آخرین
این آخرین پستی است که پیرامون حادثه جمعه هفته پیش مینویسم.
هدف از این نوشتارها، اول برای خودم است که با مرور از جزئیات بیشتر و واگویی درونی تر، این روز را به خاطره ای دراز مدت تر و درونی تر راه داده و در ادامه زندگی بتوانم از آنچه که تجربه و حافظه شده بهره ببرم.
این هفته شاید بیشترین زمانی بوده که به « دیگری» یا « غیریّت» فکر میکردم. این که من و دیگری را از همه ابعاد بسنجم.
و اینگونه شد که به خاطره های دورتر رجوع کردم، یا خاطره های دور از اقیانوس ناپیدای درونم به منظر چشم، رخ نشان دادند.
برای کوهنوردی، ما استادی داریم به نام احمد آقا و با او از همان نوجوانی کوه میرفتم. زمانی این مطرح شد که گروه را جدی تر کرده و از حالت غیر رسمی به حالت رسمی تبدیل کنیم. به چند دلیل احمد آقا این نکرد که یکی از دلایل آن این بود:
که در فرم ها ، افراد امضا میکردند که با مسیولیت خود می آیند و هیچ کس( هیچ دیگری) در قبال حوادث احتمالی مسیولیتی ندارد.
سخن احمد آقا آن زمان برایم عجیب بود. «اینکه اتفاقاً من مسیولیت در قبال دیگری دارم به طور کامل»!!
در واقع ایشان این میگفتند که باید در قبال هر حادثه احتمالی به فرد،خانواده فرد و وجدان خودم پاسخگو باشم.
حتی اگر این امر مسیولیت قانونی متوجه ام نکند، تا پایان عمر، یک درد وجدان عظیمی را با خود حمل کند.( اینها تحلیل هایی است که از سخن ایشان به پندارم میرسد)
این روزها به این سخن بسیار فکر کردم. در این سخن عنصری قوی از دوستی و رفاقت و مسیولیت ناشی از آن موج می زند و راستش من هم خودم را در این سخن ایشان حس میکنم.
ما در قبال یک دیگری مسیولیم و در قبال حوادث پیش آمده حتی باید تا آخر عمر، درد وجدان آن را حمل کنم.
در همان هجده نوزده سالگی ام به همراه ایشان زمستانه قله شیرکوه یزد رفتیم. من از ایشان جدا شدم تا مسیر اصلی را بیام و در پرتگاه های آنجا، جست میزدم و به دنبال مسیر بودم. چیزی به اسم ترس، ارتفاع پرتگاه، لیز و سر بودن و احتمال مرگ، به مغز خیلی گرم و داغ جوان و خامم، حتی انگار نفوذ نمیکرد.
وقتی به نزد ایشان بازگشتم، بینهایت خشمناک بود. آمده بود برای یک چک آبدار. اما رو کرد به من و گفت: دعا میکنم سالها گیر جوانهایی عین خودت بی افتی تا بفهمی من این لحظات چه کشیدم.
در روزگاری که مربی کودکان بدسرپرست و بی سرپرست شبانه روزی بودم و کار بالا میگرفت و تنگ میشد، خیلی به دعای ایشان فکر میکردم. خیلی.
پی نوشت:
یک.
مفهوم دیگری شاید برای این برای ما اینقدر شکل محکم و قوی نمیگیرد و امکان ارتباط بسیار عمیق را با آن پیدا نمیکنیم که: هنوز ناممان در حسی از مالکیت دیگری قرار نگرفته است. یعنی ضمیر میم به آخر ناممان اضافه نشده است. یا اگر هم شده آن را نخوانده یا نشنیده ایم و متوجه این میم نشده ایم. و اگر حتی شنیده ایم در پندار خود به انتهای نامم، ضمیر ت را باور نکرده ایم.
مثلا: بشنوم، سهیلَم.
بپذیرم: سهیلِت.
شاید برای فهم دیگری نیاز باشد به این میم و ت برسیم.
و اول راه برای رسیدن به آن مفهوم بسیار عظیم و بزرگ دیگری، دیگری که حتی او را نمیشناسیم، همین فهم میم و ت باشد.
شاید لازم باشد در دام صیادی باشی تا فهم عمیق تری از دیگری را کسب کنی.
دو.
ای وای بر اسیری، کز یاد رفته باشد
در دام مانده باشد، صیاد رفته باشد
...
رحم است بر اسیری، کز گرد دام زلفت
با صد امیدواری، ناشاد رفته باشد
...
خونش به تیغ حسرت یارب حلال بادا
صیدی که از کمندت، آزاد رفته باشد
پرشور از «حزین» است امروز کوه و صحرا
مجنون گذشته باشد، فرهاد رفته باشد
#حزین_لاهیجی
سه.
حافظ از جور تو حاشا که بگرداند روی
من از آن روز که دربند توام آزادم
زلف را حلقه مکن تا نکنی دربندم
طره را تاب مده تا ندهی بر بادم
رخ برافروز که فارغ کنی از برگ گلم
قد برافراز که از سرو کنی آزادم
شهره شهر مشو تا ننهم سر در کوه
شور شیرین منما تا نکنی فرهادم
چهار.
من از آن روز که دربند توام آزادم
پادشاهم که به دست تو اسیر افتادم
به سخن راست نیاید که چه شیرین سخنی
وین عجبتر که تو شیرینی و من فرهادم
سعدیا حب وطن گر چه حدیثیست صحیح
نتوان مرد به سختی که من این جا زادم
و آخر آنکه هر دو غزل حافظ و سعدی را پیشنهاد میدهم بخوانید.
@parrchenan