آزمایش

در اتاق آزمایشگاه نشسته و آستین ها را بالا زده ام. مردآزمایشگر که مثل کادر بیمارستان روپوش سفید پوشیده و از پشت دو ماسک بر صورت فیکس کرده، میزد که جافتاده باشد، با نگاهی به برگه آزمایش با کمی تعجب می‌گوید: چقدر آزمایش! و شروع به شمردن آنها میکند: ۲۸ آزمایش!

به سخن درآمده و با حالتی مثلا نارضا که آره من هم همچین راضی نبودم ای بابا این چه وضعی! میگویم: خانمم گیر داده باید چکاپ سالانه بروی، خودش رفته از دکتر برای من این آزمایش ها را گرفته است.

 با پاسخی متفاوت روبرو میشوم:

چه کار خوبی کرده است. آفرین بر او

میپرسم: قند پنهان یا همان قند سه ماهه هم دارد،به برگه نگاهی میکند میگوید همه را دارد، تشخیص و احتمال سرطان تا هر چیز دیگر.

به سخن اول خودم بر میگردم و داستان اول صبح و ناشتا را برای او روایت میکنم:

 من صبح های زود میروم میدوم، امروز صبح همچین پاور چین پاور چین آمدم برم بیرون خونه دیدم خانمم همانند عقابی در حالیکه دست بر زیر سر گذاشته است، رصدم میکند: نسخه آزمایش را هم برداشتی؟

دیگر بهانه ای برای فراموش کردن نداشتم و امروز آمدم برای آزمایش.

 نمونه گیر همین که در حال پر کردن چندین لوله آزمایش از خونم است می‌گوید:

 آزمایش سالانه خیلی خوب است . پدرم از سرطان مرد و هر سال خودم همه آزمایش ها را برای خودم تکرار میکنم.

پایان مقدمه جستار.

ما در ادبیات روز مره و روزانه واژه ها و جمله های متعددی داریم که چه بسا از مفهوم اولیه آن خبر نداشته باشیم. یکی از این جمله ها خانواده «به قربانت برم، قربونت برم، قربونت، قربونتون برم» است، و این جمله یعنی چه؟ بر میگردد به چهار هزار سال پیش و ابراهیم و اسماعیل یا اسحاق اش. که قربانی کردن انسان را نفی کردند. واژه ایست خونی که در گذشته های دور کاربرد داشته است. نمیدانم تا به حال قربانی کردن گوسفند و از آن خشن تر گاو یا شتر را دیده اید یا نه؟ اما در این عمل دو چیز در بستر چیزی بالا تر موج میزند. خشونت و خون در بستر مرگ و مرگ خواهی برای موجودی دیگر.

 اینبار که خواستید این واژه را برای فردی بکار ببرید این تصویر را ذهن و پندار خود آورده تا عمق این جمله ای که به نشان عاطفه و احساس یا شاید تملق می‌گویید را بیشتر فهم کنید.

اما جور دیگری نیز به این جمله قربونت برم نیز میتوان نگریست. این که برای یارت، عزیزت آنگونه که راوی رفتار سروچمانم شدم رفتار کنیم. یار و عزیزانمان را اینگونه برای پی بردن به داستان های پنهان بدنهایشان وادار کنیم، که در بستر حداقلی از خون دادن شکل می‌گیرد. تا بدن های سالم و آگاه به بدن و درون آن داشته باشیم، به نظرم میتوان برای جمله قربونت برم، یک تداعی امروزی و مدرن و آگاهی بخش و پر از سلامت داشت و آن چکاپ کامل سالانه است.

 منظور از یار میتواند همسر، پارتنر، دوست دختر پسر باشد.

 پی نوشت:

نویسنده پرچنان قربان خوانند هاش با مفهوم تصدیر جدیدی که ارایه کردم. لطفاً هم خودتان و هم یارتان را وادار به چکاپ سالانه کنید.

کافیست یکی از شما دو نفر برود دکتر متخصص و برای هر دو نفر چکاپ را بنویسد که شامل ۲۸ مورد آزمایشی برای مردان و کمتر برای زنان است.

پی نوشت دو:

 ما مردان نمیدانم چرا معمولا مقاومت نادان واری داریم

@parrchenan

قهوه خانه

اگر به این قهوه خانه ها و قلیان سراها نوظهور سری بزنید، خواهید دید یک یا دو تلویزیون همیشه روشن است و روی شبکه ورزش تنظیم شده است.

 قلیان و دود و لم دادن و این چنین ورزشی بودن میتواند در ذهن پرسشگر علامت سیؤال ایجاد کند چرا که تناسبی با هم ندارد. 

اما گویی شبکه ورزش بی حصار ترین شبکه ای است که بیننده خود را در جمع مردم دنیا حس میکند. در همان لحظه که اورتون به چلسی گل میزند و قلیان کش خوشحال میشود یا ناراحت، مردمی در همه عالم با او چنین کنشی دارند.

 

شاید شبکه ورزش یک روزن است یک دریچه است به بیرون حصار.

 

و دلیل مهمتر، بحث قمار است. سر گلها و اوت ها و کرنرها، چه قمار ها که نمیشود.

 به جای آنکه پا به توپ باشی و مدافع در حال تعقیبت و آدرنالینت بالا رفته باشد. شلنگ قلیان در دهان و لم داده به بالشت، آدرنالینت را با عدد و رقم قمار کرده بالا پایین می‌کنی.

نتیجه:

ورزش و قمار دو سوی یک سکه است. بی اندیشیم در کدام سمت خواهیم بود.

 

 

من گرفتم که قمار از همه عالم بردی

دست آخر همه را باخته می‌باید رفت

 

 صائب تبریزی

معلول

برای بازدید منزل به یکی از روستاهای منطقه رفته بودم. انتظار آدمی روستایی با حال و هوای منطقه را داشتم. اما آن فرد، نه روستایی بود و نه زاده ایران. شناسنامه اش او را زاده شده در یکی از پایتخت های مهم جهان معرفی میکرد.

ولی اکنون، در میان سالی ناتوان شده بود. پدرش توضیح داد که تصادف کرده است و آسیب جدی به مغزش وارد آمده و اکنون معلولیت ذهنی پیدا کرده، و حافظه کوتاه مدت خود را از دست داده است.

 

 تقریباً کل روز را در انزوای خود کنار پنجره ای می نشیند و سیگار پشت سیگار میکشد.

 

نتیجه گیری راوی:

۱.چه مقدار احتمال آن را می‌دهیم که در عین سلامت و تندرستی و شادابی دچار معلولیت شویم؟

درصد احتمال آن کم نیست.

به مترو و اتوبوس و معابر و ساختمان ها که نگاه میکنم میبینم تقریباً هیچ کدام هیچ امکانی برای معلولین ندارند. معلولینی که روزی ممکن است خود ما باشیم.

۲. یک آزمایش ذهنی هر از چند گاهی داشته باشیم و خود را معلول تصویر کنیم و ببینیم چگونه ایم؟ مثلا اکنون شاید من با خانواده ام مشکل دارم و در حال ضربه زدن به رابطه خانوادگی ام هستم. اما در این تصویر سازی ذهنی وقتی، خود را معلول تصویر کنیم میبینیم نیازمند کمک خانواده هستم و به آن رابطه ها نیازمندم. پس یک دور اندیشی ایجاب میکند پاسدار روابط خود برای روزهای سخت باشیم. شاید در پندارم آن گمان آید که این احتمال سخت است و محال و ناممکن، اما این گونه به واقع نیست.

مثلا ما برای ماشین هم بیمه اجباری داریم و هم بیمه اختیاری بدنه. برای چه؟ برای روز مبادا.

 

ایجاب می‌کند این بیمه گذاری عاطفی را هم در روابطمان برای روز مبادا داشته باشیم.

 

https://t.me/parrchenan

یار

صدای نفس زدن ها و عصای گام به گام فردی می‌آمد. لحظاتی بعد، پیرزنی از مددجویان، داخل اداره شد.

 نمیشناختمش اما چهره اش از آنهایی بود که دوست دارم سیر تماشا کنم. پر از خط و چین چوروک، آفتاب سوخته تا حدودی روغنی و درخشان اما کهنه، دستانش، پوستی نازک و چروک که رگها چون رودی از وسط دشت جاری، خود نمایی می‌کرد.

خود را معرفی کرد: من فلانی هستم، نان میپختم، اینجا شلوغ بود، پر از بچه، برای این مناطق و اینجا و آنجا و آن جا تر،همه، نان میپختم.

 عکسی از زیر چادر بیرون کشید و نشانم داد.

 شش زن چادر نمازی به سر که ضریح امامزاده ای در پشت سرشان خود نمایی می‌کرد به دوربین مینگریستند.

زنی را انگشت نشان کردم که، این شمایید؟

گل از گلش شکفت. خوشحال شد. گُمان دارم انتظار نداشت کسی میانسالگی او را بتواند تشخیص دهد.

گفت نود سال دارد و کلی مرگ عزیزانش را دیده و نمی‌داند چرا هنوز فرشته مرگ به سراغش نیامده است.

در اداره، ما یک نیروی خدمه داریم بسیار کاردان. در واقع شاید کاردان ترین.

 سریع برای این پرسش غم آلود زن، قصه و داستانی، پاسخ یافت. پاسخی به وزن معنا زندگی او، زندگی این روزهایش.

تو زنده هستی که برادر ناتوان تر از خودت را یار باشی. تو برای او، او برای تو. پاسخش او را قانع کرد، گویی معنا زندگی در نود سالگی را برای او باز تاکید کرد.

سبد کالایش را کمک میکنم تا به خیابان برساند. اول امتناع میکند. اما دلیل می‌آورم:

مادر سالها نان سفره مردم را داده ای، حال کسی چند قدم کمکت میکند.

«نانِ سفره مردم» برای من جمله ایست قدسی.

پی نوشت:

 در خانه ای مهمان باشم یا مهمانی داشته باشم، نان تازه اول صبح را عاشقم. دوست دارم روز را با نانی تازه که صبح تهیه کرده ام، بی آغازند‌.

 نتیجه راوی:

 آدم ها را ببینیم، آدم های دیده شده، ریتم قلب اندوهگین شأن دگرگونه است.

 پی نوشت دو:

 اکس، جاس فرند، زید و...

 کلمه های بی هویتی هستند.

 چرا واژه یار را از گنجینه جملاتمان حذف کرده ایم؟

 

@parrchenan

مهر

این روزها حال و هوای دبیرستان به سراغم آمده است.

 چند روزی از سال تحصیلی نگذشته بود که به بابا گفتم برایم دوچرخه بخرد تا برای رفت و آمد به مدرسه از آن استفاده کنم و هزینه سرویس هم ندهد.

 یک حساب و کتابی کرده بودم که در آخر سال این مقدار به نفعش است.

خوشش آمد و قبول کرد.

با دوچرخه صبح زود مدرسه بودم و زنگ سوم که میخورد میپریدم زودی سوار دوچرخه کبری آبی ام میشدم و می آمدم خانه ناهاری خورده و چرتی زده و دوباره میرفتم مدرسه. از خانه تا مدرسه با دوچرخه بیست دقیقه راه بود. دو زنگ هم بعد از ظهر و عصر خانه بودم.

 این روزها تا از اداره می آیم، سرو چمانم ناهار را می آورد و می خوریم و سپس با دوچرخه میروم دکان.

حجم کتابهای درسی که باید سیمی کنیم زیاد است و تا پاسی از تاریکی شب مجبورم دکان بمانم.

 کتابهایی که هر سال غلظت ایدولوژیکی آنها افزون تر میشود، به همان نسبت که دانش آموزان و والدین شأن از ایدولوژی ها و باور های سنتی و مذهبی فاصله گرفته اند.

 برای یک دانش آموز کلاس هشتمی بیش از سی جلد کتاب سیمی کردیم. این حجم از کتاب برای یک نوجوان، آیا شکنجه سفید نیست؟

 دلم برای آن دانش آموز که پنج سال قبل از کنکور استارت کار را زده است سخت می‌سوزد.

 نتیجه‌گیری:

والدین گرامی به بچه های خود رحم کنید.

 بیایید از پاییز و نوستالوژی های کودکی لذت بریم.

 

پی نوشت:

 اگر لوازم التحریر خواستید دکان ما را هم مدنظر قرار دهید. تهران, خ ولیعصر ، بالاتر از بیمارستان دی نبش شاهین.

02186086558

 

 

@parrchenan

مرافه

صدای مرافه می آمد، از پنجره اتاق سر بیرون کردم. موتوری با یک راننده سر نوع رانندگی اش بحث می‌کرد. راننده ماشین، خانم بود و موتور سوار نهایتاً شانزده سال میزد. در وسط بحث پسرک گفت گوه خوردی! و بعد از دقایقی هر کس مسیر خود کشید و رفت.

سر از پنجره فرو آوردم و در جیب تفکر فرو رفتم. اینکه این پسر نوجوان در چه فضایی رشد و نمو داشته است که میتواند به راحتی با یک خانم با کلمات زشت صحبت کند؟

 

 فلش بک میکنم به انبوه پرونده هایی که داشتم. 

پدر خانواده مستأصل بود، میگفت فرزندانم مرا میزنند.

اما همین که به تبار خانواده رجوع میکنی، میبینی، همین پدر در کودکی آنها تا آن زمان که زور و توان مواجه نداشتند از کتک زدنشان دریغ نمی‌کرده است. رابطه خود و همسرش نه عاشقانه که کتک کارانه بوده است.

چه بسیار بازدید از منزل ها میرفتم و به مرد کتک زن خانواده میگفتم، من آن سر طیف را دیده ام، آن زمان که کودکان، به برومندان جامعه تبدیل می‌شوند و شما به میان سالی و کهن سالگی رسیده ای، آن زمان ورق برمیگردد. با همین دو چشم خود هر دو سر طیف را مشاهده کرده ام. هر چه بذر بکاری، بیست و چند سال بعد برداشت خواهی کرد.

 

نتیجه‌گیری:

۱.به عواقب رفتاری کرداری خود بخصوص پیرامون فرزندانمان بی اندیشیم. دور نگری حداقل بیست ساله.

فرزندان با دیدن رفتار والدین است که هویت و کنش‌گری خود را خواهند ساخت.

۲. وقتی در خانواده مردی احترام همسرش را نداشته باشد در حال یاد دادن آن به فرزندش است که والدین محترم نیستند. تا چه زمانی زور و توان آن را بیابند و این درس را بازپس دهند

 

 

پی نوشت:

*به خانواده ای که آن پسر نوجوان ۱۶ ساله موتور سوار در آن بزرگ شده است فکر میکنم و دلم برایش، برای برای مادرش و جامعه ام، می‌سوزد

 

 

 

**چه خوب که زمان دکمه پاز ندارد و بسیاری از اعمال آدمی در یک زمان چند ساله به خودش به صورتی دیگر نمایان می‌شود.

 

@parrchenan

طب اسلامی

هنوز گاهی به نیت کار داوطلبانه، برای هم فکری و یافتن راهی جهت کم کردن اختلافات خانوادگی برای آشنایان اقدام میکنم.

به منزل آشنایی رفته بودم که اختلافات زیادی بین پدر و فرزند و والدین وجود داشت.

یکی از مشکلاتی که در این خانواده کشف کردم آن بود که پدر این خانواده احتمالاً دچار اختلال روان بوده و سالها دارو مصرف می‌کرد که به یکباره با طب اسلامی و تغذیه اسلامی آشنا می‌شود و داروهای شیمیایی مضر!! را ترک کرده و به نمک دریا و این قبیل رو میکند.

 و البته که پس از آن خانواده دچار تنش های شدید و بغرنج میشود.

فلش بک:

اقوام جده پدری ام، در بازار های اصلی تبریز و مشهد، عطاری داشته و دارند و به سید عطار معروف بودند. اما از کودکی بیس و مرجع ما برای درمان، پزشک بوده است و در مکمل فرعی آن تجویزات عطاری.

 به تازگی اما عطارها، حکیم شدند و عطاری ها داروخانه و این عطاری که در بافت فرعی فرهنگی وجود داشت به بافتار اصلی در تجویز و تجهیز و کشف پزشکی نائل شده اند. چگونه؟ با تبلیغات ده ساله حاکمیت آنها خود را اصلی دیدند و پزشکی نوین را فرعی و رضاخانی و امپریالیستی! و درنتیجه شروع به تخریب پزشکی با عنوان دارو‌های شیمیایی کردند.

 دو پارگی که در سیاست و فرهنگ و اقتصاد و حاکمیت وجود دارد این روزها به پزشکی نیز رسیده است و بدیهی ترین اصول پزشکی را زیر سیؤال میبرد.

 تبصره:

آیا بشر امروز خود را مفتخر به علم میداند؟

من خود را مفتخر بدان میدانم. مثلا در طول فرایند سی سال گوشی موبایل ۷۰۰ گرمی تبدیل به گوشی های تاش و تاشو و اندرویدی و... شد. چگونه؟ به وسیله علم و آزمون های علمی و اقتصاد کلانی که در این امر صرف شد. به مراتب هزینه های بیشتر و اقتصاد بیشتر و علم و دانش بیشتر صرف کشف همان دارو‌های شیمیایی میشود که طب اسلامی با نگاه تحقیرآمیز به آن می‌نگرد.

 من مفتخر می‌باشم که دارو‌های شیمیایی که به واسطه دانش و علم بشری کشف شده است مصرف میکنم و اختلالاتی که ممکن بود روان و جسم خودم را به واسطه این اختلال یا بیماری، خانواده و عزیزانم را تحت الشاع قرار دهد جلوگیری کند و روند کلی زندگی را به ممکن ترین صورت انجام دهم.

نتیجه‌گیری:

خوانندگان گرامی لطفاً اسیر و هجمه تبلیغات و طبالی های طب سنتی و اسلامی نشویم. با تفکر نقادی به تبلیغات آنها بنگریم و به روند زندگی خود که با ماشینی که به واسطه بنزین و واکنش شیمیایی داخل موتور اتومبیل که توسط علم مکانیک ساخته شده است، حمل و نقل میکنیم و نه با الاغ. به تلویزیونی که توسط علم الکترونیک ساخته شده است نگاه میکنیم و در زیر نور جریان الکتریسیته در ساختمانی چندین طبقه که فونداسیون آن توسط واکنش های شیمیایی سیمانی ساخته شده است زندگی میکنیم و نه در اتاقک های خشتی گلی.

 به تمام معنا مجبور به زندگی با ادوات مدرن هستیم و آنگاه خردمندانه نیست به جای دارو شیمیایی که علم پزشکی به واسطه یافته ها و پژوهش های خود بدان رسیده است، بجای واکسیانیسون، به نمک دریا رجوع کنیم و برای درمان ریه های آمبولی و چرکین شده به مدفوع خر ماده و داروهای نام گذاری شده به نام امام حُمام.

 پی نوشت: 

۱.متاسفانه این تبلیغات و فضای آخر الزمانی که عده ای آن را دامن می‌زنند و این باور را پرورش میدهند که عن قریب زمین فرو خواهد پاشید، همین الان امام دوازدهم ظهور خواهد کرد و از این قبیل... آدم هایی که تا حدودی اختلال روان هستند و یا بهداشت روان نسبی دارند را به دو پارگی عمیق روانی دچار میکند. مراقب در معرض بودن با این نوع باورها باشیم.

۲. ای کاش کتاب دن کیشوت ایرانی از نویسنده استاد تازه اخراج شده از دانشگاه دکتر عبدالکریمی اجازه انتشار پیدا می‌کرد تا خواننده آن کتاب متوجه میشد چگونه تشدید باورهای آخر الزمانی در سالهای ۱۸۰۰ میلادی در ایران به ظهور مکاتب و پیامبران دن کیشوتی و رنج عظیم آدم ها منجر شد.

 

@parrchenan

جعفر

فردوسی شاعر بزرگی است، از این بابت که با یک مصرع یا یک تک بیت یکهو تو را وسط یکی از حالت وجودی انسان، که همانا مرگ‌آگاهی است گیر می‌اندازد. انسان تنها موجودی است که مرگ‌آگاه است و وقتی خبر مرگ عزیزی، ریفیقی آشنایی را می‌شنوی این گریز از مرگ‌آگاهی یهو با یک بیت از فردوسی میخورد به کرانه های پنداره ات.
چند سال از تو بزرگتر بود و اهل کمک کردن، اهل نشستن نبود، این را هنگامی یادت می آید که داری به گور کن در گذاشتن سنگ لحد گورش کمک می‌کنی.
همیشه وقتی خبر مرگ آشنایی را می‌شنوم یک سؤال بزرگ در جمجمه ام می‌چرخد: که چی؟ این بچه آوردن و زندگی به او دادن که چی؟ این هیچ که چی؟ هیچی به هیچی.
مصرعی از فردوسی که نام کتابی است از مسکوب دائما چرخ میخورد در سرم: شکاریم یک سر، همه پیش مرگ.
واین شکار بی دست و پا  ما هستیم. تک تک ما، وتا لحظه  شکار شدن، باید که زندگی را با «همه تن‌ چون دهان»، ببلعیم.
در قبرستان از قسمت مردانه گور کنی خوشم نمیاد، مردانی که همه کار را در دست می‌گیرند و آرام گریه میکنند و به شفاعتی آن جهانی دل خوش میکنند. آرام است  این قسمت مردانه حتی بلندترین فریاد قسمت مردانه، چیزی شبیه گوسفندان پیش پای سلاخ است،  مثل همان گوسفند که هنوز باور نکرده است سلاخی را و نوشخوار میکند.
 نئش باید که دختری، خواهری، داشته باشد تا کتمان کند مرگ را با زجه هایش. به دورترین سلاخ سرزمین برساند زجه هایش، تا که حتی اگر شکار شدنی است، تا هرچه فریاد، از حلقوم هستی، بیاوزد، تا که حقیقت ترین حقیقت را نپذیرد. حقیقت مرگ را با زجه هایش، به تمسخر وا دارد.
چرا که به قول فردوسی‌:
چه سازی درنگ اندرین جای تنگ
که شد تنگ بر تو سرای درنگ.

هنوز گیج از این بیت ام. درنگ در سرای درنگی ابلهی است. فریاد کنیم و زندگی را هر لحظه زندگی کنیم.

پی نوشت:
 گناه مرگ ریفیق جوانم را بر دستان خون آلود دولت میبینم که هنوز واکسیناسیون نکرده است.
فکر میکنم، شاید من جای او بودم، منی که از  اردیبهشت تا به حال دوبار کرونا گرفته ام. اینبار اما معلوم نیست شکار نشوم اگر واکسن نزده باشم هنوز

@parrchenan

پوچی

پرچنان:

مدتیست مدل نثر نویسی ام را از جستار نویسی به کوتاه نویسی ( توییتری) تغییر داده ام

 ممنونم میشم اگر نظری پیرامون این تغییر داشتید بیان کنید

 

پوچی

 

همیشه، دائم آگاه نیستی که این هست‌بودن،چه مقدار پوچ و تو خالیست، گاهی خیلی جدی فرض میکنیمش. گاهی اعمال و رفتار و شغل و زندگی و خانه و...در حد کمال، در اوج کمال میگیریم . 

 

به هست و نیست مرنجان ضمیر و خوش می‌باش

که نیستیست سرانجام هر کمال که هست

 

چرا؟ چون یادمان رفته است پوچیِ هستی را. زندگی را بازی فرض نگرفته ایم. یک عنصر بسیار جدی لحاظ کرده فراموش کرده ایم، پوچیش را.

 معتقدم زندگی شبیه بازی گُل یا پوچ است. حتی گل اش هم پوچ است و بی معنا.

 باری چه شد به این افکار در پندار رسیدم؟

هوس تخمه کرده بودم. تخمه خوردن بدون تماشا کردن چیزی برایم بی معنی است. معنا ندارد، چیزی نگاه کنم و تخمه بشکنم. تلویزیون را باز کردم، فوتبال تیم زردها و قرمز ها را نشان میداد. تا تخمه تمام شود، بازی این دو تیم را دیدم، و چون تخمه تمام شد، تلویزیون را خاموش کردم.

صبح که بیدار شدم، از اخبار تلگرام فهمیدم، تیم زرد سوئد بود و تیم قرمز اسپانیا.

مدتها بود تلویزیون ندیده بودم و بواسطه هوس تخمه کردن، تلویزیون را روشن کردم. تلویزیون برای من پر از پوچی است. پوچی را حناق میکند در وجود آدم. سکوت خانه را، کتاب را، حتی فیلم خود خواسته دیدن را به تلویزیون بی‌معنا روشن ترجیح میدهم. گویی در حال اول کارگردان پوچی زندگی هستی و در حالت دوم منفعلِ پوچی خود. تخمه شکستنِ تنها بر روبروی تلویزیون، برای من لحظات باز کشف پوچی است.

 

از جمله رفتگان این راه دراز

باز آمده کیست تا بما گوید باز

 

پس بر سر این دو راههٔ آز و نیاز

تا هیچ نمانی که نمی‌آیی باز

خیام

 

 

@parrchenan

کشک

این چند روز در عطر و رنگ و مزه غرق شده ام. خانه نشینی مرا با آنها آشنا تر کرده است.

گاهی فرضیه هایی در پندارم شکل می‌گیرد که با هم تناقض دارند. 

 

مثلا میشود یکی از راه های کشف زندگی خوب بین دو نفر، بغیر از مشاوره ها و تست های عدیده ای که هست، مزه باشد.

 بله، مزه.

مزه تلفیقی از عطر و قوه چشایی هر فرد است که در طول سالهای کودکی به واسطه خاطره های ژنتیکی از زندگی های دور در هر فرد شکل گرفته است.

حال اگر دو فرد در مزه ها تفاهم داشته باشند، احتمالأ از خاطره های جمعی مشترکی بهره میبرند.

 دو نفر که در مزه ها تفاهم دارند احتمالأ در طول زندگی نیز این چنین خواهند بود.

 

 یکی دیگر از فرضیاتم کشف تناقضات و یافتن زیبایی است. بگذارید با مثالی آن را توضیح دهم.

چند روز پیش بود که دیدم محبوب، پارچه ای بر روی فرش انداخت و ظرفی سفالی را وسط آن قرار داد. این ظرف را در کودکی دیده بودم. طغار ماست میزد، اما آن نبود. با حیرت مشغول تماشا شدم. محبوب گلوله های سفید رنگی را با آب قاطی کرد و شروع به سابیدن به دیواره ظرف کرد. محبوب مشغول کشک سابی بود و من برای اولین بار کشک سابی را می‌دیدم. در فرهنگی که من از کودکی بزرگ شده ام کشک سابی وجود نداشت، اما در فرهنگ محبوبم، یکی از نکات مهم است. و ظرف کشک ساب یکی از اصول مهم هر خانه.

 عطر پسته در مشامم پیچیده بود و از آن لذت بردم که نشان از خوراکی بدیع میداد، کلجوش پسته.

 

 در این نظاره گری چیزی کشف کردم:

 در این زندگی که یکبار بیشتر نیست، به گونه ای زیست کن، که تنوع زیستی فرهنگی انسانی را بیشتر لمس کنی.

 

اگر من با محبوبم جز به جز از یک فرهنگ بودیم، احتمالاً کشک سابی که از دیدن آن حیرت کردم، برایم عملی ساده میزد.

 با دیدن محبوبم هنگام کشک سابی، تلفیق واژه های: رنگ و زن و زندگی هجوم نمی‌آورد و فرهنگ لغت را بالا پایین نمی‌کردم که آیا واژه زن و زندگی از یک ریشه هستند یا نه؟

 

https://t.me/parrchenan

روزه

از صبح کار کرده بودم و بسیار خسته بودم. کار، توأمان با فعالیت جسمانی زیاذ بود و روزه داری رخصت تجدید قوا نمیداد. ساعت نوزده بود که از بی آرتی پیاده میشدم. 

اگر بدن را چهار بخش فرض کنیم. بخش اول سر و گردن استو بخش دوم کتف و سینه سپس بخش سوم شکم و کمر و در نهایت از کمر تا نوک انگشتان.

همین که از بی آرتی پیاده شدم، دیدم در بخش دوم بدن، که همان شانه و سینه است، خمیده شده ام. اما توانایی و انرژی که برای صاف کردن این بخش از بدن نیاز بود را نداشتم. یک کار به همین سادگی را ناتوان شده بودم و این متعجبم کرد. آخر چرا نمیتوانم؟

 نمیدانم تا به حال دویده اید یا نه. اما هر کس متناسب با توانای که دارد، می‌تواند بدود،مثلا یک ساعت، با سرعت نورمال، اما همین که توان بدن، کاهش پیدا کرد، واکنش بدن قوز کردن است، سینه ها شل کرده و به سمت جاذبه زمین خمیده میشود.

در واقع برای یافتن آنکه بیابیم انسانی در کجای خستگی است، این بخش بدن و پوزیشن آن می‌تواند نشانه مهمی باشد.

اما در آن لحظه که من پشت خمیده از بی آرتی پیاده شدم و توانایی راست قامت کردن نداشتم، تصویری جلو پندارم روشن شد.

آن هزاران تصویری که از برادرانم، در کنار و گوشه خیابان با نام کارتون خواب، معتاد و غیره تا به حال دیده بودم.

 اکنون برادرانم را بیشتر درک میکنم.

یکی از کارکردهای روزه داری فهم دیگریست. برای تبدیل شدن پندار یک معتاد یا کارتون خواب به واژه ی «برادرم»، گویی این خستگی را لازم داشتم.

پی نوشت:

 ۱.سال پیش بود که در اداره دیدیمش، یک فرد جنتلمن با ماشینی اعیانی، چند ماه آمد و کار نظافت اداره را انجام میداد. تعریف کرد که حکم دادگاه داشته است و خودش قهوه خانه ای بزرگ در فلان جای شهر دارد. اما جمله ای گفت که از آن زمان در جوف حافظه ام بایگانی کرده ام. او گفت: الان که کار نظافت اینجا را انجام میدهم، آن صحبت شاگردان قهوه خانه را می‌فهمم که وقتی گیر میدادم چرا میز را تمیز نکرده ای ، پاسخ می‌داد، بخدا تمیز کرده و اما من باور نمی‌کردم. او برای رسیدن به مرحله فهم برادری با کارگرانش نیاز به آن حکم دادگاه گویی داشته است.

شاید بتوان یکی از کارکردهای روزه را فهم برادری دانست. فهم برادری طیف دارد. اینکه البته قرار نیست و امکان آن هم وجود ندارد، که با روزه فهم حداکثری از برادری را کسب کرد.

 

۲. برای فهم مفهوم برادری میتوان به کتابها یا مقاله های مربوط به لِسینگ مراجعه کرد.

۳. برادری مفهومی مدرن است که پس از انقلاب کبیر فرانسه با شعار برادری و برابری وارد فرهنگ جدید شد و نباید آن را با مفهوم دینی این واژه یکی دانست.

 

@parrchenan

لبخند

لب‌خند

تا به حال به این واژه فکر کرده اید؟ آیا با آن کلمه بازی کرده اید؟ 

از ترکیب لب+ خند تشکیل شده است.

حال چه شد این واژه درگیرم کرد؟

معتقدم لبخند، تبسم، افراد را و بخصوص زنان را زیبا ترین حالت ممکنه خود میکنند.

این روزها که محبوب لبخند میزند بیش از بیش متوجه آن و امر زیبایی می‌شوم. زنان این گمان را دارند که با آرایش است که فقط زیبا میشوند. اما معتقدم زیباترین حالت هر فرد، لبخند اوست. 

چرا؟

اجازه دهید با مثال توضیح دهم. مثلا یک ورزشکار دوپینگ می‌کند و در مسابقات شرکت می‌کند و اگر مقام بیاورد حتی اگر سالها بعد هم متوجه شوند همه مقام ها او را پس می‌گیرند و او زشت میشود. مثال بارز آن آرمسترانگ دوچرخه سوار است.

چرا؟ دلایل علمی پزشکی اجتماعی بسیاری میتوان بر آن بر شمرد، که بدان ورود نمیکنم اما یکی را بیان میکنم. این که این مقام و موقعیت زایده و جوشیده جان او نبود. شیمیایی خارجی، کمک شده بود. از درون او نجوشیده بود. چشمه ای نبوده از درون جوشیده باشد، چاهی بود که با موتور آب بیرون می‌آورد.

معتقدم خنده و تبسم حکم چشمه است. اتفاقی درونی، جوششی درونی است. شیمی خون آدم بی واسطه و با همه وجود. تبسم است لبخند است خنده است. پس زیبایی همه وجود را نشان می‌دهد.

 خنده زیبایی است. شبیه درختی که به تازگی جوانه زده.

صالح اعلا در کتاب دست بردن زیر لباس سیب جمله ای دارد:

«محبوبم ...امشب هم آهویی ها می کنم، تبسم های پراکنده را جمع می کنم دور و برم می چینم. و آن وقت چه فضیلتی دارد زندگی کردن. زنده بودن. کسی در من فریاد می کشد دوباره سحر شده عاشق کجایی؟

 

در این روزها سخت اقتصادی کرونایی که امان بریده است از آدمی ، تبسم ها را باید دور و بر خود جمع کرد و در مرکز زیبایی نشست تا زندگی کرد تاااا زندگی کرد تا زندگی کرد...

 

هوا را از من بگیر خنده‌ات را نه!

نان را از من بگیر، اگر می‌خواهی

هوا را از من بگیر، اما

خنده‌ات را نه

 

 

 گل سرخ را از من بگیر

سوسنی را که می‌کاری

آبی را که به ناگاه

در شادی تو سرریز می‌کند

 

موجی ناگهانی از نقره را

که در تو می‌زاید

از پس نبردی سخت باز می‌گردم

با چشمانی خسته

 

که دنیا را دیده است

بی هیچ دگرگونی

اما خنده‌ات که رها می‌شود

و پروازکنان در آسمان مرا می‌جوید

 

تمامی درهای زندگی را

به رویم می‌گشاید

عشق من، خنده تو

در تاریکترین لحظه‌ها می‌شکند

 

و اگر دیدی، به ناگاه

خون من بر سنگفرش خیابان جاری است

بخند، زیرا خنده تو

برای دستان من 

شمشیری است آخته

 

خنده تو، در پاییز

در کناره دریا

موج کف‌آلوده‌اش را

باید برافروزد،

 

و در بهاران، عشق من

خنده ات را می‌خواهم

چون گلی که در انتظارش بودم 

 

بخند بر شب

بر روز، بر ماه

بخند بر پیچاپیچ خیابان‌های جزیره،

بر این پسر بچه کمرو

که دوستت دارد

 

اما آنگاه که چشم می‌گشایم و می‌بندم،

آنگاه که پاهایم می‌روند و باز می‌گردند

 

نان را، هوا را

روشنی را، بهار را

از من بگیر

اما خنده‌ات را هرگز!

تا چشم از دنیا نبندم

 

پابلو نرودا

@parrchenan

آینه ‌چشم

الو پیک گرفته بودم و منتظر.

کلاه دوچرخه بر سر، ماسک بر چهره، اسکارف بر گردن شباهنگام.

الو پیکی که آمد بر رُخم نظر انداخت، چشم تنگ کرد و گفت چشمات آشنا میزند. دست بردم برماسک و از چهره پایین کشیدم، آه از دلی کشید و گفت آقا!

به چهره اش نظر انداختم، ته چهره ای آشنا میزد اما نمیشناختمش.

گفت: آقا منم، فلانی در بهزیستی فلان. اسمش را که گفت چهره مردانه اش را با چهره کودکانه ای که در خاطرم بود تطبیق دادم و آشنا درآمد.

از روزگارش پرسیدم، از بعضی همکاران آن زمان بد گفت. گفتم آیا من نیز هم؟ گفت نه.

کالا را تحویلش دادم و سوار چنبر شدم و رکابان. حس خوبی داشتم و روزگاری که در حال طی کردن آنیم اما...

 روزگار لطفاً آرام تر رو.

پی نوشت:

۱. قدیمیان معتقدم بودند، چشم هر کس، آینه روح اوست.

۲. آینه‌ْچشم، واژه ایست که می‌توان بر هر انسان اطلاق کرد.

۳. دوستان و خوانندگان جانم، عمرمان در حال گذر است، حواسمان باشد

۴.دوش در خواب من آن لاله عذار آمده بود

شاهد عشق و شبابم به کنار آمده بود

در کهن گلشن طوفانزده خاطر من

چمن پرسمن تازه بهار آمده بود

سوسنستان که هم آهنگ صبا می رقصید

غرق بوی گل و غوغای هزار آمده بود

آسمان همره سنتور سکوت ابدی

 

عشق در آینه چشم و دلم چون خورشید

می درخشید بدان مژده که یار آمده بود

سروناز من شیدا که نیامد در بر

دیدمش خرم و سرسبز به بار آمده بود

خواستم چنگ به دامان زنمش بار دگر

نا گه آن گنج روان راهگذار آمده بود

لابه ها کردمش از دور و ثمر هیچ نداشت

آهوی وحشی من پا به فرار آمده بود

چشم بگشودم و دیدم ز پس صبح شباب

روز پیری به لباس شب تار آمده بود

مرده بودم من و این خاطره عشق و شباب

روح من بود و پریشان به مزار آمده بود

آوخ این عمر فسونکار بجز حسرت نیست

کس ندانست در اینجا به چه کار آمده بود

شهریار این ورق از عمر چو درمی پیچید

چون شکج خم زلفت به فشار آمده بود

شهریار

 

 

@parrchenan

نوشتن

آیا نوشتن مفید است؟

چهار سال پیش بود که با توجه به کثرت شبکه های اجتماعی می‌خواستم از نوشتن دست بردارم. پرچنان سالها در وبلاگ نوشته میشد و وبلاگ‌ها دیگر زور نداشتند، مثل نوار کاست در حال منسوخ شدن بودند. همچون پیکانی شده بودم که ضبط خراب نوار کاستش را رها نمی‌کرد اما

در نهایت نوشتن را ادامه دادم. یک اسباب کشی به تلگرام کردم و این داستان نوشتن ادامه یافت. آن قدر الکی این اسباب کشی را انجام دادم که برای آدرس تلگرامی دو تا آر گذاشتم، دو به شک بودم انجام بدهم یا نه. اما انجام دادم.

 برای دهمین سالگرد تولد پرچنان کیکی گرفتم و با دوستانم جشن کوچکی گرفتم.

و اکنون بعد از این همه سال به نوشتن فکر میکنم، آیا این نوشتن اثری در زندگیم داشت؟

می‌خواهم ابعاد روانی آن را کنار بگذارم و به جنبه های سرمایه ای آن تمرکز کنم.

یکی از مهمترین باغ منظرهایی که از نوشتن کسب کرده و به تماشای آن مشغولم، حضور و کشف محبوبم است.

محبوبم یکی از خوانندگان قدیمی پرچنان است، سالها آن را خوانده بود افق های مشترک را در خود و نویسنده دیده بود و رخصت کشف خود را در نهایت صادر کرد.

از رمان سخت و سهمگین افغانی کشی شروع شد، تحلیلم را از این کتاب نوشته بودم و او مشتاق خواندن آن شد، هنوز نام شخصیت داستان یادم است، فیروزه.

گذشت تا کتابی دیگر از همان نویسنده را خوانده و معرفی کردم: نامه هایی به پیشی، اما اینبار داستان فرق داشت، کتابی نبود که انتشاراتی باشد و نویسنده خود، آن را چاپ کرده بود، پس دسترسی آسان به آن کتاب نبود.

محبوبم گشته بود و کتاب را در کتابفروشی ها نیافته بود، پس از من برای تهیه این کتاب کمک خواست.

اینجا بود که آرشی شدم و چله کمانم را کشیدم، تا زورترین روانم کشیدم و پرتابش کردم و سرزمین و وطنم را کشف کردم مرز آن تنه درختی آن دورها

 

و همه اینها را مدیون نوشتن هستم، نوشتن برایم یک سرمایه اجتماعی، عاطفی، خِردی جمع و جور فراهم کرد. از پس سالها، یک دکان زیر پله در گذر گاه داستان انبوه عابران و آدم ها و خوانندها برایم به ارمغان آورد و رخصت داد داستانم را با داستان یک دیگری در آمیزم و ما شدم.

کتاب و نوشتن، دو بازوی سرنوشت و تقدیرم بود. سرنوشتی که انگار خودت المان های آن را میچینی.

 نتیجه راوی:

۱. نوشتن یک سرمایه است

۲. سرمایه یک فرایند زمانی است. سالها، به قدمت ۱۴ سال. 

 

پی نوشت: تولد پرچنان در همین روزها بود.

 

@parrchenan

آفتاب پرست

معمولا برای خرید دکان، هفته ای یک تا دوبار بازار میروم و با کالاهای خریداری شده ماشین یا وانت گرفته و به دکان منتقل میکنم.

در این بین با رانندگان گوناگونی هم مسیر و هم کلام میشوم.

اینکه از اول تا آخر مسیر موسیقی باشد. از اول تا آخر حرف بزند. سکوت کند، اجازه ی دقیقه‌ای چشم بر هم گذاشتن بر من بدهد. طرف سخنان ضد دین و حکومت بزند تا برعکس آن.

یکی از آخرین ها بود که اجناس را بار ماشین کردم و سوار شدم. فردی مذهبی می‌زد، از مذهب گفت و اینکه نزول و بهره بانک‌ها باعث این مشکلات شده است. در زمین او بازی می‌کردم، معمولاً اینگونه هستم که خودم را با شرایط وفق میدهم. مثل آفتاب پرست به رنگ محیط در می آیم. 

باری

 از سفرم به بلوچستان و اهل سنت و اینکه بهره های بانکی ندارند صحبت کردم. گفت بله آنها هم از یک جایی دیگر افتاده اند. حق حضرت علی را خورده اند!!

مجبور شدم مسیر صحبت را عوض کنم. رادیو معارف را روشن کرد و سخنران پاسخ های تماس گیرنده ها را میداد.

 وقتی که آدرس شکل و شمایل فرد سخنران را گفتم، به قول بچه های شبانه روزی کَفِش برید.

 به لطف مامان و شبکه قرآن و شنیدن صدایش، سخنران برایم آشنا زد.

 

آخرین باری که ماشین گرفتم. فرد از اول تا آخر مهستی گذاشته بود. اجازه داد ده دقیقه ای چُرت بزنم. سر حال شده بودم، مهستی در اوج تحریر میزد. یک به‌به ای گفتم، ولوم صدا را بالا برد. گفت با این آهنگ خانم مسافری که سوار ماشین شده بود گریه میکرد.

 به محتوای آهنگ و شعر تمرکز کردم و خودم را جای آن مسافر خانم گذاشتم...

پی نوشت:

۱.آفتاب پرست بودن در فرهنگ ما واژه ای منفیست. فرهنگی که کمتر اهل مدارا و رواداری بوده است.

اما من آن را واژه ای مثبت ارزیابی می‌کنم. اینکه خودم را با شرایط وفق میدهم. رنگم را شبیه محیط میکنم.

من خوبم تو خوبی را میشود در رنگ به رنگ شدن آفتاب پرست دید.

 لطفاً نگاهی به این موضوع داشتید دریغ مدارید

۲. دیدار پاپ سیستانی را یکی از مهم‌ترین دیدارهای چند قرن اخیر می‌دانم. سادگی اتاق برایم از جنس رواداری بود. هیچ نماد و نشانه ای در اتاق نبود جز یک دستمال کاغذی. زیبایی را در سادگی میبینم. و سادگی عنصر اول رواداریست.

 

@parrchenan

بهار دلکش

این روزها، حال عجیبی را تجربه میکنم، گویی در حال شکستن پیله ام باشم، یا پوست اندازی میکنم.

شکوفه‌هایی که امسال در حال دیدنشان هستم گویی فرق کرده اند.

 هر روز که توک زدن جوانه های برگ درختان و بته ها و شمشاد ها را میبینم، قلبم به تپش بیشتر می‌افتد.

این روزها صبح هنگام که می‌دوم، غلغله ای از صدای انبوه پرندگان است.

 

با چنبر مسیر همیشگی ام را رکاب می‌زدم. به این عروس زیبا، این ناز دختر قشنگ، درست کناره میدان ونک رسیدم و با دیدن آن و این همه زیبایی اش بغضم گرفت.

انتظار دیدن این ناز زیبا را بیخ میدان ونک نداشتم. این روزها باغی،پارکی، دشتی دمنی بروی میتوانی انتظار داشته‌ باشی که چنین درختانی پر از شکوفه را ببینی.

 اما وسط میدان ونک! انتظار نداشتم. میدانی که همیشه شلوغ است، اتوبوس های غول پیکر از کنار تو رفت و آمد می‌کنند و تو در این همه هیاهو تنهایی. حال در این میدان چنین زیبایی خیره کننده ای ببینی.

میتوانی از دوچرخه ات پیاده شوی و سجده بری اش.

 دیر مغان، کنج میخانه، گوشه مهراب، طاق صومعه، زمین مسجد، میشود گوشه میدان ونک و این درخت.

از حال و روز طبیعت و درختان این روزها به سادگی عبور نکنیم

@parrchenan

بهانه

در سخن عارفان خوانده ام و متاسفانه دقیق آن خاطرم نیست( لطفاً اگر کسی اصل آن را می‌دانست نشان اش را بدهد).

عارفی به نزد مغی می‌رود و می‌گوید: در آیین و دین ما خبری نیست امروز. آیا در آیین و دین شما، عیدی و خبری هست که با آن سرور کنیم؟

 

دریافتی که من از این حکایت دارم آن است که، تو، بگرد بدنبال بهانه ای باش برای سرور و مهربانی و شادی. بگرد و بدنبال بهانه باش برای مهربان بودن.

 

 در ترافیک شدید پارک وی با ماشین ون اداره هستیم. چندین دستفروش با حجم زیادی بادکنک قلبی قرمز ولنتاینی لا لوهای ماشین ها، راه میروند و می‌فروشند. در پیاده رو بساط هدیه و گُل و خرس قرمز پهن است.

شاید در نگاه اول بشود به آن ایراد گرفت.« ولنتون مبارک؟» و از این قبیل سؤال مطرح کرد. اما میشود جور دیگر نیز دید.

 این که مثل آن حکایت و آن عارف، بدنبال بهانه ای برای سرور و محبت کردن بود با هر نام و هر ایده ای: با بهانه تولد امام باقر یا روز ولنتاین یا حلول ماه رجب، روز عید فطر یا عید نوروز یا عید کریسمس. و با این بهانه، به عزیزانمان محبت بیشتر کنیم و در نتیجه خود و دیگری به سرور و وجد در آییم.

خرید یک شاخه گل که نشانه ای از محبت تو به دیگریست فکر نکنم هزینه کمر شکنی برای خانواده باشد.

 با این دیدگاه، هم حلول ماه رجب و شاد باش آن را دوست دارم، هم ولنتاین و هم تولد امام محمد باقر و هم سیزده بدر.

 

 دوستان و خوانندگان جانم بیایید بدنبال بهانه برای محبت کردن باشیم.

 

@parrchenan

چینی

تا حالا شده یک ظرف چینی از دستتان بی افتد و با همه وجود پیچ و تاب بخورید ، تقلا بکنید، که آن را هر کجای هوا نگه دارید تا از برخورد آن به زمین و شکستنش جلوگیری‌ شود؟

 

پنج شش سال پیش بود و مربی شبانه روزی بودم. بزرگترین کمد آنجا را بعد از بازنشستگی همکارم در دست گرفته بودم و جای پت و پهن برای من، یعنی بهم ریختگی بیشتر. همین که آمدم لیوانم را درون کمد بگذارم، دیدم رو هواست، بدنم به رقص در آمد پیچ و تاب خوردم که بگیرمش. از دستان و بدنم اما عبور کرد و به زمین نزدیک تر شد با پا اما گرفتمش. خورد به پایم و به زمین نخورد و سالم ماند. نشکست.

 

اما اما اما

 

 به خودم آمدم و دیدم انگشت شست پایم به گوشه کمد گیر کرده است و مثل ماشین خرابی که کنار اتوبان کاپوتش را زده بالا، ناخنم رو هواست. بیش از درد، این صحنه دل ضعفه ایجاد کرد...

 

 باری

 

این تجربه هم به خاطره تبدیل شد. اما چه شد که یاد آن افتادم؟ در جمع عزیزی بودیم و کارها خوب پیش رفت. سپیده خورشید زندگی را می‌دیم که بر سیاهی ظلمت فردی اثر میکند. چون کوه‌نوردی تنها، که به امید فقط این شب زنده ماندن از سرما، چادر بیواک زده و کوران و‌کولاک و برخورد جریان وحشی باد با دیواره چادر و سردی و لرز و سیاهی را تا صبح تاب آورده و اینک اما سپیده ای در آسمان ظاهر شده و این یعنی هنوز زنده است، این یعنی تا ساعتی دیگر آفتاب گرما بخش بر او هم خواهد تابید بودم و بعضی سنگین در گلویم نشست. اما این مجلس جای اشک نبود. اما لعنتی بعض بالاتر آمد، به نزدیکی های چشمها رسیده بود، شبیه آن ظرف چینی نزدیک زمین. به هزار پیچ و تاب روان، اما رخصت ندادم بر چشمانم نشیند. و این شد که خاطره آن لیوان چینی در پندارم زنده شد.

و شبا هنگام با رفیقی صحبت کردم و آن بغض نزدیک به اشک فرو خفته را با گفتگو، تمامش کردم.

 

مادر از عکسها میپرسد. عکسها را نشان میدهم. یکی از عکسها میگم اینجا شبیه بابا نیستم؟ چشمش تر میشود. این گفتگو و حال را دوست دارم. ادامه میدهم. همان عکسی که بابا از خواستگاری تو برگشته است و همه برادرها و پسرعمو ها خندان هستند و لبها تا بنا گوش باز؟

با علامت سر تایید میکند.

 خانه قدیمی پدر بزرگم، شبیه فیلم فارسی ها بود، چند برادر با هم با خانواده هایشان در هر گوشه حیاط در اتاق های جدا زندگی میکردند. بعد از مرگ بابا دیگر به سراغ آلبوم عکس نرفته ام. و نمی دانم چطور این عکس دوباره در ذهنم زنده شده است؟

 قصه ام را ادامه می‌دهم. همان قدر لاغر، همان قدر سبیلو. اشک هایش جاری است. اما این بار سخن می‌گوید. اما بابات خوشگل تر بود. خنده سر میدهم و...

 

@parrchenan

شاهد

پرچنان:

نانبا

از کودکی نانوایی و شاطری را دوست داشتم به تماشا بنشینم. یک حس و حالی مرا بر می‌انگیخت.

جنب و جوش چند نفر آدم با هم، دریچه ای که آن را تنور می‌نامندش. آتش و گرما و از همه مهمتر عطر سحر انگیز نان. برای من عطر نان، یکی از بهترین عطرهایی است که استشمام میکنم. شاید به این دلیل که مهم‌ترین نیاز بدن را پاسخ می‌گوید: گرسنگی.

معمولاً دوست دارم هر کجا که مهمان هستم یا حضور پیدا می‌کنم اگر صبحگاهان باشد، نان آن سفره را تهیه کرده باشم.

با توجه به این تاریخچه کودکی، با نانوا های محل زود خودمانی میشوم. 

در محله ما، با نانوایی سنگکی خودمانی هستید. اگر بطور معمول سه دقیقه قرار است برای گرفتن نان وقت بگذارنم در آنجا می‌شود ده دقیقه و یک ربع . با هم حرف می زنیم. بیشتر او، کمتر من.

اما نانی که برای من بیرون میکشد فرق دارد. کنجدش، برشتگی اش. دقت کرده و دیده ام کارش را، تا چند بار نان را در تنور جابجا می‌کند، تا همه جایش برشته شود. از تنور که بیرون میکشد بلافاصله بدستم نمی‌دهد. ابتدا به میخ گیره نان میزند تا هُرمش، گرفته شود، عرقش ریخته شود. بلافاصله هوای بیرون بر آن نخورد. و اینگونه نانی عزیز تحویلم میدهد.

همه این مقدمه گفتم تا به این حرف برسم:

که ما استادی داریم متخلص به شاهد که شاعر است و شعر های عزیزی می‌سراید. صبح اول صبح که خمیرهای چونه شده،و نان های برشته شده را میبینم یا شاهد و شعرهایش می افتم. شعر های او برای من حکم نان برشته و به دقت در تنور جابجا شده همان شاطر را برایم دارد با همان عطر.

کلا آدم شکومویی هستم. و حتی شعر های شاهد را با عیار شکوموی خود می‌سنجم. اما این نان، برای من نانِ جان است نانِ روانم است. یک جایی از زیبایی شناسی روانم را درگیر می‌کند و سیر که نه گرسنه میشوم و لذت میبرم.

هر روز صبح در صف یک دانه ای ها دکان ناپیدا شاعر می ایستم. خود شاعر متناسب با حال خودش و حال من، شعری از تنور گرم دلش برایم بیرون می آورد و نمی‌دانید این شعر چه مزه و عطری دارد. 

پی نوشت:

معنای شاطر: بسیار شاد_ چون دائم متحرک است و‌جنب و جوش دارد تداعی آدمهای رقصان و بسیار شاد میکند.

 

نانی بده نان خواره را آن طامع بیچاره را

آن عاشق نانباره را کنجی بخسبان ساقیا

-مولوی

 

@parrchenan

 

(شاهد): 

شب است و مرا بوی یار می آید

دلم ز سینه شب بی قرار می آید

گفتم نشینم و باخودگپی بزنم 

دیدم ز شرح سینه شرار می آید

رفتم به پیش وزدم کوبه بردرش

گفتم بخیزکه مراعزم یار می آید

آمدبه پشت در از زیرلب بگفت 

درنیمه شب زبهر چه کار می آید

گفتم که در بگشاو ببین روی زرد

گفتا برو که مرا میگسار می آید

 

 (شاهد)

 در فرازو در فرودم هرزمان 

گاه اندر خاک و گه درآسمان

 

گر در آید از درم یک دلربا 

می بردجان رابه درگاه خدا

 

آن که دل را می رباید دلبر است 

آنکه داردحال خوش اوسروراست

 

@parrchenan

پنج گانه

یک

داشت با من حرف میزد و از مشکلات یکی از آشنا هاش می‌گفت. راهکارهای مربوطه را داشتیم کنکاش میکردیم که پرسید تو وقتی این دردها را می‌شنوی و میبینی خودت، خود خودت چه می‌کنی؟ و بغضش ترکید.

 

ما مددکار ها، روانشناس ها مشاوره ها،

ما هم بغض میکنیم، گریه میکنیم، فسرده میشیم، چرا که آدمیم. اما برای من اگر رکابیدن و چنبر( دوچرخه ام) و دویدن و کوهنوردی و طبیعت نبود، این خیل عظیم سیاهی‌ها، لهم میکردم. با همه این ورجه وُرجه ها باز هم در لایه های زیرین وجودم، شاید پر از درد باشم.

به این قصه که اوایل جوانی برای خودم بافته بودم فکر میکنم: این که بروم مناطق کم بهره آفریقا و به خَلق خدمت کنم. 

 این قصه رو این روزها اینگونه ادامه میدم که ما مددکارها و روانشناسها و مشاوره ها، انگاری فدایی خَلقیم. ما آمده دایم بشنویم و حمل کنیم تا دیگران نشوند و درد نکشند و چه هزاران پاک انسان‌هایی که با همین قصه ها، جان گرامی در راه آرمانشان گذاردند.

 

دو

 

صبح کل سحر دارد سبزی خورد می‌کنه می‌گوید چه کیفی میدهد اینکار، چه عطری مرا فرا گرفته.

 

میگویم: نه بنده خدا، صبح رفتی دویدی، دوپامین خونت و سایر هورمون های شادی آور و شیمی خونت رو تغییر دادی و افزون کردی، الان هر کار می‌کنی، لذت بخش است.

 

عاشق ظرف شستن های صبحگاهی هستم، مادرم با این خُلقم کنار آمده است و مشکلی ندارد. اکنون با خیال راحت کلی ظرف برای عاشقانه ام کنار می‌گذارد. : )

 

سه

وسط خیابان پشت چراغ سبز چهار راه، دنبال موتوری هستم. یک موتور با کلاس نیش ترمزی می زند و می‌گوید بپر، سوار میشوم و میگم تا آنجا چند میگیری؟

پاسخم میدهد مرد حسابی من خودم روزی دویست هزار تومان موتوری میگیرم. این حرفها چیه؟

 موتور با کیفیتی است.

تعجب میکنم، پس چرا مرا سوار کردی؟

پاسخش برایم جالب بود: داشتی بال بال میزدی؟ گفتم این کارش خیلی فوری، سوارت کردم.

 

به چند دقیقه قبل از سوار شدنم بر موتور او فکر میکنم. از نرده هایی که در چهار راه تعبیه کرده اند تا عابر وارد خیابان نشود، به جستی پریدم و خودم را رساندم وسط خیابان و خط ویژه و به موتوری ها با دستم اشاره میکردم. به راستی در بال بال زدن بودم و خود متوجه نبودم. جالب تر آنکه دو روز بود در حس و حال و تصویر و خیالم، کبوتر بودن را ،نفس کشیده بودم. گویی آن لحظه قبل سوار شدن بر موتور تبدیل به تصویر و خیالم شده بودم.

چهار

 رفتم از آق ابرام، کاسب گل فروش آشنام، نرگس بخرم، میپرسم کاسبی چطوره؟ میگه خراب.

حسی از شرمندگی به سراغم می آید. فصل نرگس رو به پایان است و من تازه اقدام به آن کرده ام. سال پیش هر شیفت نرگس از او می‌گرفتم و کابینم پر از عطر گل بود. در کسادی کاسبی او متاسفانه نقش فعال داشته ام

 

پنج

 

 برای دکان رفته ام خرید، عمده فروش می‌گوید از این ماگ ها هم ببر، فروشش خوب است. یاد حرف سینا( برادرم) می‌افتم که گفت وارد فضای ماگ نشویم، همسایه کناریمان، که تازه دکانش را افتتاح کرده، ماگ می‌فروشد. بگذاریم چرخ او بچرخد.

از پیشنهاد فروشنده تشکر میکنم.

 

پی نوشت:

 ذکر این مصرع در زبانم جاری است:

 

قيامتم که به ديوان حشر پيش آرند

ميان آن همه «تشويش» در «تو» مي نگرم

 

@parrchenan

بخاری

زمستان و بخاری

 

زمستان را دوست دارم، چون بخاری در آن روشن می‌شود و بخاری در زمستان و جای سرد یعنی کانون جمع شدن و گرم شدن.

دکان، را یک بخاری لاجون گرم می‌کند و این یعنی خارج از محیط بخاری، گرم نیست. از سرما بخصوص وقتی که با دوچرخه می‌رسی، و میروی بالا سر بخاری، می ایستی بسیار کیف دارد.

لباست و کاپشنت را از قسمت انتها می‌کشی تا دهان باز کند. آنگونه که آن قسمت کشیده کاپشن فک پاینی آن دهان فرضی میشود چون تحرک دارد و بدنت فک بالا چون بی تحرک است. پس با این دهان گشوده گرما را از بالا سر بخاری می‌بلعی. مثل نهنگ، پلانگتون ها را.

 

همین عمل را از پشت انجام می‌دهی چند بار تکرار میکنی و همچون نهنگی سیر، این اقیانوس کوچک بالا سر بخاری را پس آنگاه ترک می‌کنی.

وای به روزی که دستت را با آبی سرد شسته باشی، نمیدانم چرا لوله کشی دکان زمستان‌ها به ناگاه به چشمه های سرد آلاسکا متصل میشود.

 اما یک جانپاه داری. بخاری.

پس دستانت را به هُرم گرمای آن از یخی نجات میدهی.

 

بخاری یعنی جانپناه، یعنی لحظاتی ماندن در بر او و جان گرم کردن. پا رو پا انداختن و موبایل چک کردن یا کتاب خواندن.

بخاری

مثل جان‌پناه های کوچک کوهستان‌هاست در دوران و‌کولاک.

بخاری یعنی آغوش. 

آغوش یار. آغوش دوست. آغوش میهربانی

 

 الهی آغوش شما برای دیگری های عزیرتان، چون بخاری گرم باشد و جانپاه.

 

لا تکتبی لی جوابا

لا تکترثی

لا تقولی شیئا

إننی أعود إلیک

مثلما یعود الیتیم إلى ملجأه الوحید

و سأظل أعود

أعطیکِ رأسی المبتل

لتجففیه بعد أن اختار الشقی أن یسیر تحت المزاریب...

 

جوابی برایم ننویس

حرفی نزن

به آغوشت باز خواهم گشت

همچون یتیمی که به تنها جانپناهش باز می‌گردد

باز خواهم گشت

و موهای خيسم را

که راه رفتن زیر ناودان‌ها را انتخاب کرده بود

به دستان تو می‌سپارم تا خشکشان کنی...

 

#غسان_کنفانی

 

@parrchenan

آخرین

این آخرین پستی است که پیرامون حادثه جمعه هفته پیش می‌نویسم.

 

هدف از این نوشتارها، اول برای خودم است که با مرور از جزئیات بیشتر و واگویی درونی تر، این روز را به خاطره ای دراز مدت تر و درونی تر راه داده و در ادامه زندگی بتوانم از آنچه که تجربه و حافظه شده بهره ببرم.

 

 

این هفته شاید بیشترین زمانی بوده که به « دیگری» یا « غیریّت» فکر می‌کردم. این که من و دیگری را از همه ابعاد بسنجم.

 و اینگونه شد که به خاطره های دورتر رجوع کردم، یا خاطره های دور از اقیانوس ناپیدای درونم به منظر چشم، رخ نشان دادند.

برای کوه‌نوردی، ما استادی داریم به نام احمد آقا و با او از همان نوجوانی کوه می‌رفتم. زمانی این مطرح شد که گروه را جدی تر کرده و از حالت غیر رسمی به حالت رسمی تبدیل کنیم. به چند دلیل احمد آقا این نکرد که یکی از دلایل آن این بود:

 که در فرم ها ، افراد امضا میکردند که با مسیولیت خود می آیند و هیچ کس( هیچ دیگری) در قبال حوادث احتمالی مسیولیتی ندارد.

سخن احمد آقا آن زمان برایم عجیب بود. «اینکه اتفاقاً من مسیولیت در قبال دیگری دارم به طور کامل»!!

 در واقع ایشان این میگفتند که باید در قبال هر حادثه احتمالی به فرد،خانواده فرد و وجدان خودم پاسخگو باشم.

حتی اگر این امر مسیولیت قانونی متوجه ام نکند، تا پایان عمر، یک درد وجدان عظیمی را با خود حمل کند.( این‌ها تحلیل هایی است که از سخن ایشان به پندارم می‌رسد)

 

 این روزها به این سخن بسیار فکر کردم. در این سخن عنصری قوی از دوستی و رفاقت و مسیولیت ناشی از آن موج می زند و راستش من هم خودم را در این سخن ایشان حس میکنم.

 ما در قبال یک دیگری مسیولیم و در قبال حوادث پیش آمده حتی باید تا آخر عمر، درد وجدان آن را حمل کنم.

 

در همان هجده نوزده سالگی ام به همراه ایشان زمستانه قله شیرکوه یزد رفتیم. من از ایشان جدا شدم تا مسیر اصلی را بیام و در پرتگاه های آنجا، جست میزدم و به دنبال مسیر بودم. چیزی به اسم ترس، ارتفاع پرتگاه، لیز و سر بودن و احتمال مرگ، به مغز خیلی گرم و داغ جوان و خامم، حتی انگار نفوذ نمی‌کرد.

 وقتی به نزد ایشان بازگشتم، بینهایت خشمناک بود. آمده بود برای یک چک آبدار. اما رو کرد به من و گفت: دعا میکنم سالها گیر جوان‌هایی عین خودت بی افتی تا بفهمی من این لحظات چه کشیدم.

 در روزگاری که مربی کودکان بدسرپرست و بی سرپرست شبانه روزی بودم و کار بالا می‌گرفت و تنگ میشد، خیلی به دعای ایشان فکر میکردم. خیلی.

پی نوشت:

یک.

مفهوم دیگری شاید برای این برای ما اینقدر شکل محکم و قوی نمیگیرد و امکان ارتباط بسیار عمیق را با آن پیدا نمی‌کنیم که: هنوز ناممان در حسی از مالکیت دیگری قرار نگرفته است. یعنی ضمیر میم به آخر ناممان اضافه نشده است. یا اگر هم شده آن را نخوانده یا نشنیده ایم و متوجه این میم نشده ایم. و اگر حتی شنیده ایم در پندار خود به انتهای نامم، ضمیر ت را باور نکرده ایم.

مثلا: بشنوم، سهیلَم.

 بپذیرم: سهیل‌ِت.

 شاید برای فهم دیگری نیاز باشد به این میم و ت برسیم.

و اول راه برای رسیدن به آن مفهوم بسیار عظیم و بزرگ دیگری، دیگری که حتی او را نمی‌شناسیم، همین فهم میم و ت باشد.

شاید لازم باشد در دام صیادی باشی تا فهم عمیق تری از دیگری را کسب کنی.

 

دو.

ای وای بر اسیری، کز یاد رفته باشد

در دام مانده باشد، صیاد رفته باشد

...

رحم است بر اسیری، کز گرد دام زلفت

با صد امیدواری، ناشاد رفته باشد

...

خونش به تیغ حسرت یارب حلال بادا

صیدی که از کمندت، آزاد رفته باشد

پرشور از «حزین» است امروز کوه و صحرا

مجنون گذشته باشد، فرهاد رفته باشد

#حزین_لاهیجی

سه.

حافظ از جور تو حاشا که بگرداند روی

من از آن روز که دربند توام آزادم

زلف را حلقه مکن تا نکنی دربندم

طره را تاب مده تا ندهی بر بادم

رخ برافروز که فارغ کنی از برگ گلم

قد برافراز که از سرو کنی آزادم

شهره شهر مشو تا ننهم سر در کوه

شور شیرین منما تا نکنی فرهادم

چهار.

من از آن روز که دربند توام آزادم

پادشاهم که به دست تو اسیر افتادم

به سخن راست نیاید که چه شیرین سخنی

وین عجبتر که تو شیرینی و من فرهادم

 

سعدیا حب وطن گر چه حدیثیست صحیح

نتوان مرد به سختی که من این جا زادم

 

 

و آخر آنکه هر دو غزل حافظ و سعدی را پیشنهاد میدهم بخوانید.

 

 

 @parrchenan

مادر

پوزش از تاخیر چند روزه برای ننوشتن پرچنان.

 

ایمان چیست؟

ایمان، امن، امنیت، واژه های هستند که شاید بتوان به کمک آنها آنچه بشدت درونی است را کشف کرد و فهمید واژه ایمان چیست؟

 

ایمان را من حالتی و رفتاری از مادرم میدانم.

مثلا اگر به مادر، بگویی من با پیژامه دارم میروم، زمستانه دماوند. می‌گوید مراقب خودت باش.

 یا اینکه توان بدنی نداشته باشم و بگویم میروم دیواره علم کوه باز می‌گوید مراقب خودت باش.

 یک چهره آرام و تقریباً بدون استرس و اضطراب دارد.

میدانید چرا؟

 چون که اصلا برای او، کنش گری تو مهم نیست. مهم نیست، تو یعنی فرزندش، چه دارد و چه می‌پوشد و چه توانی دارد؟ چرا که تو کنش‌گر اصلی این میدان نیستی!!

عجب!!

پس کنش‌گر اصلی کیست؟

معلوم است، مادر!!

چنین گمانی دارم. اینکه مادر از طریق اذکار و ارتباط معنوی خود با خدای خود به این نتیجه می‌رسد که دست نگهدارنده ای که با او به تفاهم رسیده است، فرزندش را نگهدار خواهد بود.

در واقع در این نگرش، مادرم کنش‌گر اصلی این میدان است که از طریق خود( با اذکار یا ادعیه یا حتی خرافه) مراقبت از فرزند را در دورترین و سخت ترین میدان ها، بر عهده دارد. در این نگاه فاعل و بازیگر اصلی و بازیکن پا به توپ زمین، مادرم است و فرزندی که حتی با پیژامه دماوند زمستانه بخواهد برود، آن یار تمرینی حاشیه زمین چمن! و فرعی.

این نوع ایمن شدن و ایمان آیا پسندیدند است؟

 معتقدم اگر نتیجه گرا و پیامد گرا باشیم و چون نتیجه کار، استرس و اضطراب نیست، یک آرامش خاطر هست، میتوان آن را جدی و مهم فرض کرد. میتوان بیشتر بر کارکرد های ایمان و کارکردهایی از این دست تفکر کرد.

 

پی نوشت:

مثلا مادر ما هر عید نوروز یک هفت سین قرآنی دارد که سوره های از قرآن را با زعفران بر بدنه کاسه ای چینی می‌نویسد و اول نوشیدنی عید ما، همین شربت گوارا است. این که مادر در این پندار باشد که چنین اعمالی باعث نگهداری فرزندش در طوفان حوادث باشد، پس حسی از آرامش داشته باشد، قابلیت تفکر بیشتر دارد.

 

@parrchenan

نگاه نو

برای مامان از جزئیات برنامه جمعه دارم تعریف میکنم:

کولاک و بوران بود، زمهریر و سفیدی مطلق، هر چه داشتیم و پوشیده بودیم با آن سرعت باد یخ زده و قندیل بسته بود و برف مثل شلاق بر ما میخورد. این که گروه رو توانستیم جمع کنیم و این کنم و آن کنم هایم رو شروع کرده بودم، آنها را به منطقه امن رساندم، که مامانم با همان نگاه خاص مادری به فرزندش می‌پرد وسط حرفم که:

فکر می‌کنی تو آنها را نجات دادی؟

دختر خاله ام را که کارشناسی تربیت بدنی میخواند به همراه دوستانش در برنامه با ما همراه بودند و منظور مادر از آنها، او و دوستانش بود.

اشتباه میکنی. آنها تو را نجات دادند. اگر آنها نبودند تو قله می‌رفتی و...

 

خدایی که به سخنش و از زاویه دید او نگاه میکنم میبینم پر بی راه نمی‌گوید. یعنی مادر ها خدای باد خواباندن در افکار فرزندان هستند. قشنگ می‌شورند و جلو آفتاب پهنت میکنند خشک شوی.

واقعاً در این نگاه، هر فرد بر دیگری حقی بر گردن دارد.

چه خوب که آدمی کسی را داشته باشد یا توانایی آن را داشته باشد که از زاویه ای متفاوت به موضوع بنگرد.

ما همه بر هم اثر داریم. اثرات عمیق.

این تک بیت شعر صائب تبریزی وصف حال ماست:

 

روشن شود چراغ دل ما ز یکدیگر

چون رشته‌های شمع به هم زنده‌ایم ما

 

چند روز است که به این بیت عزیز فکر میکنم.

 

@parrchenan

شاطر

تقریباً هر روز نان تازه و معمولاً سنگک میگیرم.

از پس مدتها ساکن محله بودن با شاطر و خمیر زن و کادر نانوایی آشنا شده ام. 

امروز که رفتم کارت بکشم، دیدم تلویزیون در کانال رادیو آوا است و میخواند. فهمیدم سید شاطر آمده است. او که نباشد، بقیه کادر نانوایی معمولا تلویزیون را بر کانال نمایش تنظیم می‌کنند و داخل نانوایی شدی، قسمتی از فیلم را خواهی دید. اکثرا فیلمی که شخصیت ها در حال ضرب و شتم هستند.

به سید شاطر سلام و رسیدن بخیر میگویم.

دوست قدیمی اش که او را می‌بیند، سید شاطر ، با او خوش و بش میکند، ظاهراً دردی کهنه و نامعلوم در کمر و پاهایش دارد و به این خاطر دو هفته نبوده است.

سید شاطر رو میکند به دوست قدیمی اش میگوید مرده بودم زنده شدم، بعد از دقایقی دوباره همین جمله را میگوید و ادامه می‌دهد ادامه دارد ها( ترک است و ته لهجه قشنگی دارد)

خودم رو نخود میکنم و میپرم وسط حرفش و میگم:

 مصرع بعدیش این است:

دولت عشق آمد و من دولت پاینده شدم. 

سید شاطر می‌گوید آری همین

نتیجه: 

به نظر شما ربط معنا داری دارد به حضور شاطر و رادیو آوا و این که او در تضمین سخن دوست دارد شعر بیان کند؟

کارکرد شعر دقیقاً در ذهن و زبان چیست؟

 

پی نوشت:

 رادیو آوا آواز قشنگی پخش می‌کند و من که خیس از عرق صبحگاهی هستم با نگاه کردن به گرمای تنور گرم میشوم و دلم با موسیقی تنظیم شده است.

تنور دلم گرم است و رادیوی سینه ام روی موج آواز.

 

مرده بُدَم زنده شدم گریه بُدَم خنده شدم

دولت عشق آمد و من دولت پاینده شدم. 

 

@parrchenan

ریز نوشته های دلی

پرچنان:

در مددکاری یکی از مهمترین اصولی که فرایند آن را جلو میبرد، استفاده از امکانات موجود است.

بنده مددکار اجتماعی هستم و این مهم را معمولاً تلاش دارم در زندگی خود نیز جاری سازم.

 دوستان نابی و پُری دارم. و این هم امکانات موجودم است. به تازگی خانم ژاله( چون از پسوند دکتر خوششان نمی آید و چون من ایشان را اینگونه در ذهنم ذخیره کرده ام و نام خانوادگی خانم اختریار کمتر در ذهنم می‌چرخد) شروع به خوانش هفت پیکر نظامی کرده اند.

 یکبار نیز همین منظومه را در جمعی خصوصی خوانده‌اند و تعریف آن را بسیار شنیده بودم.

حال به لطف شبکه های اجتماعی و تلگرام امکان شنیدن و تفسیر آن را از زبان ایشان بدست آورده ام.

 پیشنهاد میکنم آن را از دست ندهید.

 از امروز کلید گوش دادن آن را زدم:

کجا؟

 روی چنبر ( دوچرخه ام) در مسیر سرپایینی‌ اول صبح.

 

@parrchenan

 

هیچ وقت زمان رسیدن کریسمس را از روی تقویم و تلویزیون و کانال و فضای مجازی متوجه نشده ام.

 خوب به من ربطی نداشته است و در فرهنگ من جایی نداشته است.

اما

 همیشه حدود آن را متوجه شده ام.

چگونه؟

بخاطر این گلدان:

شکوفه هایش در حال بازگشایی است و حول و حوش کریسمس شکوفا خواهد شد.

کریسمس را برای من شکوفتن این غنچه ها نشانه است.

گل زیبا و عجیبی است، گل ِ کریسمس.

 

@parrchenan

 

این روزها خانه شلوغ پلوغ است. بنفشه آفریقایی های مامان از ایوان به خانه تشریف آورده اند.

اینقدر حرف میزنند با هم که نگو

 یک ریز، ریز ریز حرافی می‌کنند با هم، 

جمعشان خوش است. حالشان خوب. این همه حرف از کجا دارند؟ پشت کدام گلدان غیبت میکنند؟ به قیافه شأن نمی‌خورد حرفهای جدی بزنند و سقراط وار پرسشگری کنند.

زمستان جَمعمان، جمع تر است و مامان بخاطر اینها خانه را خیلی گرم نمی‌کند.

وقتی صبح دیدم بنفشه ها آمدند داخل خانه، فهمیدم زمستان نزدیک است.

 

چه خوب که زمستان و بهار و تابستان و پاییز را از روی تقویم متوجه عوض شدنشان با هم نشویم.

بر انسان تقویمی، یعنی کسی که تغییر فصل ها را از اعداد روی تقویم و نه از مشاهدات بی تقویم ببیند، دلم میسوزد.

 

 

@parrchenan

منظر زیبا

از مشتریان ثابت دکان است، آمده بود دکان و از دفتر مشق دخترش کپی می‌گرفت. گفتم دلم برایشان تنگ شده، هر گاه میدیدمشان از مسیر مدرسه به خانه، پدر خانواده دنبال دخترش می‌رفت ،کوله پشتی کوچک او را بر دوش گرفته و دختر لی لی کنان، جست و خیز کنان کنار پدر، می آمدند سمت منزل. از جلو دکان که عبور می‌کردند یک سلامی هم به ما از این فضای زیبا از سمت دخترش می‌رسید.

پدر کودک گفت یادش بخیر.

به او گفتم: تو فقط اینها را نبین، این منظره زیبا را از دید من ببین. منِ مددکار اورژانس اجتماعی که صحنه های دهشتاکی از کودک آزاری دیده ام. از بی تفاوتی پدر به کودکش دیده ام. از بی مسیولیتی پدری در قبال فرزندانش...

این تصویر هر روزه عبور کودکِ دانش آموز به همراه پدری که کیف مدرسه دخترش را بر دوش میکشد نهایت زیبایی است در منظر چشم مددکاری دردمند.

واقعاً فکر نمی‌کردم دلم برای عبور کودکان دانش آموز، حضور والدین بر سر در مدرسه، عبور به همراه والدینشان تنگ شود.

صحنه های زیبای زندگی دقیقا در حضور چشمانمان بود و هست. تا عمر در کف داریم زیبایی ها را ببینم.

 

 

 

دم غروب 

میان حضور خسته اشیا

نگاه منتظری حجم وقت را می دید.

و روی میز ، هیاهوی چند میوه نوبر

به سمت مبهم ادراک مرگ جاری بود.

و بوی باغچه را ، باد، روی فرش فراغت

نثار حاشیه صاف زندگی می کرد.

و مثل بادبزن ، ذهن، سطح روشن گل را

گرفته بود به دست

و باد می زد خود را.

مسافر از اتوبوس

پیاده شد:

چه آسمان تمیزی!

و امتداد خیابان غربت او را برد.

غروب بود.

صدای هوش گیاهان به گوش می آمد.

مسافر آمده بود

و روی صندلی راحتی ، کنار چمن

نشسته بود:

دلم گرفته ،

دلم عجیب گرفته است...

 

سهراب سپهری

 

 

پی نوشت: دلم بر آفتاب هم تنگ شده است، ده روزیست ندیدمش

@parrchenan

دکان

دکانی به همراه برادرم داریم که در رسته لوازم التحریر و فتوکپی است. دکان گاز و آب دارد و این اجازه پخت و پز و شست و شو را به ما میدهد. هنگام ناهار، معمولا عطر کته دم کشیده، فضای دکان را احاطه کرده و بستگی به این که چند نفر باشیم، پیمانه برنج را تنظیم و دور هم میل میکنیم.

 در تابستان ها آب دوغ خیار و زمستان‌ها، تیرت کله پاچه، بسیار خورده میشود. گاهی هم که کاسبی کساد باشد، برادر، که آشپز بَدَکی نیست، خورشتی درست میکند، مثلا خورشت سیب. یخچالی نقلی داریم و فاسد شدنی ها را در آن می‌گذاریم. امان از لبو و شلغمی که در عصرگاه پاییز و زمستان صرف شود. با دندان ،لبو داغ را در دهان نیمه باز توقف داده تا لب و دهان، از داغی آن نسوزد. تقریباً هر دو روابط اجتماعی خوبی داریم و این باعث میشود، حلقه دوستان زیادی به دکان،رفت و آمد کنند، و بعد از مدتی، هر یک لیوان و فنجان مخصوص خود را از آبچکان سینک کوچک دکان آویزان کنند. قدیم‌ها یادتان می آید خانه مادربزرگ که زیاد مهمان می‌ماندیم، یک پیژامه اضافه برای همیشه آنجا میگذاشتیم؟ حاجی بابای ما که سال پیش مرحوم شده بود به تعداد نوه هایش و قد و اندازه آن روزهایمان، شلوار کردی کنار گذاشته بود.

 اکنون هم این ماگ های دوستان که در آبچکان آویزان است مرا یاد خاطرات کودکی شیرینم انداخته است.

 

 سماور بزرگ دکان، دائم الجوش است و مهمانی اگر بیاید، بدون نوشیدن چای، از در دکان بیرون نخواهد رفت. گاهی هم یک فنجان قهوه ترک دم کرده، شاید. پایه قهوه البته که من هستم. سالها، شیفت شب بودن، وادارم کرده بود صبح ها با قهوه، هوشیار باشم و اینک از حجم قهوه خوردنم اما بسیار کاسته شده است.

 دور همی هنگام ناهار، یکی از عزیزترین لحظات ماست.

 و‌چای بعد از ناهار قیامت ماجرا.

کاپیتان و فرمانده دکان البته که برادر هستند.

 همه اینها را هنگامی به ذهنم هجوم آورد که این پادکست عالی از آشپزی را گوش دادم. عکس های غذاهای مادر، کار خود را کرده بودند و دوستی از آلمان این پادکست شنیدنی را بعد از دیدن عکسها بهم معرفی کرد.

امیدوارم شما هم لذت ببرید.

در این پادکست فردی به نام پگاه بیان میکند که مهاجر وقتی مهاجرت کرد بر هیچ چیز، دیگر تسلط ندارد، جز غذاها، و وطن و خانه او میشود غذاهایی که درست میکند و بر آن مسلط است و تسلط دارد. وطن یعنی خانه و مزه و غذا آن چیزیست که وطن را وطن میکند

نتیجه: 

محل کارمان را به وسیله غذاهایمان به خانه تبدیل کنیم.

 به وسیله آشپزی وطن خود را بسازیم. وطن خود را خود بسازیم.

 این روزها وطن، ساختنی است. با چیزی از عطر و مزه، وطن و خانه را بیافرینیم.

 

پی‌نوشت:

در اين بازار عطاران مرو هر سو چو بي کاران

به دکان کسي بنشين که در دکان شکر دارد

 

ترازو گر نداري پس تو را زو رهزند هر کس

يکي قلبي بيارايد تو پنداري که زر دارد

 

تو را بر در نشاند او به طراري که مي آيد

تو منشين منتظر بر در که آن خانه دو در دارد. مولوی

 

@parrchenan

لبخند

با همکارم در اداره، مشغول صبحانه خوردنیم.

دخترخانمی از بچه ها مرکز قرنطینه در ساعت اداری، قسمت اداری آمده است، فکر کنم هفده تا هجده یا نهایت نوزده سال دارد.

 وارد اتاق ما که شد، به نشانه احترام از جا برخواستم و سلام کردم. پاسخ سلامم را داد و یک لبخند رضایت بسیار ظریف بر چهره اش نقش بست و رفت.

 

اینکه به پای هر فردی فارغ از سن و جنس و موقعیت و جایگاهش بر می‌خیزم حس خوبی بهم داد و اینکه تا حدود زیادی وارد ناخودآگاه و عادتم شده است و مهمتر اینکه، به خودم نشان داد احترام را متناسب با موقعیت و جایگاه انجام نمیدهم.

 اینکه این رفتار برای فردی که آسیب دیده است، نیز موجب رضایت شد، اتفاق مثبت دوم بود.

 

آدمی هستم که تلاش میکنم زیر بار حرف زور نروم.

در اداره های قبلی که بودم، به نشانه اعتراض، گاهی نسبت به رفتار ریس، برای ریسی که به اتاق می آمد، به پا نمی‌خواستم.

 احترام را به حداقل ترین حالت ممکنه می رساندم.

پی نوشت:

۱.این مطلب را نمینوشتم اگر این احتمال را نمی‌دادم که ممکن است تسری رفتارهایی این چنین، امکان کاشتن لبخند رضایت بر چهره یک «دیگری» بنشاند.

 

۲. پادکست شبانه را وقتی گوش میدادم که با دوچرخه از کنار چراغ های قرمز ماشین‌ها، که نشان از پای روی پدال ترمز داشت و در ترافیک سنگین ماندگار شده بودند، و بر جانم نشست. مدتهاست رنگ ترافیک را بر وجودم حس نکرده ام و این را مدیون چنبر( دوچرخه ام) هستم

 

@parrchenan

1007

پرچنان:

هزار و هفت کیلومتر دویدن در نزدیک به یکسال

 

شرح در👇👇👇

 

خوشحالم

 چرا که امروز در دویدن صبحگاهی هزار کیلومترم را پُر کردم.

از سال پیش متوجه شدم که گوشی ام قابلیت سیو و ثبت و ادامه دویدن هر روزه را دارد و در نزدیک به یکسال دویدن، امروز عدد دویدنم هزار و هفت کیلومتر شد.

امروز هوا پر اکسیژن بود و وقتی در چنین هوایی فعالیت ورزشی و هوازی و بدنی می‌کنی، حسی خاص به سراغت می آید. حسی که شاید به آن بتوانم درکِ‌حال نام نهم. در چنین حالی احساس می‌کنی ابدی شدی، ابدی هستی و در حال و هوای ابدیت هستی.

 

برای من ورزش و بخصوص دویدن صبحگاهی یک رسم مهم در زندگی ام است. چیزی چون فریضه.

اجازه دهید فلسفه این نوع نگاه فریضه ای را خیلی کوتاه و ساده بیان کنم. 

اگر ما سخن نیچه را باور کنم و بپذیریم که در عصری که خدا مُرد زندگی میکنیم ،چه بدین سخن باور داشته باشیم و چه نداشته باشیم و چه تفسیر های متفاوت از آن کنیم یک چیز مشخص است. اینکه

 در عصری زندگی میکنیم که در همه زندگی، دین آن را معنا نمیکند.

 حال اگر حتی در فرض محال ما معنایی چون دین در زندگی نداشته باشیم، تنها چیزی که در دست داریم چیست؟(لطفاً کمی درنگ کنید و بدین سیؤال در ذهن خود پاسخ دهید)

 

پاسخ من به این سیؤال این است که تنها چیزی که داریم بدنمان هست. و چون این تنها چیزی است که داریم و با آن و به کمک آن و به کمک آنچه که در ذهنیات و افکاری که داریم و در بدنمان اتفاق می افتد، مجبوریم و باید هوای آن را داشته باشیم. از نظر من ورزش و دو صبحگاهی یکی از مهمترین اتفاقات مثبتی است که در بدن و به طبع آن شیمی خون، می افتد. در واقع برای پاسداشت و نگه‌داری از بدن به چیز واجبی چون فریضه ( نماز) نیاز داریم و آن در ورزش هر روزه اتفاق می افتد.

 

پیشنهاد:

۱.اگر دچار غم، فسردگی، دردهای ریز بدنی نا معلوم، هستید پیشنهاد میکنم ورزش صبحگاهی بخصوص دویدن صبحگاهی را امتحان کنید و بدان فریضه ای بنگریم.

۲. برای ورزش صبحگاهی بهتر است شبها زود بخوابیم.

۳. داشتن پایه، همراه، ریفیق، چیزی چون ثواب عظیم برپا کردن نماز به جماعت است. هزار کیلومتر را امکان نداشت بدوم جز اینکه همراهی، ریفیقی چون مهدی شجاعی داشتم. با سپاس بیکران از ایشان.

پی نوشت:

 من معمولا اگر خیلی خوشحال باشیم ، نُمود آن را با شیرینی نشان میدهم. از شیرینی فروش همسایه در حال خریدم، می‌گویم شیرینی خوشحالی است، خودتون هم بفرمایید. میگویدم به سلامتی، عقدی، عروسی نامزدی، بچه ای، میگویم هیچ یک. با خودم فکر میکنم دلیل خوشحالی ام را چگونه به او بگویم و اگر بفهمد، با خود خواهد گفت، عجب اسکول هایی این روزها پیدا میشوند.

 

 

@parrchenan

چهار چوب

چهارچوب

آیا ما افرادی چهارچوب دار هستیم؟

چهارچوب داشتن خوب است؟

نداشتن آن بد است؟

آیا فقط چهارچوب ما مورد تایید است و بقیه رد کردنی؟

اگر چهارچوب داشتن خوب است؟ پس انعطاف پذیری بد است؟ چگونه ممکن است هم چهار چوب داشت و در عین حال انعطاف پذیر بود؟ آیا این امر ممکن است؟

 

 

به این سوالات فکر میکنم و در خود، گمم. چند روزی بود که با این سیؤالت زندگی می‌کردم. بخصوص هنگامی این سوالات برایم جدی تر شد که خبر سر بریده شدن معلمی فرانسوی به دلیل نشان دادن کاریکاتور های نشریه طنز، آمد. و به دنبال آن، تجمع مسلمین. 

قسمتی از جستار کتاب مسکوب را یافتم که پاسخ به این سوالات را در خود برای من داشت، او معتقد است که تفکر ما، تفکری یگانه ( چهارچوب دار)و غیر انتقادی است و تفکر غرب منعطف و این را از تبار تاریخی هر دو فرهنگ استخراج کرده است اجازه دهید آن را در اینجا بیاورم:

«چون صحبت از دین است به جای اصطلاح هابی چون نقد، بررسی،دید انتقادی، سنجش عقلانی و جز اینها عبارت «اعتراف به گناه» را به کار می برم.

در سنت دینی مسیحیان گناه از ازل در کنه وجود آدمی سرشته شده است. مومن کاتولیک با اعتراف به گناه، روح خود را از آلودگی می شوید از آنجا که گناه در آدمی ریشه ای است که هر بار می تواند در دل و دست جوانه بزند اعتراف به امید پرهیز از آن نیز امری پیوسته و همیشگی است که هر بار می تواند تکرار گردد درست به خلاف توبه در نزد ما اگر با قصد شکستن و تکرار توأم باشد باطل است در اعتقاد مومن مسلمان توبه جدایی کامل، بریدن از ظلمت گناه نفس اماره شیطان و پیوستن به نور ایمان به حق است. اعتراف مومن مسیحی تنها گامی در راه رستگاری پرتوی از نور است نه بیشتر زیرا ناتوانی ضعف بشری امری ذاتی و در دین پذیرفته شده است... وقتی انسان مسیح بر صلیب بی تاب از شکنجه و تنهایی و تحقیق نومیدانه شکوه می کند که خدایا چرا رهایم کردی (متا ۲۷ مرقس ۱۵) فرستاده خدا بیچارگی و درد انسان بودن را دربن جسم و جان حس میکند... نمونه های دیگری از این دست در عهد جدید کمی نیست...

اینها همه حکم راندن درباره دیگری را دشوار و سخن گفتن از خطا و گناه یا ضعف خود را ممکن می سازد کسی که در چنین سنتی پرورش یافته باشد وقتی بخواهد کارنامه زندگی‌اش را در برابر چشم خود یا دیگری بگسترد با دشواری روانی کمتری دست به گریبان است زیرا روحیه ای که این کتاب ایجاد می کند به خودی خود مانع پذیرش لغزش‌ها و موجب محکوم کردن خطاهای انسانی مگر آنچه شرایط سیاسی اجتماعی همانطور که بارها دیده شده است( جنگ های صلیبی، انکیزیسیون و غیره)مومنان و بی‌گناهی خود و گناهکاری مخالفان معتقد کند و آنها را به تعصب آزاد و شکنجه و سوختن و کشتن دیگران وادارد.

اما از دیدگاه این بحث مهمتر آن است که کتاب مقدس مسیحیان خود کارنامه زندگی قدسی مسیح است بنا بر خاطرات چهار تن از حواریان شرح حقیقت( آرمان واقعیت) یگانه ای ست در چهار روایت کم و بیش متفاوت و با وجود تفاوت هر چهار معتبر، آن هم حقیقتی آسمانی و قدسی و نه بشری و این جهانی. وقتی حقیقت الهی در چهار وجه پذیرفته شود جای چند و چون تردید و جستجو در حقیقت زمینی ما باز می ماند به ویژه آنکه جوینده نه خود بی گناه است و نه در داوری نسبت به دیگران آزاد.

... باری در فرهنگ مسیحی راه نگارش زندگینامه و خاطرات با ایمان و بی ایمان... هموارتر بوده و هست اما سنت ما جز این است. کتاب مان وحی الهی و حقیقت آن به همان صورت یگانه و تردید ناپذیری است که نازل شده جز چند معصوم کسی از گناه بری نیست بشر جایزالخطا و بخشودنی ایست اما در حد گناهان صغیره نه کبیره که احکامش روشن است.

بنابراین رویارویی جهان و خود، حقیقت ما یک چهره بیشتر ندارد،چهره مخدوم یگانه و نفوذ ناپذیر نه ممکن و محتمل، روایت یا حالتی جز آن خلاف یا ضد حقیقت است...»

از صفحه ۱۸۷ تا صفحه ۱۹۱ کتاب شکاریم یک سر همه پیش مرگ.

 

به پاسخ های خود تا حدودی رسیده ام. چهارچوب چیزی بسیار تنگ نیست. بر عکس چیزی بسیار گُشاد و حتی منعطف و گُم است. چیزی در حد مرنج و مرنجان.

در واقع چهارچوب شرط اصلی نیست، انعطاف شرط اساسی است.

اگر بخواهم چهارچوب را به ذهنم نزدیک کنم یعنی چه، همین چهارچوب هر اتاق که درب، بر لولا های میخ شده بر آن قرار دارد را ملاکی قرار میدهم. آیا مثلا یک یخچال سای باساید از آن رد میشود؟

اما آیا در تبار بشری، مثلا یک چادر نشین، چادرش، چهار چوبی داشت که چیزی از پرده چادر عبور نکند و گیر کند؟ تقریباً هر چیزی می‌توانست در آن جا گیرد...

 

 نتیجه:

شاید لازم است اگر چهارچوب های محکم و سفت و سختی داریم، بر انعطاف پذیری آنها بیشتر فکر کنیم. 

 

@parrchenan

کیف پول

دو سه ماه پیش بود که در نیمه روشن، مانده از روز و نرسیده به شب، کیف پولی پیدا کردم، با توجه به موقعیت حدس زدم از جیب مسافری افتاده است و جلو محل افتادن، رستوران معتبری بود. پس داخل رستوران رفته و مدیر آنجا را خواستم، آمد و توضیح دادم کیف جلو دکان او افتاده و از او خواستم نگه دارد شاید صاحبش به سراغ آن آید.

دیروز بود که یاد این خاطره افتادم، از پستوهای ذهنم، خودش را کشیده بود به سر خط خبرهای ذهنم.

چرا؟

 

چند روز پیش بود که کیف پولم را با همه کارت های بانکی و اوراق شناسایی داخل آن، گم کردم. تقریباً همه روزم را مرور کردم، همه جا را گشتم، اما دریغ. اما هیچ.

تا آنکه دیروز زنگ زدند که دکان داری، کیف پولم را یافته است و چون نشانی از من نداشته به مرکزی که اقدام به کارت ملی کرده بودم، تماس گرفته بود.

با دکان دار که فرد معتبری بود تماس گرفته و ساعتی بعد رفتم تحویل گرفتم. دقیقاً جایی بود که بر روی سکوی آنجا نشسته بودم. تا نشانی دکان را داد، از بس روزم را مرور کرده بودم با جزئیات بر ذهنم هویدا شد.

 شاد و خوشحال شده بودم، خیلی، چرا که از کلی کار اداری و دست و پا گیر و زمان دار و بخصوص منتظر شدن، رها شده بودم.

رفتم بقالی آشنا و جریان را توضیح دادم و برای هدیه گرفتن مشورت گرفتم. یک جعبه شکلات که شیک و شَکیل بود را پیشنهاد داد. گفتم کاربردی میخواهم نه الکی و پر از هوا و هیچ. بقال گفت، گران تر در میآید و به چشم نمی آید. پاسخ دادم مهم نیست، خوشحالم و میخواهم خوشحالی ام را نثار یابنده کنم.

 

نتیجه راوی:

۱. ذهن بشدت، نیاز به پاسخ دارد. حتی شده در پستو های ذهنی بگردد و فکر کند پاسخ مناسب را یافته است.

در حالت انتظار و بی پاسخ نمی‌تواند بماند. پس خاطره ای را از پستو ذهن بیرون می‌کشد و چون بافنده ای ماهر به تجربه جدید گره میزند.

 این‌جا بهتر است محتاط باشیم و سریع به پاسخ های احتمالی، قانع نشویم.

 

۲. به هیچ عنوان به جملات و اصلاحاتی چون: تو نیکی کن و در دجله انداز که ایزد در بیابانت دهد باز و از این قبیل، یا کارما و این حرفها باورمند نیستم و دقیقاً ناشی از بافندگی ذهن میدانم

 اما

به تصادف و قصه و قصه‌گو بودن انسان باورمندم. اینکه ذهنم قصه ای بسازد برای تجربه ای و آن را با کُد قصه در یادم، بایگانی کند باورمندم. اینکه قصه ای از راز و فقط راز بسازد که نقش نگاه تصادفی و بی قصه و بی معنا را معنا‌دهی کند، برایم باشکوه است و عزیز. این جریان را دوست دارم قصه ای از راز بایگانی کنم، نه تصادف و احتمال.

 

۳. در ماشین بودم و حال خودم و به این موضوعات فکر می‌کردم و موسیقی از رادیو پخش میشد که جریان عواطفم، را شُل کرده بود. گوشه چشمم نَم برداشت. اینکه ما اینقدر غُر زدیم و از خودمان بد گفتیم و خود خوری کردیم و هر چه بد شد، گفتیم حقمان است، باور کرده ایم مردم خوبی نیستیم. ولی در عمل اینگونه نبوده، فردی کیفم را یافته به بانک سر زده و قدرت مغزی خود را برای تحلیل نشانه ها گذاشته تا صاحب کیف را بیابد. این خوبی، عزیز است. ما اینقدر ها بد نیستیم. 

۴. وقتی خوشحالی، می‌تراود، تراوش میکند، از دل خودش، شیرینی استخراج میکند. خودش بدل به شیرینی میشود. لازم نیست به او بگویی شیرینی بدهد. خودش خود به خود به سمت آن می‌رود. کسی را مجبور به شیرینی دادن نکنیم. اگر خوشحال باشد، از درون آن خوشحالی، برای جمع، شیرینی تولید میشود. این نکته را در بقالی فهمیدم.

 

@parrchenan

رفت

در کوه هستم و نگاهی به ساعت مچی ام می اندازم. چشمم میرود گوشه سمت راست صفحه ساعت و تاریخ روز را میبینم. تاریخ ساعت، روزی را نشان میدهد که بابا رفت. سالمرگ اوست.

در گروه خوشمزه بازی در می‌آورم اما به تجربه یافته ام وقتی در کوچه پس کوچه های ناخودآگاهم، غمی، غمکی، دست تو جیب کرده باشد و همچین آسه آسه پرسه میزند، گاهی سوتی، زیر لب زمزمه آوازی،... بروز آن در رفتار و خودآگاهم، خوش‌مزه بازی است. گاهی حتی به دلقکی سو میزند.

در هوای دل انگیز پاییز از کنار درختان گردو و سه بید رد می‌شویم. همنوردم سؤالی مطرح میکند از برای خودش:

چرا کوه می آییم؟

قبل تر ها به آن فکر کرده ام.

پاسخ این سیؤال در سیؤالی بزرگتر نهفته است. یا در واقع زیر مجموعه سیؤالی بزرگتر است:

چرا زندگی میکنیم؟

و این دو سیؤال پاسخی همانند دارند که هر کس خود بدان خواهد رسید.

 هر چه پاسخ دومی باشد اولی نیز گرانمایه تر میشود.

یک هیچی، یک دم غنیمتی در بطن پاسخ ها خواهد بود. و معنا دهی به آن از این بستر می‌گذرد و شاید مهم‌ترین اضلاع این معنادهی، خلاقیت، هنر، عشق باشد

 

رفت یک فعل ماضی خاصی است که در آن غمی مستتر است. مثل جمله کسی زندگی کرد و رفت. مثل جمله بابا رفت. مثل جمله شجریان رفت. و زبان اشاره آن اینگونه است که با کف دست، شُلانه به پشت سر پرتاب می‌کنی یعنی رفت

 

 و بهشت در ذهن عارفان و ادیان چیست؟

حالتی است که در آن فعل ماضی رفت وجود ندارد. چرا که در راجعون است و در حضور او_من و وقتی در حضور هستی و حال، جایی برای ماضی رفت نیست.

 

 

@parrchenan

 

دانشگاه می رفتم و آن زمان مهر شهر کرج هنوز مترو نداشت، از میدان آزادی سوار اتوبوس های حصارک میشدم. آرم اتوبوس هایش، شبیه موشکی بود که میخواهد به فضا برود. میگفتند از جنگ جهانی دوم هنوز کار میکنند. با خودم فکر میکنم این خاطرات را برای نوجوانان امروز تعریف کنم با خودش می گوید: خالی بند. مگه چند سالته؟

در آن دود ناشی از احتراق ناقص گازوئیل اتوبوس ها سوار آنها میشدم.

واکمن سونی داشتم، و بعد از قبولی در دانشگاه در نوارخانه جهاد دانشگاهی عضو شده بودم و واکمنم با نوارهای جدید آشنا میشد.

تقریباً همه آثار شجریان را از نوار خانه جهاد دانشگاهی امانت گرفته و در مسیر تا کرج و بلعکس در اتوبوس های خط حصارک گوش می‌دادم.

 همیشه خدا هم وسطش خوابم میبرد.

 اینگونه شد که همیشه در سفر یک همراه داشتم که بیشتر مواقع او صدای شجریان بود.

 

 

@parrchenan

 

سالهاست، شاید پنج سال،

 

 صدای زنگ موبایلم، تصنیفی از شجریان است شعری از حافظ:

‌سرو چمان من چرا 

سرو چمان من چرا

میل چمن نمیکند؟ هم دل گل نمیشود یاد سمن نمی‌کند؟

 و هر بار که زنگ بخورد، این پرسش را از زبان شجریان چون‌ ذکر ، مکرر میشونم

چرا؟

 

 

 

ساقی سیم ساق من گر همه دُرد میدهد!

کیست که تن چو جام می، جمله دهن نمیکند؟

 

@parrchenan

تجربه زیستن

گرسنه و خسته از یک روز کاری و پس از کلی فعالیت بدنی و در نهایت، رکابیدن تا منزل، به نزدیک خانه رسیده ام. نان بربریِ شامم را از نانوایی محله میخرم و به سمت خانه میروم.

چنبر( دوچرخه ام) را که در انباری میگذارم. از خودم سئوالی مطرح میکنم:

چرا با اینکه بوی نان تازه به مشامت می آمد و گرمای برشتگی نان، دستت را نوازش میکرد و صدای غار و غور شکمت می آمد، به نان، ناخونک نزدی و از آن تکه و برشی نکندی؟

 

چون یادم بود شام کوفته داریم.

 

یادم است، کودک که بودم، پس از خرید نان تا خانه، قسمتی از آن را می‌خوردم و در نتیجه میلی برای خوراک آن ساعت که نان برایش تهیه کرده بودم نداشتم و مادر، از همین موضوع شاکی میشد.

 

 

نتیجه:

این که به دلیل یک لذت ناب تر، با کیفیت تر، کامل تر، لذت اولیه را به تاخیر بی اندازی، گویی نیاز به ذخیره خاطره سالها تجربه زیستن دارد.

نگاه بلند مدت داشتن و یافتن آن گویی، نتیجه سالها تجربه زیستن است.

 

@parrchenan

فقر آدم را احمق میکند

« نشیمنگاه افراد شرکت کننده تا حد زیادی به تحلیل رفته و نشستن برایشان دشوار شده بود برای نشستن می بایست از بالش استفاده میکردند...» ص ۱۹ کتاب فقر آدم را احمق میکند.

کتاب را می‌خواندم که رسیدم به جملات بالا. و یاد دیالوگی با فردی افتادم که شدت بیماری او را بسیار لاغر کرده بود و از تویوپ چرخ فرغون برای کم کردن دردِنشستن استفاده میکرد.
سوار ماشین بودیم و پشت چراغ قرمز، اولین ردیف از ماشینهای متوقف شده، بیخ خط عابر پیاده.
و او دائم با دیدن هر عابری، حسرتی عجیب میخورد:
« خوش به حالش که باسن(کون) داره» و پیرامون این قسمت هر فرد اظهار نظر و اظهار حسرتی می‌کرد.

این کتاب از کمبود، سخن می‌گوید و اینکه  در کمبود، ناخودآگاه ذهن، به سمتی دگر کشیده میشود و پندار و رفتار و اعمال ما را کنترل می‌کند. در واقع هر چه روانشناسان و روان کاوان، و نویسندگان کتابهای خود یاری گری به انتخاب فرد و آزادی فرد در انتخاب میپردازند، دانش پژوهانی چون جامعه شناسان و دانشمندان علوم اعصاب و روان پزشکان به سمت لایه های عمیق تر انسان، که ناشی از جبر است میپردازند.

  کمبود کان( کون) و رنج و دردی که در نشستن، آن فرد داشت، پندار و اعمال و رفتار و کردارش را ناخودآگاه و جبری، تعیین می‌کرد. حال اگر بیاییم با او پیرامون بدِ بودن این حرفها صحبت کنیم و ارزشداوری داشته باشیمش، تا چه مقدار از لایحه های زیرین او دور بوده ایم!
 در واقع قدرت استدلال نسبی گراها را در پژوهش های این چنین میتوان یافت. وقتی جبر گرا بودی میتوانی نسبی گرا شده و فردی را بخاطر گفتار و پنداری ارزشداوری نکنی.

 پی نوشت:
این جستار پیرامون کتاب 
فقر آدم را احمق میکند
سندهیل مولاینیتین و الدار شفیر
ترجمه امیرحسین میر ابوطالبی
بود

@parrchenan

حامله

با عزیزی صحبت میکنیم، از اتفاقات اداره میگویم:
 اینکه همکاری که حامله است اواخر وقت، اذیت شد و ما همه هول شده بودیم و..
سپس حرف های دیگر پیش می‌آید.
 دوباره ادامه سخن را می‌پرسد  که؛چه مشکلی پیش آمده بود؟ پاسخ میدهم: نمیدانم، من از زنان حامله میترسم و داستان را دنبال نکردم.
 میزند صحرای کربلا:
آخه چرا تو از آن باید بترسی، این که عین پاکی و روشنی است، مظهر خداوندی است و...
میگم  من نمیخواست در مکالمه با تو، شعر بسُرایم یا پیرامون ذات واجب الوجود و برهان سینوی صحبت کنم، من با کلمه و واژه، آن لحظه و هیجانم را میخواستم توصیف کنم. همین

نتیجه:
 بسیاری مواقع افکار و باورهای انتزاعی، اجازه بیان واضح هیجانات ما را نمی‌دهد و دریغ میکند مثل گفتگویی که اشاره کردم. در واقع باورهای انتزاعی، بیشتر مواقع به سمت یک کلام انتزاعی کشیده میشود و آنجا که میخواهی هیجانات را در قالب کلمه بیان کنی، مجبوری گنگ و نادقیق و خلاف آنچه میپنداری حتی بیان کنی

پی نوشت:
پرسید حالا چرا می‌ترسی؟
پاسخ دادمش: نمی‌فهمم آدمی یک آدم دیگر در درون خود دارد یعنی چه! این برایم ترسناک است. انگاری آدمی آدمی را خورده باشد و آن آدم در درون او سپس زیست کند. فهمش برایم سخت است.


@parrchenan

میمیک

با دوستانی نشسته ایم و به رسم همیشگی دوستانه ای که هست ، بعضی از دوستان شروع به اذیت کردن های دوستانه با دوستی دگر میکنند. وارد بازی میشوم و با دوستان اذیت کننده  بحث میکنم، که اکنون موقعیت این کار نیست. فردی که در حال اذیت کردنش هستید، در شرایط خاصی است. وقتی فردی گوشه انزوا، غار تنهایی را برای لحظاتی، ساعاتی برگزیده است. دوست داشتن او یعنی به این انتخاب احترام بگذاری. معتقدم،
ما ایرانیان، توانایی بیان احساساتمان را نداریم. موضوعی که چند صباح است ذهنم را درگیر کرده، شفافیت است. شفافیت من، شفافیت ما منتهی به شفافیت دولت، حاکمیت و قدرت می‌شود.
وقتی ناراحت و غمینم و یا هیجانانی دیگر دچارم و نیاز دارم در خودم بمانم تا تجزیه تحلیل کنم، تا درنگی، تا خلوتی... حال فردی شروع به سخن گفتن با من میکند، قدرت بیان این موضوع را ندارم که : فلانی الان تمایل دارم با خودم باشم و نمیتوانم سخن تو را گوش دهم. یا فلانی الان حوصله ندارم و نمی‌توانم وقتم را با تو قسمت کنم.
در نتیجهِ این غیر شفافیت، تشدید حالِ خراب و امکان تَرَک خوردن رابطه یا تکدر خاطر خودم خواهد شد.

نتیجه:
 حال که میدانیم ما ایرانیان شفافیتی اینگونه نداریم، بهتر است دوستی هایمان را در عمق معنا بخشیده و میمیمک صورت دوستمان، عزیزمان، محبوبمان، نوع نشستن اش، نوع سخن گفتنش، نوع زبان بدنش را دقیق شویم. آن وقت است که ناگفته های بسیاری را خواهیم شنید و دوست بودن و دوست داشتن را معنایی عمیق تر خواهیم کرد، اینکه آن قدر برای من محبوب و دوست و عزیز هستی که من توانایی شنیدن ناگفته های تو را خواهم داشت. حتی میشود پیشگام شد و پرسید: فکر میکنم نیاز به تنهایی داری؟ درست حدس زدم؟

پی نوشت:
 از شما خوانندگان تقاضا دارم به شفافیت، دقیق شویم،
اگر معتقد باشیم، مدرنییته را شفافیت، معنا میکند؛
چقدر نسبت به گذشته خود، نسبت به گفتار خود، حقوق خود، مسایل مالی خود با خانواده و عزیزان و نزدیکانمان شفاف بوده ایم که انتظار داشته باشیم، حکومت و دولت ما شفاف و در نتیجه مدرن عمل کند؟
@parrchenan

یقین گمشده

بیش از دو هفته است که ساعت های رفت و آمدم تغییر کرده و اینک شبها نزدیک هشت، از کوچه باریکه ای که دوستش دارم عبور میکنم.
 اولین شب که دو هفته پیش به سر کوچه باریکه رسیدم، پدر و دختری  حدوداًده یازده ساله را دیدم که یک دوچرخه زرد خوشگل را احتمالأ برای بار اول میخواست برکابد. پدر کمکش می‌کرد تعادلش را برقرار کند  همین که گذر میکردم یک لبخند شیرین تحویل دختر دادم و یک لبخند ملیح از او تحویل گرفتم و زدم به کوچه باریکه.
 الان هر شب دختر با دوچرخه زرد رنگش در کوچه، آن ساعت ها بالا پایین میرود و مادر نظاره گر اوست. سلامی و لبخندی بده بستان میکنیم و  سپس من در کوچه باریکه راه کج میکنم و گم میشوم.
 نمیدانم چرا، شاید کل فرایند دو ثانیه طول نکشد، اما حسی پُر، از خوبی وجودم را در بر میگیرد.
 حسی از حضور، از نسل، از سرزمین.

نمیدانم چه حسی است؟ چیست؟ چرا؟ 
کاملآ گنک است شبیه یقین گم شده شاید. چیزی شاعرانه. اما پُر .


من بانگ بر کشیدم از آستان یاس:
آه ای یقین یافته، بازت نمی نهم!

@parrchenan

منم آرش

درسگفتارهایی از بیضایی پیرامون اسطوره گیل گمش و آرش گوش دادم که طبق روال قبلی ام مواجهه با آن را در اینجا قرار داده و اگر کسی خواست در شخصی اعلام کند تا برایش ارسال کنم.

حُسن این درسگفتار ها و تسلطی که بیضایی بر اسطوره و تاریخ دارد آن است که تو با ریشه های آداب و رسوم و باورهایت آشنا میشوی و مهمترین امر مثبتی که از این آشنا شدن به دست می آوری، آن است که نسبی تر در همه امور می‌شوی. از باورهای محکم و غیر قابل نفوذ و همچون بِتُن، نفوذ پذیری چون، خاک می‌شوی و آنگاه است که خلاقیت چون بذری از دل خاک از تو سر بر خواهد آورد. نسبی گرایی با خلاقیت و آگاهی تچ، رابطه ای توأمان دارد.
 اصطلاحی که مثبتی که پیرامون این موضوع داریم:
 طرف خیلی خاکی، ارتباط مستقیمی با نسبی گرایی میتواند داشته باشد.

 مشغول شنیدن درسگفتار آرش هستم. یاد سال پیش می افته.
 همین روزها بود که نزدیک قله دماوند، با صدایی رسا، آرش کمانگیر کسرایی را برای کوهنوردان دانشجو که برای اولین بار، در حال صعود به قله دماوند بودند خواندم.
 مدتها تمرین بدنی، اجازه میداد در ارتفاع نزدیک قله صَدایم رسا باشد و به آخرین فرد گروه برسد.
در بازگشت، صدایی زمزمه همنوردان جوانم بود:
مَنم آرش.
منم آرش...

 بیضایی به درستی به عظمت کار کسرایی و زنده کردن این اسطوره کهن اشاره میکند. و دلایل آنکه چرا در شاهنامه این اسطوره نیامده را ذکر می‌کند. و دلیل، پنجاه سال آخر ساسانیان است و اختلافات آنان و در نتیجه تغییر کتابها. درست آنچه که امروزه در کتابهای تاریخ مدارس میبینم، که نامها و عکسها یکی یکی از تاریخ انقلاب حذف میشوند.
 بر روی دوچرخه هستم و نمیدانم از فردوسی ناراحت باشم یا سپاسگزار. از بابت این همه امانت داری که به خرج داده و شاهنامه را جز از منبع معتبر( خداینامه‌ها) نسروده است. فکر کن، اگر او این چنین پایبند به منبع نبود، از آرش چه می‌ساخت؟

اسطوره دوباره زنده شده آرش به دست سیاوش کسرایی، قابلیت های امروزی زیادی برای ما ایرانیان دارد. قابلیتی که حتی معتقدم میتوان گِرد این اسطوره، دو طیف بزرگ فکری ایرانیان یعنی مذهبیون و غیر مذهبیون جمع شوند و فکری نو دراندازند.

در پایان این درسگفتار ها به نتیجه های جالبی رسیدم.
اگر مغربیون برای خود نمایش دارند و تاتر، و تماشاگر، ما مشرقیون، نمایش و تاتر در زندگیمان  و باورمان حضور عمیق تری دارد. آن را تک تک ما اجرا می‌کنیم و تماشاگر صرف نیستیم.  از اعمال حج، که بازسازی نمایش اسطوره ابراهیم و هاجر و صفا و مروه و هروله گویان شدن است تا محرم و رسوماتش. در واقع ما مشرقی ها، آنچه نمایش هست را در باور خود زندگی میکنیم. و این برای خلاقیت، هنر و معنای زندگی ، جای پُری باز میکند.

مَنم آرش...


@parrchenan

بشوره ببره

در پیاده روی خیابان ولیعصر سمت پارک ملت به سمت خانه بسیار آرام و سرخوشانه ، در عصرگاه تابستان در حال رکابم.
صبح با بلبل خرما خور درخت همسایه در رقابتی نزدیک برای زود بیدار شدن ساعت پنج از خواب برخواسته ام و میدانم برسم خانه و شام بخورم، ده نشده خوابم.
ما طبقه اول آپارتمانی هستیم که دقیقا هم ارتفاع درختِ همسایه است و در نتیجه با اولین چه چه های بلبل ها و گنجشک ها،  همداستان و هم آوازیم.
جایم را در نزدیکترین حالت به درخت همسایه می اندازم و می‌خوابم.
 بلبل خرما خورها قبل از سپیده از آواز دست می‌کشند و گنجشک ها بعد از آن شروع میکنند.
تابستان را برای این صبح زود هایش دوست دارم.
به نظرم لذت تابستان را نخواهی تام و تمام بچشی، مگر آنکه با سپیده او، هر روز دوست باشی و مهربانی کنی.
معمولاً در تابستان من تا ساعت نه صبح کارهای اصلیم رو انجام داده ام. 
خلاصه در حال رکابم که دختر بچه ای فکر کنم هشت نه ساله  نیز کنار چرخم با چرخش رکاب زد.
نگاهش میکنم و پرسشی میگم:
 مسابقه؟
وقتی سوار چرخم، خودم نیستم، کودکی نه ده ساله هستم در خیال خودم، و اینگونه کودکی که بزرگ شده رو دوباره کودک میبینم.
دخترک یک نگاهی به چرخ من و بعد چرخ خودش کرد و بزرگی چرخ مرا بر کوچکی چرخ خودش سنجید و گفت نع (نه).

 دخترک جان، من نمی‌خواستم در این مسابقه برنده باشم، چرا بزرگ سالانه ، بزرگانه، فکر کردی و حساب و کتاب کردی و فکر برد و باخت بودی؟
تو اکنون کودک بمان و در کودکی خود بی حساب کنجکاوی کن.
همین.
وقت برای بزرگانه رفتار کردن بسیار است.

پی نوشت:
این پست را نوشتم از این جهت که غمباری پست های قبلی را بشورد و ببرد.

@parrchenan

ملامتی


گاهی از خودم تعجب میکنم، اینکه کاری رو که فکر میکنم درست است را انجام میدهم. حتی اگر باعث طر شدن از دوستانت بشود، حتی  عزیزت . و تهدید شوی، پس دیگر نیا، 
بایکوت شوی.
بدانی راه بر تو محدود میشود، اما باید کنی آنچه درست است.

یک
شب هنگام  بعد از افطار، دویدن آغاز کرده ایم با همقدم و هم‌ورزم، می‌دوم. هر نفس را ، هر قدم را هر عطری که در هوا معلق است را، هر مشاهده را، به گونه ای بسیار حیرت انگیز می‌نگرم، گویی همه چیز را، اول بار است می بینم. گویی تازه چشم به جهان گشوده ام. معمولاً اینگونه هستم اما حیرت انگیزی آن شب، به گونه ای دگر، از جنسی دگر بود، حیران در حیران بودم. گیج در گیج. تهران و شبش را گویی، ستاره های کهکشان و با هر نفس و عطر اقاقیا ها، رزماری ها بادام‌های کوهی و ارژن ها، علف ها تازه رسته مست‌تر میشدم.

دو
نیمه روز، قبل از دویدن شبانه، به دیدار بیماری رفته بودم که از مرگ رسته است، بر کرانه ناپیدا عدم بند بازی کرده و در ساحل کرانمند هستی  از بند  رها شده و نه بر بیکران عدم.
 هر چند که ناتوان و‌ضعیف و دردمند اما هستی وار نه نیست شده.
 از روزهای بیماری و سختی و محنت و رنجش، بریده بریده صحبت می‌کرد.
 برای توصیف ساده ترین حالات انسانی، مثل نفس کشیدن، راه رفتن، خوابیدن بر تختی بغیر بیمارستان از صفت معجزه استفاده میکرد. و به راستی هر نفس یک معجزه است. یک فرایند پیچیده شیمیایی و فیزیکی در بدن آدمی که با احتمالات ریاضی، هر آدم تقریباً محال بود پا به هستی بگذارد.
‌و این یعنی معجزه.

 سه
حضور در  کنار فردی که مواجهه با مرگ، آن هم چندین ماه و چندین هفته داشته است، برایم فرصتی ایجاد کرد به معجزه زندگی پی ببرم، دوباره آن را لمس کنم و به آن ایمان آورم.
اینکه در روزگاری که کمتر بتوان ملامتی بود، ملامتی رفتار کردم و تجربه و نگاه به زیستن را در خود بازآفرینی کرده و میکنم.
اینکه تلاش کنم ، در زندگی بوی خود دهم، یعنی اینکه ارزش های زندگی را خود برای خود، بی آفرینیم، نه کسی دیگر، حتی خدا.

 پی نوشت


مَلامَتیه نام طریقتی از صوفیان است که در سده هشتم میلادی در ایران سامانی فعال بودند.ملامیّه و ملامتیه از ماده «ملامت»، به معنای سرزنش و نکوهش، است. پیروان این فرقه به سودمندی «سرزنش نفس» باور دارند . این فرقه برای پنهان داشتن حال خود از خلق، طاعات و عبادات خویش را از انظار مردم می‌پوشاندند و در ظاهر طوری رفتار می‌کردند که مردم آنها را ملامت کنند


@parrchenan

اخلاق میان مایه


این روزها که ملوسم ( مادربزرگم) منزل ماست تلویزیون، بیشتر روشن است و حجم عظیم تبلیغات را مجبور به شنیدن بودم، با توافقی که بدست آوردیم، قرار شد تا تبلیغات شروع شد دکمه خفه کن صدا را هم بزنیم.
اگر بخواهم به یک چیز استناد کنم که حاکمیت ما نه انقلابی و نه اسلامی است همین تبلیغات است.
حجم عظیمی  از نداشته ها را بر چشم ملتی که روز به روز در حال فقیر تر شدن است فرو میکند.
 از غذاها و خوراک و میوه های آنچنانی تا یخچال و تلویزیون تا زنان زیبا و بچه‌خوشگل  و مردان خوش پوش.
نیچه ای بنگرم، اینکه اخلاق فرودستی را در تک تک ما در حال تولیدند. میان مایگی و کین توزی را در ما می‌پروراند.
 تبلیغات یعنی رفتاری واکنشی که در من ایجاد شود ببینم و بروم کیک بخرم، واکنش خرید به کنش تبلیغاتی یک کیک.
تلویزیون  به جای آنکه به دنبال خلق رفتاری کنشی باشد، مرا وادار به رفتار واکنشی میکند.

 در سفر بلوچستان یک شب در خانه ای ماندیم که هیچ نداشت، اما تلویزیونی بود که دائم نداشته های آنها را در عمق روانشان فرو می‌کرد
 حال چه شد که بعد از چند سال یاد آن خانواده افتادم:
چند روز پیش پسر آن خانواده به دوست ما اس ام اس زده بود و درخواست کمک داشت.
اینکه چون پدر خانواده نمی‌تواند موبایلی برای او تامین کند او نتوانسته از برنامه اپلیکیشنی شاد آموزش و پرورش استفاده کند و از ما تقاضای کمک داشت.

می‌بینید به قول نیچه یک آموزش و پرورش نابخرد چگونه اخلاق میان مایگی را در کودکی که خط فقر آن برای یک خانواده چهار نفره به نُه میلیون تومان رسانده ، توضیع می‌کند!
 ای کاش اینقدر که بر مفاهیم انتزاعی  چون توهم بودن توحید در برابر عظمت علی (ع) ذهنمان را مشغول کرده است، دل نگران آدم های چهرمند ،گوشت مند بودیم. دل نگران رفتار ما، و‌کنش های ما بر دیگری، که چگونه سکوت یا عدم سکوت ما، کنش و واکنش ما می‌تواند در دیگری میان مایگی ایجاد کند.


@parrchenan

چلچراغ

گویا  بشر  پس از ظهور هر چه بیشتر ماهواره‌ها و تاثیر آن در زندگیش، یک عیار جدید برای فقیر و غنی بودن برای صنعتی بودن یا نبودن در سطح کره زمین،  به واسطه روشنایی یا تاریکی سطح زمین در نظر گرفته است. این که در شب کدام مناطق روی زمین درخشان تر و روشن است و کدام تاریک و بی نور. مثلا کره شمالی در تاریکست و کره جنوبی در روشنایی، یا صحرا آفریقا و...
 انگار عیار روشنایی در شب ، عیار مهمی شده است.
چیزی که به تازگی کشف کرده ام، این عیار فقط مربوط به صنعتی یا غیر صنعتی بودن نیست. عیاری برای روابط انسانی هم هست. این که مردمی زیست شبانه داشته باشند، روابط انسانی آنها در شب تاریک به لطف روشنایی امتداد پیدا کرده باشد، اینکه برای حمایت از این روابط و امنیت این روابط، محل های عبور مجهز به روشنایی باشد نیز در این عیار گویی لحاظ شده است.
 یعنی تکریم و پاسداشت و نگه‌داری و امنیت از « روابط انسانی »
 اینکه روابط انسانی فقط به روز و روشنایی روزانه منتهی نشود و در شب به واسطه‌ی روشنایی ناشی از برق امتداد یابد.
حال چگونه به این کشف رسیدم؟
در منزل ما، وقتی من و مادرم هستیم معمولاً به نور کم عادت داریم و روشنایی در حداقل خود است، 
اما
از رمضان، ملوسم ( مادربزرگم) منزل ما مهمان است و به واسطه او، تقریباً هر روز افطار مهمان داریم و خانه غرق در روشنایی است. این که تعداد روابط انسانی و گرم ماندن آن در شباهنگام در اقوام و خویشان نیز رُخ نشان داده و روشنایی خانه به طرز معنا داری افزایش پیدا کرده است.
این روزها ملوسم را چلچراغ صدا میکنم.
حالا روابط انسانی مهم است ؟یا چقدر مهم است که حتی برای زیست شبانه و روشنایی برای آن عیاری در نظر میگیریم؟
 اگر داستان مرغ یا تخم مرغ را در ذهن بیاوریم؛
برای ظهور هر انسانی و  یا تولد هر انسانی، نیاز به حداقل روابط انسانی هست پس روابط انسانی مقدم بر انسان است.( به نقل از رمان مواجهه با مرگ نوشته فیلسوف معاصر، بریان مگی)


@parrchenan

حتی

یکی از بچه ها ترخیصی ( ترخیص از شبانه روزی که چند سال پیش مربی شأن بودم) آمده بود و با هم صحبت می‌کردیم.
تا سال پیش باشگاه ورزشی میرفت و هیکلی بهم زده بود، اما این‌بار لاغر و نحیف بود، لاجون. چند بار این لاجون شدن را به رخش کشیدم.
: آقا چند وقته افتادم تو خلاف، گل بازی میکنم...
و من نخواستم بیش از این بگوید،  حتی موضوع را خفیف در نظر گرفتم:
اگر فقط گل باشه، چیزی نیست، میتوانی جمع و جوری کنی...

چرا خفیف کردم؟
 ضمن آنکه در عالم واقع ، اگر فقط گل بازی باشد که من احتمال آن را کم میدهم و حدس میزنم وارد بازی های جدی دیگر هم شده باشد، مصرف گل، نسبتا کم خطر و‌ضعیف است.
اما دلیل اصلی آنکه  به او تا حدودی حق میدادم به موادی رو بیاورد  آن است که مواد توهمی یا تخدیری، او را از این واقعیت وحشتناک اقتصادی که در حال غرق شدن است بیرون آورد و دمی او را به  فضای خیال بافانه و سعادتی خیالی جای میدهد.
اینکه هر چه تلاش اقتصادی کردند و می‌کنند گویی که در سرسره ای در حال سر خوردن و نزول هستند را با فضایی خیالی و سعادتی خیالی و توهمی پر می‌کنند. 
 زمان ترخیصی پراید بیست، بیست و‌پنج میلیون بود و اکنون به نود میلیون رسیده است.
اما حقوقی که او می‌گرفت حتی دوبرابر نشده است.
آینده اقتصادی مبهم و حتی تاریک، آدم های میان مایه که اکثریت ماها هستیم  را به سمت فضایی خیالی، توهمی  سوق میدهد تا تاب آوری کند همه فشار واقعی که بر گُرده اش میکشد.
وقتی در خبرها پراید نود میلیونی می‌خوانیم،  با همه معتادین به مواد مخدر و محرک میتوان همدلی کرد. و آینده اجتماعی و آسیب اجتماعی و فروپاشی خانواده ها و فرزندانی رشد یافته در این خانواده ها را میتوان ترسیمی احتمالی کرد. 
 در زلزله های اقتصادی، با آوار شدگان اجتماعی میتوان هم دل بود، حتی با اعتیادشان.

@parrchenan

نیکی در امر سکولار

گاهی آدم ها که  نیکی  یا امر نیک، (خیر) میکنند، در ذهن و زبانشان، انتظاری موج میزند. یعنی لذت،  را نه در لحظه که در انتظار و زمانی موکول به آینده ای نا معلوم و بصورت پاداشی می بینند.
 خدا عوضش بده
مالش زیادتر بشه تا دوباره کار خیر کند
اجرت با فلانی و...
 از مصادیق چنین انتظاری است‌. که
 یک موکول به آینده است و 
دو  مبتنی بر نظام پاداشی دارد
 و سه بسیار بازاری و بده بستانی است. در این زاویه دید معمول، رویکرد زیباشناسی و نگاهی شاعرانه  و بسیط حضوری ندارد (کل گرایانه و در عین حال محو و مبهم)
چرا؟ چون رویکردی دینی و ذهن تربیت شده ما به ثواب و پاداش، این نگرش را احتمالاً ایجاد میکند.
به نظرم میشود این نگاه را شکست و از این حالت بازاری_انتظاری فاصله گرفت. نیچه وار به هر چه تا به امروز فکر میکردیم درست است و اخلاقیست شک کنیم.
 پس چه رویکردی برگزینیم؟

 اینکه دیگری ای ممکن است لحظه ای در زندگی زهر آلود اش درنگی حاصل آید و همین. در فهم این زیبایی، نیاز به تخیل و فهمی از دیگری نهفتست. نیاز به پرورش خیال و پرواز اندیشه، نیاز به تربیت ذهن دارد.
چیزی که فردوسی هزار سال پیش در بیتی سروده است:

جهان یادگارست و ما رفتنی
 به گیتی نماند جز مردمی

@parrchenan

فصل مشترک

شب‌های رمضان با دوستی، دوستانی، میروم میدوم، گاهی تند، گاهی کند.
شبی دوستم، فرزندش را هم آورده بود. بعد از چهل دقیق پرسید، چقدر دویدیم بابا؟
سه و نیم کیلومتر.
و رو کرد به من و گفت، سهیل با هم که حرف میزدیم، نفهمیدم چجوری گذشت.
درباره یک کتاب مشترک که هم او و هم من خوانده بودیم، که نامش شگفتی است، صحبت می‌کردیم.
به خانه که برگشتم به این موضوع فکر کردم، اینکه فصل مشترکی ( کتابی که هر دو خوانده ایم) باعث گفتگویی حقیقی، بدون فاصله سنی و هیکلی و معرفتی و دانشی، با دیگری شده بود و مفهوم زمان را برایمان بی زمان کرده بود، چیزی چون بهشت که بی زمان است. امری واقعی را( زمان) به امری رئال( چون در آن زمان بودیم) اما سورئال( چون تا زمان بودیم) تبدیل کرده بودیم.  
 اگر به فهم مهم بودن دیگری از جهت من، رسیده باشیم، پس دیگری و گفتگو با او، فراتر از سن و جنس و طبقه اش، لازم میشود.
و حال چگونه گفتگو را با دیگری بی آغازیم؟
 فصل مشترک بسازیم.
مثلا از ادبیات  و هنر کودک، گفتمان زنان یا مردان، سیاست های روز، فیلم های دیده شده، هنر، شعر، تحلیل های سیاسی اقتصادی به غفلت عبور نکنیم. اینگونه با فرد مناسب در زمان مناسب، احتمال امکان فصل مشترک یافتن را خواهیم یافت.

در ادامه دویدن _ گفتگو میپرسه، چرا دوست نداشتی عمو سهیل صدات کنیم؟
پاسخ دادم اگر عمو سهیل بودم برات، یک دیوار نامرئی بین من و تو شکل می‌گرفت که نتوانیم همین هم صحبتی پیرامون رمان شگفتی را با هم داشته باشیم. من برای تو شبیه آدم بزرگا میشدم...
پرسیدم قانع شدی؟
به علامت مثبت سر تکان داد و گفت مثل کارتون غار نشین ها که گفت ماها خودمونی هستیم.

 

پی نوشت:
منظور من از گفتگو، عملیست که تفکر برانگیز باشد

@parrchenan

تک درخت پیاده رو ضلع جنوبی

شگفت زده ام کرد.
 عابری بودم در پیاده رو ای.

اینکه در پیاده‌روی که هیچ باغچه ای ندارد، چگونه توانسته در دل شهری این چنین شلوغ اینگونه رشد کند.
حتی از تک درخت‌های وسط کوه ها و دشت ها عجیب تر بود.
درخت روبروی پست برق منطقه رشد کرده است.
حساب کنید سالها تکنیسین های برق و تعمیرات اش بوده اما آنها این درخت را که آن زمان احتمالأ نهالی بوده تاب آورده اند. نگفته اند، به دستگاه آسیب می‌زند. به سیم ها، به ولتاژ.. 
آن استاد بنایی که پیاده رو می ساخته نگفته ریشه های این درخت پیاده رو را خراب می‌کند، کارش را کرده و اتفاقا پیاده رو سالم مانده.
این درخت چرا با شکوه است؟ باید داستان او را در دل موقعیتی عجیبی که قرار دارد در نظر آوریم. از سمت شمال به بیمارستان خاتم الانبیا می‌رسد. در جنوبش، بیمارستان های ناجا و سوانح سوختگی و مطهری و او تنها درخت پیاده روی جنوبی است. تنها درخت پیاده رو جنوبی، نزدیک در ورودی بیمارستان.
آدمی که  بدن آتش گرفته عزیزش را برده بیمارستان
آدمی که نگاه به بدن دمفرمه دوستش، او را از زندگی سیر کرده
آدمی که در بیمارستان  برو، شنیده. نمیشه براش کاری کرد
آدمی که  در پاسخ به سوال پدرم چی شد؟ فرزندم؟
پاسخ مُرد را دریافت کرده
آدمی که با تخت خالی بیمار بد حالش روبرو شده
در ضل تابستان، این درخت و سایه اش، مرهمی است. تکه گاهی است.
چون ایمان برای مومن.
چون عمیق ترین پُک سیگار برای فرد افسرده.
در دل زمستان  تکیه گاهی است. به او تکیه زدن و درنگ کردن.
کاسه چه کنم، چه نکنمش را در زیر سایه این درخت، پر و خالی کردن.
از این جهت، شاید آن استاد کار بنای پیاده ساز، آن تکنیسین برق، با دیده تسامح بر او نگریسته‌اند. که خود سایه ایست از نور آفتاب و سوز سرما و خوشا سایه شدن از برای دیگری.

به این دلایل کاملاً زمینی است که او برایم مقدس است.
به خاطر همین قدرت داستان سازی در ذهن عابری است که میتوان بر آن پارچه ای گره زد و او را تا مقام قصه های خدایی و شفا بخشی تکریم کرد.

پی نوشت:
این درخت، نشانه خوبی است، برای آنانی که رشد یک درخت را به دلیل ریشه هایش، نابود کننده ساختار آن سازه میدانند

@parrchenan

مرگ

از اولین نگاه، اولین عشق اولین برخورد بسیار سخن رفته است. یکی از اولین ها، اولین مواجهه است. با چی یا کی؟

اجازه دهید ابتدا این اولین مواجهه را تشریح کنم و در انتها بدان پاسخ دهم.
در این مواجهه فرد تمام وجودش پر از احساس است و تو نیز تا قبل از دیدار آرام آرام دست‌خوش عواطف و احساسات میشوی و عقل به حاشیه میرود.
وقتی که نگاه به نگاهش می افتد، آنجا، آن لحظه، لحظه اوج و ریزش آبشاری عواطف و احساسات است.
این آبشار با سرعت و شدت و صدای فراوان به زمین زیرینش می‌خورد و دوباره در بستری از آرامش حرکت میکند.
پس از مواجهه با این حجم از احساس پس از اندکی، عقل از حاشیه وارد متن میشود، شروع به عادی سازی و عادت کردن به موضوع میکند. چرا که نمیتوان در کنار یک آتشفشان فعال زیست. پس کم کم عقل، تو را به ماجرا عادت میدهد.
اما آن لحظه اوج، آن لحظه آبشاری، آن لحظه فوران آتشفشان، یکی از ناب ترین و بکر ترین، لحظات انسانی دو انسان، دو دوست، است.
اما این همه گفته شد ولی  آن لحظه کی یا چیست گفته نشد:
فردی که عزیزترینش را از دست داده و لحظات وجودی نابی، چون تنهایی، بیخ‌مرگی* ، مسیولیت در قبال متوفی و پوچی معنای زندگی، توأمان بر او مُسطولی شده است و تو اولین نگاه به نگاه او می افتد.

من هیچ گاه در آن لحظه نتوانسته ام سخنی برانم، که سخن نشانه عقل است. ترجیح داده ام در این آبشار غوطه خورم و با آن زمان، یگانه باشم.

پی نوشت:
اگر دوستی، یا آشنایی یا فامیلی از شما در این لحظه بود و با شما اول نگاه افتاد، این فضای آبشاری را با گفتن حرفهای خردمندانه و استدلال های عقلانی از او و خودتان دریغ مکنید‌
* بیخ‌مرگی، اصطلاحی است خود ساخته پیرامون فردی که بواسطه مرگ عزیزش، بیخ و کناره مرگ و عدم نفس میکشد.

@parrchenan

دوستی از ترسناکی قبرستان تهران، و با لطف بودن قبرستان دهات می‌گفت.

با خودم که تنها شدم به آن گفته فکر کردم، اینکه در قبرستان دهات، هر از چندی تک و توک، جنازه ای بیایید، تقریباً محال است که در یک روز دو نئش بیایید.
 پس یک آرامش و سکونی دارد، جنازه بصورت کیفی و در آرامش و با وقفه  بداخل زمین می‌رود. پس قبرستان نامش قبرستان یا گورستان می ماند.

اما گورستان شهر ها، هر لحظه هر از چند دقیقه ای یک جنازه بسته بندی شده، بیشتر شبیه شی و کالای خروجی از کارخانه ای، بیرون میزند. مکانیکی نماز گذاره می‌شود مکانیکی سوار آمبولانس می‌شود و در قالبهای گویی صنعتی، چال میشود. 
و تو اینجا پیدا کن انسان را
تو اینجا پیدا کن آرام‌گاه را
تو اینجا پیدا کن حتی مرگ را

 تو در گورستان تهران، هر چیزی خواهی یافت، جز انسان، آرام‌گاه، بیشتر شبیه کارخانه ایست که فرایندیش  دست کارگران آن است.
پس برای آنکه این کارخانه‌گورستان، را جلوه ای دگر دهند، نامش را عوض کردند، بهشت زهرا، چیزی بی مسما که من از درک آن عاجزم. و فکر کردن با تغییر نام، دنیای پشت آن واژه هم شکل میگیرد.
در گورستان تهران، خانواده متوفی امکان یافتن آرامش را سخت خواهد یافت.
آری با آن گفته دوست، از سر مهرم.

@parrchenan

جام بربری

نزدیک افطار در حال آمدن به منزل هستی و بوی نانوایی تو را می‌کشاند به سمتی دیگر، به خودت می آیی و میبینی بربری به دست  زنگ خانه را به صدا درآورده ای.
بربری همچون جام جایزه ای، همچون مدال موفقیت در دستانت. تو یک روز دیگر نیز توانستی بر هدفی که البته خیلی ساده هم نیست، برسی و اینک این بربری حکم همان جامی را دارد که در پایان مسابقات ورزشی به تیم و فرد برنده میدهند.
شاید در ابتدا این نوع افکاری که در طول روز بسیار، بر وجودم، سرک می‌کشد را فانتزی و بامزه طور ببینم.
اما نه کمی صبر کنیم
مگر آن جام طلا مثلا مسابقات فوتبال،  دقیقاً چیست؟
 یا آن مدالی که بر گردن می آویزند؟
 یا همه جوایزی که به افراد برنده میدهند؟

 و نه مگر نُمادی است از برای رسیدن به موفقیت، رسیدن موفق به انتهای هدفی، پروژه ای؟

 به نظرم سنت با قرار دادن روزه دو کار بزرگ کرده است:
 یک: هدفی کوتاه مدت برای یک فرد لحاظ کرده که در پایان همان روز جایزه اش را به او میدهد. و جام بربری را با شوق بر سر هل هله میکند و بر عکس جایزه های نُمادین دیگر که به صرف آن ماده ( مثلا طلا، نقره، برنز که در لحظه و بدون تبدیل کردن خوردنی یا پوشیدنی نیست) فقط نمادین نیست و قابلیت و کاریی  محض دارد( میخوری، داغ، تازه، خوشمزه‌ترین)
و بر خلاف مدرنیته که هدف های سخت و جانفرسا را به انسان پیشنهاد میدهد و تبلیغ میکند که از درون رقابت با دیگری می‌گذرد، مثلا از بین ۳۲ تیم در طول یکماه فقط یک تیم جایزه ببرد، که هدفی بسیار سخت و جانکاه و آسیب زاست و برای رسیدن به آن مجبوری پا بر سی و دو تیم دیگر و سی و دو ملت دیگر بگذاری، تو تنها یک هدف ساده یک روزه که تنها برخلاف طبع حیوانی انسان است، میگذاری و از خوردن و آشامیدن امساک می‌ورزی و  مهمتر آنکه با خودت و نه دیگری رقابت می‌کنی و در پایان نیز یک جایزه نمادین در عین حال خوردنی دریافت می‌کنی.
نتیجه‌گیری : هدف گذاری کوتاه مدت و رقابتی نه با دیگری که با خود، را در زندگی بگذاریم و اسیر هدف گذاری های مدرنیته لزوما نباشیم، لذتِ ساده زندگی را به امر پیچیده تبدیل نکنیم.
دو
شاید بسیاری از انسانها، امکان خوردن غذایی با بهترین کیفیت و بهترین دیزاین و بهترین پخت را نداشته باشند و دلیل آن ساده است، این نوع کالاهای بسیار گران و در اصلاح لاکچری هستند. اما تو با امر روزه میتوانی با حداقل منابع مالی، به منبع غذایی ساده ای با مزه  و لذتی احتمالاً بیش از آن غذاهای لاکچری دست یابی، چرا که همه وجودت و ساختار حیوانی بدن، این را مطالبه کرده است.
 هر لقمه از نان و پنیر نیست که حیرتم را از امکان خوشمزگی چیزی، بر نینگیزد و بر زبانم این حیرت را نیاورده و ابراز نکنم.
نتیجه گیری: از امور ساده با لذت بسیار، به غفلت عبور نکنیم.

من سالهاست، هنگام افطار، نان بدست منزل میرسم، اما چنین افکاری در ذهنم نچرخیده بود، و برایم سئوال بود چگونه اینها نفوذ کردند؟

  ماه پیش کتابی به نام رواقی زیستن در دنیای امروز را خواندم، که زیستن رواقی و آثار مثبت آن در زندگی را شرح داده بود، حدس میزنم این افکار ناشی از خوانش آن کتاب باشد.

@parrchenan

مرگ

جمعه خبر آمد که به چهار کوهنورد باشگاه اسپلیت، در شمشک بهمن زده و در نهایت یکی از آنها از دست رفته است.
اتفاقی که حتی در خبرها انعکاس نیافت.
یادمه ابتدای جوانی ام بود و پای حرف کوهنورد های قدیمی میرفتم. جلال رابوکی از بهمنی که به او زده بود می‌گفت. جمعیت زیادی آمده بود تا حرفهایش را بشنوند.
گویی قدیم ترها، به تجربه ها، شنیدن آنها، به مرگ آدم ها حساس تر بودیم. این قدر عدد نبودیم. عددی نبودیم. آماری نبودیم.
این قدر از کیفیت، به کمیت نزول نکرده بودیم.
چرا کشته شدند کوهنوردی، حتی من کوهنورد را خیلی درگیر نکرد؟
گویی وقتی به عدد تبدیل شدیم، مرگهامان نیز نامیرا شده اند. او مرد اما هست، در شبکه‌های اجتماعی عکس خندانش، در پروفایل ش.  وقتی می‌میریم، مرده نامیرا می‌شویم ، هستیم.
چرا؟
چون تا دلت بخواهد آدم هست که جای او را در کوه‌نوردی، تیم، باشگاه، کوهستان، پر کند.
و به همین سیاق، در همه جا، این قدر  آدم زیاد هست که تا یکی کم شد، ده تا جای آن را بگیرد.
به نظرم ما آدم‌های خیلی زیادی شده ایم.
هشت میلیارد آدم برای خود ما زیاد است. و این زیاد بودن ما، کیفیت ما را نسبت بهم گرفته است. جایگزین بسیار داریم، در پزشکی، ادبیات ، فنی، مهندسی و...  به کمک  فضای مجازی مرده ما هم زنده است.
ما بهم کمتر محتاجیم.
نیستی، خوب البته کسی دیگر خواهد بود.
حتی مفهوم عشق و محتاج و احتیاج ما نسبت به هم نیز این زیادی بودن ما انسان‌ها، آن را دست خوش تغییر داده است.

همیشه آنسان با جمعیت کمش بوده که زیستی کیفی داشته است. در جمعیت زیادی که ما هستیم و شبکه های مجازی آن را کاملاً عیان می‌کند، نیز مفاهیم کارکرد خود را عوض کرده اند.
احتمالأ مراد ما از مفهوم عشق، که امکان آن  ممکن است در هر جا، از فامیل و دانشگاه و محل کار و اتوبوس و مترو، به راحتی فراهم باشد، فرق داشته با مرادی که تا صد سال پیش افراد محدود گذشته داشته اند.
به همین سیاق، همه مفاهیم متناظر با انسان.

@parrchenan

 

یک نیم‌کت( بچه گربه) آوردیم. نامش گَرَبآلا

 عکسش در کانال هست

روزه

روز اول رمضان با سر درد و بی حالی گذشت.
معمولاً   تغییر در عادت،  ابتدایش با چالش و سختی  روبرو می‌شوی.
آیا این تغییرِ عادت لازم است؟
بلی
چرا؟
چون جهان، جهان ناپایدار هاست و نه پایدار ها. هر از چندی با چالش روبرو شدن، تو را برای چالش های  پیش روبرو در آینده آماده می‌کند.  در واقع تصویر و شمایی کلی از آن را ترسیم می‌کند:
تغییر عادت درد دارد.

شیفت بودم و ملت هم همان الف الله اکبر زنگیدن خود را شروع کردند. تا بیاییم افطار کنم و شام بخورم، دیدیم یکی از همکاران خدماتی که عادتی زشت و دیرینه دارد، غذایی که برای شام و سحر بوده را یک‌جا بسته بندی کرده و  برده است.
با قابله خالی خورشت به سراغش رفتم تا متذکر شوم که همکارانش گرسنه هستند. اما او در چشمانم نگریست و دروغ گفت و مظلوم نُمایی کرد.
از کوره در رفتم و صدایم بالا کشید و از کانکس اش خارج شدم.

بعد که هیجان خشمم فروکش کرد، از رفتار خود شرمگین بودم و اشتباه خود را پذیرفتم. این که حتی اگر نیاز به فریاد بود، این فریاد آگاهانه و با تفکر قبلی می بایست می‌بود، نه غیر آگاهانه.

 از این شرمندگی عبور میکنم  و در واقع آن را مقدمه ای میدانم برای ادامه نوشتار:
 این امر را باشکوه ارزیابی کردم!!
چرا؟
 شرمندگی و شکوه علی القاعده نمی‌تواند در یک سوی میدان باشند!

در کتاب انسان‌ های عصر ظلمانی هانا آرنت در بخش لسینگ، بندهایی پیرامون برادری داشت و اینکه آدم های هم درد امکان و اتفاق برادری را ممکن می سازند.
من بعد از این رفتار غیر متمدنانه توان فهم و درک حتی آن قاتلی که سر مسافری، راننده تاکسی را کشت  داشته و او را درک کردم.
و با او امکان احساس برادری کردن یا درک چیزی شبه برادری را فهم کردم.
 اینکه وقتی مناسبات اجتماعی به سطح ابتدایی ترین ملزومات زیسته نزول می‌کند، تو حرف از ادب و هنر و فرهنگ و تمدن را سخت تر خواهی فهمید. یا در امری چنین ساده( غذا) به راحتی امکان عبور از همه تمدن و اخلاق و... را پیدا میکنی.
کاری که کمتر رمان و فیلم و آرت و هنری می توانست با این عمق و لمس شدگی بر تو بگذاراند و فهم پذیر کند، روزه بر من انجام داده بود.

 روزه امکان فهمی رمانتیسمی، از زیست انسانی را برایم فراهم کرد. در درس‌گفتار های سرگلزایی، او اشاره ای به فیلسوف فرانسوی ،  به نام مونتنی داشت.
 این که مونتنی، هر فصل مهمترین کتابش را با مقدمه ای از نازل ترین اتفاقات زیسته خود، چون شکم خالی کردن یا نکردن، یا شب سک.س داشتن یا نداشتن و... نوشته بود.
 این که پندار هر فرد ارتباط مستقیمی با  برآورده شدن حاجت زیسته و یا برآورده نشدن آن دارد و پندار و تفکر به واسطه این اتفاقات حیواناتی  و زیسته انسان، شکل میگیرد.
اکنون به راحتی امکان قضاوت صدها آدمی که در برآورد شدن ابتدایی های زیسته شأن مشکل داشته اند را دیگر ندارم و  آنها را  نمیتوانم فقط از دایره تنگ اخلاق یا غیر اخلاقی عبور دهم. چون این درک را یافته ام امکان فهم بیشتر آنها و امکان چیزی چون شبه برادری را خواهم داشت
 روزه و روزه داری یکی از کارکردهایش، فهمی و لمسی رمانتیسمی  از ماجرا انسان است، پس بدین جهت باشکوه و در خور اعتناست.


@parrchenan

رمضان سنت. دیگری

شما اگر مساجد قدیم بازار تهران بروید، خواهید دید، که در وضو خانه آن مساجد، محلی هم برای شستشو پا هست.
چرا؟
چون  در اهل سنت شستن پا واجب است.
پس میتوان گمانه زنی کرد که این اتفاق به واسطه حضور افراد ی با مذهب تسنن شکل گرفته است.
و خوب سیر تکاملی تاریخی ماجرا این گمانه را تقویت میکند که  با توجه به بازار و حضور تجار متعدد، از اکثر اقوام، اهل تسنن نیز حضور پر رنگی  در بازار تهران داشته اند.
پس برای نیاز آنها نیز معمار مسجد، تدبیری اندیشه بود.
از کی ورق برگشت؟
از همان زمان که مساجد ما، این‌گونه ساخته نشدند. فقط خود را دیدیم، از همان زمان که ارتباط ما با دیگری( فرهنگی بغیر از فرهنگ کلان جامعه ) کم و حتی قطع کردیم.
پس، فقط ما بودیم و خود ما، دیگری ای حضور پیدا نکرد و چون خود را در آینه دیگری ندیدیم از رشد فکری، اندیشه ای و... باز ماندیم و به خود بزرگ بینی، «ما بهترینم» دچار شدیم، به بیماری «تَرین».
 و وقتی که با پندار و گفتار و رفتار دیگری مواجه نشوی تا چه میزان در خودواماندگی گرفتار خواهی ماند؟

 رمضان این خاصیت را دارد که من بتوانم، در دیگری با دیگری  مواجهه مثبت پیدا کنم.
رمضان برای شخص من فرصتی بوده که با امر سنت، با نگاه انتقادی اما مثبت مواجه شده تا بتوانم دیگری را درک کنم.( درک کردن دیگری به این سادگی که در ابتدا به نظر می‌رسد نیست)
‌و‌ به همین دلیل از آمدن آن خوشحال بوده ام.

پی نوشت:
سرایدار افغانستانی آپارتمان ما، مادرم را دیده و گفته من هم روزه میگیرم از ده سالگی روزه گرفته ام.
فکر کنم به واسطه پوشش مادرم( چادر)، او با مادرم یک یگانگی احساس کرده و در امری مشترکی که احتمال آن را می‌داده ، یک دله شده است.
ارتباط با سنت، این امکان را که با دیگران بسیاری بتوانی ارتباطی انسانی بگیری را اینگونه با مثال این داستان فراهم می‌کند

مادرم در سفره های افطار ما او را نیز لحاظ کرد


@parrchenan

ترس از قضاوت

وسط اخبار عزیزی ازم میپرسد که:
 آیا ماسک داریم؟ پاسخ آری میدهم و می‌گوید چند تا برای من کنار بگذار. وقتی علت را جویا میشوم، می‌گوید بعد از قرنطینه که از خانه خارج شوم ماسک بزنم تا« اگر خبرنگاری آمد از من مصاحبه کند، نگوید چرا ماسک نزدی!!»
گویا خبرنگار  خبر، در مصاحبه با مردم از ماسک نزدن مصاحبه شوندگان، جویا میشد.

این گفتگو بین من و آن عزیز، حاوی چند نکته است:
۱. صدا و سیما در همان ابتدای کار در اسفند ماه تا چه میزان می‌توانست بر روی افرادی که بر آنها اثر گذار است، اثر مثبت گذاشته و در نتیجه شیوع رفتار مناسب با کرونا  را بهتر مدیریت کند که، با رفتار نادقیق و غیر اخلاقی و حرفه ای خود، سوزاند.
۲. ترس از قضاوت دیگری میتواند تو را وادار به رفتاری کند که لزوما در تو نهادینه نشده است 
۳. آینه تمام نمای رفتار فرهنگ ایرانی در این گفتگو، گویی خلاصه شده است. همان فرهنگی که همیشه روفرشی داری و خودت را از زیبایی  دیدن گلها قالی محروم کرده ای و  چندروز میهمانی در  طول سال آن را بر میداری، یا رو مُبلی. تا در نگاه دیگری ( میهمان) گونه ای دیگر تصویر گنی. یا بهترین غذا و میوه را برای میهمانی میگذاری و خودت در طول سال از همان نمی‌خوری. ترس از قضاوت دیگری نسبت به شأن و منزلت و طبقه و رفتار شهروندی است که اینگونه فرهنک، ایرانی را  می‌پروراند.

بخش دوم

من به آمار های دولتی پیرامون کرونا، اعتمادی ندارم، و برای این بی اعتمادی بغیر از تاریخچه ای از  خبرهای نادقیق، یک قیاس نیم بند هم دارم.
 اینکه در ده ماه سال نود و هشت، نزدیک به پانزده هزار نفر در تصادفات جاده‌ای در کشور کشته شدند. چند نفر از ما، در خانواده درجه یک، درجه دو یا درجه سوم یا خاندانی و یا آشنایانمان، اثری از این پانزده هزار نفر را شامل میشد؟
اما با اینکه آمار این روزها کرونا سه هزار نفر کشته است، هر کدام از دوستان و آشنایان و اقوام را پرس و جو میکنیم، حداقلی از تلفات را هر کدام نام برده و ذکر میکنند. به این قیاس، اعتبار چندانی به این آمار ندارم.

پس سؤالی در ذهنم مطرح میشود؟ چرا آمار نادقیق اعلام میشود؟
بر میگردم به رفتار مادرم، نه مگر حاکمیت هم از برآیند همین فرهنگ است و ریشه های آن در همین رفتار و باور تک تک ماست؟
نه آیا که او( دولت) هم می‌ترسد از قضاوت دیگری. قضاوت مردم  یا جوامع دیگر یا دولتهای دیگر؟ وقتی در همه این صد ساله دولتهای حاضر در این سرزمین دنبال ترین ها بوده اند، آیا اکنون، خلاف این فرهنگ را انتظار کشیم؟
 آیا فرهنگ هزار ساله تقیه، مهم بودن قضاوت دیگری و در نتیجه کنش اقتصادی متناسب با این قضاوت در خانواده  ایرانی در طول تاریخ بلند آن، تاثیری در رسیدن به اکنون ما نداشته است؟
 
از این زاویه که به ماجرا نگاه میکنم، رفتار دولت و مردم را ریشه دار میبینم، به درازای عمق تاریخ این سرزمین. برای تغییر آن نیاز به یافتن بیمار صفر و زنجیره آن در تاریخ داریم. نیاز به شناسایی و چرایی های تاریخی.


@parrchenan

رضایت


روز پدر امسال، هیچ کس نبود که به او تبریک بگویم، تا سه سال بعد از مرگ بابا، این روز را به حاجی بابا تبریک میگفتم و وقتی که او هم رفت، از لحاظ واژه ای، در زندگیم کسی نیست که او را با پسوند و مضاف الیه  بابا خطاب کنم.

کرونا، مفهوم مرگ، رضایت و ایستادن با شرافت  بر سر خاک را برایم مفهوم کرد.

موضوعی  است که از ابتدای کرونا در ذهنم چرخ میخورد و امروز تصمیم گرفتم قابلگی کنم و آن را از ذهنم بزایم.

 کرونا و موضوع مهاجر. 
 مهاجر یعنی ،هجرت کرده از خود یا سرزمین.
 تا آنکه برداشتی از سقراط شنیدم. اینکه سقراط بین جام شوکران و یا اخراج از شهر و خروج از  مقام شهروندی، شوکران را انتخاب کرد. چرا؟ شاید به این دلیل که ترجیح داد قابله تفکر و خرمگس بماند که رضایت از زندگی داشته باشد و مهاجر نباشد و ناراضی.
با دوستم صحبت می‌کنم، اقوامش استرالیا هستند، هنگام داغ شدن موضوع  کرونا در آن سرزمین، ساکنان آنجا با زبان کنایه با آنها صحبت کرده بودند که نکند شما آنرا به اینجا آورده اید. در حالیکه ماه ها از آخرین سفر شأن می‌گذشت و آنها نیز می‌دانستند. اینجا است که مفهوم رضایت، از آن نوع سقراط و انتخاب شوکران را  و شهروند ماندن  را رخ نشان میدهد.
از نوشته های دوست مهاجر کرده ای بهره میبرم.  به عمق انسانی، ته وجود روح آدم میبرد مرا.
کرونا او را، مهاجرتش را، دوریش را از عزیزانی که اینک سخت نگرانشان هست، بشدت برجسته کرده است. رفاه، آزادی، تکنولوژی و... این دل نگرانی برخواسته از ته وجود، مرز رضایت از زندگی را برایم باز تعریف کرد.
مهمترین اتفاقی که از کرونا بدست آوردم، باز تعریف مفهوم رضایت بود.
 دوستی دیگر از مهاجرین، دل نگران والدینش در اینجاست. این دل نگرانی کجای رضایت از زندگی است؟
و اما
 آخرین روایت،  قصه ام به عزیزی باز میگردد که با اصرار و گریه هایش، حتی شاید با نوعی خودخواهی، دخترش را مجاب کرد، قانع کرد، که مهاجر نباشد و مسافر باشد و مسافر هم ،روزی به خانه بازگشت. در ایام کرونا، مادر و خواهر شوهر این دختر، تسلیم مرگ می‌شوند و زندگی با مرگ، مفهومی دیگر از رضایت را تعریف مجدد میدهد.
 در تماس با او گفتم، من جای دامادت بودم، از شما بابت این تغییر نگاه از مهاجر به مسافر و بازگشت به خانه، تشکر ویژه میکردم. اینکه در لحظه مرگ عزیزترین های زندگی ام، در نگرانی، در تلاش برای بهبود، حضور فیزیکی داشتن، حسی از شرافت را بر من می‌گذارد
 هنگامی که سر خاک بابا بودم، این حس شرافت و رضایت را به عمیق ترین و ته وجود ترین حالت خود تجربه کردم و نمی‌دانستم این موضوع را تا زمانی که کرونا و این مرگ را شنیدم، نمیدانستم، گنگ بودم، آخر مگر میشود تو در  بالاسر قبر نئشِ پدرِ در حال چال شدنت باشی و حسی از رضایت به سراغت آمده باشد؟ آن حال که آن زمان که دقیقاً بر  بالاسر خاک ایستاده بودم را نفهمیده بودم  و چیزی که اکنون از آن میفهمم ، رضایتی بود از شرافتی که احساس میکردم  و اکنون بعد سه سال آن را برایم، کرونا، نُمایان کرد.
 حس شرافت زمان مرگ عزیزانت و تلاش و کوششی که در جهت کم کردن رنج یا برطرف‌کردن رنج انجام داده ای رخ نشان میدهد.
 به سقراط برگردم،  اینک درک میکنم اینک او چرا شوکران را انتخاب کرد: او، شهروند ماندن را برگزید و از پس او و انتخاب او و شرافت او، فلسفه و معنای زندگی از افلاطون تا زنون تا  دیگر شاگردانش  را تا به امروز انسان، رقم زد.
 معنای زندگی را، هدف زندگی را برای انسان متفکر، تا به امروز در رنگ و زنده، نگه داشت.
 اگر کرونا  و معنای زندگی ،ذهن شما را هم درگیر کرده است. شاید این نوشته، بتواند، کمکی کند تا مفهوم رضایت را در زندگی خود کشف کنید

 

 

 

پریشان

روز چندم قرنطینه، شیر شاه ( اکتساب شده از هملت شکسپیر) را شبکه ای از شبکه های صدا و سیما، نشان داد.
قبل تر آن را دیده بودم. ورژن جدیدی از شاه شیر معروفی که اواخر سال نود، اسکار گرفت و همه کودکی ما را شکل داد. یکی از اقوام ویدئو داشت و ما هر از چندی که خانه او می‌رفتیم، برایمان این کارتون را در دستگاه شان میگذاشت و ما کودکان آن روزگار می‌دیدیم.
برداشت های متفاوتی از این کارتون هست، اما برداشتی که من از آن دارم همانند انسان مدرن و پریشان و تنهای کنونی ناامید کننده است. انسانی که کرونا این روزها نشان داد، چقدر تنهاست و اتفاقا تنهاترین راه حل، تنها بودن و فاصله گذاری از دیگریست.
فرزند انسان با دیدن سیمبا، (بچه شیر قهرمان داستان)، به این نتیجه خواهد رسید که:
برای رسیدن به  قله ( صخره)موفقیت، تنهایی ها، بی کسی ها، نامردی ها، فاصله گرفتن از عزیزان و خانواده ات،  فاصله گرفتن از طبیعتت ،جنگیدن، جنگیدن، جنگیدن، خواهی داشت. راهی که برای رسیدن به موفقیت در این دنیای پر از بیم، «باید» ، بله باید به آن تن دهد.
با دیدن این کارتون، دلم بر طفل انسان، سوخت و پریشان شد.
(حراری هم گویا تا آنجا که حافظه ام یاری میکند، به این کارتون اشاره‌هایی داشت).

@parrchenan

قسمت سیزدهم سریال آب پریا را میبینم. استاد بهار در کنار دریاچه پریشان، بیتی از سعدی را میخواند:
آمدی؟ وه که چه مشتاق و پریشان بودم
تا برفتی ز برم صورت بی‌جان بودم.

سال پیش بود که نیمه های شبی سخت، با حالی پریشان با این بیت آشنا شدم. استاد بهارِ سریال آب پریا که این بیت را خواند، در این روزگار پریشانِ کرونا، دلم یاد غزل آمد. بعد از پایان سریال آب پریا، رفتم و هر دو غزل را که سعدی با استادی و پریشانی تمام ، بهم گره زده را  باز خوانی کردم. 
بیت اول غزل دوم، بیت آخر غزل اول است. 


آمدی وه که چه مشتاق و«پریشان» بودم
تا برفتی ز برم صورت بی‌جان بودم

نه فراموشیم از ذکر تو خاموش نشاند
که در اندیشه اوصاف تو حیران بودم

بی تو در دامن گلزار نخفتم یک شب
که نه در بادیه خار مغیلان بودم

زنده می‌کرد مرا دم به دم امید وصال
ور نه دور از نظرت کشته هجران بودم

به تولای تو در آتش محنت چو خلیل
گوییا در چمن لاله و ریحان بودم

تا مگر یک نفسم بوی تو آرد دم صبح
همه شب منتظر مرغ سحرخوان بودم

سعدی از جور فراقت همه روز این می‌گفت
عهد بشکستی و من بر سر پیمان بودم


سعدی

عهد بشکستی و من بر سر پیمان بودم
شاکر نعمت و پرورده احسان بودم

چه کند بنده که بر جور تحمل نکند
بار بر گردن و سر بر خط فرمان بودم

خار عشقت نه چنان پای نشاط آبله کرد
که سر سبزه و پروای گلستان بودم

روز هجرانت بدانستم قدر شب وصل
عجب ار قدر نبود آن شب و نادان بودم

گر به عقبی درم از حاصل دنیا پرسند
گویم آن روز که در صحبت جانان بودم

که پسندد که فراموش کنی عهد قدیم
به وصالت که نه مستوجب هجران بودم

خرم آن روز که بازآیی و سعدی گوید
آمدی وه که چه مشتاق و پریشان بودم


سعدی

تبعات کرونا و نگاه فانتزی به آن

چند روزی است که فضایی آن سری، شنگولانه، فانتزی، در بین بعضی دوستان با مدعای محیط زیست دوستی، حقوق حیوانات دوستی... درگرفته است که وای چه خوب، کرونا آمد، زمین نفس کشید. کرونا جهان را از آلودگی و .. نجات داد. این که گربه ها و درختان و زمین نفس کشیدند...
آیا این نوع نگرش، به همان اندازه لیسیدن  حرم ها و در و دیوار ها، همان ها که سفر رفتند، همان ها که قرنطینه نکردند، خالی از درایت و تحلیل و نوآوری و بسته فکر کردن نیست؟ آیا همان چیزی که در پست پیشین بدان اشاره کردم، ذهن تربیت نیافته تحلیلگر، در این نوع نگرش، حاکم نیست؟
آیا این گونه زاویه دید به کرونا، نیمه پر لیوان دیدن است؟
شاید با این جستار، بعضی از دوستان و حتی عزیزانم را برنجانم، اما ترجیح میدهم این چراهایم را بصورت عمومی مطرح کرده و دلایلم را بیان کنم.
در این زاویه دید، نگاه به انسان در کجای داستان است؟
 انسان چگونه نگریسته میشود؟
 حقش برای بقا، زندگی، زنده بودن، چگونه نشان داده می‌شود؟
با توجه به دلایل اقتصادی چه چیز در انتظار اوست؟
 زمین پاک و آسمان آبی آیا توان سیر کردن میلیون ها نفر را دارد؟ آیا اقتصاد امکان زیست انسانی را به عموم انسانها خواهد داد؟
آیا ما میتوانیم به گرسنگی خود( و اگر نیستیم)  به گرسنگی دیگری بی‌تفاوت بمانیم؟ اصلا امکان بی‌تفاوت بودن را خواهیم داشت؟
یک فایل پیوست بیست دقیقه ای هست که در ادامه تقاضا میکنم شنونده آن باشید.
نگوینده فایل بیست دقیق ای به دلایل صرفاً  اقتصادی پیش‌بینی فاجعه باری دارد. بدترین حالت آن به بعد از خرداد است، اینکه اگر تا بعد از خرداد، کرونا جمع نشود،( احتمال خوشبینانه) اقتصاد جهان به سمت ایمنی گله ای خواهد رفت. در این وضعیت جان افراد سالمند، افرادی که بیماری زمینه ای دارند، با خطری جدی همراه خواهد شد. بیماری زمینه ای چیست؟ سرطان های خوش خیم و بد خیم، دیابت، چاقی، آسم  عمل پیوندی ها، کسانی که عمل شده اند و...
هر کدام ما چند نفر پیرامون خود سراغ داریم، که کهن‌سال هستند، یا چنین بیماری های دارند؟
احتمالأ کسی نقطه صفر نخواهد داشت و حداقل یک یا چند نفر و یا خودش، اینگونه خواهد بود. و درنتیجه درگیر مرگ و زجر و محنت آنها.
 در این صورت و با ایمنی گله ای، منتظر حذف یا در خوشبینانه ترین حالت، زجر آنها جهت درمان باید باشیم.
 و آدم های گرسنه و مقروضی که اقتصاد توان آنها را گرفته است.
 و آیا وقتی که من همکاری را دوستی را عزیزی را اقوامی را از دست داده باشم، می‌توانم همچنان از دیدن آسمان آبی، لذت برم؟ میتوانم از خرامیدن گربه ای لذت برم؟ 
 این که اقوام دوستانم، آشنایانم، بیکار و مقروض و گرسنه شده اند، می‌توانم همچنان نیمه پر لیوان را ببینم؟.با توجه به این که شیمی خونمون دست خوش تغییر شده است و هورمون های فسرده کننده در خونم بال بال میزنند، احتمالا پاسخ به سوال بالا، منفیست. شیمی خونم اجازه چنین زیبا دیدنی را نمی‌دهد.
اگر هنوز شک دارید فقط کافیست در ذهنتان یک یا دو عزیز تان را از دست رفته ببینید. (مثلا پدر و مادر یا فرزندتان).

باز میگردم به ابتدای جستار. 
 وقتی که انسان نباشد، گویی که جهان نیست. حتی اگر جهان باشد که خواهد بود. گویی که نیست. چرا که انسان است که جهان را به وسیله زبان معنا میکند. شما محیط زیست دوست وقتی میتوانی لذت خود را از گربه به دیگری بگویی که اول واژه گربه را فهمیده باشی و دوم فهمانده باشی، بی حضور انسان، زیبایی و مهر و محبت هم نخواهد بود و گویی که اصلا جهانی نبوده که اکنون ادامه داشته باشد.
 در  تعریف انسان، حیوان قصه گو، جهان بی روایت و راوی، گویی که نیست کرونا اینکه به دلایل اقتصادی تهدیدی جدی برای میلیون ها انسان است که ممکن است بمیرند و راوی نباشند.

@parrchenan

برادری و‌ دوستی

روز اول عید بهم زنگ زد. از بچه های سابقم بود. انگاری که بزرگ‌ترش باشم و بخواهد تبریک گویی بزرگ فامیل نداشته است را به من کند.
از کارش گفت و اینکه، همه جز او تعدیل نیرو شده اند. کارفرمایش هوایش را داشته و نگهش داشته است.
و خاطره ای از این تعدیل نیرو گفت، تنهایی و قرنطینه و حرف نزدن با دیگری، خوش سخن کرده بودش:
خانم منشی مان هم تعدیل شد گریه میکرد و من هم. ۲۳ سال بیشتر نداشت. کارفرمام پرسید تو چرا گریه میکنی؟ گفتم او به این حقوق نیاز داشت در حال قسط دادن است( اگر به مطلب قبلی که پیرامون او، نوشتم رجوع کنید، متوجه خواهید شد، چرا قسط در این دیالوگ کلید واژه است)
حرف را ادامه می‌دهم میگم: ممد عاشقش بودی؟
نه. شوهر داشت.

 پس چی؟
: او هم، مثل من فرزند طلاق بود، پدر و مادرش از هم جدا شده بودند، کودکی اش مثل من  بوده و روزگار سختی داشته است.
و سخن لسینگ پیرامون برادری،  انگاری که سکه در تلفن عمومی بی افتد دِلِنگ، برام جا افتاد.
یک درد مشترک، یک سابقه مشترک، او را برادرانه کرده بود.


روز بعدش تلفنی غریب پیامم داد، نمشناختم، اما  یافتمش ، معلم سابق  ممد در ده سال قبل بود، هدیه ای برایش لحاظ کرده بود، عیدی. و  منِ راوی، پس از ده سال آن دو را بهم لینک کردم
باز صدای دِلِنگ آمد و معنای دوستی و تفاوت آن با برادری از دید لسینگ جا افتاد. معنای عمل و «نه کار و زحمت» از دید آرنت هم. یکی از خصوصیات عمل در نزد فلسفه آرنت، بخشش است.

و اینگونه شد که من راوی این چند قصه شدم‌و‌ معناهای سخت فلسفی را عینی لمس کردم و فهمیدم. در استعلایی آدمی از جنس عمل ( معلم سابقش) نفس کشیدم و با نفس های برادرانه ممد، یگانه شدم. و راوی برادری و دوستی شدم.
نتیجه:
این روزها  حق دوستی یا برادری به جا آوریم.

@parrchenan

بخش لسینگ
[دوست و نه برادر]
«با این همه او که در غایت ستیهندگی، جدلی بود تنهایی را بیشتر تاب می آورد تا نزدیکی مفرط برادرانه ای که همه تمایز ها را می زدود... او می خواست دوست بسیاری کسان باشد ولی حاضر نبود برادر کسی شود»
«از نظر تاریخی انسانیت در شکل برادری همواره در میان مردمان رنج کشیده و بردگان ظهور کرده است»*


*کتاب انسان در عصر ظلمت، هانا آرنت
@parrchenan

مراقب خودت باش

افکار روزگار کرونا

در پست های پیشین نوشتم، بزنگاه ما ایرانیان است. این که، کرونا، تنگه عبور ما به سمت سکولاریسم است.

حال شواهدی برای این عبور، پیدا کرده ام. عبوری خود خواسته و تکوینی و تاریخی، مانند رشد و نُمو مثلا یک انسان از نوزادی تا جوانی. یکهو و  آنی و شُکی نیست( مثل کشف حجاب رضاشاهی)، سیر تکوینی و رشد تاریخی گویی دارد.
معتقدم زبان، مهمترین عنصر انسانی است چرا که با آن قصه می‌گویم. چرا که خواستگاه آگاهی انسان، گویی، زبان است.

و این نشانه را از زبان تازه مرسوم شده  این روزها کشف کرده ام.
بیشتر مردم، شهروندان، هم وطنان، در پایان دیالوگ های خود، خواسته یا ناخواسته، چه سبقه مذهبی داشته باشند، چه غیر مذهبی، این عبارت را به معنای پایان دیالوگ و گفتگو خود لحاظ میکنند:
مراقب خودت باش.
و عبارت های دیگر چون خدانگهدار که در واقع دعایی است با این جمله پردازی: خداوند نگهدارند تو باشد و خدافظ با این جمله پردازی: خداوند حافظ تو باشد، از دیالوگ ها حذف یا کم رنگ و یا توأمان با اولی( مراقب خودت باش) شده است.
مراقب خودت باش، یعنی تو، تویی که نامت مجید و اکبر و فاطمه و نیلو و سمیه است،  خودت، خودِ تو، مراقب باش، یعنی مثلاً دستانت را بشور، ماسک بزن، قرنطینه باش،و...
 و همه اینها افعالیست که به خودِ‌تو و مسیولیت پذیری خودت نسبت به خودت مربوط است، یادمان باشد که در این موضوع من اگر مراقب خودم باشم گویی مراقب تو_‌دیگری نیز بوده ام و در واقع مسئولیت خودم نسبت به تو_دیگری را هم ایفا کرده ام.
در روزگار پس از جمله خدا مرد نیچه که از آن فهم مسئولیت فرد، نسبت به خود و جهانش مراد می‌شود، اینک ما ایرانیان در حال مراقبت از خود  و در نتیجه مراقبت از دیگری، و پذیرفتن این مسیولیت سنگین و دلهره‌آور هستیم. شاید این روزها و کرونا آمد تا به ما نشان دهد این چه مسئولیت سخت و دلهره‌آور و پر تلاطمی است. کافیست به احوال خود در روزگار قرنطینه فکر کنید، به عصبانیت و خشم ناشی از سفر رفتن دیگران، کم کاری ها، بی مبالاتی ها و...
و ترس و اضطرابی و خشم و غمی... که دچار آن می‌شویم.

مراقب خودت باش، کاملا عملی و عملیاتی و عینی است. با هیچ مفهوم انتزاعی و آن جهانی سر و کار ندارد. داستان سرنوشت و تقدیری در آن نیست. هم بازیگری و هم کارگردان و به قول قدیمی ها، ریش و قیچی دست خودت است، پس مراقب خودت باش.
 اما  در خداحافظ یا خدا نگهدار، تو بازیگری و کارگردان فراجهانیست.
 تو قرار است بازیگر سرنوشت و تقدیرت باشی و نه بیشتر. مسئولیت  سنگین و دلهره‌آور تو و دیگران را موجودی آن جهانی بر دوش میکشد و تو فارغ از مسیولیت خود و دیگری هستی و فقط باید در قالب دعا از او بخواهی نگهدارت باشد. مفاهیم انتزاعیست و تو کاری از دستت بر نمی آید جز دعا کردن. پس خدانگهدارت و خداحافظت.

این روزها همه چیز، از تلویزیون ملی تا تلویزیون ماهواره ای، از سروش تا تلگرام، از درب بسته مساجد، تا درب بسته منازل، از بسته بودن حرم ها  تا بسته بودن سینماها و مراکز، به تو یک چیز را یادآوری می‌کنند، مراقب خودت باش که در بطن آن یک سخن دیگر نیز دارد: تا مراقب دیگری باشی و این یعنی همه مسئولیت من و دیگری بر دوش تو است.
  و دیگر حافظ و نگهدارنده، مسئول نیست‌.
 یعنی حتی مساجد و حرم ها نیز کارکردی سکولار یافته اند‌. بسته شده اند تا به تو مسئولیت مراقبت از خود و دیگری را شیر فهم کنند:
 تو مراقب خودت هستی، بفهم.
در حاکمیتی دینی، نهادهای دینی، امری سکولار را ترویج میدهند!!! و حیران از این تغییر نقش و بازی که هزار سال چیزی دیگر بود. یا حتی هزاران سال، حرفی دیگر میزد.
تو، مراقب خودت هستی.
بلی، سنت گرایان به درستی کتاب  اصلی پزشکی را سوزاندند. چون در آن مفهومی بود و هست که قابلیت ورق برگرداندن، هزاران سال تاریخ را دارد.

این تغییر در گفتار ایرانی و اضافه شدن این واژه به خداحافظ و خدانگهدار، از شروع پس لرزه های سکولار شدن کرونا در ایران خبر می‌دهد.
مراقب خودتان باشید.

@parrchenan

این روزها مادر مشامش را کامل از دست داده است. مشام تیزی که به کمک آن غذاهای خوشمزه و امضا داری درست میکرد. اکنون چای یا آبجوش فرقی به حالش ندارد، فقط رنگشان با هم فرق دارد. هل یا دارچین، زعفران، یا ادویه، فرق چندانی ندارد.
دارم شیرینی که دختر خاله درست کرده را گاز میزنم و به‌به چه‌چه میکنم،
 رو میکند به من و
میپرسد: مزه وانلیش  را هم حس می‌کنی؟
( یک فیلم از سری فیلم های ساخت بی بی سی هست که در روزگاری چون رمان کوری، مردم حس بویایی و چشایی شأن را از دست میدهند)
آیا از دست دادن حس بویایی و به طبع آن چشایی مهم است؟
شاید برای بسیاری اینقدر مهم نباشد، اما فردی که مشامش تیز بوده و ابزاری برای شناخت دنیایش،  و هم‌چنین ابزاری برای ساختن دنیایی که خود دوست دارد( مثلا شیرینی پختن)
چنین فقدانی درد آور است. هر چه هست یک پنجم ابزاریست که با آن دنیا را کشف میکنیم.

این روزهای قرنطینه بیشتر با مادر هستم. اکنون دو هم بندیم. دو زندانی، گاهی اگر کسی بیاید، از بالکن خانه با او که در پایین ساختمان ایستاده، گفتگو میکنیم. مثل یک زندانی، در وقت ملاقات.  شاید هیچگاه درکی از حال ملاقات یک زندانی را پیدا نمی‌کردم، اما این روزها به فهمی از آن رسیده ام.

تماس تصویری در روزگار قرنطینه شبیه همان کابین ملاقاتی است که در فیلم ها دیده ام.
در پایان قسمتی از شعر اخوان:

@parrchenan

... باز می بینم که پشت میله ها
مادرم استاده ، با چشمان تر
ناله اش گم گشته در فریادها
گویدم گویی که من لالم ، تو کر

آخر انگشتی کند چون خامه ای
دست دیگر را به سان نامه ای
گویدم بنویس و راحت شو به رمز
تو عجب دیوانه و خود کامه ای

من سری بالا زنم چون مکیان
از پس نوشیدن هر جرعه آب
مادرم جنباند از افسوس سر
هر چه از آن گوید ، این بیند جواب

گوید آخر ...پیرهاتان نیز ... هم
گویمش اما جوانان مانده اند
گویدم اینها دروغند و فریب
گویم آنها بس به گوشم خوانده اند

گوید اما خواهرت ، طفلت ، زنت...؟
من نهم دندان غفلت بر جگر
چشم هم اینجا دم از کوری زند
گوش کز حرف نخستین بود کر

گاه رفتن گویدم نومیدوار
وآخرین حرفش که : این جهل است و لج
قلعه ها شد فتح ، سقف آمد فرود
و آخرین حرفم ستون است و فرج

می شود چشمش پر از اشک و به خویش
می دهد امید دیدار مرا
من به اشکش خیره از این سوی و باز
دزد مسکین بُرده سیگار مرا...

 م. امید

ناقلی

ناقلی

اوایل هفته پیش بود که مادر زنگ زد بیا خونه ملوس، دنبالم.
من قرنطینه ای تقریباً سخت برای خود اجرا کرده بودم و فقط در ساعات موظفی ام برای اداره رفتن، منزل را ترک میکردم.
 اواخر هفته متوجه شدیم یکی از اقوام درگیر کرونا شده است و در بیمارستان است.
کم کم علائم سرماخوردگی در کل خانواده پیچید. یک زمزمه پنهانی بود و
همه خانواده میگفتند چیزی نیست، سرماخوردگی ست. آدم باید خوش بین باشه، خوشبینی ساده لوحانه.
 اما امان از آدم واقعبینی چون من، طبق فرضیه کتاب هنر خوب اندیشیدن، واقع بینی با عنصری از بدبینی همراه است و در کتاب زندگی پنهان ذهن نیز این فرضیه از طریق  مشاهده سینابسهای عصبی، کنترل و تصدیق شده است.
باری 
 به تاریخ مراجعه کردم، به تاریخچه خانوادگی، و این سؤال را پرسیدم:
 در کدام عید، اینگونه همه فامیل سرماخورده بوده است؟
( تاریخ حتی در مسئله ای چنین خُرد، راهگشاست، وزن آن را در زندگی بسیار بیشتر کنیم)

 دو به شک بودیم تا اینکه دو روز پیش مشام بویایی و چشایی مادر حذف شد. حتی هون ( گیاهی معطر که از سفر شیراز آورده بودم) که می سوزاند بویش را حس نمی‌کرد.
 من مشامی به تیزی مشام مادرم، تا به حال در کسی ندیده ام.
( شاید یکی از دلایلی که در نوجوانی سیگاری نشدم 😋)
و وقتی این موضوع را دیدم و  با بدن دردهای  عجیب خودم هم تراز کردم، احتمال بالایی دادم که من و مادر به کرونا دچار شده باشیم،   با توجه به چرخه ای که به آن فامیل بستری در بیمارستان می‌رسید، این احتمال تقویت شد.
(حال هر دو ما خوب است و خوانندگان جانم لطفاً به هیچ وجه نگران نشوند😋)
پس قرنطینه صد در صدی برای خود اجرا کردیم.
 اما یک سوال در ذهنم می‌چرخد:
 چرا من با اینکه معتقد به این چرخه بودم و در زندگی عملیم این قرنطینه را پیاده کرده بودم، به دنبال مادرم رفتم؟
چرا حرفش را گوش دادم؟
چرا، چرا چرا؟
 آیا فرهنگ احسان به والدین، همین فرهنگی که بزرگ شده ام، و دیده ام هم پدر مرحومم، هم مادرم، سالها در خدمت پدران پیرشان، بوده و از جسم و جان و وقت و زمانشان مایه گذاشته اند، تاثیر داشته است؟
 آیا باید در این فرهنگ هم بازنگری کرد؟
 کرونا آمده تا ما را تا کجای فرهنگمان ببرد؟
 این سئوالات بدون هیچ پیشداوری در ذهنم می‌چرخد.
تاب میخورد ...

و نکته ای دیگر:
هرچقدر قسمتی از جامعه  چیزی را رعایت کنند، اگر قسمتی دیگر رعایت نکنند، احتمالاً  به کوچه بن‌بست بر خواهد خورد. نمونه منِ رعایت کننده و مادر و اقوام رعایت نکننده ، مثال عینی این قضیه است. حال این مثال را ضرب در محله، شهر، استان، کشور ، خاورمیانه ، آسیا، جهان کنید و نسبت آن بی‌خانمان و کودک کار را با خود بیایم( در روزهای آینده از این موضوع  بیشتر خواهم نوشت)

و در انتهای این جستار
یک سبُک بالایی به سراغم آمده است، انگار که بار سنگینی از روی دوشم برداشته باشند. اینک قرنطینه صد در صدی هستیم و از در منزل خارج نمی‌شویم. هر دو یک دل شده ایم.
و این دلیلی است که دیگر نگران آلوده کردن دیگری نباشم. نیستم. چون که دیگر  در قرنطینه هستم،  و به همین دلیل نگران آلوده کردن تو، توِ خواننده جانم، نیستم.
 این بار  چیزی چون پر شد و کاه شد و به  بادی به هوا رفت.
من میدانم ناقلم پس در قرنطینه صد در صدی می مانم.

خوشا لحظه رای که بار مسئولیتت نسبت به دیگری سبک می‌شود. 


پی نوشت:
*حال ما خوب است، و تو باور بکن( بر وزن سخن آن شاعر)
لطفاً اپسیلونی از وجودتان را نگران چیزی نکنید.

** از این روزگارم بیشتر خواهم نوشت. روزگار ناقلی، قرنطینه ای همچون زندانی 🤪

*** مراقب خودتون باشید، دوستان و عزیزان و خوانندگانِ آشنا و نا آشنایم.

 @parrchenan

روزهای قرنطینه

روز n ام قرنطینه.
در خانه هستم و کاپیتان خانه مادر.  مادر عشق برنامه‌های مذهبی صدا و سیماست.
آخوندی پیرامون کرونا سخنرانی می‌کند و اینکه این بیماری را چیزی شبیه آخرت تشبیه کرد، اینکه پدر از فرزند، مادر از فرزند گریزان است.
با این سخن به چالش می افتم و به مادرم میگم او مثال غلطی گفت. یک پرسش میکنم. آیا اگر مادرت کرونا گرفت، برای کمک به او بسمتش نمیشتابی؟ اگر من کرونا گرفتم مرا تیمار نمیکنی؟ همین که این مقدار پرستار و دکتر و کادر درمان در بیمارستان ها در دل این بیماری هستند و تیمار داری می‌کنند، نشان آن نیست که این سخن و مثال، نمی‌تواند، مناسب باشد؟
 داستان رستاخیز، بسی شگفت آور تر است و ساده سازی آن را ویران می‌کند
نتیجه:
راوی خوبی از برای قصه باشیم، تا مخاطبان را به اقناع برسانیم، تا حرفمان بُرش پیدا کند تا به رفتار و کردار تبدیل شود.
همه ما نیاز داریم قصه گوی خوبی باشیم. بهترین قصه گوی زندگی.
در ایام  قرنطینه بهترین‌راوی‌شدن را تمرین کنیم. چگونه؟ با خواندن داستان، با دیدن فیلم، با مرور خاطرات و بیان آن به هم‌قرنطینه‌ای‌ها و دقیق شدن بر آنها تا زیر و بم کار را درآوریم.
روی دیگرِ قصه، اقناع است.

@parrchenan

روز nام قرنطینه
بیش از چهار ساعت است که تلویزیون روشن است و مادر بر روی شبکه قرآن فوکوس کرده است. انواع خطیبان، دکتر ، حجت‌الاسلام، پزشک‌اسلام و... حضور پیدا کرده اند.
شب به مادرم میگویم، من چهار ساعت شنونده این برنامه ها بودم و دریغ از یک آیه قرآن!! هیچ فکتی در سخنرانی ها و حرفها به آیه قرآن نشد!! حال آنکه وقتی نام شبکه قرآن است، فکت اصلی باید قرآن باشد. وگرنه با این همه حدیث، میشد نام شبکه را معارف گذاشت.
دلایلی برای این نامگذاری بوده است که به مرور زمان از آن دور شده اند.
یادم می آید از یک سخنرانی سروش که می‌گفت تو در حوزه‌های علمیه میتوانی تا درجه اجتهاد برسی و به یک آیه قرآن نیاز پیدا نکنی.
نتیجه:
راوی بودن ملزوماتی دارد و اولین و مهمترین آن، اینست که یک منظومه‌فکری تا حدودی منسجم داشته باشی.
مثلاً در مثال فوق، شبکه با عدم درایت این موضوع، مخاطب اهل سنت خود را از دست میدهد. یا با دریایت به این موضوع می‌توانست از خطیبان اهل سنت که فَکتهای قرآنی می‌دهند نیز بهره ببرد.
در ایام قرنطینه، منظومه‌فکری خود را بشناسیم.
چگونه؟ از طریق گفتگو ( مجازی و غیر آن)

@parrchenan

چندین بار در پرچنان اشاره کرده ام که تعریف من از انسان این است:
انسان: حیوان قصه گو

وقتی تعریفت از انسان این باشد، دیگر دشمنی بر نمی‌خیزد. چون هر فردی قصه خود می‌گوید. عدم تحمل، عدم تفاوت احساس نمیشود، چرا که قصه ها متفاوت می‌باشد و از همه مهمتر امر گفتگو ممکن میشود، چرا که قصه ها متنوع هست. از تعریف انسان به معنای حیوان قصه‌گو صلح بر می‌خیزد. و به تعبیر لسینگی، امکان امر گفتگو ممکن میشود.
در این تعریف، هیچ آدمی بالاتر و بلند مرتبه تر از دیگری نیست. همه حیوانیم و تنها آن کس قدر بیشتر خواهد دید که قصه گو و راوی برتری باشد. این برتری چگونه به دست می آید، با حجم تعداد مخاطبانش. و اثر گذاری که او بر آنها کرده و میکند‌.

@parrchenan

عظمت لسینگ تنها در این نبود که از لحاظ نظری باور داشت حقیقت واحدی در جهان انسانی نمی تواند وجود داشته باشد، آنچه لسین را متمایز از دیگران می کرد خوشحالی او از نبودن چنین حقیقتی بود چون از نظر او وجود نداشتن حقیقتی  واحد باعث می شد گفتگوی بی پایان میان انسان ها ضرورت پیدا کند... توقف بحث و جدل اعلام پایان انسانیت است».


@parrchenan

ادامه

گفتگوی مجازی میکنم، چرا دید و بازدید رفتی؟ چرا به دیدار مادربزرگ مسن بیمارت رفتی؟

یا پاسخی نداشتند و سکوت بود، یا گفتند، دلم یهو خواست و رفتم.

اجازه دهید  با این مقدمه و چند ساعت گذشتن از تحویل سال، پست پیشین را پی گیرم.
ما از هنر، از شعر هزار سال پیش چه میخواهیم؟
 تنها حظی زبانی و حظی هنری و تمام.
آیا این سخن عطار
هرچیز را زکاتی ست، زکات عقل اندوهی ست طویل! تذکرة اولیاء/
 را میتوان اینجهانی و مدرن، تفسیر کرد؟
با مادرم پیرامون این جمله و آن دیالوگ وارد گفتگو میشوم.
میگویم، فکر می‌کنی من دوست نداشتم هنگام تحویل سال، مادرم را، در آغوش گیرم، ببوسمش؟
اما نکردم. و این مرا اندوهناک کرد.
فکر می‌کنی دوست نداشتم به دیدار عزیزانم بروم؟
اما نرفتم، و این مرا اندوهناک کرد.
آیا با عید ۹۹ شادم؟ نه چون کرونا آمده و دوستان و همشهری و هم وطنی ها و هم جهانی هایم را میدزدد، می‌رباید. و این مرا اندوهناک کرده است.
آیا این اندوهناکی میتواند ملاکی برای تعقل ورزی باشد؟
 مادرم حرفی از شمس می آورد که آدمهای والا اندوهناکند. چالش کردمش. گفتم در این فضای مبهم و کلی که از شمس آوردی، امکان تفکیک و طبقه بندی افسردگیِ خُلقی از اندوهناکی نیست. اما در سخن عطار یک نشانه وجود دارد.  یک عیار حضور دارد.این که پس از اندوهناکی از خود بپرسی، چرا اندوهناکم؟ و اگر پاسخت، دلیلی عقلانی داشت، عقل پسند و خردمندانه بود، پس راه را درست رفته ای.
در موضوع قرنطینه و عدم دید و بازدید، تو هر چه اندوهناک باشی، گویی انسان تری.
آیا عقلانیست من با قداره ای به خون نشسته به دیدار عزیزترین کسانم بروم؟ چون عاطفی هستم، چون دلم خواست، چون ... آیا دلیل و حجتی میشود؟ خیر. یک نه قاطع.
عیار اندوهناکی، در این برهه  از زمان و فکر کنم در همه زمانها نشان میدهد در کجای تعقل ورزی، خرد گرایی، انسانی بودن هستم.
 برای یافتن این سؤال که آیا اندوهناکیم ناشی از  خرد و عقل است یا نه، نیاز به دیالوگ ( گفتگو با دیگری) و مونولوگ ( گفتگو با خود) است و این هر دو پسندیده.
لطفاً با این عیار خود و اکنونمان را بسنجیم.
@parrchenan

تحویل سال نو

باغ و بهار را بگو
لافِ خوشی چه می زنی؟

من بنمایمَت خوشی
چون برسد بهار من!...


 
سخنی از تحویل سال:

هانا آرنا جامعه یونان  باستان را به دو بخش خصوصی و عمومی تقسیم میکند و معتقد بود رفتار، در امر خصوصی اتفاق می‌افتد.
معتقدم بشریت تا به امروز با چنین صحنه ای، یگانه، روبرو نشده بود.
کدام صحنه:
این که در قسمتی از جامعه بشری عیدی اتفاق افتاد و آدم های درون آن خانه ها( امر خصوصی) بهم  تنها نگاه کنند و زبانی و شفاهی تبریک بگویند. نه دست دادنی، نه روبوسی، نه رفتار لمسی که چاشنی مهم رفتار و امر خصوصی است و اما آن حذف شد.  رفتار لمسی چاشنی به قدمت همه تاریخ تکامل است از آمیب‌ها تا نخستی ها تا به انسان. حتی حیوانات و پرندگان ، امر خصوصی به معنای رفتار لمسی دارند، اما امسال این هم از بشریت حذف شد. 
حال چرا معتقدم برای اولین بار در تاریخ صد و دویست هزار ساله انسان این امر اتفاق افتاده است. بیماری و اپیدمی که همیشه تاریخ بوده است؟ چون تا بدین جای تاریخ، عقل بشر به این آگاهی نرسیده بود که این رفتار لمسی در زمانه بیماری، واگیر دارد. مسریست. کشندست. و میگیری و میدهی حتی از عزیزانت، حتی به عزیزانت.
این برهه از زمان ما انسان ها سفره خود را از همه پستانداران جدا کردیم.

هر چیز را زکاتی ست، زکات عقل اندوهی ست طویل! تذکرة اولیاء/عطار نیشابورى

@parrchenan

آخرین شبفت۹۸

آخرین شیفت سال نود و هشت را به پایان برده ام و به سفره هفت‌سینی که در اداره چیده اند می‌نگرم. هیچ حسی از عید، طراوت، نو شدن ندارم. فقط اون همه پلاستیک های حتی تخم مرغ و سبزه و سیر و... تو ذوقم میزند. هیچ حس و درکی از عیدی ندارم.
کرونا یک خوبی برای من داشته است. اینکه حال و فضای وجودی آدم های افسرده ای که بهم زنگ میزنند، کیسم میشوند، باهاشون دم خور میشوم را پیدا کنم و بیشتر درکشان یکنم. اینکه وجود وقتی در قبض، باشد، همه این آیین ها و سنتها که انسانها از طریق واژه و کلمه برای خودشان درست کرده اند،  از بین میرود. کم رنگ و بی رنگ میشود. من افسرده نبودم، اما حال آدم افسرده ای که ذول بزند به سفره هفت سین و هیچ جای دلش تکان نخورد را آن لحظه فهمیدم.
شاید کرونا آمد تا ما را هم دل تر کند، چگونه؟ اینکه حال و وجود هم را بیشتر درک کنیم.
وقتی او را درک کنم میتوانم کمکش کنم، به پا خیزانمش.
سفره هفت سین، نماد سازی بزرگ ایرانی بوده از برای فهم بهتر جهان. تغییر حال خود.
امروز که از کنار سفره هفت‌سین بی تفاوت گذشتم، درس بزرگتری گرفتم. که انسان مدرن باشم و افراد و انسان های افسرده را که در جامعه ما کم نیستند، بیشتر درک کنم و بفهممشان.
خوانندگان جانم امسال از این روزن به عید بنگریم، تا حال « دیگری»، « دیگری ها» را در یابیم.

@parrchenan

سوار چرخم هستم و به پارک ملت میرسم. دنبال آن درخت عجیب و غریبی هستم که سال پیش در این موقع سال پر از شکوفه بود، از شکوفه گویی که میترکید. اولین درخت سر راهم را دیدم، نه این نیست. دومی نه اینم نمی‌تواند باشد، شکوفه‌هایش لاجونند. به سومی که میرسم، میگم لابد همین بود، پیاده میشوم و عکس میگیرمش. این درخت هم امسال کم فروشی کرد، بی انصاف به تو که کرونا نزده بود. تو چرا اینقدر کم بودی! انگار که بی وفایی دیده باشم،
 حسی بر نمی انگیزاندم. سوار چنبر میشوم.
برای رفت و آمد بر سر کار، مجبورم با چرخ بروم ورنه در قرنطینه خود از در خانه حتی خارج نمی‌شوم. 
آی آدمهایی که مرا می‌بیند. من مسیولیت پذیرم. من مجبورم که بر سر کار خود روم. مجبورم. دوست دارم این را فریاد کنم.
همین بی هوا و آرام رکابانم که صد متر جلوتر همان درخت را می یابم. پُر، سفیدِ سفید، سنگین شده از شکوفه. امسال هم او به عهد خود وفا کرد، زیر قولش نزد. چشمانم را تَر کرد. می‌ایستم و از چنبر پیاده میشوم و زیبایی و جمالش را نظاره میکنم. من بی وفا بودم که جای تو را در ذهنم ثبت نکردم. گُمت کردم.
 ای گمشده، چشمانم انتظارت می‌کشیدند.
امسال هم با شکوفه چشمم تَر شد. و تو، ای وفا کننده به پیمان خویش، تو ای درخت، تو ای همان‌درخت، تو، این کردی.

دلم رفت به پیش کسانی که مدتهاست، به دلیل بیماری، ناتوانی، نتوانسته اند از خانه خارج شوند. شکوفه و بهار را از دریچه دیجیتال تلویزیون دیده اند.
با خودم عهد میکنم بعد از کرونا، اگر بودم، اگر بودند، در دیدارشان، رنگی از گل ببرم. کرونا آمد تا مرا یاد محصورین، اندازد.
در حال نزدیک شدن به خانه و قرنطینه هستم، دست فروش ها بساط کرده اند تا مردم را از قرنطینه بدر کنند، وسوسه کنند،تا زنجیره کرونا قطع نشود. تا مرگها ادامه یابد. دزدکی یک سمبل میخرم، تا که در شش روز قرنطینه عید تا شیفت بعدیم، با بوی او مست شوم.
 هیچ سالی این چنین در اگر عید نکردیم.
و این چنین در آینده‌ای گم نبودیم.

الهی سال بعد خود و عزیزانتان، با دیدن شکوفه و سفره هفت‌سین، در کنار هم، دل‌روشنی کنید.
آمین.
@parrchenan

پی نوشت:
این جستار زیر سایه عطر او، نگاشته شد.

استدلال

سهیل رضازاده:
دعوت  و تجمع  توسط عده‌ای تندرو در اعتراض به تصمیم تولیت حرم در بسته شدن درب حرم!

فرد در تلفن می‌گوید:« تورو به حصرت زهرا بیایین اینجارو به آتیش بکشیم!
فرد دیگری هم با دعوت به اغتشاش در فیلم بلند می‌گوید:
این کار وزارت بهداشته که اونم از سازمان بهداشت جهانی دستور گرفته!
اگر میخواهند در رو ببندند، باید از روی جنازه ما رد شوند!»


و تفسیر و شرحی بر این داستان👇👇👇

مامان به خانه بازگشته و من هم در قرنطینه  نتیجه آنکه، تلویزیون روشن است.
برنامه به خانه بر میگردیم، یک روانشناس آمده تا درباره اختلافات خانوادگی که در هنگام قرنطینه اتفاق می‌افتد، صحبت کند و راه حل میدهد:
فکر کنید این چند روز در خوابگاه هستید و همه هم تراز هستید و وزن و اعتبار و ریاست بالاتری ندارید. اینگونه راحت تر مشکلات درون خانپاد حل می‌شود!!

شاید در نگاه اول جمله درستی باشد. اما سخت در اشتباه هستیم. باورها، ریاست ها، قدرتها، هیچگاه تاکید میکنم هیچ‌گاه یک شبه و با یک صحبت و سخنرانی انگیزشی تغییر نمی‌کند.
مثلاً برای مشروطه سالها جنگ شد، کشته داده شد، تا شاه از قدرت خود کم کند. عنصر اجبار این‌جا پررنگ است. همین موضوعات در شاهنشاهی انگلستان، فرانسه، روسیه هم اتفاق افتاد. زنان، برده گان، کارگران، طبقه فرودست و تغییر جایگاه آنان در کشورهای متمدن، یک تاریخچه بلند و طولانی و مبارزه گون، برای رسیدن به اکنون شان داشته است. نتیجه ای که از این مقدمه می‌خواهم بگیرم این است که تاریخ و تاریخچه  یک موضوع را باید در نظر گرفت تا بتوان به راه حل تغییر  رسید.
وقتی که سالها، حکومت، عرف، قانون، صدا و سیما، آموزش و پرورش و...آمده گفته مرد، ریس خانواده است. وقتی که استبداد خانوادگی نهادینه شده، وقتی‌که بحث دموکراتیک بودن، در همه مباحث خالی بوده، اکنون خنده دار است که آن تاریخچه‌ را نادیده گرفته و دم از دموکرات منشی خانوادگی بزنیم.
حرف آقا روانشناس به همین علت خنده دار بود.

 با این مقدمه به موضوع این فیلم می‌پردازم:
آیا استدلالی که فرد خشمگین برای بسته شدن در حرم دارد، عجیب است؟ نا درست است؟
باید به تاریخچه ( همانی که در بالا اشاره شد) بازگردیم و موضوع را بررسی کنیم. وقتی که سالها سند بیست سی به دلیل آنچه که دیکته شده توسط سازمان های جهانی عنوان شده، وقتی که کنترل جمعیت دیکته شده از سازمانهای جهانی عنوان شده، وقتی همه این چهل سال ما تربیت شدگان سیستم آموزش و پرورش باید به سازمانهای جهانی بد گمان باشیم، وقتی که ما تربیت شدگان این فرهنگ، باید معتقد باشیم: ما این حرم را دارالشفا میدانیم، بنابراین باید این حرم باز باشه و باید مردم بیایند و...( سخنان تولیت حرم و نماینده‌ی سابق ولی فقیه در سپاه)، 
پس استدلالی که فرد خشمگین بیان میکند، از تاریخچه آن دور نیست و همانی است که چهل سال جهت تربیت آن همه حاکمیت و قانون و عرف و آموزش و پرورش کوشیده اند است. استدلال قابل اعتنایی با توجه به بستر تاریخی آن آورده است.
تاریخچه را نمیتوان نادیده گرفت، این را همه تاریخ بارها و بارها تکرار کرده است و کرونا بزنگاه تاریخ این سرزمین است، چرا که قابلیت تغییر جهت این تاریخ را در بستر تاریخ خواهد داشت.
 امیدوارم باشیم و ببینیم. 
۲۰۲۰ را رد کنیم و روزگار ۲۰۴۰ را هم ببینیم. آن زمان، به  تاریخ و نقش کرونا پی خواهیم برد.


@parrchenan

نقره

تماس گرفته بود و به دنبال جایی برای شب ماندن بود.
معمولاً در این جور تماس ها، همه تلاشم را می‌کنم به کمک کلمات، پازل را جوری تکمیل کنم که فرد به این اقناع شدگی دست یابد که شب را در منزلی از خود یا اقوام سپری کند و صبح به دنبال راه حل مسئله بگردد.
 اقناع شدگی مسئله مهمی است. مثلاً در مدرسه در سر کار در خانواده ما با چنین امری روبرو نیستیم. چرا که آزادی به معنای مطلق آن را نداریم و اجباری نهفته پشت سر خود احساس میکنیم. اما من و تلفن و یک فرد و هیچ چیز جز صدا، تقریباً اوج آنچه آزادی و انتخاب است را به نمایش می‌گذارد و تنها و تنها از دریچه اقناع است که انتخاب او جهت می یابد.

باری
مقدماتم را گفتم، اما اقناع نشد. تیر آخرم را زدم: خوابگاه های ما چون جمعی هستند و طیف گروهها و طبقات مختلف جامعه، احتمال مبتلا شدن به کرونا بالاست، و این برای شما اصلاً خوب نیست!!
این‌گونه پاسخم داد:
خسته ام، میخواهم کرونا بگیرم.

فهمیدم موضوع جدی تر از یافتن یک خانه برای خوابیدن است.
 پس نیاز به همدلی داشت، موضوع جا و خواب و شب مانی را به کناری گذاشتم و سعی در باز کردن داستانش، فاش کردن خود بر من، شدم.
از افسردگی مزمن رنج می‌برد و سابقه هوایی از خودکشی داشت.
از محله های بسیار پولدار تهران بود و همین که دانستم، گفتمش: کارت پس خیلی سختِ!  با بعضی در گلو پرسید، چرا؟
چون به هر کی داستانت را بگی، می‌گویند خوشی زده زیر دلش.
بغضش ترکید و برای چند دقیقه هق هق زد.
حالا با هم بودیم. همکاری دیگر وارد کابینم شده بود و من همه فوکوسم بر گفتگو بین خودم و نقره( نامش) بود.
حالا او مرا پذیرفته بود و می توانستم اقناعیش کنم.
بعد از پایان تلفن، همکارم گفت، فلانی هم آمده بود اما من ندیده بودمش!! آنقدر در ذهنم سناریوها و کلمات را بالا پایین میکردم تا بیش ترین اثر گذاری را داشته باشم، چشمم چیزی که بود را ندیده بود. همکارم را. این نوع تماس ها و این نوع گفتگو ها بیشترین شباهت را به شطرنج سرعتی دارد. تو نسبت به حریفت فقط کمتر اشتباه کن، برنده می‌شوی. همین.

با پایان تماس و اینکه قرار شد، شب را منزل مادربزرگش برود و صبح به نزد روانپزشک سابقش، ذهنم رفت سمت جمله ای که گفته بود:
کرونا بگیرم، مهم نیست.
 این روزها در حال شنیدن درس گفتارهای سروش دباغ پیرامون هانا آرنت هستم و جلسه گفتار پنجمش در ذهنم آمد.
 هانا معتقد به امر خصوصی و عمومی بود. اینکه  در امر خصوصی ، انسانها قدرت شکوفایی ندارند  و هر چه هست، هر چه انسان را انسان تر میکند، از قلمرو حوزه عمومی می‌گذرد.
حال کرونا آمده و ما برای نجات جامعه، نجات جان انسان ها، مجبوریم به امر خصوصی پناه ببریم. عقب گردی تاریخی. به اندازه هزاران سال عقب گرد.
نقره، نیز برای رهایی از امر خصوصی یا خانه پدری، ترجیح میدهد کرونا بگیرد که امر عمومی در خطر افتد، اما لحظه ای، درنگی، رهایی یابد. کرونا همه قواعد دو هزار و پانصد ساله تفکر و منطق را بدهم زده است.
و معتقدم تفکر و خلاقیت و سبکی جدید خواهد آفرید.

@parrchenan

شکوفه

شیفتم و مجبورم به ترک قرنطینه منزل تن درنهم.
به مرکز میرسم. باغ مرکز پر از شکوفه شده است. و من برای اولین بار در زندگیم، از دیدن اولین شکوفه اسفندماه، چَشمم تَر نمیشود.
باور میکنم، جهانم، باورم، تغییر کرده است.
وقتی باور و حضور مرگ این چنین در زندگی حاضر  و نیم خیز و آماده یراق شود، گویی که تو مجبوری به جهان از دید کلی زندگی نگاه کنی و جزئیات را حذف کنی. بِرسی به سخنی پایه ای، اولیه. بودن یا نبودن مسئله این است و وقتی مسئله این شد، بهار و پاییز و زمستان، امور جزئی میشود. چیزی  ساده از چرخه طبیعت. همین
کرونا مرا آموخت وقتی مسئله بودن یا نبودن شود( بودن و نبودن من، تو، دیگری)، امور از حالت کیفی و جزئی نگرنده به کمی و کلی، تغییر میل میکند.
مثلاً وقتی سفر میروی در حالیکه  یک رشد و نمو در خانواده متوسط( فرهنگ  طبقه متوسط) و در حالیکه از لحاظ مالی متوسط هستی و به قول معروف دستت به دهنت میرسد داشته ای،  در روستا یا منطقه ای محروم اما «زیبا»  متعجب می‌شوی که چرا ساکنین،  به امر زیبای منطقه خود واقف نیستند. چرا آنچه خود داشت را ز بیگانه تمنا می‌کند.
چون امر او بودن یا نبودن است و امر تو نه. پس تو کیفی و جزئی می نگری و او نه. پس تو به امر شکار کردن، قطع کردن درختان، زمین خواری و....دلنگران می‌شوی و او نه.
کرونا مرا آموخت، مردمان نیاز دارند از مسئله بودن یا نبودن فاصله بگیرند تا امر زیبا، امر والا  را ببینند و تجربه کنند.
 در واقع ما برای فهم زیبایی نیاز به فاصله ای معنا دار، تا حدودی پیش‌بینی پذیر و منطقی ( با تسامح طبیعی) داریم.


امروز سخنی رفت و یاد قطعه ای که چند سال قبل نوشته بودم افتادم.


@parrchenan

افکار کورونایی

افکار کرونایی

ساعت ۱۸.۱۵ دقیقه است که به ریفیقم زنگ میزنم.
همین که الو میدهم، می‌گوید چرا اینقدر بلند صحبت میکنی؟
مثل آنهایی که تنظیم صدای میکروفون میکنند و چند بار یک‌ک‌ک دوووو سه‌ه‌ه میگویند صدایم را تنظیم میکنم، بعد کمی حساب کتاب میکنم میبینم از عصر روز قبل تا بدان لحظه حرفی، سخنی، صوتی از دهانم خارج نشده بود. قرنطینه و تنهایی روزگار کرونایی، و البته تنهایی مرا وادار به سکوت کرده بود. هر چند در مغزم، بسیار مونولوگ داشته ام، هر چند در فضای مجازی با دوستانم و آشنایانم، گفتگو های پر باری داشته و دارم، هر چند از طریق خواندن کتاب با نویسندگان حتی خارج از زمان گفتگو کرده ام،« اما» سکوت بودم و دهانم به کلامی باز نشده بود و همین بیست و چهار ساعت سکوت، ریتم گفتارم را خارج کرده و مجبور به تنظیم مجدد شده بودم.
اتفاقی عجیب بود که در حال کشف آن هستم. گویی هر چند همه آنچه کرده ام، گفتگو بوده ( مجازی، کتاب و مونولوگ)اما گفتگو نبوده، گفتگو امری انسانی و دقیقاً فیزیکی هم هست و حتی شاید بیشتر هم. امری که اصوات از حنجره خارج شود، اصوات شنیده شود، حرکات بدن دیده شود ( زبان بدن)، خستگی، کلافگی، شوق، اشتیاق ادامه سخن،  نُمود لذت بردن در چهره، چشم بر چشم شدن، رخ با رخ بودن، مهم شود. خیلی مهم شود. امر تنهایی، امر مهمیست و این روزها در حال کشف آنم.  تنهایی در امر فیزیکی آن. صوتی آن. دیداری آن. برای همین است که کافه ها، مکان های عمومی، مدارس، دانشگاه، دکان ها، باید باشند که امر فیزیکی گفتگو محقق شود، حتی قهوه خانه ها و قلیان سراها. حتی.
امر مثبت شنیدن صوت فردی بصورت زنده( لایو) و مورد مخاطب بودن، و گفتن صوت، بیرون آمدن سخن از حنجره، برای فردی و مخاطبی، امری مهم، ضروری و انسانی است.
 به ریفیق این حس و اندیشه که در ذهنم، شکل گرفت را بیان میکنم و خاطره ای عجیب از او می‌شنوم:
عمه پیر و تنهایش، برای او تعریف کرده که گاهی جلوی آینه می ایستد و فکش را با در آوردن اصواتی نا مفهوم ،(از آن جهت که صوتی از حنجره خارج شود) میورزاند.
شاید به این دلیل که هنوز یادش بیایید که انسان است.
ساعت ۱۸.۱۸ دقیقه بود که فهمیدم انسان بودن یعنی صوت. یعنی سخنی خارج شده از حنجره، یعنی مخاطبی بودن، یعنی مخاطبی شدن یعنی خاطب کسی شدن. انسان یعنی صوت، شاید حالا بفهمم فروغ چه گفت: 
تنها صداست که می ماند.
صدا امریست انسانی.
 صدا یعنی مخاطب شدن
 یعنی خطاب کردن و همه اینها امریست انسانی.
کرونا آمد تا مفاهیمی جدید تر از، تنهایی، از صوت ، از صدای خارج شده از حنجره، از فیزیک و فیزیکال انسان، بفهمیم.
آمد بگوید لازم نیست، خیلی والا و علا به گفتگو با نویسنده ای، با مخاطبان مجازی فکر کنی
 گاهی لامصب لازمست فیزیکی با فردی، خاطب و مخاطب باشی، حتی اگر بحثی سر مسخره ترین چیز عالم باشد.
 صوتی بشنوی و صوتی بگی. حتی اگر گفته باشی الاغ بفهم!!
و یا شنیده باشی عجب الاغی هستی؟؟
 اینجا با الاغ گویی و الاغ شنیدنی امری انسانی را رقم زده ای.

اکنون با نگاهی ویژه تر به کارم که تلفن است و مخاطب آن سمت خط، برخورد خواهم کرد.
شاید زنگ زننده، مزاحم شده، فحش میدهد، یامان میدهد، که به خود ثابت کند که هنوز انسان است، چرا که صوتی از حنجره اش خارج شده و صدایی در آمده و صداست که می ماند. این صدا می‌تواند دوستت دارم باشد، میتواند فحش باشد، می تواند فکر میکنم پس هستم باشد، اما هر چه هست صداست و صداست که می ماند.

@parrchenan

اکنون فحش های خوار مادری که هر شیفت دها بار می‌شنوم.
والاست چون امریست انسانی.

کرونا ثابتم کرد که حتی فحش، امری والاست، چرا که انسانی است.
چرا که تنها صداست که می ماند

@parrchenan

کرونا را شکست می‌دهیم

کرونا را شکست می‌دهیم.
میخواهم این جمله را با عیاری که تازه کشف کرده و در پست های پیشین بدان پرداخته ام، برسی کنم.
مدعی هستم، عیار مدرنیته این جمله ساده اما متحول کننده است:
مرگ، شر است.
و با این عیار جلو خواهم رفت. کرونا آمد و حتی یک نفر از ما را ربود. آیا پیروز شده؟ بله چون شری را تولید کرده است. پس شرارتی  شده و مرگی اتفاق افتاده است. دیگر تعداد، ملاک نیست، چرا که شرارت اتفاق افتاده و یک و دو و ده و صد و هزار، ادامه آن شرارت است. در واقع در عیار مرگ، شر است، پیروزی وجود ندارد. تنها جلو شکست های متوالی که همان مرگ یا شرارت است میخواهد گرفته شود. 

در این نگاه فرد، گویی، همه جامعه است و مرگ او مرگ جامعه.( آیه ای قرآنی را می توان اینجا به داستان اضافه کرد از این جهت که سنت نیز پتانسیل نگاهی این چنین نیز دارد) پس برای آن محزون می‌شوی و مسئولیت فردی و گروهی خود را می‌پذیری و اگر قرار است در خانه بمانی می مانی. چون میانگین سنی، مثلا در ایتالیا ۸۱ سال است، زیر مسئولیت خود نمی‌زنی. چرا که مرگ شر است فارغ از سن و تعداد آن.
اما در نگاه ما که مرگ حق است، هر جا و به هر دلیل، کرونا متوقف شود، پیروزی حاصل میآید. نگاه به کشتگان و مردگان نیست. ما زنده ماندگان را عشق است ما امت یا ملتی که زنده ماندیم. در این‌جا هر تعداد به هر سن آدم که بمیرند، ملاکی برای شکست نیست.
 ملاک مرگ نیست. خروجی بعد از آن است.
فرد نیست. افرادی که ماندن است.
 با همین نگاه است که با اینکه رهبر کشور( امان خمینی) در پذیرش قطعنامه، آن را با جام زهر تعبیر کردند، اما در تبلیغات عرفی جامعه، ما پیروز بودیم، چرا که یک وجب از خاک را ندادیم.  در این نگاه پیروزی، ما به تعداد شهیدان مان التفاتی چندانی نداریم.
عیار شر مرگ است، حتی پیروزی و شکست ها  را نیز واژگانی متفاوت و داوری را دگرگون شده می‌کند.

@parrchenan

قسمت دوم

قسمت دوم

 

دو روز بعد از نوشتن  متن بالا👆👆👆، به این موضوع دقیق تر شدم که این جمله دقیقاً یعنی چه؟
من مراقب خودم باشم که ایثار کرده باشم.
مگر ایثار و معنا و جان کلمه، قربانی کردن من یا قسمتی از من از برای «دیگری_ تو» نبود؟ حالا اینجا مخالف جان و روح کلمه گویی سخن می‌رود. مراقب من باشم تا که ایثار کرده باشم!!
پس جنبه اصلی آن را بهتر است کشف کنیم.
این روزها، ورزش و دویدن و پارک رفتن و کوه رفتن را انجام نمیدهم، رفت و آمدم، حداقلی شده است. چرا؟ چون به طور عقلانی و علمی بر من اینگونه فرض شده است که این نوع رفتار باعث عدم نشر کرونا میشود، چون که از ده عامل برای کنترل این بیماری، نه مورد آن در قرنطینه شدن است.( نمونه ووهان چین، نمونه بسیار مثبتی است). برای بیرون رفتن و کوه رفتن و دویدن، یک عذاب وجدان دارم. 
کسی از من پرسید، جای خلوت رفتن آیا اشکال دارد؟ تو تنها و جایی که کسی نیست برو.
اینجا دو محل بحث است. اولین و کوتاهترین آن این است که از کجا بدانم من ناقل نیستم و در آنجا اثری انتقال نمیدهم و از کجا بدانم نفر دومی آنجا نمیرود و اثر مرا جذب نمی‌کند و دچار خسران نمیشود یا باعث خسارات به دیگری نمیشود.
دوم: در کراهت برای خوردن و نوشیدن جلو فرد روزه دار، هنگام روزه داری ماه رمضان این نکته را آورده اند که حرمت دارد و صحیح نیست جلو او خوردن و نوشیدن.
چرا؟  در دلیلی اجتماعی ای نهفته است، یک دلیل روانشناسی اجتماعی. اینکه برای فرد روزه دار احتمال وسوسه شدن، احتمال آنکه سیستم بدنی و هورمونی او را ترغیب به خوردن و در نتیجه ترک روزه داری کنی فراهم میشود.
با همین سیاق به بحث قرنطینه و رفت و آمد ها می‌پردازم، همین که من قرنطینه خود را شکستم و فعالیت ورزشی خود را در خلوت ترین زمان روز انجام دادم، گویی که به دلیل همان دلیل روانشناسی اجتماعی، پتانسیل ترک رفتار برای دیگری را فراهم میکنم و ترک قرنطینه برای عده بیشتری اتفاق می افتد و موضوع قرنطینه بودن و قرنطینه شدن لوث میشود. آن زمان افراد ناقل تا آگاه به ناقلی خود با همین دلیل نیز وسوسه رفتاری چون من را پیدا می‌کنند و احتمال گسترش بیماری وجود دارد، بیماری که به دلیل همین انتقال ها، ممکن است به من اثابت کند. در واقع اثر سو رفتار من با چند عامل، احتمالاً به خودم بازگردد.
در واقع ایثار، دو جانبه عمل میکند.‌ هم برای من و هم دیگری.

 

بخش دوم.
من چقدر به خود مطمئن هستم که اگر کرونا بگیرم مرا نمی‌کشد؟ تقریباً هیچ. چرا؟ چون قدرت و مقاومت بدنی، در اینجا به زور بازو نیست و تقریباً امری ژنتیکی یا به قول قُدما، ذاتی است.
خاطره ای از پدر را لازم میبینم در اینجا نقل کنم.
«در بازار، همسایه دکان پدرمان، جوانی ورزیده با عضلاتی اندازه کمر کودکی چون آن زمان من، به تازگی آمده بود. یک زمان، با پدر ما قرار شد مچ اندازی کنند( احتمالاً بازار دچار رکود بوده و رکود اینگونه خلاقیت  هم ممکن  است تولید کند)
پدرم آن زمان دو برابر او سن داشت و بدنی معمولی داشت. همین که شروع به زور آزمایی کردند، ساعد دست همسایه شکست. او به پوکی استخوان دچار بود».
همه ما به واسطه پیشرفت علم پزشکی توانسته ایم به کمک داروها و درمان ها( دُپینگی) به سن بزرگسالی برسیم ورنه جمعیت جهان به هفت  هشت میلیارد نمی‌رسید و همان عدد ثابتی می ماند که هزاران سال مانده بود.
 طبیعت انتخاب اصلح خود را می‌کرد و بسیاری از ما اگر دپینگ پزشکی نبود در کودکی می مردیم. در واقع اکنون به زور بازو نگاه کردن ابلهیست و ما همان هایی هستیم که احتمالأ ژنتیکی در برابر ویروس ضعیف باشیم.( با توجه به تقسیم جمعیت ثابت جهان تا دویست سال پیش بر جمعیت کنونی جهان) پس شرط عقل است که جانب احتیاط را برقرار کنیم.
 در واقع این جمله دل آزار که کرونا بیشتر سالمندان را میکشد، 
نمی‌تواند برای من سپر دفاعی ایجاد کند و به رفتار بی محابا و یا بدور از مسیولیت اجتماعی تن دهم.

بخش سوم
کرونا و مرگ انسان های پیر ( مخصوصاً از کاربرد کلمه سالمند اجتناب میکنم تا به فرهنگ محاوره ای نزدیک تر شود).
 میانگین سنی کشته های کرونا در ایتالیا را ۸۱ سال ذکر کرده اند. پس با این حساب مهم نیست؟ میتوان با خیالی نیمه آسوده دل آزارانه گفت: کرونا بیشتر پیرها را میکشد!!
با عیار جدیدی که از مدرنیته  دیروز کشف کردم و در پست پیشین به آن اشاره کردم، نه نمیتوان گفت.
 عیار مدرنیته برای شر چه بود؟
مرگ، شر است.
و در این ملاک سن محلی از اعتبار ندارد. مرگ برای فرد ۸۱ ساله هم شر است.
اما در باور سنتی و نه مدرن ما، چون چنین عیاری نیست، این جمله دل آزار تولید شد. چون ما فرد ۸۱ ساله را عمر به کمال کرده می دانیم. چون برای جنتی از برای طول عمرش بسیار جُک و لطیفه داریم(این در باور و معیار و استاندارد متفاوت ما از شر است) در باور سنتی ما، مرگ حق است.
برای همین کرونا را جدی نمی‌گیریم.
 و مسئولیت خود را نسبت به آن فرد سالمند، آن پرستار و

پزشک و کادر درمانی نادیده می‌گیریم  و مرگ را نه شر که دست خدا میدانیم. خدایی که برای ما نمرده است و مسئولیت ما را بر دوش میکشد.( خدا مُرد نیچه را در معنای مسئولیت تک تک انسان تعریف میکنم نه باوری ایمانی به امر مقدس)
برای همین تعداد کشته های تصادفات را نه ما و نه حکومت جدی نمی‌گیریم.
برای همین کشته شدن بیش از ۶۰ نفر در تشیع شهیدی را قربانی شدن می نامیم و مرگ را جدی نمی‌گیریم.
کشته شدگان بدلیل کمبود امکانات را با واژه شهید و مدافع سلامت، از سر باز میکنیم.
چون ما معیاری غیر واقعی برای شر داریم که پتانسیل داستان ، قصه، حماسه و شاعری دارد. 
ما عیار و استاندار مبهم و خیالی به نام سرنوشت و تقدیر داریم و اینگونه مرگ نام های گوناگون و شاعرانه و خیال انگیز و زیبا و عارفانه میگیرد و  هر چه هست مرگ نام نمی‌گیرد. فُوت شدن، مرحوم شدن، به دیار باقی شتافتن... نام میگیرد و مرگ و مردن نام نمی‌گیرد
 استاندار؛ مرگ، شر است، واقعی ترین چیزیست که هر انسانی آن را در زندگی بارها و بارها لمس و درک می‌کند. این استاندارد در زمان کرونا مسئولیت من در قبال آن فرد کهن‌سال را هم بسیار کمر شکن میکند چون مرگ او هم شر است.

@parrchenan

مرگ، شر است

اوایل کارم در بهزیستی بود و یکی از بچه ها خودکشی کرد و در نهایت بیمارستان و روند درمانش را آغاز کردم. روزی پس از ترخیص از بیمارستان پرسید، چرا نباید خودم را بکشم؟
گذشت و همین سئوال او داستان زندگی مرا هم تغییر داد و روند مطالعاتی ام را نیز هم. در ۱۲۳ مشغول بودم و یک چرا در ذهنم بود. چرا ۱۲۳ به معنای ساختاری در جهان پست مدرن  و بطبع آن در ایران ساخته شده است؟ جنس پاسخ ها تقریباً همه ، از جنس عمل بود و ته آنها به این می‌رسید که تا مشکلات جامعه کم  یا متوقف یا کنترل شود. اما این پاسخ واقعی نبود. پاسخی بود که نتیجه عمل بود و من به دنبال سرِ خط بودم و نه ته آن. در واقع جنس پاسخ از فلسفه یا فلسفیدن برمی‌خواست.
این چند صباح درگیر کتابی* از هانا آرنت هستم که  در یک پست، قسمتی از آن را بیان کردم. کتابیست فلسفی و روند خواندن آن کند است. اواخر شب بود که یکی از شخصیت های معرفی شده در کتاب را می‌خواندم که اتفاقاً دلچسبم نبود، اما با تکه ای از کلامش روبرو شدم که گویی گنج خود را یافته ام. پاسخ سوالم را. دیده اید آدمی همین که ذهنش به دنبال چیزی باشد، مثلا چوبی برای آتش زدن، نگاهش به پیرامونش تغییر میکند و چیزهایی را میبیند که دیگران نمی‌بیند.  و من پاسخم را یافتم. البته که این نگاه و نظر من و پردازش داستان یا قصه از  جانب خودم می باشد و نمیدانم درست یا نادرست است و به همین دلیل در اینجا می آورم تا محل بحثی باشد و بتوانم اگر گفتگویی پیرامون آن صورت پذیرفت، به پاسخ درست یا بهتر برسم.
باری
هانا آرنت، پیرامون نظریه‌های هرمان بروخ توضیح میداد که من جمله ای از آن را قاپیدم:
« ارزش، به معنای فائق آمدن بر مرگ است... می دانیم که مرگ، شر مطلق شر اعلا است. می توانیم بگوییم که کشتن مطلقاً شر است اگر رذالت در شر لنگر نینداخته بود دیگر به سادگی معیاری نبود که بتوانیم آن را بسنجیم»

و پاسخم را یافتم. انسان مدرن، بعد از جنگ جهانی دوم، عیار خود را عوض کرد. عیار نژاد، رنگ، پوست، ملیت، جنسیت، توانایی آن را داشت که به ضد مدرنیته به مرگ مدرنیته بینجامد. که جنگ جهانی دوم همین بود.  فاشیسم از دل مدرنیته برخاستو با  دانش و معیار و همه ابزاری که مدرنیته در اختیار او قرار داده بود فجیع ترین اتفاقات را رغم زد بعد از مرگ خدا ( به تعبیر نیچه) معیار و عیار، خوب - بد، اخلاقی_ غیر اخلاقی ، همه بر هم خورده بود و عیارهای تا پیش از جنگ جهانی دوم نتوانسته بود مدرنیته و صاحبان اروپایی آن را نجات دهد و هر چه که برای خود و حاکمیت خود در خارج از اروپا ساخته بودند عینک بر ضد خودشان تبدیل شده بود. حال عیار باید تغییر کند و عیار چیست؟ مرگ شر است و شر مطلق کشتن( خود یا دیگری) است. با این استاندارد جدید، انسان و مدرنیته تغییری ماهوی کردند. قوانین اعدام تغییر کرد،  خود کشی امری مهم و مخالف این استاندار، تبدیل شد به طبع آن پزشکی، روانشناسی، آموزش و پرورش تغییر کردند تا مرگ آدمی را تا میتوانند به عقب بی اندازند. چرا که مرگ شر است. 
 داستانی هست  بدین صورت که  فضانوردان ، یک مشکل داشتند و آن نوشتن بود، بدلیل نبود جاذبه، جوهر خودکار امکان چسبیدن به کاغذ را نمی یافت. آمریکایی ها هزینه ای بسیار کردند و خودکاری ساختند که بتواند بنویسد. اما شوروی، زرنگی کرد، با مداد نوشت. چون مداد مشکل خودکار را نداشت. در ظاهر قضیه شوروی برگ برنده ماجرا را داشت اما در واقع تکنولوژی و استاندارد آمریکایی ها بواسطه همین موضوع رشد کرده بود. 
تغییر عیار نیز چنین حالتی را در خود نهفته دارد. سطح استاندار را بسیار کیفی و سختگیرانه میکند.

همین موضوع را اگر با ادیان سامی بنگریم مانند جهاد، مردن در راه خدا، قربانی شدن به خاطر مردم( کلام مسیحیت)، مقایسه کنیم، تفاوت را بسیار می بینم. آن وقت است که تعداد تلفات نظامی بسیار  مهم میشود. مرگ و میر ناشی از تصادفات، بیماری ها و... نیز هم. چرا؟ چون عیار و استانداری  داریم: شر، مرگ است.
و با همین استاندار، قوانین، اجرائیات، اکتشافات و اختراعات، آموزش و پرورش تغییرات بنیادین می‌کند.
آن وقت است که مرگ، شر است برای انسان اعتبار پیدا میکند. انسان به معنای همه انسان و تامین اجتماعی، بیمه، بیمه بیکاری،... و در معنای کل، توجه به طبقه فرودست مهم میشود. چرا که اگر مرگ شر است،برای او عیار و ملاک نباشد، بی واسطه یا بی واسطه با صاحبان سرمایه و قدرت و مدرنیته دچار اصطکاک خواهند شد. برای بیان دلیل  و کوتاه کردن سخن، شما را به فیلم جوکر و انگل که هر دو اسکار ۲۰۲۰ را گرفتند ارجاع میدهم.
مرگ شر است، تغییر کیفیت زندگی فرو دست نیز مهم میشود و تلاشی مضاعف برای او از جانب سرمایه، انجام می‌گیرد تا مرگ به تاخیر برسد. برای همین، بزرگ‌ترین کوچ انسان های فقیر به سطح متوسط زندگی با بیش از صد میلیون نفر در چین به وقوع پیوست. حساب کنید اگر در جریان کرونا، چین توان کنترل آن را نداشت، چه تعداد از سرمایه دار

 و طبقه فرادست  و حاکم ، ممکن بود جانشان را از دست بدهند ( مقایسه کنید با ایران). قرنطینه کردن هشتاد میلیون آدم، نیاز به تکنولوژی، پول، اقتدار، مدرن بودن، مدرن فکر کردن، دارد تا مردم از گرسنگی نمیرند، تا سر به شورش مگذارند. تا به سخن حاکمیت عمل کنند و...( مقایسه کنید با ایران) و چین با همان معیار شر مرگ است به این نقطه رسید. و دقیقاً فیلم هایی چون جوکر و انگل برای همین ساخته و جایزه گرفتند که ظاهراً این امر این استاندارد برای عده ای از مردمان مدرنیته کم رنگ شده و باعث ظهور مردان پان ملی و دست راستی در جهان شده است. از ترامپ تا نخست وزیر هند و برزیل. و به مردمان مدرن یاد آور میشود که دموکراسی یکی از میوه های مدرنیته است  که با کم رنگ شدند  استاندار مرگ شر است خود شما هم در معرض خطر خواهید بود.
به نظر من یکی از دلایل کم رنگ شدن این استاندارد، (شر مرگ است_ شر اعلا کشتن است)، فاصله گرفتن زمانی از کشتارهای بزرگ ، بخصوص، جنگ جهانی دوم است. همین که از نظر تکنیکال بزرگترین خطر برای انسان هنوز بمب های اتمی است ولی در نگاه عامه این کم رنگ شده است، این حدس را تقویت میکند. در واقع حدس میزنم نگاه مردم از استاندار مرگ شر است به مرحله ای دیگر تغییر پیدا کرده است و آن این است: درد شر است. چرا چنین حدسی میزنم؟ به دلیل قانونی شدن و منطقی شدن مرگ خود خواسته یا اُتانازی یا به‌مرگی. به‌مرگی با این عیار هم خوان نیست و شاید نگاه مردم جهان  و رویکرد آنها به حاکمیت راست‌گرا نیز در این استاندار جدید که تازه در حال تکوین و رشد و نمو است بتوان بررسی کرد؛ درد شر است و درد من، درد کشور من  و کاهش آن از همه چیز مهمتر است.
شاید ظهور ترامپ و قانونی شدن اتانازی و سهل و ساده شدن قوانین سقط جنین، با این که این دو،  حتی مخالف  و دشمن هم هستند از یک آبشخور تغذیه می‌شوند.

پاسخ سوالم را احتمالا یافته ام و حسی از رضایت چهره ام را فرا گرفته است.
چرا سازمانی جهت جلوگیری از خودکشی در دنیای مدرنیته درست شد؟
چون شر، مرگ است و شر اعلا، کشتن است.

پی نوشت:
*انسان در عصر ظلمت
 نوشته هانا آرنت

@parrchenan

گرامی باد

تولد امام علی روز مددکاری اجتماعی نیز هست  و این جستار نگاهی انتقادی به این موضوع دارد.
بخش یک

در ساختار اداری استخدامی بهزیستی، ما چندین صورت وضعیت استخدامی داریم. رسمی( فکر کنم سه حالت)، پیمانی، قراردادی، شرکتی.
و حقوق همه ما را با واسطه و بی واسطه بهزیستی می‌دهد اما به دلیل این نوع طبقه بندی، ما با یک سازمان بشدت کاستی و قشر بندی شده روبرو هستیم و اولین قربانی سازمان با ساختار کاستی، قربانی شدن انسان است، همان هایی که اتفاقاً قرار است به انسان های دیگر در مصائب و مشکلات کمک کنند. در واقع یک پارادوکس عجیبی را ایجاد میکند و به همین خاطر سازمانی فشل میشود که حتی قدرت حرکت ندارد. سازمانی ارباب رعیتی. چیزی مثل شهر تهران، جنوب شهر، شمال شهر، چیزی چون خود طبقه، فرادست، فرو دست، متوسط.

بخش دوم
فکر کنم انگشت شماری از خوانندگانم بدانند که اولین سندیکای کارگری دو قرن پیش تشکیل شده است و سپس فرانسه و آمریکا در ابتدای قرن نوزدهم آن را رسمیت دادند و در نهایت، اکثر کشورهای مدرن دنیا. اما سندیکا چیست؟
سازمانی خود اتکا که بدنبال حقوق قانونی و ارتقای آن و نفع مالی و روانی و اجتماعی افرادیست که هم سودند و نفع مشترک و کار مشترک دارند. حال آیا من ایرانی، که آموزش و پرورش، تفکر انتقادی را در من رشد نداده است، به فکرم می‌رسد از راهکاری که قدمت آن بیش از دو قرن است، برای رسیدن به اهداف و حقوق قانونی خود استفاده کنم؟ تقریباً و قاطعانه پاسخ منفیست. پس نمی‌توانی ما شوی و بصورت من های جدا از هم، صدای بی صدای خود را  به بلندای آخرین طبقه برج عاج مسیولین میخواهی برسانی. آیا خنده ای تلخ بر این فریاد بی صدا میتوان زد؟ چرا ذهن من ایرانی هنوز به سمت فریاد سندیکایی نمی‌رود؟ چرا من کارمند، خود را کارگر نمیدانم؟
چرا ذهنم، به سمت حرکتی جمعی و سازمان یافته و البته قانونی نمیرود؟
 چرا؟

بخش سوم
جمله ای منتسب به هانریش بل خوانده ام که در دوران آلمان هیتلری گفته بود حتی کلمات را تهی از بار خود کرده بودند.
این ایام که روز گذاری شده است، صد البته یادگار مدرنیته است ورنه در کل تاریخ سنتی، حتی یک روز نامگذاری شده نبود و نیست. پس ابتدا به احترام این حرکت مدرنیته برای او سر خم کنیم. اما این روز گذاری ها چرا صورت پذیرفته است؟ اولین آن‌ها چه بوده است؟
روز کارگر، روز زن و... از اولین های نامگذاری بوده اند و چگونه این نامگذاری صورت پذیرفته است؟ در آن روز تاریخی واقعه ای خونین برای آن جمعیت اتفاق افتاده و از آن سال به بعد آن روز  ثبت شده است و چرا؟ سئوال مهم همین است. چرا چنین روزی را مدرنیته نام‌گذاری کرده است؟

و پاسخ ، تا به حقوق خود آشنا شوی و به حقوق قانونی خود برسی، تا آنچه حقوق قانونی ایده آل است، مطالبه کنی، در واقع نام‌گذاری ها از جهت آگاهی به حقوق خود و مطالبه کردن آن و رسیدن به قانون ایده آل است.
 در واقع این روز _نام‌گذاری ها، از جهت فریاد بوده است. از جهت اعتراض. از جهت هدف گذاری مشترک.
حال ببینیم در جامعه ما چه اتفاقی افتاده است. این نامگذاری ها به پیام های مبارک باد خلاصه شده است. مبارک چی؟ برکت یافته چی؟  و چقدر پاسخ این سوال بی معنی می‌شود.  پاسخ مثل ژله گرما خورده وا می‌رود. مثل یخ گرما خورده آب می‌شود. 
 در واقع با همین تغییر معنا پر ذهن من با کلمه مبارک باد، روز را از حالت اعتراضی خود به چیزی در مایه های تولد تولد تولدت مبارک تبدیل شده است. به جای آنکه در این روز مطالبه یک ساختار انسانی باشی، به یک مبارک باد میرسی و ماچ ماچ و تمام. مسیول ارشد نیز از بلندای برجش، یک مبارک باد بی ماچ تحویل دهد و روز از نو.
و همین قدر نامگذاری ها تهی از معنا و بار خود میشود.
در واقع مبارک باد از برکت و به معنای زیاد شدن یا زیادت شدن می آید و کاربرد اصلی آن در اعیاد و تولد است که به بار کلمه میخورد
 برای چنین روزهایی مبارک باد، تهی ترین واژه ممکنه است.
 شاید بهتر باشد به جای مبارک باد واژه گرامی باد را بکار ببریم که در ضمن خود، بتواند بار معنایی که در ابتدا و به معنای رسیدن به حقوق خود هست را حمل کند.
روز مددکار در تقویم ملی ( روز جهانی مددکار ۲۱ مارس است) و روز جهانی زن( هشت مارس) گرامی باد.
 در گرامی باد، آن اعتراض و آن احقاق حق مستتر است. و اینگونه میتوان ذهنیت ها و نگاه ها را با تغییر کلمه به جای درست خود هدایت کرد.
 یک نویسنده فرانسوی سخنی بدین مضمون دارد، که برای آنکه بدانی در یک جامعه چه مقدار آزادی هست، آزادی زنان آن جامعه را ببین، دماسنج آزادی جامعه، مقدار آزادیست که زنان آن جامعه دارند.

@parrchenan

درختکاری و کرونا

روز درختکاری گذشت و یادم آمد مدتهاست ذهنم از  از فضای درخت و دوست‌درخت فاصله گرفته است. زمانی برام مهم بود درختکاری و اکنون از آبان و بعد از سفر دیدار با درختان کهنسال تا شیراز، میخواستم سرو بکارم و هنوز نتوانسته ام.
 اول سیل و سرما و سپس ناآرامی ها و ساقط شدن هواپیما و تا ناآرامی های بعدش و در نهایت کرونا.
و اینگونه شد که ذهنم از درخت و دوست‌درختانم فاصله گرفت. با این که امسال بیش از هر زمان دیگری به واسطه سفر و درختان هزار ساله، درگیر درخت بودم.
چرا؟
نمیدانم. اما حدس یا فرضیه ای دارم. گویی که بشر برای توجه به زیست بوم خود، طبیعت خود، فضای زندگی خود نیاز به یک ذهن آسوده، یک روان آرام شده، یک میل رام شده داشته باشد.
همین که ذهن، مشوش شود، از این عنصر مهم زندگی غافل میشوی.
با این که تلاش داشتم بعد از سفر، یک سرو بکارم، هنوز این عمل را انجام ندادم. روز درختکاری برایم آن اهمیت سابق و فلسفه ای که این روز نمادین دارد را نداشت.
اینها را مینویسیم تا به خود آیم و طرحی نو از برای خودم در اندازم.
روز درختکاری بود و مسئولین ارشد حاکمیت، درخت کاشتند. اما چیزی که ذهنم را درگیر کرد، نوع گزارشی بود که از این موضوع ارائه میشد. و آن تاکید بر کاشتن درخت میوه توسط رهبری و درخت سیب توسط ریس جمهور بود.
گویی این درخت، باید «درخت میوه» باشد.
زمانی صرف کاشتن درخت بود و چند صباحی که  اینک گام دوم انقلاب نامگذاری شده‌ است و از  بوجود آمدن تابلوی حد ترخیص در تابلوهای  راهنمایی رانندگی، تا حذف انتگرال در آموزش و پرورش، تا تغییرات کتابهای تاریخی، تا حذف فردوسی پور در مدیریت جدید انقلابیان گام دومی صدا و سیما ، تا تغییرات در مهد کودک ها، حضور جدی و بسیار معنی دار طب سنتی ، اسلامی در مراکز آموزشی پزشکی بیمارستانی ،...و  آخرین  مورد آنها تغییرات احتمالی ساختار حکومتی که در نوع برگزاری انتخابات و حکم های حکومتی جدید بوجود آمده ، حتی نوع درخت مهم میشود.
احتمالاً میتوانم حدس بزنم درخت میوه در ایدولوژی اسلامی، بر درختی غیر آن ارجحیت دارد.بر درختی غیر مثمر، چیزی چون چنار یا سرو.
ورنه چه معنی دارد در سعد آبادی که  در واقع موزه  درخت چنار است، درخت سیب بکاری؟
اگر نماد زرتشت و ایران باستان، سرو و چنار بوده است، گویی گام دوم انقلابیان، درست کردن نمادی از درخت برای ایران انقلابی باشد و چه چیز بهتر از درخت سیب؟ هم نماد درخت و میوه آدم و حواست. هم درختی است که بنیانگذار انقلاب بر آن تکیه میداد و جهانیان و انقلاب را هدایت میکرد و هم درختی است که  به جای انگور  که در مراکز عمده پرورش انگور به سابقه هزاران ساله، بخصوص در غرب کشور کاشته میشد، قرار گرفت. چرا که از انگور شراب خیزد و از سیب، لواشک! ( در مقیاس انبوه. و از هر دو سرکه).
از گذشته دور کاشت درختان، بیشتر  به عمر پربار و مقاومت آن در برابر سختی های سالهای کم بارش، سیل، طوفان و...، تاکید داشت. اینکه نسل های بسیاری بتوانند بر آن درخت تکیه دهند. نگاه دراز مدت داشتند، برای همین سرو و چنار، گردو، خرما، مهمترین درختان با این نگاه بودند. اما در این نگاه جدید، اینگونه نیست. ملاک، میوه است، مثمر بودن است و زود به نتیجه رسیدن، نسل های بعد برای خودشان فکر خودشان را خواهند کرد. سخن بنیان گذار جمهوری اسلامی را فراموش نکنیم، که گفتند: «پدران ما حق نداشتند برای ما تصمیم بگیرند»
باری سخن را این‌جا تمام کنم و نتیجه گیری کنم که باور و ایدولوژی می تواند تا کجا های زندگی اثرات مثبت و یا منفی خود را داشته باشد.

اما درختکاری و کرونا
 این روزها در پایان دیالوگ‌هایم یک تکه کلام اضافه شده است
مراقب خودمون باشیم.
در این ویروس جدید، مراقب خودم بودن، در واقع بدین معنی است که مراقب« تو _ دیگری» نیز هستم. چرا که احتمالأ من ویروس نگیرم، اگر بگیرم برای تو ناقل نشوم و تو از جانب من دچار خسارات و یا مرگ نشوی.
مراقب خودم بودن به همان اندازه مراقب تو بودن مهم است.
در اینجا مجبور به دوست داشتن خود هستیم تا دیگری را دوست داشته باشیم. اینجا باید مَن‌یت داشته باشم و من را دوست بدارم تا تو را تا دیگری را دوست بدارم. از من مراقب باشم تا تو مراقبت شوی. به من توجه کنم تا که برای تو ایثار کرده باشم. کرونا در واقع آغاز زندگی مدرن به معنای مهم بودن فرد در جامعه است. به معنای مهم بودن من در دیگریست. به معنای مرگ خدا، در گفتار نیچه است. مسئولیت  سنگین و دلهره‌آور و اضطراب ناک من( و نه خدا) در مواجه با جامعه( دیگری).
مراقب خودتون باشید.
@parrchenan

کلبه

رمان ره‌ش امیرخانی را که هفته پیش خواندم و شخصیتی در داستان که در کوه، زندگی میکرد، دلم برای کلبه در کوهستان تنگ کرده بود. دلم برای حرف زدن با ریفیق هم. 
گاهی دوستانم اشاره دارند که تو که این همه دوست و آشنا داری، چرا دم از تهنایی میزنی؟
آنچه میتوان با ریفیق گفتگو کرد چیز دیگریست.
شاید سعدی نه در مقام دوست که در مقام عاشق، نزدیکترین سخن به مفهومی که در ذهنم دارم را زده باشد:

هرگز وجود حاضر غایب شنیده‌ای؟ من در میان جمع و دلم جای دیگر است.

باری دو ساعتی که از کوهپیمایی ام گذشت، وجودم به گونه ای دگر شد، دوباره ذهنم و بدنم همتراز شدند و آن لذت خاصی که، سالها با آن زیسته ام را دوباره تجربه کردم. هنگامی که از دره ای که همیشه از آن گذر میکردم و این‌بار جویبار و چشمه سارانی از آنها بیرون زده بود، گذر میکردم بهار را لمس کردم و آن امر شگفتی که در پست پیشین به آن اشاره کرده بودم، بر من، بر وجودم ، در بدنم اینبار اتفاق افتاد.( قابل بیان نیست که در بدنم چه اتفاقی می افتد و شگفتی ظاهر میشود) گویی امر شگفتی و یافتن معجزه بهار  با فعالیت بدنی، ارتباط تنگاتنگی  دارد.
با ریفیق، در کوه نشسته و مشغول نوشیدن چاییم.
خرما را با انگشت کوچک و انگشت کناریش، در حالیکه انگشت شصت و اشاره اش بیکار و کج منتظر بودند. بر میدارد. پرسیدم چرا اینگونه؟ گفت شاید این دو، کورونایی باشند.

یاد نوشته های قبلم افتاد. آنکه این ویروس آمد و همه دیگری برای «من» ، گویی که دشمن. گویی که کمر به کشتن «من» بسته‌اند. آن «دیگری_ تو» حتی عزیزترین هایمان هستند. مادر، فرزند، پدر، ریفیق. و « من» کیست؟ چیست؟
اینبار حتی انگشت شصت و اشاره نمی‌شود من!! میشودی « دیگری_ تو» میشود مظنون. « من» به او مشکوک است و همین کافیست دیگری شود، حتی اگر از اجزای من باشد. 
تعریف من اینجا چیست، کجاست، کدام قسمت بدن است؟
 

حرف از برنامه‌های آینده می‌زنیم، عید چی و کجا و چه کنیم؟
اما ویروس کرونا جلو چشمم ظاهر میشود؟ تا آن زمان نه میتوان برنامه ای ریخت و نه کاری کرد، باید دید، او چه خواهد کرد. در واقع مفهوم آینده و مفهوم زمانِ آینده را از ما گرفته است، چرا که قدرت برنامه ریزی ما که منوط به زمان آینده است را گرفته است. مفهوم زمان آینده، دستخوش شک بشری شده است. 
 شاید ویروس کرونا برای مردم سرزمین ما مثبت باشد. چرا که لرزه ای قوی بر ایمان و اندیشه و سبک زندگی ایرانی، و نسل های بعدی آن ایجاد خواهد کرد. به این معنا که برهم خوردن همه آنچه تا کنون فکر می‌کرد و زندگی میکرد را.
به ریفیق میگویم، می‌دانی چرا ما به کوه زدیم؟( با همه جنبه های مثبتی که داشت، و همه مراعاتی که کردیم و عدم تشکیل گروه چند نفره)
به این دلیل که ما نترسیده ایم هنوز!!
و گفتگویی که با مادرم داشتم را برایش نقل میکنم:
به نظرت افراد سیگاری از مضرات سیگار با توجه به این همه پیام های و دانسته هایی که صورت گرفته، آگاه نیستند؟
پس چرا آن را ترک نمیکنند؟
حال اگر همان شخص سیگاری به دکتر مراجعه کند و به او گفته شود اگر مصرفش را ادامه دهد با توجه به آنچه در بدنش در حال رخ دادن است، ظرف سه ماه خواهد مرد. احتمالاً او سریع ترک خواهد کرد. چرا؟
چون می‌ترسد.
او از مردن میترسد و ترک میکند.

حال نگاه من ایرانی به کرونا چگونه است؟
از نوع اول. برای همین نمی‌ترسیم.
اما نگاه آن فرد چینی که در قرنطینه سفت و سخت مانده چیست؟ احتمالأ از جنس دومی است.
چرا ما نمی‌ترسیم؟ به این دلیل که حاکمیت، رفتارش، سبک اش و تبلیغات اش از نوع اول است.
در خبرها بود که گسترش این ویروس به دلیل  عدم مراعات یک فرقه مسیحی است که این موضوع را جدی نگرفت و باعث اپیدمی در کل کشورشان شد. در مدعای ادیان سامی ( یهودی مسیحی اسلام) این دنیا مزرعه آخرت است.
 و اصل آنجاست، بعد از مرگ است.
اما در نگاه اومانیستی، آتئیستی و از این قبیل  که اتفاقاً چین نیز از این دسته است، این دنیا، همه آنچیزیست که یک انسان دارد، پس پیرامون این همه چیز، سفت و سخت گرفته میشود. ترس را در وجودش می اندازد و شهرهای آخر الزمانی( خلوت و سکوت و بی حضور آدم) درست میکنند.
در واقع باور مردمان یک کشور است که نوع رفتارهای مردم حاکمیت را ترسیم می‌کند.

@parrchenan

تو دیگری

ریفیقم( رفیق)، مریض شده بود و درصدی احتمال کرونا میدادم، هم دل‌نگرانش بودم و هم جرئت نزدیک شدن به او و همراه شدن با او را نداشتم. دائم به او پیشنهاد میدادم لطفاً این کن و آن نکن.
پاسخ صریح و کوتاهی داد:
لطفاً نگا.
شیفت بودم و تا صبح بیدار و حجم عظیم تلفن ها، با صداهای لرزان و ترسان که از واقعه ای که برای دیگری پیرامون کرونا اتفاق افتاده بود را به ۱۱۵ ارجاع میدادم.
و تا صبح به واژه ریفیق و رفاقت و دوست و دوستی فکر میکردم. من معمولاً در احوال پرسی ها بعد از سلام، حالت خوبه، یا چطورین؟ را نمیپرسم. معمولاً قبل از این دیالوگ میبینم زمانی خالی و یک  پول حداقلی در حسابم هست، بعد این پرسش را میکنم: خوبید؟ حالتون چطوره؟
این رفتار را بعد از خوانش روایتی ، دو سال پیش در سبک زندگی ام آوردم:

ابن سیرین کسی را گفت: چگونه‏ ای؟!
گفت: چگونه است حال کسی که پانصد درهم بدهکار است، عیالوار است و هیچ چیز ندارد؟
ابن سیرین به خانه خود رفت و هزار درهم آورد و به وی داد و گفت: پانصد درهم به طلبکار بده و باقی را خرج خانه کن و لعنت بر من اگر پس از این حال کسی را بپرسم!
گفتند: مجبور نبودی که قرض و خرج او را بدهی.
گفت: وقتی حال کسی را بپرسی و او حال خود بگوید و تو چاره ‏ای برای او نیندیشی، در احوالپرسی منافق باشی...

برگردم به سخن خود؛ به ریفیق، یولداش، تاواریش.
اگر قرار بود کلمه ای برای من مقدس باشد، همین است « ریفیق».
و حال کرونا آمده همه آنچه که فکر میکردم هستم، فکر می‌کردم بودم، مانیقیست زندگی ام و ریفیق بازی ام را به سُخره بگیرد. آمده چشم در چشمم و می‌گوید دیدی، ریدی.
تا صبح فکر کردم، همکاری‌های صبح آمده و شیفت را تحویل گرفتند.  تصمیمم را گرفته بودم، خواب آلود به دوستم پیام دادم، هر جا هر کاری، حضوری لازم است، بگو بیام. من هستم، حتی اگر کرونا داشته باشد و من قرار باشد بگیرم.

پیش خودم شرمنده این پیام شدم، کرونا بازی دو سر باخت بود برای من. اگر من، فرزند مدرنیته بودم و مدرن، نباید این پیام را میدادم. علم مدرن می‌گوید، کرونا اول به من سرایت خواهد کرد و سپس ناقل خواهم شد. از برای دیگری، هر دیگری. دیگری، ممکن است دستگیره در باشد، دستگیره اتوبوس باشد، درب منزل باشد، شیر آب باشد، یا مادرت باشد، برادرت باشد، همکارت باشد، ریفیق ات، آشنایت، باشد.
مدرن بودن به من این می‌گفت که نباید این باشم و از هرچی « تو_دیگری »پرهیز کنم. اما من و امثال من و ایرانی جماعت، در دل سنت بزرگ شده ایم، مثل چینی که انقلاب مدرن کمونیستی داشت و سبک مدرن زندگی تک بچه ای و اقتصاد دوم جهان و غرق در تکنولوژی...، رشد نکرده ایم که حالا مدرن رفتار کنیم. ما فرزندان سنتی و برزخی نیمه مدرن هستیم. همه تاریخ به ما گفته اند در بلا و مصیبت، به جمع پناه ببر، ثواب نماز بی حساب میشود وقتی با جماعت خوانده شود. صله رحم، دیدار والدینت، همه بی حساب ثواب دارد. حال من چگونه پا بر همه اینها بزنم؟ چگونه؟ مخ من سنتی، تفکر من نیمه مدرن نمیکشد
کرونا آمده و همه آنها را برهم زده و می‌گوید:جمع مساویست با احتمال مرگ، احتمال انتقال، و درب مرگ بر روی « تو_دیگری» گشودن.
ما مدرن نبودیم و نشدیم. 
شده تا به حال متنی سنگین، سخنرانی سخت بِهِتان برسد و بفهمید چیز پُری می‌گوید اما من نمی‌کشم و نمیفهممش؟
من بارها اینگونه مواجه شده ام
مثل یک دانش آموز دبستانی که کتاب دانشگاهی دستش بگیرد، همین قدر نا فهم.
حال این مدرنیته و مدرن بودن، برای ما سنتیان همچین ویژگی داشت، نشد، نتوانستیم مدرن رفتار کنیم و در قرنطینه تنهایی خود بسر بریم؟ ما از « تهنا» بودن، همچون قبر وحشت داریم.
به ما گفته اند قبر ترسناک است، نگیر و منکر دارد، حال چگونه به قرنطینه قبرگون جدا از دیگری جدا از تو رجوع کنم؟. ما خود را در آیینه « تو_ دیگری» زندگی کردیم.
ترجیح می‌دهیم در جمع باشیم و وحشت زده ، اما در جمع باشیم، به سیاق طبیعی خود عمل کنیم. مثل دسته ماهی ها در مواجه با کوسه، مثل سیاهی سارها در مواجه با قرقی مثل گله گوزن ها در مواجه با شیر، مثل مواجه رمه بوفالو ها با گرگ. همه ادبیات ما همه شعر ما در رسیدن و گفتن از « تو_ دیگری» بوده است و از من بودن و من زندگی کردن نهی شده ایم و من شدن پله ای ازفرعون شدن بود.
ما مدرنیته را یاد نگرفتیم و در نتیجه، دست به دست ناقل شدن از برای هم، از برای « تو» از برای «دیگری» شدیم.
ما ناقلینِ از برای عزیزانمان.
پی نوشت:
در روزهای اول آموزشی در سربازی، همه ما، لیسانس تا دکتری بودیم. اول روز با آقایِ، جنابِ، دکتر، خطابه مان بود، اما بعد از سه روز که سختی و نظم و دستور و زور و اجبار و بی احترامی ها را می‌دیدیم، این جو عوض شد و تا روز آخر، مستهجن ماند، رکیک.
کرونا از همین جنس است، دیر یا زود متوجه این امر خواهیم شد. ادبیات بدی که در این جستار بود نیز هم. با پوزش از خوانندگان فرهیخته و جانم.
جانتان بی بلا.

@parrchenan

ای خدا گامی بزن در کوی ما 
باش با ما همره و دل جوی ما 
یکقدم پیش‌آ و احوالی بپرس
یک نظر بفکن تو اندر روی ما 
بین تو حال بندگانت ای شها 
کن نوازش گیسوان و موی ما 
یک دمی ما را در آغوشت بگیر
بوسه زن برصورت و ابروی ما 
حال ما را بین و بنما چاره ای
نک بزن چوگان خود بر گوی ما
کاسه آشی تو بفرست از کرم 
گرم فرما جانِ چون کوکوی ما
بندگان را کن ملاقات ای کریم 
آب خوش بفرست اندر جوی ما
فرض می دان تو ملاقات سقیم 
کن شتاب ای دلبرخوش خوی ما


استاد عزیزم، شاهد( قنبری)


توضیحات:
کوکو نوعی پرنده که صدایی چون کو کو کو دارد.

 آن بیتی که سقیم دارد، ناظر بر
حدیثی هست که عیادت بیمار  واجب است.( با تشکر از خانم میر کمالی)

@parrchenan

خاری خشک سر برون آورده از برف

جمعه هفته گذشته بود که در بادی شدید قله اینجه گارا را صعود کردیم. یک ساعت مانده به قله، باد شروع شد، بی وقفه بود. دم و بازدمی نه. شل کن سفت کن نه. محکم، ممتد، تند پر قدرت، یک کله، وحشی وحشی وحشی.
نزدیک های قله بودیم و تا بدانجا برای هر گام، به اندازه چندین گام انرژی خرج کرده بودیم. هزینه کیلو کالری گام ها بیش از دَخل و صندوق بدن بود. خرج با دخل همخوان نبود، بَرج بدن فراتر از دَخل بود. زمزمه ها شروع شده بود. دیگه بسه. تا همین جا هم خوبِ. این چند متر را برویم مگه چی میشه؟ خطر داره. دیگه پرتمون می‌کنه کف دره...
گاهی دیکتاتور میشوم. هم سرعت و صدا و هیبت باد و هم من اجازه ندادیم، زمزمه‌ها بهم وصل بشوند. دستها را بهم زنجیر کرده و قله را صعود کردیم.
من در باد و باران تازه سر شوق می آیم. هر لحظه از نُمود انسانی ام فاصله گرفته و خود را چیزی چون همان طبیعت منطقه میبینم.
 شاید در آن لحظات خاصی حضور پیدا میکنم که در لحظه معنای زندگیم را یافته ام؛ اینکه در برابر باد مقاومت کنم. «نَکَنَدم». چیزی چون بوته خاری خشک که هنوز ریشه در زمین دارد و سر از برف بیرون دارد و باد او را نکَنده است.
من همویَم. همان خار باقی مانده از باهار، که حتی به بهار دیگرش امید نیست. هنوز در دامن همین کوه هم. ای باد آن قدر بورز و من آن قدر می مانم که ماندنی باشم. معنایی از زندگی را اینک یافته ام. پس گام بر میدارم، حتی اگر این گام به اندازه دهها گام انرژی مصرف کند.
زندگی این چنین، در لحظاتی معنادار میشود:
تصویر بوته خاری خشکیده و بیرون مانده از برف در برابر باد

@parrchenan

کتاب گزیده تاریخ بیهقی
هر شیفت که می‌رسیدم اداره یک حکایت از آن را در بین قطع تماس تا تماس بعدی می‌خواندم.
با صدای بلند و شمرده و آرام.
لذت بخش بود و آموزنده
این که حتی از لحاظ اقتصادی در دوران کنونی میتوان از حکایت‌های آن بهره جُست.
 اینکه اقلیم چگونه از جمعیت پر و خالی میشود.
اینکه چرا تا سالها جمعیت خطه شمال نسبتا کم بوده و ارزش شهرهایی چون بخارا و نیشابور را نداشته است.
اینکه تا هزار سال قبل داستان  تاریخ و زبان پارسی و ایرانی در کشورهای کنونی افغانستان و تاجیکستان و ازبکستان و گوشه سیستان و خراسان جاری بوده است.
@parrchenan

قسمت دوم

ادامه پست دیروز.

هنگامی که با درد جابجا میشدم و دکتر نرفته بودم  نفس کشیدن حتی دردناک شده بود، به مقوله خدا و ایمان فکرم رفت.
مادرم کلام های مذهبی می‌گفت و من با درد می‌خندیدم. اینکه در مواجه با من و سلامتی و عدم آن و حضور خدا زمانی با هم صحبت کرده بودیم و الان این ها را نشانه ای از حضور خدا می دانست.
اینکه تو میتوانی این درد را به هزاران داستان تفسیر کنی و قصه گویی. اما یک چیز عیان است و حاضر. تو درد را  لمس میکنی و میخواهی آن را متوقف کنی.
پیاده که سمت درمانگاه میرفتم با خودم فکر میکردم، ایمان داشتن و با خدا  بودن در زندگی گذشته بشر، که عنصری بسیار پر رنگ و واقعی بود، احتمالا ارتباط تنگاتنگی با درد داشته است.
معتقدم انسان های امروز ایمان را به معنایی که گذشتگان و بشر قدیم، تجربه میکردند، فهم نمیکنند و یک معنای بسیار لایت و رقیق از آن  را درک و مراد می‌کنند.
چرایش را در درد آن روز فهمیدم.
این که بشر امروز به دلیل پیشرفت « علم» و بخصوص علم پزشکی، به اندازه بشر دیروز « درد» نمی‌کشد.
 قابلیت متوقف کردن درد در کمترین زمان ممکن را دارد.
قابلیت تعمیر و حتی تعویض اعضای بدن و در نتیجه نو شدن و به روز شدن و از بین رفتن درد را دارد.
ایمان و درد، گویی دو روی سکه زندگی بشر بوده است و هر چه آن کم شده این هم. و بلعکس.
انسان سکولار شد چرا که درد کمتر کشید.
انسان رقیق ایمان شد چرا که درد را به مراحل آخر عمر بشری حواله کرد.
و شاید بی جهت نباشد مخالفت عالمان دینی ، با به روز شدن های پزشکی و کم شدن « دردبودگی»، از سقط جنین تا سوزاندن کتاب پزشکی، مترادف شده است.

خمیر مایه ایمان درد است.
حال انسان مدرن مختار است بین دو انتخاب:
درد داشته باشد، درد بکشد، خدا خدا کند و ایمان قوی کند. ایمان تازه کند.
یا درد نکشد و سکولار و آتئیست و رقیق ایمان بشود.
در واقع مرز بین ایمان و غیر ایمان بودن در مرزی به نام علم، مستتر است که از آن کم بودگی یا پر بودگی درد را در زندگی انسان جاری می‌سازد.

مرد را اگر دردی باشد خوش است. درد بی دردی علاج اش آتش است.

اینبار وقتی که درد دندان یا دردی واقعی در بدن داشتید   با ناظری در خوانش این بیت هم نوا شویم ، آن را مزه کنید تا ببینیم در کجا ایمان قرار خواهیم گرفت.
زندگی ایمانی بی درد ممکن نیست.
 این نتیجه سومی بود که در هنگام خروج از درمانگاه گرفتم.

@parrchenan

برف تهران

هر زمان هوای تهران سرد است و بارشی، شیفت شلوغی داریم. ساعت سه بامداد، گزارش سختی خورد که دارم تلاش میکنم از زاویه ای دگر ببینم که تلخی و زهر بسیار آن گرفته شود.
 مثل پوست پرتقالی که چند بار می‌جوشانند تا زهرش گرفته شود و شرایط مربا شدن را کسب کند.
صبح شده است و بر سیاهی شب و شهر برف سفید نشسته است. این برف نو و سفید وادارم میکند از نوشتن آن گزارش زهردار برای امروز پرچنان صرف نظر میکنم.
همکارهای صبح که می آیند شیفت را تحویل میدهم و آماده دویدن میشوم، تا پارک ملت.
حجم برف بسیار است و تقریباً در پارک کسی نیست. حتی پا ثابت‌های ورزش!
کارگران پارک با چوبهای بلند به جان شاخه های درختان افتاده اند و برف تکانی میکنند، لباس ضد آب پوشیده اند و با هر ریزش برف بر سر یکی از خودشان، صدای خنده شأن بلند میشود. شاد و سرخوش از برف هستند و با آن لذت می‌برند. اما ساکنان محله های نزدیک پارک، از ترس سر خوردن و سرما، احتمالأ از پشت شیشه در حال تماشای برف هستند.
این لذت ناقص و سکته ای کجا و آن غرق لذت شدن کارگران پارک کجا؟
با خودم فکر میکنم
چرا باید در این روز به این دل انگیزی ، در حالیکه مدارس هم تعطیل شده اند، و برف بکر و نو بیخ خانه، و نه در کوهستانها و آن دورها، نشسته است و پارک این چنین سفید و معصوم و زیبا اما خالی از صدای شوق و خنده و فریاد و قه قه باشد؟
چرا نباید هوس پا گذاشتن در برف نو، خواب از سر بِرْباید؟
چرا شاگرد و معلمی که فهمید مدرسه تعطیل شده، به کوچه ها و خیابان ها و پارک های پر برف نزد و خزید زیر پتو و لحاف خویش و خوابیده است؟
شاید عنصر تاریخ و پاسخ تاریخی یکی از دلایل آن باشد، این روزها که گاهی تاریخ بیهقی میخوانم به این پاسخ فکر میکنم.
 این که در فرهنگ شرقی، سکون بیش از حرکت اعتبار دارد، نشستن، بیش از راه رفتن.
هیچ کجای ادیان سامی نگفته ورزش کن، گفته شنا و تیراندازی و اسب سواری یاد بگیر، چرا؟ از برای جهاد!
 نه از برای خودت، خنده ات، عشقت، نفْست.
حتی بودای شرقی، یک آدم تُپل مُپلی و شکم گنده ای است که زیر درخت نشسته!! است.
اما امان از عصر روشنگری و اروپای بعد از رنسانس.
انسانِ طغیان کرده، بشرِ گویی اسپند شده بر روی آتش، برخواست، رفت. تا آمریکا، تا استرالیا، تا قطب
و اینگونه شد که انسان غربی، حرکت را برگزید، راه و رسم خود کرد و با آن شادی را از پس ده ها هزار سال، دوباره به انسان بازگردانید و از درون خود، از تحرک سلولی خود شخص، خود رئال و واقعی شخص، شادی را یافت و نه داستان های خیالی و غیر رئال.
گویی انسان مدرن امروز غربی یا غرب زده، کشف کرده که برای شادی و لذت باید همچون همان کارگر در پارک، نه از برای کار، که از برای تفریح و ورزش و تحرک سلولی، فعالیت کند.

دوستان خواننده، شاید لازم است گاهی غرب‌گونه بی اندیشیم تا از شر این سیاه و افسردگی و سکون و بی عملی رهایی یابیم، قفس زندان ذهنی مان را بشکنیم.

@parrchenan

قسمت دوم

قسمت دوم:
هواپیما ساقط شد. با اشتباه نیروی خودی. آنچه در خاطره ایرانیان مانده بود موشکی است که از ناو آمریکایی به هواپیمای ایرانی در اواخر جنگ ایران و عراق خورد.

نام کوچه بالایی که در کودکی در آن محل زندگی میکردیم، نام شهیدی از مسافران آن هواپیما بود.
 و نزدیک ترین دوستم، در دوران کودکی، عموی شهیدش را در آن هواپیما از دست داده بود.
و بعد از  آن سقوط، خبرهایی از  آن هواپیما هایی که توسط روسیه در آسمان اکراین ساقط شد.
در واقع اکنون سه کشور هستند که هواپیما مسافربری را زده اند. روسیه، آمریکا و ایران. با این تفاوت که ایران هواپیمای خودی را زده است.
آمریکا و روسیه دو کشور امپریالیستی یا همان امپراطوری دوران گذشته تاریخ هستند. برای خود حیاط خلوت تعریف کرده اند. کشورهای بسیاری را گویی مستعمره کرده اند.
 پرچم کشورهایشان توسط مردم آسیب دیده از آنها آتش زده میشود. مردم خشمگین کشورها، جلو سفارتخانه ها و کنسول گری هایشان تجمع می‌کنند و اگر پلیس محلی مقاومت نکند، آنجا را به آتش میکشند.
حال ایران ما، حاکمیت ما در کجای این داستان است؟
آیا درست است که معادن سوریه بخصوص معادن پتاس، تا پنجاه سال حق بهره‌برداری اش را ایران گرفته است؟
شاید برای آنکه هواپیما خودی، عزیزانمان را هدف نگیریم، نیاز باشد که امپراطوری  وار فکر نکنیم. 
کشورهای روسیه یا شوروی سابق و آمریکا، کشورهایی هستند که سالهاست امپریالیستی عمل کرده و میکنند. و البته که هواپیما مسافربری هم میزنند و یا می‌گویند اشتباه کردیم و یا آن را هم نمی‌گویند. ما می‌خواهیم کجای داستان تاریخ باشیم؟
شاید وقت آن رسیده است که مفهوم خانه و سرزمین و عمق استراتژیک را با مفهومی نو و معیار پس از ساقط کردن هواپیمای خودی بسنجیم. 
یادمان باشد که روزنامه های کشور
 دو تیتر بزرگ در یک هفته زدند.
انتقام سخت
و پس از آن
 شرمساری بزرگ.
در واقع انتقام سخت به شرمساری بزرگ با دویست و چهل کشته بود.
آیا ما از لحاظ تاریخی میتوانیم امپریالیستی عمل کنیم؟
 میتوانیم در خاک کشوری دیگر حضور امپریالیستی داشته باشیم.
از صفویه تا به امروز نبوده و نشده است. حتی نادر شاه با همه جنایتی که در حق هندی ها کرد، دوام نیاورد. بعد از فتح خرمشهر نتوانستیم حتی فاو را نگهداریم.
وقت آن است که به خانه بیشتر توجه کنیم.


شیفت بودم که پلیس دیپلماتیک نیمه های شب زنگ زد. زنی خارجی جلو سفارتخانه بود و جا و مکانی نداشت.
چند بار با هم در تماس بودیم و در نهایت نیرو اعزام شد.
پلیس، دل نگران آن زن در نیمه های شب بود.
همان زمان که قسمت دیگر شهر، شلوغ بود و ...
در دلم حس احترامی عمیق بر آن پلیس که پیگیر امور آن زن شده بود داشتم.
وقت آن است که به خانه بیشتر توجه کنیم تا دیر نشده تا نسبت به هم دیگر هیچ حسی مثبتی نداشته باشیم جز نفرت و انتقام.
این سرزمین هم خانه آن استپ موتوری است که بر گارد موتور خسته خود  که در این شب و روز،  سرما و گرما میراند و نوشته، خونخواه سردار سلیمانی
 و هم سرزمین آن دانشجو و هنرمند  خشمگین که در دل آسمان سرزمین اش، انسانهایی کشته شدند.

پی‌نوشت:
سخنی از شیخ خرافاتی:

 اگراز ترکستان تا بدر شام کسی را خاری در انگشت شود آن از آن منست و همچنین از ترک تا شام کسی را قدم در سنگ آید زیان آن مراست و اگر اندوهی در دلیست آن دل از آن منست.


من هر چه سخن شیخ را خواندم تا عیار و معیار سخن شیخ را بیایم اینها نبود: عدالت، ظلم، ظالم، مظلوم، حق، جنایت. مسلمان، کافر، 

جز یک معیار: دردمندیِ، انْسآنی. اندوه انسآنی.
فارغ از صفت و موصوف و مضاف و مضاف الیه

@parrchenan

هواپیمای ساقط شده

فیلم دراماتیکی دیدم که موضوعی خاص داشت و آن موضوع مرا تا کجاهای دورِ دور برد
Five Feet Apart 

یک و نیم متر فاصله نام فیلم است و موضوع آن به یک بیماری خاص و بسیار نادر بازمی‌گردد. 
اینکه بیماری ریوی وجود دارد که تا سن جوانی، ریه خُرد خرد از بین میرود و فرد میمیرد. اگر دو فردی که این بیماری را دارند، فاصله شأن با هم کمتر از یک متر و نیم باشد، احتمال سرایت و ترکیب این بیماری با هم وجود دارد و ممکن است، فرد را ظرف چند روز از بین ببرد.
در واقع دو آدمی که این بیماری را دارند، به خاطر جانشان نباید از یک متر و نیم فاصله شأن کمتر شود.
حال دو نوجوان دختر و پسر که به این بیماری دچارند، عاشق هم میشوند. اما امکان اینکه به نزدیک تر از یک و نیم متری هم برسند، وجود ندارد. در واقع نمی‌توانند هم را لمس یا تاچ کنند.
و در آرزوی تاچ کردن هم میسوزند...
این فیلم تاکیدی داشت بر لمس کردن، به عنوان اصیل ترین امر انسانی_ حیوانی ما.
 و این که لمس کردن امری بسیار مهم است. ابتدا و پایان فیلم را یکی کرده بود، تا شیر فهم کند این موضوع را.
اما من تا ناکجا آباد رفتم.
در هوایای سرد این روزهای زمستان و زمهریر فضای سیاسی اجتماعیی، که کشور را فرا گرفته، تقریباً تهنای تهنا در پارک می‌دویدم و به موضوع فیلم، فکر میکردم.
اینکه آیا فرهنگ ما تاچ پذیر است، لمس کردن در فرهنگ ما کجا قرار دارد؟
اینکه در فرهنگ ما، آیا لمس کردن زن و مرد، راحت است؟
خیر. تقریباً به سختی همان بیماری بسیار نادر است که مرد و زنی که رابطه خونی یا سببی ندارند و مقید به سنت هستند، بتوانند، حداقلی از لمس شدن را اظهار کنند.
عمق داستان برای من اینجا اتفاق افتاد که:
رفتاری که به واسطه بیماری بسیار بسیار بسیار نادر در فرهنگی اتفاق می‌افتد، در جامعه ما رفتاری به هنجار است. گویی که همه ما دچار این بیماری باشیم.
و آیا این لمس نشدن فقط بین روابط بین فردی ما اثر گذار است؟
با رجوع به این روزهای زمهریر کشور، پاسخم منفی است.
گویی، طبقات ما، مردمان ما، اقشار ما، اقوام ما، نتوانسته ایم، هم را لمس کنیم و اینگونه میشود که سکه هر چند روز یکبار عوض میشود و بر میگردد، زیر و زبر می‌شود، بالا پایین میشود.
اینکه حتی در گرامیداشت کشته شدگان هواپیما ساقط شده، ما آن هفتاد کشته له شده در تشیع حاج قاسم را نمی‌بینیم.
فیلم و عکس  عروسی و اتاق کودک کشته های هواپیما را میبینم، اما کفش های خاکی و خسته و کهنه بینوایان له شده در کرمان را ندیدیم.
ما طبقات و گروه های اجتماعی ایران هم را لمس نکرده ایم.
با هم یگانه نشده ایم.
ما نیاز به لمس شدن و لمس کردن داریم. به قول دکتر مصطفی مهر آیین، ما بحران شفقت داریم.
ما بحران لمس کردن داریم.
اگر من، آن کرمانی که از حضورش کوه سیاه شده بود را لمس کرده بودم، اگر فرمانده، آن غیر خودی خسته مهاجرت کرده از سرزمین را لمس کرده بود، اگر آن دانشجو به حق خشمگین، سرباز و نیروی نظامی را لمس کرده بود...
بهم شفقت میکردیم.
حتی شرمندگی خفه کننده فرمانده را می‌فهمیدم.
خانواده له شدگان را هم می‌فهمیدیم.
گوشه ذهنمان، آنها هم حضور داشتند.
 فیلم یک و نیم متر فاصله به من فهماند که جامعه ما، تک تک ما، به بحران لمس کردن مبتلایم.
اگر از من بپرسند، یک تصویر از این شش روزکذایی که بر ایران گذاشت را اگر در ذهنت، قرار باشد قاب کنی، کدام است؟
پاسخ می‌دهم، کفش های خسته له شدگان کرمان.
پیمان هم چند روز پیش از آنها نوشت. 
با خودم فکر کردم چرا؟
چون ما آنجا سفر کرده و با آنها دم خور شده بودیم.
ما با سفر، لمس کردیم، کرمان و کرمانی و عشقش به سردار شهیدش را.
سردار، حاجی، استاد،بزرکوار، لیدی آمد جتلمن، بی حجاب، با حجاب، هم وطن، هم وطن، هم وطن، ما نیاز داریم هم را لمس کنیم.
لطفاً مرا لمس کن.

در سفر رکاب زنی به شیراز، به شهری رسیدیم که نامش یادم نیست. با کودکانی رفیق شدیم و در تکیه عزاداری آنها چای نوشیدم.
کودکی بود که لبها و لپهای پاره جوش خورده ای داشت. من لعنتی هم مددکار کودک آزاری، حساس شدم به آن، حرف کشاندم به چهره کودک، برادرش داستانی گفت:
دایم وقتی داداش سه سالش بود، با او بازی میکرد، انداخته هوا( عکس حالت یکی از مجله های معروف انگلیسی از پدر و کودکی کشته شده در ساقط شدن هواپیما در همین امروز)
اما
پنکه سقفی بود و...
دلم یکهو آشوب شد.
بیش از کودک دفرمه شده و چندین بار اتاق عمل رفته به دایی فکر کردم. دلم برای او نسوخت، ویران شد. او بعد از این حادثه زندگی نمی‌کند، . جَهَنمدِگی میکند. «ای کاش می‌مردم» برای او بهشت گونه شدن است.
دیروز که به نظامیان و فرماندهان مقصر در این بلا می اندیشیدم، یاد این موضوع افتادم.

این نوشته قسمت دومی نیز خواهد داشت.
 @parrchenan