دوچرخه بی‌دود

خیابان ولیعصر یک ویژگی خاصی دارد که چون شمالی جنوبی است و کوه ها در شمال ناگزیر شیبی به سمت جنوب دارد که مرکز شهر است.

این خیابان تا نزدیک میدان ولیعصر درجه شیبش تند است و بعد از آن کم.

قبل از ظهور شهردار کنونی، دوچرخه های بی دود در شهر فعال بود. در اوج ترافیک جمعیتی که بی آر تی ها امکان سوار کردن مسافری بیشتر را نداشتند و عملا بعد از ونک مسافری نمی‌توانست سوار شود و حجم عظیمی مسافر هنوز در ایستگاه بودند این دوچرخه ها خروشان می‌شدند و سُر خورده و به پایین می‌رفتند. خود را به مترو جهاد رسانده و امکان رهایی از این بن بست فراهم می‌شد. در این وسط دختران و زنانی نیز بودند که سوار بر این دوچرخه ها شده و روسری های افتاده و گیسوان رقصان در بادشان را خودنمایی می‌کردند. خنده میگرفتم، از این که گشت ارشاد در بالا دست میدان ونک رفتاری آن چندانی دارد و دختران سوار بر دوچرخه این چنین.

همان زمان ها بود که با دیدن چنین تصاویری به این نتیجه رسیدم که عمر این دوچرخه ها زیاد نخواهد بود. ایدولوژی حاکم آن را امنیتی ارزیابی خواهد کرد.

این روزها که شهرداری و شهردار از لونی دگر شده اند، انبوهی از دوچرخه های بی دود در کناره ورودی به خیابان شوش شرقی و قبل ایستگاه راه آهن زیر آفتاب و برف و باران مشغول پوسیدن هستند. همچون مسافران منتظر بی آرتی، همچون بسیاری از مردمان.

شاید خنده دار بنظر رسد اما راه حل نجات کشور از وضعیت فعلی را در ساده انگاری ساده لوحانه ای میبینم. آن هم در دوچرخه!!

این که حاکمیت وجود دوچرخه و دوچرخه سوار را با همه فرهنگ حاکم بر آن و فارغ از جنسیت و اقلیت بودن آنان به رسمیت بشناسد. پذیرش این رسمیت یعنی رسیدن به راه حل های جدید. فاصله گرفتن از تفکر قاجاری دوچرخه چیزی چون تخم جن بودن و عبور از تفکرات پوسیده.

به گمانم عجیب نیست که معروفترین تور دوچرخه سواری دنیا فرانسه است و این کشور نماد آزادی خواهی و دمکراسی و ...عبور از دنیای قدیم به دنیای امروز است.

https://t.me/parrchenan

رکابیدن

در هوایی برفی بر روی چنبر در مسیر بازگشت به منزل هستم. صبح برف نبود و برگشت غافلگیر شده ام. به یک پنجم انتهای مسیرم رسیده و انگشتان دستم بشدت از سرما دردناک شده اند. پشیمانم از اینکه با نایلون و چسب پهن دستکش هایم را ضد آب نکرده و تنها به کفش هایش اکتفا کردم.

در سرزمین ما که آب و هوای خشک دارد و روزهای برفی بارانی آن استثنا است، ترکیب نایلون و چسب پهن معجزتی است. البته مقدار زیادی از زیبایی تیپ راکب را میکاهد اما در بارش و روزهای سرد بادناک بسیار کاربردی است.

کاپشن پرم را پوشیده بودم و اندام داخلی ام، خوب گرم بود. در این وضعیت از کناره خیابان آهسته رکابان بودم و اجازه سرعت گرفتن را به دوچرخه نمی‌دادم. سراشیبی بود و تمایل چنبر با توجه به جذابه زمین به طغیان و افزایش سرعت بود اما افزایش سرعت در این مواقع یعنی پاچش شدید آب از دو چرخ عقب و جلو، و من این نمی‌خواستم.

آهسته چنبر به مسیر ادامه میداد که چشمم به یک کیف پول خورد. ترمز زدم و آن را برداشتم و در جیب کاپشن ضد آبم انداختم که بر روی کت پَرم پوشیده بودم.

چند متر که جلو رفته اندیشیدم اندکی صبر، شاید صاحب آن کیف در همین حول و حوش باشد. با انگشتان یخ زده کیف را باز کردم و از روی یکی از کارتها نام صاحب کارت را یافتم. به جایی که کیف را پیدا کرده بازگشته و دیدم مردی هراسان به دنبال چیزی در ماشین خود میگردد. جلو رفته آن نام را بر زبان آوردم. نگاهم کرد. پرسیدم چیزی گم کرده است که با سر تکان داد حتی امکان حرف زدن نداشت. کیف را به دستش دادم و گفتم جلو در ماشین افتاده بود. نطقش باز شد و گفت: رنگم پریده بود و داشتم فکر میکردم چگونه بروم سراغ المثنی های آن همه کارت.

راهم را کشیدم و ادامه مسیر دادم.

هفته قبل نیز یک دسته کلید پُر یافتم و تنها راهی که به پندارم رسید آن بود که یه نزدیکترین دکان باز بسپارم شاید که صاحب کلید یادش آید در کجا گم کرده است.

در همین کانال چندین بار از یافتن اشیای هنگام رکابان بودن نوشته ام و اگر از خوانندگان مستمر پرچنان باشید این موضوع را خوانده اید. با توجه به این نکته این سوال در پندارم شکل گرفت که چرا هنگام رکابیدن در شهر، آسیا گم شده بر چشمم خود نمایی میکند؟

و پاسخ های احتمالی:

۱. در دوچرخه سواری داخل شهر، خیلی حواس جمعی. بخصوص که خیلی هم به چراغ راهنمایی و تابلوهای راهنمایی و رانندگی از جمله ورود ممنون ارادتی نورزی. اینگونه بخصوص در خیابانهایی که دیگران هم، خصوصا موتور سوارها همچون تو بی ارادتی به علائم راهنمایی و رانندگی دارند، نیاز به حواست جمع دارد. چند جهت و چند مسیر نیاز هست زود تند سریع چِک شود چاله های مسیر ارزیابی شود. ترافیک در طول مسیر ارزیابی شود تا اگر نیاز هست تغبیر مسیر داده شود و... همین عوامل باعث می‌شود نسبت به پیرامونت حواس جمع تر از دیگران باشی‌

۲. از دوستانم شنیدم که از بزرگی نقل کرده‌اند، بهترین وسیله سفر دوچرخه است. چرا که سرعت سفر مهم است. نه آنچنان زیاد مثل قطار و ماشین و هواپیما که امکان ارتباط گیری با محیط اطراف را نداشته باشی و نه آن قدر کم همچون پیاده که فرصت و زمان سفر را در طول آن از دست بدهی. شاید سرعت مناسب چرخ، دلیل دیگری برای ارتباط بیشتر با محیط پیرامون است.

پی نوشت:

برای نوشتن این جستار سه روز زمان گذاردم تا به انجام رسید. کمی وقت تنگم.

۲. کوهستان های تهران بعد سالها بسیار پر برف شده اند

https://t.me/parrchenan

هوای پاک

معمولاً صبح که چشمم را از خواب میگشایم اول کارم این است که گوشی را از حالت پرواز خارج و سپس شاخص آلودگی هوا را چک کنم. اگر بالای صد و ده باشد وسیله حمل و نقل همان روزم مترو خواهد شد و اگر زیر این عدد باشد دوچرخه. بیش از سه هفته آلودگی تهران کم کم داشت مرا از این عادت منصرف می‌کرد.

از خواب بیدار شدم و این چند هفته نرکابیدن در بدنم خوش جا باز کرده بود. عدد شاخص را که دیدم، امکان هیچ بهانه تراشی را نیافتم. عدد زیر پنجاه بود و آن روز یکی از روزهای معدود پاک تهران. تا به اینجای سال تعداد روزهای پاک تهران دو رقمی نشده است. اما این هفته هر روز بهتر از دیروزش بوده است. هوا پاک و بادی است و هیچ بهانه ای برای نرکابیدن برای آدم به تنبلی خوش نشسته، باقی نمی‌گذارد.

به دوستان و خوانندگان تهرانی تاکیدا سفارش میکنم از این روزهای بشدت کم یاب تهران که هوای پاک دارد نهایت استفاده را ببرند.

این روزها کوه های تهران گویی نزدیکتر شده اند.

پی نوشت:

۱. برای مردم زلزله زده از خوی تا ترکیه تا سوریه غمگینم. این گرانی کی به جان ما نشست که هزینه یک عدد پتو سربازی برای اهدا نیز برای جیب خانوار سنگینی می‌کند!؟

یادم است در زلزله بم که با تیم هلال احمر دانشگاه به این شهر رفتیم، اول نیروهای امدادی خارجی از کشور ترکیه را دیدیم که زودتر از همه آمده بودند.

۲. همین که در شهر تهران و گسل های متعددش هنوز داریم با خیال راحت نفس میکشیم شاید به این پندار فرامادی برمی‌گیرد که خدا نگهدارت، خداحافظ. که هر روز بارها و بارها در پایان دیدارها تکرار میکنیم و این تکرار ما را به این بی عملی کشانده است. به این خیال‌جمعیِ خیالی.( جا برای نوشتن زیاد دارد اما به دلیل حاشیه های احتمالی از ادامه دادن اجتناب میکنم)

۳. کمک های هلال احمری اولیه و زلزله را یاد بگیریم تا در روزی که نگهداری نداشت بتوانیم از خود و خودهامان مراقبت کنیم. من به دنبالش خواهم رفت. اگر کسی از خوانندگان مشتاق بود اعلام کند که نتایج پی‌گیری هایم را با او شریک شوم

https://t.me/parrchenan

بند عیش

وقتی که شنید ما عزم کوهپیمایی را داریم، با لحنی نسبتا اعتراضی گفت این کوه چیست که می‌روید؟ چرا می‌روید ؟ دقایقی بعد از برف اخیر منطقه خودشان گفت. اینکه در زیر باران و برف در باغ کار می‌کرده تا شب، و کلی کیف چشیده است. اینجا بود که سرو‌چمان گفت، دقیقا ما به همین خاطر میرویم کوه، چشیدن آن «آنی» که در لحظه چشیدید.

در هوای سرد و تاریک و بادناک جمعه صبح به سمت بند عیش حرکت آغازیدیم. از همان ابتدای مسیر برف پُری، چشم‌نوازی می‌کرد. آفتاب که طلوع کرد، آسمان آبی تهران را پس از مدتها مشاهده شد.

نمیدانم چند بار بند عیش را صعود کرده ام، اما برای خودم قانونی نانوشته دارم. هرگاه تهران برف آمد و برفی شد بهترین زمان صعود این چکاد است.

بندعیش یکی از قلل زیبا و خاص تهران است. کله قندی شکل است و دیواره جنوبی از سنگ دارد و در زمستان هنگامی که برف کل منطقه را پوشانده باشد، این سنگ های دیواره ای همچون گردنبندی بر سینه‌ی زیبا رویی خود نمایی می‌کنند. شکل کله قندی قله نیز این تداعی پیکر گون را در پندار تقویت می‌کند. معمولاً قلل دیگر به دلیل وصل بودن به کوه های دیگر این شکل ظاهری را ندارد. اما هنگام صعود از سمت غربی قله، شکل قدمگاه هیلاری را نیز به خود میگیرد و یا شکل موجی که در اوج یخ کرده است و کوهنوردان همچون مورچه های خرد بر یال زیبای آن در حرکتند.

در واقع این صعود با عنصری از زیبایی شناسی همراه بود.

این روزهای تاریک و سیاه، به قول آن بزرگوار، زجر اندر زجر را جز با دیدن زیبایی، بودن در زیبایی چگونه می‌توان زندگی کرد؟

https://t.me/parrchenan

پاسخ

کامنت یکی از خوانندگان:

سهیل عزیز من سالهای زیادی هست که وبلاگ شما را میخونم زمانی که مددکار بودید و از پنهان ترین و سیاه ترین زوایای جامعه مینوشتید را یادم هست اونزمان بارغم وبلاگتون خیلی بالا بود و این روزها بار شادی آن که طبیعی است چون زیست شما تغییر کرده است شاید این تغییر شدید برای خواننده قدیمی ازار دهنده باشه ولی من در کل مشکلی در بروز صادقانه احساسات و تجربیاتتون نمی بینم ولی من شخصا از پست های کوه و مهمانی و... که در میانه اعتراضات و کشت و کشتار امسال می گذاشتید ناراحت میشدم احساس میکردم یکی اومده تو مجلس ختم پسر یه مادر و بهش میگه حالا غصه نخور زندگی زیباست ببین دماوند چقدر قشنگه و... چون یه ملت داغدار و ناراحت بود و تقلیل خشم عمومی به دختردارا موافقن پسردارا مخالف یا برید مهمونی دورهمی حالتون بهتر بشه و... ناراحت کننده اس گاهی لازم نیست سعی کنیم حالمون بهتر بشه گاهی لازمه خشم و ترس و غم را تبدیل به یه نیروی پیشران کنیم

و اما پاسخ

سلام بر خواننده پرچنان.

ممنونم از بازخوردی که دادید. حس متفاوتیست از اینکه خواننده ای تا حدود بسیار زیادی نسبت به من شناخت دارد و من اما از او تقریبا هیچ. سپاسگزارم این سالها اینترنت خود را هم، صرف خواندن پرچنان کرده اید و همچنان این میکنید.

با توجه به سالها نوشتن احتمالا با احوالاتم آشنا هستید. اما اجازه دهید برای رسیدن به هدف این جستار به گونه ای دیگر نیز خود را معرفی کنم:

من خودم را این‌گونه می‌بینم که ابدا از سپهر سیاسی کشور و جهان دور نیستم و هر روز آن را رصد و تحلیل میکنم.

پنداره ای از نوجوانی ام در خاطرم آمد:

خاتمی ریس جمهور شده بود و من سوم راهنمایی. اول دبیرستان که را رفتم با انبوهی از روزنامه های تازه تأسیس نشسته جلوی دکه ها روبرو شدم قبل تر ها عادت داشتم ستونی از دو سه روزنامه را ببینم که تا بیش از یک متر بر هم تلنبار شده اند، و اکنون روزنامه های متنوعی که از بس جا نبوده به بیرون دکه و نشستن بر خیابان جا خوش کرده اند. دکه روزنامه فروشی شبیه یک اتوبوس شده بود که از فرط پر بودن مسافرانش به بیرون از آن آویزان باشند. تقریباً همه پول توجیبی ام را میدادم و روزی سه تا چهار عدد روزنامه می‌گرفتم و می‌خواندم و این وضعیت تا هم اکنون به طروق مختلف ادامه دارد.

باری.

اکنون که کمی از آن فضای خشم و اندوه و اعتراض و سرکوب دور شده ایم ، شاید بتوان از دریچه ای دگر به موضوع نگریست.

این روزها که با دوستان جوانی گفتگو میکنم، حسی از ناامیدی به سراغشان آمده است. بسیاری از آنها معتقد بودند تا عید! کارشان تمام است!!!

آمار مهاجرت نیز اینگونه نشان می‌دهد که هجرت یک و نیم برابر شده است. زندان ها پر، چوبه ها معلق و انبوهی مصدوم نتیجه این چند ماه.

در این ایام یک سخنرانی از دکتر سرگلزایی به نام انقلاب درون و بیرون گذاشتم که به جهت فکری تا حدود زیادی نزدیک به آن هستم

اما اجازه دهید خاطره ای از کوهستان تعریف کنم. دوست همنوردی داشتیم که جمعه شب به منزل برنگشت و ما در جریان قرار گرفتیم. اما ما خسته یک برنامه زمستانی بودیم که از صبح درگیرش بودیم. تصمیم منطقی این بود که استراحت کرده و‌صبح به دنبالشان وارد منطقه شویم.

هدف از بیان این خاطره آن بود که برای رسیدن به اهدافی از جنس سیاست نیاز به سلامت جسم و سلامت روان برای مدتی زمانی بس طولانی است.

من از معدود افرادی هستم که هم صدا با هانا آرنت فریاد می زنم زنده باد ناامیدی.

و این یعنی چه؟ البته که پاسخ کامل بدان نمیتوان در این جستار داد. اما من آن را با ضرب المثل بالاتر از سیاهی رنگی نیست، بیان میکنم. اینکه امکان زیستن و شاد زیستن در این سیاهی را بدست آوری.

امید هایی از جنس آنچه بیان کردم قاتل زندگی و اتفاقاً اهدافی است که برای آن برخواسته اند.

این را تجربه ۸۸ بر شخص خودم دیکته کرد.

اما تحلیل های بعضاً متفاوت از این جانب:

اجازه دهید با خاطره ای از سفری تشریح دهم. با دوستان سفری رفته بودیم. صبح هنگام خروج از هاستل هوای گرمی به صورتم خورد. آنجا رو کردم به دوستانم و گفتم اگر بعد از ظهر از هم خشم داشتیم و عصبانی بودیم یا جر و بحث آغاز کردیم، تقصیر هیچ کداممان نیست. هوای گرم و خستگی زود هنگام، ما را به آن سمت برده است.

یا مثلاً پدری نسبت به فرزندش در هنگام ظهر آن محبت پُری که همیشه داشته را ندارد. مثلا یک تَشَر میزند که آرام تر. اما در واقع گرسنگی او عامل کم شدن ظرفیت اش بوده است.

با تحلیل هایی که گمانه زنی بوده و از مشاهدات خُرد و نه کلانم نشئت گرفته بود تلاش داشتم به ریشه هایی متفاوت از آنچه که تحلیل گران این وری یا آن وری بدان می‌پرداختند برسم. همچنان نیز معتقدم ترکیب جمعیتی و سنی خانواده ها در این ایام و کنشگری و ساخته شدن پنداری متفاوت از ایده رسمی اثر زیادی داشته است.

در پایان باز هم از شما بابت کامنت ارزشمندتان سپاسگزارم.

فرنگی

قسمت دوم فرضیه توالتی نوشته شده در نزدیک به پنج سال پیش:

از نزدیک منزلی که سال پیش اجاره کرده بودیم رد میشدم و از خودم پرسش میکنم: اگر شرایطی فرضی ایده آل وجود داشت که اکنون برایم این امکان وجود می‌داشت که امکان بازگشت به آن خانه میسر میشد، آیا برمیگشتم؟

این سوال را از سرو‌چمان پرسیدم و او پاسخ منفی داد به چند دلیل، اما اول دلیلش عدم امکان رکاب زنی به دلیل شیب زیاد خیابان ها بود.

پاسخ من نیز منفی بود. مهمترین دلیلم اما برای خودم نیز جالب بود. عدم داشتن توالت فرنگی!! آن منزل از این نوع نداشت.

نتیجه‌گیری اولیه: برای انتخاب منزل، نکاتی مهم تر میشود که کمتر به چشم می آید.

اما توالت.

برای من توالت یک نوع فلسفه و جهان‌بین است که اتفاقاً نماد عملی و عینی جهان‌بینی مربوطه را به خود گرفته است. بین دو الگو توالت فرنگی و توالت سنتی کدام یک؟

اتفاقا در نامها نیز به وضوح خود را نشان میدهد. توالت فرنگی نماد تفکر و بینش غربی و توالت سنتی نماد تفکر و بینش شرقیست. اجازه دهید دلایلی را شرح دهم:

جدای از آسایش، کمترین فشار به مفاصل زانو به عنوان ستون های بدن که قرار است تا آخر عمر ما را حمل کنند نکات دیگری توالت فرنگی دارد.

نصب و کندن آن به راحتی صورت می‌پذیرد. تنها یک آچار و چسب. اما آن دیگری، نیاز به عمله و استاد بنا و تراز و مصالح و پتک و قیر و ... دارد.

در توالت فرنگی هنگام پایان رهاسازی، اگر به شیوه غربی انجام گیرد و شیر آب نباشد، حداقل ترین ارتباط ممکنه از لحاظ بصری و عملی را با آنچه که دیگر از خود جدا و رها شده ایجاد میشود.

چیزی که به تشخیص خود و انتخاب حتی طبیعی از خود جدا کردی را، به سریع‌ترین حالت ممکن، حذف کن. اما برعکس آن در توالت سنتی است. همراه با عملگرایی واهی اما لازم و دیدن زشتی که خود در آن نقش داشته ای و...

به گمانم این تفاوت ناشی از ماهیت جهان‌بینی دو طرف است.

شاید با استعاره از فرضیه توالتی که بیام کردم این دو جهان بینی را اینگونه خلاصه کرد.

کندن، به سختی: جوامع دموکراتیک و خلاص شدن از فردی و حزبی را با جوامع استبدادی شرقی و خون و خون ریزی و انقلابات متعدد در طول تاریخ میتوان قیاس کرد.

خوشا زندگی این جهانی : خوشا فرد،با توجه به حداقل ارتباط بین فرد و آنچه نمی‌خواهد در مقابل این دنیا زندان فرد است به معنی دیدن زشتی هر روزه که هر فردی تولید میکند و تلاش برای زدودن این زشتی.

آسایش نشستن: در هر لحظه بهترین امکان زیستن داشته باش اما آن دیگری رنج پا در هوا بودن( نَنشستنِ نِشستنی گون) بدان معنی که دنیا سراسر رنج است و تنها لحظه ی آسایش، لحظه رهاسازی و دوباره رنج پاکسازی و... این چرخه ادامه دارد.

جهان بینی ساده سازی: بدون انواع و اقسام لوله کشی و هزینه شیر اضافی. اتلاف انرژی جهت آب گرم و...( نمود این جهان بینی را میتوان در قوانین فیزیک دید e:mc2)

جهان بینی پیچیدگی: که با انواع لوله کشی، دمپایی خیس بودن و خشک بودن، هزینه ده ها سال گرم کردن آب جهت ایام سرد سال و... ( نمود این جهان بینی در شعر و وزن و قافیه میتوان دید)

نتیجه‌گیری:

ما به کدام دو جهان بینی گرایش داریم؟

تمایل داریم فرزندانمان کدامیک را انتخاب کنند؟

و پرسشی در پندارم: آیا با انتخاب توالت فرنگی در منزل و استفاده از آن به جای آن دیگری، جهان بینی ما نیز تغییر می‌کند؟

قسمت اول

یکی از عجیب‌ترین اتفاقات در سفر با دوچرخه دست شویی رفتن مسافران یا رکاب زنان است. اینکه هر گاه اراده ای برای wc در بدن آدمی شکل گرفت، تو به آن پاسخ مثبت میدهی. به هر حال خاکی، تپه ای ، پلی، خاکریزی، بوته ای، درختی میتوان یافت که پشت آن رفت. شاید بگویید در سفر با ماشین هم چنین است. اما به راستی اینگونه نیست. ماشین سرعت بالا دارد و نمی‌تواند محیط را خوب ارزیابی کند . سریع نمی‌تواند بی ایستد و امکان اینکه هر جا بایستد را ندارد و تازه از همه مهم تر یک آموختگی مرحله رشد آدمی در مکتب فروید که مرحله مقعدی است هم در افکار راننده هست،

راننده اینگونه فکر میکند:

به اولین پارکینگ به اولین استراحت گاه، اولین مسجد، اولین پمپ بنزین تا چند کیلومتر دیگر خواهم رسید.

و این یعنی همانی که در دو سالکی به بعد والدین به نمایندگی از جامعه به تو آموخته اند: تاخیر در لذت رها کردن.

اما دوچرخه اینگونه نیست. و تو هر جا اراده کنی میتوانی لحظاتی بعد زیر پلی پشت خاکریزی، رها کنی.

حال سوال دیگری مطرح میشود. واقعا این موضوع مهم بود که ذهنت را به آن مشغول کردی؟

برای پاسخ به این سوال باید کمی روانشناسی فرویدی بلد باشیم. اگر فردی مرحله مقعدی را در دوران رشد که در سن دو تا پنج سال اتفاق می افتد پشت سر بگذارد به سلامت وارد مرحله بعدی می‌شود. اما اگر نه، تثبیت مقعدی اتفاق می افتد. شاید یکی از مراحل درمانی این تثبیت در چنین سفرهایی باشد. خساست را یکی از نُمودهای تثبیت مقعدی می دانند.

دوم بحث تکامل است. وقتی که انسان روی دو پا ایستاد و انگشت شست اش را برای ابزار سازی تکامل داد، کم کم فاصله خود را از دیگر موجودات زیاد کرد. به جمع آوری و شکار پرداخت. به ییلاق و قشلاق پرداخت و در نهایت یکجا نشین شد و کشاورزی و ... . یکجا نشینی دروازه ورود انسان به تمدن بود و این امر اتفاق نمی افتاد اگر کودک انسان یاد نمی‌گرفت، هر زمان و هر مکان موقعیت رها سازی نیست. اینگونه شد که تمدن انسان شروع به رشد کرد، آموزه های دینی این امر را هدایت کردند تا به تمدن اکنون رسیده ایم.

اما گاهی شاید بهتر باشد، زمانی،آدمی به آن طبیعت بکر خود برگردد، تا بفهمد هنوز حیوان است، حیوان ناطق اما، حیوان قصه گو. پس آنگاه دیگر از غرور و تعصب و من من هایش شاید رهایی یابد، شاید چون خود را همانند دیگر موجودات دید، نسبت به آنان مهربان تر شود. و وقتی با همه وجود فهمید حیوانی ایست در قامت انسان، قدم به سوی رهایی از تفکر زائد بردارد و صفتها و موصوفات فرضی خود را شناسایی کند و بفهمد اینها فرضی است.

تاخیر در لذت رها سازی مهمترین گام در امر آموزش انسان است و تو اکنون در سفر با دوچرخه «آگاهانه» به شرایط دو سالگی ات گام برداشته ای. میتوانی ارزیابی کنی، تمدن چه به تو داده و چه از تو گرفته. بتوانی همه آموزش هایی که دیدی را از زاویه نقادانه به آن نگاه کنی.

آیا بازگشت « آگاهانه» به شرایط دو سالگی امر پر ابهتی نیست؟

آیا این امر آنچنان که ابتدا ساده می‌نمود، به پیچیدگی نرسید؟

معتقدم بشر امروز انقدر خود خواسته با طبیعت ابتدایی اش فاصله انداخته که به از خود بیگانگانی، زمانهایی، دچار میشود. اما این نوع سفر، تو را باز با خود هنوز رام نشده ات، هنوز شرطی نشده ات ، هنوز مودب نشده ات، هنوز حیوانت، دوباره روبرو میکند و میتواند تو را به یگانگی رهنمون سازد.

موضوع پیچیده تر از یک wc رفتن است.

موضوع فهم دوباره انسان است از همان جایی که شروع کرد لذت رها سازی را تاخیر بی اندارد.

@parrchenan

https://t.me/parrchenan

برکت

تولدت مبارک. به گمانم حداقل یکبار از ما در عمرمان این جمله را شنیده باشیم. اما دقیقاً این جمله یعنی چه؟ عجیب تر آنکه مبارک با واژه برکت که این روزها به واسطه کرونا زیاد شنیده شد هم خانواده است و به معنای زیادَت کردن است.

اما زیادت کردن یعنی چه ؟

دو روز پایانی آخر هفته ام را مرور میکنم. سرکار رفته ایم. منزل سه خانواده مهمان شده ایم. اقوام ساکن دور از خود را دیده ایم. آشی که بسیار هوس کرده بودیم را نوشیده ایم. به ملاقات کهن ترین موجود زنده این سرزمین رفته ایم. کوهپیمایی مختصر در زمستانی برفی را نصیب برده ایم. با چند تن از دوستان گفت و گو کرده ایم. امکان ارتباط بیشتر با درون گرا هایی که مشتاقشان بودیم را یافته ایم و همه اینها در کمتر از دو روز اتفاق افتاده است. اما برایم اینگونه تداعی میشود که همه اینها میبایست در طول چندین روز اتفاق می افتاد.

برایم این آخر هفته که مختصری از آن را بیان کردم معنای زیادت کردن، برکت یافتن و مبارک بودن است.

اگر این مبارکی برای همه انسان ها باب دل باشد پرسشی برایم پیش می آید که، چگونه بدان برسیم؟ هر ساعت و هر روز خود را چگونه مبارک کنیم؟

پاسخ سخت است و به همین دلیل دوباره به آخر هفته می اندیشم و در نکات پنهان آن را مداقه می‌نمایم.

زیبایی جهان را نجات خواهد داد.

سخنی از داستایوفسکی است که به تازه آن را مشاهده کرده ام. جمله پر ابهام.

به پرچم و یا بیرق، پندار و افکارم می‌رود.( نمیدانم چرا) اینکه زیباترین حالت پرچم از نظرِ من این‌گونه است که در جهت بادی با سرعت بیش از سی کیلومتر در حالیکه بر افراشته است باشد. اینگونه تمام رخ و موازی زمین قرار میگیرد و گاهی چون گیسوی یار به واسطه باد با سرعت های مختلف، تابی میخورد موجی بر پرچم می‌زند و از یکنواختی خارج شده و منظره را تماشایی تر می‌کند.

به گمانم برای برکت یافتن روز و لحظه هایمان نیاز است چون پرچم برافراشته که در بالا تصویر کردم باشیم. متناسب با موقعیت و لحظه را همچون پرچم که باد موافق را زیر بال میگیرد، در رُبایم. موقعیت و شرایط هر لحظه را چون باد لحاظ کنیم و زاویه و جهتی موافق آن را بیابیم. در واقع نیاز است که در موقعیت سنجی مهارت بیشتر و بیشتر کسب کنیم و این امر به کمک تجربه زیسته و البته اخبار و واقعیت های جامعه ای که در آن زندگی می‌کنیم ممکن میشود.

برای برکت یافتن لحظه هامان گفتگو کنیم و راه های تجربه کرده را با هم به اشتراک بگذاریم.

https://t.me/parrchenan

ملاقات با بانوی سالخورده

ملاقات با بانوی سالخورده

قبل از کرونا بود که برنامه رکاب زنی یزد به شیراز با تاکید بر درختان کهن‌زیست، این مسیر را اجرا کردیم و در نتیجه فاصله معمول دویست کیلومتر بین این دو شهر به ششصد کیلومتر افزاوت شد در آن مسیر و آن برنامه ارتباط عمیق تری با درخت پیدا کردم. به گونه ای که در خیال، اگر خود را فردی بُت پرست می‌دانستم ، بُتم را یک درخت انتخاب میکردم ، درختی دیرزیست را یافته و مجاور آن حضرت گشته و صبح به صبح آن را طواف و باقی عمر بر آن سجده روا می‌داشتم.

باری از بازی با خیالِ کفرآمیز چند سالی بود که به در آمده بودم تا آنکه سروچمانم ( همسرم) را دیدم و همان دیدارهای اول بود که به او قول دادم در زمستانی پر برف به دیدار کهن بانویی کوهستانی خواهیم رفت. اینگونه شد که کفش زمستانی کوه به نیت همان قول، اول هدیه ام به او شد.

این هفته فرصتی پیش آمد تا به ملاقات این سرو اُرس یا هُرس ۲۷۰۰ ساله روستای شهرستانک برویم.

در طول مسیر خیال اندیشی، دوباره مرا در ربوده بود، خود را زائر آن زیارتگاه زنده و سبز می‌دیدم. گاهی در پندارم خود را همان درخت می‌پنداشتم که سالهای سال، قبل از ظهور اسلام، قبل از ظهور مسیحیت، زیست خود را آغاز کرده و میلیون ها پرنده در شاخه سارش لانه و بیتوته کرده یا محلی برای درنگ، بوده است. میلیاردها بذر و میوه در سطح منطقه افشانده و پر از بودنست.

باری

مسیر را نرفته بودیم و برایم نو بود و به کمک نقشه خوانی سرو‌چمان آن را یافتیم.

درختان اُرس کوتاهی در ابتدای دربند پای کوه و اُرس هایی بالا دست آن مادر، از او همچون سربازانی جان فدا نگهبانی می‌دادند. در پندارم صدای آخرین ضربه رو محکم‌تر بزن ابی می‌چرخید و دل‌نگرانش میشدم... نکند این مادر به چنین نجوایی گرفتار آید ؟ نکند آتشی ، تبری...

در همین احوالات بودم که به آن قبلهِ دل رسیدم. در شکوه، کم نظیر است. هر چه در افکار از او تجسم کرده بودم را در هزار ضرب کنید. باز شکوه آن بیش از این بود.

پی نوشت :

* امید آن دارم در این هزاره جدید مرام و مسلکی به وجود آید که پرستشگر این کهن‌زیست‌بومان باشد.

** نشانی این درخت و تِرک جی پی اس آن موجود است.

***ملاقات با بانوی سالخورده نام نمایشنامه ای از دورنمارت است

https://t.me/parrchenan

دل‌خسته

مشغول شنیدن منتخب موسیقی افعان همکارم هستیم. به سخن می آید که اگر محفلی نجیب( یخی از خوانندگان و نوازندگان بنام افغانستان که پس از حضور مجدد طالب به ایران مهاجرت کرده است) برگزار کرد ترتیب حضور من و خودش را خواهد داد. در خیال خود گویی تصویری میبیند از حضور ما و لبخندی بر گوشه لبش مینشیند، خودم را به او خواهم رساند و می‌گویم مخصوص تو یک آهنگ بزند و یک پانصد برایش واریز میکنم. از دست و دلبازی اش سپاسگزاری میکنم

ادامه منتخب موسیقی ها، احمد ظاهر، خواننده بنام افغان است که سالها پیش در حادثه ای مشکوک کشته شد. از او تعریف میکند که پس از مرگش در قفسه ای ۱۵۰۰ کرست و لباس زنانه از منزلش کشف کردند، آن قدر که اهل خوشی بوده است و دخترکان عاشق خود را به منزل می‌برده ...درون خودم پرسشی مطرح می کنم که در این افسانه آن دخترکان زیبا رویی که با این خواننده معاشقه کرده‌اند، مگر هنگام خروج به لباس های زیر خود احتیاج نداشته اند؟...

اکثر آهنگ ها تِم غمی

دارد که می‌رسد به یک ریتم شاد موسیقی امروزی. متعجب میشوم. رو می‌کند به من و با گوشه چشم به گوشی اشاره میکند و می‌گوید:

نمی‌خواست خیلی دل‌خسته شویم.

دل‌خسته از آن واژه های است که کمتر در زبان فارسی ایرانیان حضور دارد. واژه ای شاعرانه است که حتی امکان تبدیل به واژه ای علمی در بحث های روانپزشکی و روانشناسی را دارد.

الهی دل خسته نباشید.

پی نوشت:

مولوی اگر اکنون می‌بود متولد افغانستان میشد، گویی شرق فلات ایران طبعی شاعر پرور دارد. سخن گفتن در آن سمت و سو گویی خود به خود شاعرانه است.

https://t.me/parrchenan

نقد

کامنت یکی از خوانندگان برای این پست دو سال اندی پیش که به تازگی گذارده است:

نوشته‌ ی خوبی بود. مانفیست من شده بود در زندگی و رفتار با دیگران. امروز دوباره اومدم دنبالش که بخونمش. عالی بود. دقیق نمی دونم چی شد که اومدم دنبالش.

واقعیت اینه اوضاع خیلی ها جالب نیست. این جا ایرانه و دختر پسرها مخصوصا دخترها خیلی محرومن و مورد تبعیض. مثلا پسر اوضاع مالیش خوب باشه ولو چهل سالش باشه می‌ تونه دست روی هر دختری بگذاره و ازدواج کنه. ولی یک دختر با شرایط بهتر و برابر با پسر ازدواجش خیلی سخته. چهل سالش بشه با وجود این که هنوز قدرت باروری داره گزینه اول ازدواج مردها نیست. چون طبق باور سنتی می گن این که نمی تونه مادر بشه و ... با وجود ویژگی های خوب نمی تونه خواستگاری بره فرهنگمون سخت می پذیره.

اکه با کسی دوست بشه و تو اون بازه چند تا پسر ازش خواستگاری کنن به خاطر عشقش ( دوست پسر) اون‌ها رو رد کنه دیگه اون موقعیت های خواستگاری از دست رفته ولی پسر اگه از رابطه دربیاد می تونه بره سراغ بی نهایت گزینه دیگه. می بینید حتی توی دوستی هم موقعیت پسر و دختر برابر نیست و پسرها در موقعیت بهتر و آزادتری قرار دارن. شاید برای همینه که راحت ول می کنن رابطه رو . چون احساس قدرت می کنن. ولی دخترها ضعیف تر می شن هم ضربه دیدن هم از سن باروری و خواستنی بودنشون ( فرهنگ مزخرف ایران) کم می شه. هم سخت تر می تونن اعتماد کنن بار دیگه. ( چون جامعه فرصتای کمتری در اختیارشون می گذاره نسبت به مرد) هم خاطره خیلی اذیتشون می کنه

مثالای من برای دختر های برخوردار و مستقل و آزاد بود،حالا یکی مثل این دخترخانم که شما ازش نوشتید،جای خود داره. این که عملا خیلی آسیب دیده و مورد ظلم قرار گرفته و بهداشت روانش درخطره و حتی در توان و باورش نیست با کسی آشنا بشه. ولو این که خیلی ها با موقعیت بدتر از او ازدواج کردن.

ذهن خیلی از ما به خاطر تربیتمون مقایسه گره از مسائل مالی گرفته تا عاطفی و ... من حق میدم به دخترها ( چه سالم، چه با بهداشت روان پایین)حسود زندگی بقیه بشن با این همه تبعیض وباوراشتباهی که جامعه نسبت بهشون داره.شاید سهم هر کدوم ما دربهتر کردن اوضاع این باشه که مدام نداشته هاشونوباداشته هانون ( همین خانواده گرم، کار خوب، همسر موافق، سفره رنگی و بزرگ، بجه های باهوش، سفر، حتی یک ماشین معمولی) به رخشون نکشیم.

بااحترام پرچنان رو این روزها چندان مراعاتگر زندگی آدم های محروم و شکست خورده نمی بینم.

برای این کامنت به دنبال پاسخ بودم و چند روز برای آن فکر کردم،کم کم داشتم گویی از فکر کردن و پاسخ دادن به آن از دست خودم پنهان میشدم، که لازم دیدم بنویسم و انتشار دهم.

این نوشتار خام است و تنها پرسشهایی که در پندارم شکل گرفته اند را می‌نگارد.

ابتدا از خوانندگانی که باعث کدورتشان شده ام طلب بخشش دارم.

اما پرسشهایم:

ما از خواندن جستار هایی از جنس وبلاگ پرچنان به دنبال چه هستیم؟

غم؟ شادی؟ تجربه های زیسته؟ لذت بردن؟ مشاهده زاویه ای دیگر به زندگی ؟...

متناسب با این پاسخ هاست که دور یا نزدیک به افکار هم میشویم.

تلاش داشته و دارم که عنصر ویترینی نباشم و نگذارم. آن سال‌ها ابتدایی که اینستا آمده بود با توجه به سپهر عکاسی که در آن بودم، سریعتر از دیگران آن را یافتم، پس از مشاهده و بررسی به این نتیجه رسیدم آنجا ویترینی است و نیاز است از خود ویترینی تهیه کنی و بگذاری. از این رو در آنجا کنش‌گری نکردم.

بر این گمانم که هنوز اینگونه می اندیشم و اگر نوشتاری دارم در این حول و محور قرار دارد با این تفاوت که چند صباحی است که یک رنگ سبز یا فیروزه ای به آن نویسنده خاکستری، تلفیق شده است.

پس از زمانی که نیاز به بررسی خود و نوشتارهایم خواهم کردم اگر جمله بندی پایانی کامنت را بر واقعیت یافتم، پیرامون نوشتارهای بعدی دقت نظر بخرج خواهم داد که در صورت قصور، برطرف گردد.

پی نوشت: لطفاً خوانندگان نقد نظری داشتند مرقوم فرمایند

https://t.me/parrchenan

همسایه

صدای نه چندان مردانه فریادی مبهمی از خانه همسایه می آمد و با توجه به آنکه زن ساکن در آن قبل تر گفته بود اگر این چنین صدایی را شنیدید لطفاً زنگ خانه را بزنید در منزلشان را کوبیدم. صدا قطع شد و لحظاتی بعد مادر خانه با چشمانی گریان در را گشود. گفت پسرش خود زنی میکند و اجازه کمک به او نیز نمی‌دهد. نامش را پرسیدم و پاسخ گرفتم: حسین

تلاشم برای گفتگو با حسین سرانجامی نیافت. از مادرش پرسیدم تا به حال روانپزشک رفته است؟ پاسخ منفی بود. یک آه‌دل‌سخنی داشت و گفت و پس از آن منزل را ترک کردم و دیگر اما صدایی نیامد. گفت جوانش بسیار مرتب و خجالتی است و همسرم را شاهد آورد که او را دیده است. اینکه خود، عمل قلب داشته و اما این حال و روزش . پیشنهاد روانپزشک را تاکیدا به او دادم.

وقتی وارد خانه شدم و هنگام خواب رسید به موضوع بیشتر اندیشیدم. اینکه تا چه مقدار این کنش ها ناشی از سپهر اقتصادی اجتماعی سیاسی فرهنگی جامعه است؟ تا چه مقدار خانواده و چه مقدار خود فرد نقش دارند.

هر چه بیشتر غور خوردم وزنه اولی ها را سنگین تر یافتم. اینکه نام فرزند حسین بود نشان از ایده های والدینش داشت که به قول استادی نام ما خبر از سِر ایده های والدینمان دارد.

سپس پرسشی دیگر در پندارم شکل گرفت: حاکمیت که بر فرزند آوری تاکید می‌کند آیا این سمت ماجرا را هم دیده است؟

اینکه هفته ای قیمت ها ثابت نباشد، طرح بستن تنگه هرمز در مجلسِ کشوری که چهل سال مرگ بر این و آن گفته طرح شود. این هوای آلوده که گویا برای وزارت آموزش و پرورش حل شد و....

مرا در خیالم می‌برد. گویی در غار های تورابورا زندگی میکنم و فرزندانم در حال آموختنِ جهاد، تا روزی کابلستان را با موتور فتح کنند.

ای کاش یک رسانه آزاد بود و وقتی حاکمی بر فرزندآوری تاکید می‌کرد پرسشگرانه می‌گفت: در این هوای آلوده؟ در این تورم فربه؟ در این سرزمین جنگنده؟ در این اینترنت خزندهِ خزان زده؟...

پی نوشت:

دوستان و خوانندگان جانم باور کنید، باور کنید داروهای روان، معجزاتی این جهانی است. میتوان به کمک آن و روانپزشکی حاذق، از بسیاری از ناملایمات روان و تن کاست و بوی خوش زندگی را در مَزبله ترین سپهر و جغرافیای جهان شنید.

من اگر قرار باشد برای علم، تکنولوژی، معجزتی قایل باشم همانا داروهای روانپزشکی است که مسیحا دمی میکند.

https://t.me/parrchenan

استاد رام کننده

از کودکی تقریباً حیوان داشته ام از جوجه رنگی، مرغ ،خروس ، کفتر( کبوتر) و مرغ عشق، طوطی و انواع ماهیان.

به گمانم در روند زندگی کودک حضور این نوع حیوان ها اتفاق مثبت میتواند باشد و صفتهایی چون مسئولیت پذیری را در کودک تقویت کند ، ضمن آنکه یک انظباط فردی درونی را ایجاد کند، آینده نگری و دور اندیشی داشته باشد و کوتاه مدت را بر بلند مدت قربانی نکند. رسیدگی به آب و نان و جمع آوری تخم مرغ احتمالی و رسیدگی به وضع جسمانی حیوان، اینکه اگر کودک مثلا قرار باشد خانه خاله اش مهمان شود نیاز به چانه زنی و گفتگو با دیگر افراد خانواده دارد تا مسیولیت حیوانها را در ایامی که نیست بر عهده بگیرند و... همه اتفاقات مهم در تقویت صفتهای مثبت فردی اخلاقی است.

در فرهنگ ما، با توجه به ادبیات دینی سگ به حیوانی با وفا تعبیر شده است( با توجه به داستان اصحاب غار( کهف)) ضمن آنکه خلق و خوی سگ نیز به واقع این چنین است و مردم از داشتن آن سود و بهره لازم را در طول تاریخ تا به اکنون برده اند و آن را با وفا و تسلیم در برابر انسان یافته اند.

اما گربه به ناسپاسی شناخته‌شده است. با داشتن سگ ( من نداشته ام) احتمالاً همان اتفاقاتی که در داشتن دیگر حیوانات که در بالا اشاره کردم نیز اتفاق خواهد افتاد با رنگ و بویی پر رنگ از وفاداری.

اما حضور گربه یک اتفاق عجیب را در زندگی ایجاد میکند که با همه مواردی که بیان کردم تفاوت دارد و ارتباط تنگاتنگی با صفت ناسپاسی که در فرهنگ ما پیرامون گربه وجود دارد گِره میزند.

شما ممکن است دقایقی متوالی در حال نوازش گربه خانگی که آب و نانش را داده و جایش را هر شب نظافت کرده و برایش هزینه مالی کرده اید باشدی و ثانیه ای بعد به طور کاملا دلبخواهی مورد عنایت نیش و پنجه او در آییی و دست و بال و ساعد را از خراش آکنده بینی. در حالیکه خشمگین هستی او بی توجه به تو راه خود را میکشدو به هیچ جایش میگیرد و در گوشه ای دیگر مشغول لیسیدن خود میشود گویی که دستان تو ناپاکی بر پیکر او بوده و اکنون باید منزه شود.

شاید این سوال در پندار خوانندگانم ایجاد شود که این حیوان دیگر چه فایده ای دارد؟ چرا چنین موجودی باید اصولاً در خانه ای باشد؟

اوایل از این رفتار لجم می‌گرفت، بخصوص آنکه از این بچه گربه خیابانونی ها( خیابان) بود و با خود می اندیشیدم بزنم زیر ...( باسنش) برود از همان سطل زباله غذایش را بیابد. اما « کم‌کَمَک» رام شدم، دقت کنید او نه، من!! رام شدم! و توانستم این رفتارش را هضم کنم. چگونه ؟

اینکه توانستم، به مرحله ای برسم که توقعی از او نداشته باشم. منتظر دیدن جواب محبتم نباشم. از این رابطه علت و معلولی نوازش دیگری توسط من، پس دریافت محبت دیگری خارج شوم. در نتیجه

به گمانم مرحله مهمی از زندگی را پشت سر گذاشتم. آن هم به واسطه این حیوان.

توقع، انتظار پاسخ مثبت در قبال رفتار پر محبت نداشتن.

و این یک دگردیسی در پندار را رقم می‌زند. چگونه؟ تو باید از همان پندار و عمل لذت ببذی و رضایت بچشی و گرامی بداری، فارغ از نتیجه.

سود محوری، تاجر خصلتی و منفعت محور بودن در قسمت های زیادی از زندگی مرحله اولیه از زیست انسانی است که میتوان آن را در نوردید.

به گمانم اکنون ضرب المثل نمک نشناس برایم فاقد اعتبار یا کم اعتبار شده باشد.

https://t.me/parrchenan

قله اسپیلت

از قبل کرونا برنامه دو روزه و چادر زنی شبانه و زمستانی برگذار نکرده بودیم واما این هفته شد. از این رو بسیار مسرورم.

در حال زدن چادر بودم و بیش از آنچه گمان میکردم وقت گرفت. رُخ پوش درب را فراموش کرده بودم در کجا و چگونه قرار میگیرد و از این رو زمان بیشتری را صرف کردیم. نزدیک به یک ساعت زمان برد تازه باد و کولاکی نبود.

به چادر که وارد شدم با خودم در این اندیشه افتادم که چه خوب که برنامه سنگین تری که در پندارم چرخ می‌زد را توسط آن خرد جمعی گروه اجرا نکردیم. تا حدودی پندارم با قافیه و ردیف با پرده های ساز زمستانه، با عرض و طول شبمانی های چادر دار دوباره آشنا شد. گویی با دوستی قدیمی که اینک کمی چهره اش تغییر کرده، یکی دو خط پیشانی بر رخ نشانده، چند تار سفید بر ریش و چهره دوانده، کاکل کمی تُنک شده دوباره دیدار میکنم.

به واقع هم زندگی همین است. در ابتدا هیبت آن پندار بزرگ را به کمک آشنا شدن بیشتر ، مهارت ورزیده تر، اندیشیدن عمیق تر بشکنی و «کم کَمَک» آن هیبت ناک را که اینک قاعده و شکل و فرم گرفته است انجام دهی. این «کم کَمَک» را این « خُرد خُرد» را در زندگی بسیار دوست دارم. این واژه تنها با اولین قسمت یعنی کم یا خرد کامل نمیشود انگار تکرار اولی یک حالت استمرار پنهانی آن را نشان میدهد.

یاد اواخر نوجوانی ام افتاده ام،از بازوهای لاغرم خجلت زده بودم و روزی به ناگاه تصمیم گرفتم بروم باشگاه کشتی و پس از چندی از تغییر در فرم بدن شگفت زده بودم. اول بار با این « کم کَمَک» اینجای زندگی آشنا شدم.

اما در این برنامه، شگفت زدگی ای انتظارم را می‌کشید.

یکی از دوستان در غول ترافیک گیر کرد و قرار شد ما حرکت کنیم و او خود را به ما برساند، فقط گفته بود با یکی از دوستانش خواهد آمد.

نزدیک چشمه و دوستْ‌درختم بودیم که آن دو را دیدم. «ممد» بود. دوست مشترکی که ساکن تهران نیست. چنان حالتی از شادی و شگفت زدگی به سراغم آمد که سراغ ندارم آن حال را در سابقه‌ی حافظه ام.

در مسیر رسیدن به محل چادر زنی با خودم می اندیشیدم منِ چمن*، در حضور سرو چمانم و رفیقم «ممد» در برنامه ای برفی و زمستانی و شب مانی، در مسیری پر برف و سنگی و یخی نه آیا خوشبخت‌ترینم؟**

* با استعاره از این مصرع آقای حافظ

سرو چمانم چرا میل چمن نمیکند ...

** شیرینی این سپهری که بیان کردم افزون تر شد وقتی هدیه ای از «ممد» در پایان برنامه گرفتم: تُنگی عسل. « ممد جدای از معلم بودن زنبور دار است و آن عسل ترین را دارد.

https://t.me/parrchenan