تابستان

امروز وسط دویدن صبحگاهی احساس کردم گرم است و یک مروری کردم تاریخ و متوجه شدم دو روز دیگر اول تابستان است و عجیب آنکه حسی از خوشحالی به سراغم آمد. بر این گمان بودم که گرما برایم خوشایند نباشد اما وقتی ناخودآگاهم خوشحالی را شهود کرد فرضیه سازی کردم:

اینکه نور زیاد تابستان و روزهای طولانی اش و حسی از انرژی که به واسطه گرما و نور تند تر بر من می‌آید، به گمانم رضایتمندیَم را از تابستان افزون میکند. یک اتفاق خوبی که برای بدن در این فصل می افتد این است که در تابستان امکان شلاقی کردن و در نتیجه ساختن آن در هر رشته ورزشی را راحت‌تر می‌کند. آلودگی هوا کمتر است و هوای سرد نیست که ریه اذیت شود و امکان نفس کشیدن از طریق دهان راحت تر و در نتیجه ورزش های هوازی می‌تواند پر تکاپو تر باشد.

تنها مشکل تابستان گرما ست که آن هم بواسطه نوشیدن انبوهی از مایعات کم اثر میشود. گاهی پایان شب که تعداد لیوان های آبی که خوردم را می‌شمارم از بیست افزون تر میزند.

تابستان و ورزش نتیجه اش تعرق بیشتر است و چه لذتی از این بالاتر که سیستم حیرت انگیز و عجیب بدن به واسطه تلاش خودش، خیس از عرقی باشد که در تکاپو اتفاق افتاده است.

شره های آبی که از شقیقه ها به پایین سر می‌خورند.

تابستان و دوچرخه هم لذت بخش است، ساعت اداری باشد و تشنه باشی جلو باجه های بانکی توقف می‌کنی و از آب سرد کن های بانک چندین لیوان آب می نوشی.

شاید در یک ساعت مسیر در سه بانک جهت آب نوری توقف بزنم.

تابستان یعنی درک لذت نوشیدن آب.

فهم نور خورشید و روز و تشکر از آفتاب برای بودنش که اگر این منبع بی پایان نبود حیاتِ گیاهی و میوه ای ممکن نبود.

تابستان یعنی ورزیدن بیشتر

تابستان یعنی رکابیدن بیشتر

و این یعنی موز خوردن و موز لازم شدن.

خلاصه آنکه تابستان بر، « پرستش به مستی است در کیش مهر» را باور دارند مبارک.

تابستانتان مبارک.

پی نوشت: صبحگاه های زود تابستانی امکان ورزیدن در پارک هاست، بسم ا.. اگر اهلش هستید

https://t.me/parrchenan

دوچرخه

بار سنگینی از بازار خریده بودم و یک ماشین کرایه کرده تا به دکان برسم.

راننده،کهنسال میزد و تا مقصد چند خاطره از جوانی هایش گفت، وقتی سنش را پرسیدم پاسخ داد هشتاد.

و هشتاد سال اصلأ به او نمی‌خورد. از زمانی که شاطر نانوایی بود و راننده یکی از وزارتخانه ها تا اکنونش گفت و وقتی نزدیک دکان رسیدیم، چنبر ( دوچرخه ام) را که به نرده های جلو دکان بسته بود نشانش دادم و گفتم این هم دوچرخه من.

او که داستان جزئی از زندگی مرا و آدرس خانه ام را که با او هم محل از کار درآمده بودیم می‌دانست پرسید هر روز می آیی و پاسخش دادم آری

لبخند ریزی بر چهره اش نشست. نمیدانم چرا اما، پندار قصه ساز من بر این گمان است که او همه جوانی اش را با دوچرخه سر کرده است از این رو آن لبخند بر رُخش نشست.

###

بانک رفته بودم و کسی در بانک نبود، از ساعت زودی بانکها نهایت استفاده را کرده بودم.

کارمند باجه تقاضا کرد بنشینم، اما به او توضیح دادم نمیتوانم چرا که دوچرخه ام را بیرون بانک بسته ام و میترسم هنگامی که در زاویه نگاهم نباشد بربایندش. و خاطره دزدیدن اکبر( دوچرخه آبی تی آف است ۱۰۰)که دزدیده شد را مختصر روایت کردم.

پیشنهاد داد دوچرخه را به داخل بانک بیاورم و من از آن استقبال کردم.

مراجعه کننده کم، خلوتی ،خنک های ابتدا صبح و البته شخصیت خودش، همه باعث این شده بودند خُلق بالا داشته باشد و دوچرخه و صاحبش را از نگرانی در بیاورد.

تا به اینجای زندگی خاطر ندارم کسی به دوچرخه و دل نگرانی صاحبش اینگونه احترام کرده باشد.

از حسن رفتارش نهایت تشکر و قدردانی زبانی را کردم

https://t.me/parrchenan

عطر

با دوچرخه در حال رکاب زدن بودم که عطر گیاهی به مشامم خورد

در رکاب زنی عطرها و بو های بسیاری به مشام رکابنده میخورد. اگر زمان نزدیک ناهار یا شام باشد عطر انواع خوراک هاست که از پنجره آشپزخانه ها به بیرون سرک می‌کشند مشامت را خواهند نواخت بوی اغذیه فروشی ها، کبابی ها جگرکی ها و امان از بوی کباب که با شکم شگنه در سربالای خیابان رکابان باشی. در رکابان بودن عطر گلهای را می‌شنوی که به آنی عطری پراکنده‌اند و تو آن را می قاپی،

از متنی که در پندارم چرخ میخورد دور افتادم

در حال رکاب بودم که عطری ملایم به مشامم خورد و من رفتم

پنداره های آن زمان که کارمند بودم و با همکارانم اورژانسی به آدرس می‌رفتیم. با همکارانم وارد ساختمان میشدیم و پیرامون پرونده گفتگو میکردیم

مجدد از پنداره و خاطره ای که جلوی چشمانم چرخ میخورد جدا شدم و خودم را دوباره بر روی چرخ دیدم و این‌بار پرسشی مطرح شد؟ به آنی چه شد ؟ از کجا به کجا رفتم و چرا؟

هر چه بود اثر آن عطر ملایم بود، اطراف رانگاه کردم و دیدم آن بالای شاخه گلی صورتی کم رنگ خود نمایی میکند

درخت برهان یا گل ابریشم یا شب خسبی بود که دلبری می‌کرد و مرکزی که من سالها در آن‌جا مشغول بودم یک درخت ستبر از این نوع داشت که همیشه این هنگام سال گل‌هایش را عریان می‌کرد.

حتی باورش برایم سخت بود که شبش نیز رویا پیرامون شغل سابقم دیدم.

و یک عطر با انسان و پنداره اش چه می‌کند

این روزها گاهی به شغل سابقم فکر میکنم خبرهای مشمئز کننده ای که از کودک آزاری آمده و احتمالاً نیز لاپوشانی خواهد شد و به عمر دوازده ساله ام که آنجا بودم.

اکنون که از دور و بیرون از موقعیت به آن کارها می‌نگرم بسیاری اش را گِل بازی و بیهوده کاری می‌بینم. چرا که ساختار هاست که این مناسبات و موقعیت ها را شکل میدهد و من به عنوان یک دغدغه مند مسایل اجتماعی تلاش فردی مذبوحانه ای میکردم که فردی را کمک رسان باشم.

پی نوشت:

رابطه عطر و پنداره برای من رابطه ای قوی است.

https://t.me/parrchenan

یک روز

آخر هفته تصمیم گرفتیم در خانه بمانیم و به کوه و دشت و صحرا نزنیم

صبحگاه طبق معمول پارک رفته تا ورزش کرده اما با صحنه جالبی مواجه شدیم

یک گروه از زنان و مردان با مربی های مشترکی از مرد و زن با تند ترین آهنگ های میکس شده از خارجی و هندی و عربی و بندری و ترکی با خوانندگان از هر دو جنس و باندی با کیفیت و صدای بالا در حال ورزش و جست و خیز بودند.

پس ما هم به جمع آنها افزون شدیم.

برایم باور نکردنی بود در این نقطه از تهران که مذهبی ترین لایه ها و هیئت های مذهبی در آن حضور دارند این چنین فضایی را ببینم.

شاید این یکی از اثرات مثبت یگانه سازی سیاسی کشور باشد. به گمانم اگر شهرداری در طیف دیمر سیاسی بود مسیولین این پارک به صلابه کشیده شده بودند ( یعنی حتی فعل ماضی)

باری در مسیر برگشت به منزل که در جوار انبوهی از حسینه های اقوام گوناگون مقیم مرکز حتی لاهیجان!!! قرار دارد، یکی از این حسینه ها پایان دعای ندبه اش بود و زنان و مردان مسن سیاه پوش( زنان چادر سیاه و مردانی با رنگ های تیره) با رُخی محزون در حال خروج بودند.

در همین دو مشاهده پندار قیاس گرم شروع به کار کرد، رخ محزون و خنده های کش دار و عمیق، لباس های رنگارنگ و تیره، تحرک و جنبش و جست و خیز با سکون، انبوهی از هورمون های شادی آور و هورمونی متناسب با فضای حزن و گریه و این قیاس طولانی تر میشد

سپس از خود پرسشی مطرح کردم کدام سبک زندگی مناسب این روزگار است؟ به سخن علی ابن ابی طالب فرزند زمان خویش بودن در کدام سبک زندگی حضوری قوی تر دارد ؟

زمانی، سال‌ها سال فلات ایران دست خوش جنگ و تعرض شمال و جنوب و غرب اش بود از اسکندر و حمله عرب و عثمانی بخیر تا حمله خز ها و ترک‌ها و مغولان. پس این مردم نیازمند آن بودند در یک بده بستان سود و زیانی که در دایره ایده و انتزاعیات قرار می‌گرفت برای مقابله و احتمالأ از بین رفتن شخص و فدای جمعیت شدن آماده باشد

حال اما دنیا و ایده ها از لونی دگرند.فردانیت قوی تر شده.‌ایده ها و انتزاعی ها به فضاهای محدودتر خلاصه شده و زیستن اعتباری بیشتر دارد.

به گمانم خدای دهه شصت پر رنگ نخواهد شد مگر آنکه دوباره سبک زندگی که تحریر تاریخی شد دوباره کارکرد خود را بدست آورد. چگونه ؟ مثلا خطر چون محمود افغان!!!

باری بعد از آن در منزل بودیم و مربا و خیار شور و سیرسرکه انداختیم.

سرو‌چمان زنگ زد از کهنه کارهای این رشته ( مادرم بپرسد) که پاسخ جالبی شنید: ارجاع داده بود به کتاب مستطاب آشپزی.

این هم برایم جالب بود وقتی در چیزی خبره باشی ارجاع به متن اصلی میدهی.

در مجموع با اینکه آخر هفته کوهی نبود اما به واسطه اینها که برشماردم روزی لذت بخش بود.

https://t.me/parrchenan

ساعت جلو کشیدن

خیلی ها از جمله خودم از این که ساعتها جلو کشیده نشد اما ساعات کاری اداری دو ساعت جلو کشیده شد متعجبیم.

این روزها که ساعت شش در گرمای آفتاب می‌دوم و خیس عرق می‌شوم نجوای درونم را نیشنوم که میگوید منِ قانع به خنک های صبحگاهی تابستان دلگرم بودم و می‌ورزیدم، آن را هم این سیستم حرام کرد.

بلی از تعجبم میگفتم

اما ما نبایست متعجب می‌شدیم. چرا که ما با این سیستم کنار آمدیم همان زمان که ماشین مان را بیمه میکردیم که دیه آن بر اساس نفر شتر!! بود و هست ما به سیستم لبیک گفتیم. این ادامه همان است‌. فلسفه فکری اقتصادی اجتماعی این سیستم در همین موضوع خلاصه می‌شود. فلسفه ایل طایفه و شبانی کشاورزی که نمود آن را این روزها میبینم.

مفهوم توسعه در این سیستم امکان ظهور پیدا نمی‌کند چرا که در فلسفه این سیستم دنیا زندان مومن است و هر عاملی که باعث شود این دنیا راحت و خوش به نظر آید حرام میشود.

و نکته دیگر که به تازگی فهمیدم که با خدای دهه شصت، عصر سازندگی و مفهوم توسعه ارتباط دارد.

اول بار که این عمل یعنی ساعت جلو کشیدن اتفاق افتاد در دهه هفتاد و دولت سازندگی هاشمی بود که تلاش داشت مفهوم توسعه را جا بی اندازد.اما سیستم در تلاش است خدای دهه شصت را دوباره به عرصه ظهور بازگرداند. پس مجلس انقلابی تصویب میکند ساعت جلو کشیده نشود تا اضلاعی که خدای دهه شصت را آن زمان شکل داده بودند دوباره احیا شود.

ابلهی است اگر گمان بریم این کار بدون ایده و فلسفه بوده است. با این قانون و بخشنامه دو ساعت زودتر بر سر کار رفتن، عملا زیست شبانه مردم که رو به فزونی بود از بین میرود چرا که دهه شصت نیز زیست شبانه نداشتیم و ضلع دیگر نیز تکمیل میشود.

فردی که پنج صبح بیدار بوده و تا نزدیک ساعت سه مشغول و با حجم ترافیک پنج عصر به منزل بازگردد امکان زیست شبانه ای نخواهد یافت.

بسیار افرادی که دوشغله هستند آنها نیز بدلیل کمبود استراحت شغل دوم خود را ترک خواهند کرد و اینگونه دولت جمعیت بیشتری را شاغل خواهد کرد ولی فقر عمومی گسترش بیشتری خواهد یافت و آیا این نه همان ضلع دیگر دهه شصت است؟

https://t.me/parrchenan

تشنه زندگی

در این جستار تا حدودی تلاش خواهم کرد صراحت لهجه داشته باشم و با این پرسش از خود شروع میکنم:

آیا ما تشنه زندگی هستیم؟

واقعا این پرسش را از خود کنیم و بدان پاسخ دهیم.

اما شاید پاسخ دادن به آن سخت باشد و آیتم( جایگزین فارسی در خوری برای این واژه نیافتم) مثبت و منفی آن را نیابیم. اگر خورد و خوراک و پاسخ دادن به نیازهای طبیعی بدن را ملاک قرار دهیم تقریباً همه بدان پاسخ آری خواهند گفت چرا که امتناع از زیستن در نه گفتن به همین نیازهاست و در مدت زمانی کوتاه فرد را از پا درآورده و از زیستن ساقط.

به گمانم یکی از آیتم ها غُر است. اینکه ما در زندگی روزانه، در مواجهه با دیگری ها، مشاهده چیزها، چه مقدار غُر می‌زنیم؟ این غر میتواند بوق کشدار ماشین بر راننده ای خلاف کار باشد. میتواند این همانی سازی ها باشد( این هم که همونه). میتواند امتناع از مشارکت باشد. این که به بهانه ترافیک، خستگی ، مشغله کاری، بی حوصلگی از حضور در کلاس های آموزشی، میز گردهای عمومی که بخصوص بخش غیر دولتی و مدنی پایه ریزی کرده اند امتناع کنیم. از عدم عضویت در کتابخانه محله حتی.

این که حواسمان به اضافه وزن ، به کبد چرب به ریه کم حجم به عضلات لاغر به بدنه فربه شده، نباشد و در اولویت قرار نگیرد.

این که رنج های جسمی روانی فرهنگی سیاسی اقتصادی که میبینم و می‌شنویم بر ما غلبه کنند و در آنها بمانیم و زیست کنیم یا در واقع دست و پا زنیم.

به گمانم تشنه زیستن با واژه تلاش هم داستان است. اینکه از تلاش کردن دائم، تلاش کردن در هر لحظه تلاش دم به دم باز مانیم. تلاش فکری ، تلاش پنداری، تلاش قلمی، تلاش جسمی، تلاش عملی، تلاش فردی، تلاش جمعی، تلاش ملی، تلاش جهانی، تلاش محیط زیستی باز مانیم.

حال پرسشی بنیانین تر میکنم:. آیا ما باید تشنه زندگی باشیم؟

پاسخم بلی است به یک دلیل چون هستیم و چون هستیم نیازمند این تلاشیم، مگر آنکه انتخاب به نه‌هست بودن کنیم.

این شعر شاملو که ۶۴ سال پیش سروده مفهوم کلی این جستار را که با واژه تلاش بیان کردم، نُمود دارد

من فکر می‌کنم

هرگز نبوده قلب من

اینگونه

گرم و سُرخ

احساس می‌کنم

در بدترین دقایق این شامِ مرگ‌زای

چندین هزار چشمه‌ی خورشید

در دلم

می‌جوشد از یقین

احساس می‌کنم

در هر کنار و گوشه‌ی این شوره‌زار یأس

چندین هزار جنگل شاداب

ناگهان

می‌روید از زمین

نتیجه‌گیری:

پس زنده باد زیستن، زندگی، دیدن و رفتن به فیلم و تاتر، غنیمت شماری تعطیلات برای سفر ( حتی درون شهری با مترو و بی آرتی و کم هزینه)، زنده باد ورزش روزانه ، رکاب زدن شهری، مراجعه به هنگام به دندانپزشک، تست و آزمایش سلامتی سالانه، حضور در کلاس های آموزشی، بودن در تجربه های نو. حضور در میزگردهای مدنی، تجربه هر روزه فضای سبز محله و...

زنده باد غر نزدن به والدین ، پدر و مادر، کشور ، حاکمیت، فرهنگ مردم، سرعت اینترنت، به فرزند، به مهاجر و مهاجرت و ...

https://t.me/parrchenan

تاتر

تحلیلی بر تاتر کابوس های آنکه نمی‌میرد

نمایش خوبی بود که از دیدن آن رضایت کامل داشتم. فرم و محتوایی غنی داشت.

اتفاقات جنبش مهسا را گِره زد تا صد و پنجاه سال اخیر و استبداد صغیر و کودتا بیست و هشتم مرداد. نویسنده خیاط ادبی خوبی بود که این اتفاقات به ظاهر متفاوت را را به لایه های مشترک رسانده بود‌ و توانسته بود به خوبی بهم ببافد

شاید این پرسش در پندار بیننده شکل گیرد که چرا حاکمیت به این نمایش اجازه اکران داده است؟

پاسخ را می‌توان این‌گونه داد که در ااین نمایش یک دو قطبی را مشاهده می‌کنیم. اعتراضی از جنس جهانگیر خان صور اسرافیل و دکتر فاطمی و مماشات و محافظه کاری و کنشی از جنس دهخدا و اینگونه از پس تاریخ از ببیننده میپرسد کدام کنش را می‌پسندد؟ در ادامه نمایش جلو میرود که به فلسفه پیامد گرایی یا فضیلت دور اندیشی تو را می‌رساند و این دو وزن کنش دهخدا یا دخو رو سنگین میکند.

در واقع این یک نمایش ضد خشونت است

بعد از مشاهده نمایش از خودم پرسیدم چرا واقعا در پندارم پاسداشت زحمت چهل ساله او را نداشته ام. آیا فرهنگ لغت او هم اعتبار شاهنامه فردوسی میتواند باشد؟

و به آرمان های دهخدا می اندیشم اینکه سوییس را رها می‌کند و به ایران برمیگردد حتی در کودتا بیست و هشتم مرداد نیز از این سرزمین دل بر نمیکَند.

تاتر در پندار من ببیننده پرسشهایی از جنس زبان و لهجه و نقش چسب همه‌ی اقوام و لهجه ها و ادیان را ادب فارسی است می‌کارد که احتمالاً مدتها با آن همراه خواهم بود.

ای مرغ سحر! چو این شب تار

بگذاشت ز سر سیاهکاری،

وز نفحه ی روح بخش اسحار

رفت از سر خفتگان خماری،

بگشود گره ز زلف زرتار

محبوبه ی نیلگون عماری،

یزدان به کمال شد پدیدار

و اهریمن زشتخو حصاری ،

یاد آر ز شمع مرده یاد آر

پیشنهاد مشاهده این نمایش را بر خوانندگان جانم دارم

https://t.me/parrchenan

شأن

ملاک ما برای انتخاب چیست؟

به گمانم برای بسیاری از مردم قضاوت دیگران نسبت به انتخاب ماست که با تسامح به آن شأن خانوادگی گویند. همان چیزی که در فیلم برادران لیلا پسر حاج غلام پیرامون عروسی پر طمطراق پسرش گفت که شأن خانوادگی شأن اینگونه می طلبید.

ملاک های بعدی شاید تا حدودی عقلانی شوند و در قیمت و جنس و کیفیت خود را نشان دهد.

با این واژه شأن از همان زمان که در نوجوانی اول بار آن را شنیدم هم دل نشده ام تا به اکنون که بار تجربه زیسته ام افزون تر شده است.

اجازه دهید با یک مثال آن را توضیح دهم:

برای انتخاب خانه اگر شأن خانوادگی در وحله نخست برای فرد مهم باشد، قضاوت دیگری هاست که انتخاب او را رغم می‌زند و این انتخاب احتمالأ در مثال خرید خانه اینگونه خواهد بود که ترافیک، فاصله محل کار و منزل، امکان استفاده راحت تر از وسایل حمل و نقل عمومی و... را لحاظ نخواهد کرد.

ولی اگر انتخاب به سمت خردورزی و عقلانیت باشد آنگاه این آیتم ها مهم خواهد شد. این چند سال من چند آیتم دیگر برای انتخاب کشف کرده ام. اینکه خانه نزدیک به بوستانی باشد که شهره به ورزش کردن ساکنین محل دارد( این شهره مهم است). تا حدودی زیادی منطقه صاف یا فِلت باشد تا امکان بیشتری جهت دوچرخه سوار شدن فراهم شود.

امکان دوچرخه سواری یعنی امکان عبور از ترافیک، یعنی آنکه فرزندت احتمالاً به واسطه رکابان شدن اضافه وزن پیدا نکند و در کودکی آداب ورزیدن را بی آموزد و...

به حمل و نقل عمومی نزدیک باشد تا مجبور نباشی با وسیله شخصی به غول ترافیک بزنی.

در واقع ما در مثال بالا و جنبه انتخاب نیاز به آسایش داریم و اینکه معیار آسیایش را کشف کنیم و عیاری چون سرمایه گذاری در سالهای بعد یا مبلغ هر متراژ نباشد. عیارمان این خط فرضی ارتفاع ( بخصوص در تهران) نباشد ولی در باور عموم این شده است که هر چه ارتفاع بالاتر یعنی آسایش بهتر و چون پندار عموم به این سمت رفته کوهپایه ها تبدیل به شهر شده اند. معیار شیب را از دست داده اند. یک پیادرو ساده برای عبور عابر ندارند و با این حال چون پندار هر چه ارتفاع بالاتر خانه بهتر در عموم مردم شکل گرفته است مناطق کوهپایه ای تقاضای بیشتری دارند و در نتیجه مبلغ های بسیار بیشتری بها دارند.

واقعا برای ما پیاده رو داشتن یک خانه چقدر در انتخابمان موثر است؟ این که بتوانیم پنجره را باز بگذاریم تا جریان هوای طبیعی ورود خروج کند چه؟ ( بسیاری از خانه‌برج های گران قیمت بخصوص در مناطق دو و غربی جنب اتوبان ها ساخته شده اند)

و چند پرسش و فرضیه در پندارم شکل گرفته است

آیا شیب خانه و اضافه وزن کودکان آن محل رابطه دارد؟.فرضیه ام اینکونه است که به دلیل شیب دوچرخه بازی و پیاده روی و رفتار بچه محلی کمتر صورت می‌پذیرد و کودکان این نوع محلات بیشتر به سمت گیم و بازی های جمعی آنلاین سمت و سو می‌گیرند تا مثلا گل کوچیک)

آیا عدم وجود پیاده رو امکان آسیب و تصادف بیشتر با اتومبیلهای عبوری را برای ساکنین بیشتر می‌کند؟

آیا شیب تند خیابان امکان افتادن و سُر خوردن و آسیب دیدن ساکنین را بیشتر میکند؟ و در نتیجه شوق کمتری برای پیاده روی برای ساکنین چنین محلاتی بوجود می آید.(فرضیه)

بار ترافیک در کدام منطق مسکونی تهران در ساعت بیشتری از روز بیشتر است؟

نتیجه‌گیری:

انتخاب ها و سبک زندگی خود را خردمندانه زیست کنیم و از واژه هایی چون شأن که منِیت آدم را فربه میکند فاصله بگیریم .

https://t.me/parrchenan

و باز دوچرخه

پرچنان:

با دوچرخه به مقصدم که ضلع جنوبی میدان انقلاب بود رسیدم و بین دو لاین جنوب شمال خیابان کنار کیوسک پلیس دوچرخه را گیر داده و کنار جدول منتظر نشستم. دقایقی زودتر از موعد رسیده بودم و میدان شلوغ و عبور و مرور مردم و ماشین ها و موتورها را مشاهده میکردم.

سر ساعت سرو‌چمان ( همسرم) رسید و با هم به آدرسی که می‌خواستیم، رفتیم.

ترافیک تهران، راحت طلبی ذات آدمی، هیجان خواهی و صفت‌ها و دلایل بیشمار دیگر ممکن است آدمی را به سمت تهیه موتور بکشاند. اینکه چند بار در ترافیک گیر کنی حتی بسیاری از خانواده‌ها را راضی میکند که مرد خانواده را مجاب کند که موتور نیز در سبد حمل و نقل خانواده جاری شود. به دلیل خوانش خاص از قانون در ایران، امکان رانندگی با گواهی نامه و در نتیجه قانونمند، برای زن ایرانی نیست از این رو تنها مردان هستند که گواهی نامه و امکان قانونی، موتور سواری را دارند.

به واسطه آشنایی خانواده ما با دوچرخه و مسلط بودن بر آن در این شعر شلوغ، وسیله حمل و نقل مان در سطح شهر، دوچرخه شده است. تقریباً هر ترافیکی را از آن عبور می‌کنیم. در تهران شلوغ امکان آن‌تایم شدن را داشته و در نتیجه وفادار به قول و وعده ای که برای قراری گذاشته ایم را داریم.

اما از همه مهمتر این استقلالی است که خانواده دوچرخه سوار به آن دست می‌یابد. کسی وامدار و وابسته دیگری به آن معنا که در موتور می افتد نیست. و این اتفاقات شگرفی را در خانواده رغم می‌زند. که مهمترین آن به گمانم آن است که خانواده سمت و سوی دمکرات منشی پیدا می‌کند. تا حدودی خود بنیان میشود و مسئولیت هر شخص با خود شخص میشود. کسی نیست که قدرت مطلق باشد و در نتیجه توازن لازم در خانواده را برهم زند.

همچنان معتقدم برای رسیدن به جامعه ایده آلی که از مشروطه بدنبال آن هستیم حضور فیزیکی دوچرخه و نشر آن در زندگی و بدنبال آن تغییر در باور و فرهنگ و ایده تک تک استفاده کنندگان از آن عنصری لازم است. در واقع بدون حضور این عنصر فیزیکی امکان تغییر و اصلاح گویی ممکن نیست.

https://t.me/parrchenan

کتاب شرق بهشت

هزار سال شعر و نقاشی شرقی

ترجمه‌ی مهشید نونهالی

به لطف عضو شدن در نهاد کتابخانه کشور اردیبهشت 02 نیز با شعر و نقاشی های چند صد ساله گذشت.

این کتاب از شاعران عرب و ترک و ایرانی سخن ها داشت.

و آن شعری که بیش از همه بر من چشیدنش لذت بخش بود:

شاد زی با سیاه چشمان، شاد

که جهان نیست جز فسانه و باد

زآمده شادمان بباید بود

وز گذشته نکرد باید یاد

من و آن جعد موی غالیه بوی

من و آن ماهروی حورنژاد

نیک بخت آن کسی که داد و بخورد

شوربخت آن که او نخورد و نداد

باد و ابر است این جهان، افسوس!

باده پیش آر، هر چه باداباد

رودکی

https://t.me/parrchenan