سخنران

مجبور بودند صدای باندهای سالن مسجد را بالا ببرند تا انبوه صدهای گفتگو دیگر خفه شود.

شاید از بدترین سخن رانی هایی بود که مجبور شدم گوش کنم.

مجلس مادربزرگ است و روحانی مشغول سخنرانی. موضوع سخنرانی پیرامون قواعد فقه و نفقه و گره زدن آن به حجاب و بی حجابی و چهار زن داشتن و مردانی که گوشواره و گردنبند دارند آیا میتوان مرد نامیدشان و از این قبیل موضوعات چالش بر انگیز.

به وضوح یک سخنرانی فاجعه و بدی بود.

اگر بخواهم اقوام و خویشان دور و نزدیکمان یک جمع بندی کنم، در مجموع در طبقه مذهبیون سنتی میگذارم. اما به گمان حتی یک درصد جمعیت حاضر در مراسم با گفتار سخنران همدلی نداشت و این را میشد از دشنام و کنایه هایی که پس از پایان مراسم نثار او میکردند فهمید. جالبی سخنران آن بود، در حالیکه پشت میکروفن داد میزد و صدای بلنگو را هم تا به آخر بالا برده بودند، به دنبال گفتگو بود و پرسشی میکرد که پاسخ تأییدی اش را خود می داد

نتیجه گیری:

به گمانم این فضایی که دیدم و گوشه ای از آن را در این نوشتار ترسیم کردم آیینه ای باشد از کل سیستم حاکم بر کشور. در تصویری که توضیح داده شد، مخاطب و نظر او و به طبع آن جهت دهی سخنرانی هیچ ارزشی ندارد. یک دیوار ضخیم شیشه ای بین این دو وجود دارد که تنها مخاطب می‌تواند صدای سخنران را بشنود و قرار نیست یک همانی، یک هم فکری ، یک زیگمایی از جمع بیرون بیایید بلکه آنچه ما به مخاطب با پولی که خودش به ما داده است، منویات خود را به او تحمیل می‌کنیم.

نتیجه گیری:

با توجه به این ساختار معتقدم در مناسبتها و کارزارهایی که جنبه اجتماعی داشته باشد بهتر است شرکت نکنیم. مثلا کارزاری که برای کانون پرورش فکری این روزها در جریان است. به یک دلیل ساده، آن دیوار شیشه ای که در بالا بدان اشاره شد در همه سیستم وجود دارد و امکان شنیدن را از سخنران و مسیولین میگیرد. و با این کار تنها خود فرد نشان دار شده و در این نوع سیستم نشان دار بودن نشان داده که آثار سوئی بر زندگی عمومی و حتی خصوصی فرد نشان دار میگذارد.

پی نوشت:

یکبار این موضوع را نوشته ام، اما باز آن را می نگارم.

در مراسم ختم بابا، روحانی سخنران توانسته بود با تسلط خود به سخنرانی جمعیت را وادار به سکوت کند و داستان مرد یخ فروشی را در صحرا عربستان می‌گفت که التماس عابرین می‌کرد که یخ هایش را بخرند چرا که هر لحظه سرمایه اش در حال آب شدن بود.

سخنران آن یخ فروش را همه انسان ها و آن یخ در حال آب شدن را عمر تصویر کرده بود.

حقیقتا چیزی شبیه نمایشنامه های رادیویی بل حتی قوی تر، سخنران در حال انجام بود، سخنران هایی از این جنس باعث ماندگاری هزار ساله رسوم، نسل اندر نسل شدند. بهتر است سخنرانان در مراسمی این چنین، پیرامون موضوعات بشری و عظیم سخنرانی کنند.

نتیجه‌گیری دوم:

در جمع هایی که هستیم بگردیم و بسنجیم و گمانه زنی کنیم و در نهایت موضوعاتی را انتخاب کنیم که عموم جمع با آن همدلی دارند. نه موضوعات تفرقه بر انگیز. عمر آن مقدار نیست که هر جا و هر مکان و هر لحظه تخم نفرت پاشید

https://t.me/parrchenan

آرامش

شنیدید خارجی ها بابت مرگ شخصیت های مهمشان میگویند او در آرامش درگذشت ؟

معنای «در آرامش درگذشت» برایم معمولا نامفهوم بود اما اینک تا حدودی رنگ و لعاب گرفته است.

چندین سال مادربزرگم را هفتگی عموهایم به منزل خود برده و از او نگهداری می‌کردند، یا در خانه خودش یک هفته می ماندند و با او بودند.

در واقع در اکثر مواقع او تنها با یکی از فرزندانش بوده است.

اما در شب مرگش کاملاً بطور اتفاقی اکثر فرزندانش دور اش بوده اند و به دیدارش رفته بودند. مادربزرگم بیسواد بود اما حافظه‌ ای قوی در شعر داشت و معمولا کسی از پس مشاعره با او بر نمی آمد در لحظات قبل از مرگش تتمه شعر های که هنوز در خاطر داشت را برای فرزندانش خواند و به ناگاه مرد.

در جمع فرزندان و عزیزانش، شعر خوان و به آنی قلبش نخواست بزند.

فکر کنم منظور از آرامش چنین موقعیتی است.

باشد که روزی همه ما مرگی در آرامش باشد، چیزی چون خوابی عمیق پس از یک فعالیت سخت بدنی و استحمامی لذیذ.

گمان نکنم ولی

دیگر چیزی در راه نیست

ولی باید گل‌ یخ رو بوسید که بهترین عطر جهان را دارد. و درست وقتی چشم وا می‌کند که برگ‌های درختش زرد می‌شوند و عزم رفتن دارند.

و همچنان سپاسگزار است. این بوی یگانه به همین خاطر است.

«شمس لنگرودی »

.

https://t.me/parrchenan

شیر

در میان کسانی که برای تشییع جنازه آمده بودند یکی از اقوام رُخی محزون تر داشت.

با دور و بری های خودش در گفتگو است و به زبان ترکی گفت او مادر دومم بود.

او از پسر عموهاست. آن زمانها دو خانواده در یک حیاط زندگی میکردند و هم زمان با تولد پدرم، او نیز در یک خانه به دنیا آمده بود و پدرم و او از مادران یک دگر سوت(شیر)خورده بودند.

و همین یک نکته کافی بود که مرد شوخی چون او هنگام دور همی سر مادربزرگم ( با شرایط حجاب یک چشمی که در جستار پیشین اشاره کردم) را بگیرد و از روی چادرش ببوسدش.

اگر مادربزرگم مقاومت می‌کرد با همان زبان ترکی توضیح میداد که تو به من شیر دادی و آدم طنازی را تصویر کنید که توضیحات مکفی پیرامون این موضوع دهد. جمع از خنده منفجر میشد.

به نظرم نسل آن طنازی ها و طنز پردازان خانوادگی رو به پایان است. به یک دلیل ساده: دیگر خانواده ها در یک حیات با هم زندگی نمی‌کنند که دستشویی مشترک آشپزخانه مشترک داشته باشند و همین مکان ها و تعامل ها و گفتگو ها باعث بروز خلاقیت های طنز پردازانه شود.

به نظرم دوران طنز پردازان خصوصا تبریزی که یکی از خصیصه های جمعی شان بود به این دلیل رو به پایان است.

اما نکته و نتیجه‌گیری که از این جستار میخواهم بگیرم متفاوت از آنچیزی است که از بدنه نوشتار به نظر می‌رسید.

این که اگر آدمی داستانی داشته باشد که او را به دیگری پیوند دهد( مثلا در جستار امروز شیر دادن فردی در کودکی) حسی از محبت و میهربانی را تا آخر عمر با خود همراه می‌کند. از این رو میشود داستان های مشترک با هم ساخت و آن را به مهری جاودان تبدیل کرد

پیشنهاد:

اگر از مادران شیر ده هستید به فرزندان شیر خوار یک دیگر شیر دهید. اینگونه فرزندان بیشتری خواهید داشت. این داستانی است که از عمق جان یک زن بر می‌خیزد و مهرش تا ته نفس بر دل باقی می ماند.

«اکنون که مرگ ساعت خود را کوک می‌کند
و نام تو را می‌پرسد
بیا در گوش‌ات بگویم
همین زندگی نیز
زیبا بود»
(شمس لنگرودی)

https://t.me/parrchenan

مرگ مادربزرگ

یکی از شخصیت های فیلم رو میکند به قهرمان داستان و می‌گوید تو باعث شدی زندگی ما بهم بریزد قبل از تو در بهشت زندگی میکردیم و تو که آمدی یاد استقلال خواهی و هدف و آرمان خود افتادیم.

ببینده در اتفاقات سیزن های قبلی زندگی بهشتی آنها را دیده است.

از خودم پرسشی مطرح میکنم. اینکه آیا حاضر بودی زندگی بهشتی را فدای دنبال کردن آرمان و ایده و استقلال خواهی ات کنی؟ اگر این پرسش را سالهای قبل از خودم میکردم قاطعانه پاسخ آری میدادم. اما اکنون تردید جدی دارم. زندگی بهشتی داشته باشم، خیلی هم نفهمم و آگاه نباشم هم گویی خیلی بد نیست. بخصوص که در گذشته طالب آرمان و ایده بودم و اکنون دنیای بی معنی یا معناهای کوتاه مدت را تجربه میکنم. این که رنج و عذاب آگاهی می‌ارزد یا نه، تردید و شَکی است که این روزها مبتلای آن هستم.

باری

وقتی خبر مرگ مادربزرگم را شنیدم، پرتاب شدم به همه خاطراتم با او. یا همه خاطرات او پرتاب شد به پندار من.

مادربزرگم برایم نماد سخت کوشی و سختی بود. آن زمان های کودکی ام را یادم می‌آید که همیشه در زیرزمین خانه مشغول آشپزی بود. پله های بلند خانه ای که شبیه خانه های فیلم فارسی بودند برایم دشواری ورود به آشپزخانه را صد چندان می‌کرد.

وضو را حتما باید ارتماسی می‌گرفت ( نوعی سخت تر از حالت معمول)و وسواس در تمیزی پاکی داشت. مادربزرگم از آن سنتی های مذهبی بود که تنها با یک سوراخِ چشم از پشت چادر سیاه دنیا را می دید.

و چیزی که از او در پندارم مانده رنج و سختی است که آدمی دچار آن است رنجی به واسطه زندگی کردن در این دنیا، سختی به خاطر تفسیر از ایده ها.

از طرفی دیگر چند سال آخرین را سبک بال تر از گذشته زندگی کرد و عمو هایم تا آخرین آخرین آخرین نفسش او را چون یک ملکه پذیرایی و تر و خشک کردند.

من به واسطه کارم، با مردمان کهن‌سال بسیاری روبرو شده ام. چه بسا وقتی وارد منزلشان میشدم یا از نزدیک با آنها گفتگو میکردم بوی نا و حتی نامطلوب را استشمام میکردم اما نگهدارندان مادربزرگم او را چون ملکه تر و خشک کردند.

در این زمانه، من به داشتن چنین اقوامی که نشان از تبار پر محبت و مسیولیت پذیر بودن است مباهات میکنم.

این که رنج نگهداری عزیزترینم را میکشم و اندوه آن را با لذت حمل میکنم.

«من به هیأتِ «ما» زاده شدم

به هیأتِ پُرشکوهِ انسان

تا در بهارِ گیاه به تماشای رنگین‌کمانِ پروانه بنشینم

غرورِ کوه را دریابم و هیبتِ دریا را بشنوم

تا شریطه‌ی خود را بشناسم و جهان را به قدرِ همت و فرصتِ خویش معنا دهم

که کارستانی از این‌دست

از توانِ درخت و پرنده و صخره و آبشار

بیرون است.

انسان زاده شدن تجسّدِ وظیفه بود:

توانِ دوست‌داشتن و دوست‌داشته‌شدن

توانِ شنفتن

توانِ دیدن و گفتن

توانِ اندُهگین و شادمان‌شدن

توانِ خندیدن به وسعتِ دل، توانِ گریستن از سُویدای جان

توانِ گردن به غرور برافراشتن در ارتفاعِ شُکوهناکِ فروتنی

توانِ جلیلِ به دوش بردنِ بارِ امانت

و توانِ غمناکِ تحملِ تنهایی

تنهایی

تنهایی

تنهایی عریان.

انسان

دشواری وظیفه است.»

(احمد شاملو)

https://t.me/parrchenan

رباط

مرغ دل باز هوادار کمان ابرویست

ای کبوتر نگران باش که شاهین آمد

 

با کودک مشغول شطرنجم، چند دست بازی کرده ایم و می‌گوید بابام شطرنج را یادش داده است و اصلا نمی‌توان حریفش شد. متوجه شدم در لایه های زیرین پسر، اقتدار و قدرت پدر برایش مثال زدنی است و‌حجت. یاد کودکی خودم افتاده بودم که با بابا تا نیمه های شب شطرنج بازی میکردیم.

 

 

حال خرابی دارد، پدر کودک را تازه از بیمارستان ترخیص کرده ایم. به او رو میکنم و میگویم: سروچمانم را مدیون تو هستم، سال پیش همین روزها بود که آمدید منزل ما و به بابای او گفتی، سهیل به دلم میشیند و استدلال کرده بودی که همه زندگی از کاسبی تا معامله با این حس شهودی کار کرده ای و با این سخن تو، من اکنون با سروچمانم.

با حال نزار در حالیکه از ضعف و بیماری رُخش تغییر زیادی کرده است می‌گوید: عشقت را همیشه تازه نگه دار.

 و این سخن فردی درآستانه است و فرد در آستانه بی‌روتوش ترین فرد آن لحظه کره زمین است.

فرزندانش یک یک میروند به دیدارش و عجیب ترین مشاهده‌ی خود را می‌بینم:

بچه ها را یک یک، دانه به دانه، فرد به فرد، در همان بستر بیماری و ضعف عمومی، ابتدا بو مکشد و با عطر یک به یک فرزندانش آخیشِ از ته دلی می‌گوید و سپس نوازشان میکند رخ فرزندانش را.

اگر خواننده پرچنان از گذشته دور باشید، احتمالاً نسبت ارادتم به عطر و بو و عنصر مشام در کشف پیرامون مطلع هستید.

برای اول بار بود که می‌دیدم مردی در‌آستانه، برای کشف و بلعیدن آنچه می‌بینید آن را با همه حواسی که دارد و مورد بررسی خود قرار میدهد، اول از همه به عطر و بوی فرزندش متوسل می‌شود.

 نکته بسیار عجیب و عبرت آموزی برایم بود.

 

منتظریم قبر کَن کارش تمام شود، با کوچکترین فرزندش. در دست، دسته کلیغ دارد. میپرسم این چیست؟ با زبان کودکانه‌ و بازی واری پاسخم میدهد برای قبر بابام برداشتم. پی این نخ را ادامه می‌دهم و با همه می‌رویم دسته گلی میگیرم. به همه نشان می‌دهد و به دماغشان فرو می‌کند که عطرش را بچشند. در بالای سنگ قبرها جست و خیز کنان و بازی وار، با آن دسته گل سفید هجمه میبرد به حجم سیاه پوشان و کودک وار عجول است و منتظر تا دسته گل را بر سر قبر پدرش بگذارد. زودتر خاک بریزید که دسته گل را بر سر قبر بابا بگذارم.

همان قدر کودکانه و بازی گون. میشود حتی قبر و قبر کنی را با نگاه کودکی پر از زندگی دید.

 و من آن لحظه لی لی کنان و شوخ‌خانه رسیدن او با گلی سراسر سپید در دست، به حجم متراکم سیاه حلقه شده بر گور را چیزی چون سپیدی بیت غزلی و شعری در انبوه سواد متنی کهن می‌دیدم و بیتی را که چند روز است در پندارم می‌رقصد و می‌رقصد و می‌رقصد را تکرار میکردم:

 

 رسم بدعهدی ایام چو دید ابر بهار

گریه‌اش بر سمن و سنبل و نسرین آمد

 

سکانسی از فیلم فهرست شیندلر و کودک گل سرخ به دست هنوز در پندارم پِلی میشود.

نتیجه:

۱. از بیمارستان مرخص کرده بودیم و بر روی برانکارد بود و آسمان آبی را با لذت تماشا می‌کرد و دست دوستان و عزیزانش را با کیف اما بی حالانِه می‌فشرد.

فرصت همه ما اندک است از برای دیدن و بوییدن و لذت بردن. سفر کوتاه است.

 

۲. یکی از دلایل شخصی ام برای ارادت به دین اسلام همانا سفارش تاکیدی این دین نسبت به یتیم و ایتام است. شاید به این خاطر که پیامبر آن، خود درد یتیمی را کشیده بود. حواسمان به این موضوع باشد.

 

پی نوشت:

 

از این سخن هیبتی به دل او آمد و آتش در دلش افتاد تا روز نیارست خفت چون روز برآید بصفه شد و برتخت نشست متفکر و متحیر و اندوهگین. ارکان دولت هریکی برجایگاه خویش ایستادند. غلامان صف کشیدند، و بارعام دادند. ناگاه مردی با هیبت از در درآمد. چنانکه هیچ کس را از حشم و خدم زهره نبود که گوید تو کیستی؟ جمله را زبانها به گلو فروشد همچنان می‌آمد تا پیش تخت ابراهیم. گفت: چه می‌خواهی؟

گفت: در این رباط فرو می‌آیم.گفت: این رباط نیست. سرای من است!تو دیوانه ای.گفت: این سرای پیش از این از آن که بود؟گفت: از آن پدرم.گفت: پیش از آن؟گفت: از آن پدر پدرم.گفت: پیش ازآن؟گفت: از آن فلان‌کس.گفت: پیش از آن؟گفت: از آن پدر فلان کس.گفت: همه کجا شدند؟گفت: برفتند و بمردند.گفت: پس نه رباط این بود که یکی می‌آید و یکی می‌گذرد؟این بگفت و ناپدید شد،

 

عطار نیشابوری, تذکرة الأولیاء

 

 

 

@parrchenan

حلوا

گاهی برای دریافت یک موسیقی نیاز به یک قصه داریم. برای فهم بیشتر آن، قصه ای عمیق تر.
حال از خوانندگانم پیشنهاد دارم، این موسیقی را با این قصه که خواهم گفت، نیوش کنید:
بعد از پنج سال هنوز هفت محرم، مامان برای سالمرگ بابا حلوا (تَرَ) می اندازد. 
یک زن، زن ایرانی که وقتی که دختر بوده، بابایش، مراقبش بوده و بعد که شوهر کرده، شوهرش. این زن از آن زنان قلیلی بوده که شانس داشته، سرنوشتش بوده، خدا دوسش داشته و یا هر چه که بخواهیم نام دهیم، یک شوهر خوب یافته و سالهای سال با او زندگی خوش و خرم داشته و به آنی، فلک یارش را از او رُبوده است. بیشتر زنان ایرانی، زنان سرزمین از داشتنی یاری مهربان و دلسوز و دوست دار  و دوست داشتنی نصیب و بهره نمی‌برند و یا بهره کمی می‌برند. این زن پس از فقدان یارش، حالی شبیه به این شعر و اَلحانی شبیه به آواز بنان پیدا میکند، حتی اگر  بیش از هزار روز از این فقدان گذشته باشد.
برشی از شعر:

  همه شب نالم چون نی كه غمی دارم
دل و جان بردی اما نشدی يارم
با ما بودی ،بی ما رفتی چو بوی گل به كجا رفتی؟ تنها ماندم، تنها رفتی
نه حريفی تا با او غم دل گويم نه اميدی در خاطر كه تو را جویم
ای شادی جان سرو روان، كز بر ما رفتی
از محفل ما چون دل ما، سوی كجا رفتي؟
تنها ماندم، تنها رفتی...
به كجائی غمگسار من، فغان زار من بشنو بازآ بازآ
از صبا حكايتی ز روزگار من بشنو بازآ، بازآ سوی رهی
چون روشنی از ديده ما رفتی، با قافله باد صبا رفتی
تنها ماندم ، تنها رفتی


 خود را در حال و هوای این زن بگذارید و نفس بکشید و با کفش های او گام بردارید و از این بیست و پنج دقیقه موسیقی لذت بسیار برید.  اگر لذت و بهره ای از این فضا که ترسیم کردم بردید و احیانا شما هم سفر کرده ای، رُبوده شده ای ، دارید، پیشنهاد میکنم، حلوا، این شیرینی مرگ را بزنید و با عطر و دمش، به حال خود غنای بیشتری بخشیده و سپس با عزیزانتان با دوستانتان نوش کنید  که آنچه می ماند همین حضور است و باقی خاطره ایست که روزی از حافظه ها زدوده خواهد شد.
با حلوا و شیرینی مرگ، به دیدار عزیزان و دوستان رویم و از ققنوس مرگ، زندگی بزاییم...

خیام اگر ز باده مستی خوش باش
با ماهرخی اگر نشستی خوش باش

چون عاقبت کار جهان نیستی است
انگار که نیستی چو هستی خوش باش

 


@parrchenan

حاجی بابا قسمت سوم

حاجی بابا قسمت سوم

ریفیق ام ( رفیق ام)زنگ زده بود و حرف می‌زدیم، حرف رفت تا به اینجا که گفت: فوت حاجی بابا را به مهاجرت پیوند زدی!
پاسخی که به او دادم، می ارزید اینجا هم بیاورم.
نمیدانم شما خوانندگان چند صباح است که این‌جا را میخوانید و یا با فضای فکری نویسنده چه مقدار آشنا هستید.
من معتقدم به واسطه شغلم مشاهده گر فعالی، هستم و صدا و حالات انسانی را با جزئیات بیشتری نسبت به دیگران درک میکنم، شاهد حرفم اینکه چند روز قبل از فوت حاجی بابا، به برادرم پیش‌بینی این واقعه را کرده بودم در حالیکه به واسطه جشن عروسی تقریباً همه آشنایان او را دیده بودند و چنین چیزی به ذهنشان حتی خطور نکرده بود.
حال با این مقدمه میروم به مقدمه دوم، در همان ایام سوگواری تماس هایی از بابت تسلیت میشد. جنس بعضی از صداها که خارج از کشور بودند را اینگونه تشخیص میدادم که تنها و تنها از بابت مراسم و آداب دانی این تماس را برقرار کرده است و در واقع وجود فرد و آنچه که شیمی خون او دارد، آن فضای تسلیت و تسلیم شدن و سلم داشتن و آن غم نیست. و البته طبیعی است. فردی کمال عمر کرده و در نهایت آرامش به مرگی طبیعی رفته است، چرا باید صاحب صدا چنین چیزی را داشته باشد؟
اما آن‌ها که بخصوص در ساعتهای اول و قبل از دفن، و هنگام حضور جنازه پر منزل و در فضا و در وجود و در کالبد ماجرا قرار می‌گرفتند، حسی متفاوت دریافت می‌کردند،شیمی خونشان، جنسی از مرگ و غم و فقدان و تسلیت و سلیم بودن را در خود جای میداد و کیفی ترین حالت تجربه انسانی از مرگ را تجربه میکردند.
اجازه دهید با مثالی این سخن را تشریح کنم.
فرق آن صداهای بیرون از این فضا با آنهایی که در حضور بودند، مثل تماشای فوتبال است.
اولی مثل دیدن فوتبال سری بی از تلویزیون است که حتی ممکن است هنگام دیدن آن بخواب بروی، کارهای متفرغه کنی و هیچ ضربان قلب اضافی نداشته باشی
 اما دومی شبیه دیدن یک شهرآورد حساس در استادیوم صد هزار نفریست. پر از آدرنالین. شیمی خون دست خور تغییرات عظیم. و تو با توپ و بازیکنان و صد هزار تماشاگر، لحظات خاص و کیفی و متفاوت‌از زندگی‌ِهر روزه  را تجربه می‌کنی.

حال شاید این موضوع به ذهن متبادر شود که انسان های مدرن از این فضای کیفی که تو مطرح کرده ای بدور هستند، انسان های مدرن تنها به دنبال ارتقاء و پیشرفت هستند. دنبال رفاه و آسایش.
اما من بلعکس این دیدگاه،  نگاهم هست، معتقدم انسان های مدرن اتفاقاً دنبال کیفی ترین لحظات زندگی هستند. و آن را حاضرند پر بها معامله کنند و دقیقاً سرمایه داری از این موضوع ، استفاده بسیار میکند.
اجازه دهید با مثالی توضیح دهم‌:
مسابقات فینال دو میدانیِ المپیک و قهرمانی ، تنها ده ثانیه، بله ۱۰ ثانیه فقط طول می‌کشد، و با اینکه با توجه به پیشرفت تکنولوژی دهها دوربین در حالت زنده  و لایو در حال پخش این مسابقات هستند، باز یکی از گران ترین بلیط ها را برای تماشاگران دارد. همین موضوع را به المپیک و جام های جهانی مسابقات گوناگون از قبیل تنیس، تأمیم دهیم. چرا؟ 
چرا با اینکه دوربین های گوناگون، به صورت زنده آن  را پخش میکنند، تماشاگران بی‌شماری، بی‌شمار هزینه می‌کنند که در آن فضا حضور داشته باشند؟
پاسخ آن مشخص است، آنها در لحظه جریان آن موضوع حضور دارند و خود قسمتی از ماجرا هستند. آنها در کیفی ترین لحظات انسانی، قدم زدن ها، نفس کشیدن ها، نگاه ها، شادی ها و غمها، در لحظه و در مکان حاضر هستند و برای آن هزینه کلان میکنند.
آری دنیای مدرن کیفی گرا هست و برای لحظات کیفی هزینه های کلان میکند.
آدم های مدرن به  دنبال زندگی کیفی هستند و نه فقط کمی.

حال چرا اینها را می‌نویسم؟
معمولاً در بحث مهاجرت عدد و شاخص های عددی، نقش بسیار پر رنگی در جهت دهی به این امر دارد.
من تلاش دارم در نگاه به مهاجرت مقولات عدد ناپذیر را هم، در ذهن مخاطبان برجسته نمایم.


@parrchenan

حاجی بابا قسمت دوم

حاجی بابا قسمت دوم


با دوستی هم مسیر بودیم و گفتگو میکردیم. حرف از بچه ها افتاد. این که بهترین کودکی را داشتیم. در دوران کودکی هم پدربزرگ هایم و هم مادربزرگ ها همه بودند و در دوران شکوفایی خودشان هم.
اینکه همه کودکی ام در آغوش پر مهر و محبت این پدربزرگ آن مادر بزرگ، عمو، عمه ، خاله، دایی بودیم. 
هرجا و هر کس که سرک میکشیدیم، آغوشی پر از مهر و محبت، پر از امنیت در انتظارمان بود.
رفیقم پاسخی داد که شاید نسل امروز که همه اینها را ندارد، وضعیتش بهتر باشد، و در نتیجه بتواند حلقه های اجتماعی خود را در دوستانی که دارد  خود انتخاب کند.
پاسخ مختصری که دادم این بود که گویی انتخاب دوستان هم به همان دوران کودکی و وضعیتی که در آن رشد و نُمو داشتی باز میگردد. و کیفیت انتخاب دوستانت هم به داشتن همان امنیت ها و آغوش ها.
در خلوت خودم بیشتر به این موضوع فکر کردم، در بی آرتی نشسته بودم و انتهای شب سمت منزل میرفتم.
این که ما در روانشناسی سه نگاه داریم:
من بدم.     تو خوبی.   
من بدم.     تو بدی.    
من خوبم.   تو خوبی.
و بهترین نگاه و در نتیجه انتخاب ها و باورهای مان در  نگاه سوم خلاصه میشود. در این نگاه است که تو می‌توانی دوستانی خوب و روابط اجتماعی پایدار بسازی. و این نه آیا به همان دوران کودکی و آن آغوش ها و امنیت ها باز میگردد؟
ما کشوری هستیم در دوران گذار، نه آموزش و پرورش به سامانی داریم و نه باورهای جدید در ما نهادینه شده است.
برای همین برای نسل های جدید که در این سرزمین این دو را ندارند و از سنت به واسطه دیر ازدواج کردن ها، دیر بچه دار شدن ها، پدربزرگ ها و مادربزرگ های  بالقوه خود را از دست داده‌اند و در نتیجه آغوش پر مهر و محبت و امنیت آنها را هم، دلم میسوزد. دلم برای نسلهایی که « حاجی بابا»، «آجان» ، « ملوس»، « مامان بزرگِ» مرا نداشته باشند، میسوزد.

@
هرگاه بحث ازدواج من پیش می آمد و « حاجی بابا» میخواست مرا مجاب به این رفتار کند، اینگونه  می‌گفت که عصر، بعد از کارت آمده ای خانه، چه کسی می‌خواهد چای تازه دم، دمِ دستت بگذارد و...
و من هم میگفتم دَندَم نرم خودم میرم دم میکنم و میریزم.😊

باور حاجی بابا از دل سنت برآمده بود، مرد کار می‌کند  از برای خانواده، چرا که او ریس خانواده است، آن هم از صبح تا عصر، و عصر تا صبح را با خانواده و در حضورش است. زن نیز در خانه به منزل رسیدگی می‌کند.
نمی‌دانست که اقتصاد قرن جدید، چنین سبک زندگی را بر هم خواهد زد و سبک های زندگی جدید و باورهای جدید خواهد آفرید.
 و ما و قانون ما و باور ما هنوز با این تغییرات خود را وقف نداده است.
 حاجی بابا عصرها که از بازار پیاده به منزل باز می‌گشت، یک سوت مخصوص خود داشت، ما نوه ها اگر آنجا بودیم می‌شنیدم و به دم در ورودی می رفتیم و خریدهای و کیسه میوه های که گرفته بود را از دستش گرفته و کمکش میکردیم.

« حاجی بابا» با این که می‌توانست منزلش را از لحاظ اقتصادی و طبقاتی ارتقاء دهد و به اصطلاح بالاشهر برود، هیچ گاه این نکرد و ترجیح داد نزدیک بازار خانه اش باشد و پس از چندی پیاده رفتن به منزلش برسد و در حضور خانواده و همسر و دختر و پسرانش بقیه ساعاتی را سپری کند.  روی صندلی خواب قیق وله اش را می‌کرد و  سپس به سبزی و گیاه خانه اش رسیدگی میکرد. (شاید خوش خوابی من هم در ژن های به ارث رسیده از او نهفته باشد) او کیفیت زندگی را شناخته بود و حاضر نشد محل زندگی و محل کارش فاصله معنادار بگیرد.
سنت، صفتی پسندیده در انسان رشد و نمو میدهد:
صفتی به نام قناعت.

 @parrchenan

حاجی بابا

مادرم بیش از یک سال است که هفته ای یک شب را می‌رود منزل حاجی بابا و ملموس.
از بچگی نمیدانم چگونه، پدربزرگ و مادربزرگ مادری مان را این‌گونه صدا کردیم. « حاجی بابا»، ملوس.
دوران مریضی و کهنسالی شأن است و فرزندان شیفت بندی کرده اند. هفته پیش که مادر خانه آنها بود شب خودم را آنجا رساندم. قبل خواب به مادرم گفتم، حاجی بابا مریض نیست ها، کهولت سن او را احاطه کرده است. با توجه به حوزه کارم، و تجربه زیسته ام، صدای وادی هیچستان را گویی در چهره او شنُودم!
از نوع چشمان و پلک زدن فرد، قامت فرد، صدای فرد، خواب فرد، گویی که نشانه هایی را از مرگ فرد دریافت میکنم.
فردا صبح اش به برادرم گفتم : پیش‌بینی میکنم حاجی بابا زیاد بین ما نباشد.
شنبه صبح زنگ زد که پیش‌بینی ات درست از آب درآمد.

شب خوابید و صبح از برای نماز بیدار نشد.
شاید از نوع آرام ترین مرگ هایی که بتوان متصور شد.
این چند روز که در حال و هوای مرگ  بودم، نکاتی که در ذهنم جرقه میزد را در کاغذی می‌نوشتم تا در پرچنان بنویسم:

@سالها بود مرگ اینگونه ندیده بودم، عمر به کمال کنی و بخوابی و بلند نشوی و اینک که تو، دیگر ، « تو» نیستی، جنازه هستی، نعش هستی، شی هستی در خانه ات بمانی و فرزندانت دور و برت قرآن و ادعیه بخوانند و یک سر تا قبرستان بروی، نه بیمارستان، نه پزشکی قانونی و نه هیچ جای دیگر جز قبرستان. بی هیچ احاطه‌ شدنی از شلنگ و سرنگ نه از زیر نه از رو.

@ اینکه بالای سر جنازه ات، قرآنی که یک عمر خوانده ای را بگذارند. قرآنی که ورق ورق شدست. از پنج شش سالگی ام یادم است که حاجی بابا همین قرآن را میخواند. آن زمان ورق ورق نبود اما اینک ورق ورق گشته است.  سال‌های نوجوانی وقتی قرآن عثمان طه برایش آوردم، نتوانست بخواند، با قرآن خودش دم خور شده بود. شاید قدمتش پیش از پنجاه سال باشد. فکر کنم قرآنش هم یارش را، خواننده اش را از دست داد.

@ وقتی تو کسی از خودت را دفن میکنی، در واقع در حال بدرقه بازیگر قسمتی از خاطراتت هستی، خاطراتی که به گذشته تعلق دارند و اینک در حال کمرنگ شدن هستند. سوگوار بازیگر خاطراتت هستی. آن زمان ها که در بازار و در دفترش، هر بار که می‌رفتی و بوی آبگوشتی که از اول صبح بار گذاشته بود، در فضا پیچیده بود و مهمانش می‌شدی.
شاید آیین سوگواری چیزی همچون تشویق پایانی تماشاگران تاتری باشد. تو بازیگر خاطراتت را بدرقه می‌کنی.

@ همسایه اش آمد خانه شأن. رفت با جنازه حاجی بابا هم بدرقه کرد. حساب کن در این روزگار، و در این تهران، دو فرد، پنجاه سال همسایه هم باشند. بزرگ شدن فرزندان هم را دیده باشند، ازدواج کردنشان را، نوه دار شدنش را  و...
گویی که اینها که مینویسم واقعی نیست و در زمانی خیالی و در داستانی یا رمانی، این زندگی جریان یافته است. 
 همسایه پنجاه ساله حاجی را بدرقه کرد و رفت.

@ حاجی بابا پیرو راستین سنت بود و ماند و در آن هم مُرد. 
وقتی در سنت باشی، تو  در قدم به قدم  زندگی ات برنامه ریزی شده می‌مانی و میمیری. چیزی به اسم تردید، شک، در وجود تو رخنه نکرده است و همه چیز تو را تقدیر نوشته است و تو آن را اجرا می‌کنی. تو بازیگر سرنوشتت هستی.

@ اگر قرار بود روزی سنتی زندگی کنم و بچه داشته باشم، ترجیح میدادم پنج شش دختر و نوه های دختری داشته باشم،  جنازه ام را دوره کنند، شیون کنند، های کنند، هوی کنند. نگذارند جنازه تنها بماند، حتی شب تا صبح، حتی اگر در کهولت دچار بوده باشی و مُرده باشی، نه اینکه پسر باشند و عین ماست نگاه کنند و در سکوت و نگاه خود، گم شوند.
 بچه باید دختر باشه، با شیون و مویه خود، مرگ را حتی خجل کند. شرمنده کنه، حتی اگر هیچ نکنه، اعتراض کنه. به این نه جاودانگی.


@ و اما سخن پایانی، تو در ایران و در تهران باید باشی و این فضا را لمس کنی، حس کنی، درک کنی ، بِچِشی. مادرت را، تک تک خاله هایت را بغل کنی، گرمی اشکی که در صورتت نمی‌دانی چگونه، و از کجا جاری شده است را بچشی و با اینها لذت بری!
لذت زندگی کردن در حضور را. لذت کیفی زندگی کردن و نه کمی زندگی کردن را
لذت اینجا بودن و نه آنجا رفتن را.
 لذت زندگی کردن در خانه و سرزمین را.
نه اینکه از آن ور آب زنگ بزنی و یک تسلیت بگویی و تنها زبانی و بادی از حنجره خالی کرده باشی.
زمان مرگ عزیزی، بدرقه بازیگر خاطراتی، آن زمان است که اگر کیفی نگر بوده باشی، معنای مهاجرت کردن یا باقی ماندن را درک خواهی کرد، سبک سنگین اش هم.
ملاک های آماری و ریاضی ات، سطح رفاه و پیشرفت آن را با چیزی که به عدد قابل تقسیم نخواهد بود، میتوانی قیاس گیری.
 برای مهاجرت قبل از آن باید در متوفی عزیزی حاضر بوده باشی. و در لذت حاضر بودن مرگ، نفس کشیده باشی.
مرگ  عزیزی، کیفی ترین لحظه زندگیست.

@parrchenan

دل تنگی

پرچنان:
شاید این متن حزن آلود باشد و به این خاطر زودتر از روز پدر در پرچنان قرار میدهم.
سال پیش شب ۱۳ رجب ، را تا صبح کنار بالین پدر بودم. برای شیمی درمانی، بیمارستان بود و معمولا بعد از دو تا سه روز ترخیص میشد. آخرهای شب بود و بقیه بیماران خوابیده بودند. داشتم تخت همراه را درست میکردم و آماده خواب میشدم.
لحظه ای با دستی که سرم نداشت، دستم را گرفت، کمی فشار جزئی داد و سپس نگاهم کرد، نگاه کردنش چند ثانیه بیشتر زمان نبرد و چشمانش را بست. اما تا دقیقه ها دستم در دستش بود.
کلامی بین ما رد و بدل نشد. چیزی جز سکوت بین ما حاکم نبود. اما شاید اوج محبت، انسان به انسانی که تا به حال در زندگی تجربه کرده ام را آن لحظه بدانم.
لمس بدن با بدن، دست با دست، پوست با پوست و گوشه چشمی، آن مهر و محبتی که از عمق صنوبری وجودت است را خارج می کند و به بی کران وجود فرد مقابلت می فرستد.
از این تجربه در حوزه کاری ام بهره بردم و هر گاه ببینم قسمتی از وجودم با آن مددجو، هم افق شده، هم مدار شده، اگر شرایط اجازه دهد، یا بغلش می کنم یا تلاش می کنم در هنگام دست دادن، این هم مداری را به او بفهمانم.
بفهمانم دوستش دارم، از دوستانیم و نه از دشمنان.
یکی از دلایلی که برای آن درخت انتهای مسیر رکاب زنی، دل نگران میشویم و دوستش دارم، به این خاطر است که مرا به یاد پدر می اندازد. در سخت ترین قسمتهای کوهنوردی، بودنش همچون شکوفه های این درخت، آرامش بخش بود.
از آن مردان قدیمی بود، که معتقد بود مرد، بیکار نباید باشد. چون این سبک زندگی را داشت، خیاط خوبی بود، آشپز خوبی بود، برقکار خوبی بود، و فنی کار خوبی بود. نشان به آن نشان که در اوقات فراغت نیز، باز بیکار نبود و جدول حل می کرد. سالهای سال، لحظه تحویل سال را زیر آب بود تا طبق یک سنت یا خرافه، بیکار نباشد.
دلتنگتم - حاجی
خیلی خوب بودی. بیش از حد معمول. دلم میخواد مثل همان موقع ها که کودک بودم و تو شنا زور خانه ای می رفتی ، می آمدم رو‌کولت سوار بشوم و حس ماتادورها را بخودم بگیرم و در خیالات کودکانه، خود را یک رام کننده بیابم.
پدرانه ترین بودی.

@parrchenan

روزهای آخر اسفند

 

پرچنان:
روزهای آخر اسفند و خانواده ما، اما همچون اسفند های سال های قبل نبود. زلزله‌ای در درون این خانواده آمد و عزیزترین مان را برد. الان عزیزترین مان فقط در خواب و رویا به سراغمان می آید. با چمبر از جلوی مغازه تازه تاسیسی گذر میکنم. نام مغازه، سرتاس است. یاد بابا می افتم و دوران نوجوانی و اوایل جوانی. همیشه جدول حل میکرد. جدول روزنامه همشهری. « پنج حرفی آخرش س، وسیله ای در آجیل فروشی» یهو تو را از کتاب یا کاری که میکردی بیرون پرتاب میکرد، خانه ما اکثرا سکوت بود و همین جمله، سکوت خانه را میشکست. آن زمانها خیلی بیش از اکنون کتاب میخواندم و این جمله بابا ، میپراند مرا. حالا اگر کتاب درسی بود و جامعه شناسی یا فلسفی، عملا آن چند صفحه که تمرکز کرده و خوانده بودم را به یغما میبرد. گاهی ، رمان دستم بود و در خیالاتم و رمان غرقه بودم وجواب نمیدادم. و او بلند تر تکرار میکرد« پنج حرفی آخرش س، وسیله ای در آجیل فروشی». و همین که سرت را از لای کتاب بیرون می آوردی و میگفتی نمیدانم برایش بس بود. جدول گاها وسیله ای بود جهت ارتباط درون خانوادگی. و این را اکنون متوجه میشوم. روزهای آخر حضورش، بیشتر مواقع یک خودکار در جیبیم بود به نیت او ، و دوباره روزنامه خریدن را آغاز کرده بودم به نیت او. روزهای اولی که دیگر نبود، رفتم جلو روزنامه فروشی تا روزنامه بخرم اما... دگر از آن زمان روزنامه نخریدم ،دلم تنگ شده برایش، اما همچنان در زندگی ام حضور فعال دارد. اگر در کار و شغلم، خبطی کنم یا کار را ماست مالی کنم، شب هنگام، در دادگاه وجدانی ام ظاهر میشود. ریشه های من با ریشه های او آشناست. با چمبر از جلوی مغازه تازه تاسیس که نامش سرتاس است مدتهاست که رد شده ام و نزدیک چراغ راهنمایی هستم.

@parrchenan

 

پرچنان:
به بهانه نزدیک شدن به روز مددکار(۲۱ مارس)؛
در ماشین گشت سیار نشسته ایم و بچه در بغلم هست، همکارم چند بار میگوید : بچه را بدهید بغل من، من اما امتناع میورزم. در نهایت در حالیکه چشم را کمی تنگ کرده وابرو کمی بالا رفته میگوید: من هم دوست دارم بغل بگیرم ها( سنگینی کودک در ساعتها در بغل ماندن، عیب نمیشود و حسن تلقی میگردد). و من که باشم که از کسی، دوست داشتنی اش را دریغ کنم. در مسیر برگشت به همکارم میگویم بچه را بدهید به من، امتناع میورزد، میگویم، من هم دوست دارم ها...
@parrchenan

سکوت

پرچنان:
شب بود و با مادر نشسته بودیم. روی مبل دراز کشیده بودم و داشتم با گوشی ور میرفتم. مامان داشت اخبار میدید. اخبار به آخر رسید و تقویم روز را اعلام کرد: فردا هشت بهمن ماه فلان و فلان.
یهو مامانم گفت :
فردا تولد حاجی بود.
من سکوت
او
...
خاله ام دور همی مهمان کرده ما را. شوهر خاله ام میاد میگه: پشت چراغ قرمز داشتم به حاجی فکر میکردم که چقدر جاش الان خالیه.
مادر باز هم سکوت...

 در سکوت معنای عمیق عشق را درک میکنم

بنگر ز جهان چه طرف بر بستم ؟ هیچ


وز حاصل عمر چیست در دستم ؟ هیچ


شـمع  طـربم  ولی  چـو  بنـشستم  هیچ


من  جام  جمم  ولی  چو  بشکستم هیچ

کانال تلگرامی:
@parrchenan

به یاد پدر در الوند

این هفته که تو کوه داشتیم گام بر میداشتیم
یاد بابا افتادم.شیب تند بود و بدن تحت فشار
یاد برنامه ای زمستانه افتادم که با بابا رفته بودم. نزدیک قله بودیم که پاهای بابا گرفته بود رو قله داشتم ماساژ میدادم. میخندیم و ماساژ میدادم. بابا حرصی شده بود و میگفت چرا عین دیونه ها میخندی؟
و من نمیدانستم. هیچ وقت نفهمیدم چرا در جاهایی که نباید بخندم، میخندم. با چمبر داشتم می آمدم بالا و برف رقصان رقصان میریخت.بازی بازی. به یاد خاطره گویی پدر افتادم: دو سالت بود که رو گردنم می‌گذاشتم و کوه میبردمت.هشت سالم بود که مرا همه پناهگاه های کوهنوردی تهران را برده بود. فکر میکنم اگر بابا این میراث بی نظیر را به من نداده بود چه چیز دیگر میتوانست بدهد؟
این هفته با دوستان و همنوردان بابا ،و به یاد او پنجشنبه و جمعه الوند همدان خواهیم بود.
باورش سخت است، سه ماه است که پیش ما نیست.
عکسهایی از خاطره هامان با بابا در کانال تلگرامی

@parrchenan

یک روز با فندق

 

با این که هوا ناسالم بود با چمبر رفتم اداره. با خودم خط قرمز گذاشتم که اگر مدارس تعطیل شد چمبر را تعطیل کنم.

 پرونده یک کودک شش ماه به ما خورد.

همکارم به ما محول کرد  و من با اکراه قبول کردم. تا به عمرم نوزاد بغل نکرده بودم و حوصله نق و نوق نوزاد نداشتم.

 به همکارم گفتم شما مادری و مسئولیتش با شما و من کارهای اداری را انجام میدهم.

رسیدیم و بچه را برداشتیم. شبیه فندق بود و بر او نام فندق گذاشتم. پدر و مادر معتاد و تبعه افغانستان و خود کودک هم با متادون مسموم شده بود و در بیمارستان برهه ای بستری شده بود.

بعد از دقایقی کم کم مهر فندق بر دلم نشست. بطوری که همکارم تنها دقایقی از کل با ما بودن فندق را بغلش کرد و بقیه اش دست من بود. می توانستم نوازشش کنم، بخندانم و حتی با نوازش بخوابانمش.

فندوق دوست داشت باهاش حرف بزنند.

دوست داشت نوازشش کنند.

دوست داشت نگاهش کنند

 بهش شیرش را دادم و او شیر را نوشید. شبیه راز بقا  بود صحنه نوشیدن شیرش.

یاد فکر و اندیشه های  مخالف فرزند آوری ام می افتم.

این که فرزند آوری رفتاری غیر اخلاقی و خود خواهانه است.

 این که ما انسانها به خاطر خود خواهی خودمان فرزندی را در این آلوده دنیا می اوریم.

در پزشک قانونی از بغلم بیرون نمی رفت.

 او هم بهم محبت نشان می داد.

  به سرنوشت فندق فکر میکنم.

مسمومیت متادونی، پدر و مادر معتاد که دیگر دنبالش نرفته اند.

افغانی و بی شناسنامه ، در شش ماهگی باید در بغل من در هوایی کثیف ، جابجا شود.

در اداره سرپرستی جوانی ما را دید و گفت من هم همین سن بودم که گم شدم. شرایطش متوسط بود

 به افکار فلسفیم فکر می کنم و این که روزی به این نتیجه رسیدم که عدل از صفات خداوندی نیست. و مثل مولوی رها شدم از شرور  دنیا .

در ماشین هنگام بردن به شیرخوارگاه که غرب تهران بود هر دو زیر نور دل نشین آفتاب پاییز خوابمان برد او در بر من و من گیرنده او. گرمای مطبوع خلسه وار نور خورشید که از شیشه جلو مستقیم بر تن ما میزد به من حس مرغی را داده بود که جوجه اش را در بین پرهایش گرفته ، جوجه اش در بر او آرام گرفته. امنیت گرفته از صدای میو گربه. و من خواب پدرم را دیدم . روزهایی پاییزی که زودتر بخانه می آمد و من با حداقلی از صدا وارد خانه میشدم و مادر که در روزهای کم جان پاییز، معمولن روزه می گرفت و منتظر می شدیم تا اذان بگوید و او افطار کند و من چای بنوشم و پدر بیدار شود و مسجد برود.

فندق هم خواب میدید، گاهی می پرید و چهره اش مواج می شد. چه خواب میدید؟

راستش در آن لحظات دوست داشتم فندق را خودم بزرگ کنم و یک اسم شناسنامه ای داشته باشد اما من او را فندق صدا کنم.

 چرا اسم آلما( سیب) هست و فندق نیست؟

فندق و خنده هایش و سکونش و آرامشش و  نگاهش و آن عنبیه بزرگش و آن سپیده چشم متمایل به آبی اش

 ترک هایی بر افکار نه فرزند آوریم انداخت.

 از مسئول شیر خوارگاه می پرسم با توجه به تجربه اش برای فندق چه پیش می آید؟

 گفت  به احتمال بسیار بعد از شش ماه و با توجه به این که پدر و مادر، معتادند و معمولن نمی آیند دنبالش، به فرزند خواندگی برود.

 الهی فندق را سرنوشتی خوب عطا فرما.

 

 به سمت خانه در حال رکاب زدن هستم و شب سردی شده. عرق در بدنم یخ می شود و باعث گرفتگی عضلانی میشود.

از امروزم راضی هستم. یک پرونده را پیگر شدیم و فندقی را دیدم و تا آخر عمر شاید نبینمش و امید دارم به سرنوشتی روشن برایش.

با کار شبه خانواده مقایسه می کنم که یک پرونده پنج سال بیشتر طول می کشد و هنوز هم بچه ها زنگ می زنن و هنوز دل نگرانشان.

***

 

اربعین رفتم به دیدن بچه ها(م)، نمی دانم دیگه بچه ها(م) هستند یا نه!.

تولد دو تا شون  یکی آبان بود و دیگری هفته اول آذر.

 هدیه ای در نظر گرفته بودم و دادم.

برام چای آوردند و یعنی اینکه تو مهمانی.

 و من میزبان نبودم مثل همیشه.

بچه ها هنوز بهم احترام می گذاشتند، هنوز از دیدنم سر شوق آمدند، و صدایم باعث میشود که از خواب  بپرند و مرا ببیند

 هنوز مرا می بینند یاد کوه و طبیعت و سرخوشی می افتند.

 من با بچه ها پی چه چیز می گشتم؟

 و با فندق؟

 و با پدر؟

 

من در این آبادی پی چیزی می گشتم

پی خوابی شاید

 پی نوری ریگی لبخنی

پشت هیچستانم پشت هیجستان جایی است

 پشت هیچستان رگ های هوا پر قاصدهایی است که خبر می اورند از گل وا شده دورترین بوته ها

 

آدم اینجا تنهاست و در این تنهایی سایه نارونی تا ابدیت جاری است

 

امان از این آدم

 به قول همکار روزهای دورم

 آدم نه

آه و دم.

 به فندق، به بچه ها به خودم به دیگری و به سرنوست آدم فکر می کنم و رکاب میزنم. به خانه میرسم. سرمای هوا باعث شده کمرم خشک شود.

یک روز دیگر گذشت

***

 از اواخر هفته برنامه رکاب زنی سمت کویر لوت و کلوتها  داریم

 همچون سنت گذاشته گزارش و عکسهای هر  روز را در گروه تلگرامی رکاب زنی قرار خواهیم داد.

بتون در  کوچه های دروازه غار

 

برای ورود به همایش باید موبایلها را تحویل می دادیم و همه مدعوین ناراضی بودند. این که حالا چکار کنیم؟

یک جمله مزاح آنجا گفتم و بعد که خانه آمدم به ان فکر کردم. موبایلم باشه اما در توالت باشم.

 

نمی دانم فیلم  هِر   را دیده اید یا نه/

 این که نرم افزار سامانتا تا عمق روابط انسانی جلو می آید و فیلم  با نگاه بدبینانه به ماجرای تکنولژی می نگرد( پیشنهاد دیدن آن را می دهم).

 من اما اصولاً به تکنولوژی خوش بین هستم  ( از ادیسون و برق تا لغو برده داری و پاستور و آنتی بیوتیک ها این زاویه دید را عقلانی می کند برایم) و از زاویه ای دگر موضوع را می نگرم، این که با این صفحه کوچک  گویی وارد جهان بی طبقه ای شده ایم.

 فقیر و غنی  نیست. سیاه و سفیدیی، پولدار و بی پولی، جهان اولی و سومی ، ایران نشین  و آمریکا نشینی ، کاخ نشینی  و کوخ نشینی .هر کسی می تواند در گروه ها و چت ها و کانالها باشد  با حداقلی از مبلغ (گوشی ارزان قیمت هوشمند با حداقلی از هزینه بابت نت)و در آن خوش باشد که حتی  مکان و منزل و خانه و باغ و ویلایت مهم نیست دیگر. همه در سرزمین بی طبقه هستیم. می توانی در باغت باشی اما در عمق این صفحه . می تواند دلبر داشته باشی و در اینجا باشی، و می توانی نداشته باشی و باز اینجا باشی. می توانی در یک خانه ی خانواده ای شلوغ و پر جمعیت با متراژ 60متر باشی وهمان حسی را داشته باشی که آن فرد دارد که در باغش دارد  در فضای مجازی نفس می کشد، چرا که جفتشان در یک کانون (گوشی و شبکه مجازی) ذهن و روان و تفکرشان و نگاهشان درگیر است

 یادمان باشد از مانی تا مارکس چه هزاران هزاران انسانی که برای جامعه بی طبقه اندیشیدند، تلاش کردند و در نهایت مردند.

 اما تکنولوژی این سزمین بی طبقه را به جامعه انسانی تزریق کرد

تقدیم کرد، هدیه داد.

 در این بازی و این جهش تکنولوژی به نظرم طبقه فرودست برنده بازی  بوده اند.

و این را وقتی درک می کنم که بازدید از منزل طبقه های بسیار فرودست می روم، دروازه غار و اتابک و ...

 و این برد را می بینم وقتی که مقایسه می کنم با طبقه بالادست که هر دو  به یک ستون غفلت تکیه داده اند(الهام گرفته از شعر مولوی).

حتی از زاویه ای دگر میشود این مقوله را دید:

 این که شوپنهاور لذت را در  حرکت بین رنج و ملال تعریف کرده را دقیق شویم.

چیزی می خواهی،و بدست می آوری( لذت)

 از آن خسته می شوی  و برایت ملال می آورد و آن را ترک می کنی ( لذت)

 

حال در شبکه اجتماعی هستی

 از کانال جوک ملول میشوی و به دوستانت می پیوندی ملال می آوردباز و تو سوپر گروه کانال فلان بزرگ و فلان کس میروی، ملال می آورد میروی کانالهای  خارج از فرم های معمول.

 گویی این رنج و ملال را می توانی درون آن انجام دهی.کسی نیست نهیت کند. یا حتی تشویقت.میتوانی درگروهی عضو باشی و به همان اندازه عضو پولدار یا فرهیخته فرصت خودنمایی داشته باشی.

 میتوانی مدیر باشی حتی .

 مدیر معلم ها یا مربی هایت.

 و این تجربه کمی نیست.

 از حرف زدن فلان مربی خوشت نیاد و دیلیلتش کنی و همچنان گروهت را داشته باشی.

 از شبکه خسته می شوی میروی موسیقی گوش میدهی، سخنرانی  گوش میدهی و خسته می شوی از کل گوشی  و بازی هایش خسته می شی و مروی میخوابی یا قدم می زنی  که آن وقت شیرین میشود همین دو کار ساده.

 

 با این جهش تکنولوژی می توانی در دل پس کوچه های دروازه غار باشی و بتون گوش بدهی .

 به نظرم این تکنولوژی فرایند لذت بردن را آسان تر و در دسترس تر کرده است. لذتی اپیکور وار.

 

البته چون نگاه خوش بینانه را میخواستم هویدا کنم. آگاهانه از مضرات آن چشم پوشی کردم

 

چهل پدر امروز است.

 یادی هم از او کنم، رفیق . همنورد و هم ورزشم.

شخصی غریب چند روز پیش بهم پی ام داد که به پدر سلام برسانید و بگوید که من سامرا هستم.

 به ایشان پیام دادم پدر در رخمت حق آرام گرفتند.

 بسیار ناراحت شد و گفت در هر لحظه جلوی چشمم است و  گفتگو پیرامون او را ادامه داد.

 کسانی که با پدرم خاطراتشون را در سفر و کوه و دویدن ساخته اند، میدانند که چیزی ،آنی داشت که تو را جذب می کرد. این فرد یکبار و در چند روز با او همسفر بود و اینگونه جذبناک او شده بودو اینگونه ناراحت  از نبود او، وای بر  کهنه همسفرانش

کودکانه های خیالم

برای مراسم های شب جمعه پدرم اقوام در خانه مادر بزرگ جمع میشیم.

 برای یکی از شبهای جمعه مداح گرفتند

 مداح می خواند و اقوام گریه می کردند

من اما

 صداهایی دگر را هم می شنیدم

 صدای بازی بچه های فامیل(از سه تا شش سال) و قه قه شان و خنده شان

 یاد جمله ای از عیسی مسیح افتادم:

 نزد عیسی آمدند و گفتند: چه کسی در ملکوت آسمان بزرگ‌تر است؟ آنگاه عیسی طفلی را برپای داشت و گفت: هر آینه به شما می‌گویم تا بازگشت نکنید و مثل طفل کوچک نشوید، هرگزبه ملکوت آسمان ره نمی‌یابید.» [۱]

 

چقدر حرف بزرگی بود که من در جمع گریان و حزنی که نوحه خوان میداد و خنده و قه قه بچه ها، داشتم فهم می کردمکلی مطلب پیرامون این سخن مسیح در ذهنم چرخید

 ولی مقاله صدیق قطبی جامع ترین حالت  آن چیزهاست که در ذهنم چرخید و خام اندیشانه بود

 پیشنهاد اکید دارم حتمن بخوانیدش:

بیا باز گردیم و کودک شویم

 

قبل ترها بیش تر کودک بودم

 تا این روزهایم

 این روزهایم

 شبیه مردی خاکستری پوشم که در آلوده تهران سیگار با سیگار روشن می کند و به دود دیزلی کامیون زباله نگاه می کند.

***

 یک ده روزی هست که بچه ها(م) (نمی دانم دیگر بچه ها صدا کنمشان یا بچه هام؟)

 ندیدمشان.

 و دچار گم شدگی معنا زندگی شده ام

 حفره ای در چرایی زندگیم پیش آمده گویی.

شاید آخر هفته هماهنگ کنم ببرم کوهشان

چه تعمتی بودند.

***

در مترو نشسته ام

 کودکی فال فروش( چهارساله می آید و بازیگوشانه کتابم را از دستم می کشد( شاید به این نیت که مرا توجه کن، کودکانه ام را)( کتاب پر طمطارق الفبای فلسفه بود در دستم)

 نمی توانم دیگر کتاب بخوانم

 بر عکس بقیه که با بازیگوشی های کودک اخمناک میشوند خنده گرمی تحویل می دهم و می رود

 فکر می کنم به کودکی خودم

این که در خانواده ای بسامان و در آرامش کامل رشد کردم

پدر و مادری بسیار مهربان داشتم

 آری پدری ، دوست داشتنی و بلد کار در تربیت.( دلم برای قطابی هایی( فندوقی هم گویند)که تو درس ریاضی ابتدایی گاهی میزد بابت بی دقتی هایم تنگ شده ، خیلی، خیلی...

و وقتی میرفتم سر کلاس معلم شاخ در می آورد که از کدام راه حل به جواب رسیده ام )

 دلم برای کوه رفتن با او تنگ شده

 قله رفتنمان

 دو نفری

 وسط برف

 و برگشت به خانه که مادرم بگوید بچه را تو سرما کجا برده بودی؟

 خیلی دلم تنگ شده.

...

از جمله اول دور شدم، به کودکی ام فکر می کردم

 به پدر برزگهایم و مادر بزرگهایم که چقدر مهربان بودند و هستند

 به آجانم که تا ما را میدید می گفت منیم بالام و بر زانوی خود می نشاند

 به ملوسم

 به حاجی بابام

 به مامان بزرگم

 این که از این بغل محبت به آن بغل محبت پر می کشیدم و خندان بودم، به سفره قدیم ملوس فکر می کنم که تا می بینمش یاد ماکارونی و آن گازماخ(ته دیگ) سرخش می افتم

 این که عمو ، دایی ، عمه، خاله داشته ام

 و از هر کدامشان مهری هدیه گرفته ام

 و در نهایت این سهیل اکنون شده ام

 و به کودکانی فکر می کنم که اینها را نخواهند داشت ، یا کمتر خواهند داشت، ناقص تر،

وآنگه چگونه در امر تربیت ،مهر را بگیرند ؟از که؟؟

و به کودک فال فروش فکر می کنم

 دنیای نامردیست.

 

 

خالق

این مدت گاهی سر خاک می رویم

 به سنگ نوشته ها دقیق میشوم

 بیشتر اشعار از سمت داغ دیده گان است و شرح حالشان.

 به فرزند آوری فکر می کنم، این که ما فرزندی می آوریم، لحظه ، لحظه مهر و محبت بر او تزریق می کنیم و  خودمان را به او گره میزنیم، با خاطرات مشترک، با مهر و مهربانی و یک دفعه روزگار فرزند و والد را از هم جدا می کند

  و می ماند یک طرف قضیه با کلی گره هایی که کنده شده،

 رنجی که سیر طبیعت ایجاد کرده.

 گویی که در گسلی فعال خانه ای سست بنا کرده باشی ، می دانی زلزله ای هست و خواهد ریخت، اما باز می خواهی خانه را بسازی.

حتی دنیا اگر این همه رنج و آلودگی و بی عدالتی و سیاهی نداشت و فقط همین یک درد جدایی بود باز گویی فرزند آوری نوعی غیر اخلاقی فکر کردن است به نظرم( البته نه بی اخلاقی)

 ***

 یک هفته ای پدربزرگ و مادر بزرگم مهمان ما بودند.

 ریتم و صدای آرام و دلنواز حرکت پدر با عصای چوبیش  در خانه و صدای برخورد چوب با سرامیک برایم بسیار دلپذیر بود. از آن صداهایی که دوست دارم همیشه در ذهنم بماند.

همیشه

 ***

تو مترو نشستم نمی دانم چرا قسمتی از ترانه های هایده در ذهنم می چرخد:

 من خلقم ، تو خالقی

 تو اولین و آخرین...

 

 به تو و خالقیت فکر میکنم. این که تو، محبوب است،  و کار محبوب خالقیت است. این که در تو ( این تو با تو اول فرق می کند)نسیمی خوش، منظره ای ناب ، حسی عمیق ، حالی خوش، تفکری ...خلق کند.

 تو خالقی

 

 ***

 

 

چند برج قبل از فوت بابا بود که ، بابا گفت این ساعتت خیلی داغون شده، رنگ و رو رفته و بندش نابود شده و با هر تکانی ریست می شد.

 انداختمش به کناری.

یک ساعت کاسیو کامپیوتری کلاسیک.

 ساعتی دگر دستم کردم، عقربه ای. اما دلم با همان کاسیو قدیمی بود. اول بار پدرم برایم در کودکی گرفته بود و هنوز با انداختن بر دستم حسی از کودک بودن در وجودم زنده می کرد، گویی سیر زمان در من ، ندمیده است و  همچنان در عالم کودکی سیر می کردم و با ساعت جدید  عقربه ای گویی کلی بزرگ شده بودم، میان سال.

یادمه اون ساعتی که پدر از مسافرتی برایم خریده بود را با ساعتی دگر طاق زدم و مغموم شدم سپس

این ساعت همه چیز را در صفحه خودش دارد. زمان و تاریخ و زنگ آلارم دار و  چراغکی و کورنومتر وزنگی که هر ساعت را نشان بدهد.این تاریخ که جلوی چشمت هست، اجازه نمی دهد از روز و تاریخ و فصل غافل شوی. آن دینگ هر ساعتش به تو هشدار میدهد ساعتی دگر طی شد و میتواند باعث زمان بندی دقیق تری شود، کورتومترش برای فعالیتهای ورزشی ایده آل است و می تواند باعث افزایش آمادگی جسمانی شود. چراغش کم نور کوچ زرد رنگی است و در حدی که زمان را فقط نشان دهد و کسی که کار شیفتی کرده و البته در اتاقی که تاریک است، میتواند لذت ان را بفهمد. نه مثل صفحه موبایل پر نور است که یک هو در حالیکه مردمک در گشاد ترین حالت ممکنش است، حجمی عظیم نور بر چشمانت بتاباند و نه کم که چیزی نبینی.

 

خلاصه چند وقت بود که دنبال این نوع ساعت بودم که سالهای سال همراهش بوده ام و همراهم بوده

 هر بار هم که خراب میشد می رفتم با سه چهار هزار تومان می خریدم

 بار آخر دو سال پیش هشت یا نه هزار تومان خریده بودم.

 از مغازه های ساعت فروشی که قیمت می کردم تا نود هزار تومان قیمت می دادند!!

 در نهایت امروز از بازار با پانزده هزار تومان خردیم.

 

نمی دانم پدر با خریدن این ساعت در کودکی مرا زود مردانه کرد یا من در کودکی خود با این ساعت مانده ام

یک زمانی در کوهستانها وقتی می خواستم از گلهای ریز عکس بگیرم این ساعت را به عنوان عیاری برای اندازه گلها قرار میدادم. اکنون هر چه گشتم این عکسها را پیدا نکردم.

 

***

 حال بچه هایم را از معلم هایی که میروند باهاشون درس کنند می پرسم.

شاید حال مادری که طلاق گرفته  و بچه در خانه پدریست را درک کنم.

آخرین شیفت

ممنون از هم دلی و همراهی با غم راوی در کامنتهای پست پیشین

 

 

جلسه با مسئولین جدید مرکز برگذار شد و معلوم شد که این شب و این شیفت آخرین شیفت ما خواهد بود.

از تک تک بچه ها آخر شبی  بغلشون می کنم و خداحافظی می کنم

 یاد آخرین شب با بابا می افتم.

 دست راستم رو بر سینه اش کشیدم و یا حق گفتم و خداحافظی کردم اما اینبار برای خداحافظی بغل کردمشون

همون کاری که بهتر بو با پدر هنگام خداحافظی می کردم.

 بچه ها میگن میایم بهت سر میزنیم

 و البته من هم به آنها.

 خدایی سخته دو خداحافظی سنگین در یک هفته

 اولی هفته پیش و خداحافظی با حاجی و دومی با چهارده تا از بچه هام.

 دو تا جدید اضافه شده بودند که دیگه نشد با آنها ارتباط بگیرم.

الهی سعادت و خوبی و خوشی در ادامه راهشون باشه.

زمانی بهم رضا طلا می گفتند

 آن هم گذشت.

 بچه ها بزرگ شدند و ما پیر.

***

صبح سوار چمبر هستم میروم صفحه موسیقی فایل ماهی و شروع می کنم به  پلی کردن. چه جالب احسان خواجه امیری می آید و ترانه خداحافظی اش و به سمت منزل می رکابم.

چند سال است که در محله نظام آباد پیرمردی  که نابیناست سر چهار راه می نشیند، بر چهار پایه ای چوبی.

 ذهنم به سمت او می کشد، گدایی که هیچ گاه صدایش را نشنیدم و همیشه ارام از کنارش رد شدم.

 پیرمرد سکوت است و سکوت.

 ذهنم در حول و حوش انسان، تنهایی اش، و حافظه و یادگاری خواستنش می چرخد

 کلی فلسفی می شوم.

 

انصافا سخت و سنگین می رکابم، گویی جانم نصفه است و دیرتر از معمول به خانه می رسم.

 از جلو آخرین روزنامه فروشی  مسیرم می گذرم،

یادم میآید اواخر عمر حاجی برایش روزنامه می خریدم تا جدول حل کند. یاد سالهای کودکی و نوجوانی ام می افتم که با دوم خرداد گره خورده بود و من همه پول تو جیبی که حاجی بهم میاد را روزنامه از هر دو طیف می خردیم و تا شب همه اش را واو به واو می خواندم.

 و حاجی آخر شب می آمد بالا سرم که درس و زندگی نداری؟؟

 

 اما دیگه  هفت سالی میشود که دیگر روزنامه نمی خرم، یک عادتی را ترک کردم که اگر در آن دوران نوجوانی به من می گفتند تو روزی  روزنامه نخواهی خواند ، باور کردنی نبود برایم.

 و اکنون هفت سال است که نمی خوانم.

 

 برای حاجی اما خریدم تا حواسش از درد کمی فقط کمی فاصله بگیرد

 و دوست داشتن معنا میشد برایم در روزنامه ای که تو خودت نخواهی خواند اما او خواهد خواند.

و امروز از جلو روزنامه فروش گذشتم و روزنامه نخریدم.

 

 

این روزها پرچنان غمین است ، اما ترجیح میدهم با خواننده صادق باشم و همچنان با عمق احساس خود بنویسم.

 

این پاییز برگ زیران خاطرات عمیق زندگیم بود.

 

 برگ ریزان پاییزی در پارکها و جنگلهای تهران شروع شده

 

 بهار و خزان مهمترین مرد زندگی ام را امسال دیدم.

 

 

 

درون سینه ام دردی است خونبار

 که همچون گریه میگیرد گلویم

 غمی آشفته، دردی گریه آلود..

نمی دانم چه میخواهم بگویم

 سایه

به یاد پدر

 

 

از یک بامداد گذشته بود که برادرم زنگ زد حال بابا رو به وخامته.

 بعد از چندین شب آماده خواب شده بودم.

 شکه از خواب بیدار شدم

 نمیدانم چرا رفت ظروف تو سینگ را شستم و

 تسبیحم را درگردنم انداختم و

عازم بیمارستان شدم.

 وقتی رسیدم برادرم داشت بالا سر پدر الرحمان می خواند.

از پدر خداحفظی کردم.

 قطره ای بود که به دریا رسید

در هجمه بزرگ زندگی _ مرگ قرار گرفته بودم.

 در خانه مادربزرگم جمع شدیم

مادر بزرگم به ترکی و جملات موزون مویه می کرد چرامادر با همه سن و سالی که دارد و فرزند 65 ساله اش ، باز بی تاب فرزندش می شود؟ گویی فرزند نوجوانش رفته. و مادرم بی حال بر زمین نشسته بود.( میتوانم حق بدهم

به حال مادر، سی و شش هفت سال با هم بودن و اینگونه خداحافظی !!!.، وقتی دختری نوجوان_ جوان بوده ای( هفده ، هجده، با یارت بوده ای و اکنون تنها شده ای، خود این پرانتز دنیایی و نوشته ایست و راز یست)

بی تابی یک مرگ را سوگواری زنان افزون می کند.سوگواری زنان حکم موسیقی فیلم را دارد، حساب کنید از کرخه تا راین بی موسیقیش چه خواهد داشت؟

در بهت فضای مرگ بودم و در نصفه شب رفتم خیابان قدم زدم.

 هوای تازه و خنک ضبانگاهی وارد ریه کردم

 و به دنیا بی اعتبار فکر کردم

 دنیایی که هیچ ضمانتی به تو نداده است.

 

مایه نقد بقا را که ضمان خواهد

 

 

و وقتی که اقوام جمع شدند و از رسومات گفتند و که این باید باشد و این گونه عمل شود

 

 

از هیبت مرگ در اذهان کاسته شد.

 دوباره در بازیچه دنیا مشغول شدیم.

تازه فهمیدم که آدم ها این مراسم را اختراع کردند تا در هیبت و واقعیت مرگ گم نشوند.

 تا دوباره در غفلت دنیا غوطه ور شوی

 برای مسجد

 پدر سفارش کرده بود در مسجدی که بیست و پنج سال در آن نماز خوانده بود ، مراسم انجام گیرد.

نماز صبح رفتم که با خادم آنجا صحبت کنم

تا رسیدم به مسجد، خاطره های حضور پدر در مسجد ، بر من هجوم آورد.

صبحگاهان مسجد میرفت و نماز میخواند و سپس میرفت پارک ،ورزش صبحگاهی.

کمتر کسی بود که به اندازه پدر بدود.

 

 

و سر خاک

 

 عمه را دیدم چون دخترکی پا بر زمین می کوبد

یادم می آید دو ماه پیش که کیفیت حالش را فهمید

 گفت می خواهم با همه صحبت کنم و اولین نفر که تماس گرفت خواهرش بود.

تعریف می کرد، موهای عمه را شانه میکرد و بر بالشت می گذاشت و اتو می کرد(اتویی که با آن لباس اتو می کنند ).

من خواهر ندارم و هیچ گاه نخواهم دانست کیفیت ارتباطی خواهر برادری را.

 اما دیدم عمه ای را که اشک برای چشمان بیمارش سم بود و خود نوه ها دارد

 اما سر خاک کودکی بود و چون کودکان پا میکوبید.

 

عمو از من خواست که مراسم داخل قبر را او انجام دهد

 و من اجابت کردم.

بیشتر میخواستم مراقب مادر باشم

 و اینکه این رسومات را نمی فهمم

 برای جسمی که جان ندارد چرا (ولش کن)

 

 

و مسجد

خیلی ها آمدند

 بچه های ترخیصی ام

 و بچه های خودم

حالم دگرگون شد از دیدارشان.

و مسجد خالی شد و شد

 تا به حاج احمد رسیدم و شانه های پهنش مرحمی بود برایم

 و امیر

 بعد او، که برنامه رکاب زنی را نصفه رها کردند.

خطیب مسجد در سخنانش دوباره هیبت مرگ را یاد آوری کرد

 

از فخررازی برای تفسیر سوره والعصر داستانی ذکر کرد:

در بازار اسکندریه بود که یخ فروشی فریاد بر آورد آی مردم به دادم برسید

سرمایه ام را دریابید که دارد آب میشود

یخ ها را نمیخریدند و زیر آفتاب آب میشدند

یخ نماد انسان و آفتاب نماد زمان و آب شدن نماد زندگی رو به پایان

 و انسان خسارت زده خواهد بود که این وقت را جز در خوبی و خوشی و با ارزش بودن آب کند

.

از تک تک دوستان و عزیرانی که آمدند و زنگ زدند و پیام دادند و منت سر این فقیر گذاشتند

 و با راوی

 هم دلی کردند

 تشکر میکنم

 باشد که خوبی و خوشی و با ارزش بودند در همه زندگی تان جاری باشد

 

و صحنه آخر

 مادر بزرگم

( فراموشی و کهن سالی، گوش سنگینی، داغ فرزند، بیسوادی، در حد چند کلاس سواد آموزی آشنا به کلمات )

و

کتاب دعایش

( کتابی در قطعه جیبی که با روزنامه ای جلد شده است)

کنارش نشسته ام

کتاب دعایش را باز میکند

 صفحه اولش رامیآورد و عکس سه در چهار  دوران دبیرستان پدر را از لای جلد روزنامه ایش  نشانم میدهد

 و دوباره لای جلد روزنامه ای پنهان میکند.

این عکس را از کجا آورده؟؟

 

اگر شام غریبان امام حسین نبود

 شاید این پست را نمی نوشتم

رنگج ( رن گ+ ج)نامه

با خودم خیلی فکر کردم بنویسم ننویسم

 چگونه بنویسم چه سبکی بنویسم؟

به هر حال زندگی رنگ داره

 و رنگ زندگی بنظرم در عواطفش جریان پیدا میکنه.

 کم رنگ و پر رنگ میشه

سرخ ٫سیاه ٬زرد یا آبی میشه و این رنگ رو باید مشاهد گر باشی تا ببنیش وگرنه زندگی رو سیاه و سفید و خاکستری میبینی.

 

داستان رنگ

در خانه راوی داستان مهمان آمده بودند.

مادربزرگی کهن سال ودیگر اقوامش.

 

پدر راوی داستان بیمار بود و ناله میکرد. 

همه خود را به آن راه میزدند به همان کوچه علی چپ خودمان.

تنها مادر راوی داستان بود که وقتی گفتند برو یک روز٫ فقط یک روز مشهد گفت همی... و سکوت کرد و شاید که نه که حتمن اشکهایش در زیر چادرش مخفی ماند.

 

همه در کوچه علی چپ بودند و از غذا و عطر و طعمش از ترافیک و اقوام دور و نزدیک گپ میزدند.

 تا به چای عصر گاهی رسید.

پدر راوی داستان با ته صدایی ناله گون گفت:

 راوی داستان بیا جورابم ووو

بله بروم جورابهایش را بپوشانم.

 

 پدر راوی روی تخت بود در گوشه سالن

 سهیل در یک سمت مبل

 مادر بزرگ کهنسال سمت چپ سهیل و  همه دور بودند.

 یک آن صدای ضعیفی آمد - ناله ای

 گریان صدایی

 راوی دقیق تر شد

 مادر بزرگ ریز گریه میکرد. چای در گلو دیگر مهمان پرید و همه با هم از کوچه علی چپ خارج شدیم. مادربزرگ راوی که آلزیمر دارد که گوش سنگین دارد از همه سبکتر بود بی نقاب بود. دلش برای پسرش شکسته بود. میگفت با گریه و آه با همان زبان تورکی( چرا این زبان این چنین سوزناک است) سربازی رفت سالم بود. (۴۰ سال پیش پسرش گویی دیروز بود)

 و راوی داستان دست بر زانوان پیر زن گذاشته بود و نوازش میکرد. در گلو سمگینی داشت و کیف میکرد و هیچگاه نفهمید چگونه جوراب را پوشاند. چون ندید.

 و دقیقا اینجا همان رنگ بود

 رنگ بود یا رنج بود یا زجر بود نمیدانم.

این همان زندگیست که رنگ دارد گاهی رنگی به تیرگی رنج به سیاهی زجر.

رنگ در هر حال اگر باشد تابلو کشیده نمیشود.

 

کاش زندگی مردن تدریجی نبود

 کاش زجر نبود

کاش حال که هست راهی بود که درک نمیشد.

 کاش

 کاش 

کاش

زندگی رویا بود

 خواب بود