رنگ

ریفیق کوه و کوه‌نوردیم زنگ زد و گفت از پنجره خانه  کوه های پر برف تهران را که آفتاب بر آن می‌تابیده نگاه می‌کرده است که یاد من افتاده و بهم زنگ زده است و جویای حالم شده است.


حس خوبی گرفتم. 

چه بخواهیم، چه نخواهیم ما بر روی نزدیکان و آشنایانمان اثر گذاریم و در حافظه و خاطره آنان رنگی می‌دهیم.
شاید یکی با دیدن صحنه دعوا و نزاع و جنگ یاد ما افتد و یا با دیدن گلی. مثلا من همیشه با دیدن شکوفا شدن گل کریسمس گلدان مادرم  یاد عزیزی می افتم، یا یا دیدن زنبور و عسل یا دوستی دگر می افتم یا با دیدن دماوند یاد بابا و...
 رنگ زندگی باشیم برای « دیگری »  و در پندار و گفتار و کردار خود دقیق تر شویم تا رنگی خوش، بی آفرینیم در بوم خاطره آنها.

@parrchenan

زندگی

برف رقصانی گرفته بود و بازی بازی آسمان را طی می‌کرد. هوا تمیز و وسوسه برانگیز است. به سرو‌چمانم پیشنهاد دادم سطح شهر را رکاب بزنیم. مدتها بود که به دلیل کثیفی هوا رکاب نزده بودیم.

پوشش خود را زمستانی کردیم و زدیم به شهر. هر کدام کارهای خود را انجام دادیم و هشت شب به سمت خانه رکابان شدیم. هوا سرد، تمیز و عزیز بود.

 در راه دوچرخه سواری را که چند سال است می‌شناسم دیدیم و گرم صحبت شدیم. نامش بهرام.

 دوستی با بهرام این‌گونه شکل گرفت که در مسیر خیابان ولیعصر او مرا و من او را چند بار دیده بودیم و اینگونه آشنا شده ایم. در واقع آشنایی با او فقط روی دوچرخه شکل گرفته است. در حال طی مسیر. هر بار علاقه مشترک ما را به گفتگو وا میدارد. گویی« علاقه مشترک» حلقه اصلی امکان گفتگو است، در هر گفتگویی. در طول مسیر رکابیدن سرو‌چمان از فرود با دوچرخه از چکاد و قله کوه پرسید. بهرام در خلال سخنانش چندین بار به تلفیق کوه و دوچرخه اشاره کرده بود و سرو‌چمان علاقمند به موضوع شده بود و دوست داشت آن را دنبال کند.

بهرام پاسخ داد دوچرخه سواری دانهیل ( فرود از کوه با دوچرخه) را به هیچ کس پیشنهاد نمی‌دهد، چرا که خطر بسیار دارد. شیب خیابان تند شده بود و مسیر باریک، به سخنانش ادامه داد که اما اگر کسی مزه آن را بچشد نمی‌تواند از آن دست بکشد.

 

چند روز پیش پادکستی به نام Whiskey Robber گوش میدادم. این آقا دزد که نامش آتیلا بود ۲۹ دزدی بزرگ را در مجارستان دهه هشتاد نود میلادی انجام داده است. طرز دزدی هایش نیز اینگونه بود که ابتدا با ویسکی مست می‌کرد و سپس به بانک دستبرد میزد. گوینده داستان اشاره میکرد که او پس از هر دزدی موفقی که داشت، دلش برای بعدی گویی تنگ میشد، چرا؟ چون به دنبال آدرنالین ترشح شده در جریان دزدی بود.

 

 سخن بهرام را که شنیدم یاد آن پادکست و اعتیاد به آدرنالین افتادم. گویی ورزش های پر خطر جایگزینی هستند برای امثال آتیلا.

پی نوشت:

 برای پمپاژ آدرنالین و در نتیجه چشیدن لذتی ورای تصور گویی نیاز به آمادگی جسمانی عضلانی، عصبی، قلبی هست. در Whiskey Robberآتیلا نیز یک ورزشکار حرفه ای هاکی روی یخ بود.

 نتیجه:

قوای بدنی خود را در حالت آمادگی نگهداریم و بیشترین دل نگرانی را نسبت به کم و کیف آن داشته باشیم اگر، اصل‌لذت را مهمترین دلیل زندگی میدانیم.

 

@parrchenan

چای سبز در پل سرخ

کتاب چای سبز در پل سرخ یادداشتهای سفر دوست عزیزم پیمان است که به تازگی آن را تمام کردم

 

کتاب خوبی است از این جهت که اطلاعات مناسبی در اختیار مخاطب قرار می‌دهد. مهاجرین افغانستانی در کشور، حضور گسترده ای دارند و به نوعی تک تک ما با آنها نشست و برخواست و گفت و گو داشته ایم و داریم. این که فضای ذهنی از سرزمین و تاریخ افغانستان داشته باشی امکان ارتباط و تعامل بیشتر را با هم‌زبانان مان فراهم میکند.

 

کلا. سفر نامه خوانی خوب است گویی تو نیز همسفر نویسنده شده ای.

و نقدی مختصر بر آن :

متاسفانه دیر جنبیدند و کتاب را به بازار دیر عرضه کردند. شد آنچه نباید میشد. افغانستان برگشت تنظیمات کارخانه و خواندن این کتاب شد مثل کنسرو تاریخ مصرف گذشته. سفر به سرزمینی که دیگر نیست. یا آن گونه که بود، نیست. سرزمینی که تا حدودی به سمت مدرنیته و مدنیت در حرکت بود و دیگر...

بیشتر حجم کتاب پیرامون بروکراسی افغانستان است و اکنون که افغانستان آن گونه نیست، گویی کتاب تاریخ مصرف داری نوشته شده است. شاید یکی از دلایلی که سفرنامه ها بیشتر به طبیعت و فرهنگ می‌پردازند همین باشد. این که کتاب بی زمان شود.

حجم کتاب می‌توانست کمتر شود. مثلا پیرامون توریسم سلامت به نظرم یک بخش کافی بود، یا زندگی زنان ایرانی در افغانستان به یک داستان پرداخته شده تری از آنان میشد اکتفا کرد.

 با خواندن این کتاب دلت برای افغانستانی که دیگر نیست و مردم اش میسوزد. و این سوال در ذهنت شکل می‌گیرد و تاریخ این بیست ساله را قیاس می‌کنی که آمریکا بود بهتر نبود؟ یا اکنون که نیست خوب شد. برای مردم افغانستان و درد و رنج هایشان کدام بهتر بود؟. برای آنهایی که بیست سال بروکراسی را دیدند و اکنون باید با یک خاطره زندگی کنند.

 نتیجه گیری:

سهیل حواست باشد خیلی زود دیر میشود.

مثلا سالها آرزو سفر به این سرزمین را داشتم و تا چند ماه پیش این شدنی بود و اکنون اما ...

اگر پروژه ای برای خودم تعریف کردم برای آن ددلاین بگذارم و زودتر به پایان برسانم. گذر و چرخ گردون خبر نمی‌دهد. هر چیزی ممکن است تاریخ مصرف دار شود و منقضی.

 

https://t.me/parrchenan

دو کتاب

جستاری مختصر پیرامون دو کتاب:

 

۱.ظلم، جهل و برزخیان زمین: نجوا و فریادها در برخورد فرهنگها نوشته محمد قائد انتشارات طرح نو

 

 

کتاب برای بیست سال پیش است و از چند مقاله تشکیل شده. مقاله های منسجم پیرامون تاریخ و فرهنگ دارد.

هدف نوشتار این کتاب به چالش کشیدن فرضیه گفتگوی تمدن های محمد خاتمی در زمان ریاست جمهوری اش است. نویسنده با توجه به تسلطی که بر تاریخ و نظریه های جامعه شناسی و فلسفه و فرهنگ غرب داشته است، نشان می‌دهد این امر ممکن نیست و تمدن ها و فرهنگها امکان گفتگو ندارند و در نهایت خود را بر دیگری تحمیل می‌کند. بیست سال از نوشتار او می‌گذرد، و اکنون میتوان دید که تا حدود زیادی گفته های او محقق شده است. بخصوص که آن زمان جنگ آمریکا و طالبان و اشغال افغانستان بود و اکنون از پس بیست سال دوباره طالبان به چرخه افغانستان بازگشتند.

 فرهنگ کاهو و روغن زیتون و روغن مایونز را با فرهنگ کاهو سکنجبین در تاریخ بررسی دقیق و جالبی کرده و سیطره روغن زیتون بر سکنجبین را میتوان بر این غلبه شدن ها لحاظ کرد.

نویسنده به یک نکته و تفاوت مهم بین فرهنگ ما با فرهنگ غرب اشاره می‌کند، تفاوت فرهنگ شفاهی ما با فرهنگ نوشتاری غرب است که در ساختار تمدنی، اندیشه ای، معرفتی، تفاوتی عظیم ایجاد می‌کند و این دو مقابل هم قرار میگیرد. پیرامون این موضوع نویسنده ادله های تاریخی و نظریه ای قوی دارد که پیشنهاد میکنم دوست داران این نوع مباحث فرهنکی، جامعه‌شناسی، تاریخی، مردم‌شناسی آن را خود بخوانند.

اما مواجهه من با همین کتاب.

 در این بیست سال دقت کرده ام، فرهنگ نوشتاری به کمک رسانه و شبکه های مجازی، علی رغم کم شدن مخاطبین روزنامه و کتاب، گویی قوی تر شده است. شما زمانی لطیفه ها را از رادیو و صبح جمعه با شما می‌شنیدی و این روزها در کانال ها و اینستا ها می‌خوانی یا برایت فردی دیگر می‌خواند ( طبق سناریو)

و یک خاطره:

آجانم( پدربزرگ پدری) در سال ۱۳۸۴ مرد. 

 در نوروز یکی از سالها، با توجه به بیانات ابتدایی سال که رهبری و ریاست جمهوری معمولاً دارند، اشاره کرد که ببین چقدر طولانی و بدون آنکه یادداشتی داشته باشند سخنوری میکنند. اما زمان شاه، او تنها چند دقیقه آن هم از روی نوشته، آغاز سال نو را قرائت می‌کرد.

وقتی به نظریه تقابل فرهنگ شفاهی و نوشتاری کتاب رسیدم از پس حافظه ام این جمله آجانم در بیش از بیست سال پیش که آن زمان کودکی بودم رو آمد و درخشید.

گویی شاه در فرهنگی نوشتاری رشد و نمو کرده بود و با فرهنگ شفاهی شنیداری ما فاصله داشت و در نهایت این فرهنگ شفاهی (فن خطابه) بود که او را حذف کرد.

همچنان معتقدم شبکه های مجازی ما را هر چه بیشتر به سمت فرهنگ نوشتاری در حال کشیدن هستند که میتوان به چالش هکسره اشاره کرد. که حتی شفاهی ترین ها نیز نیاز به نوشتاری پیدا کرده اند و این چنین چالشی را ایجاد کرده است.

 

 ۲. رمان قصه تهمینه نوشته محمد محمد علی

 رمان بازسازی اسطوره تهمینه و رستم است و تلاش داشته داستان را بصورت امروزی بازآفرینی کند.

نویسنده یک سیؤال میپرسد که در پندار من ماند. تهمینه چرا در لشکر کشی سهراب به ایران با توجه به احتمالی که میداد از نشناختن پدر و پسر، او را همراهی نکرد؟

 شاید پاسخ که داستان نیز پیرامون این مفهوم شما می‌گیرد در فرهنگ مردسالاری است. حتما مردی باید تا زنی بتواند پیشرفت کند. در اسطوره تهمینه است که به خوابگاه رستم می‌رود و کنش‌گر اول اوست، اما هم‌چنان طفیلی نام رستم می‌ماند. از سمنگان و پدرشاهش امکان خروج پیدا نمی‌کند و سهراب را همراهی نمی‌کند و این شاید نماد و نشانه ایست. این الگو در رمان نیز تکرار میشود و علی رغم شخصیت مستقل داستان، زن هم‌چنان نیازمند مردان است. رمان همچنان اشاره دارد که چون اسطوره، نگاه سرنوشت و تقدیری در فرهنگ ما حاکم است و عنصر جنگ گویی در فلات ایران از ازل تا ابد جریان دارد و می یابد

نویسنده در قالب داستان برای عبور از جامعه مردسالاری، زنان طفیلی مردان، مخاطبش را وادار می‌کند به این سیؤال فکر کند. چرا تهمینه، سهراب را در لشکر کشی به ایران همراهی نکرد؟ و عبور از این مردسالاری و رسیدن به جامعه برابر، گویی پاسخی این چنین دارد که ای تهمینه ها با سهراب همراه شو. و چون همراه شود ساختار و فرهنگ و همه چیز تغییر می‌کند.

 

@parrchenan

آسیب اجتماعی

احتمالاً شما هم خبر فردی را که بلوک به طرف ماشین ها پرت می‌کرد و باعث کشته شدن دو نفر و آسیب دیدگی هشت نفر و چندین خودرو شده است را شنیده اید.

 

این خبر مرا پرتاب کرد روزگاری که هنوز ۱۲۳ بودم و فردی که مدعی بود بر روی مردم میخواهد اسید پاشی کند را به کمک همکارانم با او توانستیم ارتباط بگیریم و در طی چند ماه درمان شد.

اگر سیستمهای طراحی شده آسیب های اجتماعی درست عمل کنند، ما کمتر شاهد این نوع جنایت ها می‌بودیم. حیف که دولت این سازمان ها را وبال گردن می‌بیند و مدیران ارشد همین سازمانها این مکانیزم ها را جای تصفیه حساب های شخصی.

اکثر کارکنان سیستم آسیب اجتماعی با اندک حقوقی گذران عمر می‌کنند و یا که اگر نقاد باشند به کنجی پرتاب. و این یعنی اختلال در سیستم و تاوان آن را امثال آن دو فرد فوت شده و زخمی ها و امنیت بهم ریخته رانندگان و جامعه می‌پردازند.

نقطه ضعف کار در آسیب اجتماعی آن است که وقتی حدوداً کار درست انجام می‌شود دیده نمیشود و ارزش آن مشهود نیست. به راحتی می‌توانست مورد اسید پاشی که اشاره کردم به موضوعی حساس و امنیتی همچون این فرد دستگیر شده تبدیل شود، اما به کمک همکارانم و کار تیمی این نشد. هم آن فرد به کمک روانپزشک و روانشناس به راحتیِ‌روان رسید و امکان زیست نورمال و بدون کینه را بدست آورد و هم آدم های که می‌توانست هر کدام ما باشد بدون آسیب زندگی میکنند.

 

روزگاری که یکی از همکاران متعهد و منتقد را خواستند به دلیل شخصی ریاست مجموع، دَکِش کنند بیان کردم که تاوان این بچه بازی این عدم رشد شخصیتی ریس را نه شخص رئیس، که مردم عادی که نه ما او را و نه او ما را می‌شناسد پرداخت می‌کند.

و خودم را شاهد آوردم که این همکارام در طول هر شیفت به دلیل تجربه و علم و تعهدی که دارد حداقل جان یک نفر را از خودکشی نجات داده است.

 حداقل محترمانه با او خداحافظی کنید.

 

 

 @parrchenan

لجاجت

اعتراض:

 

بچه که بودیم و به صورت خانوادگی به رستورانی می‌رفتیم، معمولا حاجی بابا( پدر بزرگم) به صاحب رستوران معترض میشد که دستمال کاغذی نیست، یا قاشق کثیف است و از این قبیل.

 آن زمانها حسی از ترس داشتم سر این اعتراض ها، اما اکنون معتقدم راه درست همان رفتار حاجی بابا بود.

هوای سرد وادارم می‌کند دستشویی بروم. تقریباً بازار توالت ندارد و در نتیجه همه فشار بر روی دوش سرویس بهداشتی های مساجد است. خصوصا که خیلی از مساجد کوچک بازار فاقد آن هستند و تنها وضو خانه دارند.

وارد سرویس بهداشتی مسجد جامع بازار شدم، بسیاری از چشمه‌های آن، عفن سرازیر بود.

 رفتم به فردی که پشت میز ابتدا راهرو سرویس بهداشتی نشسته بودم معترض شدم که مگه مسلمان نیستی؟ پاکی و ناپاکی، نجاست، نمیدانی؟ عفن سرویسها را گرفته است. اشاره کرد به کارت خوان روی میز و گفت اول دوهزار تومان بکش!

دو هزار تومان هزینه دستشویی در سرویس بهداشتی متعفن را کشیدم و رفتن دنبال هیئت امنا مسجد.

 لازم به ذکر است که در همان سرویس بهداشتی کلی جا را به عنوان انبار به دکان داران اجاره می دهند و در واقع مسئول سرویس ها، نگهبان انبار هم هست.

 افرادی در دفتر مسجد بودن به آنها معترض شدم. یکی از آنها موبایل خود را در آورد و گفت میخواهی عکس سرویس ها را نشان بدهم، مردم چون لجشان میگیرد که پول میدهند، ماسک های خود را داخل سرویس می اندازند و چاه میگیرد.

در این جمله و کلید واژه لجاجت، کلی مفاهیم جامعه‌شناسی، خفته است.

پی نوشت:

 ۱.همچنان از طریق رسیدگی به امور مساجد پیگیر این موضوع هستم و اگر به نتایجی رسید آن را با شما در میان خواهم نهاد.

۲.اعتراض ساختار مند و درون سیستمی و با استفاده از امکانات قانونی موجود را برای رسیدن به جامعه ای بهتر توصیه می‌کنم.

۳. و چیزی که پندارم را همچنان درگیر کرده است. لجاجت هم آیا نوعی اعتراض است؟ و اگر نتیجه بخش باشد، می‌تواند محلی از اعراب باشد؟

 

 

 

 https://t.me/parrchenan

دیو

خانمی زنگ زده بود و صدایش می لرزید.

 همسرش یک بیماری نادر پیدا کرده است و هزینه های درمانی زیادی به این خانواده تحمیل کرده است. همسر، کارگری است ساده و یک دختر سه ساله دارند. گفت این بیماری ژنتیکی است که درون خانواده شوهرش جریان دارد و ماه گذشته برادر شوهرش چون به ناگاه عضلات سر و صورتش از کار افتاده عمل بلع را نتوانسته انجام دهد و لقمه ای که در دهان داشته راه گلو را بسته و خفه شده است. کمک می‌خواست.

هیبت غولی ناپیدا، شنیدن صدای تنفسش، حس کردن گرمی دم این غول را درست دو قدم مانده به زندگی خود حس می‌کرد.

 از این رو صدایش می لرزید.

 

با این تصویر سازی یاد یکی از برنامه های دوچرخه ام افتادم. بالای گردنه ابر بسیار سیاهی به فاصله‌ای از پشت ما در حال رسیدن بود. توقف کرده و از مناظر در حال عکاسی بودم. گوشه ای آفتاب و دگر گوشه ابری سیاه و مناظر بکر که زیبایی را چند ده برابر می‌کرد. هنگام عکاسی گوشه چشمی هم به سرعت ابرها و تخمین مسافت باقی مانده با خودم را میزدم. هزار متری فاصله داشت، دست از عکاسی کشیدم و آمدم سوار دوچرخه شوم که دیدم چرخ جلو پنچر است. اول کاری که کردم، وحشت زده به ابر سیاه پشت سر نگاه کردم. آن را دیگر توده ابری سیاه نمی‌دیدم، هیولایی بود که میخواست مرا ببلعد. سریع دست به آچار شدم و مشغول پنچر گیری، هر چند ثانیه سرم را بالا می آوردم تا ببینم این هیولا چه مقدار نزدیک شده، گرد بادهای کوچکی در حال تشکیل بود و خاشاک دور و برم را می‌چرخاند.

 سریع‌ترین پنچری عمرم را انجام دادم و فرار. هیولا پشت من و من با حداکثر سرعت رو به جلو. پشتم تگرگی شدید می‌بارید و هر دم در حال نزدیک شدن. اولین جای مسقفی که دیدم ایستادم و پناه گرفتم.

 

 

 در روزگار و جامعه ای زندگی میکنیم که این دیو پشت سرمان است و بزرگترین هیولا مرگ است. گاهی به ما بسیار نزدیک و گاهی کمی دور تر. اگر توانایی پناهی پناهگاهی شدن برای کسی داریم، دریغ نورزیم.

 

https://t.me/parrchenan

سه فیلم

سه فیلم و سه تحلیل از آنها:

بازی مرکب و نتایجی که برای خود از آن استخراج کردم:
به قضاوت خود شک کن. آن آدمی که گوگولی قضاوت میکردی می‌تواند جنایتکار ترین باشد و به آن جنایت حتی مفتخر. زندگی نیز یک بازی است. تلاش کن در بازی هایی که مجبور به حذف دیگری ها هستی قرار نگیری. بازی را رقابت فرض کنی حتی اگر برنده باشی، باخته ای. اگر بازی زندگی را رقابت انتخاب کرده ای، حتی مجبور به حذف دوسترین  دوست خود، برادر... خواهی شد، چرا که اینک او رقیب توست. 
ولی آیا این سریال خیلی فانتزی و خیالی بود؟
تبار تاریخی بشر که این را نمی‌گوید. چه مقدار انسان که در طول تاریخ شرط بندی شدند و گلادیاتور وار کشته.
حتی همین امروز هم چه مقدار ورزشکار ( در بازی) آسیب می‌بینند و حتی کشته میشوند به دلیل علاقمندی ما به آن بازی.
فیلم بی همه چیز
فقر بستر و علت‌العل همه بی اخلاقی هایست که متصور میتوان شد. سهیل گناه اولیه ات را فراموش مکن. حواست باشد اشتباهی که بخصوص پیرامون دیگری کنی ممکن است تاوان اش را چند دهه بعد پرداخت کنی. تا میتوانی اشتباه مکن. در جریان فقر عمومی  هم جهت و هم سو با جریان غالب مشو. در آن تدبیر کن.
 بی همه چیز، یاد آور آن شعر بی‌همگان به سر شود بی تو به سر نمیشود... برایم بود. نام فیلم بسیار پر معناست. بی همه چیز، آیا میتواند فحش باشد؟ بی همه چیز کیست؟ مردم، زن، امیر خان؟ چیز چیست؟ آیا پاسخ این سیؤال شرف است؟
گمان دارم شرف و شرافت واژه های بودند که فیلم تلاش داشت به ما بصورت ناپیدا نشان دهد. در واقع حلقه مفقوده جامعه در این زمان را شرافتی میداند که همه گم کرده ایم.
این فیلم  از چند داستان و اسطوره شکل گرفته است:
 اولین، نمایشنامه ملاقات با بانوی سالخورده.
 دومین، داستان مسیح بن مریم و ادبیات مسیحی . با داشتن گناه اولیه، به صلیب و دار کشیدن در تپه جلجتا، نقش یهودا و کدخدای ده. سهیل یادت باشد برای رشد کردن، از مرام و خط قرمز خود عبور نکنی. خط قرمز جان انسان هاست.
 سومین داستان، داستان امام حسین و جمله معروف او «ان القتیل العبرات» است. این که اگر دلت عاطفه ات با همه وجود با عقل کاسب کارت مخالفت کرد، احتیاط کن، خیلی احتیاط کن. به آن عقل کاسب کار شک کن. خیلی.
چهارمین اسطوره رستم و سهراب است که اینبار تهمینه به سراغ رستم رفته و او را قربانی میکند. سهیل یادت باشد در هر عمل و رفتاری ردپایی داری. تلاش کن کنشهایت ردپای کثیف نداشته باشی. تا میتوانی اخلاقی باش.
 داستان فیلم یادآور آن شعر مرثیه‌های‌خاک شاملو نیز می‌تواند باشد، با مردمی این چنین،  سهیل هم دل باش
...هی یاوه یاو یاوه. خلایق مستید و منگ.. ای کاش می‌توانستم.( اگر این فیلم را دیده اید خوانش مرثیه های خاک خالی از لطف نیست)

 فیلم سوم، قصر شیرین.
سهیل شیرین باش؛ در سخن گویی، همچون معاون روابط عمومی شرکت. شیرین اندیشه کن، نه تلخ نه ترش نه شور. شیرین زندگی کن، همچون کودکان، شیرین بمیر. دکتر روزنبرگ جمله ای دارد بدین مضمون: نثار از صمیم قلب.
این فیلم تبلور نثار قلب بود. و یک بازسازی زیبا از داستان شازده کوچولو سنت اگزوپری.
همه ما قرار است مارِمرگ بگزدمان. لحظات شرین، اتفاقات شیرین و معنای شیرین برای خود و دیگران بسازیم و آدم های تُرُش روی دور و برمان را شیرین و اهلی کنیم تا که دوست و روباه خودشان را بیابند. تا که با فرزندانمان مهربان باشیم.

 https://t.me/parrchenan

نقد

«سال‌ها پرچنان رو می‌خوندم. بعضی جاها تفاوت نگاه بود اما مجموعا دوستش داشتم. و تشکر می‌کنم آموخته‌هات رو در اختیار مخاطب قرار می‌دادی. این روزها ولی لذت سابق رو نمی‌‌برم.
به سیر جستارت نگاه می‌کنم.
رسانه‌ها را گوش ندیم.
خودمون گزینش کنیم.
پادکست خوبی قبلا گوش دادم. اینم مشخصاتش
که یاد محبوبم می‌افتادم وقتی دور بودیم.
محبوبم صورتش گرده.
صورت گرد قشنگه.
مخاطب الان باید به چی برسه؟ انسجام این جستار کجاست؟ توجه به جزئیات و زیبابینی؟
اگه می‌خواستی مخاطب به این برسه، این دیریاب هست. نارساست جستاره. من بیشتر یک جور ترس از دست دادن می‌بینم تو نوشته‌هات. یک جور بی‌هویتی و بار به هرجهتی.
سرمایه‌ای که سال‌ها جمع کردی برای نوشتن حفظ کن. پرچنان رو از شیوه‌ی نوشتن بعضی بلاگرهای لوس دربیار. دلم برای پرچنان سال‌های پیش تنگ شده. پرچنانی که می‌تونست دنیا رو از دریچه‌ی ضعیف‌ترین آدم‌ها نگاه کنه نه هر آنچه میلش می‌کشه بنویسه و از دل‌بخواهی های لحظه.ای و آنی بنویسه. من بازم تشکر می‌کنم دغدغه‌‌مندی داری قطعا هنوز ولی خوب افت کردی. و کاملا هم آزادی جه‌طور صفحه‌تو مدیدریت کنی یا نپذیری نظرمو. یا مثلا اگه چیز خاصی در چنته نداری ننویسی ننوشتن موقتی برای مخاطب عام بهتر از هردمبیل نوشتنه. اما حدس می‌زنم باید مخاطبات کمتر شده باشن به نسبت رشدی که هر نویسنده باید داشته باشه طی سالیانی که می‌نویسه این هم صرفا برداشت شخصیه.
به امید بهروزی و پیروزی.
امیدوارم حرفام منصفانه بوده باشه و اگر نبوده به دل نگیری».

این کامنت یکی از خوانندگان پرچنان است که تا حدود زیادی نقد  ایشان را بر جستار قبلی وارد میدانم.

 در این چندین سالی که می‌نویسم تلاش داشته ام با خواننده پرچنان صادق باشم. از این رو پیرامون جستار توضیحاتی را بهتر است ارایه دهد.
در جستار قبلی همان‌گونه که در نقد، «محمد» اشاره کرده، ترس بصورت پیدا و ناپیدا موج میزند. پس از بازگشت و مرور به جستار، آن ترس را با همه وجود حس کردم، وقتی که ترس وجود داشته باشد، دچار خود سانسوری می‌شوی، حتی ناخودآگاه، خرده خرده، فکر میکنی، مثل خط سبقت ممنوع جاده ها ممتد نمی اندیشی، دایم منقطع هستی و اجازه سبقت هر اندیشه ای را میدهی و آنگاه است که متوجه می‌شوی جویده جویده اندیشیده ای، پاره. خود سانسوری کار خودش را در اعماق پندارت کرده است.
اما هدف از جستار ها و یا این روزها که از سرو چشمانم می نویسم، چیست؟
خوانندگان قدیم پرچنان شاید بخاطر داشته باشند با توجه به شغلی که دارم، گاهی از تلخ ترین و گزنده ترین و سیاه ترین مناسبات اجتماعی می‌نوشتم و شاید مینویسم. دوستانی دارم که میگفتند می‌ترسیم پرچنان را باز کنیم و بخوانیم. خواننده ای که آن تبار و گذشته پرچنان را بخاطر داشته باشد، متوجه تغییر رنگ نوشتار پس از حضور سرو‌چمان خواهند شد.
هدفم از این نوع نوشتن چیست؟ 
نشان دادن عملی پاسداشت زندگی در شرایط سخت، در شرایط بسیار سخت روانی، اقتصادی، اجتماعی، سیاسی امروز.
 این که در جهان بی معنا شده امروز با حاکمان کنونی، با شرایط اقتصادی، بتوانی به کمک حداقل ها چراغِ گرم زندگی را روشن نگهداری. در ورطه خاموشی و تاریکی نیفتی.
 برای رسیدن به این هدف، با توجه به تبلیغات  عجیب و غریبی که هفته گذشته شاهد آن بودیم، امکان های دیگر را کشف کرده و معرفی کردم. این که با کشف امکان جدید، مثلا پادکستی، چگونه میتوان در دل این طوفانهای رسانه ای، با یاد آوری یک ترانه، یک خاطره، یک جان‌پناه کشف کرد جانپناهی آفرید. 
در تغییر سبک نوشتاری ام که احتمال بسیار زیاد متأثر از تغییر فضای وجودی ام بوده است، تلاش دارم بصورت عملی، و نه خیالی و ذهنی، یک جان‌پناه برای خودم و دیگری ها خلق کنم.

پی نوشت:
جانپناه چیست؟ 
بارها شده است در زمستان، کولاک شدید، وقتی نه سقفی و نه دیواری هست و در کوهستان پر برف و سرد،  که حتی دمت بر سبیل و ریشت یخ میکند،  باد و بوران و برف همه دید تو را گرفته، گویی همه جهان اینگونه است چرا که تو در آن لحظه اینگونه میبینی و لمس میکنید و حس، به ناگاه به یک اتاق ده، بیست متری می‌رسی و داخل آن میشوی، مثل پناهگاه امیری ( سنگ سیاه) در مسیر قله توچال یا پناهگاه بسیار کوچک سیادَر( در مسیر قله ناز). پس احساس امنیت میکنی، در همین حد که تندباد و برف و بوران را 
درنگی.
بتوانی چیزکی نوش کنی. سرما هست زمهریر هست اما باد و برف و طوفان نیست.
جان پناه، با جانت سر و کار دارد، نه بیشتر، قرار نیست به تو گرما ببخشد. جان پناه چنین چیزی است .


https://t.me/parrchenan

پادکست

وقتی که خانه خودمان نباشم و خانه فامیل و دوست و آشنا، تفاوت عمیقی را اداراک میکنم.

در خانه ما تقریباً هیچ گاه تلویزیون به معنای آنتن های این وری یا آن طرفی روشن نیست. فقط اگر قرار باشد فیلم یا سریالی که خودمان انتخاب و آن را تهیه کرده باشیم روشن میشود.

 به همین دلیل هم در معرض تبلیغ و تبلیغات موافق یا مخالف، نیستیم. در ماشین هم رادیو حضور کم رنگی دارد. بیشتر پادکست است که بازیگر اصلی این میدان است، یا سکوت داخل ماشین برای ما رقاصی میکند.

به همین دلیل از مشتریان پر و پا قرص اپلیکیشن کَست‌باکس هستم. گاهی مجبورم با فیلتر شکن باز کنم و صبح ها بی فیلتر شکن اما باز میشود.

باری

وقتی که در معرض، چه موافق، چه مخالف نباشی، گویی از ابعاد و حجم آنچه که نیست، اما رسانه الغا میکند، تلاش می‌کند تا نشان دهد، هست فاصله گرفته ای. 

آن بزرگی و قدرت و عظمتی که رسانه صوتی و تصویری چه در جهت موافق و چه در جهت مخالف در حال نشان دادن آن هست، برای تو شکلی منطقی پیدا میکند. تا حدودی واقعی تر، نه خیلی بزرگتر و نه کوچکتر. همان قدر با آن« چیز» مواجه می‌شوی که نیاز به آن داری.

و پیشنهاد دارم این نوع را هم امتحان کنید. تلویزیون و رادیو را خاموش کنید. ماهواره را هم و هر گاه نیازی به فیلمی و سریالی داشتید آن را تهیه کنید. عضو هیچ شبکه خانگی نباشید که به خاطر آن مجبور به روشن بودن تلویزیون شوید.

برای دانستن اخبار و دور نبودن از ابعاد آن و اثر گذاری احتمالی آن بر زندگی، همین اخبار نوشتاری که در خبرگزاری های تلگرامی می آید کافیست.

 باری

شماره جدید پادکست طنز پردازی را گوش میدادم که رسید به ترانه ای که سال پیش بسیار گوش میدادم. به گونه ای که تمام اقوام و خویشان مرا در شب یلدا با این ترانه در حافظه خود ذخیره کرده بودند.

در دل پر از سروچمانم بودم. آن روزها البته سرو‌چمانم نبود و در آن شبها با آن ترانه یاد او میافتادم که آن زمان ازم دور بود و این روزها نزدیک ترین. وقتی که شعر ترانه پیرامون صورت گرد محبوب می‌گفت یاد اولین باری می افتادم که صورت گردش نظرم را جلب کرد. زیر درخت کهنسالی نشسته بود و رفته بودم از چشمه آب بیاورم. همین که آمدم روبرویش بنشینم و صبحانه بخوریم، آفتاب نیز طلوع کرد و او و آفتاب در یک جهت در مقابل چشمانم قرار گرفتند. اسکارف دوچرخه سواری بر سر کشیده بود و در تشعشع آفتاب در اصطلاح عکاسی ضد نور شده بود. اما این ضد نوری باعث شده بود گِردی سر و صورتش نمایان شود.

حیرت زده از این زیبایی و گردی شدم و او را تا چند وقت دخترِ نپالی *صدا میکردم.

 نتیجه:

۱. قسمت جدید پادکست طنز پردازی را گوش کنید.

۲. قدرتها، به کمک رسانه ها هستند که ابعاد خود را بسیار بزرگتر از آنچه هستند، تصویر میکنند. با ندیدن تلویزیون و رادیو و ماهواره، این امکان را از آنها بگیریم.

 

به* نظرم تلفیق کوه و دختر نپالی ( هندی) گِرد ترین صورت هاست

 

@parrchenan

بی همه‌چیز

چه نشسته اید؟

چرا نرفته اید؟

 

فیلم بی همه‌چیز بر پرده سینما در حال اکران باشد و تا به اکنون ندیده باشید!!

حاشا و کلا

 

عصرگاهی تنبلانه سرد زمستانی است، مسیر برگشت به تهران با بارش برف همراه شد و با سرعت مطمئنه آمدم و در نتیجه دیر تر رسیدم.

به سرو‌چمانم پیشنهاد سینما دادم و اجابت کرد. گفته بود بی همه چیز و سرچ کردم دیدم سینما نزدیک خانه تا بیست دقیقه دیگر اکران دارد. رفتیم.

به این انتظار که عصرگاهیمان رد شود.

اما دقایقی که گذشت شگفت زده شدم.

پرتابم کرده بود بیست سال پیش، تاتر ملاقات با بانو سالخورده، که حمید سمندریان اجرا کرد. بعد از دیدن آن تاتر رفتم بیشتر کارهای فریدریش دورنمارت را گرفتم و خواندم.

 در این فیلم و نمایشنامه دایم در حال ملق زدن هستی تا می آیی این سمت غش کنی می‌بینی کفه دیگر سنگینی میکند و در حالت رفت و برگشت هستی.

بیش از این چیزی نمی‌گویم تا شگفتی چشم انتظاری شما را خدشه وارد نکنم.

پی نوشت:

کارگردان تا می‌توانسته از المان های دوچرخه، قطار، ایستگاه، کوه، کوهستان..

استفاده کرده است.

 

https://t.me/parrchenan

گزارش زمستانی صعود قله روته

ابتدا مختصری از گزارش برنامه صعود زمستانی قله روته.

 روستای روته در منطقه رودبار قصران و فرعی شمالی بین جاده فشم _زایگان است.

ابتدا روستا، کوچه لاله مسیری است که ما را به یال جنوبی و مسیر زمستانه صعود می اندازد. در طول مسیر چشمه یا رودخانه ای نیست و از ابتدا آب را باید با خود همراه کرد‌. بعد از رسیدن به خط الراس سنگی، در حدود صد متر را زیر دیواره سنگی و پر هیبت آن باید تراورس کرد و از اولین دهلیز خود را به خط الراس قله رساند. مسیر برفی و مه آلود است و مناظر دور و بر را پر شکوه تر می‌کند. وقتی بر روی خط الراس قرار میگیری، مشرف به دره پلَک لالون میشوی نزدیک قله، تیغه ای است و پر برف و عبور از آن را خطرناک تر، از دهلیز زیر قله، فرود می‌رویم و مختصری ارتفاع کم کرده و آن را دور زده و دوباره ارتفاع گرفته و بر روی قله می ایستیم.

 برای مسیر برگشت یال جنوب و زیر قله را انتخاب میکنیم، در حدود پنجاه متر به سمت راست( غرب) قله حرکت کرده و از دهلیز ها وارد یال جنوبی شده و فرود می آییم.

 پی نوشت:

صعود زمستانی کوهستان ها شبیه روزه معتادان معتقد است. هوای سرد، برودت هوا، در آمدن از زیر پتو، جدا شدن از کناره گرم بخاری، پوشیدن کلی لباس و کفش های سنگین، کار صعود به قله را در زمستان مشکل می‌کند. در طول مسیر شاید از خود بپرسید چرا؟ چرا اکنون اینجایم و نه در جای گرم و نرمم؟ آرام آرام که شروع به حرکت می‌کنی، وقتی ضربان قلب و ریتم نفس و آهنگ گام برداری ات با هم هماهنگ شد، به ناگاه، در لحظه ای چیزی شبیه فرضیه انفجار بینگ بنگ، درونت منفجر میشود و همه شئون روانی ات را تحت تاثیر قرار می‌دهد. یک سرخوشی و یک مستی بدست می‌آوری که تا ساعت‌ها با تو همراه است. سبک هستی و با پرواز عقاب بالای سرت، نشئه میشوی.

حالا چرا شبیه به روزه معتادان معتقد کردم این فضا را؟

 معتادان معتقد هنگام سحر و بعد از تناول سحری شیره یا تریاک را با انبوهی خرما پیچیده و آن را قورت میدهند. چند ساعت بعد که خماری به سراغشان آمده اما امکان تدخین و بلع ندارند چون روزه دار هستند، زیاد در خماری نمی‌مانند. اسید معده کار خود را کرده و جداره خرمایی آن دپینگ اغپل صبح را هضم کرده و رسیده است به هسته اصلی. در این هنگام است که گویی بمبی منفجر میشود و فرد از خماری در می‌آید، چرا که معده بمب سحرگاهی را هضم کرده است.

نتیجه:

 بمب های دپینگی خود را بشناسیم و کشف کنیم.

کار کرد همه بمب های دپینگی اتفاقاتی است که در شیمی خون می‌افتد. مثل یک شیمدان هوای شیمی خون خود را داشته باشیم و به کمک هورمونهای غده های مختلف بدن آن را در جهت میل خود تنظیم کنیم

 

@parrchenan

پلاکارد

محله ما، بعلت ساخت و سازهای غیر مجاز، پلیس ساختمان دارد. و مأمورانی از شهرداری بصورت بیست و چهار ساعته، در کیوسک خود، عبور و مرور ماشین های سنگین را مد نظر دارند.

تابستان ها شباهنگام که کوچه را با دوچرخه دارم بالا میکشم به مامور فربه ای با صورتی همیشه اصلاح شده در حالیکه یک پنکه فلزی، از آن قدیمی ها که عمر شصت هفتاد سال دارند را جلوی رویش قرار داده صندلی بیرون کیوسک گذاشته و پیکنیک و کتری و چایش نیز دم دستش، و کوچه را می پایید بر می‌خوردم.

هیچ گاه اسم و رسمش را ندانستم، اما در همان حالت عرق ریزان سلامش میدادم، دوچرخه را نزدیک او می‌کشیدم تا شیب کوچه را زیگزاگ کنم و بشکنم و در این موقعیت او پاسخ سلامم میداد. با علیک او دور میشدم.

 بعد از مدتی نرسیده به پیچ کوچه دوست داشتن شیفت او باشد و یک سلامی کرده باشم. او آشنای من بود اینک.

امان از این سلام. واژه غریبی است. غریبی آشنا ساز.

 دقت کردید کوچه و خیابان خلوت باشد اگر عابری دیدی دوست داری سلامش کنی. اما اگر شلوغ بود این اشتیاق را نداری. واژه سلام یک خلوت گزیده آشنا ساز است خودش را در خلوتی پیدا می‌کند و فونداسیون یک رابطه، یک آشنایی،یا رفاقت یک عمر را ممکن است بسازد. 

تابستان ها که در پارکی میدویدم. پیرمرد قبراقی از بالادست پارک فریاد میزد: درود. و من رساتر پاسخش را با درود میدادم. صدا دورد هر دو در فضای کوهستانی پارک می‌پیچید.

از خاطرات خوش سربازیم آن است که هر گاه فرمانده پادگان می آمد و ما سربازان در صف بودیم، با فریادی رسا که در کل محوطه بزرگ تجمع، می‌پیچید، می‌گفت: پادگانْ،، دروٓد و ما پاسخش می‌دادیم.

باری همه اینها را گفتم که اهمیت واژه سلام را در قاموس کلامی خودم معرفی کنم.

با مرد نگهبان با همین سلام و علیک آشنا شدیم. گاهی او زودتر سلام می‌گفت و من علیک و بلعکس.

تا اینکه چند روز پیش پلاکارد مرگ اش را به دیواره کانکس زدند. مرد!! چند ساعت بیشتر پلاکارد نماند و جمع آوری شد.

مردن همانا و پایان یک رابطه سلام علیکی همانا. مردن همانا و زنده شدن در پندارم که اکنون برای شما می‌نویسم همانا.

باری، چند روز پیش نیز جوانی در محل مُرد، انبوه پلاکارد های تسلیت است که در چهار گوشه میدان زده اند و نمیدانم تا کی قرار است بماند

در محل کارم که چند وقت پیش یکی از اهالی منطقه مُرد، داربست زدند و تعداد ۷۲ عدد پلاکارد را نصب کردند!!

 

 جریان و کارکرد انبوه پلاکارد ها را نمی‌دانستم، جز آلودگی محیط زیست و پول دور ریختن، چیزی برای آن متصور نیستم. برای مرگ بابا هم از اداره درخواست کردم، چیزی نصب نکنند.

اما

 با هم‌زمانی هایی که در این مدت اتفاق افتاد چیزی دگر دستگیرم شد. افراد با زدن پلاکارد، در واقع در حال رُخ نشان دادن طبقه خود هستند. یک اعلام طبقه و قشر خود. آن فرد نگهبان تنها چند ساعت بنر باید نصب میشد و احتمالأ بدلیل تکدر خاطر مردم محلی از آنجا جمع میشد و این دیگری باید ده ها عدد نصب شود و سلام آقای قادری و پسرانش را به ارباب کربلا برساند!!

نتیجه:

 معتقدم مهمترین اتفاق بد در تاریخ بشر، این شکاف دایم بین طبقات اجتماعی است، و تلاش یک انسان بشر دوست بهتر آن است که تلاش کند این فاصله ها را کمتر کند. از طریق دقت بر ابراز و شیوه های بروز و ظهور آن. مثلا در پست های پیشین، انقلاب «تو» در سوئد را خواندیم. این پلاکارد نصب کردن برای مرگ یک انسان نیز یکی از این موارد است. وصیت کنیم برای ما نصب نکنند . برای مرده خود نیز هم نکنیم.

 تا برای نسل های بعدی میراثی نابخردانه را دامن نزنیم.تلاش کنیم طبقات اجتماعی نسل های بعدی بهم نزدیکتر باشند تا دورتر.

 

 

@parrchenan

آرش کمانگیر

آرش کمانگیر نوشته بهرام بیضایی را در حال گوش دادنم، دوازده دقیقه مانده است به پایان، سرعت ماشین راکم میکنم و از لاین کند رو میروم تا دیرتر برسم و داستان را تمام کنم و حسش تازه بماند و لمس کنم.

 داستان تمام میشود و نمِ اشکم را پاک میکنم و یاد چهار سال پیش می افتم. قرار بود دانشجویان دختر دانشگاه بهشتی را به قله دماوند ببریم. با خودم فکر کردم، حرکتی فرهنگی داشته باشم. بدنی آماده و نفسی قبراق داشتم. نزدیک های قله شروع به خواندن شعر آرش کمانگیر سیاوش کسرایی با صدایی بلند کردم، بلندای صدایم باید بر زوزه باد میچربید. در قله داستان عمو نوروز پایان یافت.

 

تا مسیر برگشت و پناهگاه، چند نفر از بچه ها، قسمتی از شعر را بارها و بارها تکرار میکنند. ورد زبانشان شده است: « منم آرش، سپاهی مرد آزاده...»

 

از آن بچه ها یکی، ناگاه هنوز دانشگاه تمام نکرده مرد. اوایل کرونا بود فکر کنم. ایست قلبی.

خاطره صعود در پندارم هنوز چرخ می‌خورد: خسته بود و در انتهای صف می آمد و من هم با انتها ماندگان ، گروه را جمع میکردم، با همه خستگی و سر درد و کم توانایی با خود تکرار می‌کرد منم آرش... و دوباره شروع به گام برداشتن می‌کرد.

 

اما آرش کمانگیر ِ بیضایی از لونی دگر بود. زاویه دیدی متفاوت و بسیار امروزی. روزی خود را از باد می‌گرفت و تنها.

 

پیشنهاد:

 اگر با قصه آرش یا شعر آرش، حس و حالی دارید. آرش کمانگیر بیضایی را از دست ندهید.

 پی نوشت:

 زادروز بهرام بیضایی، پنج دیماه، را با خواندن کتابی از او در خود درونی و شاد باش گوییم

 

 

@parrchenan

تو

پرچنان:

روزهای اولی که وارد خانواده سروچمانم شده بودم، بچه های فامیل که دور و برم می آمدند، «عمو سهیل» خطابم میکردندم. تلاش جهد بسیار داشتم تا عمو رو حذف کنند و فقط مرا به نام و بدون پسوند و پیشوند صدا کنند. مثلا اگر می‌گفتند عمو سهیل بازی کمتر بازی می‌کردم و اما با سهیل گفتن تا ته بازی را انجام می‌دادم. یا هر وقت بصورت اولی صدایم می‌کردند صدایم را بم و لرزان میکردم و پاسخ میدادم. گاهی اوقات بابا نسبت به بچه ها خرده می‌گرفت که عمو سهیل بگویند. حتی کودک شیرین زبان دو ساله ای که مرا « دوئِل» صدا میکرد را تلاش دارند او را به گفتن « عمو دوئِل» نایل آورند.

باری 

دیروز جستاری از « بهروز» یکی از خوانندگان پرچنان که در کامنت ها فعال هستند و از او می‌آموزم خواندم پیرامون انقلابِ «تو» در سوئد، که در ادامه این جستار خواهم آورد.

 

اما درجه بندی که در جستار بهروز دیدم، را در اداره کاملا ملموس و به عینه می‌بینم. مثلا به افرادی که رتبه و مقامی بالاتر دارند، با کرنش و پسوند خانم یا آقا خطاب میکنند و افراد رتبه پایین تنها با نام خانوادگی.

معتقدم ما نیز در فرهنگ مان روزی راه انقلابی سوئد را باید برویم. در واقع انقلاب واقعی در واژه هاست که اتفاق می افتد. با انقلاب در واژه ها فرهنگ و زیست جهانی جدید در پندار آدم ها ایجاد خواهد شد.

ما از طریق واژه ها، طبقات اجتماعی، ایل و تباری که همیشه تاریخ بوده است را تحکیم میکنیم.

نتیجه:

 تا آنجا که امکان داشت که اولین امکان، در پندار خود فرد و دوم در پندار فرد دیگری، افراد را «تو» و نه شما، و دوم بدون پسوند و پیشوند خطاب کنیم و خطاب شویم.

 

@parrchenan

 

انقلاب "تو"

اسم عجیبیست نه!!؟

منطور از "تو" اینجا در مقابل "شما" ست.

 

در سوئدی هم در مقابل لغت "تو" (مفرد) لغت "شما" (جمع) وجود دارد. 

سوئدیها در گذشته (تا پنجاه شصت سال پیش) و ما همچنان در زبان فارسی از این لغت برای احترام سنی و یا جاه و منزلت دادن افراد (بزرگنمایی) استفاده میکردند. 

در دهه شصت قرن گذشته مسیحی انقلابی اجتماعی با مباحث آزاد و آرام در جامعه سوئد رخ داد که به انقلاب "تو" معروف شد.

این مباحث در ادامه طبیعی اصلاحات رفاهی برای کمتر کردن فواصل طبقات اجتماعی سوئد بشکلی در پهنه فرهنگ و زبان بود.

از آن زمان به بعد با زیر سوال بردن بار طبقاتی "شما" که به فاصله گذاری طبقاتی و سنی منجر میشد کم کم شما جایش را به لغت صمیمی و مهربان "تو" داد.

رفته رفته القاب دیگر نظیر استاد، جناب مهندس، آقای دکتر ، خانم پرفسور فلانی یا داروخانه چی بهمانی در محاورات روزمره به کناری رفت (بنوعی شغل فرد برایش نشانگر جایگاه اجتماعی طرف میبود) و فقط در موارد خاص ضروری مثلا در مصاحبه نخست وزیر یا وزیر به منصب سیاسیش اشاره میشود وبعد از پایان دور خدمت فقط به اسم کوچک و بزرگ مورد خطاب قرار میگیرند.

مثلا وقتی من نامه ای به رئیسم می نویسم بدینگونه شروع میشود:

سلام پرویز

و این عرف کاملا در سوئد پذیرفته شده که فرد با نام کوچک مورد خطاب واقع شود.

 

خاطره: اوایل که سوئد آمده بودم و هنوز مسئله برایم جا نیفتاده بود به دیگران بر اساس تربیت اجتماعی ام لغت شما رو بجای تو استفاده میکردم تا فاصله گذاری اجتماعی را حفظ کرده باشم بخصوص با افراد مسن.

بعد از چند بار زیر سوال قرار گرفتن از طرف مخاطبم که چرا از این لغت کهنه استفاده میکنم و اشاره من به ارزش و "احترام" نهفته در این لغت برای بزرگتر بودن از خودم از لحاظ سنی طرف لبخندی زده یادآوری کرد فقط افراد بسیار کهنسال امروز همچنان از این لغت برای فرد مفرد استفاده میکنند و امروزه استفاده از آن منسوخ شده و چه بسا با تمرکز جامعه به جوان نمایی جوان گرایی فرد مخاطب با اشاره غیر مستقیم به سنش خاطرش مکدر شود. 😂

پیرزن کلوم

حجم برف انبوه تر از آن چیزی بود که روز قبل هنگام چیدن برنامه، تصویر کرده بودم. یک یال پر برف با شیب تند را انتخاب میکنیم و بالا میرویم. بالا رفتن مشکل شده است. جلو دار و برف کوب میشوم و جدال با برف را شروع میکنم. آن قدر برف بود که برف را شنا میکردم، یا همچون یاکِ نپالی( نوعی گاو)، برف را شخم میزدم.

 تقلا میکردم که از آن همه برف در آییم و به ارتفاعات بالا دست که به واسطه باد، حجم برف هایش کم شده، خود را برسانیم.

در پندار خود غرق شده ام. این همه تقلا برای چی؟ که برسم بالا. که چی؟ که چکاد کوهستان را صعود کنم. در این حجم برف و زمستان که چی؟

اما من از این تقلا لذت می‌بردم لذت بسیار بسیار.

هر چقدر سوالات پندارم جدی بود و پاسخی نداشتم و حتی این رفتار را غیر منطقی و عقلانی می‌دیدم اما آن همه لذتی که می‌بردم همچون سیلی، آن سئولات خاشاک گونه را میشوید و می‌برد.

نتیجه:

زندگی یعنی لذت. تو زاویه دید خود را به گونه ای تغییر دهی که لذت آن را ببری.

«که چی» پاسخی ندارد و تو در دام آن گیر خواهی کرد. اما میتوان با «اصالت لذت» به راحتی از آن عبور کرد.

 معتقدم زندگی ما، زندگی تک تک ما، شبانه روز ما، رفتن و آمدن هر روزمان، تداعی کننده همان تقلایی است که در برف انجام میدادم. اگر از صرف زندگی لذت نبریم، هیچ پاسخ دیگری برای چرایی زندگی کردن نخواهیم یافت.

 

@parrchenan

شب یلدا

شب از نیمه عبور کرده است و سواار بی آرتی هستیم.

این روزها به علت ترافیک وحشتناکِ «شهرِ الگو جهان اسلام»( پلاکاردی نصب شده از جانب شهرداری که تهران را با این عنوان معرفی می‌کند) عملا امکان تردد با ماشین در سطح شهر را ندارم. اولین مترو یک جای پارک، دهها متر فاصله با مترو پیدا میکنم و با مترو میروم.

ترافیک را دیوار شیشه ای لقب داده ام. دیواری که ناپیداست اما اجازه عبور و مرور نمی‌دهد.

یک بامداد با بی آرتی در حال رسیدن به محل پارک ماشین هستیم.

تِم تهران بامدادان تغییر می‌کند جنس آدم هایش هم.

 در سالهای پیش معمولاً شبی را از پایین تا بالای تهران با وسایل عمومی رفت و آمد میکردم و می‌دیدم این فرهنگ متفاوت را، اما اکنون نه.

فردی سوار مترو شد و کارت بلیط نداشت، چند ایستگاه و نیم ساعتی تنش های کلامی درست شد. فردی او را افغانی ای خطاب کرد، که پر رو شده است!!!

داخل جمعیت چند نفر فریاد زدند بی احترامی نکن!!

چند تایی شأن افغانستانی بودند. اما آنکه بیش از همه فریاد زد، مدعی بود که لر هست و آن فردی هم که کارت بلیط نزد و تنش درست کرد هم لر بوده و نه افغانستانی، و وقتی که به او که لر بود افغانستانی خطاب کردی در واقع به لرها بی احترامی کرده است

 بیشتر دوست دارم مشاهده گر باشم، اما تنش در حال افزون شدن است، رو میکنم به مسئول اتوبوس و میگویم دو ایستگاه دیگر همه پیاده می‌شویم و خودت را با این موضوع فرسوده نکن.

نتیجه:

۱.شب هنگام و خستگی عمومی مزید بر علت شد که افراد کلام ها و صحبت های هم را در اتوبوس نفهمند و برداشت اشتباه کنند. اما معتقدم همیشه درصد بزرگی از اختلاف ها و مشاجره ها در عدم فهم دقیق صحبت ها صورت می‌پذیرد. 

 برای اجتناب از این موضوع راه‌ها زیادی وجود دارد اما یک اصل بخصوص در افراد صمیمی می‌تواند راهگشا باشد، اینکه نیت افراد نزدیکمان را مثبت ارزیابی کنیم چرا که ما عزیرش هستیم، پس اگر جمله یا کلامی را متناقض با این موضوع یافتم، به دریافت خود شک کنم.

۲. خستگی و بی خوابی و مواردی از این دست که مود آدم را پایین می‌آورد امکان سو تفاهم را افزایش میدهد، این نکته را بسنجیم و برای بررسی بیشتر اجازه دهیم، افراد وقتی در موقعیت و مود نورمال خود هستند اقدام کنیم.

۳. در حالیکه دنیای پیشرو، به سرعتی غیر باور در حال عبور از مفاهیم نژاد پرستانه است و کمبود جمعیت خودش را از طریق مهاجر پذیری جبران می‌کنند، ما به صورت نابخردانه ای در مفاهیم قرن نوزدهمی که میراث فرنگیان بوده هنوز درگیریم. افغانی!! که همان ما است. تاریخ و جدایی افغانستان و معاهده هرات و زبان و فرهنگ و فرهنگ و فرهنگ ما همه یکی است، این افترافی که در اتوبوس بود و تا جایگاه فحش نیز تفسیر شد را نمی‌فهمم.

پی نوشت:

با آقا سید خادم مسجدصحبت میکنم خواب آلود است. دلیلش را بیان کند. تا چهار صبح برای شب یلدا بیدار بودیم. «هشتاد نفر از اقوام در مسجد خانه خدا یادآور را جشن گرفتیم. نفری هشتاد تومان برایمان در آمد. اعیاد نوروز و یلدا و قربان در مساجدی که خادم هستیم جمع می‌شویم و جشن می‌گیریم».

 

 ما در مددکاری اصلی داریم به نام استفاده از امکانات موجود. حال از قانون‌گذاران متعجبم که چنین رسوماتی مثل یلدا، در قلب تاریخ و در تک تک آدم های زیسته در این فرهنگ هست که تحکیم بخش خانواده و مناسبات خانوادگی است اما آن را وقعی نمی‌نهند و به دنبال قانون گذاری ها و ممنوعیت ها و صیانت خانواده هستند. چه روزها که برای محرم و شب‌های قدر که تعطیلات دارد و صبح ها نیمه وقت شدن کار. اما دریغ از دولتمردان ما که امکانات فرهنگی خود را این چنین حیف میکنیم.

پی نوشت دوم:

۱. آقا سید افغانستانی هستند و همانند ایرانی ها، لرها ترک ها، کرد ها. اما این رسومات را بسیار بیشتر از ایرانی جماعت جدی می‌گیرند.

۲. صبح خواب ماندم و اداره نرفتم.

۳. همه قرار است یکی دو ایستگاه دیمر از اتوبوس زندگی پیاده شویم. برای چیزی که ارزش ندارد دو ایستگاه مانده به پایان خط، نجنگیم.

 

https://t.me/parrchenan

طبخ

به نظرم یکی از دلایل خوش مزگی خوراک های ایرانی عنصر زمان است.

 چرا که در زمانی نسبتاً طولانی طبخ شود.

برای آنکه عنصر زمان طولانی لحاظ شود، شعله باید در نهایت حداقلی خود باشد.

در روزهای سرد زمستانه، بخاری می‌تواند معجزه گر باشد. میتواند به قسمت مهم آشپزخانه تبدیل شود. و میدانیم که مغز آشپزخانه اجاق آن است.

آبگوشتی که بیش از پانزده ساعت روی بخاری طبخ شده باشد چیزی دگر است. برای جدا کردن گوشت از استخوان فقط کافیست استخوان را در دست گرفته و یک تکان دهید، اینک استخوان لخت در داستان شماست که مانده و رخت گوشت از تنش به آنی خارج شده است.

این روزها سرو چمان مغز آشپزخانه را در بخاری پیوند داده است ومیوه های خشک نیز یکی از آثار آن است.

 

https://t.me/parrchenan