دربند

برای هم ارتفاع و هم فضا شدن با دماوند، نیازمند پیش برنامه هاییست. پیش برنامه هایی با کوله های سنگین که در آن چادر و وسایل پخت و پز و کیسه خواب گنجانده شده باشد اینگونه امکان ارزیابی دقیق تری از بدنت را بدست میاوری و به بدنت نیز امکان شهودی فضای صعود را میدهی پدر اصلاح هم ارتفاع می‌شوی.

بدین جهت با سروچمانم صعود توچال و چادر زنی در ارتفاع را اجرا کردیم.

اتفاق عجیبی که با آن مواجه شدم اما از جنس دیگری است که بیان خواهم کرد.

تقریباً از هشت سالگی خود مسیر دربند و شیرپلا را رفته ام و این مسیر برایم چشم آشناست، از آن زمان که کافه ها اتاری و فوتبال دستی داشتند تا اکنون و مناظر همانی است که حتی شهریار پیرامون پاییز پس قلعه سروده است.

اما این بار فرق میکرد

بیش از نیمی از دکان های مسیر( مسیر از تله سی تا کافه رجب) شاید دو سوم کافه ها، تعطیل شده بودند. به چه علت؟ نمیدانم اما می‌توان گمانه زنی کرد: هزینه‌های رستوران داری زیاد شده و از حالت سود دهی در آمده است و به قول معروف نمی ارزد. توان مالی مشتریان دربند این قدیمی ترین تفرجگاه تهران پایین آمده است. البته اینها همه حدس و گمان است که اگر درست باشد با آیینه اقتصاد کشور، مردم و این روزهای ملت گویا همسان است.

اما این فقط بحث اقتصاد کلان و حاکمیتی است ؟ گمان نمیکنم. اجازه دهید با مثالی آن را توضیح دهم.

هنگام صعود و در اواخر شب در کافه رجب ایستادیم و از مسئول آنجا پرسیدم اجازه میدهد در آنجا املت درست کنم، قبول نکرد با اینکه قرار بود مخلفات نوشابه و غیره را از او تهیه کنم در نتیجه مسئولش را با کافه خلوتش تنها گذاشته و در نزدیکی همان جا مشغول طبخ املت خود شدیم.

اما شیوه نو و به روز مارکت چه میگوید؟ اینکه تو به هر طریقی افراد را به داخل فروشگاه بکشانی، آنها در نهایت مشتری تو خواهند شد. این اتفاق را در منطقه آلوارس سبلان و عشایر ترک زبان آنجا دیدم، اینکه هر آلاچیق تلاش داشت به نحوی تلاش داشت تو در آنجا توقف کنی، یکی با تزئین شتری دیگری با نگهداری انتری و... و همین که می ایستادی امکان فروش عسل و نان و دیگر محصولات خود را پیدا می‌کرد.

در واقع گمان میکنم کافه داران دربند نتوانسته‌اند خود را با شرایط جدید وفق دهند. تعداد تفرجگاه ها افزایش یافته، تنوع رستوران ها بیشتر و در نتیجه رقابت تنگاتنگ.

مثلاً اگر من جای آنها بودم سوبسید خوبی بابت تله سی می‌پرداختم تا هزینه آمدن به بالای کوه نازل شود و ساعت استفاده از آن نیز افزایش یابد تا شرایط لندن افراد بیشتری به مسیر میسر شود...

باری

همه اینها احتمالأ نشان دهنده وضعیت مالی نه خوب ساکنین شهر باشد.

https://t.me/parrchenan

دو جستار

در اسنپ نشسته ام و اول تلاش میکنم بخوابم.

معمولاً تنها زمانی که در روز فرصت دارم قیقوله ای کرده باشم همین زمان ظهر است که در استنپ نشسته ام.

اما خوابم نمی‌برد دایم پنداره های( خاطرات) کودکی ام جلو چشمانم رژه میرود خاطرات بابا و پیکانی که اوایل دهه‌ی هفتاد تهیه کرد و به پراید که در دهه هشتاد تبدیل شد.

طاقت نمی آورم و به راننده مشاهده ای که از طریق حس بویایی کرده بودم را بیان می‌کنم:

« آقا ماشینت خیلی بوی نویی ( نو) میدهد»

پاسخ میدهد ده روز است که ماشین را از کارخانه تحویل گرفته است.

شنگول میشوم و تبریک گفته و امید میدهم: چرخش برایش بچرخد. نمیدانم چرا هر چیز نو، از جنس و اجناس و اشیا گرفته تا فصل نو تا روز نو تا حال نو حسی از خوشی و لبخند بر من میآورد و گمان دارم این یک رفتار عام انسانی و جهانی باشد، همه آدم ها با دیدن نوزاد( آدم نو) حتی بچه گربه ( حیوان نو) لبخند بر چهره می‌شوند.

سپس احساس و خاطراتی که در پندارم از زمانی که سوار ماشینش شده ام را با او در میان میگذارم و توضیح میدهم عامل آنها بخاطر همین بوی نویی ماشینش است که مرا اینچنین به دور پرتاب کرده و همین گونه میشود که تا به مقصد گرم گفتگو می‌شویم گویی که دو گنجشک در انبوه شاخه های یک درخت از این شاخه سخن بدان شاخه بپرند و وراجی کنند.( خدایی تنها وراجی شیرین، انبوه صدای گنجشک های یک درخت سبز پر شاخه است).

نتیجه گیری:

عطرها را جدی بگیریم، با بیان مشاده خود امکان آشنا شدن با غریبه و سپس امکان گفتگو را بیابیم. اینگونه حس برادری در جامعه شاید نشر پیدا کند.

جستار دوم:

این روزها که در خط ویژه عبور میکنم یک موضوع آزار دهنده به دیگر موضوعات آزار دهنده اضافه شده است.

اینکه گشت های موتوری پلیس که به تازگی جهت مقابله با پوشش اختیاری در خیابان ها مستقر هستند یک علامت تعجب بزرگ دارند!!

این موتورها جهت برخورد با موتوری هایی که مسافر خانمی بدون حجاب دارند برنامه ریزی شده اند و موتور راکب این نوع مسافر را در اصطلاح می‌خوابانند و به پارکینگ انتقال می‌دهند.

این که به کدام ماده قانونی این اعمال قانون انجام می‌شود برایم هنوز پرسشی است که پاسخ نگرفته ام.

اما آن تعجب چیست؟

اینکه این موتورهای پلیس که دو نفره سوار آن هستند تقریباً در اکثریت موارد خود کلاه ایمنی نگذاشته اند، حال آنکه بسیاری از موتور سوارهای سطح شهر بخاطر همین رفتار غیر قانونی اعمال قانون شده و جریمه و حتی موتورشان توقیف شده است. یعنی ممکن است موتور یک شهروند بدلیل عدم استفاده از کلاه ایمنی، در کفی کنار خیابان باشد و در همان لحظه موتور سواران پلیس بدون کلاه ایمنی در حال گشت زنی!!

ای کاش میشد این نکته مهم قانونی که تبعیض آشکار است و امکان تفسیرهای متعدد را می‌دهد به مسیولین دژبانی نیروی انتظامی گزارش کرد تا ااین روند متوقف گردد.

https://t.me/parrchenan

تاتر شب روی سنگ فرش خیس

انتظار نداشتم اکبر رادی این مقدار و با این جزییات ریز، فرهنگ ایرانی را شناخته باشد، چیزی چون یک جامعه‌شناس.

وقتی این نمایش را دیدم دنبال کلیدی گشتم که قفل فهم آن را گشاید و یافتم: عدم امکان گفتگو

همه نمایش آن بود که اقشار گوناگون و مطرح در جامعه امکان گفتگو و فهمیدن هم را ندارند.

علی رغم مجالس متعددی که دکتر مجلسی! جهت گفتگو بین دوستان و همسایه و آشنایانش برپا می‌کرد امکان گفتگو سازنده و فهمیدن یکدیگر صورت نمی‌پذیرفت. گفتگو بین خودش، خواهرش، همسرش نیز هم.

اکبر خان بدرستی ارجاعات متعددی به حافظ داد.

حتی قهرمان داستان نیز چون عنصری از جامعه بود خود اهل تزویر بود و مرا یاد این بیت حافظ انداخت:

مِی خور که شیخ و حافظ و مفتی و محتسب

چون نیک بنگری همه تزویر می‌کنند.

و حافظ سال‌ها قبل تر از رادی گفته بود :

گفتگو آیین درویشی نبود

ور نه با تو ماجراها داشتیم.

چه مقدار با آقای مجلسی همدلی و هم ذات پنداری کردم، بارها و تقریبا همه زندگی تلاش کردم آشنایان و دوستان و بستگان و... را در گفتگو بی اندازم و منتظر نتایج مثبت آن باشم اما...

شاید یه این دلیل که چون حافظ و مفتی و محتسب و... اهل تزویرم هنوز.

اهل تزویریم هنوز.

وانت

قسمت دوم:

با راننده وانتی گرم گرفته بودم و به مقصد رسیدیم، در راه متوجه شده بودیم منازلمان تقریبا نزدیک به هم است و گفت بیا با هم برگردیم.

پاسخ دادم باید یک سر مادرم را ببینم و قبول کرد و فرصت دیدار را داد. در برگشت از روزگار تا سالخوردگی اش گفت. دو بار تا مرز مرگ رفته بود و اکنون اما سرپا و قوی است. شبها نماز شبش را به نماز صبح مسجد گره میزند و در ایام محرم آبدارخانه را تا انتهای مجلس می‌چرخاند و ورزش و پیاده روی صبحگاهی را اما هرگز فراموش نمی‌کندو اکنون پنج شش ساعت با وانت اش کار میکند. بیش از سی و پنج سال از بازنشستگی اش می‌گذشت و من مشتاقانه سخنانس را می‌شنیدم. گفت گیر پیرمرد پرگویی افتاده ای اما گفتم من از شنیدن داستان زندگی آدم ها لذت می‌برم.

شوخ بود و سرحال در میدان سپاه به مرد چهار شانه ای که دست به کمر بود سلام شنگولانه ای داد، گویی پسری شش ساله باشد.

رو کرد به من که از این رفتار خوشدل شده بودم گفت: هنوزم از پس این همه عمر از پس این همه اتفاقی که در زندگی برایش افتاده است خود را در درون خود، کودکی می‌پندارد.

وقتی دید هم سبیل هستیم عکس پرسنلی زمانی که کارمند بود و هنوز بازنشسته نشده بود را نشانم داد و گفت خوشحال است از این که امروز با من همسفر شده است.

نتیجه:

گفتگو آدم ها را با هم مهربان میکند. یا شاید امکان مهربان شدن را مهیا

https://t.me/parrchenan

کتاب رساله ای کوچک پیرامون فضیلت های بزرگ

به آخرین صفحه کتاب که رسیدم با دست خط خود روبرو شدم: پایان خوانش کتاب را در تاریخ نود و هفت نوشته بودم و اکنون بعد از پنج سال دوباره این کتاب را خواندم:

رساله ای کوچک پیرامون فضیلت های بزرگ

آندره کنت اسپونویل

دکتر مرتضی کلانتریان

انتشارات آگه

کتاب ۱۸ فصل دارد، ترجمه خوبی ندارد، گاهی سخت و قامض میشود اما ارزش دوبار خواندن را حتما دارد.

در طول عمر خود بسیار شنیده ایم که فلانی فاضل است، بهمانی فرزانه است اما به واقع فاضل یا فرزانه چه ویژگی های را داراست؟

جامعه مذهبی و فرهنگ دینی شدیدی که در چند سال گذشته در مملکت حاکم بود، تعریف از فاضل و فرزانه را به سمت و سوی ایده و آرمان خود میکشاند و هر چه فرد در ظاهر اهل تقوا و تعبد و عبادت بود را به عنوان فضیلت و فرزانگانی به جامعه نشان می‌داد حل کنه آن را نام زهد است. اما اکنون که آن فضا و شدت مذهبی در باور عمومی به گمانم کاسته شده است میتوان با درنگی بیشتر به این موضوع نگریسته و از این رو این کتاب مهمی برای اکنون ما، و برای عده‌ای از ما که دوست داریم صفت ها و خصیصه های مثبت و نه لزوما دینی و مذهبی داشته باشیم است.

در ابتدای هر فصل خود نویسنده پرسش های مرد افکنی مطرح میکند که چه بسا تا انتهای فصل نیز نمی‌تواند پاسخ دقیقی بدان بدهد

از این رو تلاش میکنم هر هجده فصل را گذرا نام برده و مختصر معرفی کنم.

۱. ادب!! و عجیب آنکه آن را دروازه فضیلت و نه خود فضیلت نام می‌برد، پیرامون این فصل میتوان حاشیه های بسیار داشت. مثلا آیا ادب حجاب داریم؟!

۲. وفاداری و بحث وفاداری و عشق و زناشویی را به چالش های سختی می‌کشاند. چه مقدار وفادار به مفاهیم و ایده ها و پیمان های خود هستیم؟

۳. دور اندیشی که جز فضیلت های چهارگانه و ریشه آنهاست که در فصل های بعدی بیشتر بیان میشود

۴. میانه روی که با نام ارسطو اینجا گِره میخورد. ( بحث های خوبی پیرامون لذت بردن از امر زیبا نیز در این فصل دارد)

۵. شجاعت. من با خواندن این فصل از خودم پرسیدم قهرمان من در زندگی کیست؟ (به عنوان فرد شجاع) و بحث مهمی پیرامون شجاعت ناامیدی دارد که به گمانم برای این روزهای ما میتواند راه گشا باشد.

۶. عدالت، مرد افکن، گم و ناپیدا اما مطلق. با این فصل فهمیدم که در حال حاضر این فضیلت را ندارم و نیاز به تلاش مضاعف دارم. مهمترین جمله آن قرار دادن خود به جای دیگری است که قانون طلایی نیز نامند

۷. بخشندگی که در فارسی کهن دَهِش گویند

۸. دلسوزی که شاید با نام بودا و مسیح گره خورده است و بحثهای پیرامون گیاه خواری و حق حیوانات را در اینجا به پرسش کشیده است

۹ بخشایش که به مثابه پیروزی بر نفرت است( آیا منِ زیسته در اکنون سرزمین میتوانم این باشم؟ بی نفرت)

۱۰. سپاسگزاری، دلپذیرین ترین فضیلت ها، فرایند سوگواری را در این فصل به زیبایی معنا کرد. هر چه مرسی زندگی ام از دیگران بیشتر در روز داشته باشم گویی در این فضیلت بیشتر غوطه‌ورم.

۱۱. افتادگی یا همان فروتنی. البته که اینجا نیچه این فضیلت را به چالش میکشد

۱۲. سادگی و حرفی نمیماند، چقدر ساده ای یعنی چقدر فاضلی.

۱۳. بردباری، که فکر میکردم فصل ساده ای باشد اما قامض بود و سخت بخصوص در امر اجتماعی آن

۱۴. پاکدامنی و خود پاسخ آن را داده که پاکدامنی یک راز است!! فقط خود را دوست داشتن بد است این یعنی بی اعتنا بودن نسبت به رنج دیگری، دوست داشتن دیگری به عنوان یک شی! چیزی شبیه شهوت اربابی خود پرست، پاکدامنی خلاف سود جویی است. پاکدامنی عشقی است بی آرزومندی. بدین سان انسان زیبایی یک منظره شکننده یک کودک، تنهایی یک دوست را دوست دارد( شاید یکی از بحث های حجاب و متولیان ریز و درشتی که دارد در نبود این فضیلت در چشم ها و نگاه هایشان خلاصه شود)

این فصل نیز جای گفتگو دارد

۱۵. نرم دلی، فضیلنی زنانه. و این پرسش که آیا انسان حق کشتن دارد؟

۱۶.حسن نیت یا همان صمیمیت و صداقت که بحث های سخت کانتی داشت برعکس نامش که ساده می‌زد

۱۷. شوخ طبعی و چه عالی که این یک فضیلت است و البته مرز باریکی با ریشخند دارد

و سرانجام و حسن ختام فضایل عشق که طولانی ترین فصل است.

اما به گمانم می‌توانست فضیلتی دیگر را نویسنده در لابه لای این فصلها بگنجاند و آن فضیلت ورزیدن بود. ورزیدن و ورزش کردن در انسان اکنون که همه چیز را با اشاره دست و چشم می‌توان انجام داد در قاموس یک فضیلت میتوان دید که ریشه های در فضیلت های ارایه شده دارد.

حال با این عیار هجده گانه میتوانیم ببینیم در کجای راه هستیم و چه مقدار دور یا نزدیک تا رسیدن به قله های فضیلت، بدون آنکه عیارهایی که حاکمیت تبلیغ میکند و بیان میکند را ملاک قرار دهیم.

https://t.me/parrchenan

ملاقات با بانوی سالخورده

این هفته تاتر ملاقات با بانوی سالخورده را به تماشا نشستم.

اول بار از طریق سمندریان با دورنمارت آشنا شدم و آنچنان شیدایم کرد که تقریبا همه آثاری که تا آن زمان از دورنمارت به فارسی ترجمه شده بود را تهیه کردم، نمایشنامه عجیبی بود که معنای ناپیدا و گم عدالت را نشانم میداد، نمی‌توانستم نه این سمت و نه آن وری باشم اگر عادل می‌بودم و‌ صادق با خود و در نتیجه انسانی بودن را نشانم می‌داد چه بسیار بسیار دشوار اگر نگویم محال است.

از این رو این نمایشنامه را دوست داشتم. فیلم بی همه چیز را که متاثر از این نمایشنامه بود دیدم و پسندیدم، شعله های بومی شده از این نگرش به عدالت و انسان را نشانم داد.

اما این تاتر آخرین که از این نویسنده دیدم چنگی به دل نزد.

تاتر در اصلاح زیرزمینی بود و در نتیجه قیود معمول و قوانین حاکمیتی مملکت در آن نمودی نداشت و دست بازیگر و کارگردان در نشان دادن کردار و رفتار انسان باز تر بود. اما نشد آنچه می‌باید میشد. مخاطب را در این دوگونه این یا آن درگیر نمی‌کرد، در واقع نمیایشنامه را از محتوا خالی کرده بود اما فرم ارایه شده آن برایم جدید بود. پوشش های معمول در آن قرار نبود برقرار باشد و بازیگران از پوشش های تابستانی استفاده کردند. چیزی به اسم پشت صحنه نبود و همه چیز حتی تمرین بازیگر رو بود و عریان.

اما دلیل این نوع پوشش را نتوانستم در نمایش و پندار کارگردان بیابم! اینکه کارگردان با یک لا لباس بازیگر چه میخواست به من بگوید را نتوانستم کشف کنم‌. اینکه با در انتظار گودو میکس کرد را هم.

ادر این ماجرا آنچه که پندارم را جلب کرد و در آن چیزی یافتم که در خور به اشتراک گذاشتن با خوانندگانم باشد از لونی دگر است.

اینکه در قیاس نمایشهایی که از این نمایشنامه دیدم به این نتیجه رسیدم که محدودیت خلاقیت آفرین است. یا امکان خلاقیت بیشتر و یا بهتر را فراهم می‌آورد. ما در این سیاهی نه دنبال خورشید و نه پنجره و نه حتی دریچه که دنبال روزنی هستیم و این به دنبال آن روزن گشتن تفاوت بسیار دارد با کسی که در آزادی و بی محدودیت زیست میکند ، گویی این حصرهای و محدودیتها امکان خلاقیت را در ما ایجاد کرده است و از این رو کوشش ما برای یافتن روزن، نیاز به کردار و پندار در خور دارد. ما تشنگان به نور نیاز به جهدی بیشتر داریم تا سیراب شدگان در آفتاب.

پی نوشت:

دوستی پوستر تاتر را که دید از عدم ارتباط آن با نمایشنامه گفت، و اکنون میبینم گویی پوستر ها ویترین هر موضوعی است و تلاش در پوستر یعنی امکان کاری مطلوب تر.

https://t.me/parrchenan

سبلان

چند روز گرمای تهران و بی برقی ایران و در نتیجه تعطیلات ناگهان، به پست ما که برنامه ریزی شهر سرعین و قله سبلان کرده بودیم، خورد و قله ای بسیار شلوغ را صعود کردیم. قله و مسیر بقدری شلوغ بود که گویی بی آرتی در بین راه خراب شده باشد و مسافرانش در نتیجه خالی و یا در مترو انتهای خط گشوده شده باشد و حجم زیادی مسافر خالی کرده باشد. اما هوا سرعین عالی و در گرمای این روزهای ایران ما کاپشن پوش بودیم.

سرعین برای تُرک های آن منطقه شبیه کعبه است، یادم می‌آید کودک که بودم و آجانم ( پدربزرگم) مشتاق بدان و از همان کودکی به این شهر می رفتیم. آن ده نسبتا بزرگ آن زمان کجا و این شهر نسبتاً کوچک اکنون کجا؟

احتمال میدهم این دوست داشتن این شهر به واسطه گرمای آبگرم ناشی از حرارت ماگمای زمین یک اثر ژنی بر مردمان آن خطه گذاشته باشد و به این دلیل هنوز این شهر را بسیار دوست دارند. سرعین شهر خوردن و خوراک و یله شدن در آبگرم است و اگر قله سبلان و صعود بدان در برنامه نباشد احتمالاً با اضافه وزن به شهر خود بازگردی.

باری

نزدیک قله شده و سنگ مهراب را پشت سر گذارده بودیم، اولین بار است که با سرو‌چمان به این ارتفاع آمده ایم و حس و حال خوبی دارم.

به گمانم قله سبلان به واسطه دریاچه آبی و درخشانش، زیباترین قله ایران باشد.

زیر لب بابت شلوغی مسیر و قله که انتظار آن را از این جبهه صعود اصلأ نداشتم، میکردم که با این صحنه مواجه شدم:

زنی نسبتا چهار شانه با موهای به رنگ طلایی شده بر روی تخته سنگهای مشرف بر دریاچه ایستاده بود و آواز ایران سالار عقیلی را میخواند در حالیکه جمعیتی مخاطبش نبود اما با ادا کردن هر کلمه دستها و بدنش را به نشانه این سرزمین و این خاک تکان می‌داد و کلمه های مرتبط با سرزمین را اشاره میکرد. صدایی شش دانگ داشت و می‌توانست در بین باد صدایش را به دورتر پرتاب کند.

من که ته دلم در حال نق زدن از شلوغی بودم به ناگاه با این کادر روبرو شدم،کلمات شعر و آواز در من چون افتاد، به ناگاه چیزی چون یک شهود، قلبم پر از دوست داشتن ایران شد. این که چقدر ایران را دوست دارم. عشق سرزمین همه وجودم را فرا گرفت و این گمان که شاید روزی مجبور به دور شدن از سرزمین شوم دلم را چنگ زد و چون زمین لرزه، تکان می‌داد ، دلم برای آنها که مجبور به دور شدن از این خاک شده بودند، به گریه افتاد و گونه هایم از اشک ممتدی، تر شده بود. یاد صعود هایم با بابا افتاده بودم، آن سنگ وسط دریاچه که بابا تلاش کرد بر روی آن بپرد و در آن حال از او عکس بگیرم و همه اینها احساسات و عواطفم را به قلیان انداخته بود.

احتمالاً این حال ناشی از اثر ارتفاع در شیمی خونم بود اما حالی بس غریب میزد.

به خود آمدم و آن بانوی خواننده را دیگر نیافتم.

به گمانم او صدای قله بود صدای مادر- سرزمین_ وطنم، ایران بود

همانی که هنوز داغ ها می‌بیند، این روزها بیشتر.

مادر داغ دار وطن چه پر شکوه خواند.

سبلان برایم در آن صدا و آواز در پندارم جاودانه شد.

پی نوشت:

با تشکر از آقا فرهاد مقتدر که رفاقت را در حق دوستان چند ده ساله اش به کمال، رساند.

ایران فدای اشکو خنده ی تو

دل پرو تپنده ی تو

فدای حسرتو امیدت

رهایی رمنده ی تو , رهایی رمنده ی تو

ایران اگر دل تو را شکستند تورا به بند کینه بستند

چه عاشقانه بی نشانی که پای درد تو نشستند

که پای درد تو نشستند

متن آهنگ سالار عقیلی ایران فدای اشک و خنده تو

کلام شد گلوله باران

به خون کشیده شد خیابان

ولی کلام آخر این شد که جانه من فدایه ایران

تو ماندیو زمانه نو شد خیاله عاشقانه نو شد

هزار دل شکستو آخر

هزارو یک بهانه نو شد

ایران به خاک خسته ی تو سوگند به بغض خفته ی دماوند

که شوق زنده ماندن من به شادی تو خورده پیوند

به شادی تو خورده پیوند

ایران اگر دل تو را شکستند تورا به بند کینه بستند

چه عاشقانه بی نشانی که پای درد تو نشستند

که پای درد تو نشستند.

مرحوم افشین یداللهی

https://t.me/parrchenan

آبی گرم ترین رنگ است

پرچنان:

دوستی از خوانندگان پرچنان پیرامون لواشک ها این کامنت را گذاشته بود که دو سال است که لواشک درست کرده و در یخچال قرار داده اما کسی را میل بدان نیست.

اگر در عکس آخرین دقیق شویم خواهیم دید که چند بسته نایلونی نیز کنار لواشک های لوله شده قرار دارد.

اینها لواشک های پایلاماخ است. پایلاماخ واژه ای ترکی به معنی دَهشی که قرار است بین دیگران پخش شود، معنا می دهد.

به همین موضوع می اندیشیدم که پرتاب شدم سی سال پیش، با بابا صبح زود عید قربان می‌زدیم به بیابانهای بالای آریاشهر!! که به گمانم آن زمان میدان نور نامگذاری شده بود و در آفتاب و بیابان گوسفندی تهیه کرده تا ذبح کند. بعد از ذبح و خُرد کردن لاشه شروع به بسته بندی جهت پایلاماخ به اقوام و خویشان و بستگان و همسایه ها و چاسُب لر( نمیدانم فقرا را چرا در زبان ترکی چاسب می نامند) می‌کردیم. معمولاً رفتگران آن طبقه آخرین بودند که انتهای شب بعد از دید و بازدید از پدربزرگ ها و مادر بزرگ ها هنگام برگشت به خانه از آن نصیب می‌بردند.

باری با خودم می اندیشیدم اگر همین فضا را می‌خواست یک گیاهخوار رسم کند و آن را جدی بگیرد، احتمالأ فصل تابستان و لواشک در این فضا قرار می‌گرفت و پایلاماخ و دَهِش میکردند حجاج گیاه خوار و رسمی نوین باب میشد.

شاید روزگاری در تاریخ قواعد اخلاقی و رسوم گیاهخواری رسم مسلط شد و این پندار رنگ واقعیت به خود گرفت. تاریخ نشان داده زیر و زبر بسیار دارد.

https://t.me/parrchenan

فیلم آبی گرم ترین رنگ است. فیلم عاشقانه ایست که جایزه کن ۲۰۱۳ را از آن خود کرده است.

این فیلم به گمانم عشق اروسی را توانسته است نشان دهد و البته دیدن آن را به هر کس پیشنهاد نمیکنم چرا که کادرهای اروتیک و عریانی دارد.

اگر با موضوع داستان که عشق بین دو همجنس است ، مشکلی ندارید یا میتوانید لایه های زیرین تر آن را که همانا عشق است مورد تحلیل نهایی خود قرار دهید پیشنهاد دیدن آن را اما دارم.

معمولاً فیلم های عاشقانه، کیفیت عشق و ویرانی عشق را اینگونه که در این فیلم تصویر شده است نشان نمی‌دهند. نهایت آن یک تراژیک است که فرد کشته میشود یا خدایی به‌ واسطه علل طبیعی و اجبار و بیماری و از این قبیل

اما عشق دقیقا آنچه که در ادبیات ما موج میزند در اشعار، در ادبیات سرزمین مان سلطنت میکند این است که: ليلا دوباره قسمت ابن السلام شد..

و این فیلم یک نکته متفاوت با همه ادبیات ما دارد که در اختیار عاشق و معشوق این جدایی اتفاق میافتد و اجبار و جبری بر آن حاکم نیست.

این فیلم تصویری کردن غزلی عاشقانه از سعدی شاید باشد یعنی به آن ادبیات و اشعار بسیار نزدیک است.

فیلم سه ساعت است و گاهی حتی کش دار و طولانی چرا که میدانیم عاشق داستان، رمان ششصت صفحه ای دوست دارد. عاشقی یعنی رنج زمان کشیدن، حتی در فیلم عاشقانه دیدن.

کارگردان به واسطه کلاسهای درس و سخنان معلم برای هر قسمت مهم و اثر گذار داستان یک تیتر می‌گذارد و بیننده را وارد پرده بعدی میکند. یا تغییر رنگ آبی و یا نگاه بازیگران فیلم های سیاه و سفیدی که پخش می‌شود ، حکم تیتر پرده بعدی است و ببینده برای آن بعد آماده می‌شود.

عشق در نگاه اول. طبیعت انسان و غیره موضوعات این فیلم است که جا دارد در حالی دیگری گفت و گو شود. وجود تَر یا خشکی که می‌تواند انسان ها داشته باشند را به آنیما و آنیموس انسانی پیوند می‌زند. دریا و تری و حتی دوست دار غذاهای دریایی را نمادی از آنیموس قالب هر انسان و غذای جامد و روغنی و دوری از دریا نماد آنیمای هر انسان نشان میدهد. طبیعت انسانی تو در کدام طیف از این دو نقطه است؟

و در نهایت عاشقی ویران، شکست خورده، مغموم، فسرده، له شده، در ناکجاآباد سرزمین و خیابان و کوچه ای است که چون ویرانه ای بافی می ماند.

عشق اروسی( در ادبیات ما عشق مجازی بکار برده میشود) و با این همه ردیف شدن صفت های منفی چرا همچنان و باز هم عشق؟

پرسش مهمی است

چ اکا پاسخم بدین پرسش:

عشق چون معنا دهی به زندگی، حتی اگر عشق اروسی ، حتی اگر چون کلفتی ظرف شستن و غذا درست کردن و جفا دیدن از معشوق در غم رقصیدن ( یکی از کادرهای زیبای فیلم بود)اما اگر معشوق معنای زندگی را تأمین کند چه باک، به همه ویرانی و کوه اندوه شدن و مبتلای غم ومحنت شدن آری و آری که ارزیدنی است. بخصوص در این زمانه که معناهای زندگی که در سنت از پس هزار سال به ما رسیده بود دچار تردید و شکست در بین بعضی از انسان ها شده است.

نتیجه گیری من از این فیلم همین بندی است که در بالا اشاره کردم.

و اما معشوق که عشق و عاشق را ندید و ایده و آنچه برای آن شعار میداد و مبارزه کرد و می‌جنگید را دید و مقام معشوق جز این است؟ ندیدن و به خود و ایده ها و خواسته های خود مشغول بودن؟

پیشنهاد دیدن این فیلم را در جمع های خانوادگی اصلا نمیدهم و همین طور در حضور افراد زیر بیست سال.

https://t.me/parrchenan

حجاب _حسینیه

منزل ما در نزدیکی انبوهی از حسینه هاست و در ایام محرم دقیقا زیر پنجره خانه مان، حسینه ای با بلندگو تا قبل از دوازده شب بدین گونه فعال است:

مردان در داخل حسینه مشغول سینه زنی و روضه هستند و زنان در بیرون حسینیه و حد فاصله موتورهای پارک شده ی مردان عزادار داخل حسینه و سطل زباله سر کوچه روی فرشی که یک سوم از کوچه را پوشانده نشسته اند. از این رو بلندگو بیرون حسینیه برای این زنان است تا بهره ای از نوحه و سینه زنی و روضه خوانی مردانه ببرند.

این چند وقت یعنی بیش از ده روز است که عده ای جلوی روابط عمومی قوه قضاییه بست نشین هستند و مطالبه حجاب دارند و پلاکارد هایی را دور و بر خود نصب کرده اند که عوامل گرانی و فساد اقتصادی و رانت خواری را به حجاب گره زده اند و علت العل میدانند.

هر شب که از پنجره به جمعیت زنان بیرون حسینیه که بدون وسایل سرمایشی و با کمترین بهره از آسایش، بیرون نشسته اند و شنونده اندرونی ها هستند ( چه جالب و عجیب که اندرونی و عزادارن مردند برخلاف معماری هزار ساله ایرانی و اندرونی بیرونی که داشت) و به بست نشینانی که هر روز با دوچرخه از روبروی آنها رد میشوم می اندیشم

اینکه این زنان می‌توانستند همچون مردان در داخل حسینه باشند و نه مابین موتورهای پارک شده و سطل زباله سر کوچه که به واسطه تابستان محتمل است سطلی بویانک باشد.

اگر حسینیه هیئت امنای رندی نداشت و نزدیک به یک پنجم فضای حسینه را جدا نکرده و به کسب و کارها اجاره نمی‌دادند احتمالا زنان نیز می‌توانستند شأن عزاداری خود در این حسینه را بیابند.

در ماجرا مطالبه حجاب نیز به گمانم چنین فضایی حاکم است و بی حجابی که در پلاکارد ها علت العل معرفی کرده اند غایی مطلب نیست.

به واسطه عملکرد حاکمیت، بخصوص در این یکسال اخیر، باورهای زیادی شروع به تَرَک برداشتن کرد و تردید جای باوری پسینی تر را گرفت. این تردید نه در فقط زنان که در مردان نیز اتفاق افتاد و همین ماجرا بسیار مهم است. باور دینی و شعایر مذهبی نگهبانش در خانواده، مرد ایرانی بود. این پدر خانواده بود که به دخترش امر به حجاب می‌کرد حتی اگر بدان معتقد نبود، این مرد ایرانی بود که همسرش را به حجاب مجبور می‌کرد چرا که در این باور بود که نبود آن یا مجازاتی اخروی دارد و یا تنبیهی اجتماعی. و این باور در این یکسال در پندار مرد ایرانی شکست و هزاران هزار نگهبان و پاسدار باور به حجاب که در هر خانواده ای بود حذف شد. حال جای خالی این انبوه جمعیت نگهبانی که دیگر نیست را چگونه میتوان با هزار ها هزار پلیس و گشت پر کرد؟ و این به گمانم چیزی نشدنی است.

اما نکات بسیار مهم دیگر نیز این موضوع دارد.

در حسینه زیر پنجره منزل ما امسال تقریباً یک سوم جمعیت زنان نسبت به سال پیش حضور دارند و کمتر شده اند.

یکی دیگر از علت ها گرماست.

در موضوع حجاب نیز این امر به گمانم آگاهانه نادیده گرفته می‌شود. تغییرات اقلیمی که هر روز خبری از آن می‌خوانیم چه جایگاهی در پویش حجاب دارد؟

اجازه دهید با ذکر مثالی آن را توضیح دهم

اولین تمدن های تاریخ در میان‌رودان یا همان بین النحرین اتفاق افتاده است. جایی در همین خوزستان و عراق و سوریه کنونی. حجم عظیم آب دجله فرات و کارون دریایی از آب را فراهم می‌کرد، در واقع زنی که تا دویست سال پیش در این اقلیم حجاب داشت چنین آبی از کنارش می‌گذشت و هوایی متاثر از آن، اما حالا که با توجه به تکنولوژی سازه های عظیم آبی این خواستگاه تمدن را به بیابانی آتشین تبدیل کرده است چگونه میتوان و انتظار داشت پوشش به گونه ای قبل از این تغییرات عظیم محیطی و دمایی باشد. این تغییر اقلیم و تغییر دما در همه جغرافیای ما اتفاق افتاده است و در نتیجه پوششی متفاوت از گذشته ب را طلب می‌کند.

عامل آخرین که بدان باید پرداخت هزینه انرژی است که هنوز در ایران پایین است و امکان خنک شدن آسان و کم هزینه را می‌دهد. اما اگر این نیز بطبع قیمت های جهانی آن بالا برود و مثلا هزینه یک باک ماشین بیش از یک میلیون تومان شود و یا هزینه برق و گاز بسیار زیاد شود آن وقت نیز پوشش نیز تغییر خواهد کرد چرا که کولر گرفتن و خنک شدن پر هزینه خواهد شد.

نتیجه گیری:

در مناسبات اجتماعی و پوشش نمی‌توان ساده نگری داشت و باور و عواملی که آنها را تقویت یا تضعیف کرده را نیز بهتر است لحاظ کرد و تغییرات اقلیمی بیش از آنچه که فکر میکنیم در بطن زندگی ما حضور دارد در واقع نزدیکتر از هر چیز به پوست بدن.

https://t.me/parrchenan

پستان

اجناس خریداری شده از بازار را بار وانت کردم و پیرمرد، آرام شروع به حرکت کرد، عجله ای نداشت، جایی از خیابان که هنوز خیلی از بازار دور نشده بودیم یک موتورسیکلت را که جلوی ما در حرکت بود نشانم داد و گفت: چی می مونه؟!

اشاره او به دختری بود که پشت راکب موتور سیکلت نشسته، شلوار تنگ و کوتاهی پوشیده بود که ساق های سفید پاهایش را در گرمای آفتاب بازار درخشان می‌کرد، گیسوانی سامورایی بسته و با این همه به کمر می‌رسید.

خنده ای زدم ، اما ادامه داد حالا صادقیه نرفته ای. دخترها ناف هایشان معلوم، گَل و گردن بیرون، آستین ها تا اینجا ( با اشاره دست نشانم داد که حلقه ای)، فقط یک پستون بند بستند!!

اینجای سخنش خنده ای زدم و پرسیدمش حاج آقا متولد چه سالی هستی ؟

۱۳۲۱

برای نوشتن این متن از دیروز در حال اندیشیدن و کلنجار هستم ، این که آیا حریمی و شرمی را خواهد درید؟ حتی اگر آری این لازم و مفید میتواند باشد؟

باری تصمیم به نوشتن گرفتم اما.

چه شد که سن پیرمرد را از او پرسیدم؟

چون او واژه ای را بیان کرد که در طول تقریباً سی چهل سال، از واژه ای عرفی و عمومی و معمولی به واسطه‌ی به گمانم ایده های حاکمان، به واژه ای شرمی ، پنهانی، مخفی تبدیل شد و اتفاقا همین کنش ها از قضا صفرا افزود. یعنی به جای آنکه این نوع اضافه شدن واژه های شرمی ( نمیدانم این نوع واژه ها را زبان شناسان چه می نامند) باعث مکارم اخلاق شود که برعکس از اخلاق کاربردی جامعه زوده شد.

اما در سن پیرمرد که اکنون نزدیک به هشتاد و دو سال بود واژه پستان، واژه ای عادی و ساری بود.

شاید هنوز این جملات برای خوانندگان در این درگاه نوشتاری و پرچنان عجیب باشد.

در زندگی شبانی و ایلاتی که تا همین صد سال پیش و قبل از تخت قاپو شدن ایلات توسط پهلوی اول اتفاق افتاد پستان و‌ شیر دوشیدن از پستا بز و گوسفند و اصطلاحات مرتبط با آن، لازمه هر روزه زبان بود. آن زمان که زنان شیر به شیر بچه می‌زاییدن، اتفاق عادی همین حضور همین واژه در زبان بود.

آن قدر این واژه در زبان عادی و جاری بود که ما در زبان فارسی میوه ای به نام سه پستان داریم و از همه مهمتر ما واژه ای به نام پستانک ( پوستونک) را هنوز به وفور استفاده میکنیم و ما در رده پستانداران هستیم!! اما در طول چند دهه‌، به واسطه شرم سازی در این واژه کم کم آن را حذف کرده و واژه ای غلط به نام سینه را که از لحاظ زبانی کل تنه بغیر شکم و دستها را شامل میشود مصطلح کردند.

اما حالا چرا من علی رغم یک شرم کلی که از نوشتن این مطلب داشتم، آن را در این جستار مرقوم کردم؛

به گمانم ما برای رسیدن به جامعه ای که از سال پیش فریادهایش به صدا در آمد و شعار زن زندگی آزادی نیازمند عرفی کردن واژه ها هستیم. واژه های عرفی شده کمک بیشتری در انتقال معانی میکند. هر چه واژه های شرمی که به گمانم در بستر پنهان زندگی بیشتر حضور دارند کمتر شده و به واژه های عرفی تبدیل شوند امکان بیشتر زبان و در نتیجه امکان بیشتر زندگی است، وقتی این واژه از حالت شرمی به حالت عرفی تبدیل شود دیگر معنایی برای احکام عجیب شرعی که با تیتر پوشاندن برجستگی‌ها بیان میشود نمی ماند.

متأسفانه برای این جستار هیچ پیوند علمی و منبع ندارم تنها و تنها گمانم است و فرضیه ای بدون هیچ پشتوانه از کتاب و فرضیه. بدنبال کتاب زن زبان از عبدالله غدامی رفتم اما آن را نیافتم، لذا چنانچه نقد و نظری بود لطفاً بفرمایید تا اگر این اندیشه و فرضیه خطا بود آن را اصلاح کنم.

https://t.me/parrchenan