد.
و حالا به مزاح بیان می‌کرد: من پنجاه و اندی شوهر برایشان چگونه پیدا کنم.

زیگما( برآیند) و جمع بندی بند اول با بند دوم بر عهده شما خوانندگان جان.


@parrchenan

برداشت دوم

همکارم از بازدیدی آمده بود و  گزارش آن را میداد. اینکه زن و شوهر سی و چند ساله،
هشت فرزند داشتند و یک تو راهی، که فاصله این تو راهی با آخرین کمتر از یکسال بود‌.
وقتی مشکل از نگاه همکارم را پرسیدم. 
گفت:« مگه حیوونیم؟
 این همه بچه با این همه فقر و خانه ای سی و چند متری. یعنی چی؟»
راهکارم آن بود که باید راههای جلوگیری به این خانواده آموزش داده شود.
و  همکار پرسید یعنی نمیدانند؟ مگه میشه؟
و پاسخ گفتم دقیقاً، نمی‌دانند. کسی به آنها آموزش نداده است.
تقریباً هیچ کس.
و این برای همکارم، قابل قبول نبود که در تهران زندگی کنی و ندانی. برایش دانستن این امور بسیار بدیهی بود.
حدس میزنم داستان در همان فلسفه و پرسش آغازین کلامش نهفته بود.
مگه ما حیوانیم‌؟
 بله ما دقیقا حیوانیم‌. و با آموزش،  به انسان یا حیوان قصه گو، یا انسان آگاه، تبدیل شد.
اگر نگاه سیاسیت ورزان  و تک تک ما ها همین باشد ( ما حیوانیم‌)، در امور کلان و خرد، از خودمان تا جامعه جوری دیگر خواهیم نگریست.
اکنون نگاه غالب ما ایرانیان و و به طبع آن، سیاستمدارانمان
ما حیوانیم نیستم است.
و 
ما اشرف مخلوقاتیم و کرمنا بنی آدم هستیم.
برعکس آنچه در ابتدا گمان میرود
ما حیوانیم‌، نگاهی بسیار مدرن است و دومی، نگاهی سنتی.
همین سوال و پاسخ مربوط به آن جوامع و نسل ها و زندگی های بیشماری را تغییر داده است‌.
همین دو باور، سبک فکری و نگرشی و عملی بسیار متفاوتی را برای صاحبین نگاه ها ایجاد خواهد کرد.

@parrchenan

دموکرات

تماس گرفته بود و از این که دخترشان وقت شریف ما گرفته بود عذر خواهی میکرد.
سپس همسر گرامشان تلفن را گرفتند و صحبت کردند و اینکه از خانواده بسیار دموکرات منشان صحبت کردند. اینکه هر چه در کودکی و گذشته خود نداشته اند، حالا برای فرزندشان تهیه کردند، از کلاس های زبان انگلیسی و فرانسه تا ویلون و غیره.
در آخر خواستم تلفن را به دخترشان دهند.
شانزده سال داشت و از این که با زبان کنایه با او صحبت میکنند، استقلال او را جدی نمی‌گیرند و...
 کلی زمان برد و با هم صحبت کردیم.
گفتم من هم در خانواده ای ترک زبان بزرگ شده ام و می فهمم با کنایه صحبت کردند یعنی چه.
اواسط سخن پرسشی کرد؟
آقا شما چرا کمکم میکنید؟
:به این خاطر که حتی اگر یک مشکل از ده ها مشکل فردی را حل کنم، خودم حس رضایت میگیرم.
در انتهای کلام،
 آرام بود و قرار  شد، دو کار کند، با خط مشاور ما در ارتباط بیشتر باشد و دوم آنکه کتاب زبان زندگی، نوشته دکتر رُزنبرگ را در خانواده با هم بخوانند.
از پدرش هم خواستم در این کتاب خوانی مشارکت داشته باشد، تا مهارت حل مسئله در خانواده را به فرزندشان به صورت غیر مستقیم یاد دهند!!
سخنی از پدرش در ذهنم چرخید:
«این کارهایی که ما برای او میکنیم را چند سال بعد متوجه میشود و از ما تشکر میکند»

چرا فن مذاکره، فن مهارت زندگی، بلد نباشیم که همین الان 
از زندگی لذت نبریم و همین اکنون از هم سپاسگذار نباشم و موکول به آینده نامعلوم نکنیم؟

این نوع تربیت ایرانیست که دایم به آینده نظر دارد و از لحظه حال غافل است‌، از لذت لحظه لحظه رشد فرزندت خودت را محروم می‌کنی.
دومین نکته که نظرم را جلب کرد آن بود که پدر چندین بار تاکید کرد ما دموکرات منش هستیم. در حالیکه اصلا این نبود در واقع خلاف آن بود. تک تک ما آینه تمام نمای حکومت و حکومت تبلور ماست.

@parrchenan

موتوری

پشت موتور بود که زنگ زد، از خودش بسیار ترسیده بود. 
با مقاومت بسیار موتور را کشیده بود کنار تا بر وسوسه کشتن خودش و انداختن زیر کامیون ها غلبه کند.
داد زده بود میخواهم خودم را بکشم و فردی شماره ما را به او داده بود
از خودش سخت ترسیده بود. صدای کسی که از خودش ترسیده است، صدایی خاصی است. یک نوع ترس باورنکردنی. 
انگار که از مورد اعتمادترین فرد زندگیت، سخت ترین ضربه زندگی  را خورده باشی.
به حرف گرفتمش. گفت زنش را زده، قفل منزل را عوض کرده و او را حبس کرده است و الان امکان دارد خودش را بکشد و یا برود خانه، یا او و یا خودش را بکشد.
چرا؟ پرسیدمش.
زنش را بسیار دوست دارد و یک بچه سه ساله دارند.خودش پنجاه و زنش چهل دارد. خود بیمار اعصاب و روان است و داروهای آرامش بخش مصرف میکند. موتوری است و وضعیت زندگی فقیرانه ای دارند. شب قبل خانمش به او گفته پنج هفته است که حامله است و او بهم ریخته است. می‌گفت زنم گولم زده است. ما قرار داشتیم دیگر بچه دار نشویم. اما او، زیر قولش زده  و با رندی از او بچه گرفته است. همان که زنش گفته، او با استرس و اظطراب بسیار گفته ما باید بچه را بندازیم و زنش قبول نکرده و پس مرد او را تا توانسته زده است.
و صبح نیز مغزی قفل خانه را عوض کرده تا زن، جایی نرود و در دسترس او باشد.

می‌گفت من شرایط روحی و روانی و مالی فرزند دوم را ندارم. حتی تحمل صدای فرزند اول را هم.
به او حق می‌دادم، فقر، سن بالا، روان ناپایدار و..
 به زن هم ا
او مادر است و پر از هورمون های مادرانه، حالا بگویی بچه را بیندازد؟
در حالیکه عرف و شرع و قانون و طبیعت و طبیعت بدنش، از رفتار و حرف تو حمایت میکند.
اخرهای صحبت و شارژ گوشی اش بود. بیقرار شده بود و بلند بلند گریه میکرد.
گویی برای خودش سوگواری میکرد. فرصت رسیدن به اورژانس روانپزشکی هم نداشت. فقط می‌گفت الان نجاتم دهید.آدرس نزدیکترین مرکزمان را به او دادم تا به آنجا مراجعه کند و به کمک آنها به اورژانس روانپزشکی مراجعت کند.

این صدایی از زیر پوست شهر بود که می‌شنیدم. صدایی که در عمق تاریخ و تکامل و طبیعت انسان ایرانی ریشه داشت‌

@parrchenan

ترنجم

تلفن همکارم زنگ خورده بود و زنی که شش ماهه حامله بود، درخواست کمک داشت و می‌گفت، همسرش او را زده است. در ادامه، صحبت بالا گرفته بود و همکاران به حالت دعوا با همسرش افتاده بود. تلفن قطع شد. پرسیدم چرا این‌گونه شد؟ گفت همسرش، پشت تلفن زنش را وادار می‌کرد  بگوید گه خورده است که زنگ زده است.
دوباره زنگ زد، این‌بار از همکارم خواستم اجازه دهد من پاسخگو باشم. عصبی بود و میخواست درخواست زنش را اجابت کند خودش او را به خانه امن بفرستد. خودم را به ندانستن زدم و گفتم همکاران  با او صحبت کرده و من داستان این تلفن را نمدانم و اگر برایش مقدور است داستانش را از اول بگوید. گفت و گفت و گفت... گاهی او را تشویق به ادامه قصه گویی اس دعوت میکردم که تا یکساعت حرف زده بود و به قول خودش متعجب شده بود که سَر دلش را چرا این موقع شب باز کرده است.  معمولاً تلاش میکنم اسم کوچک فرد را بدانم و او را حتماً با نامش صدا کنم. اینگونه احتمال « صمیمیت » بیشتر خواهد شد. در وسط های داستانش بود که گفت:
من باید مشاوره بروم. گفتم: در واقع ما( تو و همسرت).
و شماره مراکز مشاوره را ازم خواست.
 قصه ای داشت زندگیشان. نه آن قدر مرد داستان که ابتدا رُخ می نمود شمر بود و نه همسرش مظلوم چون زینب.
از مرد داستان خواستم، گوشی را به همسرش دهد.
پرسیدم: آرام شده است پاسخ مثبت داد و گفت جو خانه نیز آرام شده است. خواست توضیح دهد که داستان همسرش گپهایی هم دارد که صحبتش را قطع کردم و گفتم اینها را باید به مشاور بگوید.
به او گفتم  یک ساعت و نیم گفتگو، تا دو بامداد،سر دردی مرا در بر گرفته است. از کارم راضی بود؟ پاسخ مثبت داد. تقاضا کردم بابت اجرم، اندیشه ای زنانه تدبیر کند و فضا خشنی که  ضامن آن را خودش کشیده  را کم رنگ تر کند.
در این داستان چه اتفاقی افتاد؟
زنی حامله که درخواست خانه امن داشت در منزل امن همسرش ماند( هر دو گفتند زندگی مشترکشان را دوست دارند و به هم علاقه دارند)
در نتیجه موضوع کش نیامد و اتفاقات تلخ، همچون قهر و درگیر شدن خانواده ها و خصم و پرده دری و طلاق و فرزند طلاق شدن، احتمالش نزدیک به صفر رسید.
فضا پر تنش خانه سامان گرفت.
و از همه مهمتر هر دو مشتاق رفتن و کمک گرفتن از مشاور شدند( در آستانه پدر مادر شدن)
 و مراکز گشت و مداخله و احتمالأ قضایی و پلیسی و پذیرشی که پول دولتی آنها را اداره می‌کند و از بودجه بیت المال عمومی نفس میکشند، ورود نکردند و ازحجم عظیمی کاغذ بازی و وقت تلفی در دادگاه ها و خیابانها و ترافیک عبور و مرور نیز جلوگیری شد. 

چگونه؟ 
بیان قصه زندگی، گفتن داستانی از خود، راوی شدن
و بودن فردی از برای شنوندگی. گوش شنوا.
و شنونده ای که به حکم مصلحت و نه تساوی، به حکم هدف وسیله را توجیه میکند شنونده ای که نگاهی تا حدودی مردسالارانه به داستان را حاکم کرد.

در این داستان، عنصر زمان و صبوری ورزیدن عنصر مهمی بود که با پنج یا نهایتا دوازده دقیقه کاری از پیش نمی‌رفت.( تلفن های ما تایم دوازده دقیقه ای هستند)

سردردم را با یک ژلوفن پیچاندم.

حال،
 اداره از ما به دنبال کاری کمی است!! این تعداد تلفن را که زنگ خورده ثبت کنید. باید ثبت کنید. اینکه کسی اشتباهی برای امر پزشکی( بجای ۱۱۵) ۱۲۳ را گرفته و تو به ۱۱۵ ارجاع داده ای را هم ثبت کن. چون کاری انجام شده است( رفتاری از نظر من نابخردانه). سولاخ ( سوراخ) دعا را گم کردند گویی.
تو دقتت و حواست پی ثبت کامپیوتری برود. در نتیجه از کیفیت ماجرا کم خواهد شد. مجبوری. به این دلیل که انسانی.
و از چه خواهی زد. از شنونده شدن. زنی کمک خواسته، من آدرس بدهم. تامام!!
یکبار به بالادستی هایم گفتم، ما کارشناسم. در واقع ما در مثال، راننده فورمول یک هستیم. آن وقت تدبیر کرده و اندیشیده اید و انتظار تأن از ما را تا حد راننده تاکسی پایین آورده است.
میخواهید راننده تاکسی باشیم و، داد بزنیم : مستقیم دو نفر!!!

نگاه کمی گرا، آسیب خود را به وزارت خانه علوم و تحقیقات و دانشگاه ها، با بی اعتبار کردن مدارک دانشگاهی زد.
 اینک گویا به سراغ دیگر وزارتخانه ها نیز آمده است.
کیفیت گراها هر روز در نگاه عدد گراها گم و گم تر می‌شنوند. دنیای صفر و یک ها، دنیای ترین ها( بلندترین، بیشترین، ...) را چه به داستان انسانی شنیدن که در عدد نگنجد.
به قول شاعر:
من آن ترنجم کاندر جهان نگنجم 


@parrchenan

سهیل رضازاده:
گفتا تو از کجائی کاشفته می‌نمائی
گفتم منم غریبی از شهر آشنائی

گفتا سر چه داری کز سر خبر نداری
گفتم بر آستانت دارم سر گدائی

گفتا کدام مرغی کز این مقام خوانی
گفتم که خوش نوائی از باغ بینوائی

گفتا ز قید هستی رو مست شو که رستی
گفتم بمی پرستی جستم ز خود رهائی

گفتا جویی نیرزی گر زهد و توبه ورزی
گفتم که توبه کردم از زهد و پارسائی

گفتا بدلربائی ما را چگونه دیدی
گفتم چو خرمنی گل در بزم دلربائی

گفتا من آن ترنجم کاندر جهان نگنجم
گفتم به از ترنجی لیکن بدست نائی

گفتا چرا چو ذره با مهر عشق بازی
گفتم از آنکه هستم سرگشته‌ئی هوائی

گفتا بگو که خواجو در چشم ما چه بیند
گفتم حدیث مستان سری بود خدائی


خواجوی کرمانی

@parrchenan

تواون

تماس گرفته بود، خانمی بود که صدایی تا حدودی عصبی تا حدودی بغض آلود داشت.
این روزها، نسبت به تن صدا، لحن صدا، کشیدگی صدا، ولوم صدا، زبری صدا... حساس تر و کاورزیده تر شده ام.
خانم گفت پلیس احتماعی؟
نگفتم نه، ما فلان هستیم و بهمان و اصلا پلیس نیستیم.
 در خدمتم.
: بیایید مرا دست گیر کنید، من چند ساعت پیش بچه ام را برای تنبیه در کمد انداخته ام.
این لحن و صدا و جنس صدا را هم در بایگانی ذهنم ذخیره کردم: صدای عذاب وجدانی.
به صحبت گرفتمش، مادری بود که عوامل زیادی که بیشترش دست خودش نبوده او را وادار به این رفتار کرده بود.
با خودم تجزیه تحلیل میکنم: این نمونه خوبیست که متوجه شوم چگونه فردی جلاد میشود، چگونه فردی رفتاری خشن و وحشتناک میکند.
اگر آن عوامل ابتدایی بر طرف شود، آن رفتار وجود خارجی نخواهد داشت.
مثلاً چگونه در تظاهراتی چندین نفر کشته میشوند؟
هیچ کدام از دو، هم را نمی‌شناختند که نسبت به هم، کینه داشته باشند...
 باری
صحبت کرد و سبک شد. مادر مسئولی بود که نیاز به آگاهی داشت. پیشنهاد دیدن فیلم اتاق تاریک را دادم و حضور در فضای مشاوره کودک. قبول کرد و قرار شد از فردایش آن را اجرایی کند.
دو پیشنهاد ضمنی نیز به او دادم:
بگذار قسمت اندکی از این عذاب وجدان در وجودت بماند.
تا حدود اندکی شرمندگی، شرمنده بودن ازاو و خود خودت.
این موتور حرکت تو میشود برای محبت بیشتر، آگاهی عمیق تر، تلاش افزون تر.

در برادران کارامازوفِ داستایوفسکی، پدر زوسیما، یکی از شخصیت های داستان یک تک جمله درخشان داشت که در ذهنم حک مانده: 
قدردان رنجهایت باش.

پیشنهادی که به آن مادر دادم ریشه در این سخن داشت.
دوم این بود که
توأون ده. از چیزی که دوست داری بگذر و هزینه کن، متناسب با همان فضا، تا در قبال تجربه ای که کسب کرده ای، هزینه پرداخت کرده باشی. هزینه پرداختی، آن تجربه را در ذهن و حافظه بلند مدت نگهداری خواهد کرد و از آن درس خواهد گرفت و احتمال تَکرار آن را کاهش خواهد داد. چرا که خودت نیز زیان مالی دیده ای و شرطی شده ای.
بعد از این چنین گفتگو های متوجه می‌شوم چه مقدار باید فیلم و تاتر  ببینم، پای حرفها و تجربه های این و آن بنشینم و شنونده باشم، کتاب بخوانم... تا بتوانم گفتاری اثر بخش داشته باشم.


@parrchenan

تنها

سال پیش که هنوز در گشت بودم، دیدمش. نزدیک اتوبان امام علی قصد خودکشی داشت.
آن زمان اکثر بخش بودیم و در جریان درمان افتاد تا که به خط انتقال پیدا کردم. همکارم تلفنی بهم وصل کرد که تا آلو کردم، سلام آقا رضازاده تحویل گرفتم.
مرا از کجا میشناسد؟
گفت من مادر همان فرد هستم. ما از او تا امید شده ایم و تنها از شما حرف شنوی دارد. باز هم افکار خودکش دارد و بیان میکند شما بودید که اجازه ندادید من به محبوبم برسم. این بار تلفنی هر هفته صحبت کردیم. پله پله جلو رفتیم. روانپزشک رفت. دارو مصرف نمی‌کرد. مصرف کرد. مشاوره رفت. تا آنکه آخرین تماس، صدای بُراقی تحویلم داد. داروها اثر خود را گذاشته بودند و از خُلق بسیار پایین، بالا کشیده بودندش.
تشکر می‌کرد.هنوز دلش گیر دختر دلخواهش بود.
پرسیدم چه شد که اکنون در « اینجا ی زندگی و روانت» هستی؟
خود پاسخ اش را دادم: جز این که به من اعتماد کردی؟
شاکله سلامتی، بنیان روابط، اساس تمدن، فونداسیون دین از اعتماد می‌گذرد. این که من به دیگری، به جامعه، به دولت، به خدا اعتماد کنم.
اما، اما، اما هزار اما که این اعتماد داستان و قصه ای بیش از حیوانی قصه گو نیست که نیست!!!
نمیدانم چرا چنین در تناقض خویش می‌کوشم.
چرا همه اینها داستان و افسانه ای بیش نیست؟
 چرا که هستی من هستی اش بر پایه عدم اعتماد بر هستی شکل گرفته و هیچ نیست که بتوان بر آن اعتماد کرد.
این آوانگارد ماندن ، آویزانی، پرتابی، منظر سخت انسان آگاه است بر امر قصه سرایی از اعتماد.
شما را با این ابیات مرد افکن حافظ تنها میگذارم:

چو در رویت بخندد گل، مشو در دامش ای بلبل
که بر گل «اعتمادی» نیست گر حسن جهان دارد.


بر مهر چرخ و شیوه او «اعتماد» نیست
ای وای بر کسی که شد ایمن ز مکر وی.


آدم تاب آوری این مقدار آگاهی، این مقدار عدم اعتماد را ندارد و دیر یا زود دوباره خود را اسیر قفسی از قصه می‌کند.
کی رمیده میشوی؟
کی این قفس تو را تنگ میگیرد؟
پر و بال می زنی و از قفس تنگ اعتماد خود را به فضای خلع، عدم، سرزمین ترسناک آگاهی میسپاری؟
وقتی که با مرگی غریب، ناخودآگاه مواجه میشوی.
انگشت حیرت بر دهان میگذاری و این عدم اعتماد را گویی که جسم داشته باشد با چشمان خود میبینی.
آنگاه است که خود را شدیداً، عمیقاً، تهنا ( تنها) میبینی.
امروز روی دوچرخه این شعر سهراب را فهم کردم.
آدم «اینجا» تنهاست...
 «اینجا» یعنی همین جا، در همین لحظه. اینجا یعنی همین زمان که ما در مکانی نفس میکشیم.
دور و بر از اقوام و دوستان و بستگان و خویشان پر باشد. با مرگ به بی اعتمادی و زان پس به سرزمین برهوت آگاهی رسیده باشی، آدم « اینجا» تنهاست را فهم خواهی کرد.

 

@parrchenan

آموزگاران

تماس گرفته بود و اضطراب در صدایش موج میزد.
دنبال جایی بود که شب آنجا، پناه گیرد.
معمولاً در اینجا از فرد پشت تلفن میخواهم که« داستان»* پشت این اضطراب و درخواست را بیان کند.
گفت همسرش پارانیدا است و چند بار حتی چاقو بر گردنش گذاشته و خواسته اعتراف کند با کسی دیگر رابطه دارد.
و گاهی این حمله ها به او دست میدهد. آن شب نیز، زن متوجه میشود که از صبح شوهرش صدایش را ضبط کرده و رفتارش تغییر کرده و احتمالاً حادثه در راه است.
با صدایی لرزان می‌گفت:
«من همیشه کیف و مدارک و سوئیچ ماشین را کنار دستم میگذارم و نخوابم. حتی در ماشین هم یک دست لباس کامل و مانتو و کفش گذاشته ام»!.
و اینگونه بوده که از منزل بیرون رفته و پابرهنه در راه‌پله ها میرود تا صدایی تولید نکند و سوار ماشین شده و به خیابان میزند ‌
درخواست اش را اجابت میکنم و همین که تلفن را قطع میکنم، چراها بر ذهنم هجوم می‌آورند.
چرا این زن با توجه به این موقعیت دهشتناک، این زندگی را ترک نکرده است؟
چرا اینگونه تا مرز جان دادن به این زندگی هنوز تن داده است؟
چرا هنوز در فرهنگ ما جدا شدن و کندن و با دیگری بودن و شدن این چنین سنگین و سخت است؟
خودم را جای زن میگذارم، اگر من بودم با دیدن این علامتها سریع از این مرد جدا میشدم. چرا؟
«چون یکبار بیشتر قرار نیست زندگی کنم».
چون جانم و امنیت مکانی، ذهنی، روانی، جسمی ام در معرض است و احتمال مرگی ابلهانه میرود.
در معقولاتی این چنین و وجودی و نقطه عطفی و بزنگاهی به نظرم این جمله راهگشاست و به تصمیم گیری جهت میدهد:
«من یکبار بیشتر قرار نیست زندگی کنم».


وقتی این چراهایم با تردید روبرو شد که به خاطرم آوردم، زن گفت: یک کودک یکساله دارد.
احتمالاً در این بی عملی زن، شک این زن، تردید این زن، حضور این کودک تاثیر زیادی داشته است.
پیشنهاد میدهم:
اگر در زندگی زناشویی هستید، به خود، فرصت دهید تا ارزیابی نسبتا دقیقی نسبت به روان فرد مقابل تان داشته باشید و آنگاه تصمیم به فرزندآوری کنید. شاید هزار روز، زمان مناسبی برای این سنجش باشد. هزار روز را از « داستانِ»* هزار و یک شب آوردم که این هزار شب، پادشاه دیوانه به فردی معقول تبدیل شد.


پی نوشت:
ما همه داستانیم، یکبار هم استناد به یک داستان از جهت عدد هزار شود، استناد بی اعتباری به نظرم نخواهد بود.

@parrchenan

Teleplay: THE TEACHERS (With English Subtitle) 
Original play by Mohsen Yalfani
Adaptation by Shirin Mirzanejad 
Directed by Mehrdad Khameneh 
Exit Theatre Group

on Youtube:
https://youtu.be/m0x2xnkY7Eo

تله تئاتر «آموزگاران» محسن یلفانی، اقتباس شیرین میرزانژاد - گروه تئاتر اگزیت با زیرنویس انگلیسی در سایت یوتیوب:
https://youtu.be/m0x2xnkY7Eo

لطفاً دقت داشته باشید حجم فایل زیاد است.

تله تاتر عالی بود که آدمی را به فکر فرو می‌داشت.
بخصوص که اکنون با دیدن این تله تاتر، دو رویکرد به سختی و محنت شغل معلم یا کلمه از نظر من زیباترِ «آموزگار» دارم‌.

نگاه غالب در جامعه: با سریال هیولای مهران مدیری که نوعی وادادگی است و بودن در این فضای گُه و چسبیدن به اقلیت نون به نرخ روز خور
که با معلم پخمه ای که هیولا میشود برجسته میشود
 و یا این نگاه دوم
که آموزگار مبارزی که هر لحظه درحال شدن است. و میتوان آن اقلیت نون به نرخ روز خور را ندید گرفت.
از مهرداد خامنه ای، کارگردان گروه اگزیت بسیار سپاسگزارم که مفهوم عملی سوسیالیسم را بر مخاطبش میچشاند.

این هفته نیز با مستند_تاتر لنین، احتمالاً حرفهای زیادی برای گفتن خواهد داشت.

 این تاتر واژه« آموزگار» را جایگزین کلمه های مترادفش در گنجینه لغات ذهنم کرد.
 و یاد سعید سلطان پور را عمیق تر.

@parrchenan

مهر

شب اول مهر است وشیفت سختی شد. نزدیک ده پرونده پر کردم. دیگه تاب شنیدن این میزان خشونت و خشم و بی مهری را نداشتم، حس تهوع بهم دست داده بود.
انصافا کار سختی است که با یک نفر هر هفته  صحبت کنی و یک گام پیش برانیش. از اقدام به خودکشی به مطب دکتر برسانی و اکنون راضیش کنی داروهای تجویز شده اش را بخورد.
آخر های شب با تلفنی هوک آخر رو میخورم.
مادر دختری هفت ساله زنگ زد که همسرش، دختر را میزند و الفاظ های بسیار رکیکی در قبال دختر استفاده میکند.
مرد و زن شاغل بودند. زن صبح ها تا غروب در فروشگاهی بزرگ کار میکند و از غروب تا صبح همسرش، شب کار است.

 به زندگی این دو که چون روز و شب، چون آب و روغن هستند فکر میکنم. اصلا این دو ازدواج کرده اند که چه کنند؟
هدف آنها در زندگی چیست واقعا؟
این دو که هیچگاه هم را نمی‌بینند.
برای چه کار میکنند؟ که  فلان ماشین رابخرند. که فلان خانه را در فلان شهرک اقماری حومه تهران را بخرند؟
زندگی برای عده ای مفهوم ساده اش را از دست داده است.

خوانندگان مهربانم
مهرتان مبارک
مهرتان پایدار

یک رمان کودک میخوانم، به نام با کفش های دیگران راه برو. نوشته شارون کریچ
«نوه از پدربزرگش میپرسد، چگونه با مادر بزرگ ازدواج کردی؟
گفت: مادربزرگ یک سئوال پرسید؟ این که حیوان دارم؟ گفتم آری. سگ پیری دارم که شبها که میرسم خانه منتظرم است و در را که باز میکنم می‌پرد بغلم... و مادربزرگ قبول کرد با من ازدواج کند، چرا که وقتی با سگی مهربان بودم، با او هم مهربان خواهم بود.

معیار مهربانی، یکی از شاخصه های مهم در زندگی هاست که این شاخص این روزها در بین  ارتباط ها، شاید کمرنگ شده باشد.


@parrchenan

وسواس فکری

زنگ زده بود و دچار درگیری فکری شدید و سختی بود. می‌گفت رازی نباید را به مادر شصت ساله اش هویدا کرده است.
پس از کش و قوس فراوان، اعتماد کرد و گفت:
 اینکه به مادرم گفتم، شاید سالها پیش برادر آخرین، در بیمارستان با  نوزاد تخت کناری مادرم عوض شده باشد. چرا که قیافه برادرم به هیچ کدام ما نرفته است و شبیه آن خانواده تخت کناریست که از فرهنگی و قومی و کشوری دیگر بودند.
حال من کارگاهی میشم که سعی میکنم نکته های دیگر را استخراج کنم. 
می‌پرسم اول بار کی این فکر در ذهنت شکل گرفت؟
به گفتگو سی سال پیش مادر و خواهرش که این موضوع را مطرح کردند  و او کودکی خرده پا بود و به سخن آنان گوش فرا میداد اشاره کرد‌
ضربه اول را میزنم:
پس این، راز فقط تو نبوده است؟ رازی خانوادگی ایست، که پس از سالها از آرشیو خانوادگی بیرون کشیده ای.
دوباره کلنجار فکری  را با هم می آغازیم.
مثل راند دوم کشتی،دوباره با هم سرشاخه شده ایم.
از گذشته و تاریخ مصرف دارو و مراجعه به پزشک میپرسم.
راز دومی را هویدا میکند:
 مصرف دارو بخاطر وسواس داشته ام.
حال،حس  پئوارو را دارم که کشف کرده قاتل کیست.
میپرسم تا به حال وسواس فکری هم داشته است.
پاسخ مثبت داد و در نهایت کلام به آنجا رسید که دچار وسواس فکری شده است و اگر هر چه سریعتر کنترل نکند، زندگی از دستش خارج خواهد شد.
قرار شد در اولین فرصت فردا صبح، به روانپزشک مراجعه کند.

پی‌نوشت‌:
۱. در گفتگو های والدی و بزرگتری، حتماً، به دور و بر خود دقت کنید که کودکی نامرتبط، حضور نداشته باشد. شاید خوراک فکری سی چهل سال یک فرد را ایجاد کنید. و دست آخر تا یک قدمی انتحار بکشانیدش.
پدر، مادرها، لطفاً در این زمینه بسیار دقت کنید. وظیفه والدینی، بسیار فراتر از آن چیزیست که تصور میکنیم‌. 
۲. حوصله و توان و مهارت داشتم، از این موضوع فیلمنامه ای عالی در می‌آمد که هم دیالوگ دارد و هم مونولوگ و هم پذیرش و هم قسمت و هم خیلی چیزهای دیگر.

@parrchenan

فیلم در سکوت

سهیل رضازاده:
فیلم در سکوت 
 را در مجموعه فیلم های هنر و تجربه را دیدیم.
اگر آخر فیلم را این چنین ضعیف و ایرانی پسند در نمی‌آورد، میشد گفت فیلم قابل قبولی است. اما حیف از این انتها های ضعیف.
ایرانی جماعت، چه ارمنی ( کارگردان فیلم) ترک و فارس، و لر... هنوز از موضوعی به نام حرامزاده و حرامزادگی وحشت دارد. تن و بدن اش می لرزد. و حاضر است حتی فیلمش را قربانی کند تا این ترس برطرف شود.
اوج حقارت فیلم زمانیست که بیست و سه سال درد و عذاب و محنت و رنج زن تجاوز دیده در لبخند همه عوامل داستان از عدم حرامزادگی حل میشود. مثل نباتی که در چای حل میشود و کام را شیرین میکند.
  این فیلم با این پایان بندی نشان داد هنوز ایرانی جماعت در گوشت و پوست و نژاد و پشت و قومِ ِ « من» بودن گرفتار است.
هنوز تا جهانی شدن فاصله بسیار دارد.
@parrchenan

معمولا ساعت ده یازده شب تماس می‌گیرد. پیر نیست تنها. تماس می‌گیرد و بعد از قربان، صدقه رفتن بسیار، می‌گوید اشتباه گرفته است.
 قربونت برم پسرم...
اوج تنهایی انسان که دیر یا زود به سراغشان خواهد آمد.

@parrchenan

شلاقی

قسمت اول
الو که گفتم، شماره تماس گیرنده نمایان شد. شماره از این شماره هایی بود که بچه های کار  با تلفن همگانی زنگ می‌زنند و فحش میدهند و سرکارمان میگذارند و...
منتظر حرف زدنش شدم. گفت هر شب که میروم خانه اگر به مقدار کافی پول نبرم،پدرم مرا می زند. یک هفته است که مرا میزند. دو به شک شدم. حرفش برایم باور پذیر نبود. کودکان کار پر از داستان و قصه هستند. یعنی سرکارم گذاشته است. پرسیدم کجایی؟ وقتی که جایش را گفت، فهمیدم چند ایستگاه بی آرتی با ما فاصله دارد. گفتم سوار شو و ایستگاه میرداماد پیاده شو و دوباره به ما زنگ بزن.
تقریباً انتظار تماس مجددش را نداشتم که ساعتی بعد زنگ زد و گفت من در آدرسی که گفتی هستم.

 به اداره آوردیمش. مصاحبه انجام شد. پرسیدم تا به حال مرکز نگهداری بوده، پاسخ مثبت داد. و ترجیح میداد در آن مرکز باشد تا زیر دست پدر. کودکان کار، معمولاً از این مرکز دل خوشی اصلا ندارند. و این که او، آن‌جا را به بودن در کنار پدر خود ترجیح میداد، برایم علامت هشداری بود. قرار شد، ساماندهی اش کنیم.
 آخر های مصاحبه حرفی گفت که همچین بهم مزه کرد:
« یک هفته است که هر روز، زنگ میزنم، اما شماها تلفنم را قطع میکنید»
از این که صبوری کرده و تلفنش را قطع نکرده بودم و در نهایت متوجه شده بودیم، گروه هدف مان است، یک «آبریکلا» به «خودم» گفتم.
پرسیدم در ان جی او یی آیا حضور دارد؟
نمی‌شناخت. متناسب با محل زندگی اش، آدرس و تلفن سمن های نزدیک اش را در کاغذی نوشتم.
 در نهایت 
حال خوبم را، نابسامانی درون سازمانی  مربوط به این بچه، به گند کشید.
هنگام گند کشیدگی حالم توسط سازمان خودمان، یاد رفتاری که ازش دیدم و چشم غره رفتمش افتادم و مزخرف تر شدم.
 داشتم آدرس سمن ها را بر روی برگه ای می‌نوشتم و پا بر روی پا انداخته بودم که، پایم را ماچ کرد و چشم غره اش رفتم و آخرش هم، برایش هیچ غلطی نکردیم.
@parrchenan

قسمت دوم

بعد از  رکابزنی و صعود به دماوند، دلم برای دویدن در پارک تنگ مانده بود.
روز اول و دوم ، علی رغم نرو نرو گفتن مادرم، رفتم پارک و معمولی دویدم، روز سوم، افتضاح بودم، به« خودم» نهیب میزدم،چه مرگته آخه؟ 
معمولا با خودم  که انگار یک شخصیت مستقلی هست، گفتگو و مونولوگ دارم. نمیدانم، کدامشان « من » هستم.
آی بر آن دومی ام سرکوفت زدم و  اما او ( خود دومی ام)شرمنده و نجیبانه دم نزد که نزد.
 از دومی ام ناامید شده بودم. این که اینگونه، سریع افت کرده ام هم  رو‌مُخم بود. این که در برنامه بوده و افت کرده ام، باعث میشد بیشتر، سرکوفتش زنم.
از بعد از ظهر کم کم حالم متغیر شد. ریزش آب بینی و تو دماغی حرف زدن نشان از سرماخوردگی بود.
تازه فهمیدم، صبحگاهان، بدنم این قسمت بازی را، رو نکرده بود و من آن بدبخت را ( دومی ام را)هی شلاقیش کردم.
 یک قرص خوردم و تا شب اکی شدم.
من از آن آدم های هستم که دو ساعت زودتر سر شیفتم میروم و در ساعت اوج ترافیک تلفنی حاضر میشم تا در ساعت تقریباً بی تلفن بین پنج و نیم تا هفت صبحگاهی، بروم در پارک بدوم.
 از رفتار های نا مطبوع سازمانم، در طول شیفت شب، خشمگین بود و این روزها پنج و نیم  صبح یعنی تاریکی. ماه در آسمان بود و پس زمینه اش  کم کمَک  روشن میشد و خودش کم رنگ تر و بی حال تر. رنگ آفتاب در حال زاده شدن بود.  در حال قوام گرفتن بود. هنوز زاده نشده و به بلوغ خود نرسیده بود که چشم را بدراند و در تنگنایش قرار دهد. موافق عقربه های ساعت دویدم که این زاده شدن لحظه به لحظه اش را ببینم. رو به دشت تهران. منظر چشمم بیشتر فضا و آسمان تهران بود، تا کوه هایش. 
اولی افقی وسیع تر دارد و چشمم آزادتر است تا نگاه به کوهم. خوشا آزادگی بیشتر.
خشمگین از شیفت شب میدویدم. همین که پرتو آفتاب به چشمم خورد و نشان از آن بود که باید جهت دویدنم را عوض کنم،  گفتم به سرعت و مسافت طی شده نگاهی کنم. هنوز  ربعی به یکساعت دویدنم مانده بود که؛ واووو، حیرت کردم.
بدنم با شلاقی شدن خوب کنار آمده بود.
مسافت ۱۰.۵ کیلومتر را با سرعت ۱۳ کیلومتر بر ساعت دویده بودم.
شنگولم کرد. اولی و دومی ام یکی شدن. خودم.

@parrchenan

جنایت و رشد

دخترکی پانزده ساله بود که نزذیکهای سحر، در ماه رمضان تماس گرفت، دوبار بعد هم، مشکلات زیادی با مادرش داشت و در فکر فرار بود. تا که آخرین شیفت تماس گرفته و کُدم را گفته بود و همکارانم، به من وصل کردند.
صدایش آشفته بود و بغض داشت، درباره قتل یکی از دوستانش در جنایت وحشتناکی که در محله شأن رخ داده بود حرف زد. اینکه کارت عروسکی دوستش را نمی‌تواند زمین بگذارد و ذهنش بهم ریخته است.
پیرامون این موضوع گفتگو کردیم و بخصوص با این ترسش و مواجه با مرگ دوستش همدلی کردم. مرگ چیز عجیبی ایست، آدمی را به انتهای فلسفه زندگی و معنای بی معنی زندگی میبرد.  توانایی ادراک نبود دوستش، را نداشت. و این را کسی میفهمد که تجربه کرده باشد، شاید بهمن دلیل همدلی ام را صادقانه یافت و آرام شد.
سپس ازم تشکر کرد، گفت مشکلاتش با مادرش برطرف شده و با هم جلسه‌ای گذاشته و منطقی صحبت کردند. تلاش کردم موضوع اول و مرگ دهشتناک دوستش را به موضوع دوم گره بزنم و از درونش راه سومی کشف کنیم.
 اینجای کار شبیه پینه دوز کفاشی می‌شوم که با هنر پنزر های خودش، کفش داغونی را به کفش قابل استفاده ای تبدیل میکند.
بعضی از کفش هایم تا یکسال بعد از تعمیر، زیر پای من دوام می آورند.
باری
 به این نتیجه رسیدیم که او نیاز دارد روی پای خودش بی ایستد و نیاز است که خودش و مهارتهایش و علایقش را کشف کند. قرار شد عضو کتابخانه های عمومی شود و دو کتابی که قبلاً خودم خوانده و در کانال معرفی کردم ( بخشنده، شگفتی) را بخواند. بخشنده را در ارتباط با مرگ دوستش پیشنهاد دادم.
گفت مادرم گیر میدهد بروم این سر شهر و آن ورش.
پاسخش دادم به او پیشنهاد همراهی ده.
 : چه فکر خوبیییی
 به ناخودآگاه از دهانش در آمد.
وقتی در نهاد کتابخانه های عمومی کشور، عضو شوی، به همه کتاب‌های کتابخانه های عمومی اش دسترسی خواهی داشت و اینگونه است که میتوانی هر کتابی را بیابی. 
خوشحالم از خوانش رمان نوجوان.
 حس تعمیر کاری را دارم که یک آچار خوش دست به تازگی تهیه کرده است.

چقدر جالب:
الان که نوشته آن زمانم را خواندم
 متوجه شدم
 رمان شگفتی را که خوانده ام یاد همین پرونده افتاده بودم.
رمان شگفتی هم نشان می‌داد آدم های که نسبت به یک شگفتی حیرت کردند، رشد کردند
 امیدوارم حیرت این دختر نسبت به مرگ و این جنایت، برایش رشد دهنده باشد

@parrchenan

مگه بقالی؟

ساعت نزدیک دوازده شب بود که زنگ زد. پدری بود که حوصله سر و کله زدن با کودکش را نداشت.
: آقا ما میخواهیم بچه مون رو بدیم بهزیستی. الان میان ببریدش؟!!
سن کودک را پرسیدم. نُه بیشتر نداشت. پرسیدم مشاور و روانشناس برده است. پاسخ مثبت داد و بعد از نام بردن چند اختلال خلقی، یهو یادش آمد که مشاور گفته بیش فعالی دارد. پرسیدم دارو گرفته که پاسخ منفی بود. پا در کفش خود کرده بود که کی میاید ببرینش. توضیح دادم که اگر خیلی مصر است خود برود پیش قاضی. اما قاضی هم،به او راه حل های ما را خواهد داد. هنوز حق به جانب حرف میزد.
 نیمچه خشمگین شدم.
گفتم:
 مگه بقالی که نمی‌خواهیش، و میخواهی پس بدی؟
جا خورد. کوتاه آمد.
برو داروش رو بگیر و ...

این شبکه های اجتماعی، این تغییرات سریع که در احوالات، زندگی ها، جامعه، تکنولوژی و غیره می افتد، بر بعضی این گُمان را می آورد که حتی فرزندش هم پس دادنیست. 
خیر جناب، قبل از فرزند آوری به همه آنچه ممکن است و احتمال دارد برای فرزند اتفاق افتد را بررسی کنید، وظیفه پدری، وظیفه مادری خود را هم ارزیابی کنید، آنگه اقدام کنید.
بچه، پس دادنی نیست. جامعه هم بقالی نیست که جنس فروخته شده را پس بگیرد.
اورژانس اجتماعی هم آژانس اجتماعی نیست که بیاد فرزند شما را عودت دهد.
رابطه والد فرزندی یکی از سخت‌ترین روابط عرفی، حقوقی شرعی، انسانی، جهانی است که به این سادگی پس گرفتنی نیست.
روابط همسری و یا دوستی، پارتنری، قابلیت تغییر و شکستن دارد، ( پس دادنیست) اما والد فرزندی خیر.
حواستان باشد.

دلم ماند و سوخت بر دل کودکی نه ساله که والدینش فکری در سر دارند:
او را به لک لکی که آورده پس بفرستند.

@parrchenan

روزم را ساختی

تماس گرفته بود و خود را فرهنگی معرفی میکرد.
گفت یک دختر فراری با او تماس گرفته و نمی‌دانست چه کند. با ماشین کار میکند و  شماره تلفنش همیشه بر روی داشبورد اش بر روی کاغذی نشسته است.
یک زمانی بود آدم ها یا معلم بودند، یا کارمند، یا مهندس... و فقط همان بودند.
 گویی این فقط یک کاره بودن برای زمانی دور دور بود. زمان دایناسورها شاید. 
باری
آدرس خانه امن را بهش دادم و گفتم اگر دخترک قبول کرد برود دوباره با من تماس گیرد.
ساعتی بعد تماس گرفت. در آدرس بود. گفت فقط یک دروغ بهش گفته است: اینکه بهش گفتم خانمم این‌جا کار می‌کند. با همکارانم هماهنگ کردم تا با دخترک مصاحبه و پذیرش کنند و دروغ آن فرد هم بر مَلا نشود.
نمی‌دانم دروغ خوبی !! بود یا نه...
در پایان گفتگو، میگم: معلم خوبی هستی،با این رفتارت روزم را ساختی.
 ای کاش زمان دایناسورها بود تا معلم فقط معلمی میکرد و انسان می‌ساخت. اینگونه همه سازنده بودند. نه همه کاره و هیچ کاره

###

در جمع همکاران،گفتگوی داغی حاکم است. یکی از همکارانم در این وسط حرف می اندازد که اگر والدینم هم می آمدند، مهاجرت میکردم.
در این گفتگو داغ یاد ابیاتی از سعدی افتادم که به موضوع سخن، بسیار می نشست.
از جمع تقاضا کردم تا ابیاتی از آن را بخوانم.
همکاری که به فکر مهاجرت بود،بعد از چند بیت گفت: تقریباً هیچ چیز از آن را نفهمیده است. گفت اصلا شعر های قدیمی را متوجه نمی‌شود!!
اگر برای فرزندانتان به فکر مهاجرت هستید، پیشنهاد میکنم، آنها را از غرق شدن در ادب و زبان فارسی مانع شوید.
 هر چه زبان فارسی را بیشتر فهم کنی، گویی مهاجرت سخت تر میشود.
و شاید این موضوع، بلعکسی هم داشته باشد. وقتی تو غرق در زبان فارسی هستی، هر جا باشی آنجا وطنت است. تو با زبان فارسی گویی ریشه هایت را هم با خود بُرده ای.

###

فکر میکنم نوشته های نویسنده هایی چون رولف دوبلی و حراری، اثر عمیقی بر نوشته ها و افکارم گذارده است. بعد از نوشته های پیرامون طرح ساماندهی کودکان خیابانی، و گفتمانی که در گروه های متفاوت داشتم، به این نتیجه رسیدم.
نوشته های آنها، کمتر ابهام و ایهامی دارد، واضح و صریح آنچه درنظر دارند را حتی اگر اکثریت ، موافق نباشند را بیان میکنند در امور جاری ، بیشتر عقلانی و کمتر احساسی و عاطفی هستند. واقع بینی هستند و چون این هستند بیشتر بد بین به نظر می آیند تا خوش بین.
از این وضوح و صراحتم راضی هستم.
 
@parrchenan

حواشی

چند نفر از خوانندگان پرچنان، پیگیر این مادر و فرزندانش بودند. 
همکارانم، همان فردا صبحش، به آدرس مراجعه کرده و مادر را بستری و کودکان را به بهزیستی سپرده اند.

حواشی:
وقتی یک مصاحبه را بد آغاز کنی و آن را دست کم بگیری، وسط های ماجرا کار بر تو سخت میشود، چرا که نمیتوانی به راحتی اعتماد آن فرد را به خودت جلب کنی. مقدمه خوبی نچیده ای، گویی که وسط امتحان کنکور رسیده ای و مراقب با منت اجازه داده ات که بروی سر جلسه کنکور. 
وقت از دست داده ای. او را از مکالمه خسته کرده ای و تازه میخواهی بروی ابتدای داستان.
انگاری که وسط سال تحصیلی، والدینت تازه یادشان آمده باشند که تو را ثبت نام نکرده اند. تو در کلاسی حاضری که بچه هایش، نیمی از کتابها را خوانده اند و تو تازه ابتدای راهی
 و تو می مانی و باری که بر دوشت مانده است.
برای همین خاطر و اشتباهی که مرتکب شده بودم به دو دلیل تشویش و اضطرابم افزون شد:
۱. اینکه با بی دقتی ابتدایی، مهارت ناکافی از خود نشان دادم و این برای خودم که دوست دارم مددکاری حرفه ای باشم، خیلی زبون بود.
۲. امکان داشت جان سه نفر، بخصوص دو کودک، بخاطر بی دقتی ام، در خطری جدی افتد.

جمعه که کوه رفتم، بارها و بارها غزلی که بعد از آن تلفن، به قول معروف گیرم انداخت را با صدای خانم اختر یار شنیدم و بعد از آن دلم رفت با سعدی باشم و آوازهایی که شجریان از غزلیات سعدی داشته است.
آری
در میان آن همه تشویش در «تو» می‌نگرم.
با سر عشق شجریان پای بر روی قله گذاردم.

این تو کیست؟
فکر کنم این تو چیزی، مایه ای در عمق وجود فرد باشد. گوهری که به سادگی خود، نشان نمی‌دهد.
وقتی فراموشی را می اغازی به ناگاه، جرقه ای مانع از آن می‌شود که فراموش کردن را به انتها برسانی و دوباره روز از نو.
روزی که با آفتاب طلایی اش آغاز میشود.

@parrchenan

دلمه از آن غذاهای مادرانه است که امضای خاص مادرانه را دارد. برای من هر چه غذا معطر تر، خوراک خوشمزه تر. و دلمه پر، از آن غذاهایی است که عطر در عطر است و یک پله از دلمه برگ بالاتر. چرا که برگ دلمه برگ، معطر نیست و اما فلفل دلمه ای هست.

@parrchenan

میان این همه تشویش در تو می‌نگرم

ساعت یک و سی دقیقه بامداد بود که زنی زنگ زد. دقایقی از دیالوگ که گذشت سرسری جواب میدادم، گفت صبح مشاور بوده و گفته باید برود و دارو مصرف کند، اما از داررویی شدن بدم می آید. 
گفتم که خوب حرف آخر رو مشاور زده دیگه، داشت خداحافظی میکرد که از تُن صداش نگران شدم. از اون خداحافظ هایی بود که 
دیگه برا همیشه خدافظ.
 خدافظ
 خدافظ ما رفتیم برا همیشه.

الو الو الو
 کردم
 شنید و دیالوگ را این بار جدی تر پی گرفتم. دقیقه ای نگذشته بود که گفت میخوام دو تا بچه و خودم را بکشم.
تشکیل قطرات عرق را در پشت گوشم ذره ذره حس کردم
دخترک، در دوازده سالگی به زور، شوهر داده شده بود و شوهرش سالها زندان بوده و بعد از آزاد شدن، متواری و کارتون خواب شده است. با 22 سال سن، صدای زنان میان سال را داشت. از سختی های بزرگ کردن دو کودک خردسال گفت و اینک به فقر مطلق رسیده بود، فقر مالی، فکری، حمایتی، وجودی.

گفتم همکارانم را می‌فرستم، تا مشکلاتش را کم کنیم.
 از ریس شورای شهر گفت که با فیلمبردار و خبرنگار، آمدند زندگی اش را در دایره ریختند و اما هیچ.
از همه، ارگانهای حمایتی، اشخاص، خدا، بی خدا، ناخدا از همه نا امید بود.
او ساکن یکی از شهرهای اقماری بود.
با کلی مکافات توانستم ازش وقت بگیرم تا فردا صبح که همکارانم را بفرستم و آنها حتما کمکش خواهند کرد. ازش تقاضا کردم، هر موقع شب باز افکاری این چنین به سراغش آمد زنگ بزند.
پایان تماس شد و کمبود اکسیژن داشتم، اضطرابی در چشمانم موج میزد که همکارم گفت نترس، برو استراحت کن، تا فردا اتفاقی نمی افته.
قطعا این زن نیاز به بستری شدن در بیمارستان اعصاب و روان داشت و بچه ها باید تا مدتی از او گرفته میشد و چون میگفت هیچ کس را ندارد، در بهزیستی ماندگار میشدند.
گزارشم را نوشتم.
من معمولا در پایان گزاراشاتم تک بیتی تک مصرعی، قسمتی از غزلی، شعر نویی مینویسم.
آمدم  شعری بنویسم، با این مصرع از سعدی مواجه شدم و تا ساعتها همچون ذکر ورد زبانم بود:

 میان این همه تشویش در تو می‌نگرم.
 
رفتم سراغ بقیه شعر:

قیامتم که به دیوان حشر پیش آرند
میان این همه تشویش در تو می نگرم.

معنای کلی بیت اینگونه است که قیامت که حسابرسی اعمال همه انسانهاست و پدر، پسر را، پسر، پدر را، نمیشناسد و همه در تشویش و اضطراب مطلق و نگرانی هستند، من در میان آن همه تو را می شناسم و  و پیدایت میکنم و نگاهت میکنم
و چون عشق یعنی آرامش، با یافتم تو آرامش میگیرم ( این قسمت، تفسیر من از« تو »، در مصرع دوم در معنای عشق بود)

از شما میخواهم خودتان را جای من بگذارید، تلفنی که ابتدای آن را سرسری آغاز کرده اید و بعد متوجه شده اید که موضوع چقدر جدیست و احتمال مرگ دو کودک چهار و هفت ساله و مادرشان وجود دارد و( از دست خودت خشمگینی که چرا سرسری حرف زده ای) امکان دسترسی به او  در آن زمان شب نیست و ...
و در نهایت با این بیت روبرو شوی.
کاربردی ترین حالت شعر برایت رغم میخورد و تو چون ذکر، آن را زیر لب زمزمه می‌کنی:
 میان این همه تشویش در تو می نگرم.

و حیرانی از سعدی و زبان فارسی که از پس ۸۰۰ سال گویی همین امروز، همین لحظه از برای حال تو سراییده است.

میان این همه« تشویش » در « تو » می‌نگرم.

@parrchenan

نرفت تا تو برفتی خیالت از نظرم
برفت در همه عالم به بی دلی خبرم

نه بخت و دولت آنم که با تو بنشینم
نه صبر و طاقت آنم که از تو درگذرم

من از تو روی نخواهم به دیگری آورد
که زشت باشد هر روز قبله دگرم

بلای عشق تو بر من چنان اثر کردست
که پند عالم و عابد نمی‌کند اثرم

قیامتم که به دیوان حشر پیش آرند
میان آن همه تشویش در تو می‌نگرم

به جان دوست که چون دوست در برم باشد
هزار دشمن اگر بر سرند غم نخورم

نشان پیکر خوبت نمی‌توانم داد
که در تأمل او خیره می‌شود بصرم

تو نیز اگر نشناسی مرا عجب نبود
که هر چه در نظر آید از آن ضعیفترم

به جان و سر که نگردانم از وصال تو روی
و گر هزار ملامت رسد به جان و سرم

مرا مگوی که سعدی چرا پریشانی
خیال روی تو بر می‌کند به یک دگرم


سعدی


@parrchenan

طرح ساماندهی کودکان خیابانی

دلایلی برای طرح ساماندهی کودکان کار .

در یکی از پستهای پیشین دلایلی را بر شمردم و اینک ادامه آن:
۱. الگو تصویری ما از جامعه کدام است؟
 ۱. کشورهای چون هندوستان و پاکستان و بنگلادش؟
 یا ۲. کشورها اروپایی و ژاپن و اسکاندیناوی؟

 حضور کودک کار، بخصوص کودک آشغال جمع کن، تصویری ذهنی جامعه را به سمت الگوی  کشورهای شماره یک میبرد و وقتی ذهنی، آماده پذیرش این موضوع شد، باور و ریشه هایی به آن دوانده میشود.
میشود احتمال داد، باور هندی که در شبه قاره با نزدیک به دو میلیارد انسان، ریشه دوانده است و تناسخ و کارما و طبقه نجس و طبقه مهاراجه را در چیزی به نام باور و پندار در این حجم عظیمی از انسانها شکل داده است،  این باشد که شاید به روزگاری برگردد که آدم ها سعی کردند عادت کنند به آنچه میبینند.

حضور کودک در خیابان، این خطر را دارد که کم کم پس از سالها، در ریشه های فکری، اعتقادی، ذهنی ما نیز نفوذ کند. اما الگو کشور های شماره دو، چیزی خطا، چون حضور کودک کار در خیابان را تحمل نمیکند و درنتیجه بدنبال راه حلی میگردد.

 آیا  مدیران ngoهای مربوط با کودکان کار میپذیرند، کودکی را در سفر های اروپایی خود ببیند!! که کیسه ای بر دوش انداخته و آشغال جمع میکند؟
۲. کودک فال فروش، گدا و... روزانه پول خوبی از کار خود بدست میآورد.
آیا این امر، خانواده های رو به فقر جامعه ایرانی را وسوسه نمیکند، فرزندش را در این راه قرار دهد. ان جی او ها  هم هستند که بچه هایشان را هم آموزش بدهند، مهربانی‌ کنند. چی از این بهتر؟؟
در جامعه امروز ایران، اگر جلو باند های کار کودک، از آن پیاده شطرنجش، که کودکان هستند تا سواران و وزیران و شاهانش، گرفته نشود، یک الگو بسیار مثبت برای خانواده های ضعیف است که فرزندانشان را در این راه بگمارند.
 مثال عینی آن، دست فروشان مترو هستند که در سالهای اول تک و توک بودند و روز به روز بر تعداد آنها افزوده شد و عملا مترو و ایستگاه هایش  ساعاتی دچار بی کارکردی میشد.
به این مهم که کار کودک مشوقی برای همسایه و هم محلی و هم ولایتی هاست بسیار باید توجه شود.
۳. بعضی بیان میکنند، کودکان با این کار، به کارگاه های زیرزمینی خواهند رفت.
به چند دلیل این گزاره زیر سوال است.
یک. حقوق دریافتی در کارگاه ها با پولی که از فال فروشی و غیره، در می‌آورند، قابل مقایسه نیست.
وضعیت کارگاه ها، پا در هواست و بنگاه های اقتصادی در حالت رکود و سختی قرار دارد. با همان کارگر حداقلی ماهر خود روزگار سر خواهد کرد.
و در نهایت، کارگاه ها تحت نظر وزارت کار هستند. Ngo دلسوز کارگاه های متخلف را شناسایی کنند، به وزارت کار معرفی کنند و یا وزارت کار را تحت فشار قرار دهند که بازرسین این سازمان، فعالیتی قوی تر داشته و این کارگاه ها را شناسایی کنند و با متخلفین، برخورد قانونی کنند.
 حتی حضور کودک در کارگاه بهتر از خیابان است. ۴. بازرسین وزارت کار، ضابطین قوه قضاییه هم هستند و از این طریق راحت تر میشود اعمال قانون کرد تا وقتی کودک رها هست و هیچ کس، به جرئت می‌گویم هیچ کس عهده دار آن نیست.
 نه پلیس
 نه بهزیستی
 نه شهرداری
کافیست یکبار به شماره های مربوطه زنگ بزنید تا ببینید چگونه پاسکاری میشوید.
 و وقتی اینگونه باشد آیا، جان کودکان در خطر نیست؟ آدم ها و باند های خلاف با توجه به این بی مسئولیتی، راحتر نمی‌توانند باندهای قاچاق انسان و اعضا را بچرخانند؟
اینگونه بستر راحتر تری برای ایجاد و توسعه باندهای کثیف فراهم نمیشود؟
۵. وقتی کسی مسیول نیست، مردمی که با این کودکان اصطکاک دارند، مثل مغازه داران، ماشین های سواری، بعضاً خود اعمال قانون خواهند کرد.
و این را بارها در تلفن شاهد شنیدنش بوده ام. وقتی از پاسکاری سازمانها خسته شده، پرسیده یعنی خودمان با آنها برخورد کنیم، و من پاسخ نمیدانم داده ام.
وقتی به این نقطه برسی، در واقع به مردم آموزش داده ای که قانون، جاهایی اعتبار ندارد و می‌توانی خود عده دار قانون شوی و اعمال قانون کنی. و این برای جامعه قانون گریز ما خطرناک و بسیار خطرناک است.
۶. حضور کودک به  نماد معصومیت در سطح شهر و خیابان  این پیام را به شهروندان میدهد که قانون یعنی کشک. وقتی از کودکی اینگونه بی قانون، سو استفاده میشود، پس دیگر چه جای اعتبار قانون های دیگر؟
یک بامداد زنگ زده بود و مدعی بود کودکی در خیابان است، از حال و احوال پسرک پرسیدم و  خواستم گوشی را به او بدهد. با او صحبت کردم و احتمال دادم با توجه به منطقه ای که حضور دارد کودک کار باشد که به منزل میرود.
اما واقعا آیا اینگونه بود؟، احتمالی هم بود که کودک گم شده است.
معلوم نشد. 
 در واقع حضور پر شمار کودکان کار در خیابان، امکان خدمت رسانی سازمان های مربوطه که از مالیات عمومی برای اینکار طراحی شده است، گرفته میشود.
@parrchenan

شلاق

تلفنم زنگ خورد.
به سختی متوجه حرفهایش میشدم با لهجه خاصی صحبت می‌کرد.
 کلامش را قطع کردم.
خانم،
 آرام، شمرده و بلند صحبت کنید.
زنی بود افغانستانی، که کودکی دو ساله داشت و بیان می‌کرد، هر روز شوهرش او را با شلنگ یا کمربند میزند. سنش را پرسیدم:
۱۸ سال بیشتر نداشت.
برای اولین بار پرونده همسر آزاری پر کردم( معمولاً پر نمیکنم، چرا که نقص قانونی بسیار دارد و عملا همکارانم را در معرض مواجهه قانونی قرار میدهم).

در این پرونده، با توجه به مهاجر بودن، بی کس و یاور بودن، بچه بودن مددجو، فکر کردم حضور ما مثبت خواهد بود و احتمالاً همسرش از ورود ما بترسد،چرا که کارت اقامت نداشتند و تغییر رویه دهد. گویا این نوع مواجهه با همسر، سبکی از زندگی بود که آموخته بود و نه روان پریشان. 
پرسیدم بچه را هم میزند.
گفت: مطلقا خیر. فقط مرا.

@parrchenan

مخبر

این روزها تماس های متفاوتی داریم.
برای من، همه تماس گیرنده‌ها، خانم بودند و این برایم معنا دار بود!!


:سلام
مورد بد حجابی را به شما باید گزارش کنیم؟

وقتی که با پاسخ منفی من روبرو میشوند، شروع میکنند به سیم جین ما، کارتون چیه؟ پس چیکاره اید؟ فوریتهای اجتماعی پس چیکار میکنه؟
و در نهایت یک پیام تهدید آمیز و خداحافظ:
 پیگیری میکنم حتماً.

آن زمانی که مربی بچه ها در خوابگاه بودم، وقتی یکی از بچه ها مخبری میکرد، معمولا حرفش را گوش نمیدادم.  آموزش و پرورش ما، مخبر پرور شده و اولین آسیب آن، نابودی و یا کم رنگی صفت و فضیلت شجاعت  در بسیاری از ماهاست.

به این فکر میکنم که چه شد آنها با ما تماس گرفته اند؟
احتمالاً کلمه اجتماعی ذهن را به این سمت سوق داده است. وقتی ده ها سال است که اعتیاد و فقر و دزدی و...  را آسیب اجتماعی و پوشش متفاوت را هم با این نام می‌خوانیم، این میشود که گیجی به سراغمان می آید و فساد را نمی‌بینم و پوشش متفاوت را اما چرا.

 

تا الو گفتم و صدایش را شنیدم خودم را آماده یک دیالوگ سنگین کردم. جوانی بود که قصد خودکشی داشت، مثل عوامل محیطی فرودگاه که باند را برای فرود هواپیما آماده می‌کنند ، شرایط سخن را به سمت آن بردم که شنونده باشم.
حُسن شنونده شدن آن است که میتوانی در میان کلماتی که از فرد می‌شنوی، درزی بیابی و از آن به داخل حصار فرد، ورودکنی.
وقتی که گفت من بی باکم و چند بار پدر و مادرم را زدم و دلیلش را پرسیدم، گفت: عوامل و عقده های بیرون را در خانه خالی میکنم.
و وقتی پرسیدم چرا با فردی که تخریب ات کرده، وارد ماجرا نمی‌شوی؟
پاسخ داد:
 نمیخواهم پرستیژم خراب شود.
چرا؟

مکث کرد و یواش یواش با دو سئوال دیگه به باندی که میخواستم کشاندم.
چرا؟
چون می ترسم. در واقع بی باک نبود( و آیا خودکشی نه معنای هم ترس و هم بی باکی میدهد)
و در نهایت ترس را با تنهایی که از آن می‌ترسید پیوند دادم و معنای زندگی موضوعی را جایگزین معنا زندگی زمانی کردم.
تلفن قطع شد. اجازه دادم به آنچه شنیده و گفته بود بی اندیشد. بیست دقیقه بعد تماس گرفتم، برقرار بود و تصمیم گرفته بود، پزشک معالجش را برود و روند درمان را دنبال کند.


خلاصه فرزندانمان را شجاع بار بیاوریم و مخبر بار نیاوریم.

@parrchenan

بیست سال

از پاکدشت زنگ زده بود و  به ما وصل شده بود.
شوهری داشت که بیست سال بود برایش شوهری نکرده بود و هروئینی بود.
دلش عجیب پر بود.
و خسته
می‌گفت، دوست دارم شیر گاز و باز کنم و تمام کنم ماجرایم را...
هزینه زندگی پای او بود.
 دیشب به همکارم گفته بود و
حوصله حرف زدن نداشت،
 
 مثل ماهی آزاد که بدنبال راهی به سمت بالای رودخانه است، جست و خیز میکردم، تا رخنه ای به روانش بیابم و سخن بی آغازد‌
در نهایت حرف زد و سبک شد. نام پسرش را پرسیدم که خیلی عالی پرورش یافته بود. 
 سهیل، نامش بود.
سعی کردم نقاط قوت تلاشش را ببینید.
برایش یک «دیلما»* مطرح کردم:
فکر کنم من یک فرشته هستم و دو زندگی پیش رویت میگذارم که انتخاب کنی:
اولی، 
زندگی با شوهری معمولی اما یک پسر ناسازگار بد زبان بد کاره دزد و معتاد و قاتل داشته باشی.
دومی،
زندگی با شوهری بی مسیولیت اما یک پسر صالحه و فدکار و دوست داشتنی داشته باشی.

کدام را بر میگزینی؟

بغضش تَرَکیده بود.
گفتم مادر چیزی بهت بگم؟
 تو از خودت گفتی و من اما نه،
نام من هم سهیل است.
و بابت این همه فداکاری برای زندگی، بابت پرورش دادن سهیلی که قدردان تو است، پر چادرت را میبوسم.

قرار شد هرگاه سنگین بود، با ما در تماس باشد.
فامیلی عجیب و با شکوهی داشت که اجازه میداد ادبی صحبت کنم و فضای عاطفی گفتگو را غنا بخشم.


*در کتاب‌های منطق این تعریف ذیل مفهــــوم دیلما یا قیاس ذوحدین آمده است:  قیاس دو حدی یا - ذوحدین - برگردان واژه یونانیDillemma=di + lemma  به معنی واژگانی -دو میان قضیه، دو قضیه فرعی، دو مقدمه است و در زبان رایج به معنی -بر سر دوراهی، معمای دوراهی- به کار می‌رود.
@parrchenan

استاد سولنس معمار

از زندان زنگ زده بود، هر چند دقیقه وسط گرمای صحبت، یک صدای ضبط شده، تاکید می‌کرد این فردی که با تو صحبت میکند، از زندان تماس گرفته است.
نگران سه بچه شش تا چهارده ساله اش بود.
کارگری با حقوق حداقلی بود که زنش بخاطره مهریه او را به زندان انداخته بود و اکنون این سه بچه، چهل روز بود که تنها بودند.
 به این قانون متناقض نُما نباید شک کرد؟
مهریه
 زندانی شدن سرپرست خانواده
 بی سرپرست شدن بچه ها
 رها شدن بچه ها
از مدرسه ماندن بچه ها
 گرسنه ماندن آنها
 احتمالا ناباب شدن بچه ها.

کجای راه رو اشتباه رفتیم که گیر این ماز افتاده ایم؟

یعنی تک تک آجرهای این ویرانه سرای قضایی را باید دوباره چیدمان کرد.
###

عصرگاه در محوطه شیرخوارگاه هستم و بچه ها به تشخیص مربی خودشان، به محوطه آمده اند و با وسایل بازی، مشغول هستند.
 یکی از بچه ها چشمش به من میخورد؛
« آقا سیبیلوَ رو»
یکی دیگر از بچه ها:
سلام آقا سیبیلو...


 اگر غولی از چراغ جادو بیرون خزد و بهم گوید یک آرزو کن، آرزویم این است که در سن بزرگسالی چون کودکی، بتوانم بی اندیشم.

فرزند یکی از همکارانم تلفنی صحبت میکنم،
میپرسد تو میتوانی یک کشور!! را بلند کنی؟؟
 با تعجب  یک آدم بزرگ، میپرسم: کشور؟؟
آره
  ثانیه ای  مکث میکنم، کودکانه ام را رو می آورم میگویم:
 چون هیچ کشوری جای دست نداره که من دستم را بندازم زیرش  که بلند کنم، نمیتوانم.
دلیلم حسابی قانعش کرد.
@parrchenan

نمایشنامه 
استاد سولنس معمار

به انتهای نمایشنامه که رسیدم، با خودم فکر کردم، ایبسن به من چه میخواست بگوید؟
تا شب پاسخی نیافتم.
شب که خبر انتخابات استانبول و شکست اردوغان آمد پاسخش را یافتم.
نسل جدید، نسل قدیم را از میدان به در خواهد کرد.
نویسنده این نمایشنامه نروژی ایست و بیش از صد سال از نوشتن آن می‌گذرد. پیشنهادش این است که نسل جدید را بپذیر و میدان را برای او خالی کن.
نروژ و کشورهای اسکاندیناوی، اینگونه میشوند الگو.
و کشور ما که نسل قدیم تا خرتناق آخرش باید باشه و جا را برای ایده ها و افکار نسل جدید تنگ کنه میشود این وضعیت فساد و سیاست و اقتصاد ش.
@parrchenan

کفرناحوم

این روزها طرح ساماندهی( شما بخوان جمع آوری)، کودکان کار در حال اجراست. قبل ترها تماسهای ما اینگونه بود:
چرا اینها را جمع نمیکنید؟
چندبار تیغه برف پاکنم را بشکنن شما راضی شی...
این توله سگا..
کی متولی این بچه هاست؟
مزاحم کاسبی ما هستند...
آویزون مشتری های ما میشوند...
و پاسخ ما هیچ بود و نگاه( یا همان صدا)
 در نهایت می‌خواستیم با فرمانداری تماس بگیرند و از آنها پیگیر امر شوند که چرا کسی متولی این موضوع نیست؟

اما این روزها تماس ها اینگونه است:
 بچه ام را گرفتن سر چهار راه...
بچه ام کجاست؟
کجا بردن؟
چی شده؟
 و پاسخ ما همچنان داسرا و سرپرستی و قاضی است.
یعنی مرغ عزا و عروسی، ما  هستیم.

با همه این احوال من  به عنوان یک مددکار که هم در سازمان و هم در ان جی او بوده و هستم و حضور دارم طرح ساماندهی یا جمع آوری را بر نبود آن ترجیح میدهم و این صدای مخالفت ان جی او ها را با دیدی منفی می بینم. بعضی از ان جی او ها ، همین موضوع حضور کودک در مقام کار در سطح شهر احتمالاً نان دانیست برای بعصی از ان جی او ها و خوب طرح ساماندهی شاید برای بعضی از ان جی او ها، نون بُری باشد.
 در مجموع عملکرد ان جی او ها را در طول این ده سال که حضور فعال تری داشتم، در سطح کلان مثبت ارزیابی نمیکنم،چرا که اقتصاد حرف اول ماجرا ست و اقتصاد در ایران نفتی و در نتیجه دولتی است و...
 

دلایل برای دفاع از طرح جمع آوری دارم اما فعلا به این یک گزارش اکتفا میکنم و اگر این موضوع خواهان داشت در روزهای بعد به آن می‌پردازم.

شهروندی زنگ زد در اوایل بامداد.
 گزارشی دقیق از آنچه میدید و، لحظه به لحظه میداد.
پرایدی سفید به شماره فلان آمده، همه بچه ها سرچهار راه را جمع کرد،  اِ آقا، ! بقیه بچه ها را در صندوق عقب چپاند و...

من یک شعار برای سلامتی  دارم.
 هنگامی که دردی به سراغ خودم یا کسی دیگر می آید، دنبال چرایی آن و برطرف کردن کامل آن میروم و یا پیشنهاد میکنم برود.
 چرا که معتقدم  
« به درد عادت نکنیم».
 و دیدن هر روزه کودکان سر چهار راه یعنی،  به درد عادت کردن.

کفر ناحوم

نام فیلمی است لبنانی پیرامون کودک کار ،  کودک همسری، مهاجرین و فقر. بن مایه فیلم به نظرم بر میگردد به سخنی از  شاعر عرب
ابو علا معری شاعر که در شامات و حلب زندگی میکرد.
 هنگامی که هنوز ابتدای فیلم است و ببیننده  گیج از حوادث داستان، کودکی نحیف را در حالیکه دستبد به دست در  دادگاه و جلوی قاضی میبنید و میشنود این سخنش را:
 «من از والدینم که چرا مرا به دنیا آورده اند شکایت دارم».
اولین ضربه به مخاطب با این پرسش وارد میشود
 و یاد تک جمله ای از ابوعلا می افتی:
من جنایت پدرم هستم.


در طول فیلم این ادبار و بدبختی که کودک و کودکانی که کار میکنند را کارگردان جرعه جرعه به خورد مخاطبش میدهد‌. کارگردان، زنی شرقی و عرب است و این یعنی جرعه جرعه ها همراه با  قطره قطره اشک است. حوادث روح و احساس دارند، روایتی زنانه هستند.
 در واقع کارگردان با چاقوی چون تیغ جراحی، شروع به تشریح جنایتی میکند که ابوعلا هزار سال پیش، از آن دم زده است.

فیلم، به نکته ای دگر نیز اشاره دارد 
 فرزند آوری نیاز به تمکن مالی دارد،
 و این نکته، بار سنگینی را بر دوش فیلم میکشد. گویی این نگاه از خواستگاهی بورژوایی برخواسته باشد. 
 تو اگر فقیری حق نداری فرزند داشته باشی. 

این طبیعی ترین حق یک انسان را از او بخاطر فقرش دریغ میکنی.
 دوست دارم بیشتر بر این نکته فیلم بی اندیشم و به سادگی دلایل کارگردان را ( با تاکید بر فقر)قبول نکنم.
هرچند دلایلی  بسیار قوی ارائه میکند.

در این تگناهای اندیشه ای، جای خالی اندیشه های چپ و عدالت محور را خیلی احساس میکنم.

دلم نیست به این راحتی در اندیشه راست سرمایه داری حل شوم.


همه بار فیلم بر دوش کودکی دوازده ساله است. و شما صحنه های بسیار بدیعی از او در طول ۱۲۰ دقیقه فیلم خواهید دید.


نام استعاره ای فیلم جای گفتکو، بسیار دارد

 

 

@parrchenan

طلاق توافقی

گریه میکرد و نمی‌توانستم به درستی کلماتی که ادا میکرد را متوجه شوم.
 صدایش پر از غم بود.
این روزها، دیگر وزن و رنگ و جنس و نوع صدا را میتوانم تشخیص دقیق تری داشته باشم‌
بغضِ گریانِ خفه داشت. گفت ، نامزد کرده و آخر هفته بله برون اش است و اما پدر و مادرش دعوای سختی گرفته اند و در فکر طلاقی آنی هستند. با توجه به تاریخچه ای که از کودکی از آن دو سراغ داشت، اطمینان داشت که این کار را خواهند کرد.
مستأصل بود. می‌گفت میخواهند همین فردا توافقی از هم جدا شوند، و حتی به بله برون هم نمیرسند.
پرسیدم اگر فرایند طلاق طول بکشد، این مراسم، با توجه به این شرایط جدید برگزار خواهد شد؟
پاسخش آری بود.
گفتمش، با توجه به بخشنامه های جدید، دو فرد متقاضی طلاق، حتی توافقی، باید چندین ده ساعت، مشاوره مؤتمد قوه قضاییه را در پرونده خود داشته باشند و این یعنی در زودترین حالت، بیش از یک ماه طول خواهد کشید.

سال پیش که این قانون مشاوره اجباری یا به نوعی وقت کُشی، پیرامون طلاق توافقی آمد. آن را نامطلوب و منافی آزادی انسان قلمداد میکردم، اما بعد از این تلفن، به آن نرم شدم. به نظرم برای ایرانی احساسی که کمتر منطقی _ عقلانی و بیشتر، هیجانی _ عاطفی تصمیم می‌گیرد مناسب تر است.

ای کاش شبکه، کانال یا فضایی بود که چرایی تغییر و  قوانین و حقوق و مقررات را اجازه گفتمان میداد و آن را تفسیر و نقد میکرد، اینگونه ارتباط بیشتری با این تغییر به وجود می آمد و از آن، بیگانه نبودیم.

میپرسم الان حالت چطوره؟
 بهترم‌.
آرام شده بود.


@parrchenan

تابستان را دوست دارم ۴

 


 از برای بی خانمانهایی که شب را گوشه دنجی، با خنکای سبزی شبانه ای تا صبح می‌توانند بخوابند.
تابستان، از همچون زمستان، بخیل نیست و شب اش برای هر بی خوابی، آغوش باز میکند. تنها جسمی خسته میخواهد و نیمکتی چوبی‌.
تابستان را دوست دارم
 برای خوابِ  سنگینِ دم صبح ِ رفتگر و کارگری خسته از کار شبانه. گوشه چمنی، تا بوق و ترافیک و گرمای خورشید، لختی،چشم گرم میکند.

@parrchenan

رمان شگفتی

رمان شگفتی 
 نوشته آر. جی پالاسیو
 

اواخر رمضان نزدیک های سحر بود که تلفنم زنگ خورد. دو دختر چهارده پانزده ساله بودند که خانه و خانواده بتنگ شأن آورده بود و می‌خواستند دیگر نباشند.
از محله های پایان بودند و مدعی بودند توسط خانواده درک نمی‌شوند.
بیش از یکساعت وقت گذاشتم، یکیشان پدر نداشت و مادرش سالها بود صیغه مردی بود.
کم کم نرم شدند. قرار شد مشاوره را دنبال کنند. پرسیدم مشاوره مدرسه چرا نرفتید؟ گفتند به او اعتماد ندارند. 
:«حرفها را به دیگران انتقال می‌دهد!!»
بعد از آن چندین بار در شیفت های دیگرم تماس گرفتند و رازهای بیشتری از خود، گفتند و تقریبا در روند مشاوره قرار گرفتند.


بعد از هر بار تماس مبینا و نسترن غمم میگیرید و از آموزش و پرورشی که تقریباً هیچ چیز به فرزندانش یاد نمیدهد اوغم میگیرد. آموزش و پرورش ما دقیقا در سی چهل سال پیش، ماشینش پنچر شده است. زمانه ای که نه موبایلی بود و نه شبکه های اینترنتی که اینک دیگر مجازی نیستند و حقیقی اند، با آن پول رد و بدل میشود، گفتگو میشود، صدا و تصویر دارد و...
و همه اینها را آموزش و پرورش نادیده میگیرد و فرزندان سرزمین خود، باید بارِ همه آنچه از او دریغ شده را بر دوش کشد.

حال چه شد یاد آن دو افتادم؟

 رمانی عالی خواندم که تحول عمیق آدم ها را پس از حضور در فضای مدرسه، نشان می‌داد و این یکی از  دهها نتایجی بود که از این رمان گرفتم.
 رمان شگفتی، مخصوص نوجوانان است و با اکراه شروع به خواندن آن کردم، یعنی اگر تعریف همکار کتاب خوانم نبود، سمتش نمیرفتم‌‌
معمولا با توجه به آنکه وسیله حمل و نقلم دوچرخه است، کتاب را جابجا نمیکنم. کتابی در محل کار دارم و کتابی در خانه. کتاب چی باشد و آنقدر جذبم کرده باشد که زیر بار تعرق بیشتر و وزن بیشتر و رکابیدنی سخت تر بروم و کتاب را با خودم ببرم.
 رمان شگفتی، دقیقا اینگونه بود.

وقتی که تو، رمان را با نام رمان نوجوان می‌خوانی، یک پس زمینه پیدا میکنی که
 آره این مال بچه هاست
و در قسمت روایت دوم، شخصیت « ویا» ،با جمله ها و اندیشه های عمیقی روبرو شدم که چشمانم را گریان کرد.
 دست و پای خودم را جمع کردم و دانش آموز وار، ادامه رمان را خوانش کردم.
رمان تابستانه و دلچسبی است ، لذت خوانش آن را از دست ندهید. مخصوصاً کسانی که در برهه‌ای از زندگی گربه ای داشته اند.
@parrchenan

نیمه های شب بود که تماس گرفت:
آقا مرگ موش خطرناکه؟
اگر آدم بخوره چی میشه؟

پاسخش دادم و گفت:
من گرفتم که بخورم.
با چرا؟ وارد گفتگو شدم

 در حین گفتگو حدسی قوی زدم که با فردی با آیکو مرزی در حال مکالمه هستم، تلاش کردم تجربه ام در شبانه روزی و یکی از بچه ها که اینگونه بود را بر پس ذهنم آورده و از طریق آن در گفتگو مشارکت داشته باشم.
 متوجه شدم که او را سال گذشته دزد زده،پس برایش هدفی تراشیدم: باید بری با دزدا بجنگی...

، باز متوجه شدم که مشکلات زندگی بسیاری او را احاطه کرده است، و هدف دومش را رفتن به بیمارستان اعصاب و روان برای قوی شدن افکارش تعریف کردم:
برای اینکه با دزدا بجنگی، باید قوی باشی و بتوانی خوب فکر کنی... 

 یادمه وقتی که جومونگ تمام میشد، مهم نبود ساعت چند شب یا چند روز، چوبی و پیشانی بندی برای خودش دست و پا میکرد و میرفت بیرون با دشمنان گستاخ می‌جنگید. حالا قدش، اندازه من!!

با این مرد هم با توجه به آن تجربه تقریباً امری و بایدی صحبت کردم.
به انتهای تایم زمانی تلفن رسیده بودیم:
 حالا ازت می‌خوام اون مرگ موش را در چاه توالت خالی کنی و دوباره بهم زنگ بزن و بگو انجام دادم.
یک ربع بعد زنگ زد و گفت انجام شد.


@parrchenan