عید
پرچنان:
بهرام بیضایی اسطوره گیل گمش را بررسی کرده و چند وقت پیش بصورت پادکست آن را گوش فرا دادم.
در قسمتی از داستان مدعی است که پهلوان اسطوره با اسبش است که معنا می یابد و اسب برای پهلوان حکم زن او را دارد.
این موضوع برایم نارسا بود تا این ایام ما شدنم. اکنون که گیسو یار را شانه میزنم بیشتر میتوانم دلیل بیضایی را درک کنم. یال اسب و جلوی چشمش بودن، آن را خشو کردن، به او رسیدگی خاص کردن، یالهای زیبای اسب بشدت تداعی کننده گیسو محبوب است.
نکته:
محبوب و بافه اش
محبوب و گیسو درازش
محبوب و عطر زلفش
محبوب و شانه کردن آبشار موهایش
و همین...
وعده ی ديدارِ درخت و بهار
وعده ی ديدارِ گُل و آبِ جوی
وعده ی ديدارِ نسيم و گياه
جمله،
سرانجام،
به سامان رسد
وعده ی ديدارِ من و دوست،
آه!
شفیعی کدکنی
@parrchenan
در حال رانندگی است و پادکستی پیرامون افغانستان در حال گوش دادن هستیم. شکوفه های بادام وحشی یا ارژن در جای جای جاده سرک به عالم هستی سَرَک کشیده اند.
پرتاب میشوم چند هفته پیش، از سید میپرسم گواهینامه داری؟ پاسخ میدهد، به افغانی ها که گواهینامه نمیدهند. سی سال است پیش با پدرش ایران آمده است و هنوز نه خودش و نه فرزندانش و نه نوه هایش شناسنامه ندارند. با خودم فکر میکنم اگر تصادف کند هم خودش و هم فردی که مصدوم شده و هم خانواده هایشان منهدم میشوند.
اینگونه میشود که باوری به نام دست تقدیر یا سرنوشت یا قسمت در اذهان شکل میگیرد.
میگوید: هر چی قسمتمون باشه.
یکی از دلایل قسمت یا تقدیر گرایی را گمان دارم کشف کرده ام. نبود و فقدان قوانینی حمایتی. نبود خرد دور اندیشانه.
ادامه میدهد، خیلی از فامیلاهایمان چند سال پیش مهاجرت کردند اروپا و پولدار شده اند و آمدند ایران و زمین و باغ خریدهاند.
با تعجب میپرسم: برگشتند ایران؟
پاسخم میدهد: آری. به هر حال هم زبان و هم دین هستیم، جای دیگه نمیتوانیم.
کنج کوه را پشت سر گذارده ایم و به داستان خود برگشته ام. وطن جایی است که در آن به زبان و دین خود راحت سخن دل بگویی. احساس راحتی کنی حتی اگر سی سال بدنبال شناسنامه باشی.
وطن جایی است چون آغوش محبوب.
مهاجر کسی است که به وطن محبوب رسیده باشد.
شادند جهانیان به نوروز و به عید
عید من و نوروز من امروز تویی
#مولوی
@parrchenan
دیگر سیبی نمانده
نه برای من
نه برای تو
نه برای حوا و آدم
ببین!
دیگر نمیتوانی چشمهام را
از دلتنگی باز کنی.
حتا اگر یک سیب مانده باشد،
رانده میشوم.
سیب یا گندم؟
همیشه بهانهای هست.
شکوفهی بادام
غم چشمهات
خندیدن انار
و این همه بهانه
که باز خوانده شوم
به آغوش تو
و زمین را کشف کنم
با سرانگشتهام.
زمین نه،
نقطه نقطهی تنت.
بانوی زیبای من!
دستهای تو
سیب را
دلانگیز میکند...
#عباس_معروفی