درس‌گفتار

باز هم یک درس‌گفتار خیلی خوب از دکتر مکری گوش میدادم پیرامون خود کشی.

در هنگام رانندگی با خودم مرور میکردم اگر در حوزه قبلی شغلم مانده بودم این درس‌گفتار چقدر می‌توانست بیشتر برایم مفید باشد.

اما همین که یاد سختی های ذاتی کار، بدنه مدیریتی ظالم و حقوق بسیار اندک آن افتادم، در عین اینکه راضی نبودم از اینکه در کاری که خبره هستم نیستم، راضی بودم از شرایط اکنونم که هم آرامش دارم و هم خودم را دچار ظلم بالادستی ها نمی‌بینم.

اما نکته ای که از این درس‌گفتار برداشت کردم. اهمیت خواب شبانه و عمیق بود.

همیشه با دوستانم پیرامون سالها شب کاری از ذیقیمت بودن خواب شبانه گفتگو کرده ام. خودمان نیز معمولا ساعت ده شب برای خواب آماده می‌شویم و معمولا کمتر چیزی هست که این عادت را برایمان بشکند.

با این درس‌گفتار پی به اهمیت این رفتار و نگاه علمی به ماجرا پیدا کردم.

نتیجه‌گیری:

خواب شبانه عمیق را قربانی اعمال و رفتار و پندارهای کم بها نکنیم

https://t.me/parrchenan

دوچرخه بازار

با سرو‌چمان روز کاری با دوچرخه هامان داخل بازار رفته ایم و کارهای مربوطه را انجام میدهیم. وقتی از بازار خارج می‌شویم رو میکنم به او و میگویم شاید از اولین ها باشیم که بازار تهران در عمر سیصد ساله اش به خود دیده باشد.

این که یک زوج ایرانی با دوچرخه در ساعت کاری به بازار رفت و آمد می‌کنند.

منزل جدید ما فلت و تا حدودی پر ترافیک است. از این رو بیشتر اهالی موتور دارند. و میدانیم متاسفانه در مملکت ما، موتور مزینی جنسیتی است بدین معنا که تنها آقایان امکان استفاده از آن را دارند و خانم ها دچار محدودیت استفاده از آن هستند.

حال که ما امورات روزانه را به کمک دوچرخه انجام میدهیم، سرو‌چمانم می‌تواند از مزیت دوچرخه و عبور سهل از ترافیک همچون مردان موتور سوار بهره ببرد و نسبت به بیشتر زنان محله که از این امکان برخوردار نیستند، امکان بیشتری برای خود فراهم کرده است.

محله قبلی ما بعلت شیب های بسیار تندی که داشت، امکان دوچرخه سواری را سخت تر و کمتر کرده بود.

اما این‌جا، بسیاری از امور شهر از تلفیق دوچرخه ، پیاده ، مترو، انجام می‌گیرد.

نتیجه‌گیری:

۱. زنان تهرانی امکان دوچرخه‌سواری بدل از موتور در مسیرهای با شیب کم جهت عبور آسان از ترافیک را جدی بگیرند.

۲. در هر موقعیت، شرایط را سنجیده و از نو ارزیابی کرده و با استفاده از امکانات موجود ، به خلق یک موقعیت برنده فکر کنید.

برنده آن است که نقاط ضعفش را به نقطه قوت خود تبدیل کند...( از کتاب برندگان و بازندگان نوشته سیدنی جی هریس)

۳. لذت خرید روزانه و قرار دادن آن در سبد جلوی دوچرخه، لذت کمی نیست.

https://t.me/parrchenan

The fool

در حال دویدن هستم و پندارم پیرامون فیلمی که دیشب دیده ام سوسو میزند.

فیلم احمق. یک فیلم روسی که از صبح به آن فکر میکنم.

بر این گمانم که فیلم فروشنده اصغر فرهادی نیز متاثر از این فیلم است. حتی فیلم قهرمانش، که نام دیگر آن قهرمان شاید احمق باشد.

احمق نیز در حال و هوای فیلم های اصغر فرهادی است.

فیلمی که از فساد حرف می‌زند و به عینه در جنایت چند ماه پیش متروپل آبادان در کشورِدوست و برادرِ روسیه یعنی ایران اتفاق افتاد.

پیشنهاد دیدن فیلم را دارم بنا بر این داستانش را لو نمیدهم. اینکه در جامعه ای وقتی فساد، دروغ، نیرنگ، نشان زرنگی بگیرد، آنگاه افراد صادق، کوشا، باهوش نامشان میشود ابله و مستحق کتک خوردن و حتی حذف شدن.

فیلم میتواند از زاویه نمادین پر از نشانه باشد. ساختمان یعنی کشور، شهردار که مادر می نامندش، نماد رهبران یک کشور. ساکنین چرتی و الکی نماد مردم

و این ساختمان یا کشور دیر یا زود، بواسطه گذشت زمان، و فرسودگی، فرو خواهد پاشید. مثل شوروی که با پایان بندی فیلم که شخصیت داستان لباس قرمز هم رنگ پرچم شوروی پوشیده بود بسیار هم خوان است.

در این فیلم متوجه می‌شویم در جامعه ای که فساد ریشه دوانده، کشته شدن انسان ها هیچ مهم نیست و حتی به گونه ای اجبار کشتن نیز بوجود می آید و به راحتی تقصیر بر افرادی که کشته شده یا خواهند شد خواهد افتاد.

مثل خلبان مقصر، راننده لوکوموتیو مقصر، راننده اتوبوس مقصر، سازنده مقصر، هواپیمای مقصر، حتی نویسنده مقصر!!

در چنین جامعه ای اصلا امکان زیست اخلاقی، وجدانی وجود نخواهد داشت، امکان رشد سالم اقتصادی نیز هم و تنها از طریق رانت و رابطه است که کسی میتواند رشد اقتصادی کند.

بر این گمانم هنرمندان معمولاً نسبت به مردمان عادی دو پله و نسبت به سیاست مداران یک پله بالاتر هستند و چون بالاتر هستند افق دورتری را دیده و زودتر پیش‌بینی می‌کنند آنچه اتفاق خواهد افتاد

با توجه به فضای روسی فیلم بر این گمانم روسیه در جنگ اوکراین با توجه به ساختارهای فاسدی که فیلم آنها را عیان کرده نخواهد توانست پیروز شود و چه بسا دچار فروپاشی جدی نیز شود.

این نگرانی را میتوان برای ایران به عنوان برادر کوچکتر آن کشور نیز داشت.

نتیجه‌گیری:

این فیلم نتیجه‌گیری سختی دارد. در واقع در کشوری فاسد ما دو گونه زیست شهروندی داریم یا فاسد هستند یا ابله. در این بین افرادی که تاب ابلهی را ندارند و امکان فاسد بودن را نداشتند به الکل و اعتیاد رو خواهند آورد. در واقع کارگردان با مخاطب اش اتمام حجت میکند و می‌پرسد اگر کشور تو این چنین است در کدام دسته هستی؟ و پاسخ به این پرسش حقیقتا سخت است.

بر این گمانم در کشور ما یک حالت دیگر نیز وجود دارد که به واسطه ریشه تاریخی، مردمان به آن راه چهارم نیز امکان رجوع دارند و آن عرفان و منزوی شدن در دنیای درون به اشکال و آیین های متفاوت است.

حال به یک گروه پیشنهاد اکید دارم دیدن این فیلم. آن گروه از شهروندان که نسبتا دانا، باهوش، با مهارت و اخلاقی هستند و دو به شک هستند مبنی بر ماندن در سرزمین یا مهاجرت.

شاید دیدن این فیلم پاسخی دهد بر پرسش پندارشان‌

https://t.me/parrchenan

می

سر راهم یک افغانستانی را سوار کردم. خوش زبان و خوش بیان بود. سوسیس خورده و در نتیجه حساسیت شدید پوستی گرفته بود. اظهار می‌کرد میروم شفاخانه امام خمینی ، دکتر کهنسالی آنجا هست که چند سال پیش درمانش کرده است. آن قدر ادبی سخن می راند که پرسیدم شما در افغانستان درس خاصی خوانده اید؟ انتظار داشتم پاسخم گوید که مثلا ادبیات فارسی را تا مقاطع بالا خوانده است.

گفت در دوران نجیب الله چند کلاس خوانده و سواد دار شده است و از او و دولتش تعریف کرد و در نهایت چاشنی سخن بیتی از حافظ را تضمین کرد. پرسیدم زیاد حافظ می‌خواند؟ پاسخ داد ، دلداده حافظ است و پنجاه سال است که دیوانی از او را دارد و هر شب میخواند و باز بیتی تضمین سخن کرد:

زاهدِ خلوت نشین، دوش به مَی‌خانه شد

از سرِ پیمان بِرَفت بر سرِ پیمانه شد

و توضیح داد واژه اصیل مَی می‌باشد.

پرسید کرایه چقدر می‌شود؟ از گویش اصیلی که داشت غرق در لذت بودم و پاسخ دادم من بهره خود را از او برده ام.

پی نوشت:

۱. این روزها اولین سالگرد سقوط جمهوری افغانستان است. چه زود به جنبش اصیل!! منطقه عادت کردیم

۲. اشعار ادب فارسی را افغان‌ها بسیار زیبا خوانش میکنند. افغانستانی اهل شعر یافتید از او تقاضای شعر خوانی کنید.

https://t.me/parrchenan

فرانسوی خواب

تحلیلی مختصر از رمان فرانسوی خواب

نوشته:ویلیم فردریک هرمانس( هلندی)

این کتاب را بصورت صوتی و در ماشین هنگام رفتن به سر کار گوش دادم. انتظار نداشتم کتابی این چنین لذت بخش از آب در آید.

موضوع کتاب با سفر آغاز میشود. یک سفر علمی که پر از کوهنوردی و سرما و سختی است. مثلا با اینکه این سفر قهرمان داستان با علائقم بسیارنزدیک بود اما با توجه به شرایط سختی که داشت از جمله حضور پشه ها و مگس ها، اصلا دوست نداشتم در این سفر جای او باشم.

همزمان با این سفر، قهرمان داستان سفری دیگر در درون خود دارد که بصورت مونولوگ های در طول سفر ما از آن با خبر می‌شویم.

سفری که آفتاب نیمه شبان دارد، هیچ زمانی در طول سفر شب نمیشود، و نیاز به فرانسوی خواب داری چرا که خواب عمیق در شب اتفاق می افتد و شب نیست.

رمان با جزییات فراوانِ اتفاقات ساده جلو میرود اما در اواسط ماجرا، خواننده متوجه تغییر بسیار ریز میشود، رمان ماهیتی روان‌شناسی به خود میگیرد. گویی آنچیزی که سرنوشت یا تقدیر می‌خوانندش، به واسطه دوران کودکی است و اثر گذاری والدین. اینکه ما همه شرایط سخت و بد و محنت را تجربه می‌کنیم بدون آنکه بدانیم ریشه های آن در دوران کودکی و بذری است که والدین در کودکانشان کاشته اند و ما نهال آن بذر هستیم.

این کتاب به بهترین نحو این موضوع را بیان کرده و حتی آنچه که قهرمان داستان در جستحو آن رفته بود را در انتهای داستان به نحویی دیگر کسب میکند . بگونه‌ای شبیه رمان کیمیاگر ، اما نه به واسطه جادو و خرق عادت و اتفاقات ماورایی. کاملا رئال و زمینی و این کیفیت داستان را افزون تر از کتاب پائولوکوئیلو کرده است.

آنچه خود داشت ز بیگانه تمنا می‌کرد.

را به زبانی این جهانی و زمینی بیان میکند.

کتاب ماهیت تنهایی انسان، ادبار انسان بودن را به واسطه مونولوگ‌ها و سختی های مسیر نشان خواننده داده است و اینکه مهمترین ابزار برای کشف خود، خود انسان است. بدنش و رابطه آن با روانش که افکار و اندیشه را شکل میدهد است و نه هیچ چیز ماورایی دیگر و نه ابزارهای کمکی حتی قطب نما.

در واقع کتاب از دل تنهایی اگزیستانسیال انسان بدون رجوع به هیچ ماورایی به یک معنا و معنویت این جهانی میرساند. و آن معنا چیست؟ این که جهان بی معنی است.

نتیجه‌گیری که از این کتاب گرفتم:

ما ادامه دهنده امیال و آرزوهای پدران و اجدادمان هستیم. برای بهتر بودن فرزندانمان نیازمند آن هستیم خودمان را به کنیم تا آنها ادامه به ما شوند و به بهتر برسند.

برای یافتن معنا به بی معناها توجه خاص داشته باشم. بی‌معنا ها چیستند؟ هر آنچه قابلیت مشاهده شدن دارد. در واقع مشاهدات روزمره خود را به کیفیت ترین حالت خود تبدیل کنم. اینکه مثلا برای چند دقیقه از یک اتفاق عادی زندگیم بتوانیم چندین صفحه بنویسم. در واقع قدرت اتناب را دست کم نگرفته و آن را در مواجهه با خود تقویت کنم.

کتاب نکته قشنگی داشت ، هنگامی که قهرمان داستان قطب نما اهدایی از دیگری را، دیگر نداشت، تنها به وسیله تن و بدن و طول گامهایش توانست راه را بیابد و گمراهی و گم شدگی قطب نما نشانه و نمادی کلان است. اینکه برای رسیدن به مقصود اول از همه به خودم، جسمم، افکارم، تجربیات زندگی ام و قدرت کنترل اندیشه و افکارم تکیه میتوانم کنم، سپس چیزها و ایده ها و وسایل و انسان های دیگر.

خوانش یا شنیدن این کتاب را به علاقمندان طبیعت گردی، کوهنوردی، شمالگان، زمین شناسان، دوستداران اجرام آسمانی پیشنهاد میدهم.

پی نوشت:

در ترافیک سنگین رو به جنوب اتوبان دم دم های غروب تهران، دنده خلاص، مورچه وار ماشین را به جلو می‌بردم و با عزیزی تلفنی حرف می زدم. در این کتاب واژه شهاب سنگ بسیار شنیده بودم، به ناگهان یک شهاب که احتمالا گوی آتشین بود را در آسمان دیدم، به ثانیه ای از بر چشمانم عبور کرد. گویی هواپیمایی در حال سقوط باشد. چرا این احتمال را میدهم که از نوع گوی آتشین بود؟ به این علت که هنوز آفتاب غروب نکرده بود و آسمان بسیار روشن بود با این حال نور و شدت آتش گرفتنش را میشد دید.

با خودم فکر کردم چرا حالا که این کتاب را آن هم در ماشین گوش داده ام و تمام کرده ام این شهاب را اتفاقاً در ماشین و باز هم عجیب تر هنگام شنیدن دیالوگی تلفنی دیدم؟

میتوان فرضیات ماورایی برای آن درست کرد اما فرض من آن است که به واسطه این کتاب و جزیی نگر شدن بر بی معناها، مشاهده ام خود به خود دقیق تر شده بود که من توانستم آن شهاب را ببینم و بعید میدانم هیچ راننده دیگری آن را دیده باشد.

(کسی اگر تمایل به گوش دادن داشت ، بگوید لینک آن را برایش ارسال کنم)

https://t.me/parrchenan

شبی که ماه کامل شد

شبی که ماه کامل شد

گزارش برنامه کوهپیمایی در آخرین ابر ماه امسال

با سخنی از شمس تبریزی جستارم را شروع میکنم( اگر توانستید با صدای بلند بخوانید، برای من فهم متن های قدیم با این خوانش، بهتر صورت می‌پذیرد):

آخر سنگ پرست را بد میگویی که روی سوی سنگی با دیوار نقشین کرده است. آخر کعبه در میان عالم است. چون اهل حلقه ی عالم جمله رو به او کنند و این کعبه را از میان برداری، سجده سوی دل باشد. سجده ی آن بر دل این و سجده ی این بر دل آن. و بدان خدای که خداوند آن خانه است، و خداوند این که تا آن* خانه را بنا کرده اند در آن خانه در نیامده و از آنروز که این** خانه را بنا کرده اند از این خانه خالی نشده

* مراد کعبه است

**مراد دل آدمی است

اجازه دهید فهم و درک خود را از این سخن بیان کنم. این که مردم مسلمان از این جهت به یک قبله نماز میگذارند که دل مسلمانی دیگر آن سوی مقابل را تکریم کنند. چرا که کعبه از خدا خالیست اما دل آدمی که بر آن سجده کرده اند پر از خداست و از آن خالی نمیشود.

باری

گویی سخن شمس تبریزی آن است که کعبه نماد و نشانه ای برای با هم بودن و همدلی است. ستایشگری دل ها. نمیدانم شما هم این نکته تقویم جهانی برایتان برجسته شده است یا نه؟

اینکه برای هر قشر و طبقه و سلیقه ای یک روز جهانی است. از روزهای جهانی معروف مانند روز جهانی کارگر و روز زن بگیر تا روز جهانی گربه و گیاه خواران و کباب دوستان و غیره.

بر این گمانم که هدف اول این روزها، کسب و تکثیر آگاهی هر چه بیشتر مردم پیرامون آن موضوع است. اما هدف دوم، یک اتفاق و جمعیت پیرامون یک چیز مشترک برای هم نوایی دوستداران یک موضوع مشخص است. اینکه مثلا: من گربه دارم، اِ تو هم گربه داری و این اِ گویی امکان همدلی و هم زبانی و جماعت شدن را برای آدمی افزون تر میکند و بهانه ای میشود برای دوستی و هم دلی و هم نشینی.

از این رو میشود ابر ماه، بارش شهابی ، طولانی ترین شب سال، طولانی ترین روز سال، کسوف،خسوف و غیره را جدی گرفت و از آن جهت جماعت بودن بهره برد چرا که به قول شمس، در جمعیت دل آدمی را گویی سجده برده ای. و اتفاقا از این جهت میتوان سخن شمس را از نگاه لائیک نیز بررسی کرد که نماد و نشانه ها و روزهای خاص را از جهت بودن های انسانی بهره ببریم.

و ما شب های ماه کامل را تلاش داریم به کوهستان زده و با ماه سر کنیم و به بهانه آن با دوست و دوستان دیدار تازه کرده و خرق عادت. و شب را با نقره فام ماه تجربه کنیم.

در ماه کامل برنامه آخرین، دمی به سایه دادیم و از او خواندیم و اینگونه یادش را بر خود گرامی داشتیم. و کیست که ندادند در زیر نور ماه کامل سایه آدمی بلند است.

پی نوشت:

سایه مرد تحلیل ها بسیار بود اما نکته نغزی را از پیمان خواندم اینکه از اول سال، ندوشن، براهنی و سایه، هر سه قله های مرتفع ادبی ایران مردند اما در کجا؟ خارج از ایران!!

و این نشانی است برای آنان که در می یابند آنچه را که یافتنی است.

جستار پیمان خواندنی است و مرا با مفهوم دایاسپورا آشنا کرد

https://t.me/parrchenan

سایه

مناسبتی نوشت:

با سایه از اوایل جوانی آشنا شدم. نزدیک بیست سال پیش سیاه مشق و تاسیان اش را خریدم و هر گاه حالم جور بود می‌خواندم. در دوران مجردی ارادت بیشتری به اشعار او داشتم یک غم پنهان در لایه لایه های شعرش، بخصوص غزل‌هایش پنهان بود و گمان دارم در دوران مجردی غمی پنهانی در لابه های عمیق روانم نیز حضور داشت که با غزلهایش این چنین پیوند می‌خوردم، تاسیانش نیز حالی دگر می آفرید ، معمولا پر از غمانه های زیبا

روزی رفته بودم خانه امیر شجاعی و دیدم پیر پرنیان اندیش در قفسه کتابخانه او نشسته است. تازه چاپ شده بود و قیمتش هشتاد هزار تومان بود و آن زمان توان هریدنش را نداشتم. از او هر دو جلد را و گرفتم و یکی از خوش طبع ترین کتاب‌هایی بود که خواندم.

با اشعارش و شرح غزل‌هایش، رابطه اش با شهریار گریه کردم.

هنوز معتقدم برای شناخت سایه بهترین وسیله کتاب پیر پرنیان اندیش باشد.

با بال در بال لطفی _ سایه پرواز کردم

و یک شعر همان یک بیت شعر جلد کتاب سیاه مشق، همانی که بر روی کاغذ کاهی هشتاد گرمی که عکس درخت توت جوانه زده بر تنه دارد را در جوف حافظه به یادگار نگه داشتم:

ای مــــــرغ گـرفتار بمـانی و بـبـیـنـی

آن روز همایون که به عالم قفسی نیست

این اتوپیای دوست داشتنی را. این هرگز نرسیدن به آرزویی این چنین زیبا را دوست دارم.

دبیرستان بودم که احمد شاملو مرد. اکنون در میانه زندگی سایه و شاید از شاعرانی که برایم دوست داشتنی هستند تنها کدکنی مانده است.

من با سایه با درخت ارغوان آشنا شدم.

و بر این گمانم با آن سیگار همیشه نشسته کنار لب عمر به کمال کرد.

نتیجه‌گیری:

اگر شما هم اهل شعر هستید و شعری غزلی از سایه را در حافظه ذخیره کرده اید، ممنون میشوم آن را در اینجا بیان کنید

https://t.me/parrchenan

نره‌کوه

...به خودم آمدم و دیدم به سمت نره‌کوه در بیابان در حال دویدنم از بته خار جلوی پایم یک خرگوش جستی زد و در رفت...

چند روز بود که در منطقه جوزم( بین انار و شهر بابک) بودم و هر روز شکل و شمایل بخصوص و عجیب و هیبت خاص کوه مشرف به منطقه نظرم را جلب کرده بود. تقریباً مسحور آن بودم.

صبحی که از خواب بیدار شدم و به خودم آمدم دیدم به سمت نره‌کوه در حال دویدنم. نزدیک های کوه رسیده بودم و زیبایی آن برایم صد چندان شده بود. وسوسه شدم آن را صعود کنم اما بی برنامه آمده بودم و حتی یک قطره آب نداشتم و ترسیدم بدنم دهیدراته شود.

بیخ کوه تصمیم به بازگشت گرفتم.

در راه چوپانی را دیدم و گفتم بروم اطلاعاتم را نسبت به مسیرهای صعود افزون کنم.

افغان بود و هیچ اطلاعاتی نسبت به این کوه نداشت. ساعت را پرسید، پاسخ دادم، نفهمید و گفت: این روزها انگار آسمان دیرتر صبح میشود؟

پاسخم آری بود و ادامه مسیر دادم. با خود به مکالمه کوتاهم با چوپان می اندیشیدم. اینکه هنوز در این زمان و مکان افرادی هستند که درکی از ساعت ندارند و مفهوم زمان را تنها با طلوع و غروب و شدت نور آن می سنجدند.

همین که توانایی فهم زمان را داشته باشی، بتوانی ساعت و دقیقه را در زندگی پیاده کنی، امکان آگاهی امکان زیادت شدن به ابعاد زمان و مکان، امکان لذت بردن در مقیاس کلان را بدست خواهی آورد.

در واقع فهم زمان و ساعت و دقیقه، زندگی را پیچیده میکند و در همین پیچ های پیچیده امکان درک و فهم بیشتر از زندگی میسر می‌شود.

برای عمیق تر کردن زندگی میتوان به پیچیدگی نیز اندیشید.

نتیجه‌گیری:

به زمان، ساعت، تاریخ، دقیقه ، تا میتوانیم حساس تر باشیم.

https://t.me/parrchenan

مزار

وقتی زیادتر عمر می‌کنی:

باغداری هستی و میبینی جایی که قرار است تا ابد آنجا بماند جسمت، مثل کف دست لخت و عور. پس می آیی یک جایی در مزارستان نشان می‌کنی و نهال میکاری و به وارثینت میگویی مرا اینجا کنار همین درخت دفن کنید سالهای سال، به درخت آب می‌دهی و مراقبت می‌کنی تا درختی شود برای خودش، بتواند خود بنیان شود. اما عزیرانت زودتر قصه عمر را تمام می‌کنند و همه اطراف هر دو درخت مزار آنها می‌شود و تو می‌مانی و کهولت سن و دستی لرزانی که دیگر توانایی کاشت نهالی ندارد و اکنون میدانی مزارت سایه درختی را بهره نخواهد برد.

به وارثینت جمله ای میگویی:

این دنیا هیچ نمی ارزد، بهره خود را از دنیا ببرید. این دنیا هیچ نیست.

قصه تاریخ، قصه عمر، قصه اساطیر و وقایع دینی را بیایید قصه ببینیم و از خودِ قصه و حواشی آن لذت ببریم.

همان گونه که با دیدن فیلمی و تاتری تراژیک شاید پر آب چشم شویم. موسیقی فیلمی منقلبمان کند.

کار قصه همین است.

و انسان حیوانی است قصه گو

https://t.me/parrchenan

تمنای زندگی

منزل مامان هستیم و تلویزیون روشن و سریال شب دهم در حال پخش است. وقتی که منزل مامان هستم با سیاست ها و فضاهایی که حاکمیت در رسانه اعلام می‌کند، آشنا میشوم و در جریان قرار می‌گیرم. اینکه گویی همزمان با عقب گردی که حاکمیت با سختگیری های اجتماعی انجام داده نیز در زمینه فرهنگ یک بازگرد بیست ساله داشته است. اینکه امکان ساختن سریالهای شاخص را از دست داده است، چرا که افراد و توان آنچه که میخواهد درست کند را ندارد.

به مامان میگویم بیست سال پیش بود که می‌دیدم و اکنون داستان آن را خیلی یادم نیست. مامان تایید کرده و ادامه سخنم را می‌گیرد که آخرین قسمت آن را در دکانی از شهر سرعین دیدیم بابا و حاجی بابا هم بودند.

در ماشین به گذشته فکر میکنم اینکه شش سال از مرگ بابا گذشت و خاطره او هم تبدیل به خاطره محو تری شد. آنگونه که گویی نقشی نداشت.

حال آنکه پر رنگ ترین نقش ها از آن او بود.

اینکه چگونه اول خاطره و سپس محو می‌شویم.

اینکه باید به جد تمنای زندگی داشت. له له آن را زد. بدان حریص بود تا از زندگی صد آن را ربود حتی اگر نود و نه هستیم بدان راضی نباشیم و صدِ زندگی را طلب کنیم.

سیاست ها و ایدولوژی ها و آنچه در آموزش و پرورش به ما و فرزندان ما یاد دادند اما این نبود. قرار بود از زندانی خارج شویم و به بهشت ابدی، در راجعون او قرار گیریم.

با خودم مرور میکنم شاید یکی از دلایل عدم توسعه یافتگی ، این بازگشت های به عقب، این دور برگردان ها، همین باشد. چرا که اصلا قرار نبوده توسعه مند باشیم. اگر توسعه به معنای سعادت و خوش و خوشبختی است که با توجه به نگاه حاکمیت در این جهان حصول پیدا نمیشود. آنها در جهانی دیگر اگر رضایت هو را کسب کرده باشی خواهی یافت.

پس پول و امکاناتی که جامعه و نمایندگان آن در حاکمیت دارند در رشد تعداد و عده قرار میگیرد.

این سالهای پس از مرگ بابا، جریان اندیشه و عملم به این سمت رفته که تا میتوانم در پندار و کردار، به سمت تمنای زندگی باشم و از زنده باد مُرده‌بادان در مقام اندیشه و عمل فاصله بگیرم.

شناسایی زنده باد مرده بادان ساده است، آنها چیستند و کیستند؟ هر آن چیز و کس که تمنا زندگی ندارد و آن را تقویت و تبلیغ نکند در این دسته قرار میگیرد، حال هر رنگ و لعابی که بدان بزند.

هرآنکس که در بیم و اندوه زیست

بران زندگی زار باید گریست

بپرسد کزین دو گرانتر کدام

کزوییم پر درد و ناشادکام

چنین داد پاسخ که هم سنگ کوه

جز اندوه مشمر که گردد ستوه

چه بیمست اگر بیم اندوه نیست

بگیتی جز اندوه نستوه نیست

فردوسی

https://t.me/parrchenan

حسینیه

منزل ما در محله ای حسینیه خیز است. چپ و راست و بالا و پایین آن حسینه قرار دارد و مسجدی نیز در شمال خیابان قرار دارد.

انواع تکیه ها و سیاهه ها با نذوراتی اکثرا چای در لیوان های یکبار مصرف پلاستیکی نیز توضیع میشود.

 این شبها محله شلوغ است و جالب این جاست که کم صداترین و خلوت ترین قسمت محله مسجد محله است!!

 اما بگویم از نزدیکترین حسینیه که ما به آن مشرف هستیم. آنها علاقمند آن نیستند که در داخل حسینیه مراسمات را برگذار کنند. آنها در کوچه ای که درب پارکینگ حداقل دویست واحد مسکونی در آن کوچه قرار دارد، ساعت ده شب فرش پهن کرده و بلندگو و منبر و میکروفن گذارده و تا پاسی از شب نوحه میخوانند.

ما شبها معمولا ساعت ده شب می‌خوابیم و در واقع همین که ما می‌خوابیم آنها شروع می‌کنند.

حال چند سیوال پندارم را مشغول کرده است:

۱. چرا باید مسجد خالی و خاموش باشد و تکیه های کوچک و چادر های چای کنار خیابان فعال باشند؟

۲. چرا مراسمات در حسینه برگذار نمیشود و در خیابان و کوچه مشرف حسینیه برگذار میشود؟

۳. چرا این مقدار دیر شروع به برگذاری مراسم می‌کنند؟ حال آنکه اذان مغرب و عشا نزدیک ساعت هشت و نیم است و می‌توان از ساعت نه شب تا یازده مراسم را برگذار کنند. 

در این سئوال ها چند نگاه پرسشی نیز وجود دارد؟

 آیا بستن خیابان و در انتهای شب صدای بلند ایجاد کردن مصداق واضحی از غیر شرعی بودن به واسطه حق الناس ایجاد کردن نیست؟ این عمل غیر اخلاقی است به واسطه آنکه مزاحمت خواب افرادی می‌شوند که مجبورند صبح زود بیدار شوند. بد خوابی این افراد امکان حادثه از قبیل تصادف را بیشتر می‌کند.

این عمل غیر قانونی است، به واسطه راه بندان و سد معبر کردن منزل مردم.

 ضمن آنکه امکان خدمت رسانی به سازمان های امدادی از قبیل اورژانس و آتش نشانی را بشدت کاهش می‌دهد.

 در واقع به نظر می‌رسد این رفتار غیر دینی، غیر قانونی و غیر اخلاقی باشد اما به راحتی آنها اجازه عمل دارند و حتی تشویق می‌شوند.

 با خودم مرور میکنم: چرا؟ چرا با آنکه حسینه دارند می آیند بیرون بساط میکنند. 

 گمانه هایم را برسی میکنم: 

۱.به واسطه گرما.

 اما چیز دیگری نیز درپندارم چرخ میخورد. ۲.نمایش. 

 در این گمانم آدم های امروز رفتارها و کنش های نمایشی را در امتداد زندگی قرار داده اند. برای همین است که مسجد خلوت و خاموش است، چرا که امکان رفتار نماشی را برای بازیگران کمتر فراهم می‌کند.

وقتی که همه زندگی نمایش شد، تو میتوانی ریش داعشی بگذاری، علمس با مجسمه های آهنی عجیب و غریب بلند کنی، کوچه و خیابانی را ببندی و نمایش خود را اجرا کنی.

 این رفتار نمایشی، همه ما را به بازیگر نزول داده است و دایم در حال نقش بازی کردن هستیم. وقتی نگاه عموم جامعه بازیگری باشد ، شهردار آن هم با لباسها و کفش های گلی در آسانسور و اداره راه میرود و بازیگری میکند و عکاسان و فیلم برداران، این بازیگری را ثبت می‌کنند.

 

نتیجه‌گیری:

۱. تلاش کنیم رفتارهای نمایشی خود را کشف کنیم و راه خنثی‌سازی آن را بیاموزیم ، اینگونه با کیفیت بیشتری زندگی خواهیم کرد، برای خود و نه دیگران. و از درد و رنج مورد تایید و تکذیب قرار گرفتن رهایی خواهیم یافت.

 ۲. تلاش کنیم به جای تکیه ها چراغ مساجد روشن باشد تا حداقل زیر نظر قوانین مذهبی دینی قرار گیرند.

 

 

 

https://t.me/parrchenan

مسیولیت اجتماعی

هجده نوزده سال داشتم و با گروه کوهنوردی آلاله کوه می‌رفتیم. احمد آقا رهبر گروه بود و در این سالها که با ایشان کوه و سفر رفته ام درس زندگی از او بسیار آموخته ام.

یکی از مهمترین درس ها که از ایشان آموختم، مسیولیت اجتماعی است:

مثلا برای رفتن به منطقه ای با یک وانت نیسان هماهنگ میشدیم. ابتدای مسیر، سر مبلغ توافق میکردیم، کلی چک و چانه که قیمت را کم کنیم، که کلاه سرمان نرود. توافق انجام میشد: A تومان.

اما هنگامی که به مقصد می‌رسیدیم و حساب و کتاب میخواست انجام سود از مبلغی که توافق کرده بودیم به راننده بیشتر میداد و حساب می‌کرد یعنی A+n تومان. وقتی دلیل این رفتار را از او پرسیدم پاسخ داد: من میخواهم راننده نیسان هر گاه چند نفر را دید که کوله پشتی به پشت منتظر ماشین هستند، سریع بزند روی ترمز و آنها را سوار کند، ما با این نوع دست و دلبازی در واقع داریم برای همنوردان و کوه‌نوردانی که نمی‌شناسیم و هیچ‌گاه نیز قابلیت شناسایی آنها را نداریم، امکان گرفتن وسیله نقلیه راحتی را فراهم میکنیم.

 

این نگاه احمد آقا پر از مسیولیت اجتماعی است. این که ما در قبال دیگری ها مسیولیم و برای این مسیولیت از مکانیزم شرطی سازی میتوان استفاده کرد.

 

 احمد آقا درس مهمی آن سالها به من داد و معمولاً در طول زندگی نیز من آن را مراعات کرده ام.

 از مثالی خیلی ساده استفاده کنم. هیچ‌گاه قوری چای را خالی روی کتری نمی‌گذارم. چه در منزل چه در محیط کار، معمولاً قدری آب جوش درون قوری ریخته تا چای دوباره رنگ بدهد تا نفر بعدی که فنجان بدست آمد بیخ کتری، دست خالی باز نگردد. یا کتری آب جوش را خالی نمی‌گذارم بماند. یا هنگام پارک کردن ماشین، به گونه ای انجام میدهم که اگر پتانسیل آن بود نفری دیگر نیز پارک کند.

 و همین گونه است اگر بخواهم کسی را تنبیه یا جریمه کنم. اگر ببینم فرد گستاخ است و پروای عمل نادرست خود را ندارد، و احتمالاً در آینده نیز رفتار ناپسند خود را تکرار خواهد کردد، معمولا تا ته قضیه میروم، لازم باشد به مراکز مربوطه گزارش و شکایت میکنم، چون تلاش میکنم فرد بعدی را از رفتار و حرکت ناپسندی که من دچار آن شدم محافظت کنم.

 

 به نظرم این نگاه احمد آقا پتانسیل رشد و تسری در جامعه را دارد.

 اگر شما نیز حرکتی اینگونه سراغ دارید لطفاً از تجربه خود بگویید 

 

https://t.me/parrchenan

لذت

با مامان مشغول تهیه یاغ از چربی گوسفندی هستیم. این عمل، فرایندی چند ساعتی است. بعد از خُرد کر و چرخ کردن و انداختن در قابلمه و حرارت دادن، کم کم بوی آن بلند میشود. بو و عطر برای من کارکردی عجیب دارد، به ناگهان مرا به عمق خاطراتم می‌برد.

یاد آخرین ساعت و شب‌های عید قربان می‌افتم که کارهای گوسفند قربانی انجام شده است و آخرین کار آن آب کردن دنبه گوسفند بود 

بو مرا می‌برد به ماکارونی های چرب و چیلی ملوس( مادر بزرگم) که از گازماق( ته دیگ) آن یاغ( روغن) شُره می‌کرد.

به مامان نگاه میکنم و لبخند میزنم. او هم لبخند می‌زند.

به مامان سخنی از سرو‌چمان میگویم: اینکه اگر کاری ، غذایی، خوراکی، هنری را با هم انجام دهیم و درست کنیم از آن لذت بیشتری می‌برد.

گویی لذت در با هم کار کردن و خَلق کردن است. احساس لذت با هم بودن بدست نمی آید، بودن در کنار هم معنا نمی شود، جز انجام دادن کاری مشترک. کاری که نیاز و مکمل و متمم هم باشی. اینگونه لذت در حضور کشف میشود. مزه میشود. لوس میشود

شاید به همین خاطر است که این بو مرا به سالهای دور برده است که از صبح کله سحر فرآیندی جمعی شروع میکردیم و تا آخر شب تامام میشد.

 صبح جمعه ایست که هواشناسی هشدار نارنجی اعلام کرده و کوه نرفته ام، اما باز هم، هنوز دلم نمی آید صبح را بخوابم و سپیده صبح گاهی را از دست بدهم. پس قبل تولد آفتاب بیدار میشوم. نه از این بابت که عادت کرده ام. از این جهت که روز زیباست، و برای من زیباترین و لطیف آرین و ناز ترین زمان روز است و میلیون ها و میلیارد ها سال نخواهم بود و نخواهم دید، پس، از چند روز زندگی از این درنگ استفاده کنم و لذت تماشا را از دست ندهم.

و خوشا صبح گاهی که با دویدن و گفت‌‌وگو با دوست بی آغازد.

 

https://t.me/parrchenan

رنگی

در انبارِ دکان مشغول کارم و موسیقی گوشی روشن. نمیدانم چه موسیقی پخش شد که مرا در خود به سفر برد، در بعد زمان به خاطره های کودکی رسیده بودم. بابا هر چند وقت یکبار چندین هفته مجبور به سفر میشد و ما می ماندیم و مامان. هر چند روز یکبار مامان چادر سیاه خود را سر می‌کرد و ما پشت چادر او به راه می افتادیم تا برسیم به باجه تلفن های همگانی بین شهری.

 آن زمان ها دو نوع باجه تلفن بود. بیشتر باجه تلفن های شهری و خیلی کمتر باجه تلفن های بین شهری.

 من وظیفه داشتم سکه ها را آماده نگه دارم که هر چند دقیقه مامان سکه به دهان تلفن کند . صدای برخورد سکه با شکم تلفن را که می‌شنیدم خیالم راحت میشد و مامان می‌توانست از بابا خبری بگیرد. اما بعید بود خیلی بتواند صحبت کند. چرا که بارها تلفن قطع میشد.

 آن زمانها سکه پنج تومانی زرد رنگی وجود داشت که سنگین تر از سکه های دیگر بود و میگفتند برای تلفن زدن بهتر است، و میشد مدت زمان بیشتری با خرج آنها صحبت کرد.

 مامان تنها بود و میشد تنهایی و دل نگرانی اش را نسبت به شویش احساس کرد. آن زمانها بلوچستان پر از داستان و افسانه و قصه بود و بابا آنجا می‌رفت.

 به خودم می‌آیم و میبینم دارم خرید مشتری را بسته بندی میکنم. متعجبم که چرا به این خاطره سفر کرده ام. کار تمام شده و سوار ماشین میشوم تا پس از چند روز به منزل بروم. منزل ساکت و تاریک است. تا چراغ را روشن میکنم میبینم قربان صدقه خانه دارم میروم. دلم برایش تنگ شده بود. بدو میروم گلدان ها را آب میدهم. تک و توکی برگهای شمعدانی زرد شده است. تا خرتناق آب به خوردش میدهم سپس دوش می‌گیرم و شیر گرم کرده و نوشیدم و خوابیدم.

چند روزی است که سروچمانم در سفر است. نمیدانم باور پذیر است یا نه اما وقتی که او نیست گویی رنگ از زندگی ام میرود و تصاویر سیاه و سفید هستند و وقتی او هست زندگی رنگی است.

 این نوع رنگ بندی را به تازگی کشف کرده ام و هنوز دلایل و چگونگی این نوع فهم را متوجه نشده ام.

 

https://t.me/parrchenan

تاکسی

سوار تاکسی شدم

 راننده با خانم نسبتا مسنی در حال بحث بود. زنی دیگر سوار ماشین شد و تاکسی حرکت کرد. هزار تومان کم داشتم که نقدی حساب کنم و شماره کارت راننده را خواستم،گفت اس ام اس برایش نمی آید و همان پول هزار تومان کمک را گرفت. هر دو زن نقدا حساب خود را پرداخت کردند و زودتر از من پیاده شدند.

 همین که آخرین نفر پیاده شد، راننده گفت خدا نسل زنها را از روی زمین بردارد!!

 هنوز در حال و هوای بحث با خانم مسافر در ابتدای خط بود.

 دقت کردید. تنها مسافری که پول ناقص به راننده داد منِ مرد بودم اما آرزوی سیاه راننده نصیب آن زنها شد.

حصر ذهنی، خط قرمز های پهناور و مختلف که در پست های پیشین به آن اشاره کردم اینگونه عمل می‌کند.

خط قرمز های ما بسیاری مواقع رنگ و بوی ایسم های منفی مثل فاشیسم یا نژاد پرستی یا هم جنس پرستی و... به خود میگیرد.

 بگذارید به موضوع نگاه دقیق تری داشته باشیم.

 مرد راننده می‌توانست طول مسیر عصبی نباشد. می‌توانست به حق از من بخواهد مبلغ کرایه را تام و تمام پرداخت کنم. می‌توانست با عصبانیت دوباره به سر خط برنگردد. می‌توانست پندارش به سمت آرزوی مُحال کشیده نشود. مرد راننده احتمالاً در حال تقویت آن پندار و خط قرمز ضد زن خود بود و احتمالاً در درون خانواده نیز باعث رنجش دیگری های هم خانه خود که مثلا زن یا دخترش یا مادر و خواهرش باشند بشود و همه اینها یعنی از آن لحظه خود و از زندگی، آن لذت و رضایتی که می‌توانست کسب کند را از دست داده است.

 پندارمان، ایسم ها و ایدولوژی هایی که به آن باور داریم و قصه هایی که آنها را حقیقت می‌پنداریم اثر مستقیمی در خط قرمزها و در نتیجه رضایت و عدم رضایت مان از زندگی دارد.

این مرد احتمالأ رضایت‌مند می‌بود اگر این نوع پندار و قضاوت و خط قرمز را نداشت.

 در واقع اولین قربانی کسی که خط قرمز های متنوع و گسترده دارد خود فرد است

 

https://t.me/parrchenan

دعوا

از تاکسی پیاده شدم و به سمت منزل مادر پیاده در حرکت بودم که دیدم مردی به سمت راننده یک ماشین 206 هجوم برد و مورد ضرب و شتم قرار داد. تا می‌توانست زد اما مرد راننده فقط یک ضربه به کمک قفل فرمان زد و سر و صورت مرد را پر خون کرد. مردم قفل فرمان را از دست او گرفتند. نمی‌دانستم سر چی اینگونه درگیری شده اند اما قضاوت احساسی که داشتم حق را به مرد راننده میداد چرا که صبور بود و فحش نمی‌داد و آن یک ضربه با قفل عصایی هم که زد میخواست خود را از دست مرد ضارب برهاند.

 دعوا تمام شده بود و مردم مشاهده گر تحلیل های خود را می‌کردیم. گفتم شبیه بچه های پنج ساله هستیم فقط ریش و سبیل در آورده ایم.

 همه تصدیق کردند.!! آن زمان که گلاویز شده بودند و گردن هم گرفته بودند خیلی شبیه دعوا کودکان شده بود.

از کودکی همیشه سیستم دعوا کردن ما ایرانیان با خارجی ها برایم جالب بود

 خارجی ها فاصله دار و به وسیله مشت با هم دعوا می‌کنند و ما از فاصله نزدیک و تن به تن و مماس.

 آنها شیوه مبارزه بوکس وار دارند و ما کشتی گون.

 و همیشه مدل مبارزه و دعوا خارجی ها را بیشتر پسندیدم.

 

همچنان با خودم مرور میکنم آن دعوای خونین اما بچه گانه را.

اینکه چرا ما به این مرحله دعوای تن به تن میرسیم؟ سیستمی مربوط به دوران بدویت انسانی .احتمالات را مرور میکنم:

۱. مهارت حل مسیله یاد نگرفته ایم‌

۲. در فرهنگ ما با توجه به تاریخ و شرع و فقه ای که در آن نفس کشیده ایم و مفاهیمی چون جهاد، کافر، همیشه یکی از مهمترین روش های حل مسیله می‌توانسته جنگ باشد.

۳. مشکلات قضایی و عدم اطمینان و اعتماد به آن. کمتر موقعیتی هست که تو به سیستم قضایی برای رسیدن سریع به حق و حقوق و عدالت میتوانی مومن باشی.

حال با همه این احوال و شرایط برای ما مردمی که در همین فرهنگ و در همین تاریخ و در همین سرزمین زندگی میکنیم چه باید کرد؟

۱. مهارتهای حل مسیله را آموزش ببینیم.

۲. تا حدود زیادی نسبتا آینده نگری داشته باشیم. هر روز برای همان روز برای ماه بعد، و نسبت به موقعیت ها برنامه ریزی کنیم و در برنامه ریزی حداقل دو وجه مثبت و منفی قائل شویم و برای هر دو، روشی را حدودا برنامه ریزی کرده باشیم تا از درگیری به واسطه به هم خوردن امور در آینده اجتناب کنیم‌.

تا می‌توانیم در پندار خود نسبت به موقعیت های پیش رو مانور فکری داشته باشیم تا در موقعیت که قرار گرفتیم حدودا آماده باشیم.

 اگر من جای آن مرد ماشین سوار بودم چه میکردم ؟ این سوالی بود که از خودم پرسیدم.

۱. احتمالأ همین که مرد از ماشین فاصله گرفت ( مردم این کار را کردند) به جای آنکه پیاده شوم ( کاری که راننده ماشین کرد) شیشه را بالا برده و ماشین را حرکت داده و محل را ترک میکردم.

۲. بیشتر مواقع شیشه ماشین را تا ته پایین نمی‌کشم و همیشه نصفه رو به بالا است. بخاطر احتمال مواردی این چنین یا گوشی قاپی.( یعنی در پندارم مانور فکری کرده ام و به این نتیجه و راه حل رسیدم)

 

 

https://t.me/parrchenan

توصیه به خواننده خاموش

با توجه به کامنتی که گذاشته بودید و آدرسی که گذاشته بودید امکان ارتباط نبود مجبورم اینجا پاسخ دهم با توجه به مختصر توضیحی که داده بودید هر روانپزشکی که بروید بهتر از نرفتن است.

 بیمارستان لواسانی در شرق تهران 

امام حسین مرکز تهران و 

روزبه 

 بیمارستان های مناسبی هستند خودم نسبت به کادر بیمارستان روزبه حس بهتری دارم پیشنهاد میکنم اگر طول مسیر مهم نیست و ساکن تهران هستید به بیمارستان روزبه مراجعه کنید

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

رضا

با دوستی گفتگو میکردم و از شرایط جدیدم پرسید، توضیح دادم که راضی هستم و این حسن ها را برایم داشته است، وسط حرفم پرید که تو خیلی مثبت نگر هستی.

۲. با همکاری قدیم و شرایط قسمت جدیدم صحبت میکردم و همین سوال را پرسید و اظهار رضایت کردم. گفت تو را میشناسم تو کاری میکنی که در هر شرایطی لذت ببری.

 

 یاد گفتگوی سالهای دورم زمانی که مربی شبانه روزی بودم می افتم. با بچه ها ورزش کرده و تن ،عرق ریزان بودیم. فنجانی آب نوشیدم و بعدش سری تکان داده و به به گفتم.

 یکی از پسرها در حالی‌که سرش را همچون تابلو نقاشی معروف جیغ گرفته بود گفت: وای وای وای آقا تو با آب خوردن هم حال می‌کنی.

 

معمولاً تلاش دارم، شرایط را با تغییرات کوچکی بر وفق مراد کنم. لحظات این یکبار زندگی را به گونه ای چیدمان نکنم که از آن بدبختی برخیزد یا اگر آن لحظه خوشبختی نبود در آن نمانیم و تغییرش دهم.

برای رسیدن به این نوع زندگی بهتر آن است که خط قرمز های زندگی متنوعی نداشته باشیم. محدوده خط قرمز مختصری آن هم از جهت آنکه انسان هستیم و قرار است انسانی رفتار کنیم و تامام.

 برای آنکه متوجه شویم تا چه مقدار خط قرمزمان محدود یا گسترده است به پاسخ های نه ای که در طول روز می‌دهیم فکر کنیم و بلعکس ببینیم واکنش ما به پیشنهادات ، درخواست ها، چه مقدار پاسخ آری یا باشه دریافت می‌کند. با مرور بر این ها حدوداً متوجه محیط و مساحت خط قرمزمان خواهیم شد.

 رضا بودن اول شرط بهتر شدن کیفیت زندگی است.

https://t.me/parrchenan