نگاه امانتی

چندین کامنت و نقد پیرامون جستار پیشین بخصوص در وبلاگ پرچنان داشتم از این رو به گمانم می ارزد که این موضوع را بیشتر بررسی کنیم.
ابتدا تشکر میکنم از دیگرانی که کامنت میگذارند هر چند بعضی تند و بُرنده است اما این باعث میشود که من بدانچه گفته ام بیشتر بی اندیشم.

سبک زندگی امانتی

گمانم مشکل جهان امروز آن است که سبک زندگی امانتی را در پس پندار خود ندارد و این به آن دلیل است که مفهوم مرگ برای او چیزی غریب و نارسیدنی شده است. گذشتگان نگاه امانتی به دنیا داشته و سبک زندگی امانتی را نیز در پیش می‌گرفتند. مثال درخت گردو و کاشت آن که در ضرب المثل دیگران کاشتند ما خوردیم ... نمونه این نگاه امانتی است. همچنان در این گمانم که قسمت دانایی لیبرالیسم نگاه امانتی را در خود محفوظ داشته است.
اما نگاه امانتی چیست؟
جمله ای منتسب به مارکز هست با این بیان که رستگار کسی است که جهانی را که در بدو تولد گرفته فقط کمی بهتر هنگام مرگش تحویل دهد( جمله دقیق آن را نیافتم)
در نگاه امانتی، فرد مسئولیت تام و تمامی در قبال تمامی افراد زیربط موضوع حتی آنها که بدنیا نیامده اند پیدا می‌کند و این مسئولیت سخت انسان بودن است. آن وقت شاید نگران روشن کردن یک کبریت اضافی بشوی برای کره زمین. در مصرف آب و برق صرفه جویی کنی بواسطه نسل‌هایی که بدنیا نیامده اند.
سبک زندگی امانتی نگاهی محیط زیست دوست است. اینکه زمین امامت من است آن را به جا و درست استفاده کنم. اگر از همکاران اداری سابقم بپرسید به احتمال زیاد نکته ای را بیان میکنند که چه بسا حوصله شان را سر میبرد. این که هنگام خروج از اتاقی، چراغ آن را خاموش میکردم و آنها مجبور بودند هر بار آن را پس از مراجعت روشن کنند.
ماه پیش که تصمیم به استعفا گرفتم و وسایل اداری ام را جمع کردم، دیدم واقعا عِرقی به میز و صندلی و اتاق فلان خود نداشته ام، یک آسمان جول بودم که هر جا مقتضای حالم بود می‌نشستم و وقت ترک کردن آن جا حسی از مالکیت از دست رفته ای نداشتم.
بسیار بسیار افراد را در همان سازمانی که کار میکردم دیدم که به میز و صندلی خود وابسته و حس مالکیت گرفته بودند و فراموش کرده بودند اینها تنها امانتی است دست یک کارمند. به گمانم مشکل ما جهان سومی ها همین است که در برزخ مدرن شدن مانده ایم. لیبرالیسم تعریفی امانتی از حکومت و حکومت داری با پریود های چهار ساله و پنج ساله تعریف کرد اما ما این نکردیم. تعریفی مطلق از ماجرا برداشتیم و نگاه امانتی را به نگاه مالکیتی تغییر دادیم. آنگاه در تاریخ میخوانیم بسیاری زمین های مرغوب در سند رضاشاه شده بود.
نگاه امانتی به وندالیسم دچار نمیشود. مراقب سلامتی خود و دیگران است چرا که نمی خواهد سلامت امانتی دیگران را خدشه دار کند.
سخن و مثال زیاد دارم که ممکن است از حوصله مخاطبین خارج شود، پس اجازه دهید با مثالی این جستار را به پایان برسانم.
شاید پانزده سال پیش بود که به منطقه البرز مرکزی جهت صعود به قله چپکرو رفته بودیم جاده ای بسیار صعب العبور برای عشایر داشت. در کنار چادری یک سمند صفر کیلومتر پارک بود. متعجب شدم. با صاحب ماشین به گفتگو برخواستم و تعجبم را مطرح کردم. گفت اول فصل ییلاق ، ماشین نو میخرد و آخر فصل قشلاق آن را می‌فروشد. کیلومتر کمی کار میکند اما در این جاده ها، ماشین پدرش در می‌آید.
با خودم گفتم بیچاره صاحب بعدی این ماشین که فکر میکند نو و نزدیک به صفر کیلومتر است.
در نگاه امانتی حتی تو مراقب وسیله خودت بخاطر صاحب بعدی آن هستی.

بله همسرم امانت من هست. من نیز امانتی دست او هستم. دوستانم، اشنایانم، همه امانتی دست من هستند.
در نگاه امانتی امکان مسئولیت گریزی نیست، همان چیزی که این روزها مملکت درگیر آن است.

https://t.me/parrchenan

سرماخوردگی

مثل آن سالها که مدرسه تازه باز شده بود و دم دم های غروب به خانه می‌رسیدم و بعد از چرتی مختصر گلویم درد میکرد و در نتیجه دکتر و آمپول و چند روز گواهی استعلاجی... عصر گاه که از خواب بیدار شدم همچین حسی داشتم پس خودم را به درمانگاه رساندم و دکتر هم آمپول و سرم و شربت داد اما اینبار از آن شربت صورتی نه. بزرگ شده ای و قرار است مزه تلخ دوا را تاب داشته باشی. بزرگ شدگی یعنی تاب آوری تلخی. هر چه سن دار تر تاب آوری تلخی ات بیشتر.

باری زیر سرُم به قطره های سرم نگاه میکردم و به آنی همه وجودم پر شد از این تصویرِ واژه ای: زندگی هنوز زیبا است. میخواهم بچشم همه زیبایی را تا آنجا که میتوانم. در واقع زندگی، با واژه زیبا در پندارم رژه میرفت.

دلم برای سروچمانم تنگ شد و شعر واره ای در پندارم چرخید مثل دخترکی چرخان در کنار آتشی شبانه:

مرد، رنجی است در تنهایی خود تا،

تاب تنها ترین دیدار را، مرگ را داشته باشد.

اکنون که آن را نوشتار کردم آن صورت شاعرانه را که در تخت زیر سرم حس کردم نداشت، تنها مفهومش یادم مانده بود.

پندارم به شُعارهای این یک ماه که خوانده و شنیده ام می‌پرد و یاد یکی از آنها می افتم و چشمم تر میشود:

به مادرم بگویید دیگر دختر ندارد.

به گمانم شعارهای دخترانه دانشگاه ها بوده است و در خیابان نه.

همچنان بر آن فرضیه های قبلی هستم که افراد معترض و مقابله کنندگان آنها از یک ریشه اند.

به مادرم بگویید دگر دختر ندارد مرا یاد نوحه های عاشورایی، علی اکبر و عباس می اندازد. اما تصویر ذهنی این شعار جگر خراش است و جانسوز. خودم را حتی در تصویری ذهنی نمیتوانم جای مادری بگذارم که دخترش نباشد.

در گمانم همچنان چرخ میخورم و خیال اندیشی میکنم، اگر گشت ارشاد قرار بود سروچمانم را بگیرد من چه میکردم؟ بعید میدانم اجازه آن را میدادم حتی اگر جانم و سالهای درازی از عمرم در خطر می افتاد. نه به این خاطر که زنم است نه به خاطر غیرت و ناموس و از این حرفها مهمترین دلیلش و شاید تنها دلیل اش آن میشد که باید بتوانم در چشم مادر و پدر سروچمانم نگاه کنم. گویی با آنها عهدی نادیده و نا نوشته دارم که امانت ماست در دست تو تا روز ابد.

سرُم به نصفه رسیده و حالم به شده است و اما هنوز پندارم در خیال هایم چرخ می‌خورد. این که با این حال اگر زندانی بودم چگونه می‌بودم. اگر زندان در آتش چگونه تر؟ و دلم برای همه زندانیان می‌سوزد.

و سرُم تمام می‌شود. پرستارِ با مسیولیت درمانگاه آن را جدا میکند. از حسن اخلاقش تشکر کرده و چون حالم به شده است تصمیم می گیرم پیاده بروم و اما پس از چند گام منصرف میشوم. سروچمانم نگران است و زودتر باید به او برسانم.

اشتباهِ تو تنها به دام‌انداختن كبوتر نبود؛

تو گندم را بى‌اعتبار كردى!

#عیسی_صمدی

https://t.me/parrchenan

عقاب

این روزها هوای تهران تعادل خاصی دارد و بعد از غروب خسته از کار و رکابزنی صبحگاهی، دوچرخه افتاده است در سرپایینی و راه خود میرود و تو تنها کنترل می‌کنی مسیر را، دیگر نیاز نیست رکاب زدن.

چون سرعتم نسبت به صبح که سربالایی می آیم تند است کلاه ایمنی میگذارم و این باعث میشود حسی بگیرم.

تقریبا از بالای شهر به سمت پایین شهر سر می‌خورم و چون از اتوبان نمیروم و مسیرم از خیابان های اصلی و قدیمی تهران است به گونه ای که هر چهار ابر شاعر تاریخ این مملکت که خیابان به نامشان است را می‌بینم، از کلی محله و مردمانش عبور میکنم. این روزها خیابان و این نوع رکابان بودن برایم فرصت مشاهده بی نظیری فراهم کرده است. روزهای اعتراض کدام خیابان و کدام محله ها دچار بوده اند را بی واسطه مشاهده میکنم. به راحتی و بدون دردسر از کنار هر دو طرف داستان به راحتی عبور میکنم، چیزی چون تاریخ، چیزی چون یک راوی مسافر کهن سال.

این روزها و در این حالت حس عقابی را دارم که دانشمندان بالای سرش، لالوی پرهایش دوربین نصب کرده اند و این عقابِ تنها از دور، از بالا دست آسمان مناظر را می‌نگرد. مشاهده میکند و در نهایت از آن عبور می‌کند.

بابا همیشه ما را به تکاپو و تلاش ترغیب می‌کرد. می‌گفت کسی پایش به سنگ ( مراد سنگ قیمتی) میخورد که راه برود.

و از همین نکته میخواهم استفاده کنم و بیان کنم آنکس به درک بهتر و بیشتری از شرایط و موقعیت ها می‌رسد که آن را مشاهده کند. آن را تجربه کند.

به گمانم خط مفقوده شکست ها، تحلیل های اشتباه ، تجربه های ناموفق، بازارهای شکست خورده و... این است که ما مشاهده گر نیستیم. مشاهده گری بی واسطه را بیاموزیم تا شاید در این صورت به تحلیلی شخصی نسبت به موضوع مشاهده نزدیکتر شویم، تحلیلی که امضای خودمان را دارد.

https://t.me/parrchenan

چای

معمولاً کوششم در نوشتن بر این اساس است که موضوعات روز یا فیلم ها و کتابهای خوانده شده را به گونه ای تفسیر کنم که اولا فردی شده و دوم کارکرد پیدا کند و مخاطبش بشود خودم و خواننده.

در جمع خانوادگی نشسته‌ایم و از اتفاقات و سیاست های روز صحبت میکنیم. متاسفانه در این دیالوگ ها اکنون دختران حتی دبستانی نیز امکان مشارکت پیدا کرده و حرف برای زدن دارند. از آنچه در مدرسه و بین دانش آموزان رخ میدهد تا آرزوها و امیدهایشان و تأسف میخپزم بر حاکمیت و جامعه ای که کودکی را از این سن وادار به جبهگیری های سیاسی کلان کرد و اجازه کودکی کردن را از او گرفت.

آنکه باد کاشت طدفان برداشت.

باری

مادر دختر می‌گوید از وقتی زن زن می آزادی شده دخترم دست به سیاه و سفید نمی‌زند و وقتی به او معترض میشوی این شعار را تکرار میکند. به این گزاره بدون قضاوت شنونده هستم. اما وقتی میبینم برادر همان دختر برای جمع سینی چای آورد در دلم خشنود میشوم. اینکه سبک های سکسیسم در همه خانواده ها دچار تَرَک های جدی شده است. نگرش های جنسیتی و نقش های آنها در همین مدت اندک حتی به سنتی ترین خانواده های ایرانی رسوخ کرده است. این جنبش که در فرهنگ و هویت تک تک ما در حال نفوذ است به گمانم یکی از اجتماعی ترین اتفاقات ایران است که تا به حال در این سرزمین رخ داده است.

نتیجه‌گیری:

اگر موافق این نگاه هستیم ما مردان نیز نیاز به تغییر پندارهای مان داریم. مثلا از پخت و پز گرفته تا جارو زدن و...

دو مثال از خودم

بشخصه خودم از جارو زدن دل خوشی ندارم و از اینکه سروچمانم این نقش را پذیرفته خشنود بودم. اکنون اما حداقل با کارو دستی به او کمک میکنم( هر چند هنوز با رغبت به جارو برقی تن نداده ام)

یکی از سخت ترین کارها برای من شستن ظروف البته نه نیست. بل جمع کردن ظروف شسته شده در سبد است و این نقش را دوست ندارم( هنوز طرحی برای آن البته ندارم)

اگر از خوانندگان مرد این نوشتار هستید و البته موافق جستار، تقاضا دارم شما نیز آنچه شخصی است و نقشی زنانه در خانه تان بوده و اکنون بر این گمان هستید که بهتر است تغییر کند را در کامنت بیان کنید.

https://t.me/parrchenan

نسبی نگری

با سرو چمانم وارد ساختمان شدیم به نگهبان درود فرستادم:

سلام‌دایی!

از نگهبانی که فاصله گرفتیم سروچمانم پرسید چی گفتی بهش ؟ پاسخ دادم که اینجایی ها و این منطقه هم را دایی خطاب میدهند و من نیز تمایلم است که اینگونه دیگران را در این محله صدا کنم.

سروچمانم خیلی نسپندید. اما من هم‌چنان از اینکه هم محلی هایمان را دایی خطاب کنم کیف میکنم.

یاد آن زمان‌ها می افتم که مربی بچه های بی سرپرست بودم. بچه ها می‌گفتند هر مربی یک ظرفیتی دارد، آن فلانی که همه دوستش دارند ظرفیتش دریاست اما به هر حال محدوده دارد. ممکن است پر بشود. اما ظرفیت تو آبکش است. اصولاً امکان پر شدن ندارد.

این روزها اقوامم با تعجب می‌گویند لهجه ات عوض شده است. و واقعا نیز گویی اینگونه شده، شاید به این دلیل که دوست دارم با لهجه شهربابکی حرف بزنم ولی نه این میشود و نه آن.

هنوز مطمئن نیستم. اما این نوع تغییر کردن را همچنان مثبت ارزیابی می‌کنم. این که یک نسبیتی در این رفتار و پندار موج میزند. این که آن خوبه، آن بهترینِ، آن حقیقت ناب، آن طبقه خاص، پیش من نیست. پیش ما نیست. پیش قوم و زبان و دین ما نیست. نه تنها نیست که نمی‌دانیم پیش کیست یا چیست! پس میتوانی متناسب با فضای و مکان رنگ آن را به خود بگیری. دنیا را از آن زبان و مکان و طبقه و ... بنگری و بتوانی از آن هم لذت ببری.

شما هم بوی نسبی نگری را در این نگاه استشمام میکنید؟

شاید این نگاه غلط باشد. مرزهای دقیق و غیر قابل بخشش تعریف کردن و سر آن ایستادن هم میتواند فلسفه زیست باشد. اما به گمانم این جنگ‌ها و اختلافات و اعتراض ها که در مملکت این روزها جریان دارد ناشی از این مرزهای سفت و لامتغییر است. وقتی این مرز های دقیق و سانتی متری و میلیمتری را داشته باشی ممکن است نبیتی، حتی کور شوی.

قبل از این اعتراضات که من با نام زن زندگی آزادی برای خودم در پندارم ثبت کرده ام،ما تجمع اسکیت بازان شیراز را داشتیم. چند مورد ناراحت کننده از گشت ارشاد داشتیم. اختلاف بین آن زن چادری و سپیده رشنو داشتیم. اختلاف زنان چادری شاغل در آموزش و پرورش با زنان با پوشش عرفی قطار تهران یزد داشتیم و در همه این مثالهای چند ماه اخیر، شق دومی که ارز کردم موج می‌زند. ندیدن موج میزند. مطلق موج میزند.

نتیجه‌گیری:

شما هم به کردار و اعمال و پندار خود بی اندیشید شاید انتخابتان نسبی نگری شود یا بشود.

https://t.me/parrchenan

رضا

۱.

تاتری به نام «رضا» بر روی صحنه است که بشدت ارزش دیدن دارد. بازی هایی دقیق، نمایشنامه ای بسیار حساب شده که با یک کلمه و واژه تو را به مقصود هدایت می‌کند.

اما برداشتی که من از آن داشتم در واژه استیصال خلاصه میشود. رضا یعنی رسیدن به نقطه استیصال. یعنی قوه منطق و ادارک و استدلال و ارزیابی ات خاموش شود و دیگر توانی نداشته باشی به آن و به من این را گفت: نگذار هیچگاه به این نقطه بررسی که رسیدن به این نقطه یعنی درماندگی.

۲.

ایپوزد سوم سریال میزل شگفت انگیز را نیز تمام کردیم. به گمانم قسمت های اول و آخر هر سیزن این سریال بسیار مهم است. ما در این سیزن ها سه شخصیت مرد داشتیم: تاجر ، پزشک، هنرمند و هر کدام به نوعی امکان ماندن در پیش زن امروز را نداشتند. این روزها که شعار زن، زندگی، آزادی در جریان است پیشنهاد دیدن این سریال را هم‌چنان دارم. نتیجه ی شخصی که از این سیزن گرفتم آن است که فمینیست و برادری و مدرنیته ( اگر بشود هر سه را در یک کادر جا داد) پهلو به پهلو نقد جلو میرود. نقدی که ممکن است کمدی یا زمخت باشد و برای رسیدن به این نقطه ( انسان مدرن آگاه)نیاز است نقد پذیر باشم، زودرنج نباشم. در واقع زودرنجی و نقد ناپذیری نیز سوی دیگر قدرت شکل است.

۳.

اداره مرکزی مرا خواسته بود تا پای درخواست استعفا اثر انگشت بزنم. از اداره که بیرون زدم غمین بودم. به هر حال نیمی از عمر کاری خود را در این سازمان بودم و کلی خاطره و قصه را با خود در حافظه نگاه داشته ام. اما غمین بودنم به گمانم دلیل دیگر و اصیل تر داشت. تاریخ سالمرگ باباست. بابایی که یکی از انقلابی ترین آدم های نسل خود در دهه پنجاه در خانواده خودش بود و اگر این روزها می بود شاید تحلیلی متفاوت داشت. بابا آدم جسور و سخت کوشی بود که به راحتی تسلیم چیزی نمیشد و هنوز برای من در زندگی الگوست.

https://t.me/parrchenan

سخنی با حاکمیت

دو تا شنبه است که با ماشین از شمال تا جنوب شهر را پایین می آیم و در هر دو شنبه، تهران ساختاری بهم ریخته و نظامی شده است. مرا یاد سالهای کودکی ام می اندازد و تیزر اخبار ساعت نوزده با آهنگ اَنکده وحده...

در آن تیزر یک سرباز اسراییلی کلاهخود پوشیده در حال پرتاب گاز اشک آور بود و در انتهای تیزر دو سرباز اسراییلی با سنگ در حال شکستن دست یک نوجوان فلسطینی.

چه کودکی سختی داشتیم ما با این تصاویر عریان که هنوز در میانسالی با دیدن شنبه های سرزمین یاد آن صحنه های دردناک می افتم.

اما این دو شنبه متوالی و تجربه زیسته ی ۷۷ و ۷۹ و‌۸۱ و ۸۸ و بقیه این است که داستان متفاوت شده است هم در معترضین و هم در مدافعان. تغییر یار کشی شده است و به گمانم با مناسبات جهانی گره خوردگی بیشتری پیدا کرده است.

این که این روزهای ایران با پیروزی های اوکراین در صحنه جنگ و شکست برادر بزرگ مصادف شده است به گمانم تصادفی نیست. این که سه سال قبل هم هواپیمای اوکراینی و نه هواپیمایی دیگر، سرنگون شد هم.

باری

دوستانمان مهمانمان بودند و تلاش داشتیم برای هم حال خوب ایجاد کنیم اما سخن ها به سیاست رفت. هر کسی ایده و تحلیل خود را گفت. تحلیل من اما این بود که تنها میخواهم این آب یخی که این چند سال سرد تر هم شد کمی ولرم شود.

مورد تمسخر جمع قرار گرفتم اما استعاره ولرم‌شدگی را همچنان کارا ارزیابی می‌کنم. چیزی مثل ولرم شدگی حکومت مائویستی چین و تبدیل آن به حکومت کاپیتال سوسیالیستی اکنون.

اما با دیدن این شنبه معتقدم زمان برای رسیدن به یک تفاهم و آشتی ملی بسیار محدود است. ما چهل و چند روز دیگر جام جهانی را داریم.

خوشحالی یا ناراحتی پس از هر بازی و جمعیتی که امکان حضور را پیدا می‌کنند. میتواند تغییرات زیادی در تعادل طرفین در مقیاس زیاد ایجاد کند ضمن انکه تماشاگرهای آن طرف آب هم بعید میدانم قابل مدیریت باشد و با توجه به حمایت سلبریتی های جهانی با فالور های میلیونی شأن امکان این که غیر ایرانی ها هم در بازی هم داستان شوند بسیار است و آن زمان است که از طریق اینترنت و نه صدا و سیما( چون صدا را میتوان قطع کرد)، میلیون ها مخاطب ایرانی پر از احساس و هیجان شود.

آن روز ها به گمانم دیر خواهد بود اندیشیدن به راهکاری ولرم و غیر خونی.

گویا مسیولین مملکت سریال گیم آف ترونز را دیده اند چرا که یادم می آید چند ماه قبل شعار آن سریال را بیان میکردند: زمستان در راه است.

پیشنهاد میکنم قسمتی از سریال را دوباره ببینند آنجا که جان اسنو در حال خفه شدن در زیر دست و پای جمعیت خودش بود.

لطفاً به راه حل های ولرم شدگی تا دیر نشده بی اندیشید

پی نوشت:

مخاطب این جستارم حاکمیت است.

پی نوشت دوم:

برای ولرم شدگی اول کار گشودگی اقتصادی و عبور از ریاضت اقتصادی ( اقتصاد مقاومتی) است و دوم گشایش های اجتماعی مثل همین کاری که در پارک ها به تازگی دوباره اجازه داده شد( ورزش صبحگاهی همراه با موسیقی تند) با ظهور آقای زاکانی این نوع ورزیدن جمع و کم رنگ شده بود. مثل همان اتفاقی که برای دوچرخه های بیدود و خطوط رکاب زنی افتاد

دلایل استعفا

پیرامون این جستار کامنتهای زیادی دریافت شد و از این رو نوشتار امروز را مینگارم.

تلاش دارم دلایلم را برای استعفا با توجه به درجه اهمیت طبقه‌بندی کنم:

اول دلیل: اقتصادی

حقوق کارمندان سازمان به طرز حیرت آوری پایین است. من معمولاً ابتدای سال حقوق خودم را با دلار سنجش میکنم تا حدود شرایط اقتصادی خودم را در طول سال بدست آورم. متاسفانه حقوق دریافتی ما نسبت به پنج سال قبل بین بیست تا چهل دلار پایین تر آمده است در حالیکه هزینه زندگی در طول این پنج سال چندین برابر شده است.

دوم ،سیاست های کلان اقتصادی:

بر این گمانم که سازمان های حمایتی بر محور توسعه میچرخند با این بیان که در کشور توسعه اتفاق می‌افتد و لوکوموتیو حکومت، قطار توسعه را پیش میراند. در این بین بعضی از مردم به هر دلیل از این قطار جا می‌مانند. در این وضعیت سازمان های حمایتی تلاش خود را میکنند تا با شناسایی آن قشر از مردم بازمانده، دست آنها را گرفته و سوار قطار توسعه کند. اما متاسفانه به گمانم در این پنج سال قطار از حرکت باز ایستاد و از ریل خارج شد. معنایی برای بازمانده از قطار توسعه وجود خارجی دیگر ندارد.

سوم: بی خاصیت شدنم در منطقه ای که بودم( شرح آن در جستار قبل و قبل‌تر آمده است)

چهارم: مجبور به انتخاب بین دو گذاره ماندن در سازمان یا کاسبی. گاهی از پنج صبح تا نه شب مجبور به کار بودم و این باعث فرسودگی ام شده بود. امکان فهمیدن زندگی را برایم کمتر کرده و در نهایت مجبور به انتخاب بین این یا آن ( نام کتابی از کیرکگارد) کرد

پنجم: متاسفانه عادی و به عادت تبدیل شدن بسیاری از موضوعاتی که تا سالها موضوع و مسئله بود. مثل کودک کار، عادی شدن زباله گردان، عادی شدن شنیدن صدای فندک زدن های پیاپی از میدان تجریش تا میدان راه آهن و...

ششم: محیط زیست.

تا قبل از این یکسال اخیر، به ندرت از ماشین استفاده میکردم و وسیله حمل و نقلم بیشتر دوچرخه بود. اما بعد از آن ماشین به متن اصلی زندگیم تبدیل شد و بدون آن زندگیم، لنگ و حتی قفل میشد. از خودم ناراضی بودم که روزانه سهمی در آلودگی و تغییر اقلیم دارم. تا آنکه به مهر ماه تهران رسیدیم. به اوج شلوغی و ترافیک، خودم، جسمم، روانم و ماشین به استهلاک شدید دچار شدیم. پس نیاز به تغییر و بازگشت به دوچرخه داشتم

هفت: ترومای ملی،

متاسفانه سیاست های کلان حاکمیتی در تضاد با همه آنچه یک مددکار یا روانشناس یا مشاور تلاش میکند است. تولید خشم، نفرت، غم بخصوص در این دو سال سیری صعودی گرفت و این روزها به اوج خود رسیده است. نمیشود در مقیاسی عظیم سیلی از غم و خشم تولید شود و انتظار داشته باشی یک گابیون بندی کوچک در دره ای کم عمق جلوی آن را بگیرد. این ترومای ملی نیازمند درمانی ملی است و امکان کمک های خرد اگر نگویم محال، بسیار بسیار سخت شده است.

این بود دلایلی که مرا به این تصمیم و انتخاب کرد.

بی گمان در بعضی از این دلایل با بعضی از خوانندگان شریک هستم و پیشنهاد میدهم در این روزها، دور همی های همدلانه با دوستان و عزیزان هم افق برگزار شود تا امکان عبور کم آسیب، و تطبیق از این فضا را پیدا کنیم

https://t.me/parrchenan

پرده

زمانی که شغلم اداری بود، همکار خانمی که با ما کار میکرد آمد پرده اتاق کاری مرا کشید.

در این اتاق تنها من کارمند آنجا بودم.

به او گفتم چرا این میکند؟ پاسخ داد رسمی تر و شیک تر است!!

من اما هر روز از پنجره کوه های روبروی اتاق را می‌دیدم. چرای‌گوسفندان را که به خط شده و دامنه کوه را تراوس می‌کنند. در زمستان که برف، کوه را سپید پوش می‌کرد رد روباهی را دنبال میکردم و می‌دانستم لانه اش در زیر کدام خر‌سنگ کوه قرار گرفته است. گاهی نیز روباه با فرزندانش بیرون میزد و من از مشاهده چنین منظری روزم کوک میشد

اما خانم همکار گمان داشت باید پرده کشیده باشد. البته که زیر بار این اعتقاد او نرفتم و همین که او از اتاق بیرون رفت پرده ها را کنار زده و اجازه داخل شدن حجم نور آفتاب روشنایی به ظلمت اتاق دادم.

این موضوع یادم رفته بود تا آنکه با این روزهای خودم و سرزمین روزگار گِره خورد.

همکار جایگزینی که برای من و پس از استعفایم لحاظ کرده اند خانمی است. ایشان که آمد، شیوه ها، پرونده ها، چارتها را نشان و توضیح دادم و اتاق را به ایشان سپرده و خودم بیشتر روز در سالن اداری بودم.

هنگام پایان ساعت اداری که جهت جمع آوری بعضی از وسایل شخصی به اتاق مراجعه کردم دیدم ایشان نیز پرده اتاق را کشیده بود، اتاق در تاریکی و متوسل به نور لامپ برق بود.

نتیجه‌گیری:

پوشش و حجاب تنها نمود بیرونی ندارد. به گمانم در درون و ایده و پندار و ریشه های عمیق تری نفس می‌کشد.

این پرده کشیده نمودی از این ریشه درونی است. پوشش، لایه های بسیار بسیار عمیق تری در افکار افراد هم مرد و هم زن دارد که شناسایی آن نیاز به مداقه و خودشناسی زیادی است.

این که در خیابان راست قامت و سینه ستبر گام برداری و مردمک چشمت روبرویت را ببیند یا زمین زیر پایت را؟ این که وزنه بزنی ورزش بکنی تا عضلات سست و نرم پشت و کمر و فیله را قوی کنی تا قوز نداشته باشی تا امکان دیدن آسمان و نه زمین را در گام برداری هایت ببینی، راهیست نیازمند تلاش فکری جسمی و خودشناسی هم مرد و هم زن( ای کاش حوصله نوشتن دلایلم را برای این سخن داشتم) راهیست برای تردید، تردید نسبت به هر آنچه که قبل از این در این گمان بودیم که «دُرُست» همین است.

پی نوشت:

خانواده ایرانی، خانواده ایست که میگردد از انبوه خانه ها، منزلی را بیابد غرق نور( اصطلاح املاکی‌ها)، گران تر از قیمت معمول منطقه خریداری کند و هنگام استقرار با سه لایه پرده پنجره های آن را بپوشاند( دیدم که میگم)

https://t.me/parrchenan

نجس

در بازارم و شلوغی بازگشایی مدارس و اول مهر است. حجم آدم ها و چرخی ها گاهی به توقف کاناگاند دقیقه ای می انجامد.

به ناگاه با صحنه ای روبرو میشوم. مردی در حال بار زدن بر روی چرخی است، رو می‌کند به زنی که اسپند دود کن است( نوعی گدایی کردن متناسب با باور خرافی چشم زخم) و او را مخاطب قرار می‌دهد و رو به او در حالیکه به تخم چشم زن می‌نگرد می‌گوید: نجس.

زن بی تفاوت به گفته مرد راه خود را در پیش می‌گیرد اما من بشدت ناراحت میشوم. حتی دلم میخواست تا مرز درگیری با آن مرد نیز پیشروی کنم.

ما برای دشنام ها، واژگانی نظیر کثیف، کثافت، آشغال و خس و خاشاک و... داریم که واژگانی منفی اما بدون وزن ایده یا در اصطلاح ایدولوژیک است.

واژه نجس به گمانم سنگین ترین وزن منفی در میان واژگان یادشده را دارد. چرا که نجاست از عمق ایده و دین بیرون میزند و وظیفه مومن در مواجهه با آن پاک کردن نجاست به طرق مختلف است.

حال اگر دیگری را نجس ارزیابی کند ببینید چه حجم از نفرت و کنش های بعدی( پاک کردن) امکان وقوع دارد.

به گمان مشکل اکثر تعارضات، مشکلی که این شبها دست به گریبانیم ناشی از این نگرش نجس پنداری دیگری است و متاسفانه یک نماینده مجلس با همین واژه معترضین را خطاب داده است.

نگاه نجاستی جز حس نفرت جز پلشتی دیدن دیگری بعید میدانم اثری دیگر داشته باشد. این نگاه کاملا نو را نسبت به موضوع نجس پنداری شده خلع صلاح میکند. امکان فهم آن را می‌گیرد و باعث رشد و نمو صفتهای منفی چند نفرت، کین، خشم زیاد، از موضوع میشود و زندگی خود فرد با این پندار را تحت الشعاع قرار داده و در نهایت امکان رشد را از آدمی دریغ میکند.

نتیجه‌گیری:

به هیچ چیز و هیچ موجود دیگر نگاه نجاستی نداشته باشیم.

در تقابل مقولات پنداری_انتزاعی با واقعیت_‌لمس‌شدنی، یادمان باشد هیچگاه وزنه سنگین تر را سمت پندارها نچرخانیم، چرا که اینگونه با زنده و زندگی های انسانی و حتی حیوانی جدا افتادگی پیش می آید.

https://t.me/parrchenan

شرمندگی

شرمندگی

در بازارم و خریدهای لازم برای دکان را انجام داده ام. تلاش کرده ام خودم بارها را در یک نقطه متمرکز کنم تا هنگام جمع کردن بار، کار راحت تر انجام گیرد.

یا چرخی توافق کردم و بار را جمع کردیم. در عین جمع کردن بسیار غر زد، یکی از خصلت‌هایی که دارم آن است که مقداری جزیی بیش از آنچه توافق کرده ایم، به باربر جهت خدمتی که کرده است پرداخت میکنم اما او غر زد و من نیز لج کردم و صد البته که اشتباه کردم. شلوغی، گرانی اجناس، دبه کردن بعضی بازاری ها سر قیمت، تنظیم بار، یافتن ارزانترین مبلغ فشار زیادی بر اعصاب آدم میگذارد و اینگونه ممکن است اشتباهی انسانی مرتکب شوی.

وقتی به ماشین رسیدیم باز خودم بارها را در ماشین چیدم و در نهایت همان مبلغی که توافق کرده بودیم را به او پرداخت کردم و آن چه که قاعده کارم بود یعنی بیش از آنچه که توافق کرده ایم را انجام ندادم.

نیم ساعت بعد تلفنم در همان ماشینی که گرفته و بارها را می‌بردم زنگ خورد.

یکی از حجره داران بازار بود که همیشه از او خرید میکردم گفت یک نایل کوچک از باری که خرید کرده بودم در چرخ بار جا مانده بوده است و باربر آن را به او تحویل داده است.

سریع پرسیدم اکنون آنجاست ؟ گفت نه داد و رفت. میخواستم از جانب من مبلغی به او بپردازد.

و من از رفتار و قضاوت خودم نسبت به او شرمنده شدم. شرمندگی که حتی فرصت جبران آن را نداشتم.

نتیجه‌گیری:

این روزها به لایه های پیچیده تر از رفتار انسان فکر میکنم. به اتفاقات احتمالی بعدی یک رفتار، حتی رفتار در ظاهر خوب.

از آنها خواهم نوشت.

او به من درسی داد که قاعده هایی که برای خودم وضع کرده ام را به واسطه خشم یا عصبانیت نشکنم.

برای وضع این قاعده ها یک عنصر جسمانی را لحاظ کرده ام. آیا این رفتار من لبخندی بر چهره یا لبخندی بر دل ( بواسطه تغییر هورمون و سپس تغییر شیمیایی خون) ایجاد میکند یا نه؟ به قول قدیمی ها در نهایت امکان گفتن این جمله: خدا پدرت را بیامرزد را پیدا میکند یا نه؟

با تنهایی ام در خانه را باز میکنم.

تعارف میکنمش

داخل میشود و، در را می‌بندم

گربه ای به پیشواز آمده

با او حرف میزنم

و در میان این همه غم خنده ام میگیرد که با گربه ای سخن میگویم.

تنهایی ام ما را میبیند و پوزخند میزند و به ساعتی اشاره میکند که تا ابد خواب است.

بیرون میزنم، در قل قل قلیان خانه ای در میان دود ها، سرفه ها، غصه ها، باز تنهایی ام و باز پوزخند او که می‌گوید امان از شما تنهایان با همه.

شب همه جا را فرا گرفته و دود تنهاییِ همه ما آسمان قیرگون شب را خفه میکند.

خفه میشویم، حتی تنهایی ام نیز.

س. ر

اول مهر ۱۴۰۱

https://t.me/parrchenan

استعفا

پرچنان:

این متن را بیشتر برای دل خود می‌نویسم و احتمالاً طولانی است.

از سازمان استعفا دادم و هویتی به نام حرفه مددکاری اجتماعی و شاغل تحت این عنوان نیز دیگر نخواهم داشت

سالها پیش، آن زمان که مربی کودکان بد سرپرست و بی سرپرست بودم پسری داشتیم به سن ترخیص رسیده اما شرایط اش را داشت و از مرکز خارج نمیشد. نامش پوریا.

بین نوزده تا بیست سال رسیده و عضلاتی ورزیده پیدا کرده بود و به بچه های کوچکتر زور می‌گفت. روزی آمد که از مسیولین بالاتر به مرکز آمده و گفتند اگر بیرون نرود ما پلیس را خبر خواهیم کرد. به او حق میدادم تک و تنها، این جامعه و ترسناکی سیر کردن حتی شکم خود... به مسیولین، و خودمان هم حق میدادم. شرایط او دیگر مساعد بودن در کنار پسر بچه های یازده دوازده سال نبود.

خشمگین و فحاش نشسته بود و مسیولین جرئت نزدیک شدن به او را نداشتند.

رفتم در اتاق و گفتم می‌خواهم با تو صحبت کنم. مرا به کتاب خوان می‌شناخت و دیده بود شبها برای بچه ها و قصه های مجید می‌خوانم.

گفتم میخواهم حکایتی برایت تعریف کنم.

حکایت:

روزگاری مرید و مرشدی خردمند در سفر بودند. در یکی از سفرهایشان، در بیابانی گم شدند و تا آمدند راهی پیدا کنند، شب فرا رسید. از دور نوری دیدند و با شتاب به سمت آن رفتند. دیدند زنی در چادر محقری با چند فرزند خود زندگی می کند. آنها آن شب را مهمان او شدند و او نیز از شیر تنها بزی که داشت، به آنها داد. روز بعد، مرید و مرشد از زن تشکر کردند و به راه خود ادامه دادند. در مسیر، مرید هموهمواره در فکر زن بود که چگونه فقط با یک بز زندگی را می گذراند و ای کاش قادر بود به آن زن کمک کند. قضیه را به مرشد گفت. مرشد فرزانه پس از کمی تامل، پاسخ داد:” اگر می خواهی به آنان واقعا کمک کنی، برگرد و بزشان را بکش.” مرید ابتدا بسیار تعجب کرد؛ ولی از آنجا که به مرشد خود ایمان داشت، چیزی نگفت و برگشت و شبانه بز را در تاریکی کشت و از آنجا دور شد. سال های سال گذشت و مرید همواره در این فکر بود که بر سر آن زن و بچه ها چه آمده است. روزی از روزها، مرید و مرشد وارد شهری زیبا شدند که از نظر تجاری، نگین آن منطقه بود. سراغ تاجر بزرگ شهر را گرفتند و مردم آن ها را به قصری در داخل شهر راهنمایی کردند. صاحب قصر زنی بود با لباس های بسیار مجلل و خدم و حشم فراوان. طبق عادتش به گرمی از مسافران استقبال و پذیرایی کرد و دستور داد به آنها لباس های جدید بدهند و اسباب راحتی و استراحتشان را فراهم کنند. پس از استراحت، آن ها نزد زن رفتند تا رازهای موفقیت او را جویا شوند. زن چون آن ها مردی و مرشدی فرزانه یافت، پذیرافت و شرح خود را اینگونه بیان کرد:” سال های بسیار پیش، شوهرم را از دست دادم و با چند فرزندم تنها بزی که داشتم، زندگی را می گذراندم. صبحی دیدم که بز مرده است و دیگر هیچ نداریم. ابتدا بسیار غمگین شدم؛ ولی پس از مدتی مجبور شدیم برای گذران زندگی، هر کدام به کاری روی آوریم. بسیار سخت بود؛ ولی کم کم هر کدام از فرزندانم موفقیت هایی در کارهایشان به دست اوردند. فرزند بزرگم زمین زراعی مستعد و بزرگی را در آن نزدیکی یافت. فرزند دیگرم معدنی از فلزهای گران بها پیدا کرد و دیگری، دادو ستد با قبایل اطراف را شروع کرد. پس از مدتی، با ثروت خود شهری را بنا نهادیم و حال در کنار هم زندگی می کنیم.” مرید به راز مسئله پی برد و از خوشحالی، اشک در چشمانش حلقه زد.

قصه را که به اینجا رساندم از پوریا پرسیدم:، پوریا بز تو چیست؟ فکر نمیکنی ممکن است بز تو بهزیستی باشد؟

از اتاق بیرون امدم. ده دقیقه بعد او ساکش را جمع کرده بود و داشت از در ساختمان بی خداحافظی بیرون می‌رفت.

همان زمان که از پوریا پرسیدم بز تو چیست؟ شخصی در عمق درونم همین سیؤال را از من کرد: سهیل بز تو چیست؟

سال پیش بود که سازمان به نقطه ای دور افتاده تبعیدم کرد. راضی بودم، اما بی خاصیت.کار خاصی نبود. اکنون نیز بعد از یکسال علاقمند آن نیستم که با خاصیت شوم با این حقوق اندکی که دریافت میکنم و در نهایت تصمیم گرفتم تک شغله باشم و به کاسبی و دکان لوازم التحریری که با برادرم شریک هستیم بچسبم. نزدیک به نیمه عمرکاری ام را در سازمان گذارندم و سخت بود این بز را کشتن.

روز اولی که پا به سازمان گذاردم گیسویی بلند داشتم همان روز اول ریس مرکز مرا ندا داد که لطفاً با سر و وضع اداری بیا. تجربه هایی بسیار سخت اما بی نظیری را در سازمان تجربه کردم که به گمانم غنای زیستنم را افزون کرده باشد. باری همه اینها یعنی تمام.

تغییر همچون فصل ها برای انسان نیز لازم است، تا در هیچ بز و زمان و فصلی موقوف نشوی.

این یکسال فرصتی بود که دیویدن را در بطن هر روز زندگی بیاورم و متاسفانه ماشین و بنزین سوزی و کربن به آسمان جهان دادن نیز هم. اما اکنون احتمالأ بنزین سوزی ام تقریبا به صفر خواهد رسید. دوباره در شهر رکابان خواهم شد و دویدنم متوقف. امید دارم دو روز در هفته بتوانم دویدن را در برنامه زندگی ام قرار دهم تا روزگار چه خواهد.

یک درس گفتار عالی از دکتر مکری نیز در تصمیمی این چنین سخت کمکم کرد. اگر شما نیز به دنبال بز خود هستید آن را گوش دهید.

برای من بودن در سازمان بیش از هر چیز مواجهه ام با قصه بود. قصه آدم ها و این یکسال این موضوع کم و حتی بیرنگ شد. شاید به همین خاطر دیگر تمایلی به ادامه ماجرا نداشتم.

نتیجه‌گیری:

بز خود را بکش

شوایک

رمان شوایک

نوشته یاروسلاو هاشک

نزدیک به یکماه خواندن این رمان هشتصد صفحه ای طول کشید. آخر ها با او اونس گرفته بودم با پر حرفی هایش. آن قدر پر حرفی کرد که نویسنده اش مرد و رمان ناتمام ماند. مثل جنگی بی سرانجام.

موضوع کتاب پیرامون جنگ جهانی اول است و طنزی قوی دارد.

بیهوده بودن جنگ. جنگ امپراطور ها و مردن سربازها. نگاه به زندگی در مواجهه با مرگ در بستر جنگ

به نظرم نگاه انتقادی طنازانه و قوی پیرامون نظامی بودن و جنگ دارد و بخصوص پیشنهاد میکنم افرادی که در مناسب نظامی هستند بخوانند یا به آنان اگر اهل کتاب خوانی هستند هدیه دهیم.

اما جنگ، جنگ چیست؟

با همکار افغانم در حال گفتگو هستیم. انسانی است فهمیم و زبان فارسی تهرانی را گاهی خوب متوجه نمی‌شود. فارسی را به زیباترین حالت ادا میکند.

میپرسد عقبه یعنی چه؟ متوجه پرسشش نمی‌شوم. می‌گوید در جنگِ بین دو نفر چیزی مثل فحش و دشنام بیان میشود. از او مثالی میخواهم. می‌گوید در زمین فوتبال بین دو نفر جنگ شد البته شما میگوید دعوا، فرد اولی هی این واژه عقبه را به او می‌گفت.

پاسخ دادن آن واژه قحبه است و و مترادف های آن را بیان کردم و در دلم گفتم: «هنوز این واژه مرد ایرانی را می‌سوزاند»، حتی اگر سخن، باد هوا باشد.

اما نکته ای که برایم در این گفتگو برجسته شد آن بود که افغان ها به دعوا جنگ می‌گویند و احتمالاً فارسی قدیم نیز این بوده است و دعوا واژه ایست نسبتاً جدید. مثال خروس جنگی، جنگ انداختن سگها و...

اگر دعوا بین دو نفر را با واژه جنگ ببینیم، به گمانم هیبت رفتار را افزون کرده ایم. جنگ چیز ساده ای نیست. روح و روان و جسم افراد آسیب می‌بیند و اگر با این واژه این موضوع را بسنجیم بیش تر از این از آن پروا میکنیم.

ای کاش مسیولین نیز پروای این واژه را داشتند و شهر را تبدیل به جنگ و جنگاور نمی‌کردند ...

اما نکته دوم: اگر مرد ایرانی هنوز با واژه قحبه آتشی نمیشد و بی تفاوت بود آیا نسبت به مرگ مهسا امینی نیز بی تفاوت عبور می‌کرد ؟ خودم پاسخی ندارم اما به آن خواهم اندیشید. این که مرد ایرانی نسبت به زن یک اسطوره ایزد آناهیتایی دارد می‌تواند ریشه های رفتاری ناشی از واژه ناموس و غیرت باشد؟ میتوان این واژه ها را از این دریچه نیز به موضوع نگریست؟

پنداره( خاطره):

با دوچرخه سالهای سال است که در تهران رفت و آمد دارم. یکبار چند سال پیش تصادفی داشتم و از عقب راننده بهم زد و پخش آسفالت شدم( سالها پیش آن را نوشته ام) افتاده در آسفالت آرام تکان می‌خوردم ببینم جایی شکسته است یا نه که شنیدم رانننده حاضر جوابی میکند و با کنایه میگوید مگر پاریسه اینجا با دوچرخه میری؟ خونم به جوش آمد و نفهمیدم چگونه پریدم بر روی کاپوت ماشین و یخه اش را گرفتم ( آماده جنگ شدم) معمولا با دوچرخه که باشی عضلات دم کرده اند و آماده جنگ. باری فرد عذر خواهی کرد و موضوع تمام شد.

یکبار دیگر چند ماه بعد از این حادثه در خیابان میرکابیدم که در ماشینی که پارک شده بود بی توجه به کنار و آینه باز شد و با دوچرخه به در برخورد کردم. راننده زن بود و داد و بیدا می‌کرد. خورجینم کامل جر خورده و انگشتانم آسیب دیده بود به او میخواستم حالی کنم تو مقصر هستی و نباید بی توجه به اینکه بغل در را باز میکردی اما سرو صدا راه انداخته بود. بیخیال ماجرا و هزینه ای که بر من تحمیل کرده بود و بر حق بودنم شدم و راهم را کشیده و رفتم.

با خودم سالها این دو نوع مواجهه را مرور کرده ام.

اسطوره چیزی نیست که بتوان آن را از خود زدود.

از شما تقاضا دارم همچنان به واژه جنگ، و مواجهه خود با این واژه بی اندیشیدیم.

و به این تک گزاره بیشتر: جنگ با زن، ممنوع. حرام اندر حرام.

این اسطوره را اسطوره زدایی نکنیم.

.

.

ایرانم ای از خون یاران، لاله‌زاران

ای لاله‌زارِ بی‌خزان از خون یاران

ایرانم ای معشوق ناب، ای نابِ نایاب

وی عاشقانت بی‌شمارِ بی‌شماران

یک چشم تو خندان و یک چشم تو گریان

چون شادخواران در کنار سوگواران

ایران من، آه ای زده از شعر حافظ

زیباترین گل را به گیسوی بهاران

ای خونِ دامن‌گیرِ بابک در رگانت

جاری‌ترین سیلابِ سرخِ روزگاران

پیش بهار تو، بهشت از جلوه افتاد

ای باغ‌ها پیش کویرت شرمساران

ای رودهایت ره‌شناسانِ رسیدن

وز شوقِ پیوستن به دریا، بی‌قراران

ایران من، لختی بمان تا بازپیچد

در گوشت آواز بلند سربه‌داران

لختی بمان تا آن سواران سرآمد

همراهی‌ات را سر برآرند از غباران

می‌خوانم آوازی برایت عاشقانه

همراهی‌ام با رعد و برق و باد و باران

از این شکستن‌ها مکن پروا که آخر

پیروزی ای ایران، به‌رغم نابکاران

نام تو را بر صخره‌ای بی‌مرگ کندند

ایران من، ای یادگارِ یادگاران

#حسین_منزوی

کودک

در سنگکی صف یک دانه ای ایستاده ام. جلوی من یک کودک ده ساله به همراه احتمالأ برادر شش هفت ساله اش هست. وقتی که شاطر نان داغ از تنور آمده را جلو پیشخوان می اندازد دو برادر مهیا برداشتن آن میشوند. برادر بزرگتر که مشاهده میکند نان داغ است درنگی میکند. رو میکنم به برادر کوچکتر و میگویم تو نمی‌توانی نان را برداری چون کوچولو هستی، با این سخن من یک نه غلیظ می‌گوید و دوباره دست بر نان میبرد و دستش میسوزد. من آن نتوانستن را دلیلی بر سخن خود می‌آورم و میگویم دیدی؟ و باز او دوباره دست می‌برد و نمی‌تواند و دستش میسوزد.

وقتی که شاطر نان مرا جلو پیشخوان می اندازد از کیفم دستمالی پارچه ای در می‌آورم و نان را با آن بر میدارم و میگویم دیدی من بزرگ بودم و توانستم نان را بردارم. پسرک با دست اشاره به دستمال میکند و میگوید نه قبول نیست تو با این برداشتی.

دوست داشتم این جستار و این متنی که نگارش شد را بصورت طنز بنویسم همانگونه که خودم از دیدن این واقعه خنده بر لبم نشست، اما متاسفانه دلم نیست به خنده و طنز. این روزها که خیابان ها، پارک ها، گویی منطقه نظامی شده است با خودم مرور می‌کنم حال و هوای سرزمین را. آیا رفتار حاکم و مردم، رفتاری از این جنس نیست. رفتاری که گویی مردم کودک هستند و برای آنها بکن نکن باید بشود. اگر این نشد تنبیه باید باشد مثلا قطع کردن اینترنت.

معتقدم خانواده های ایرانی و تربیت ایرانی نیز بزرگ شدن فرزندش را نمی‌بیند و پیش فرض خانواده آن است که او کودک مانده است.

نتیجه‌گیری:

نقدی که به حاکمان داریم را در خانواده خود اجرا نکنیم.

دو:

در حال خرید نان بربری هستم که سلام بلند کودکانه ای را می‌شنوم. دخترکی است با روپوش مدرسه در حال سوار شدن بر ترک موتور پدرش که به بقال محل سلام کرده است. در پاسخ به پرسشی که نمی‌شنوم با لبخندی میگوید: دارم میرم کلاس اول.

دقایقی بعد نان با طعم لبخند تحویل میگیرم.

نتیجه‌گیری:

زندگی شاید تلاشی است که در سیاه ترین زمان ها نیز بتوانی لبخندی را دیدن

https://t.me/parrchenan

تحلیل فردی

اگر از خوانندگان ثابت پرچنان باشید احتمالاً شما هم چیز عجیبی را در این دو هفته و اندی متوجه شده باشید.

در جستار پیوست که مراسم ختم مادربزرگم بود اشاره ای به سخنران و موضوع سخنرانی اش: « حجاب و حقوق زن» کردم. پیشنهاد میکنم آن جستار را مطالعه کنید. جستار و موضوع سخنرانی عجیب او که در مراسم ترحیم ایراد کرد دقیقاً چند روز قبل از کشته شدن مهسا امینی و به سر خط خبرها آمدن گشت ارشاد و شرایط این روزهای کشور بود.

من در این سن و تجربه زیسته خود در این سرزمین، معتقدم موارد هم زمان احتمال بسیار زیاد اتفاقی نیست. هر چند از لحاظ منطق صوری این نوع نگرش ایراد جدی دارد اما با توجه به تجربه زیسته این نگرش تقویت شده است.

در واقع این همزمانی چند روزه برایم اصلا اتفاقی نیست. به گمانم اتاق فکری خط کلی آن سخنرانی و سخت گیری های گشت ارشادی را صادر کرده بود. بخصوص که افراد و مسیولان مرتبط با این موضوع بخصوص حجاب و عفاف تقریبا هر روز در سر خط خبرها بودند.

حال و روز این روزهای کشور به گمانم همان مسیری را طی کرد که در شورش های دو سال پیش که ابتدا در مشهد به واسطه نیروهای اصولگرا برای مخالفت با دولت قبلی به خیابان آمدند و سپس داستان عوض شد، اینجا نیز چنین اتفاقی افتاده است.

نزدیک یک ماه پیش بود که یک تبلیغات خیابانی نظرم را جلب کرد. مردی با پوزیشن شمشیر بازی در حال پخت غذا است و تبلیغات روغن غنچه میکند. با خودم همان اول گفتم برای تبلیغات روغن چرا یک مرد و نه یک زن را انتخاب کرده اند؟ سپس در خبرها آمد که استفاده از چهره زنان در تبلیغات و آگهی ها ممنوع شده است.

اگر همه اینها را کنار هم بگذاریم فرضیه ای مطرح می‌کنم گروهی بشدت بنیاد گرا در مناسبات ارشد مشغول چنین سناریوهایی هستند و در این وسط جان مردم و نیروی انتظامی و مدافع و معترض و افزایش فشار و تخریب بر اموال عمومی و روان ملت و تنگنای برجامی،،... بهای چندانی برایش ندارد و تنها جهت رسیدن به آن نگاه فارغ از هزینه ها و پیامدها اقدام می‌کنند.

نتیجه گیری:

بر خلاف همه متن نتیجه ای که مگیرم کاملا متفاوت از آن است. در واقع نتیجه کلی جستار را برای عهده خوانندگان میگذارم و به سراغ آنچه در پندارم است میروم.

نوشتن روزانه

به واسطه پرچنان خود را مقید به نوشتن میدانم و در نتیجه نگاهم بیشتر مشاهده گر است . وقتی نوشته های چند روز و چند هفته و چند ماه را کنار هم بگذاریم آن وقت میتوان یک تحلیل کلی از شرایط خود و محیط، فارغ از رسانه های این وری یا آن وری بدست آوریم. تحلیل مختصر خود به واسطه پندارهای روزانه که به نوشته تبدیل شده است.

شما را پیشنهاد به نوشتن روزانه میدهم از غم ها خشم ها و تحلیل های خود. در طول زمان این داده های فردی به شخص شما کمک میکند موضوع را از دریچه خود و مستقل از رسانه بدست آورید.

نوشتن می‌تواند الکترونیک در گوشی موبال، یا قلم‌دفتر باشد. من معمولاً هر دو را بصورت ترکیبی استفاده می‌کنم. همیشه با خود قلم و دفترچه ای کوچک دارم

و این پیشنهاد را به شما نیزدارم.

با توجه به روزهای ابتدایی مهر، فضا و نوستالوژی مدرسه را در خود باز آفرینی کنید و قلم و دفترچه ای تهیه کنید.

https://t.me/parrchenan

این روزها

شب جمعه مادربزرگم هست و اقوام نزدیک دور هم جمع اند. یک رسمی که در بعضی از خانواده های ترک زبان هست، این است که شب جمعه دور هم به یاد عزیز از دست رفته جمع میشوند. من زبان ترکی ام خوب نیست و مهارت لازم را ندارم و آنچه که می‌گویم فقط برداشتم با این بیمهارتی است که دارم. بر این گمانم که زبان ترکی نسبت به زبان فارسی، زبانی است که به زنده و زندگی توجه دارد، از استعاره کمتر بهره برده و امکان واضح بودن بیان را بیشتر دارد. از این رو این زبان به نظرم قدرت کمتری دارد در بیان مفاهیم انتزاعی و ذهنی و قدرت بیشتری دارد پیرامون زنده بودن و زندگی.

با این بند به سراغ آنچه مرادم بود میروم: به واسطه این زبان، حتی از مرگ نیز زندگی می‌جوشد. این که چهار هفته فرد و افراد سوگوار را تنها نگذاری، احتمالاً امکان سوگواری و گذر از مرگ و رسیدن به زندگی را در آنان امکان بیشتر میدهی. دچار افسردگی و درگیر بودن با آن در طول سالها نمی‌شوند یا با شدت کمتری این‌گونه می مانند و نتایج فرعی دیگر ، آشنایی با دختر فلانی و اندیشه پیشنهاد پیوند دادن آن به پسر بهمانی و بلعکس. که از آن باز زندگی می‌جوشد.

باری روضه خوان محله آمده بود و گفت فرزندان متوفی تقاضا روضه حضرت فاطمه کرده اند.

به گمانم مداحان و روضه خوانان با توجه به تبار چند صد ساله و شاید هزار ساله، راویان و قصه گویان زبردستی هستند که حتی ناگاهانه گاهی در قصه گویی خود به ریشه و اسطوره می‌رسند.

روضه خوان شروع به روضه طبق عرف روضه هایی این چنین کرد و از فاطمه و علی و درِ سوخته گفت و گفت تا آنجا که میخواست مظلومیت علی را برای مخاطبین قصه خود مشخص کند گریزی به روزهای اخیر زد. این که این همه سال فساد و ظلم و سختی و گرانی و کسادی بوده اما مردم سر به اعتراض بلند نکردند تا اینکه دیدند دختر مردم را آنگونه کردند و می‌بیند که این شبها چگونه است! به گونه ای که بسیاری از مهمان‌ها شما به این واسطه نتوانسته‌اند در مجلس حاضر شوند. بمیرم برای علی که ... و ادامه قصه خود را از سر گرفت.

با شنیدن این نوع قصه گویی از یک روضه خوانی محلی، یاد فرضیه خودم و اسطوره زن که در جستار پیشین بدان پرداخته بودم افتادم.

ما ایرانیان مشتاق به مدرنیته و هنوز دل بسته به سنت بدون آنکه بدانیم در اسطوره زندگی میکنیم و نفس میکشیم.

شعار این شب های معترضان: زن، زندگی ، آزادی شاید نمادی باشد از پیوند بین آن سنت و این مدرنیته. با شنیدن این روضه از فردی روضه خوان و بشدت سنتی، به آینده ای روشن که سنت از زور گویی خود دست کشیده و با مدرنیته دست دوستی داده باشد خوشبین شدم.

و تو نبودی و اما تو را در آغوش گرفتم

تو نبودی، اما تو را دیدم

آن زمان که دخترک لبخند زد و سپس خندید.

پس آغوش باز کردم و تو در آغوشم نشستی

از تو برایش گفتم و لبخندش را مقدس پنداشتم و سجده بردمش.

آه ای لبخندان مقدس چه زمان و چه مکان به آغوش این سرزمین باز میگردید؟

آن زمان که باز می‌گردید پاهایتان در بستر خونِ خشکیده آماس نبندد؟

عمری مدید است دلتنگیم و تنها در خیال می یابیمت.

بازگرد. دلتنگیم. دلتنگیم

س. ر

اول مهر ۱۴۰۱

https://t.me/parrchenan