سرگذشت ندیمه سیزن پنج

تحلیل و بررسی سیرن پنجم سریال سرگذشت ندیمه و گره زدن آن به گشت ارشاد

بر این گمانم شبیه ترین فیلم به فضای کشور ما سریال سرگذشت ندیمه است. از این رو می‌توان فضای کشور را با کد های این فیلم تحلیل کرد.

در سیزن پنجم ما با دو دسته آدم فرار کرده روبرو میشویم که در دو شخصیت جون و مویرا قطب بندی شده اند.

این قطب بندی در یک صفت بروز میکند. انتقام. اولی خواهان انتقام و نفرت و کین است و دومی اما نه، تلاشهای مدنی و امدادگری خود را دارد تا بتواند انسان های بیشتری را از درد ورنج برهاند. 

در واقع انتقام، دیدی کاملا فردی است و دومی اما نگاه جمعی دارد.

و در آخر میبینم جون با خداحافظی و فرصت پنج دقیقه ای که از لوک میگیرد، زندگی و شوهر و فرزندی که تلاش کرد به آن برسد را نابود میکند.

در واقع کارگردان این هشدار را به کسانی میدهد که به حق در فکر انتقام هستند. انتقام ریشه های خود فرد منتقم را نیز می‌سوزاند.

شاید این را ما در تاریخ کشور خودمان، در ابتدای انقلاب داشتیم وقتی که سران رژیم گذشته مورد انتقام انقلابیون قرار گرفتند اما ریشه های خود انقلابیون نیز آلوده شد و وضعیت انقلاب به این وضعیت چهل سال بعدش که پر از فسادهای مالی و تباهی است رسیده است.

در واقع نویسنده میخواهد نشان دهد کسی که نتواند نفرت و خشم خود را مهار کند و در فکر انتقام بماند، زندگی روتینی که می‌توانست داشته باشد را نیز باید قربانی کند.

اما این سریال و این قسمت سیزن نکته مهم دیگری نیز داشت، این که انتظار نداشته باشیم کسانی که مورد آزار و اذیت عظیم قرار گرفته اند به راحتی با چند جلسه درمانی، سالم و روان پاک شوند. و به جامعه این هشدار را میدهد که اجازه ندهد که افراد و شهروندان معمولی اش دچار این رنج ها شود چرا که آنها پس از بازگشت به جامعه نیز آن آدم های معمولی قبلی نخواهند شد.

 

 در همان ابتدای سیزن پنجم ، یک گفتگویی بین جون و لارنس اتفاق می‌افتد که جون می‌گوید گیلیاد حافظ فرزندان و کودکان است اما لارنس می‌گوید اینگونه نیست و میتواند همه چیز را قربانی کند. همه چیز در گیلیارد پیرامون قدرت است.

با تاسی به این گفتگو معتقدم در کشور ما هم این موضوع صادق است و گرنه کسی دغدغه دین و ایمان و... مردم را ندارد فقط قدرت و تحکیم و حفظ آن مهم است.

 هر فرد با بهره هوشی معمولی پس از دیدن برخورد گشت ارشاد با مردم و یا دیدن فیلم هاو عکس های که بعضی از مردم بسیار شجاع گرفته اند می‌تواند متوجه شود که این رفتار دین گریزی را افزون میکند ، حس نفرت و کین و انتقام را به مخاطب می‌بخشد و هر چه هست بخاطر دین و دیانت نیست و ضد آن عمل میکند .پس چرا هنوز با این جدیدت ادامه دارد؟

 البته که قدرت. و نه هیچ چیز دیگر

 

 

https://t.me/parrchenan

آزادی

طرف خریدار ضایعات است و آمده تا اقلام ما را ارزیابی کند. از در پشتی به داخل انبار رفته و او ما را با مدرسه اشتباه گرفته و فکر میکرد ما قسمتی از انبار مدرسه کناری هستیم.

 در حالیکه سری از روی حسرت تکان میداد، جمله ای گفت:

 دو قسمت در زندگی هست که بهترین لحظه آدمی است. زمان مدرسه و سربازی!!

کارمان که تمام شده بود و در ماشین مشغول رانندگی بودم و به جمله ای که از خریدار ضایعاتی شنیده ،فکر کرده و تلاش داشتم آن را بفهمم. معتقدم این دو برهه امر گونه ترین قسمت زندگی است. بکن نکن ترین. اختیار در کمترین حالت و جبر اجتماعی در مقام دستور و فرمان بیشترین.

بر این گمانم بسیاری از مردمان، با جمله حسرتی آن فرد هم دل هستند چرا که از فکر کردن، تفکر انتقادی ، حل مسیله عاجز هستند و دوست دارند یکی جای آنها تصمیم بگیرد و فکر کند و سپس به آنها فرمان داده شود و آنها نیز اطلاعت کنند.

سخترین کار انسان انتخاب است که خود را در واژه آزادی نشان میدهد و چون بسیاری تاب آزادی ندارند ، به فرار از آزادی رجوع کرده و مسیولیت خود را به دیگری تفیذ میکنند.

جامعه و بخصوص آموزش و پرورش ما نیز در متبلور کردن چنین ایده ای احتمام تمام دارد و به دنبال پرورش مرشد و مرید است.

نتیجه‌گیری:

 اگرما نیز در پندار خود همچون مرد ضایعاتی هستیم، نیاز به رفرم اندیشه و فکری داریم.

 تفکر انتقادی را در خود ایجاد و رشد دهیم و در دایره اطاعت و فرمانبرداری حداکثری نیفتیم.

 پی نوشت: 

 بنا به تقسیم بندی اریک فروم، یکی از اگزیستانسیال های انسان آزادی است.

 

https://t.me/parrchenan

مشکل من نیست

قرار بود در جایی برای ثبت موضوعی باشیم. ساعت و مکانش را هماهنگ کرده بودیم، قبل از رسیدن زمان قرار، تماس گرفتم. گفت کاری پیش آمده است و اگر بشود روزی دیگر اقدام کنیم.

تلفن را قطع کرده و دوباره برنامه های هفته ام را مرور کردم و در نهایت برای روزی دیگر قرار گذاشتیم.

موضوع ساده ای است، اما اجازه دهید کمی پیچیده با استفاده از ادبیات عامه به داستان بنگریم.

یک تکه کلام و جمله معرفی هست که شاید بسیاری از ما شنیده باشیم: «مشکل من نیست»

 و دقیقاً اینجاست که میتوان به گونه ای دگر موضوع را نگریست: مشکل تو، مشکل من است.

 اگر زاویه نگاهمان را به این سمت سوق دهیم بسیاری از غم ها، رنج ها، خشم ها امکان برطرف شدن پیدا می‌کند. 

مشکل تو مشکل من است

 مثلا برای زنی که توانایی استفاده از کارت شارژ مترو ندارد، ما اقدام کنیم تا موضوعات سخت و قامض.

 در این زاویه دید تا حدود زیادی افراد نسبت به دیگری ها، نسبت به جامعه، مسیولیت پذیرانه و انسانی تر رفتار می‌کنند.

 به این جمله مشکل تو مشکل من هم هست بیشتر بی اندیشیم، شاید در نقطه بزنگاه کمک حالمان باشد که رفتاری انسانی خرج کنیم.

پی نوشت:

 ظهر گرم تابستان و نیمه خسته و خواب آلود در حال خروج از بی آرتی هستم که مسافری دولت قصد ورود به ایستگاه را داشت و مأمور کنترل اجازه نمی‌داد و باعث تنش درگیری شده بود. دوهزار تومانی را دست مرد مسافر می‌دیدم.

گرم تر و خسته تر از آن بودم که داستان را پیگیر باشم. همین که به مقصد رسیدم، با خودم دوباره آنچه دیده بودم را مرور کردم و گفتم ای کاش من جای آن مسافر بلیط میزدم، چیز خاصی از دست نمی‌دادم ، حتی پولش در دستش بود و اینگونه اجازه نمی‌دادم دو نفر در این گرمای تابستان متشنج باشند و درگیر هم باشند.

 اگر این گفته خودم که مشکل تو مشکل من است در آن زمان در پندارم بود، احتمالا اینگونه عمل میکردم.

https://t.me/parrchenan

دختر

چند صباح قبل مادر کسالت داشت و رفته بودیم درمانگاه.

در آنجا مادر یک فامیل خیلی خیلی خیلی دور را دید و بهَم معرفی شدیم. مادر مشغول تزریقات بود که آن فامیل هنگام خداحافظی آمد گفت مادر هر کاری داشت به او بگوییم که بیایید کمک حال مادرم باشد. تعارفات مرسوم را داشتم انجام میدادم که از لطفتون ممنونم و ... که برای این سخنش تلاش کرد ادله ای استدلال کند:

و جدی اظهار کرد: آخه مادر شما دختر ندارد!!!

۲

مادربزرگم تعریف میکرد که تلفنی با یکی از اقوامش گفتگو می‌کرده و آن فامیل به او گفته ماشاالله دخترات هر روز هستند و مادربزرگم با کمکی فخر فروشی پاسخ داده هر روز یکیشون هست و مرا تنها نمی‌گذارند.

 

نتیجه‌گیری:

 چند زاویه دید اینجا مطرح می‌شود که بصورت تیتر وار بیان میکنم:

 ۱.نگاه جنسیتی مثبت به دختر داشتن

۲. نگاه ابزاری به انسان و فرزند

۳.حس مثبتی از دختر داشتن در جامعه ای مرد سالار و سنتی همچون آتشی در زیر خاکستر وجود داشته و دارد

 

https://t.me/parrchenan

مشغله

این روزها بیشتر کار کرده و کمتر فرصت مطالعه کتاب پیدا میکنم و اگر هم وقتی پیدا شود که بخواهم مطالعه کنم چشمم به خواب سنگین میشود.

سه هفته است که کتابی را برای خواندن کاندید کرده ام اما دریغ از توان و فرصت.

تنها وقتی که بتوانم در این نوع فضاها خرج کنم، گوش دادن به سخنرانی ها یا کتاب های صوتی هنگام رانندگی است.

زمانی کرم کتاب بودم، به گونه ای که تا ساعتها در گوشه اتاق، یا لم داده به مبلی یا دراز کش بر پشتی در عمق جریان کتاب غرق میشدم. هیچ در گمانم نبود که روزی این چنین خالی از کتاب و شعر شوم.

این روزها برایم ثابت شده است که اول قربانی، اول ذبیح، در شرایط سخت اقتصادی، فرهنگ است.

پی نوشت:

۱.هنوز سامانه شهرداری برای استعلام پروانه های ساخت و تخریب، با گذشتن بیش از یک ماه، هک می‌باشد. شما ببین در چه کشوری و چه امنیتی به سر می‌بریم که اگر جنگ شود ممکن است آب و برق و گاز و ترافیک های شهری اش و همه چیز آن هک شود و به عصر بربریت شیفت پیدا کنیم.

۲.بر این گمانم از هفته بعد کمی فرصت پیدا کنم، شاید پی دی اف کتاب روزها در راه مسکوب را پرینت بگیرم و بخوانم

 

 

 

https://t.me/parrchenan

ادب

از سفر رکاب زنی اردبیل به تبریز:

 

 اذان شام را داده بودند و ما نیز کم کم داشت چشمانمان گرم خواب میشد که پسرکی از روستا بدون آنکه در بزند، در را هل داد و بدن را نیمه در حالیکه سر به داخل آورده بود با پرسش کوتاه و سرعتی و فارسی - ترکی پرسید دوغ بیارم؟ که التماس کنان پاسخ دادیم خیر ما داریم می‌خوابیم.

 قبل از آن هم یک قابلمه شیر تازه دوشیده شده آورده بودند و شام هم خورده و دیگر جا نداشتیم و باید زودتر می‌خوابیدیم تا بدن های خسته زودتر ترمیم شود.

اما نکته ای که در این روایت برایم برجسته شد، در نزدن و بی اجازه وارد شدن پسرک بود.

 این که او احتمالاً وادار به کاری از جانب والدینش شده و از غریبه‌ها شرم داشته و زودتر می‌خواسته وظیفه خود را انجام دهد و همه اینها از سر مهر و محبت بیدریغ روستا بوده یک زاویه دید است.

 نگاهی دیگر اینکه، آن کودک اصول اولیه آداب و معاشرت را بلد نبوده و در اصلاح بی تربیت بوده است و بدون در زدن و کسب اجازه ورود کرده است.

 

در آیات قرآن، آیه ای هست که به اعراب تازه مسلمان سفارش میکند قبل از ورود به منزل پیامبر ابتدا از او اجازه گرفته و در اصلاح در بزنند( نمیدانم کدام آیه و سوره)

در این گمانم، با ظهور انقلاب کشاورزی، و پیدایش مالکیت، به کمک دین، چیزی به نام حریم فردی نیز شکل گرفت و کم کم نام ادب و اخلاق بر آن نهادند.

در واقع هر چه از روستا به شهر در نگاه تمدنی، و ریشه تمدن که شهر ها بوده و هستند نزدیک شویم، با فضای 

 ادب_ احترام بیشتری مواجه می‌شویم و از کودکی در انسان ظهور و بروز پیدا میکند.

 

 https://t.me/parrchenan

منزل

وضعیت مسکن:

امسال با توجه به قیمت های اجاره، به این نتیجه رسیدیم که اگر بتوانیم منزلی از آن خود داشته باشیم، در این وضعیت نامعلوم اقتصادی، سیاسی، شاید بتوانیم تا حدودی در امان باشیم یا آسیب کمتری از شرایط نا پیدا و پیش‌بینی نا پذیر آینده کشور و اقتصاد مقاومتی، بخوریم.

مثال عینی از این وضعیت اجازه منزل ما بود. سال پیش با ۲۸۰ رهن کامل کرده بودیم و صاحب خانه، امسال ۵۰۰ ماهی شش میلیون، گذاشته است!!

 بیش از سه برابر!!

و در نهایت با کلی استرس و فشار زیاد الوصفی منزلی خریدیم که هنوز به دلیل هک بودن شهرداری امکان گرفتن وام ۳۶۰ میلیونی آن فراهم نشده است و مجبور به قرض گرفتن از عزیرانمان شده ایم.

 تقریباً هر روز پیگیر این امر هستم. حساب کنید چه مقدار خانه ها چه مقدار آدم ها چه مقدار آبرو ها که سر این بی مبلاتی، این نابخردی شهرداری از بین رفته است

روزی به بانک مسکن زنگ زدم و خواستم به مقامات بالادست آن انتقال دهد که امثال من، به پشتوانه وامی که قرار است تهیه شودآبرو گرو گذاشته اند و قرض گرفته‌اند. و چه چیز مهمتر از آبرو ، آبرویی که در طول سالها، آرام آرام شکل گرفته است و امروزه به آن سرمایه اجتماعی می‌گویند.

آبرو برای من مترادف با شرافت است و اکنون که وام هنوز در گرو هک سایت های شهرداری هست و شدنی نشده و در نتیجه امکان پرداخت دیون خود را ندارم، خود را ناشریف میبینم و یک پله با بی شرفی فاصله.

فرایند اسباب کشی سخت و طولانی و هزینه بر و طاقت فرساست. با اینکه همه کارتون های اسباب کشی را از دکان خودمان جمع کرده بودم، نزدیک به پنج میلیون تومان هزینه اسباب کشی شد. فقط دویست و پنج هزار تومان هزینه چسب پهن میشود و اگر کارتون ها را نیز خریده بودم یک میلیون تومان به این جمع اضافه میشود.

در این فرایند با یکی از سخترین و آسیب زا ترین شغل های ایران نیز مواجه شدم:

 حمل بار.

ابتدا که کارگران آمده و بارها را بار می‌زدند هیکل ورزیده شان نظرم را جلب کرد گفتم هم ورزش میکنند و هم پول در می‌آورند. اما هنگامی که پنج طبقه بارها و یخچال و فریزر و لباس شویی را جا به جا کردند دیدم سخترین و آسیب زا ترین است. مقداری از راه پله را در حالیکه دهها کیلو بار پشت خود دارد در حالیکه زانو و کمر کج شده تا بار با سقف برخورد نکند مجبور به عبور است و این یعنی آسیب.

در هنگام تصفیه حساب تلاش کردم ناراحت از خانه ما جدا نشوند.

مستأجری چیزی در حد دریاچه ارومیه است که خودش در حال خسک کردن خودش است. یعنی حالا که به واسطه کم آبی، پر نمک شده سطح نور گیر آن نیز بیشتر می‌شود و باعث تبخیر بیشتر میگردد و این تسلسل به تشدید مرگ آن می انجامد.

 در مستأجری نیز جدای از استرس سال بعد چنین تسلسلی وجود دارد. هر سال هزینه کمیسیون املاک و اسباب کشی و آماده کردن منزل جدید و چندین روز وقت گذاشتن برای آن و از کار ماندن و آسیب های احتمالی وسایل را کنار بگذاری مبلغی بین پنج تا پانزده میلیون تومان میشود و این یعنی از درآمدی که امکان پس انداز یا کالری یا کیفیت بیشتر زندگی می‌توانست بشود، دریغ کردن و این همانند دریاچه ارومیه عمل میکند.

 

https://t.me/parrchenan

اسلحه

دو مرد قوی هیکل و خشمگین وارد اداره شدند

 یکی از آنها معتاد بود و احتمالاً تحت تاثیر مواد تازه دریافت شده.

از کمپی شکایت داشت که او را شکنجه کرده اند و آدرس داده بودند بهزیستی مسیول انهاست. توضیح دادم که اداره ما نقشی در آن نداشته و بسیاری از کمپ ها نیز خارج از اراده سازمان، تاسیس شده اند و اصول اولیه‌ی مددکاری و روانشناسی با این کمپ ها و این برخورد ها در تضاد است. جای شکنجه هایی که شده بود و نشان میداد و من نیز از سر همدلی با او همنوا میشدم اما درخواستی منطقی نداشت. می‌گفت شماره بالاسری خودم را بدهم و وقتی تلفن بازرسی و حراست را که در سالن بود نشانش میدادم برافروخته میشد و صدایش اوج می‌گرفت.

 به او راهکارهای قانونی را توضیح دادم اما او از این که دادگاه برود و پزشکی قانونی نیز می‌ترسید.

تهدید کرد در کوله پشتی که به همراه دارد هر نوع اسلحه سردی پیدا میشود و بدنبال انتقام آمده است.

احتمالاً مصرف کرده بود و در حالت طبیعی نبود.

با همان صدای آرام و شمرده و با همدلی تلاش کردم او را قانع کنم که اداره ما و شخص ما در کتک خوردن و زجر و شکنجه او صاحب اثر نبوده ایم.

در نهایت دوستش به او اشاره کرد که اداره را ترک کنند.

همین که اداره را ترک کردند برگشتم مستخدم میان سال همکارم را که خانمیست در شرف بازنشستگی دیدم که رنگ بر چهره ندارد. او بسیار ترسیده بود.

 با او به صحبت نشستیم. گفت باید شما گاز فلفل داشته باشید و بتوانید از خود دفاع کنیم. از من تعجب کرده بود که چگونه توانستم این چالش را حل کنم.

 با او به مخالفت برخواستم و پاسخ دادم:

 گاز فلفل داشتن ما اتفاقا بسیار بسیار بسیار خطرناکی است.

تعجب کرد، او برای محافظت از جان من چنین پیشنهادی داده بود و خودم با آن مخالفت کرده بودم.

دلیلی که برایش آوردم موضوعی است که به این نتیجه رسیدم آن را در اینجا مطرح کنم:

اگر من صاحب اسلحه باشم، آن برای من تکیه گاهی خواهد شد که در موقعیت هایی این چنین به آن دل گرم خواهم شد و در چنین شرایطی حداکثر تلاش خودم را جهت گفتگو ، اقناع، هم دلی، حتی سکوت در برابر فحاشی نخواهم کرد و به قول معروف دست به آچار شده و چون این کار را بکنم به قول فیلم ابد و یک روز او نیز دست در جیبش نخواهد گذاشت و درگیری ایجاد می‌شود و در این بین منی که مهارت و توانایی زد و خورد نداشته و او به واسطه سبک زندگی در این امر دارای مهارت است و احتمالاً ترس کمتری از بازداشت و زندان نیز داشته باشد و در نتیجه این فضا و میدان احتمالأ غلبه با اوست.

 در واقع بهترین سلاح برای این جور موارد سلاح نداشتن است.

نتیجه گیری:

۱. این روزها که مدارس تعطیل شده است و بازار کلاس های تابستانه و بخصوص رزمی و دفاع شخصی و بوکس و... داغ است، پیشنهاد می‌دهم ، اولا حتما فرزندان خود را در انتخاب امر ورزش قرار دهید دوما اگر چنین رشته هایی را انتخاب کرد حتما در کنار کلاس و مهارتهای حل مسأله، کنترل خشم و از این قبیل نیز برای او برگذار کنید. چه بسیار آدم های نازنینی که بواسطه قطر عضلانی خود دچار اشتباه محاسباتی شده و با کاردی نازک، به درد و رنج و مرگ رسیدند.

 

۲. این روزهای داغ تابستان، حواسمان باشد احتمال نزاع هم برای ما و هم دیگری وجود دارد، حتماً این فاکتور گرما را هر روز به خود یادآوری کنیم و با خود مانور عذر خواهی، ندیدن، نشنیدن، فراموش کردن، را تمرین کنیم.

 بسیاری از نزاع ها، اگر این فصل نبود اتفاق نمی‌افتاد. این فاکتور گرما را در خشم و هیجان خود وزن بیشتری داده تا بتوانیم در مواقع چالشی به سلامت از آن عبور کنیم.

 

پی نوشت:

این روزها مشغله های پنداری زیادی دارم که متاسفانه کم نویس شده ام. حس بسیار خوبی داد که خواننده بهروز جویای حالم شد و پیگیرم. از او بابت ایجاد این حال خوب در این موقعیت بسیار تشکر می‌کنم.

پی نوشت دوم:

اگر پیرامون موسیقی به دنبال آگاهی و تا حدودی شناخت هستید این برنامه پادکستی برایم مفید بود

 

https://t.me/parrchenan

حمید

با مغازدار در حال حساب و کتابم

 به عکس روی پیش خون اشاره میکنم. می‌گوید پسرم بود پنج سال پیش تصادف کرد و مرد

در ادامه حرف بیان میکند دکان تا چهار سال بسته بود.

 اثر غم برنا و ریشه دار مرگ فرزند در چهره و افسردگی که دارد مشهود است. این نوع غم‌ها ویرانگرند، چیزی چون زلزله...

۲

در حال گوش دادن به موسیقی هستم، که به ترک بلاچوو می‌رسد. دوستی به نام حمید آن را در شیفت شبانه برایم فرستاد و تا صبح آنقدر زمزمه کرد تا حفظ شد.

ساعتها با هم گفتگو میکردیم و به هم شبیه ترین بودیم. هنوز وقتی یاد او می افتم غمی در دلم زنده میشود که آه از دهانم خارج می‌کند.

رفیق همدمم بود و میشد ساعت‌ها حرف دل برای هم زد.

 دلمردگی و افسردگی مغازه دار جوان از دست داده مرا یاد خودم انداخت که حمیدم را از دست دادم.

 تا سال پیش دویدن های صبح گاهی را با ریفیقی انجام میدادم و میشد با دوست دیالوگ داشت.

می‌پرسیدند حرفتان تمام نمیشود و نمی‌دانستند با دوست بودن یعنی پر از حرف شدن.

این روزها اما تنها کنار رودخانه می‌دوم و صدای پرندگان و رودخانه است که می آید و دل تنگم با دوست دیالوگ کنم.

 نتیجه‌گیری:

یکی از لذت های مهم در زندگی، گفتگو با دوست است. دوست ناب داشتن است.

 

https://t.me/parrchenan

بطری

پشت چراغ قرمز خواب آلود و خسته و نیمه کلافه از گرما در حالیکه شیشه های ماشین  در شعر تابستان تهران پایین بود ایستاده و منتظر چراغ سبز بودم‌
 پسرکی آمد گفت شیشه را پاک کنم، با نیمه تکانی مختصر  با سرن اشاره کردم که نه نیاز ندارم. او هم از حال و روزم فهمید که از من برایش مشتری در نمیاد.
نگاهی به داخل ماشین کرد و یک چیزی گفت.
 اینبار به کلام آمدم که نه نمیخواهم. در این گمان بودم که بر تمیز کردن شیشه اصرار میکند.
دوبار با صدای بلند تری چیزی گفت و به جایی اشاره کرد. خیلی متوجه نمی‌شدم چه میگوید. 
 اشاره اش به بطری نوشابه خانواده پر از آبی بود که کف ماشین  یک ماهی است رها شده و در هر پیچی، لزگی برای خودش می‌رقصد.
اینبار حواسم را جمع کردم که چه میگوید و فهمیدم درخواست آن بطری را دارد.
همین که بطری را بهش دادم، چهره اش پر از خنده شد و جست و خیز کرد  و بالا پایین پرید و بدو با بطری جدید  سمت دیگر بچه های کار رفت.
بعید میدانم با همه پولی که آن روز کار کرده بود اینگونه خوشحال شده باشد.
موضوعی که پندارم را درگیر کرد، خوشحالی های کوچک دم دستی است‌.
مثلاً در کوچه ای که منزل ما در آن قرار دارد، جای پارک سخت پیدا می‌شود. گاهی که خانه می‌رسیدم و جای پارک راحت جلو منزل زیر سایه درخت توت را خالی می‌دیدم ، دلم میخواست از خوشحالی پرواز کنم.
نتیجه:
 حالا که خوشی های بزرگ در مملکت نایاب شده ، حالا که گرانی، بیزاری، بی تدبیری بیدادگر شده ، و چون به هر حال مجبور به زیستن و زندگی هستین این خوشی های خیلی ریز و بامزه را در زندگی بشناسیم و از آن  حداکثر لذت را ببریم. همه ما گویی به نوعی چون همان کودک، بی نوایم، گذر زندگی عمر را از کف می‌رباید با یک بطری هم شده شاد باشیم. 

https://t.me/parrchenan

شاد آمدم

بازدید از منزل رفته و به ماشین برگشته ام.

 یک لبخند خیلی خیلی لایت در چهره ام نشسته که جز خودم کسی بدان واقف نیست چرا که نمود بیرونی ندارد اما چون خودم احساس میکنمش، میدانم که هست.

دخترک زیبا و شیرین زبانی بود که در خانه کنار مادرش احساس امنیت و راحتی می‌کرد. ده روز دیگر تولدش بود همین که بهش تبریک گفتم گل از گل اش شکفت. جیبهایمذرا گشتم بلکه لواشکی که در آن گذاشته بودم و به نشانه هدیدتی بدهم. نیافتم.

او دختریست که سه ماه است در حال فرایند فرزند خواندگی یک خانواده شده است. خانواده ای پر از محبت، پر از امنیت.

 رو میکنم به راننده انگار که همه حرفهایی که در پندار و جمجمه سرم را شنیده میگویم:

 همیشه که بعد از بازدید نباید پتک خورده برگردیم، اینبار شاد آمدم 

 

شاد آمدم شاد آمدم از جمله آزاد آمدم

چندین هزاران سال شد تا من به گفتار آمدم

 

مولوی 

https://t.me/parrchenan