پرچنان:
دم دمای غروب است که از باشگاه در آمده ام و آسه سمت خیابان میرفتم. باشگاه ما داخل پارک است و فرصت داشتم خودم را تنظیم مجدد کنم. یک پرتقال پوست کندم و خوردم تا قند خونم روان شد. شنا سوئدی آخر کار تا آخرین گرم قند خونم را بلعیده بود و نیاز داشتم و اینگونه مزه آن پرتقال صد چندان میشد
کنار خیابان ایستادم منتظر موتور، ترافیک اسفند ماه تهران جا برای حرکت وسیله چهار چرخ نمیگذارد.
موتوری آمد آدرس را در یک واژه دادم و سپس اشاره به دستم کردم که دو اسکناس ده و پنج هزار تومان از آن رخ نشان میداد. اولین موتور راهش را کشید رفت اما دومی گفت بپر بالا.
هنگام سوار شدن یک الهی شکر گفتم و ترک موتور فیکس شدم
راننده با لحنی طعن آمیز پرسید برای بازار و کسب و کار خوب شکر گفتی ؟ گویی داغ دلی داشت از کسادی بازارش.
قند پرتقال خونم را نرمال کرده بود و حوصله حرفم می آمد، دیگر لازم نبود با اشاره حرف بزنم.
گفتم:
برای همین نفسی که راحت دم میگیرد و بازدم میدهد ، همین لذت خوردن میوه ای و نوشیدن آبی و از همه مهمتر دستشویی راحتی که میآید خوبم کی آید و میرود راحت تر از آمدن و خواب عمیقی که شباهنگام میروم و سحرگاهان راحت از آن بر میخیزم.
دیگر حرفی نزد، هنگام رفتن سنگک تازه ام را هم تهیه کردم.
شاید باور نکنیم اما قائده اصلی مثلث زیستی ما در همین ها که بیان کردم جاری است و اینها هستند که شیمی خون ما را برای درک بهتری از زیستن بواسطه تعادل بخشیدن شیمی خون مان نشانه و نماد هستند و هر کدام که نارسا شد، نشان از چیزی، چیزی که در جسم یا روان دارد که به شکل نارسایی بروز مییابد
برای من این الهی شکر های ناخودآگاه نشان از رضایت و راضی بودن در اوج آن لحظه ام هست. چیزیون ایستادن بر روی قله و بُرزی در دقایقی از پس ساعتهای طولانی صعود و فرود.
پی نوشت:
در ادامه یک سخنرانی از رنانی میگذارم که اگر بخواهم دسته بندی کرده باشم، جز سخنرانی رواقی زیستن جمع بندی میکنم. یک زندگی صوفیانه شاید در این زمانه چنین میانه ای داشته باشد.
https://t.me/parrchenan
بار سنگینی بر روی چرخ گاری بازار بسته ام و کارگر مشغول جا به جایی آن است. گاهی که شیب کوچه سربالا میشود دستی به کاری میگیرم و هل میدهم تا شاید کمکش باشد. با بار سنگینی بر روی گاری بی فرمان و کوچه پس کوچههای باریک و ناهموار بازار سخت ترین کار حرکت است، حال روزهای شلوغی شب عید بازار هم باشد و انبوهی از مردان و زنان نیز به آن اضافه شود. خانها کمتر حواسشان به این موضوع است که گاری با بار در حال حرکت توسط انرژی عضلانی انسانی یعنی چه. به گمانم به این دلیل که چون با سپهر بازار آشنا نیستند و از برای خرید عید آمده اند و بازار را با پاساژ و ویترین بوتیک ها وجه اشتراک مییابند حال آنکه بازار اینگونه نیست و توقف خیلی معنایی ندارد. گاری چی فریاد میزند خانم خانم، و چه بسا آنها نشوند...
گاری چی زیر بار سنگین دانه دانه عرق های ریز و درشتی بر سر و صورتش بسته بود و سنگین شیب کوچه را به کمک من و یکی دو رهگذر دیگر رد کرد که خانمی که حجاب اجباری نداشت روبرویش آمد. اما
گاری چی ملایم گفت عزیزم خانمی !!و خانم راهش را یافت و به سلامت همه عبور کردیم
من اما خنده ام گرفته بود اینکه این کارگر با خانمی که پوشش اجباری نداشت از واژه عزیزم استفاده کرد.
بعید میدانم و گمان ندارم که گاری چی هیزی بوده باشد، اما گویا برای او اینگونه جا فتاده بود که با آنها که پوششی غیر دارند میتواند اینگونه جمله بندی داشته باشد.
هر چند که این جمله بندی را به شخصه نمیپسندم و آن را نامناسب میدانم و حریم شکنی دیگری، اما این که عدم پوشش اجباری، رفتارهای خشن و سرد را به رفتاری از جنس ملاطفت تبدیل کند برایم معنا دار بود.
امروز روز جهانی زن است. بیایید با خود مرور کنیم در پس از جنبش مهسا که عده ای در خیابان آمدند عده ای غم کردند کردند عده ای وسط باز شدند، عده ای مهاجر، ما چه کردیم ؟ آن زمان که رگ گردنمان، سیب گلوی آدممان، ضخیم میشد و بالا و پایین میرفت، چه ایده و باوری در اندیشه ما کاشته شد ؟ ما هنوز همانی هستیم که قبل از جنبش مهسا بودیم؟ با همان باور و اندیشه؟
به گمانم اگر این پرسش برای شما نیز مطرح شده باشد، میتوانیم در پاسخ، به نزدیکانمان مراجعه کنیم ، به نزدیکان و عزیزانی از جنس زن که پیرامون مان هستند، اینکه رفتار و کردار و پندار ما پیرامون آنها از کدام جنس بوده است؟ مثلا آیا همچنان نقش های سنتی در باورمان میچرخد یا امروزین ؟ از نقش های در خانه تا بیرون و منزل.
با پاسخ به این پرسش میتوانیم خود را در سپهر این دو ساله ارزیابی کنیم.
پی نوشت:
در یکی از درسگفتار های مکری، کتابی معرفی میکند از اینکه ذات خشن انسان امروز کمتر از مردان گذشته است و یکی از دلایل چندگانه آن را بسط و توسعه نگاه فمنیست در جهان میداند.
گرامی باد روز هشت مارس، روزی که ما را به جامعه انسانی تر نزدیک تر میکند.
https://t.me/parrchenan
یکی از خوانندگان پرچنان کامنت داده است و درخواست کمک داشت:
«وقتتون بهخیر باشه...
من مدت زیادی هست که دنبالتون میکنم. اوایل در وبلاگ و بعدترش هم که در کانال پرچنان. 😊✨🌹
من این مدت احتیاج خیلی شدیدی به کار دارم، ولی خانوادم اجازه کار در خارج از منزل رو نمیدن...
با شبکههای مجازی و کامپیوتر و کارهای مربوط به این دو آشنایی خوبی دارم.
نمیدونم واقعا دیگه چه کنم. همه آگهی ها رو چک میکنم ولی هیچ موقعیت کاری پیدا نکردم
گفتم بهتون بگم اگر اطراف شما کسی برای پیج کاری یا کارهای دیگر نیاز به ادمین و پشتیبان و کلا نیروی دورکار نیاز داشت، میشه من رو معرفی کنید؟ 🥲
البته میدونم واقعا احتمالش خیلی کم هست. ولی واقعا هیچ کورسوی امیدی برام نمونده و گفتم آخرین شانسم رو هم امتحان کنم چون خیلی خیلی به کار احتیاج دارم»
باری
اجازه دهید به شما از مهمترین کمکی که فردی به من در زندگی کرده است بگویم. تا حدودی میخواهم فضا را به طنز نزدیک کنم:
نوزده سالم بود و دانشگاه رشته علوم اجتماعی میخواندم. با دوستم برای درس جامعه شناسی جوانان به کافه ای رفتیم و با نشستگان در آن کافه گفتگو میکردیم. زمستان بود و برای آنکه جا درکافه خوش کنیم و بیرونمان نکنند، چای پشت چای سفارش میدادم.
بعد از ساعتی از کافهمن درخواست نشان دادن جای توالت کردم اما متصدی گفت اینجا دستشویی ندارد و آدرس خیابان را داد، به آنجا رفتم و به در بسته خوردم، در حال ترکیدن بودم، دیگه توان مقاومت نداشتم، گفتم میروم یک کوچه خلوت و ...
اما همین که در کوچه خلوت رفتم ماشین گشت پلیس آمد و پشیمان از اینکه چنین افکار شومی در سر دارم.
یک فرد ساکن در آن کوچه درب منزل را باز کرد تا زباله های خانه را در کوچه بگذارد و حال پریشان مرا دید. ازم دلیل پریشانی ام را پرسید و داستان را گفتم و بسته بودن دستشویی عمومی را هم با قید فوریت بیان کردم. درب خانه را باز کرد و گفت انتهای پارکینگ دستشویی هست.
این اتفاق در سال هزار و سیصد و هشتاد و یک برایم افتاده است اما هنوز با جزییات در خاطرم مانده است، چون برای من کمک بزرگی بود.
حال با توجه به این خاطره طنز گونه، از خوانندگان پرچنان تقاضا دارم اگر امکان داشت کامنت این خواننده را در گوشه حافظه داشته باشند شاید کمکی از دست برآید.
با توجه به آنکه خواننده در کامنت نشان از گذشته داده و اینکه احتمالأ میدانسته که سالها مددکار اجتماعی بوده ام و این پست های آخر که نشان از تنهایی یک آدم بود، به گمانم اگر بتوانیم کمکی به او در راستای درخواست اش داشته باشیم، خوب خواهد شد.
در ادامه یک پادکست داستان خوانی طنازانه که برای من، کمک کردن و بالا آوردن فرد در داستان مهم بود را خواهم آورد.
و رزومه این خواننده گرامی:
آشنایی کامل با با پلتفرمهای مجازی مثل تلگرام، توئیتر، اینستاگرام.
آشنایی با کامپیوتر و مسلط به ورد
امکان ادیت و تدوین انواع ویدیو
امکان ساخت بنرهای تبلیغاتی و غیره
سابقه کار با یک عمده فروشی لباس (ادمین کانال تلگرامشون بودم. مشتری ها ثبت سفارش میکردند و من آخر شب سفارشها را به مدیر اطلاع میدادم با جزئیات تا برایشان پست شود.)
https://t.me/parrchenan
به ایستگاه مترو که رسیدم یادم آمد گوشی ام را که به شارژر زده بودم در محل جا گذاشته ام.
محلی که صاحبش نیست و کلید را به دست یکی از معتمدین خود داده و دوستی رفته آن کلید را گرفته تا از فضای آنجا استفاده کنیم تا جلسه کتابخوانی مان برگزار شود. اینک من اما چه کنم؟
عید در پیش است و کلید نیست و گوشی نیست که بتوانم تماس بگیرم ...
به یک راننده تاکسی رو میاندازم:
آقا: میشود اجازه دهید تماس بگیرم و... داستان را شرح میدهم. تلفن سروچمان ( همسرم) را از حفظم اما بصورت کیبوردی. یعنی شکل هندسی تلفن گرفتن بر روی شماره ها را در حافظه دارم: یک مثلث قایم الزوایه سه شماره اول و یک خط مستقیم و خط مورب در انتها، برای آنکه بتوانم آن را به خاطر آورم بر روی کاغذ ترسیم میکنم و سپس تماس می گیرم.
برای آنکه اعتماد راننده را جلب کرده باشم از او میخواهم گوشی دست خودش باشد و روی آیفون قرار دهد . تماس حاصل شد و در چند ثانیه توضیح دادم که با فلانی تماس بگیر.
برای جلب اعتماد بیشتر راننده نیز ماسکی که بر صورت زده ام و معمولاً هنگام سوار شدن مترو استفاده میکنم را در آورده تا راننده چهره ام را ببیند.
به سمت محل باز میگردم. در لابی ساختمان فردی دیگر را می یابم و با تلفن او دوباره تماس میگیرم و موقعیت جدیدم را اطلاع میدهم و متوجه میشوم با کلید دار نیز تماس حاصل شده است و او در راه است.
به موبایلم میرسم و دوباره به سمت مترو باز میگردم.
زنی که دم ایستگاه بساط کرده است اما چیزی نمیفروشد و جریان را دیده بود مرا میشناسد و میپرسد پیدا کردی ؟ پاسخم آری است و از او سپاس گذاری میکنم، میگوید من که کاری نکردم اما پاسخ میدهم در آن لحظه دلم را گرم کردی با دعاهای مادرانه اش.
در پله برقی به او و همه آدم های عالم فکر میکنم و در دلم آرزویی قوی اما محال شکل میگیرد که ای کاش همه ما انسانها در اتوپیای خیالی زندگی میکردیم. آن زن برای من آن لحظه آن زن گدا نبود، او زنی است که گفتار مادرانه را به دقیق ترین حالت خود بلد بود. او را در نقش مادرانه پر ابهت میبینم
شب نیز با تماس با آن دو بزرگی که تلفن به من دادند تا تماس حاصل کنم از آنها تشکر میکنم.
اما با پرسشی بنیادین که سعی داشتم از آن فرار کنم روبرو میشوم:
خودت بودی تلفنت را میدادی ؟
چه بسیار کسانی که تقاضای گرفتن اسنپ ازم کرده اند و از آن کار سرباز زده ام.
پنداره( خاطره):
«دو سال شاید بیشتر بود که سوار ماشین مسافر کش گذری شدم. جلو نشسته بودم و گفت گوشی اش شارژ تمام کرده است و پرسید میتواند از گوشی ام برای تماسی ضروری استفاده کند. قبول کردم و ظاهراً با زنی تماس گرفت و گفتگویی کرد که گویا با او قهر کرده است. حس خوبی از دیالوگ راننده نگرفتم.
چند ساعت بعد مردی با تلفنم تماس گرفت و پرسید شما چرا با همسرم تماس گرفته و مزاحمش شده ام؟
واقع صبح را به صدای مرد پشت تلفن گفتم و ظاهراً پذیرفت چون دیگر تماسی نگرفت. اما از آن زمان چشمم بسیار ترسید.»
باز گردم به اول داستان
با این پرسش روبرو شده بودم و هنوز پاسخی نداشتم.
یا در واقع پاسخم شاید این بود که تلفنم را در اختیار فرد بیگانه قرار نمیدادم .جالب اینجا بود که در طول جلسه کتابخوانی مان، کتاب پیرامون یک دو قطبی این سو و آن سو میپرید.
دوقطبی هابز یا روسو. ( برای فهم این دو قطبی میتوانید به فایل پیوست مراجعه کنید)
هابز نویسنده جمله معروف انسان گرگ انسان است و روسو مروج نگاه خوشبینانه به بشر و ذات آن است و مدعی است که تمدن با ایجاد یکجا نشینی و مالکیت به برهم خوردن خوبی انسان رسانده است.
گویی نگاه من هابزی بود و نگاه آن افرادی که تلفن در اختیارم قرار دادند روسویی.
نتیجهگیری:
اینبار اگر دیگری درخواست تلفن از من کرد تلاش خواهم کرد با پرس و جو و پرسش و پاسخ و وقت گذاشتن به نیت او برسم و اگر قصد آزار نداشتد، کمک رسان باشم.
https://t.me/parrchenan
فرامرز اصلانی
تاریخ کاست:۲۵۵۶ شاهنشاهی
این کاست به همراه یک کاست ترکیه ای و یک نوار از مرضیه تنها نوار کاست های ما در دوران کودکیم بود که ما در ماشین داشتیم و در ماشین های آن زمان بابا که تغییر میکرد؛ رنو، پیکان و پراید که بابا در آن سالها کودکی تا نوجوانی ام تعویض میکرد مسافر ثابت آنها بود.
از کودکی با این تم موسیقی و اشعاری این چنین از طریق فرامرز اصلانی آشنا شدم.
و اولین حیرتناکی ام نسبت به حافظ با الا ای آهوی وحشی بود که او در این کاست خوانده بود. باورم نمیشد این شعر برای چند صد سال پیش باشد.
هنوز از پس سالهای سی دی، دی وی دی، ام پیتری، فلش مموری ها و گوشی های پر از موسیقی و اینترنت
وقتی می آیم شمال، این کاست و این آلبوم جایگاه ویژه ای برایم دارد و گوش میدهم.
آری تو همان روزی رفتی و خبرش را خواندم که ما مشغول گوش دادن به صدای تو بودیم.
ممنونم بودی و مرا با موسیقی پاپی از این جنس آشنا کردی و با شعر های ناب به زندگیم معنا بخشیدی.
با شنیدن صدای تو دوران کودکی و خاطرات با پدر و ماشین رفتن ها هنوز در پندارم تداعی میشود:
اگر یه روزی نوم تو تو گوش من صدا کنه...
https://t.me/parrchenan
در روزهای تعطیلی عید تلاش دارم کتاب شازده حمام را بخوانم
نویسنده که از خاطرات دهه سی اش در یزد حرف می زند روزگار اش را زیستن در لبه تاریخ میداند، و آمدن آب لوله کشی و پمپ آب را دلیل اصلی آن ذکر کرده است. پابلی نویسنده کتاب بیان میکند با آمدن پمپ آب زیستن چهار هزار ساله فلات ایران تغییر کرد.
به گمانم ما نیز اکنون در لبه تاریخ در حال زیستنیم.
در روستای بزرگی از روستاهای مازندران به شیرینی فروشی میروم. چند روزی هست که زولبیا بامیه هوس کرده ام. انبوهی از شیرینی و جعبه های آماده که داخل آن شیرینی قرار داده شده تا سقف بلند و شیک قنادی چیده شده است. هر چه ویترین و جعبه ها را میگردم اثری از زولبیا بامیه نمیبینم. از مدیریت میپرسم و میگوید نداریم شاید فردا و این فردا ها تکرار شد و انبوه جعبه شیرینی ها کم و زیاد شد اما اثری از زولبیا بامیه یافت نشد.
رمضان باشد و از زولبیا بامیه خبری نشد. این تعجب بر انگیز نیست؟
به گمانم دلیل ساده ای دارد که آن شیرینی فروشی بزرگ این محصول را تولید نمیکند و آن این است که تقاضایی برای نیست یا بسیار کم است( همانند تقاضای چند روزه من) و از این رو عرضه رخ نمیدهد یا از لحاظ اقتصادی نمی صرفد که تولید شود.
من سالهای سال است یعنی بیش از یک دهه که به این روستا می آیم. تغییراتی که در دین مداریها میبینم بهت آور است. به یاد ندارم زمانی باشد که مسجد محل فعال نباشد اما اکنون کاملاً غیر فعال شده حتی اذان گویی اتوماتیک آن هم از کار افتاده از بس که تقاضایی برای آن نیست. و به گمانم کار از همان جا خراب شد که این اذان گو های اتوماتیک آمد و مسجد نیازش به آدم ها و نمازگزاران کمتر شد.
و معیار زولبیا بامیه، شاید خنده دار باشد اما به گمانم عیاری است از جهت لمس این لبه تاریخی که در آن زیست میکنیم.
این مقدار تغییر برایم حیرتناک است و گویی چیزی شبیه تغییرات فرهنگی و رسم زندگی پس از آمدن پمپ آب به فلات ایران را خبر میدهد.
به گمانم اگر آمار وزنی خرید زولبیا بامیه هر سال را داشته باشیم بتوانیم یک وزن کشی با آمار سالهای قبل و تناسب بندی با جمعیت هر سال داشته باشیم، و اینگونه بتوانیم حتی برای این لبه تاریخی عیار وزنی نیز پیدا کنیم
https://t.me/parrchenan
با پدر خانمم در باغ مشغول هستیم، خانه تکانی باغ هم برای خود دنیایی است.
شاخه های قدیمی و کهنه و فرسوده از باغ خارج شده و خاک باغ برای سال جدید پر قوت میشود و در آخر باغ تمیز و مرتب است.
بابا در طول مسیر خانه تا باغ، درخت های بسیار متعددی را در سرتاسر منطقه و روستا نشان میدهد که توسط پدرش کاسته شده است. درختانی را سالها پیش کاشته و از آنها مراقبت کرده است. مثمر و غیر مثمر. برای او سبز بودن و درخت بودن مهم تر بوده و اینگونه چه بسیار درخت زبان گنجشک و بید که با فاصله از آب توسط او به زندگی خود ادامه دادهاند تا آنجا که اکنون ریشه های کهنی دارند.
با خودم می اندیشم فرهنگ درخت دوستی ریشه در باور هایی این چنین دارد. بدون تبلیغات رسانه و ادا بازی، خود طبیعت و محیط به فرد دوستار درخت و طبیعت راه را نشان خواهد داد.
پی نوشت:
نکته جالب این داستان آن است که این پدر عمری به درازای صد سال دارد که تا همین اواخر سرپا بوده و حساب کنید در این یک قرن چه مقدار درخت را چون فرزندکاشته و مراقبت کرده است.
عمرتان به درازنای درختکاران کهن باد.
باشد ما هم این چنین درخت دوست شویم
https://t.me/parrchenan
از همان سه سال پیش که رخ اش را دیدم،پریشانش شدم. از فاصله های دور نیز دیده میشد. کوهی با شکل و شمایل خاص در مسیر اصلی کمربندی تهران بندرعباس نزدیک شهر بابک و انار.
نامش را پرسیدم: نرکوه
کوه سخت و سنگی و چغری بود که بار تیم شش نفره اول ما را ناکام گذاشت. برای بازگشت از روی سنگهایی با شیب تند، مجبور شدیم. قسمتی را طناب بریزیم و در حمایت فرود رویم.
در نهایت سیزده فروردین آن را صعود کردیم.
چکادی به تمامی سنگ و گردهای.
در مسیر صعود دلت. برای دیدن یک تکه خاک دلتنگ میشوی
این هفته کوه رفته بودیم و در نبود ما یک دزد شیشه در عقب ماشین را شکسته و یک کفش خسته و خنزر پنزر های کناره در را برداشته است و قفل صندوق را پس از تخریب باز کرده و یک کیسه پرتقالی که در آن بوده را با خود برده است!!
دزد ویتامین سی، لازمی بوده است.
این را که شنیدم خندم گرفت که آخه پرتقال دزدی را دیگر کجای دلم بگذارم!
باری
و وقتی از این تجربه با دیگر آشنایان گفتگو میکردم آنها هم دچار این موضوع در همین یکی دو ماه اخیر شده بودند.
و حال از دو زاویه بدین موضوع میپردازم:
ابتدا
به گمانم وضعیت نابرابری و فقر، مرزهای جدیدی را در نوردیده است. اجازه میخواهم ادامه جمله بندی را با ادبیات چهل سال قبل، پیش ببرم که امروزه تلاش میشود آن را حذف کنند. وقتی مستضعفان جامعه، بیشتر میشوند و در دره های بیشتر مستضعفی فرو میروند، یکی از راه های ممکن برای عبور از این دره تاریک سخت ومهلک، رجوع به خیال و اُهام است.
و برای رسیدن به این نقطه، مواد محرک و مخدر دست برتر را می یابند. متأسفانه بعضی از مستضعفان جامعه مجبور به انتخاب این روش هستند. از طریق زباله ها، اندک سرمایه ای استخراج کرده و همان را جهت تدارک خیال انگیز، خاطر حزین، هزینه میکنند. از این روست که همچنان بر این گمانم که خوشبختی فردی بدست نمی آید و نیازمند جامعه خوشبخت است .
دوم: با توجه به تجربه پیش آمده، پیشنهاد اکید دارم در ماشین هنگامی که حضور ندارید مطلقا هیچ چیز، نگذارید. از شال و روسری گرفته تا کیف مدرسه بچه، تا کاپشن و بگ کاغذی تا کفش خسته. هیچ در معنای واقعی آن. حساب کنید دو سه کیلو پرتقال اکنون برای بعضی از مستضعفین، ارزش خطر و احتمال های گیر افتادن و محنت بعد از آن را دارد!!
هر چند باورش تقریباً محال است، اما متاسفانه جامعه به این سمت و سو رسیده است.
اگر این نکته را رعایت کنید، به دردسر یافتن نصاب و تعمیرکار های مربوطه دچار نخواهید شد.
شکستن شیشه ماشین راحت تر از آن است که گمان برید. یک پیچگوشتی و دیلم کردن بین بدنه آهنی و یک هل مچ دست، کمتر از یک ثانیه شیشه را خُرد میکند.
https://t.me/parrchenan
اگر از خوانندگان قدیم پرچنان باشید، شاید در یادتان باشد که با مفهوم ازدواج در برههای از زیستنم همدل نبودم. اما بخصوص بعد از دوران کرونا گویی این باور در من زیر و زبر شد و باور کنونی ام شکل گرفت که از آن رضا دارم.
دوستی همان برهه زمانی دلیل این تغییر در باور را پرسید. پاسخم این بود که گویی حضور مرگ را بیشتر از گذشته باورمند شده ام ، این باورمندی مرگانه تنها یک شعار و ضرب المثل و جمله قصار نیست. یک حقیقت محض است و توضیح دادم که بعد از مرگ بابا نطفه ای در پندارم شکل گرفت و در دوران همگیری کرونا آنگاه باور جدید زایش پیدا کرد که: ایستگاه آخر نزدیک تر از آن است که گمان میبرم. و در این قطار ( باور جدید) میخواهم به گونه ای دیگر مسافر باشم و مسافرت نمایم.
سالها پیش در سفر به ترکمن صحرا شنیدم و یا در خواب دیدم( گاهی مرزهای واقعیت و رویا برایم گم میشود) که ترکمن ها در ۶۳ سالکی برای فرد تولد میگریند و با این حرکت نمادین بیان میدارند که تو اکنون بیش از عمر پیغمبر زیسته ای ، پیغمبری که به باورمندان آن حضرت، گل دست چین شده ای در دستگاه خداوندی بود، از تو کمتر عمر کرد!
پدرم در دهه شصت زندگی مرد و عمویم نیز دیروز در همین دهه زیستش مرحوم شد. گویی ژن های ما در دهه شصت زیستن بر ضد خود قیام میکنند.
آن زمان که باور جدیدم زائیده شد به آن دوست توضیح دادم که من در ایستگاه بیست و پنج سالگی هستم. یعنی تنها یک چهارم قرن فرصت زیستن دارم و میخواهم در این یک چهارم پایانی به گونه ای دگر زیست کنم.
شاید در نگاه اول این باور تلخ و گس و گزنده آید اما در طول این سالها امکان زیستن بهترم را فراهم کرده است. دچار عشقی شیرین کرد. قدرت انعطافم را نسبت به دیگران افزایش داد و در هنگام پیش آمدن مسئله، ارزیابی میکنم که آیا می ارزد این یک چهارم پایانی را برای آن دچار تنش و خصم و خشم کنم یا نه؟
این باور یک ولرمی به زیستم داده است که نه آنگونه داغ باشد که از آن رانده شوم یا در آن حل شوم و نه سرد که امکان تحرکم را از بین ببرد. اکنون به ژن هایم قسم میخورم که هر چه هست در خودم هست، و در خود نیاز به حل آن یا پایانش را دارم.
این ددلاین زندگی و در توهم لایتناهی نبودن باوریست که اجازه لذت بردن از هر اندکی را میدهد.
شنیدهام سخنی خوش که پیر کنعان گفت
فراق یار نه آن میکند که بتوان گفت
حدیث هول قیامت که گفت واعظ شهر
کنایتیست که از روزگار هجران گفت
نشان یار سفرکرده از که پرسم باز
که هر چه گفت برید صبا پریشان گفت
من و مقام رضا بعد از این و شکر رقیب
که دل به درد تو خو کرد و ترک درمان گفت
غم کهن به می سالخورده دفع کنید
که تخم خوشدلی این است پیر دهقان گفت
گره به باد مزن گر چه بر مراد رود
که این سخن به مثل باد با سلیمان گفت
به مهلتی که سپهرت دهد ز راه مرو
تو را که گفت که این زال ترک دستان گفت
حافظ
https://t.me/parrchenan
خبر جنگ را که صبح اول صبح خواندن ترجیح دادم سکوت کنم و به سروچمان خبر رسانی نکنم. او تا ساعتی دیگر خود خواهد خواند.
به مترو رسیدم مارش نظامی و حماسی رادیو در حال پخش بود و مجری آیه نصر من ا.. را میخواند...
و اما گمانه زنی هایم برای وضعیت جدید کشور:
تا چند روز آینده دسترسی ها به اینترنت محدود و حتی متوقف خواهد شد ( با توجه به تاکید فرمانده به جهاد تبین و جنگ روایت ها) و خبر بازار ارز و خبرهای میدانی جنگ که توسط کانال ها اطلاع رسانی میشود را کنترل خواهند کرد.
اوضاع به بدی غزه نخواهد شد اما از این روزگاری که تا دیروز داشتیم به خوشی یاد خواهیم کرد.
و به فیلم برادران لیلا فکر میکنم ابتدا و انتهای فیلم را مرور میکنم که در ابتدا چیزکی بود و در انتها ندار و مفلوک و از هم گسسته در جوار جنازه ای کودکانی شادی میکردند.
پیشنهاد:
در این دوره جنگی که به گمانم کوتاه نیز نخواهد بود مهمترین چیز برای هر فرد پایداری سلامت روان است. تنها چیزی که باید بکنیم جنگیدن برای پایدار ماندن سلامت روانیمانی مان است.
راهی که من انتخاب کردم، دویدن نسبتاً سخت هر روزه خواهد بود تا از تنش ها و خشم ها و خبرها عبور کنم، سطرگی آنها را بشکنم و سبک تر کُنمشان.
از این رو کفش مخصوص دویدنم را پوشیدم.
برای عبور از این دوره نیاز به کفش محکم است و نه دمپایی و صندل و راحتی و کفش شیک و مجلسی و مد روز، که کمتر کارگشا خواهد بود و کفش استعاره از فضای امروز سرزمین است.
پی نوشت:
اگر اینترنت محدود شد تا درودی دیگر بدرود.
https://t.me/parrchenan
بعد از وضعیت جدید کشور، سروچمان ( همسرم) پیرامون مهاجرت نظرم را پرسید، اویی که تا به حال چنین اندیشه ای بر پندارش خطور نکرده بود، اما این حس آیندهِ گم و شرایط حاضر گویی او را هم به این اندیشه انداخته است.
پاسخ دادم من دو مادر دارم. یکی آنکه مرا زایید و دومی ایران. از آن اولی بگذرم از دومی نخواهم گذشت.
برای من حضور در جغرافیایی که زبان فارسی در آن جاری و ساری است ، میتوانی با این زبان در کسری از ثانیه با راننده و کارگر و هر فرد از هر طبقه به راحتی ارتباط بگیری، حرف دل بزنی وحرف دل بشنوی بودن در آن چیزی چون بهشت است هر چند جغرافیای آن را جهنم کرده باشند. در ادامه گفتم، اگر روزی در جنگی ببینم ممکن است این مادر سرزمینم، احتمال از هم پاچیدگی اش جدی است با همین حاکمان کنونی هم تیم میشوم و اجازه نمیدهم مادر سرزمینم تکه تکه شود.
پی نوشت:
با این وضعیت برخورد با زنان سرزمین در خیابان ها، وضعیت اقتصاد،وضعیت استرس و اضطراب دائم
چه تخم و بذری در حال کاشتن در پندار و باور مردم بخصوص زنان هستید؟ زنانی که شاید روزی مادر فرزندی شوند که میخواهند آن کودک را تربیت کنند.
https://t.me/parrchenan
در مراسم خاکسپاری هستیم. آخرین بیل خاک بر گور ریخته میشود و سپس ترمه ای روی پُشته خاک تازه قرار میدهند. در این هنگام دختران متوفی خود را در آغوش آن ترمه می اندازند. گویی که پدر را در آغوش گرفته اند.
این تصویر پندارم را مشغول و تفاوت ذهن مردانه و زنانه را برجسته کرد. کمتر مردی را دیده ام که چنین تصویری از آن به خاطرم مانده باشد. مردان اما زنانی را در این موقعیت مشاهده کرده ام.
به گمانم تفاوت پندار زنانه و مردانه ای این میان حاکم است. زنان به واسطهی فرزندآوری و اینکه امکان حمل موجود زنده ای را به مدت نه ماه دارند، خیال اندیشی شأن متفاوت از مردان است. آنها میتوانند در خیال خود با موجود واقعی و حقیقی که در بطن خود دارند خیال اندیشی کنند. در واقع خیال زنانه خیالی است که در بطن خود با واقعیت مماس بیشتری دارد تا خیال مردانه.
در تصویری که در ابتدا آمد، دختران متوفی خاک را به گونه ای در آغوش گرفتند که گویی پدری است که همیشه دیده اند.
اما خیال مردانه به گمانم اینگونه نیست. در واقع مرز خیال و غیر خیالی آن مشخص تر است و مماس کمتری با یک واقعیت عینی دارد و دلیل آن همانگونه که ذکر شد احتمالاً ریشه در دوران باوری و حاملگی زنانه دارد که در طول تاریخ تکامل در ژن های زنانه رسوخ کرده است.
در کتاب بی نظیر شازده حمام که مربدژ به دهه سی زندگی در یزد است اشاراتی به این نوع رسومات آن زمان دارد. حسین پابلی مینویسد آن زمانها زاری کمتری برای مُرده خود میکردند. کمتر از این روزها دعا و ادعیه میخواندند...
گویی اتفاقی در این سرزمین افتاد که باورهای ما به طبیعی آرین اتفاق زندگی، یعنی مرگ و مردن را دست خوش این تغییرات کرد.
پی نوشت:
اینها همه فرضیه ها و گمانه هایم است که به هیچ عنوان پایه علمی و دانشگاهی ندارد.
https://t.me/parrchenan
جمعه کوه بودیم و در طول صعود و فرود فرصت چک کردن موبایل نداشتم، قله را صعود کرده و به جانپناه امیری رسیده و ناهار میخوردیم که یکی از کوهنوردان خبر گرفت که به اصفهان حمله شده است. فرصت و زمان و آنتن موبایل جهت بررسی این موضوع نبود.
اما آنچه که میخواهم بیان کنم از لونی دگر است.
کمتر آدمی از آن جمعیت سی چهل نفر دیدم که از این موضوع ناراحت شده باشد، در گفتگو با آنها از این که این یک خبر منفی است و حمله به سرزمین ما، ناراحتی دارد در پاسخم میگفتند: تا به حال ماشینت بابت حجاب پارکینگ رفته؟
تا به حال بابت حجاب تحقیر شدی؟
این فیلم ها که این روزها درآمده را ندیدی؟
در مسیر بازگشت، به همزمانی های این روزها فکر میکنم: اینکه احتمال حمله دشمن زیاد بوده و تقریباً قطعی، و از طرف دیگر طرح های حجاب بان ها هم با آن عملکردی که در هفته گذشته بودند با جدیت برقرار بوده است.
واقعاً اگر به دنبال نفوذی هستند بهتر است به این همزمانی این دو اندیشیده و تحقیق بیشتری کنند.
در بازار از دکانی که میدانم تم مذهبی و دینی قوی دارند مشغول خریدم، حرف افتاد از حمله اینوری ها و آن وریها و... و من مشاهده ای که در ابتدای جستار در کوه دیده بودم را برای آنها بیان کردم.
با صدایی که از خشم به نفس افتاده بود، رفتارهای این چند روز که در طرح پلیس بازار دیده بود را بر میشمرد و ...
نارضایتی شدید و عجیبی در وجودش داشت.
و یادمان باشد بازار، بازوی سنت و دین در طول این چند صد سال بوده است و اصناف موتور مالی انقلاب را فراهم کرد.
از شدت مذهبی بودن آن کاسب بازار همین را بگویم که کمتر خیرات و نذری را میپذیرد و میل میکند، چرا که برایش مسجل نشده آن خوراک از مال حلال تهیه شده باشد.
https://t.me/parrchenan
دو گزارش:
ابتدا:
بی آرتی بود که زنها مردها جدا از هم بودند و زن ها از قسمت جلو سوار میشدند، دیگر اینگونه نیست و اکنون زن ها عقب اتوبوس سوار میشوند.
ظاهراً این مشکل نیز هم، حل شد.
کنار راننده که ایستاده بودم به دلیل احتمالی این کار شهرداری فکر کردم و تحلیل های فانتزی یافتم.
شاید سنت نماز جماعت که امام جماعت در جلو است و سپس مردان به او اقتداع کرده و در انتها زنان هستند را اتوبوس تداعی میکند و نباید این تداعی متفاوت از آنچه که در سنت بوده باشد.
بخصوص که فیلم هایی از نماز عید فطر مصر در آمده است که زنان و مردان با حجاب و بی حجاب در کنار هم مشغول اقامه نماز هستند.
تحلیل دیگری نمیتوانم داشته باشم. اینکه رسومات جدید به گونه ای طراحی شود که هم جهت با رسوم سنت باشد تا بر هم کنش نداشته و باعث بروز و ظهور و تغییر و بدعت در سنت های قدیم نشود. آنچه که در مثلا در حمام و از بین رفتن خزینه و کُر دانستن آب لوله کشی در تاریخ شد اتفاق نیفتد و تلاش شود رسوم جدید خود را با رسوم قدیم تطبیق دهند و نه بالعکس.
انتها:
یکی از مهمترین معیارها جهت فهم و درک تورم در کشور برای من رشد و یا توقف قیمتها در بازار بزرگ تهران است. در بازار هزاران کالا وجود دارد و یافتن عیاری برای آمار عددی تورم سخت است، بعضی قیمتها دلاری و بعضی ریالی هستند. بعضی دولت یارانه میدهد و بعضی نه، بعضی متقاضی بسیار دارد و بعضی عرضه شأن کم است و...
اما من در بازار عیاری ثابت یافته ام که حدود عددی این تورم را نشان میدهد و آن هزینه ای است که اشخاصی متصدی موال یا همان سرویس بهداشتی از هر فرد در پایان و لحظه خروج از دستشویی میگیرند است.
این مکان ها که بیشتر موال های مساجدی با اوقاف بسیار است و کمتر از جهت شهرداری، رشد قیمتی و تورم کشور را حدوداً دقیق نشان می دهد. هزینه مواد شوینده و بهداشتی، هزینه بیمه و حقوق فردی که در آنجا مشغول است و هزینه های تعمیر و تخلیه و آب و برق ( که گمان دارم برای مساجد این رایگان باشد) در آن مستتر است.
یعنی تورم ابتدا و انتهای سال را برآوردی کرده و نرخ جدید میدهند.
تا سال پیش نفری دو هزار تومان بود و از سال جدیدِ بازار های مالی که معمولاً اردیبهشت است به پنج هزار تومان تغییر کرده است. یعنی دویست و پنجاه درصد رشد!!
آیا با این رشد قیمت موال ها میتوان حدود قیمتی و تورم امسال را نیز به راستی ارزیابی کرد!!
https://t.me/parrchenan
در کوچه باریکی در حال راه رفتنم که از دور سگ سفیدی را میبینم که در حال دویدن است و بسرعت از کنارم عبور میکند و سپس بیست سی تا بچه هشت تا سیزده سال با های و هوی و سر و صدا بدنبال آن هستند.
سگ سفید و قبراقی بود که شِبه گرگ میزد و قلاده چرمی قهوهای بر گردنش رها بود و به زمین کشیده میشد که در سفیدی زیبای سگ خود نمایی بیشتری داشت و اما سگ وحشت زده بود و همه اینها نشانی بود که سگ با اصالتی است و احتمالاً قیمتی است.
اما بچه ها، که تعداد زیادی بودند چیزی شبیه کِل کشیدن و سرخ پوستی و خنده کنان به دنبال آن سگ بودند تا بیشتر بترسانندش تا بخندند.
در بین این بچه ها، پسری ده ساله گریان لاغری بود که التماس میکرد: بچه ها نکنید نکنید اما پاهایش توان دویدن و رسیدن به ابتدای جمعیت را نداشت همین که از روبروی من رد شد تندی اشک چشم اش را با آستین دست چپش پاک کرد و به یکی از دوستانش که ممد نامی بود گفت تند تر بدو و ممدی که دراز تر از پسرک بود سرعت گرفت و از من رد شد.
به داستان این سگ و این که در این محله چه میکند فکر کرده و گمانه زنی میکنم تا به تویتری میرسم که در ادامه مطلب قرار خواهم داد
اما
بیچاره این سگ، که مرا یاد سرنوشت سگ ولگرد صادق هدایت انداخت
پی نوشت:
رفتارهای جمعی گاهی اتفاق می افتد که به ناگاه جمعیتی رفتاری تقریباً غیر ارادی انجام میدهیم. یادمان باشد در این شرایط تا حدودی خردورزانه اقدام کنیم.
https://t.me/parrchenan
از مترو در حال پیاده شدن بودم که یک آقایی، کمربند روی نافش به کیف کمریم گیر کرد و او را به بیرون کشیدم و...
سالهاست از کیف کمری استفاده میکنم چرا که نظم خاصی بر من میبخشده است .نه دسته کلیدی گم میکنم و نه کیف پولی.
معمولا یک جلد کوچک از مجموعه کارتهایم، یک دفترچه کوچک جهت نوشتن، یک مداد نوکی، دسته کلید، موبایل، عینک دودی، ماسک ، پول، چسب زخم و دستمال گردن درون آن دارم و زمستانها یک دستکش نخی و بادگیر مشتی شاید بدان اضافه شود.
قبل ترها که در بهزیستی مشغول بودم، توپ شیطونک و مداد شمعی و چند ورق سفید و سوزن مخصوص باد زدن توپ نیز همراهم بود.
حُسن کیف کمری برایم آن است که شانه و دست و کولم را آزاد میگذارد و امکان مانورم را بالا میبرد و مثل یک داشبورد عمل کرده و در کمترین حالت به وسیله مد نظرم میرسم. در آفتاب های درخشان، همیشه عینک دودی هست، در سرمای باد کولر مترو، اسکارفی و مدادی جهت نوشتن ایده های ذهنی ام همیشه دارم. برای کسی که بیشتر وقت خود را پیاده و با وسایل حمل و نقل عمومی و دوچرخه گز میکند کیف کمری ایده کار آمدی است.
دو سال پیش بود که کیف کمری چرمی از سروچمانم هدیه گرفتم ، محکم و قوی کار شده است، بخصوص زیپ رویی اش.
برگردم به لحظه خروجم از در واگن مترو:
همین که از در خارج میشدم ، نوار نازک پارچه ای شلوار مرد که کمربند را از درون آن رد میکنند، به داخل درز یک میلیمتری سگک زیپ رفت و در آن قفل شد.
در هنگام خروج از در مترو معمولاً یک زور اضافی دارم تا از پس آنها که میخواهند به داخل آیند برآیم و از این رو وقتی شلوار مرد به زیپ کمری گیر کرد با قدرتی که میزدم او را نیز بیرون واگن کشیدم و زیپ محکم و فلزی و هنوز براق کیف، خم به ابرو نیاورد و نشکست و جدا نشد.
صحنه خنده داری شده بود و فرد از نزدیکی نافش به کیف کمریم گیر خورده بود و من تلاش میکردم بدون آنکه شئوناتم با شئونات او درگیر شود ، نوار کمربندی اش را از آغوش زیپ کیف کمریم جدا کنم و اما
مرد هنوز حیران بود چی شده و چرا اکنون بیرون قطار است و هاجر و واج نگاه میکرد
https://t.me/parrchenan