عید

پرچنان:

بهرام بیضایی اسطوره گیل گمش را بررسی کرده و چند وقت پیش بصورت پادکست آن را گوش فرا دادم.

در قسمتی از داستان مدعی است که پهلوان اسطوره با اسبش است که معنا می یابد و اسب برای پهلوان حکم زن او را دارد. 

 این موضوع برایم نارسا بود تا این ایام ما شدنم. اکنون که گیسو یار را شانه میزنم بیشتر میتوانم دلیل بیضایی را درک کنم. یال اسب و جلوی چشمش بودن، آن را خشو کردن، به او رسیدگی خاص کردن، یالهای زیبای اسب بشدت تداعی کننده گیسو محبوب است.

 

 

نکته:

 محبوب و بافه اش

محبوب و گیسو درازش

محبوب و عطر زلفش

محبوب و شانه کردن آبشار موهایش

و همین...

 

 

 

 

وعده ی ديدارِ درخت‌ و بهار

وعده ی‌ ديدارِ گُل‌ و آبِ جوی

وعده ی‌ ديدارِ نسيم‌ و گياه‌

جمله‌،

سرانجام‌،

به‌ سامان‌ رسد

وعده ی‌ ديدارِ من‌ و دوست‌،

آه‌!

 شفیعی کدکنی

 

@parrchenan

 

در حال رانندگی است و پادکستی پیرامون افغانستان در حال گوش دادن هستیم. شکوفه های بادام وحشی یا ارژن در جای جای جاده سرک به عالم هستی سَرَک کشیده اند.

پرتاب میشوم چند هفته پیش، از سید میپرسم گواهینامه داری؟ پاسخ میدهد، به افغانی ها که گواهینامه نمی‌دهند. سی سال است پیش با پدرش ایران آمده است و هنوز نه خودش و نه فرزندانش و نه نوه هایش شناسنامه ندارند. با خودم فکر میکنم اگر تصادف کند هم خودش و هم فردی که مصدوم شده و هم خانواده هایشان منهدم میشوند. 

 اینگونه می‌شود که باوری به نام دست تقدیر یا سرنوشت یا قسمت در اذهان شکل می‌گیرد.

می‌گوید: هر چی قسمتمون باشه.

 یکی از دلایل قسمت یا تقدیر گرایی را گمان دارم کشف کرده ام. نبود و فقدان قوانینی حمایتی. نبود خرد دور اندیشانه.

ادامه می‌دهد، خیلی از فامیلاهایمان چند سال پیش مهاجرت کردند اروپا و پولدار شده اند و آمدند ایران و زمین و باغ خریده‌اند.

 با تعجب میپرسم: برگشتند ایران؟

پاسخم میدهد: آری. به هر حال هم زبان و هم دین هستیم، جای دیگه نمی‌توانیم.

 

 کنج کوه را پشت سر گذارده ایم و به داستان خود برگشته ام. وطن جایی است که در آن به زبان و دین خود راحت سخن دل بگویی. احساس راحتی کنی حتی اگر سی سال بدنبال شناسنامه باشی.

وطن جایی است چون آغوش محبوب.

مهاجر کسی است که به وطن محبوب رسیده باشد.

 

شادند جهانیان به نوروز و به عید

عید من و نوروز من امروز تویی

#مولوی

 

@parrchenan

 

دیگر سیبی نمانده

نه برای من

نه برای تو

نه برای حوا و آدم

 

ببین!

دیگر نمی‌توانی چشم‌هام را

از دل‌تنگی باز کنی.

حتا اگر یک سیب مانده باشد،

رانده ‌می‌شوم.

 

سیب یا گندم؟

همیشه بهانه‌ای هست.

شکوفه‌ی بادام

غم چشم‌هات

خندیدن انار

و این‌ همه بهانه

که باز خوانده شوم

به آغوش تو

و زمین را کشف کنم

با سرانگشت‌هام.

زمین نه،

نقطه نقطه‌ی تنت.

 

بانوی زیبای من!

دست‌های تو

سیب را

دل‌انگیز می‌کند...

 

#عباس_معروفی

۱۴۰۰

پرچنان:

عید 1400 است و نو شدنی، تولد شدنی.

حالم این روزها عجیب است. به قول اِبی دم به دم در حال آرزو تازه و عشق تازه هستم.

هر روز صبح که از خواب بیدار میشوم، گویی تازه متولد شده ام، برایم تازگی دارد، فضای جدید و حضور محبوبی در برت. گاهی این گمان را دارم ماهی هستم با حافظه ای کوتاه مدت و هر روز نو شدن از این دلیل نشئت میگیرد. چون ماهی از خودم میپرسم من کجا هستم این پری کیست؟ 

فیلمی از آلپاچینو هست که مشتاقم دوباره ببینم، نامش، بوی خوش زن است. این روزها به آن خیلی فکر میکنم. سالها از لذت های خیلی ساده محروم بودی، شانه زدن زلف یار یکی از عزیزترین آنها بود. یا از آن ساده تر تماشا کردن محبوب ، هنگامی که مشغول کاری است. این لذت ها چه مقدار ساده بود و از آن محروم بودم.

 

این ساعت‌ها فکر میکنم در حالیکه پارسا و عابد و مسلمان بوده مرده ام و چون چَشم باز میکنم، میبینم وعده حضرت حق عملی شده و حق تعالی به پاس همه یک عمر عابدی و ترسایی و زهدی که بر او ورزیده ام بهشت را بر من ارزانی کرده است.

به خودم می آیم و میبینم محبوبم را دارم تماشا می‌کنم. او همان بهشت وعده داده شده میتواند باشد.

و حتی بالاتر

 مگر بهشت موعود را میشود مویش را شانه زد؟ مگر میشود او را بوئید؟ مگر میشود او را در آغوش گرفت.

وعده حضرت حق نیازی به روزگار دور بیکران ناپیدا ندارد. از هم اکنون جاریست. در همین درنگ کوتاه اندک همچون پلک زدن زندگی است بهشت. بهشت اوست. نام دیگر محبوب، بهشت موعود است.

 این ساعت‌ها دلم ابریست. از این سرعت سرسام آور زمان دلم گرفته است. دلم میخواد مثل سعید لنکرانی وقتی با گوگوش در قایق بود رو کنم به زمان و سرش فریاد بکشم، واستا، لعنتی کمی آرام تر. این مقدار افسار گریخته مرو، رام و آرام شو، بگذار در بهشتم درنگی بیشتر نفس کشم.

 نکته:

تقریباً اطمینان دارم، قرن آغازین را پایانش را نخواهم دید. الهی در این درنگ باقی مانده از زمان، بهشت هایمان، وطن هایمان، را بیابیم و هر لحظه و هر روز و هر سال، نو و نو تر شویم.

عیدتان پر برکت، الهی همه مان زیادت شویم. وطنتان آباد که جانتان آباد.

 

 

هر بار ،

که ‌ترانه ای ‌برایت سرودم 

قومم‌ بر من تاختند!

که چرا برایِ میهن 

شعری نمی‌سرایی؟

و آیا زن

چیزی‌ به جز‌ وطن است ؟ . . .

 

نزار قبانی

 

@parrchenan

 

چشم‌هایت؛

سحرگاه را به پرندگانِ صبح

ابرهای باران‌زده را به رنگین‌کمان

ماه را به عشق‌بازانِ ساکت

و وطن را به من نشان می‌دهد

 

سفر کردم به هر شهری دویدم

به لطف و حسن تو کس را ندیدم

 

ز هجران و غریبی بازگشتم

دگرباره بدین دولت رسیدم

 

از باغ روی تو تا دور گشتم

نه گل دیدم نه یک میوه بچیدم

 

به بدبختی چو دور افتادم از تو

ز هر بدبخت صد زحمت کشیدم

 

چه گویم مرده بودم بی‌تو مطلق

خدا از نو دگربار آفریدم

 

عجب گویی منم روی تو دیده

منم گویی که آوازت شنیدم

 

بهل تا دست و پایت را ببوسم

بده عیدانه کامروز است عیدم

 

تو را ای یوسف مصر ارمغانی

چنین آیینه روشن خریدم

 

مولوی

وطن

یک هفته ام را مرور میکنم. یک هفته از نقطه صفر پیدایش «ما» گذشته است. نقطه صفر تکوین یکی از بخش های مهم تورات است و همیشه نامش دلم را می‌برد. از وقتی «ما» شده ایم، این نقطه صفر پیدایش را می‌فهمم درک میکنم و اتفاقات و حالات جدیدی را اداراک میکنم. در واژه ها غرق میشوم، یکی از این واژه ها وطن است. تا به حال معنایی که از واژه وطن در پندارم جولان میداد، یک واقعیت گوشت و پوست و خون دار نبود. یک واژه انتزاعی بود. وطن احساس و نامی بود که به سرزمینی که در آن ریشه داری اطلاق میشد. و مرزهای آن در نقشه جغرافیا مشخص بود.

اما این روزها این واژه برایم گوشتمند شده است. وطن می‌تواند یک انسان باشد. وطن وجود کسی و انسانی است که دلت، قلبت، روانت... در او مهاجرت کرده است. مهاجر او شده ای، پرستویی هستی که اینک به وطن به سرزمین او پرواز کرده ای. در این تعریف، وطن، از مهاجرت برمی‌خیزد تا مهاجرت به کوی دوست نکنی به وطن نرسیده ای. وطن گوشتمند برایم ملموس و عینی است. خوابش، بیدارش، خنده اش، گریه اش و چه مقدار که دوست داری قهرمان وطن باشی.

 برای رسیدن به مفهوم وطن انتزاعی و وطن پرست بودن فهم وطن گوشتمند لازم است. وطن گوشمند، شِق دیگری از عاشقی است. تا حدودی قابل مفهوم تر.

آن وقت دیگر به بنفشه حسرت نمی‌بری که با خود می‌برند وطنش را هر کجا.

تو خود با وطن خود در چیزی چون جعبه چوبی به هر کجا خواستی پر می‌کشی و سَرَک.

وطن اکسترنال مفهوم جدیدی است که در این یک هفته کشف کرده ام

@parrchenan

 

یک هفته از کشف و فهم جدیدم از واژه وطن می‌گذرد.

هر وطن نیاز به درخت دارد . کدام وطن سراغ دارید که بی درخت باشد. پس ما هم در وطنمان شروع به کاشتن درخت کردیم.

باشد که سال‌ها بعد به تنه قطور آنها تکیه داده و در سایه سار آنها پر از آرامش شویم.

قرار بر این داریم هر فصل درختانی بکاریم.

 

محبوبم! شما مرا آباد کرده آید. پیش تر درخت بریده ای بودم، مردم مرا ناچیز می‌شمردند. بعد از آن سپیده که در من طلوع کردید، درختی خرم شدم، بید مجنون شدم.جان من پریشان نیست. از ناله ها خود وامانده‌ نیستم.شب ها رختخواب غرق در اشک هایش نمی‌شوم.‌بی کس نیستم آبادم.

صالح علاء

امید

چند هفته پیش بود که دیدم این عکس جایش را گوشه تابلو، باز کرده و  روی اول بیت نشسته است. شب اش مادرم گفت، دیدم عکسِ با بابا در اتاقت نیست، گذاشتم اش آنجا. حرف خاصی نزدم. دوباره حرف رو پی گرفت؛ خوب نیست؟ گفتم عکسهای گذشته را دیگر نگاه نمیکنم.

عکس، فکر کنم هفده سالگی ام است که با بابا کوهیم و نفر سوم پایش سُر رفته و ما خندان شده ایم. بابا برای من الگو بود، از همه ابعاد و بعد از مرگش دیگر، تمایلی به دیدن عکسهای گذشته ندارم.  با دیدن عکسها حجم عظیمی حسرت فقدان او در وجودم کولاک می‌کند. و بغضی در گلو، حتی اکنون که به او فکر میکنم. در سه سال دوبار به این موضوع فکر کردم، خیلی فکر کردم، خیلی. اینکه ما چرا عکس می‌گیرم؟ و هر دوبار هم در پرچنان نوشتم. یکبار در دشت لار وسط بهشت گونه ای رکاب می زدم، از چنبر که پیاده شدم عکس بگیرم و کادرم را ببندم، گفتم سهیل چرا؟
 چرایم بی پاسخ ماند.
و بار دوم که باز هم این سوال گریبانم را گرفت: پاسخی یافتم تمسخر آمیز. خودم خودم را مسخره کرد:
 زهی خیال باطل.


و اینگونه شد که چند سال است که عکس های گذشته را نگاه نمیکنم. عکس می‌گیرم برای لحظه حال. همان لحظه. مخاطبانی برای عکس هایم به کمک تلگرام فراهم کرده ام که همان لحظه عکس ها را می‌بینند و تامام.


دوستی به نام امید که از روزگار سربازی به یادگار دارم این سوال را چند وقت پیش پرسید و دوباره جریانی در من شکل گرفت  و گویی راز گونه ای، مرا به این سخنرانی رساند.
خنده های داخل عکس نیز گویی ادامه همچین سخنرانی هستند که بیست سال قبل اتفاق افتاده است.
 این سخنرانی را در زیر باران بر روی چنبر هنگام رکابیدن گوش دادم.
پاسخ سوالم و بسیاری سوال های دیگر را میداد.
اینکه می ارزد عکاسی کنی و عکس بگیری و آرشیو کنی.
سخنرانی پیرامون «امید» است در بستر جامعه شناسی احساس.
من بسیار از آن آموختم.
پیشنهاد میکنم به تک تک دوستان و آشنایان و خوانندگان جانم، یک ساعت و خرده ای از وقتشان را خالی کرده و آن را در این روزهای تاریک گوش دهند.
برای من رخنه ای در این تاریکی بود، روزن نوری.
امید ، بر شما هم.

کتابی که سخنران ، معرفی میکند پی دی افش موجود است. اما چون هنوز خود نخوانده ام، و رسمی دارم که تا متن یا موسیقی را خود گوش نداده در پرچنان قرار ندهم، نمیگذارم تا اول بخوانمش.

@parrchenan

پیمان پیشنهاد دیدن تاتر لانچر پنج را داد و
رفتم به تماشایش.
تاتری بود که می ارزید ببینم، راضی بودم از دیدنش، اما به کسی پیشنهاد دیدنش را نمیکنم. از در تاتر که زدیم بیرون، سیل تماشاگران در حال خروج با هم این گفتگو میکردند که چه کسی چه کسی را کشته بود؟
و بیشتر کسان، تاتر را در حد رمان نووار دیده بودند.
 بعضی موضوع سربازی و همه داستان هایش برایشان برجسته شده بود و با توجه به معنای لانچر( سکوی پرتاب موشک) و تعابیر فرویدی از آن، مهمتر از دید نووار دیده بودند
اما
اما کسی خشونت تقریباً واقعی ( واقعاً بازیگران کتک می‌خوردند) را ندیده بود.
تاتر در حال قبولاندن چیزی زشت به مخاطبش بود.
اینکه خشونت، کتک زدن و... لازم بود. شکنجه برای رسیدن به حقیقت لازم بود.
و این برای من ویران کننده بود.
و به همین دلیل که کارگردان با استادی تمام توانسته بود این را به مخاطبش بقبولاند و او را اقناع کند، 


حال آنکه با همه خشونت و شکنجه ای که در کل داستان وجود داشت، از مخاطبان اگر بپرسی آیا در پایان به حقیقت رسیدید، پاسخ مثبتی نخواهند داشت.

@parrchenan

گریه درخت توت

این روزها به درخت توت بسیار فکر میکنم، شاید به این خاطر که جای به جای مسیرم، شهد توت های له شده اش، را می‌شنوم.
لطفی آلبومی دارد به نام گریه بید. یکی از اثر گذارترین موسیقی هایی است که در زندگی ام گوش داده ام، اما به نظرم، نام آلبوم همساز نیست. بید که گریه نمیکند، زلف پریشان میکند، می‌رقصد، سماع میکند، حتی مویه میکند، اما گریه نمیکند.
 به نظرم تنها درختی که گریه میکند، توت است. این چند روز، دقایقی را به تماشای درخت توت نشسته ام ریز ریز گریه میکند و توت هایش  یا بهتر بگویم اشکهایش بر زمین می نشیند.
درخت توت، درختی مقاوم است، تا آخرین جانی که دارد، تلاش می‌کند برای زنده ماندن، هم درختی است که در مناطق سرد رشد می‌کند و هم نسبتا گرم. حتی اگر از تنه قطع شده باشد، دوباره سال بعد جوانه ای میزند.
درخت توت شبیه این مردان درون گرایی است که از کودکی سخت کار کرده و کم حرف بوده و فقط کار کرده اند، زن و زندگی و بچه و تشکیل داده، هم پدر خوبی بوده و هم شوهر خوبی، اما در تنهایی خود، که به خود میرسد، گریه میکند.

اشکهای درخت توت، شور نیست و شیرین است. 
روزی رسان پرنده ها و مورچه ها.
درخت دیگری در خاطرم نیست که چون توت اشکهای زیاد و ریز و ریزان داشته باشد.

میفهمم چرا لطفی نام آلبوم را گریه بید گذاشت، هرچند بید گریه نمیکند.
ترکیب اسمی آن، شیک و ژیگول و شاعرانه است
ترکیب گریه توت شاعرانه و شیک نیست. تازه نیاز دارد، انتهای بهار دیده باشی گریه اش را، درخت را.
کلی پیش نیاز دارد، برای فهمیدن واژه و ترکیب نه شاعرانه گریه توت. تازه گریه درخت توت. چون گریه توت، تو را به میوه حواله میدهد تا درخت!
 

اما هر چقدر ترکیبهای شاعرانه باشند، تنها درخت توت است که اشک میریزد و گریه میکند.
###
چند صباحی است تهران پر از پروانه شده است و وقتی در خلوتی صبح، رکابان میشوم و به محوطه ای پر از پروانه میرسم، هوس میکنم، گنجشکی ، بلبلی باشم، پرنده باشم و به دنبال شکار پروانه ها، جست و خیز کنم. روزیم در پروانه ها باشد.
###
مسیر رکابیدن من، خیابان ولیعصر است. در سراشیبی، از مسیر بی آرتی میروم و در سربالایی در پیاده رو میرکابم.
وقتی که از بین اتوبوس های عظیم بی آرتی رد میشوم، وقتی که حتی موتوری ها، توان رفتن از بین دو اتوبوس بی آرتی که در دو ور خط ایستاده اند را ندارند، من از لای این غولها گذر میکنم. گاهی راننده ای از پشت آینه اش با من سخن می‌گوید و راه نشانم میدهد.
حس موشی، موشکی صحرایی در جمع فیلها را دارم. 
از وسط دست و پای این غولهای بی شاخ و دم، جستی میپرم و میروم.

@parrchenan

یاد آنها

بر روی دوچرخه در حال رکابیدن هستم و پادکستی گوش میدهم که پیرامون نوستالژی رادیویی است.
از گذشته دور رادیو، صداهایی را پخش میکند.
قصه ظهر جمعه با صدای محمدرضا سرشار، در کودکی، این برنامه را محال بود از دست دهم. 
 یاد بابا بر دلم مینشیند و پرتاب میشوم دوران کودکی، در سفره ناهار نشسته ایم و ناهار میل میکنیم و قصه ظهر جمعه را گوش فرا میدهیم. غذا خوردن ما در سکوت بود، بابا اعتقاد داشت، حرف زدن هنگام غذا خوردن باعث میشه غذا در گلو بپره. یک نوع منش آلمانی بود که فکر کنم از زمان زندگی جوانی اش در آلمان به یادگار آورده بود.
برای همین، قصه در سکوت کامل گوش داده میشد و خستگی کوه و کم خوابی شب کم کم بعد از سیر شدن شکم بر چشمان کودکی ام حاکم میشد.
معمولا ساعت سه چهار صبح میدان مجسمه دربند بودیم و صبحانه را در شیر پلا میخوردیم و ناهار، خانه بودیم. هر وقت می‌پرسیدم چرا آخه اینقدر زود میریم؟ می‌گفت به گرما نخوریم.
قبول کنید قصه ظهر جمعه، بعد از خستگی کوه که بر تن کودکی هشت نه ساله نشسته و شکمش سیر شده و در جمع آرام خانواده نشسته نوستالژی عجیبی ایجاد میکند و دلتنگ پدری می‌شود که دیگر نیست.

راستش نمی‌خواستم این مطلب را بنویسم. این موضوع در جریان سفر رکابزنی به کرمانشاه برایم اتفاق افتاده بود و قدیمی شده بود.
اما مطلب تلخی باعث نوشتن این نوستالژی شد.
از سال۸۶ که شروع به نوشتن وبلاگ کردم، وبلاگ های دیگری هم میخواندم. یکی از این وبلاگ ها، وبلاگ تیر چراغ برق بود به نویسندگی فقط باش.
دیروز خبردار شدم، به ناگهان، مادرش را از دست داده است. سالها وبلاگ خوانَش بودم و به قول دوستی، در نوشته های او با خانواده اش زندگی کرده بودم، غم عجیبی مرا فراگرفت. اصلا انتظار چنین غمی را نداشتم. شاید دو روز شیفت بودن و بیخوابی و خستگی ناشی از آن، روزه داری یا هر چی دیگر باعث شده بود، زیست شیمی خونم مستعد این فضا باشد.
 وقتی غمی بزرگ مرا فرا می‌گیرد، سمت چپ قفسه سینه ام سنگین میشود.

نوشت هنگام تشیع جنازه، این بیت را می‌خوانده است:
در رفتن جان از بدن گویند هر نوعی سخن
من خود به چشم خویشتن دیدم که جانم می‌رود

 خودم و خودتون را در خیال تصور کنید مادرتان مرده و بعد این غزل را با آن خیال بخوانید. اینگونه، غزل، غزل عاشقانه نیست اینگونه، غزلی مادرانه است.

ای ساربان آهسته رو کآرام جانم می‌رود
وآن دل که با خود داشتم با دلستانم می‌رود
من مانده‌ام مهجور از او بیچاره و رنجور از او
گویی که نیشی دور از او در استخوانم می‌رود
گفتم به نیرنگ و فسون پنهان کنم ریش درون
پنهان نمی‌ماند که خون بر آستانم می‌رود
محمل بدار ای ساروان تندی مکن با کاروان
کز عشق آن سرو روان گویی روانم می‌رود
او می‌رود دامن کشان من زهر تنهایی چشان
دیگر مپرس از من نشان کز دل نشانم می‌رود
بازآی و بر چشمم نشین ای دلستان نازنین
کآشوب و فریاد از زمین بر آسمانم می‌رود
در رفتن جان از بدن گویند هر نوعی سخن
من خود به چشم خویشتن دیدم که جانم می‌رود
سعدی فغان از دست ما لایق نبود ای بی‌وفا
طاقت نمیارم جفا کار از فغانم می‌رود

 

برای افطار میرسم خانه، هنگام بین دو نماز مادرم، چای دستش می دهم، بغضم میگیرد.

هدفم از این نوشته آن بود که:
قدر «آن‍‍مان» که با «آنها» داریم بدانیم.
 نیست شدن اساس طبیعت است.
@parrchenan

دوست و همراهم پرچنان

 چقدر برای پرچنان دلم تنگ شده بود.

 در چه موقعیتی هم مرا تنها گذاشت. یاد اشعار سهراب می افتم. آدم اینجا تنهاست ...

باری

 اکنون در دسترس ست و دوباره خواهم نوشت

 در این مدت یک برنامه خوب دوچرخه از میامی شاهرود به سمت کلاله گلستان اجرا کردیم.

یک بار دیگر با بچه هام کوه رفتم  و شب را در غار آغا بیوک خوابیدیم و صبح تا گردنه خر سنگ رفتیم و...

 و خیلی چیزهای دیگر.

 فعلن همین جوری نوشتم تا کمی در بغل  پرچنان  آرام بگیرم

 

...

دوست و همنورد عکاسمان ،جناب محمد نصیری بعد از مدتها تصمیم گرفته است که عکس های خود را عمومی کند.

و این سایت را راه انداخته است

ایشان الگوی مردانگی در کوهنوردی برای بنده هستند.

 فردی که به خاطر فردی دیگر حاضر شد که چند متری یک قله 8000 متری از آن صرف نظر کند و به همراه همنوردش به سمت کمپ های پایین تر گام بر دارد،او  فردی بسیار بزرگی برای بنده خواهد بود

 امیدوارم که از دیدن عکسهای زیبایش لذت ببرید و البته علاقه ای به دیدن عکس های بی آب و رنگ بنده هم بماند

یا محبوب

ماه مبارک نیز چند روزی نیست که شروع شده است و نفسمان را گرفته است.( این پست در هفته اول ماه مبارک نگارش شده است)

روزهای اول بود که شب هنگام ساعت 2:00 دل درد شدیدی عارضم شد و تا سحر ادامه یافت. هر کاری کردم نمی توانستم درد را رام کنم و آخر با چند مسکن قوی ساکتش کردم.در این لحظات دائم درد و سختی و محنتی که مردم سیل زده پاکستان با آن روبرو هستند در یادم می آمد. کشوری زمانی برنج ملتهایی دیگر را می داد و امروز خود محتاج برنج دیگران است.اما آن درد،-     نه تنها نباید از آن فرار کرد که باید به استقبالش نیز رفت. اجازه بدهید در سطور آینده بیشتر توضیح می دهم.

 از رمضان امسال می گفتم. با توجه به آنکه ما کوهنوردان و ورزشکاران حجم عظیم غذا و کالری در روزهای معمولی سال وارد بدن می کنیم ، ماه رمضان بدن با شوک عجیبی روبرو می شود. فکر کنم این حجم ورود در ماه مبارک به یک – پنجم برای من کاهش پیدا کرده باشد!!! یعنی بدن نمی تواند نه در هنگام سحر و نه در افطار حتی به عنوان فردی معمولی غذا بخورد.(دیروز افطار مهمان بودم دیدم غذایم با دختر عموی 10 ساله لاغر اندامم یکی شده است)پس با این اوصاف از ساعت 10:00 صبح تا 5-6 بعد از ظهر دائم گشنه هستی و ساعات و لحظاتی از آن را با دردهای جان دار شکمی نیز دست و پنجه نرم می کنی.

 تمام این ها گفته شد نه به قصد سالوس بازی و تزویز_ که این ایام از این مباحث سخن گفتن در نگاه عده ای که کم هم نیستند، یعنی بیهوده کاری – عبث کاری و حتی نادانی.

شاید هدف خداوند متعال ازگذاشتن  این روزها همانا این بوده ، تا هر کس با عمق وجودش رمضان را احساس کند تا بندگان بی نوای محبوب را نیز بشناسد و درک کند.آری اگر ساعتها گشنه باشی دیگر نمی توانی به مقدار لازم حتی در صورت فراهم شدن غذا از آن استفاده کنی.خداوند، این فلسفه را گذاشته تا از خود خواهی حتی به اجبار، رهایی یابی و به دیگرانی فکر کنی که هر روز سال با این مشکل دست به گریبان هستند.شاید این مردمان در دل آفریقا و آسیا  باشند، اما هر چه باشند  و هر کجا، مگر نه آنکه یکی از بندگان محبوب هستند؟.پس اگر خود را مستطیع دیدی نه به اندازه داشتن امکانات حج، بلکه داشتن پول حتی یک بربری، به کمک آنان خواهی شتافت. شده چند صباحی.و تا گرد فراموشی بر آن پاشیده می شود،این مانور خود خواهی شکستن و دیگر خواه شدن باز آفرین می شود.باور کنید در تمام لحظاتی که در روز که از زور درد گشنگی و دل درد، توانایی راست ایستادن را هم ندارم ، یاد گرسنگی پاکستانی ها می افتم.اگر فیلم سفر به قندهار مخملباف را دیده باشید، زنی برقه پوش به نزد دکتر می رود و از دردهای شکمی که دارد شکوه می برد، و پزشک داروی او را می دهد. یک قرص نان، جهت رفع گشنگی.

 همیشه شکایت خود را از این چرخش ماه های قمری به دیگران می کردم، اما اینک که نیک به ماجرا می نگرم می بینم رمضان اگر همیشه تابستان بود ، خوب مردم فراری بودند و اگر همیشه زمستان، مردم طعم واقعی زندگی در تنگنا را متوجه نمی شدند، پس راه حل بین بینی انتخاب شد، تا ما مردمان از خودخواهی رهایی یابیم.

 پس این جا و در حضور دیگر بندگان محبوب، از خداوند عالم بابت این شکایتها- طلب بخشش دارم،که تو دانایی و این بنده نالان ، نادان.

-    آیا راه های کمک به مردم پاکستان، طوری که بدستشان برسد را میدانید.؟ یعنی نه این ور  ونه آن ور بالا پایین نشود.

-    در این روزها اگر مشغول در روبروی کامپیوتر  هستید ، قران خوانی استاد شجریان را که در مجموعه به یاد پدر گرد آوری شده از دست ندهید.

*ظاهراً در پست پیشین نظراتی حذف شده اند که بنده از آن بی اطلاع هستم. ظاهراً بلاگفا خودش گاهی می پره وسط ماجرا و ...

----

3 پیوند روزانه را که اخیراً اضافه شده از دست ندهید.

وصیت نامه

این پست بر خلاف رویه و عادت و پیشنهاد خودم به دیگران طولانی است.

چند صباحی است که بعد از روز قدس دسترسی به وبلاگ و بلاگفا و اینترنت مشکل شده است و میز گرد و میتینگ پیرامون خطرات نرم در این زمینه برگذار می شود. بعد از دادگاه پنجم و محاکمه اینترنت، بوی غزل خداحافظی وبلاگها به مشام می رسد.

و این چنین است که اگر این چنین باشد هر مرگی را وصیتی است، حتی اگر تنها خدا از مرگ خبر داشته باشد.

این وصیتی است که مرگ ممکن است او را از شما خوانندگان جان که بسیاریتان را ندیده ام، اما واژه واژه شما را خوانده ام باشد جدا کند.

شب های رمضان تمام شدو من اکنون خارج از رمضان می نگرام ، نه بر کیبرد ، که در کاغذ . ونه در روبروی کامپیوتر که در فضایی طبیعی  که صدها کیلومتر با کامپیوترم فاصله دارم. همچنین اعتراف می کنم که برای اولین بار است که دست به چنینی عملی می زنم.

آری می گفتم، رمضان تمام شد. رمضانی که با همه رمضانهایمان تفاوت داشت. رمضانی که مرا دوباره به شریعتی پیوند داد.مرا در کویر هبوط شده ی آدم پرتاب کرد.سالها پیش، کویر و هبوطش را خوانده بودم. آن سالها سهیل دیگری بودم. اما امسال که خوانش جدید همان کتاب را آغازیدم، آن را بسیار متفاوت تر از آنچه قبلاً دیده بودم یافتم.ظاهراً آن سهیل  از نو تولد یافته است.

یک مقاله که از دکتر شریعتی بسیاری خواده شده، توتم است.

توتم شریعتی قلم اوست، می دانیم توتم یعنی چه و دیگر توضیحی درباره آن نمی دهم .ام دکتر در کتابش از خواننده می پرسد توتم تو چیست؟کیست؟ کجاست؟

همانی که ذاتت، قبیله ات، قبله ات از آن سر بر داشته است؟

همانی که تو را آدم می خواهد. به قول دکتر:

" هر کسی را توتمی است و توتم "ذکر" است. و مگر نه زندگی، هیچ نیست جز فراموشی؟ و خوشبختی هیچ نیست جز لذت و آرامش کسی که دیگر هیچ چیز بیاد نمی آورد؟! که" آدیمیت" یعنی از دست دادن بهشت، یعنی هبوط، تبعید، کویر، غربت، تنهایی و همنشینی و همخانگی با مرغ و مور و مگس! و خوشبخت، بدبختی است که آدم بودن خویش را پاک از یاد برده است"

حال توتم من و تو چیست؟

خدا وکیلی فکر کنیم و جواب آن را به خود بگوییم، اصلاً خواستید بازی وبلاگی راه بی اندازید. اما فکر کنیم توتم من و تو چیست؟ و از دیگران هم بپرسیم.

جواب من این بود:

اول خواستم بگویم کوه، اما دیدم آن هست و همه اش نیست. باید فراتر از کوه باشد، ذات من، هویت من، درون من

پس بیشتر اندیشیدم.

شما فکر کردید؟ اگر به جواب رسیدید ادامه مطلب را بخوانید و گرنه بگذارید برای دگر روز تا جواب خود را بیابید.

توتم من" پرچنان" است، پرچنانی که در آن هم از کوه نوشتم، هم از زندگی،

برای کوه خلق کردم تا ناب ترین لحاضات زندگی ام را که  در کوهستانها داشته ام را در آن ثبت کنم و در ادامه به همان تعریفی که از دکتر ذکر کردم رسیدم، لحظه ای که فهمیدم این دنیا کویر است، کویری که در آن هبوط کرده ایم. در ادامه آن اندیشه ها و لحظه ها به این پرچنان اکنون رسیده ام. ضمیر نا خود آگاهم، دادگاه بی دادگر زندگی ام ، و من پرچنان شدم، همچنا که دوستان بسیارم مرا با پرچنان دوباره یافتند. همچنان که خودم، خودم را در پرچنان دوباره یافتم.

توتم من پرچنان است که ملغمه ای از کوه و فکرت و اندیشه و قلم است.

 بی بی سی برنامه ای دارد به نام نوبت شما.

قسمتی از آن به وبلاگها سر می زند و نوشته هایی از آن را که با موضوع ارتباط دارد می خواند. به نظر من بهترین قسمت کل بی بی سی همانجاست و اکنون گویی دولت قصد داردبهترین قسمت من ، ما ، شما را از من، ما و شما بگیرد.


P1110177.JPG


دکتر شریعتی پس از آن که توتم خود را به خواننده معرفی می کند ، با خود اتمام  حجتی نیز می کند، از خود باز پرسشی می کند: با توتم خویش تا کجا خواهم رفت:

"قلم توتم من است، توتم ما است، به قلمم سوگند، به خون سیاهی که از حلقومش می چکد سوگند، به رشحه ی خونی که از زبانش می تراود سوگند، به ضجه های دردی که از سینه اش بر میآید سوگند که توتم مقدس را نمی فروشم، نمی کشم،گوشت و خونش را نمی خورم، به دست زورش تسلیم نمی کنم، به کیسه ی زرش نمی بخشم، به سر انگشت تزویرش نمی سپارم، دستم را قلم می کنم و قلمم را از دست نمی گذارم، چشمهایم  را کور می کنم، گوشهایم را کر می کنم، پاهایم را می شکنم، انگشتانم را بند بند می برم، سینه ام را می شکافم، قلبم را می کشم، حتی زبانم را می برم و لبم را می دوزم...

اما قلمم را به بیگانه نمی دهم.

به جان او سوگند که جانم را فدیه اش می کنم، اسماعیلم را قربانیش می کنم..."

حال اگر هر کسی با توتم من همچین رفتاری کند، پاسخ من همان پاسخ دکتر خواهد بود.


اگر ماندیم و ماندید همچنان پرچنان خواهد ماند و گرنه mail و e-mail خواهد بود ، وگرنه کاغذ و قلم خواهد بود، وگرنه پوست آهو و دوات خواهد بود و گرنه چکش و سنگ و تیشه خواهد بود و حتی در آخر اگر هیچ نبود ، خنجر و قلب من و شما خواهد بود، اما بیگانه نخواهد بود.

چرا که ما آگاهی از یک دیگر کسب می کنیم  و هر گز بیگانه نخواهیم بود.


P1110178.JPG

شب های رمضان من

به این فضا 24 و سخنرانی سروش و کویر را هم بی افزایید


آگهی

چند وقت بود که فرصت نوشتن برایم فراهم نشده بود.

به امید خدا در اولین فرصت خواهم نوشت

اما به اطلاعتون برسونم

که پیوندهای روزانه را فعال کرده ام

و در پیشنهاد می کنم که آخرین پستهای در خیال - مهاجرانی و با گریه خندیدن رو بخونید.

بازی وبلاگ ماه رمضانی

توده كشت مرا به يك بازي وبلاگي دعوت كرده است

به اين مضمون كه 3 تا از مشكلهايي كه دوست داري تا آخر ماه مبارك برطرف شود چيست؟

و 3 تا از آرزوهاي كه دوست داري تا آخر سال بر طرف شود كدام است.البته توده كشت براي مجردها اين دومي را 2 تا در نظر گرفته چرا كه يكيش از نظر ايشان معلومه.

اما  من هرچه فكر كردم  نه مشكل بخصوصي دارم و نه آرزويي. برا همين هر وقت سرم را رو بالشت مي گذارم 3 سوته به خواب مي روم .

اما اولي:

1.دوباره  ورزش دو وميداني  يا همان دويدن دور پارك پرديسان را شروع كنم

  2. خدا من و دوستانم را به خودش بيشتر نزديك كنه

3.يك كفش دوپوش بتوانم بخرم

اما دومي

1. اين شش ماه سربازي باقي مانده كه مجبورم بعد از فوق ادامه اش بدهم ماست مالي بشه

2.يه پول و قدرت بدني درست حسابي گيرم بياد تا بتوانم بروم قله هاي خارج از كشور را صعود كنم.

3.  من هر كار كردم ديدم اين 3 ما همون 3 توده كشت نيست.بر ايران يكنفر آدم درست حسابي حكومت كنه و ديگه ريخت و صداي رييس جمهور و نشنوم.

حال پنجره جوبي را هم بنده به اين بازي وبلاگي دعوت مي كنم.

 

 

 

 

اهدای خون 2

1.بازیهای المپیک هم تمام  شد و باز ایران یک فرصت دیگر را از دست داد. ایران از المپک سال 1948 تا به کنون بدترین نتیجه ی خود را گرفت البته منظور من این نتیجه گند نبود. چرا که زیان بیشتر از این بود. بهتر است منظور خود را بهتر بیان کنم. ایران فرصت بزرگی برای فرهنگ سازی ورزش از دست داد. فرصتی که جوانان کشور خود را از این خمودگی برهاند و به دامان ورزش بسپارد.چگونه؟

بسار ساده اگر ایران این رویداد بزرگ جهانی را که حتی جنگ گرجستان و روسیه هم نتوانست بر آن غالب شود پخش مستقیم می کرد و تمام رشته ها را مانند دیگر کشورها پخش می کرد و پسران و دختران ایرانی اندام زیبا و ورزیده و چهرهای زیبای این ورزشکاران را می دیدند.آن وقت بود که متوجه می شدند، می شود بدون ساکشن و عمل بینی هم زیبا بود ،آن وقت بود که متوجه میشدند دامان ورزش بسیار امن تر از پناه بردن به تریاک و اکس است.آن وقت بود که اراده قوی برای فرهنگ ورزشی بودن ایجاد می شد. 28 رشته ورزشی می دیدی و می توانست ورزشی که مورد علاقه خودت است را پیدا کنی. آن زمان بود که غم مان نبود در افغانستان 180 هزار تن مواد مخدر تولید می شود یا 280 کیلو ، چرا که با فرهنگ سازی ورزش تقاضایی برای مواد نمی ماند. البته تنها پخش آن چنین نتیجه ای در بر نداشت بلکه می توانست یک استارت اولیه و محکم باشد و سپس در پی آن مدیریت اصولی در این زمینه بود که نتیجه همین آرزو می شد.

فکر کنید  اندام زیبای مایکل فلپس چه انگیزه ای در من جوان برای شنا گر شدن ایجاد می کرد. اما حیف که تنگ نظری های مسئولین امر باز فرصت سوزی دیگری نصیب ایران کرد. و ما مثل همیشه بازنده از این فرآیند به بیرون آمدیم.

در تمام این ورزشکاران شاید هیچ کدام مثل مایکل فلپس برای من نبود. کسی که 8 مدال طلا این المپیک و 7 مدال المیپک قبلی را از آن خود کرده. کسی که گفته در این 4 سال 3 کار بیشتر نکردم . تمرین کردم – خوردم – خوابیدم و  دیگر هیچ. کسی که هر وعده غذا 4000 کالری می خورد . در حالیکه یک انسان معمولی 2500 کالری بیشتر درکل روز نمی خورد. آن وقت این آقا 12000 کالری می خورد. گوارای وجودت .

 2. این هفته ماه رمضان شروع می شود. امسال بنا دارم حرکت  وبلاگی اهدای خون را برای دومین بار اجرا کنم.( سال گذشته پنجره چوبی و برادران خانم تقوایی نگذاشتند این طرح به شکست بی انجامد که  جل دارد یاز از آنان تشکر کنم) پس کسانی که تمایل دارند در این حرکت شرکت کنند( اهدای خون):

 وعده ما 1 شنبه ساعت 6:15 ، مرکز انتقال خون ولیعصر.

اگر چنانچه پیشنهاد دیگری برای روز و ساعت و تاریخ دارید – لطفاً تا قبل از آن تاریخ بیان فرمایید. دوستانی که در دیگر شهرهای ایران و یا هر کجای عالم هستند نیز می توانند در این امر انسانی شرکت کنند.

منتظر هستم.

در پایان فیلم فهرست شیندلر یهودیان نجات یافته به نشانه تشکر از شیندلر انگشتر طلایی  با استفاده از طلای دندان خود برای او درست کردند و این سخن از تورات را بر روی آن حک کردند.

هر که جان یک انسانی را نجات دهد گویی جان تمام انسانها را نجات داده.

 این سخن از تورات دقیقاً آیه ای از قرآن است. که من آدرس دقیق آن را فراموش کرده ام.

حال عده ای می گویند برای بدن حجامت خوب است. البته که بر این سخن اما ها می آید چرا که اگر کسی حجامت کرده باشد تا 5 سال( فکر کنم) از خون دادن منع می شود.

حال بگوییم این حرف اصلاً درست. خونی که می تواند جان انسانی را نجات دهد حیف نیست بیهود از بین رود؟

به امید دیدار دوستان.

24 ساعت آخر من

1.دوست تازه وبلاگیم  توده کشت ازم خواسته وارد بازی وبلاگی بشم   که اگر 24 ساعت به پایان عمرم مانده باشد چه می کنم؟

دو سه روز فکر کردم براستی چه می کردم اگر اینگونه بود اما به جوابی نرسیدم.

دوستانی که مرا می شناسند می دانند که در عوالم بی خیالی سیر می کنم.

گفتم خوب می میرم دیگه اما نه واقعاً نمی تونم اینگونه فکر کنم که اگر اینگونه بگویم خالی بستم.

زمانی که تازه دبیرستان رفته بودم و البته کلی هم مذهبی بودم (نسبت  حالم به آن موقعم مثل مقایسه مایکل جکسون با مصباح است).

آره تو عوالم اینکه این دنیا مفت چنگ دنیا دوستان بودم.( خفن بودم ) و مثل هر مومن دیگه آرزو مرگ می کردم اتفاقاً روزی در کوه تفاقی افتاد و من در شرف پرت شدن از ارتفاع 200 -300 متری بودم که صد در صد به آرزویم ( مرگ) می رسانید. اما همان موقع چنان عطش ترس از مرگ مرا احاطه کرده بود( با اینکه تند تند آب می خوردم اما همین که آب از لبم فاصله می گرفت گویی 3 روز است آب نخورده ام) که اگر کمی این روند ادامه پیدا می کرد از تشنگی تلف می شدم. آنچنان به زندگی وابسته بودم که با دستانم وقتی خارهای تیز را می گرفتم اصلاً متوجه نمی شدم و آخر وقتی که از آن مهلکه نجات پیدا کردم  متوجه شدم که تمام بدنم از خار و خاشاک خون آلود است و البته یک نکته مهمتر که کشف کردم این بود: که چه مقدار به زندگی  و زنده بودن وابسته هستم.

اما اکنونم دنیای بی سهیل برایم معنا نداره و  هنوز گاهی به فکر همان دوستم می افتم که پرچنان و به یاد او تشکیل دادم ومی بینم که دنیا براحتی بدون او می چرخد.

برا همین خیلی سخت بود درباره این موضوع بی اندشم و بنویسم. اما اگر واقعاً قرار بود همین گونه باشد

شاید آن 24 ساعت را شروع به توبه می کردم ( اما نه آخه پدر صلواتی کل زندگی  را نمی شه تو 24 ساعت شست. )

به کوه و قله پناه می بردم که چند بار در سخترین شرایطی که در زندگیم بوده به آن پناه برده ام.

اول تو پرچنانم که احساس می کنم دائم در حال هویت بخشی به من است از دوستانم حلالیت می طلبیدم.

کوله را می بستم و به مرتفع ترین جایی که در آن منطقه است می رفتم. اگر به قله می رسیدم وهنوز 24 ساعت تمام نشده بود بر می گشتم پایین و دوباره بالا می رفتم تا کار تمام شود- فکر کنم گاهی در آن لحظات به امام حسین خودم  فکر می کردم .تو راه هم هر کسی را دیدم هر چه وسایل کوه همراه داشته باشم به او می دادم.اگر در دل شب این اتفاق می افتاد رازی تر بودم.

2.یک کم اوقاتم تلخ شد. مثل اینکه دنیا بدون من هم خواهد چرخید.( هنگام نوشتن معمولاً آهنگ می گذارم. معمولاً سنتی اما این بار پاپ بود ولی این قدر حالم گرفته شد که به شجریان بازگشتم)

4. فکر می کردم بازی خوبی باشد اما بر من که تلخ شد اما اگر امیرجانم پنجره چوبی بپذیرد او را به بازی دعوت می کنم.

5. آخر هفته توچال – شهرستانک شبانه با دانشگاه تربیت معلم خواهم رفت هر کسی از دوستان خواست با ما همراه شود با من تماس بگیرد.4

 نوشته شده در غروب تلخ 3 شنبه .

وبلاگ 5 ( در پاسخ به امیر)

در پاسخ به پنجره چوبی:

می بینم که در این یک سال هیچ کدام از اون 3 پارمتری که گفتی نداشته ای و در اولین سالگرد تولدت( تولد خود واقعی) به آنها رسیده ای

بله این اولین هدیه داشتن وبلاگ است. حس داشتن اعتماد به نفس. اینکه من هم می توانم.

اما من در نگرش شما که بیشتر بعد منفی آن را در نظر گرفته بودید نقدی دارم.

1.اگر ما وبلاگ را در حوزه رسانه در نظر بگیریم ملتفت می شویم که فرد وبلاگ نویس

نیز مانند دیگر نویسندگان رسانه ها ست که در اکثر رسانه ها نیز نام تنها زینت بخش مقاله است .

2. شما در فضایی می نویسی مجازی . یعنی هست اما نیست. وجود دارد اما وجود ندارد. پس نیازی ندارد که چهره خود را نمایان سازد و تنها افکاری را که در مغز خود دارد نمایان خواهد کرد.

3.بسیاری از وبلاگ ها متعلق به بزرگان و اساتید دانشگاهی است که آنها هم اکثراً تصویری از خود نداده اند. آیا آنها که شناخته شده هم هستند  هم همان 3 مشکل را دارند؟

4.نگذاشتن تصویر کمک می کند که خواننده بدون هیچ قضاوتی به آن چه نوشته شده است بیندیشد. مانند خواندن مقایسه بین رمان و یک فیلم از همان رمان

که اکثراً رمان را دل چسب تر می دانند که یکی از دلایل آن است که خواننده برای فرد شکل و قیافه در خیال می سازد و در فهمیدن کلمات او را بیشتر یاری خواهد کرد. در نتیجه کلمات تاثیر عمیق تری می گذارند.

5.گاهی از موارد باید هدف از ساختن وبلاگ برای نویسنده را نیز مدنظر داشته باشیم. چرا که شاید یکی تنها خودش می داند که وبلاگ دارد و برای کسانی می نویسد و پنهان بودن خود یکی از مهمترین دلایلی است که وبلاگ را برای نوشتن انتخاب کرده است.

6.باید این نکته را هم مدنظر قرار داد که ما در کشور دموکراتیکی زندگی نمی کنیم وباید برای آن هم اندیشه ای کرد.

7. و این سئوال که اول باید کرد اینکه گذاشتن تصویر چه سودی دارد؟که به نظر من جواب های شما پاسخ مناسبی برای این سئوال نبود.

8.شاید من عکس خود را میگذاشتم این نوشتار نیز تغییر می کرد(ارزش های متغییر)

 

 

*این هفته هم برنامه دریاچه گهر داریم.

وبلاگ 2

دوستان با نظرهايشان به بنده کمک کردند که دريچه هاي تازه تري برايم باز بشود.
اولاً چرا ما بايد خودمان را دست کم بگيريم(آقا بهنام). بنده مثال روزنامه نگار را زدم و در مثل مناقشه نيست.
همين که تو مي تواني روي يک نفر تأثير بگذاري. کافي است. تأثير شايد يک لبخند يک لحظه تفکر يا تغيير در روش زندگي باشد.
پيشنهاد مي کنم مقاله اي که بهنود در ويژه نامه شهروند ( عيد) نوشته بود را مطالعه کنيد( مخصوصاً آقا بهنام)
که چگونه يک وبلاگ توانست دنيايي را بر ضد بوش بشوراند.يا چگونه ابو غريب بر ملا شد.
ديوماً اين که انسان خود آرماني را نشان مي دهد را بنده رد نکردم. اما چون اين آرمان به نوشتار تبديل مي شود
 وخودت مي نويسي تو را مجبور خواهد کرد به آن نزديک تر شوي.( همان سخن که تير چراغ برق زده بود)ديگر نمي تواني به خودت به درونت هر روز و هر روز دروغ
بگويي مگر آنکه به قول معروف گرگ باشي.خوب آدم گرگ هم که وبلاگ نويس ثابت و حرفه اي نمي شود.
لحظه به لحظه سعي مي کني به نوشته اي که از درونت برخواسته نزديک تر شوي و اين تعالي ايست.ناب شدن است. حساب پست دادن به خود است
بميريد قبل از آنکه بميرانند است.

در ضمن در برشهايي از مطالبي که در پست ها مي گذاري. خود واقعي را به نمايش مي گذاري( تجربه خودم و چند نفر ديگر از وبلاگ نويسان است)
البته خودخواهي است که تجربه خودم را به ديگران تأميم بدهم. مثالاً هنگامي که ناراخت هستي محال است که بتواني پست شاد بگذاري
 و يا بالاعکس. وقتي غرق کتابي  هستي نمي تواني خارج از آن بنويسيآيا اينها واقه و رئال نيست.
اينها همان برشهاي واقعي از زندگيست.
و اين که مي نويسي و آگاه مي شوي به دروني ترين حالت هاي خودت که گاهي هيچگاه نمي شناسيمشان.
 و تخليه روحي مي شوي - شناخته مي شوي نه براي ديگران که براي خودت.
اگر هم دمي نداري مي تواني گاهي حرف دلت رو  بنويسي و هم دمت شود دوستان مجازيت
من شايد هيچ گاه نمي توانستم پست سيگار در پادگان رو براي خيلي ها تعريف کنم . اما توانستم يکي از طنزگونه ترين و در عين حال هشدار گونه ترين
سخنانم را بنويسم.
و اين که خيلي حرفها که درونت است . غمباد کرده را مي تواني بنويسي.و چون نوشتي راحت شدي
گويي بعد بغضي گريه اي سخت سر داده باشي ( اولين پست من اينگونه بود)
ببخشيد که از تجربه هاي خودم در وبلاگ گفتم اما مي خواستم . نمونه اي عيني بياورم.
 تا پست بعد.

وبلاگ

چند وقت بود كه دلم به نوشتن نمي آمد. اما اكنون اندكي اين موضوع تعديل شده است.

موضوعي را پنجره چوبي آغاز كرد و وبلاگ تير چراغ برق آن را پي گرفت كه به نظرم با توجه به اين كه موضوع اصلي ما است بايد بيشتر بدان پرداخته شود.

وبلاگ و وبلاگ نويسي كه امير و تير چراغ برق به آن پرداختند كه به نظر من نكات زيبايي در نوشته‌ي تير چراغ برق نهفته بود.

حال بنده نيز مي خواستم مطالبي را به آنها بيفزايم.

وبلاگ همچون روزنامه ايست كه خبرنگار و مدير مسئول و.... آن همه خود ما هستيم و البته لازمه روزنامه نگاري دانستن است و گرنه چون روزنامه هاي زرد خواهي شد و بيننده اي زرد تو را خواهد ديد . اما اگر خواهان آني كه بخوانندت آنان كه ميدانند و دوستدار دانستن هستند ، آن وقت بايد چاره اي ديگر كني .

پس بايد تجربه هاي زندگي را زياد تر كني ، قلم را روان تر و دقت خود به پيرامون خود بيشتر.

در مورد تجربه از دو صورت خارج نيست. يا خود شخصاً اقدام كني يا آنكه با استفاده از تجربه ديگران به مرحله پختگي برسي كه اين حالت را با خواندن داستان ، رمان،فيلم( چرا كه آنها خود موضوعي كه خلق كرده اند را در بستر تجربه هاي خود بدست آورده بودند) پيدا كني.

و به پيرامون خود بنگري چون تازه واردي كه به شهري غريب پا مي گذارد. پس تو همچون مسافري مي شوي تيزبين و نكته‌سنج. پس دنيا ديگر براي تو تكراري نيست  حتي اگر هر روز از يك مسير  به مقصدي معين بروي و برگردي. چرا كه مردم پيرامون خود انسانهايي هستند كه هر روز با خصوصيات اخلاقي و ذهني متفاوتي ظاهر مي‌شوندو سخن مولا علي را به ذهن  روان مي سازي كه هر كس كه دو روز زندگي اش مانند هم باشد ضرر كرده است و تو  اجابت كننده راه او مي شوي.

 در وبلاگ تو بايد دائم در حال آموختن باشي تا بتواني بياموزي يا نه بتواني خود را  آيينه نگاه و نقد ديگران پيرايش كني و به رستگاري نزديك تر شوي و اگر غير اين باشد . لحظه به لحظه به پايان راه خود مي رسي.

و اگر اين گونه بود به خود واقعي خود بيشتر نزديك شده اي.

و در آخر تو با كساني آشنا مي شوي كه شايد بسياريشان را نديده باشي و هرگز هم نتواني ببيني . اما با تكه و قطعه و برشي از زندگي او بر خورد كرده اي كه واقع است . دروني است و به خود واقعي آن نزديك تر. ( اين قسمت آخر را در پستهاي ديگر بيشتر توضيح خواهم داد).