زن

حوادث این روزها و بخصوص مرگ مهسا امینی را اجازه دهید از زاویه ای دیگر بنگریم، زاویه ای که شدیداً مرا به فکر برده است.

چند سال پیش بود که ما بلوچستان را رکاب زدیم. آن هم بیخ مرز افغانستان و پاکستان.

بسیاری ما را از این کار نهی کردند اما رفتیم و ادامه دادیم. دو مرد و یک زن بودیم.

در آنجا خود اهالی می‌گفتند این خانم است که امنیت شما را تکمیل کرده است و واقعا نیز این چنین بود. مردمی چشم پاک بودند و هستند. به گمانم امنیتی که ما در آن سفر داشتیم به این واسطه بود که زنی در تیم ما بود.

حال چه شد که به این خاطره پرتاب شدم؟

به گمانم در دو سوی ماجرا، یعنی حاکمیت و معترضان، موافقان و مخالفان حجاب اجباری، ریشه های مشترکی دارند و در یک جهت هستند!!

چگونه ممکن است؟

اجازه دهید این فرضیه سخت و پیچیده را کمی واشکافی کنم.

۱. دو سال پیش ساقط شدن هواپیمای مسافربری با کلی مسافر را داشتیم که در آن هم متاسفانه حاکمیت کلی نیرنگ و دروغ داشت اما اتفاقاتی به این گستردگی به وجود نیامد.

وقتی خبر مرگ مهسا امینی را خواندم ، غمی بزرگ بر دلم نشست و وقتی به دور و اطراف خود نگریستم آنها را نیز چنین دیدم. گویی هوا غمناک بود و غم جرمی داشت که بر دل هر کس با نفس کشیدن می‌نشست.

اگر بخواهم مفهوم روح جمعی یا خرد جمعی یونگی را برای خودم تا حدودی تعریف کرده باشم چنین فضایی را میتوانم مثال آورم. گویی روح جمعی ایرانیان از این بابت درد گرفته باشد. چرا؟

چرا در ساقط شدن هواپیما که تعداد کشته هایش چند صد برابر بود این فضا به وجود نیامد اما برای این دختر این چنین شد؟

۲. چند سال است که حاکمیت به اسم دفاع از حرم نیرو به سوریه ارسال میکند و حرم یعنی مرقد حضرت زینب و دختر منتسب به امام حسین یعنی رقیه.

در طول جنگ و حتی پس از جنگ نیز حاکمیت اعلام می‌کرد خون شهدا جهت حفظ ناموس ( بخوانید حرمت زن) بوده است.

۳. دین شناسان معتقدند ادیان اسلام و یهود و مسیح یک ریشه مشترک دارند و پسر عمو هستند. اگر بخصوص به فقه یهود و آیه های آن دقیق شویم شباهت های باورنکردنی بین اسلام و آن خواهیم یافت. اما این دو با این که این مقدار ریشه های مشترک دارند، این مقدار اختلاف دارند.

نتیجه‌گیری:

به گمانم دو سر طیف که در بالا بدان اشاره شد یک ریشه مشترک دارند و آن مقدس شمردن و قدسی کردن اسطوره زن است. زنان برای آنها همچنان اسطوره هستند. زنان بدلیل خلق یک انسان در بطن خود از گذشته تاریخ برای مردمان حالتی قدسی و اسطوره ای داشته است. اما در دنیای جدید و مدرن به گمانم از زن این نگاه اسطوره ای گرفته شده است و به زن و مرد با یک نگاه مشترک دیده میشود اما در کشورهای پس مانده از مدرنیته هنوز همان جریان هزار ساله جریان دارد.

مردم معترض و خشمگین هستند چون آن روح جمعی آن خرد جمعی به این نتیجه رسانده که به اسطوره زن آسیب رسیده است. همان اسطوره ای که حاکمیت را سالها به اسم دفاع از حرم، مردانی را به سوریه کشاند. در جبهه ها سالها جنگیدن.

نتیجه‌گیری نهایی:

به گمانم ما ایرانیان به رغم همه ادعا ها هم‌چنان در اسطوره زندگی میکنیم و در اسطوره می میریم.

پی نوشت:

۱. این جستار جای بیشتری برای مداقه و مطالعه دارد.

۲. کتاب های عشق صوفیانه و زن در آیینه جلال و جمال نوشته جلال ستاری برای درک این جستار پیشنهاد میشود.

https://t.me/parrchenan

عشق

یکی از دوستان دوران مدرسه و راهنمایی را دیدم، اول تشخیص او ممکن نبوده و تغییر زیادی کرده بود. خیلی حرف خاصی با هم نزدیم ابتدا رفتم جلو و سلام کردم، گفت زن گرفتی خوب شده؟ تا آمدم پاسخش بدهم و مقدمه سخن بی اغازم که: « عشق وقتی در زندگی » پرید وسط حرف و متعجانه گفت عشق؟ اجازه پاسخ دادن نداد وپرسشی دوم مطرح کرد: «بچه دار شدی؟» پاسخ دادم خیر و پرسش آخر را کرد: « پس چرا ازدواج کردی؟»

نگاهی به هم کردیم و تعارفات مرسوم و خداحافظی.

اما چیزی که پندارم را درگیرش کرد، چهره و پرسش و لحنی بود که او وقتی گفت عشق؟؟

گویی میخواست بگویید این واژه که در کتابهاست، در واقعیت نیست؟ و پرسش دومش که در پندار بسیار کسان دیگر نیز هست، ازدواج می‌کنی که بچه داشته باشی.

این چند روز که از مرگ مهسا امینی می‌گذارد به تحلیل ها و گفته ها و نوشته هایی که پیرامون آن گذاشته اند دقیق شده ام.

به گمانم پرسش و پاسخی که من با دوست سابقم داشتم در ادامه گفتمان فرهنگی است که حکومت مروج آن بوده است و آن عشق زدایی از زندگی است و دوم نگاه به زن فقط به عنوان مادر آینده ( این سخن را در مسابقه آشپزی شبکه یک سیما از زبان سر آشپز در مواجهه با دختری جوان که هنوز ازدواج نکرده بود شنیدم).

حکومت چگونه از زندگی عشق زدایی کرده است؟

اولین آن اقتصاد است، همین که کیک اقتصاد مملکت کوچک شده است و سهم مردم از آن کمتر، در نتیجه یا مرد خانواده یا هم زن و مرد خانواده نیازمند وقت بیشتر گذاشتن جهت برطرف کردن نیازهای اقتصادی خانواده هستند و در نتیجه زمان کمتری را نسبت بهم دارند. زمان های خسته شأن بهم گِره میخورد و کمتر کسی است که این فضا را عاشقانه تفسیر کند. یا کمتر کسی است که تمایل داشته باشد به این فضا تن دهد. در این شرایط دوست داران عشق نیازمند مهارتهایی هستند بیش از عرف جامعه تا بتوان در این فضا عشق را کاشت و آن را آبیاری کرد.

عشق وقت گیر و زمان بر و هزینه دار است.

پس اول دلیل آن اقتصاد است. و بانیان وضع موجود مروجان زندگی به عشق هستند.

دلایل دیگر فرع دلیل اول است و باز با چند واسطه به همین عامل اول گِره میخورد

عوامل فرهنگی اجتماعی دیگر نیز میتوان بر شمرد که در این مقال نمی‌گنجد.

حال با این دو مقدمه به سراغ نتیجه‌گیری می‌روم : متاسفانه ما مردم در چرخه ای گرفتار شده ایم که در آن عشق رنگ و بوی کمتری دارد. به گمانم پرسنلی که مهسا امینی را دستگیر کرده و تحویل گرفته و در نهایت مرگش را مشاهده کردند نیز در این سیکل بودند. این که متوجه این موضوع نشدند این دختران، پدری، مادری، برادری دارند. این دختران، عواطف و احساسات و ترس هایی دارند، این دختران انسان هستند ، بدان توجهی نکرده چون عشق!! با همان لحنی که دوست دوران مدرسه ام گفت برایشان مفهومی غریب و انتزاعی و نه عینی و واقعی در زندگی شخص خودشان است.

شما نگاه کنید حتی موضوع فرزند آوری که از مهمترین شاکله های عشق ورزی در طول حیات انسانی بوده است چگونه تبدیل شده است به امتیاز، حتی در آزمون های هیئت علمی دانشگاه و استخدامی معلمان.

نتیجه‌گیری:

به گمانم تنها راه ما در این شرایط بالابردن مهارت های عشق ورزی مان است. ورنه چیزی هایی که قبلاً در دسته عشق بوده است از جمله حج ( به متن های درخشان تصوف در این زمینه بنگریم) و کربلا میشود امتیازی جهت بدست آوردن منافع اقتصادی بیشتر است و از کارکردی عشق می افتند.

و تعریف من از عشق چیست؟

چیزی و کسی را جز خودم دیدن و اولیت قرار دادن.

تو از کی عاشقی؟ این پرسش آئینه بود از من

خودش از گریه ام فهمید، مدت هاست ... مدت هاست ...

به جای دیدن روی تو در خود خیره ایم، ای عشق!

اگر آه تو در آئینه پیدا نیست، عیب از ماست

جهان بی عشق چیزی نیست جز تکرار یک تکرار

اگر جایی به حال خویش باید گریه کرد اینجاست

من این تکرار را چون سیلی امواج بر ساحل

تحمّل می کنم هر چند جانکاه است و جانفرساست

قسمتی از غزل تکرارِ فاضل نظری

https://t.me/parrchenan

خلنو

پرچنان:

یکی از غم انگیز ترین صعود های خود را داشتم( خلنو)

دلم در هوای کشته شده گشت ارشاد مهسا امینی بود و غمین.

من هنوز نمی‌فهمم با چه حکمی ناموس مردم را مردان پلیس می دزند و می‌برند. حکومتی که خون شهدا را در دفاع از ناموس تعریف بندی میکند. اینگونه در روز روشن ناموس مردم را از دست عزیزان و محرمانشان می‌دزدد و معلوم نیست زنده برگرداند.

و شاید تنها شعر باشد که بدان بتوانم پناه ببرم.

تبسم هر کودکی مرا یاد تو می‌اندازد. وقتی کودکی می‌خندد دلم پر می‌کشد هر کجا که تو هستی. هر کجا که تو باشی، دورِ دور. معراج گونه ای به تو میرسم و در تو میمانم.

و زنده باد لبخند که زیبایی است بی انتها.

زیبایی، چیزی چون سیب سرخ است، غلطان در چشمه های گوارا چشمه های پاک، چشمه های زلال

و تو ای سیب زیبا له شدی در زیر پای زشت خویان زشت سیرت بد سگال

به یاد مهسا امینی

ویترین خاطرات مامان بزرگ. بچه ها و نوه هایی که بزرگ شدند.

این جهان باد است

باد

حتی خاطرات آن را هم باد خواهد برد.

انگار که از مشت قفس رستی و رفتی

یکباره به روی همه در بستی و رفتی

هر لحظه‌ی همراهی ما خاطره ای بود

اما تو به یک خاطره پیوستی و رفتی

نفرین به وفاداری‌ات ای دوست که با من

پیمان سر پیمان شکنی بستی و رفتی

چون خاطره‌ی غنچه‌ی پرپر شده در باد

در حافظه‌ی باغچه ها هستی و رفتی

جا ماندن تصویر تو در سینه‌ی من! آه!

این آینه را آه که نشکستی و رفتی

فاضل نظری

سخنران

مجبور بودند صدای باندهای سالن مسجد را بالا ببرند تا انبوه صدهای گفتگو دیگر خفه شود.

شاید از بدترین سخن رانی هایی بود که مجبور شدم گوش کنم.

مجلس مادربزرگ است و روحانی مشغول سخنرانی. موضوع سخنرانی پیرامون قواعد فقه و نفقه و گره زدن آن به حجاب و بی حجابی و چهار زن داشتن و مردانی که گوشواره و گردنبند دارند آیا میتوان مرد نامیدشان و از این قبیل موضوعات چالش بر انگیز.

به وضوح یک سخنرانی فاجعه و بدی بود.

اگر بخواهم اقوام و خویشان دور و نزدیکمان یک جمع بندی کنم، در مجموع در طبقه مذهبیون سنتی میگذارم. اما به گمان حتی یک درصد جمعیت حاضر در مراسم با گفتار سخنران همدلی نداشت و این را میشد از دشنام و کنایه هایی که پس از پایان مراسم نثار او میکردند فهمید. جالبی سخنران آن بود، در حالیکه پشت میکروفن داد میزد و صدای بلنگو را هم تا به آخر بالا برده بودند، به دنبال گفتگو بود و پرسشی میکرد که پاسخ تأییدی اش را خود می داد

نتیجه گیری:

به گمانم این فضایی که دیدم و گوشه ای از آن را در این نوشتار ترسیم کردم آیینه ای باشد از کل سیستم حاکم بر کشور. در تصویری که توضیح داده شد، مخاطب و نظر او و به طبع آن جهت دهی سخنرانی هیچ ارزشی ندارد. یک دیوار ضخیم شیشه ای بین این دو وجود دارد که تنها مخاطب می‌تواند صدای سخنران را بشنود و قرار نیست یک همانی، یک هم فکری ، یک زیگمایی از جمع بیرون بیایید بلکه آنچه ما به مخاطب با پولی که خودش به ما داده است، منویات خود را به او تحمیل می‌کنیم.

نتیجه گیری:

با توجه به این ساختار معتقدم در مناسبتها و کارزارهایی که جنبه اجتماعی داشته باشد بهتر است شرکت نکنیم. مثلا کارزاری که برای کانون پرورش فکری این روزها در جریان است. به یک دلیل ساده، آن دیوار شیشه ای که در بالا بدان اشاره شد در همه سیستم وجود دارد و امکان شنیدن را از سخنران و مسیولین میگیرد. و با این کار تنها خود فرد نشان دار شده و در این نوع سیستم نشان دار بودن نشان داده که آثار سوئی بر زندگی عمومی و حتی خصوصی فرد نشان دار میگذارد.

پی نوشت:

یکبار این موضوع را نوشته ام، اما باز آن را می نگارم.

در مراسم ختم بابا، روحانی سخنران توانسته بود با تسلط خود به سخنرانی جمعیت را وادار به سکوت کند و داستان مرد یخ فروشی را در صحرا عربستان می‌گفت که التماس عابرین می‌کرد که یخ هایش را بخرند چرا که هر لحظه سرمایه اش در حال آب شدن بود.

سخنران آن یخ فروش را همه انسان ها و آن یخ در حال آب شدن را عمر تصویر کرده بود.

حقیقتا چیزی شبیه نمایشنامه های رادیویی بل حتی قوی تر، سخنران در حال انجام بود، سخنران هایی از این جنس باعث ماندگاری هزار ساله رسوم، نسل اندر نسل شدند. بهتر است سخنرانان در مراسمی این چنین، پیرامون موضوعات بشری و عظیم سخنرانی کنند.

نتیجه‌گیری دوم:

در جمع هایی که هستیم بگردیم و بسنجیم و گمانه زنی کنیم و در نهایت موضوعاتی را انتخاب کنیم که عموم جمع با آن همدلی دارند. نه موضوعات تفرقه بر انگیز. عمر آن مقدار نیست که هر جا و هر مکان و هر لحظه تخم نفرت پاشید

https://t.me/parrchenan

آرامش

شنیدید خارجی ها بابت مرگ شخصیت های مهمشان میگویند او در آرامش درگذشت ؟

معنای «در آرامش درگذشت» برایم معمولا نامفهوم بود اما اینک تا حدودی رنگ و لعاب گرفته است.

چندین سال مادربزرگم را هفتگی عموهایم به منزل خود برده و از او نگهداری می‌کردند، یا در خانه خودش یک هفته می ماندند و با او بودند.

در واقع در اکثر مواقع او تنها با یکی از فرزندانش بوده است.

اما در شب مرگش کاملاً بطور اتفاقی اکثر فرزندانش دور اش بوده اند و به دیدارش رفته بودند. مادربزرگم بیسواد بود اما حافظه‌ ای قوی در شعر داشت و معمولا کسی از پس مشاعره با او بر نمی آمد در لحظات قبل از مرگش تتمه شعر های که هنوز در خاطر داشت را برای فرزندانش خواند و به ناگاه مرد.

در جمع فرزندان و عزیزانش، شعر خوان و به آنی قلبش نخواست بزند.

فکر کنم منظور از آرامش چنین موقعیتی است.

باشد که روزی همه ما مرگی در آرامش باشد، چیزی چون خوابی عمیق پس از یک فعالیت سخت بدنی و استحمامی لذیذ.

گمان نکنم ولی

دیگر چیزی در راه نیست

ولی باید گل‌ یخ رو بوسید که بهترین عطر جهان را دارد. و درست وقتی چشم وا می‌کند که برگ‌های درختش زرد می‌شوند و عزم رفتن دارند.

و همچنان سپاسگزار است. این بوی یگانه به همین خاطر است.

«شمس لنگرودی »

.

https://t.me/parrchenan

شیر

در میان کسانی که برای تشییع جنازه آمده بودند یکی از اقوام رُخی محزون تر داشت.

با دور و بری های خودش در گفتگو است و به زبان ترکی گفت او مادر دومم بود.

او از پسر عموهاست. آن زمانها دو خانواده در یک حیاط زندگی میکردند و هم زمان با تولد پدرم، او نیز در یک خانه به دنیا آمده بود و پدرم و او از مادران یک دگر سوت(شیر)خورده بودند.

و همین یک نکته کافی بود که مرد شوخی چون او هنگام دور همی سر مادربزرگم ( با شرایط حجاب یک چشمی که در جستار پیشین اشاره کردم) را بگیرد و از روی چادرش ببوسدش.

اگر مادربزرگم مقاومت می‌کرد با همان زبان ترکی توضیح میداد که تو به من شیر دادی و آدم طنازی را تصویر کنید که توضیحات مکفی پیرامون این موضوع دهد. جمع از خنده منفجر میشد.

به نظرم نسل آن طنازی ها و طنز پردازان خانوادگی رو به پایان است. به یک دلیل ساده: دیگر خانواده ها در یک حیات با هم زندگی نمی‌کنند که دستشویی مشترک آشپزخانه مشترک داشته باشند و همین مکان ها و تعامل ها و گفتگو ها باعث بروز خلاقیت های طنز پردازانه شود.

به نظرم دوران طنز پردازان خصوصا تبریزی که یکی از خصیصه های جمعی شان بود به این دلیل رو به پایان است.

اما نکته و نتیجه‌گیری که از این جستار میخواهم بگیرم متفاوت از آنچیزی است که از بدنه نوشتار به نظر می‌رسید.

این که اگر آدمی داستانی داشته باشد که او را به دیگری پیوند دهد( مثلا در جستار امروز شیر دادن فردی در کودکی) حسی از محبت و میهربانی را تا آخر عمر با خود همراه می‌کند. از این رو میشود داستان های مشترک با هم ساخت و آن را به مهری جاودان تبدیل کرد

پیشنهاد:

اگر از مادران شیر ده هستید به فرزندان شیر خوار یک دیگر شیر دهید. اینگونه فرزندان بیشتری خواهید داشت. این داستانی است که از عمق جان یک زن بر می‌خیزد و مهرش تا ته نفس بر دل باقی می ماند.

«اکنون که مرگ ساعت خود را کوک می‌کند
و نام تو را می‌پرسد
بیا در گوش‌ات بگویم
همین زندگی نیز
زیبا بود»
(شمس لنگرودی)

https://t.me/parrchenan

مرگ مادربزرگ

یکی از شخصیت های فیلم رو میکند به قهرمان داستان و می‌گوید تو باعث شدی زندگی ما بهم بریزد قبل از تو در بهشت زندگی میکردیم و تو که آمدی یاد استقلال خواهی و هدف و آرمان خود افتادیم.

ببینده در اتفاقات سیزن های قبلی زندگی بهشتی آنها را دیده است.

از خودم پرسشی مطرح میکنم. اینکه آیا حاضر بودی زندگی بهشتی را فدای دنبال کردن آرمان و ایده و استقلال خواهی ات کنی؟ اگر این پرسش را سالهای قبل از خودم میکردم قاطعانه پاسخ آری میدادم. اما اکنون تردید جدی دارم. زندگی بهشتی داشته باشم، خیلی هم نفهمم و آگاه نباشم هم گویی خیلی بد نیست. بخصوص که در گذشته طالب آرمان و ایده بودم و اکنون دنیای بی معنی یا معناهای کوتاه مدت را تجربه میکنم. این که رنج و عذاب آگاهی می‌ارزد یا نه، تردید و شَکی است که این روزها مبتلای آن هستم.

باری

وقتی خبر مرگ مادربزرگم را شنیدم، پرتاب شدم به همه خاطراتم با او. یا همه خاطرات او پرتاب شد به پندار من.

مادربزرگم برایم نماد سخت کوشی و سختی بود. آن زمان های کودکی ام را یادم می‌آید که همیشه در زیرزمین خانه مشغول آشپزی بود. پله های بلند خانه ای که شبیه خانه های فیلم فارسی بودند برایم دشواری ورود به آشپزخانه را صد چندان می‌کرد.

وضو را حتما باید ارتماسی می‌گرفت ( نوعی سخت تر از حالت معمول)و وسواس در تمیزی پاکی داشت. مادربزرگم از آن سنتی های مذهبی بود که تنها با یک سوراخِ چشم از پشت چادر سیاه دنیا را می دید.

و چیزی که از او در پندارم مانده رنج و سختی است که آدمی دچار آن است رنجی به واسطه زندگی کردن در این دنیا، سختی به خاطر تفسیر از ایده ها.

از طرفی دیگر چند سال آخرین را سبک بال تر از گذشته زندگی کرد و عمو هایم تا آخرین آخرین آخرین نفسش او را چون یک ملکه پذیرایی و تر و خشک کردند.

من به واسطه کارم، با مردمان کهن‌سال بسیاری روبرو شده ام. چه بسا وقتی وارد منزلشان میشدم یا از نزدیک با آنها گفتگو میکردم بوی نا و حتی نامطلوب را استشمام میکردم اما نگهدارندان مادربزرگم او را چون ملکه تر و خشک کردند.

در این زمانه، من به داشتن چنین اقوامی که نشان از تبار پر محبت و مسیولیت پذیر بودن است مباهات میکنم.

این که رنج نگهداری عزیزترینم را میکشم و اندوه آن را با لذت حمل میکنم.

«من به هیأتِ «ما» زاده شدم

به هیأتِ پُرشکوهِ انسان

تا در بهارِ گیاه به تماشای رنگین‌کمانِ پروانه بنشینم

غرورِ کوه را دریابم و هیبتِ دریا را بشنوم

تا شریطه‌ی خود را بشناسم و جهان را به قدرِ همت و فرصتِ خویش معنا دهم

که کارستانی از این‌دست

از توانِ درخت و پرنده و صخره و آبشار

بیرون است.

انسان زاده شدن تجسّدِ وظیفه بود:

توانِ دوست‌داشتن و دوست‌داشته‌شدن

توانِ شنفتن

توانِ دیدن و گفتن

توانِ اندُهگین و شادمان‌شدن

توانِ خندیدن به وسعتِ دل، توانِ گریستن از سُویدای جان

توانِ گردن به غرور برافراشتن در ارتفاعِ شُکوهناکِ فروتنی

توانِ جلیلِ به دوش بردنِ بارِ امانت

و توانِ غمناکِ تحملِ تنهایی

تنهایی

تنهایی

تنهایی عریان.

انسان

دشواری وظیفه است.»

(احمد شاملو)

https://t.me/parrchenan

دو

۱

با سرو چمان گفتگو میکنم و می‌گوید:« قبل از ازدواج برای من آقای رضازاده عجیب بود».

اما بعد از ازدواج متوجه عادی بودن من شد. سهیل فردیست که همچین ادبی هم صحبت نمی‌کند. اگر جایی لازم باشد کلفت گویی هم دارد.

پای کار لازم داشته باشد از هر کارگری، شدیدتر کار یدی میکند.

این روزها معمولا با لباس های خاکی شباهنگام به منزل می‌رسم. گاهی از صبح حمالی میکنم و بارهای خریداری شده را جابجا می‌کنم. شاید گاهی صدها کیلو بار را جا بجا کنم. رو میکنم به سروچمانم میگویم نمی‌دانستی با چه حمالی ازدواج کردی ( :

۲

گاهی اوقات که نیاز است به قراری برسم و گمان دارم زمان کم می‌آورم. ترافیک آن قدر شدید است که تاکسی گیر نخواهد آمد. خیابان یک طرفه است و از این قبیل

شروع میکنم به دویدن تا بیست دقیقه با سرعتی به گمانم نزدیک به نه کیلومتر بر ساعت به راحتی میتوانم بدوم و اینگونه معمولا به هنگام به وعده گاه میرسم.

معمولا نرم و راحت می‌دوم و حتی اگر ترافیک باشد از لالوی ماشین ها و سه برابر کمتر از زمانی که بخواهم همان مسیر را پیاده بروم سریعتر میرسم. معمولا در این هنگام از این که میتوانم بدوم، نرم و راحت، چست و چابک، و با دویدن زمان کم مانده تا مقصد را پر کنم حس عمیقی از رضایت وجودم را فرا می‌گیرد

۳

یک و دو را نوشتم تا به این سه برسم. برای داشتن یک و دو سه لازمه کار است. و آن ورزش روزانه هوازی است.

من روزانه هشت کیلومتر می‌دوم تا بدنم افت نکند. دویدن روزانه باعث میشود همچون کامپیوتر که چند حالت خاموش روشن دارد، بدن استندبای باشد و هر گاه اراده و لازمه فعالیت بدنی شدید پیش آید از عهده آن بدرآید.

در همه ورزشهایی که کرده ام، باشگاه های بدنسازی که در تجربه زیسته رفته ام، هیچ کدام برای من کارکرد دویدن را نداشته است. برای من این جمله به اثبات رسیده است که « دو مادر ورزشهاست».

https://t.me/parrchenan

پاسخ

کامنت یکی از خوانندگان:

خیلی جستار جذاب و غنی ای بود سهیل.

ممنون که هستی و می‌نویسی.

یه چیزی ذهنم رو درگیر می‌کنه. این‌که آیا با این نگاه به دیگران کمک کردن و در سوگ و ... شون حضور داشتن اخلاقی هست؟

برای پاسخ به این کامنت چند روزی اندیشه کردم و ترجیح میدهم در جستاری مجزا نگارش شود.

به گمانم بسیاری از ما مدل فکری خطی- نقطه ای داریم. یعنی یا این یا آن است و این به دلیل فرهنگ دینی که هزاران سال تمدن بشری را به جلو برده است ناشی میشود.

ما در فرهنگ های ادیان، یا گناهکار داریم یا غیر گناهکار، در واقع اکثر مفاهیم نقطه ای و مجزا هستند. کافر_ مومن. پاک _ نجس. حرام_ حلال...

و پندار و اندیشه انسانی هزاران سال به واسطه این سبک زبانی دیدنی در انسان ها مدل فکری خطی نقطه ای را ایجاد کرده است. مدل فکری خطی یعنی در امتداد خط و چند نقطه این یا آن باشد.

اما به گمانم در این چند صد ساله زبان آدمی دچار تحولی عمیق شده است. در واقع زبان و مفاهیم آن حجم دار شده است. یا حجم آن اینک قابل شناسایی است. دو سال پیش بود که درس‌گفتارهای ویتگنشتاین را گوش میدادم و در خوشبینانه ترین حالت سی تا چهل درصد از آن را فهمیده باشم. اما همین مقدار هم گویی توانسته مرا به زبان علاقمند کند.

در فلسفه او ما منطقی داریم به نام شباهت خانوادگی در این معنی که فرزند چیزی مثل پدر یا مادر هست اما او نیست.

معمولا وقتی با افرادی جدید روبرو میشوم که اقوام درجه یک آنها م نیز در همان جلسه حضور دارند این شباهت خانوادگی و سخن ویتگنشتاین را کنار هم میگذارم و دچار حیرت از درستی این ادله میشوم.

چون بر فلسفه زبان احاطه ندارم و فقط شمه ای از آن را شنیده ام مقدمه را هر چند نارسا به اتمام می‌رسانم و سراغ نتیجه‌گیری میروم.

اینکه ما اگر موضوعات را بصورت حجمی ببینیم شاید کامنت دوست عزیز ما جواب بگیرد.

بگذارید مثالی بزنم.

در گردنه ای مَه گرفته آتش درست کرده و دود آن در مَه مخلوط میشود. جنس پاسخ از این مثال بر می‌خیزد.پاسخ کامنت نیز در این فضا شکل می‌گیرد این که اتیکال( اخلاق) و دوستی و رفاقت از این جنس هستند.

ما نمی‌توانیم دوست خوبی باشی مگر آنکه پیرامون دوستت اخلاقی باشی.

مثلا اگر تنها به نیت استفاده از مزایای دوستی دوستی بی آغازی دوستی را از دست داده ای. دوستت متوجه میشود. من در تجربه زیسته ام مواردی از این دست را داشته ام که به این نتیجه رسیده ام که فرد واقعا دوستم نبوده و تنها می‌خواسته از مزایای دوستی استفاده کند.

فکر کنم هر کدام از ما چنین تجربه هایی داشته باشیم.

سالهای سال است که جمله ای از قرن سوم و از کتاب طبقات الصوفیه معرف واتساپم است.

هر که جز دوست، دوست بدید، دوست ندید.

دوستی و امر اخلاقی که خواننده گرامی از آن پرسش داشتند را نه در فضای خطی که در فضای حجمی میتوان فهمید. این دو در دل هم هستند. چیزی شبیه شباهت فامیلی. این به آن شبیه و آن به این.

نارسا توضیح دادم اما توانم بیش از این نبود.

https://t.me/parrchenan

سیزن دوم خانم میزل شگفت انگیز

تفسیری برسیزن دوم سریال خانم میزل شگفت انگیز.

تلاش دارم بصورت خلاصه و کلید واژه ای این سیزن را در پندارم بایگانی کنم.

به نظرم ابتدا و انتهای این سیزن مهم ترین قسمت های سریال بودند. ما در ابتدا با میزلی روبرو هستیم که خیانت هنوز برای او مهمترین مسئله است اما کم کم دارد به آن شک میکند و در طول این ده قسمت اهمیت ابتدایی خود را در نهایت از دست میدهد.

اگر بخواهم برای این سیزن نامی نهاده باشم آن نام:

نسبی نگری است.

این سیزن به آدمی فواید و منافع نسبی نگری را توضیح می دهد و آن را تبیین می‌کند. این که میتوان خطای دیگری را بخشید. این که همه ما خطاکاران هستیم و لایق بخشیدن، چرا؟

چون alone alone alone

یکی از چهار ضلع اگزیستانسیال انسان فهم تنهایی انسانی است و وقتی فهمیدی

آفرین میگویی بر قلم خطاپوشش.

آن وقت است که دوست داشتنی می یابی فردی را که برای رفیقیش به آب و آتش میزند. حتی اگر قرار باشد شِت خوری بکند.

چرا که alone هستی

قسمت دهم( آخرین) سیزن دوم را تمایل دارم یکبار دیگر ببینم و بیشتر در آن غور بخورم.

پیشنهاد دیدن این سریال را دارم به چند دلیل

پر از رنگ و مدل و زیبایی است

کمیک است

و پر محتوا

به تفسیر من هم خیلی توجه نکنید، این فیلم، فضای بسیار کمیکی دارد اما فیلتر تفسیر گر من، ساز خود می‌زند.

این سریال را به کسانی که کاری شغلی مهارتی حرفه ای را شروع کرده اند و در ابتدا یا وسط راه هستند نیز پیشنهاد میدهم.

https://t.me/parrchenan

منزل

نوشتار امروز را به موضوع خرید منزل اختصاص میدهم.

اینکه ما سرانجام منزل خریداری شده را به نام زده و وام بانکی را دریافت کردیم.

گاه شمار این فرایند:

دو ماه قبل اقدام به تقاضا جهت دریافت وام مسکن نمودیم. با توجه آنکه برای این وام اسنادی از شهرداری نیاز است به دفاتر شهر الکترونیک مراجعه کردیم. با کمال تعجب با هر بار مراجعه کارمند دفتر، مانیتور خود را به سمت ما بر می‌گرداند که: سایت هک می‌باشد و ما دو ماه منتظر ماندیم که شهرداری از این هک شدگی از این زمینگیر شدن اساسی خارج شود.

چون کار به دراز کشیده بود و ما با توجه به پیمانی که با فروشنده بسته بودیم باید هزینه کامل را میپرداختیم مجبور به قرض گرفتن از عزیزان و دوستانمان شدیم.

دیروز که قرض ها را پرداخت میکردم حسی از سبکی به سراغم آمده بود. گویی این دو ماه صدها کیلو سرب را حمل میکردم.

اینجا جا دارد از بابا( پدر سروچمانم) مادرم، عمو امیرم، علی افتخاری دوست باصفایم، امیر قاضی ریفیق دیرینم و برادرم سینا تشکر و سپاسگزاری فراوان کنم که ما را تنها نگذاشتند و تا برقراری وام، به ما قرض دادند.

بخصوص از امیر قاضی تشکر دارم. رفتاری کرد که جا دارد اینجا ذکری از آن را بیاورم.

تلفنی با او صحبت میکردم و حال و احوال. چند روز بعد از تماس مبلغ درشتی پول به کارتم ریخت و یک اس ام اس فقط زد با این بیان که: « در تلفن گفتی هنوز وامت جور نشده ببخشید که حواسم به ریفقیم نبود شاید پول لازم داشته باشی هر وقت داشتی بده»

بدون آنکه درخواستی کرده باشم او رفاقت در حقم به کمال کرد.

من با امیر خاطره ها دارم. زمانی رمز ایمیلم را گم کرده بودم و او گفت برایم پیدا خواهد کرد و در کمال ناباروری یافت. او علایق و سلیقه هایم را از خودم بهتر می‌شناخت. و این گونه بود که اول بار معنای من‌تری این مصرع را فهمیدم:

در دو چشم من نشین ای آن که از من من تری

در نهایت نامه های شهرداری پس از دو ماه دریافت شد.

اینبار با مشکلات بانکی روبرو شدیم. کارمند بانک گمان داشت که نباید پول را به حساب خریدار بریزد. حال آنکه ما از فروشنده وکالت بلاعزل داشتیم. دوباره به مقامات بالادستی بانک از طریق ارتباط تلفن مردمی پرداختیم و کار انجام شد.

مامور بانک به مدارک تحصیلی!!! گیر داد و اینکه باید باشد.

مدرک دانشگاهی سروچمانم اما بدلیل از کار افتادن سامانه دانشگاه گیر بود

اما در نهایت وام انجام گرفت.

مشکلات مالی و تورمی کشور را میشود در آینه این وام دید:

من شانزده سال قبل حساب مسکن جوانان افتتاح کرده بودم و آن زمان تبلیغات حکومتی می‌گفت پس از پانزده سال وامی که بانک در اختیار جوان قرار خواهد داد هزینه های عمده خرید خانه را پوشش خواهد داد، اما پس از شانزده سال تنها ۵۳ میلیون تومان از آن سپرده به ما وام تعلق گرفت، چیزی نزدیک به یک چهارم قیمت پراید.

من و امثال من به نظام اسلامی و نظام مالی برخواسته از این ایده اعتماد کردیم و اینگونه نتیجه گرفتیم.

باری میشد اما قرض نگرفت، این همه اسامی در این نوشتار نمی آمد اگر شهرداری ، کار اصلی اش که شهربان بودن است را انجام میداد. کاری که نمیکند و صدها کاری که به آن ربط ندارد اما میکند.

اما نتیجه گیری که در پایان دارم:

ابرعکس جوامع مدرن که بگونه ای تنظیم شده اند که حکومت با مردمش تعامل کند و نیازهای آنها را برطرف کند، و در عوض رای آنها را جهت تداوم حزب و نگاه خود داشته باش ، حاکمیت ما ناتوان از این موضوع است و ما به عنوان زیست مندان این سرزمین نمی‌توانیم به وعده های آنها اعتماد کنیم و در نتیجه یک راه بیشتر نداریم پس نیازمند شبکه های اجتماعی اثر گذار مان هستیم.

حساب کنید اگر این عزیزان و دوستان کمک ما نمی آمدند وضعیت روانی ذهنی من چگونه میشد و من در کجای داستان بودم

یاد خاطره ای و اشتباهی از خودم افتاده ام. چند سال قبل ، آن زمان که بابا هنوز زنده بود، عموی پدرم مرد و بابا بهم تاکید کرد که با او به مزار رفته و در رسومات شرکت کنم، اما من زیر بار نرفتم.

اکنون متوجه این اشتباهم شده ام، آنچه که در این کشور که حاکمیتی اینگونه دارد مهم است، شبکه های اجتماعی فامیلی خانوادگی دوستی را تقویت کرد و تا میتوانی اگر میخواهی سلامت روان و پندار و جسمی نورمالی داشته باشی در جهت تحکیم و تنیده شدن شبکه های اجتماعی تلاش داشت

شبکه های اجتماعی که بتوان در مواقع لزوم به آن اعتماد کرد و به آن تکیه داد، چیزی است زمان بر و نیازمند رسیدگی مبسوط. آن را دست کم نگیریم.

ابوالخیر در راه بود. گفت:هر جا که نظر می‌کنم، بر زمین همه گوهر ریخته و بر در و دیوار همه زر آویخته. کسی نمی‌بیند و کسی نمی‌چیند." گفتند: "کو؟ کجاست؟" گفت: همه جاست. هر جا که می‌توان خدمتی کرد؛ یا هر جا که می‌توان راحتی به دلی آورد. آن جا که غمگینی هست و آن جا که مسکینی هست. آن جا که ياری طالب محبّت است و آن جا که رفيقی محتاج مروّت.

https://t.me/parrchenan

پاسخی به کامنت

ابتدا نظر شما را به کامنت جناب سامانی دعوت مینمایم:

«بله، جالب به نظر می‌رسد. قصد ایراد گرفتن یا انتقاد ندارم ولی در این مورد و موارد مشابه دیگر، از جمله نگه‌داری حیوانات در خانه، همیشه این سؤال برایم مطرح می‌شود که آیا به‌عنوان یک موجود زنده به حق زندگی موجودات دیگر به‌اندازهٔ کافی توجه می‌کنیم؟ حالا البته گیاه موجود ذی‌شعوری نیست ولی فرض کنید (فقط فرض کنید) شما یک گیاه بودید و کسی با شما چنین کاری می‌کرد و اصلا هم نظر شما را نمی‌پرسید. چه حسی داشتید؟

گیاه و حیوان محل زندگی طبیعی‌شان آپارتمان و دستشویی و ... نیست.

آدمیزاد به فکر خودش و آرامشش و برآورده کردن نیازهای جسمی و روحی خودش است. این‌ها خیلی هم اهداف خوب و عالی و متعالی‌ای هستند. ولی خوب است نیم‌نگاهی هم به موجودات زنده‌ٔ دیگر داشته باشیم و برای آن‌ها هم (اگر نه به‌اندازهٔ خودمان) دست‌کم به اندازه‌ٔ خودشان حق حیات قائل باشیم.

ببخشيد. همه‌ٔ این حرف‌ها را به شکل سؤالی بخوانید، نه به شکل انتقاد یا ایراد».

ابتدا سپاسگزاری خود را از کامنت ابراز میکنم و تشکر میکنم از این کامنت و هر کامنت دیگر. حتی اگر انتقادی و حتی اگر نقد آتشین باشد.

دیدم پاسخ به این کامنت، خود ارزش یک جستار را دارد، پس درنگی داشته و در یک جستار ارائه می‌نمایم.

اگر از خوانندگان پرچنان باشید احتمالاً متوجه شده آید که این کانال یک روح کلی و چند ستون اصلی دارد و نوشته ها معمولا بر این پایه ها قرار می‌گیرند‌.

یکی از این ستون، درنگی بر زندگی در دو متد است که نویسنده بر این باور است که انسان ها یکی از این دو را و یا تلفیقی از این که گاهی این گاهی آن پر رنگ تر میشود برمی‌گزینند: فضای فکری _ زندگی انتزاعی و فضای فکری_ زندگی واقعی_ رئال.

با این مقدمه به متن باز میگردم. اینکه نگاهی که در کامنت وجود دارد انتزاعی و اتفاقا بسیار زیباست را باور دارم. در واقع فیلتر شاعرانه هنری اگر بر چشم انسان باشد، فضای انتزاعی شکل گرفته و شاعران و هنرمندان هنر و شعر خود را عرضه مینمایند.

اما و بسیار اما وقتی است که در این فضای انتزاعی گم شویم و آن را مخلوط به رئال یا واقیعت بنماییم.

اینگونه چه بسا از هنر و شاعری به یک زندگی خیالی و حتی گاهی خطرناک گام برداشته باشیم.

مثالا در کامنت خواننده گرمی مان، اگر این فضای شاعرانه را تسری دهیم و اینکه خودت را جای کفش بگذار ببین چه دردی و وزنی را روزانه تحمل می‌کند. یا خودتان را جای مو و ناخن بگذار ببین چه درد وحشتناکی را هنگام سر بریدن تجربه میکنند یا اینکه خودت را جای سرامیک توالت قرار بده و بین آیا دوست داری هر کس زردآب و مدفوع خود را ...

و وقتی اینگونه شد زیستن مشکل میشود و یا بسیار مشکل. آن زمان حتی بر روی دهان حریر نازک قرار میدهیم تا ناخواسته حشره ای به دهان نرود ( رفتار بعضی از برهمنان بودایی)

وقتی پندار انتزاعی که می‌توانست هنر باشد و زندگی زیبا کن و رنگ بخش زندگی. اما این فکر، خود را دیوار به دیوار واقعیت رسانده از آن بالارفته و در پشت بام رئال پرچم خود را برمی افرازد و امکان سنجه های زندگی از بین می‌رود. دیگر قیاس، امکان ندارد و همه به دنیای فرا واقعی حواله میشود. این جستار را با بیان واقعه ای و پرسشی پایان میدهم:

انتحاریون عراق، وقتی میخواستند خود را منفجر کنند حتی قاشق غذاخوری که قرار بود در بهشت با آن غذا بخورند را با خود همراه میبرند. به نظر شما آیا نگاه و اندیشه داعشی، انتحاری شباهتی به این نوع تفکر انتزاعی و غلبه بر اندیشه واقعی دهید.

پی نوشت:

وقتی که داشتم به این جستار می اندیشید و آن را پس و پیش میکردم در حسینه پایین ساختمان ما در حالیکه عده اندکی درون حسینه مشغول بودند باند های تا شعاع ده ها متر،صوت عزاداری آنها را با شدت فراوان پخش می‌کرد

آنها برای حضرت رقیه که در ۱۴۰۰ سال پیش داستانی داشت عزادار بودند.

لازم به ذکر است که طبق گفته مرحوم مطهری در کتاب حماسه حسینی فردی به نام حضرت رقیه وجود خارجی در تاریخ ندارد.

وقتی فلسفه انتزاعی که می‌توانست شاعرانه و هنری باشد به زندگی واقعی بچسبد و از آن بالا برود اینگونه هستی قربانی نیستی میشود.

https://t.me/parrchenan

گلدان

پاسخ را با مقدمه‌ای وچاشنی از طنز آغاز مینمایم.

معتقدم ، طبق تبار تاریخیِ دستشویی ایرانی و شواهد میدانی و تجربه های زیسته و تحریم های ظالمانه که منجر به قطع آب و برق میشود ، در کنار هر چشمه توالت ، یک آفتابه نیاز هست.

ما می‌توانستیم آفتابه های سنتی قرمز رنگ یا از آن سنتی تر، مسی سنگین و یا ژیگولانه ترش که صورتی است و یا بیبی‌آفتابه که کوچولو و بامزه است در کنار چشمه توالت فرنگی خود قرار دهیم.

اما این نکردیم و به جای آن این حباب های شیشه ای را گذارده ایم که چند خاصیت دارد:

ا. فضای خالی بین روشویی و توالت را پر کرده است.

۲. با قرار دادن گیاه پتوس، گلدانی زیبا درست شده که میتواند مکانی که ممکن است نا زیبا باشد را زیبا کند. پتوس گیاهی مقاوم به کم نوری است و با غوطه‌ور بودن در آب مشکلی ندارد.

۳. به کمک این حباب ها، گلدان های کل خانه آبیاری میشود.

۴. برای حمام و منتظر بودن جهت گرم شدن آب، این گلدان‌ها که قبل از استحمام برای آبیاری گلدان ها استفاده و خالی شده است، پر شده و آب هدر نمی‌رود

۵. در صورت قطعی آب میتوان بر روی این دو حباب، حساب کرد

۶. در صورت گرفتگی چاه توالت میتوان جهت سرریز آبی پر فشار اقدام نمود.

https://t.me/parrchenan

سه جستارک

سه جستارک:

اول:

در این تابستان قطار یزد چند بار سر خط خبرها آمد اما احتمالا آنچه که در پندار ها هنوز مانده و جریان رسمی تلاش در تبلیغ آن دارد، مجادله دو زن پیرامون حجاب و در نهایت اخراج ریس قطار و سفیر حجاب و عفاف شدن خانم معلم آمر، از سوی حاکمیت است.

اما آنچه که حکومت به آن نپرداخته و تلاش دارد از حافظه ها بزداید ، حادثه قطار یزد طبس است که در ابتدا گفته شد بیست تن کشته و در نهایت آمار چهارده تن اعلام شد.

فرق جهان بینی انتزاعی با جهان بینی رئال در همین گزاره نفهته است.

نتیجه گیری:

جهان بینی انتزاعی ام را به گونه ای هدایت یا حتی خاموش کنم که جان انسان ها به عنوان رئال ترین واقعیت، کم رنگ نشود.

دوم:

قسمت‌های سریال خانم میزل شگفت انگیز را که میبینم ، شب، هنگام خواب به فکر و خاطره فرو میروم.

داستان فیلم، درباره طنز و طنازی، استند آپ کمیک می‌باشد‌

این که در خاطره تا بیست سالگی ام در خانواده پدری، هر گاه، خانواده ها دور هم در منزل آجانم( پدربزرگم) جمع می‌شدیم، آن قدر بعضی از اشخاص فامیل استند کمیک اجرا میکردند ( بدون آنکه بدانیم نامش این است) که چه بسا در طول جلسه از شدت خنده دستشویی لازم میشدم.

اکنون هم در جمع های خانوادگی آن طنز هست اما قدرت آن جلسات را ندارد چرا که جمع ها کوچک‌تر شده اند. خدایش رحمت کناد وحید نامی پسر عمو بابا وقتی که با برادرنش خانه آجانم می آمد اول دستشویی میرفتم تا بتوانم تا آخر جلسه بمانم و بخندم.

نتیجه گیری: طنازی را بیاموزیم و جلسات را به سمت طنز بکشانیم، به کمک طنز درد ها را به خنده تبدیل کنیم

سوم:

افغانستانی کنار خیابان با بغلی از نان ایستاده است. سوارش میکنم و میگویم سر فلان کوچه که بربری فروش هست چرا این مقدار راه دور کرده است؟

پاسخ میدهد، آن نانبا، بدون کارت نان نمی‌دهد. مجبوریم به این منطقه بیاییم و نان بخریم.

چند سال لازم بود تا از صوفیه به فقه اینگونه در آمیزیم که این سخن خراقانی دوباره بشود شعار هر جوانمردی:

«هر که در این سرا درآید نانش دهید و از ایمانش مپرسید چه آن کس که به درگاه باریتعالی به جان ارزد البته به خوان ابوالحسن به نان ارزد.».

نتیجه گیری:

در نانوایی‌ها برای افغان ها نان تهیه کنیم.

https://t.me/parrchenan

خانم میزل شگفت انگیز

این چند شب، سریال خانم میزل شگفت انگیز را می‌دیدیم و اینک که سیزن اول آن تمام شد میخواهم تحلیلی پیرامون آن بنگارم. لازم به ذکر است که سیزن اول این مجموعه جوایز متعددی را برده است. کسانی که علاقمند به فضاها و صحنه های سالهای پنجاه و شصت میلادی، ماشین های بزرگ، آداب و رسوم بازمانده از سنت برده داری آمریکایی و رنگ و لعاب آن سالهای آمریکا هستند، پیشنهاد دیدن این فیلم را میدهم. با توجه به فضای قدیم که در صحنه صحنه فیلم جاریست به نظرم یکی از بهترین سریال‌هایی بوده که تا به کنون دیده ام.

سریال خوش رنگ و لعابی است و موسیقی زیبای دهه شصت میلادی آن را زینت بخشیده است.

اگر قرار باشد این سریال را در یک جمله یا نه در یک کلمه، تعریف کنم، آن واژه می‌شود: تحقیر شدگی.

سریال میخواهد نشان دهد که چگونه با تحقیر و تحقیر شدگی کنار بیاییم و حتی بتوانی نردبانی جهت موفقیت بسازی. آنچه مرا نکشد، قوی تر می‌کند را به گونه ای طنز و تراژیک نشان داده است.

نتایج دیگری نیز از این سریال گرفتم. واقعیت دردناک است و غمماک و از دور و نگاه دیگری خنده دار و طنز.

بر این گمانم خودم نیز ته مایه های طنز معمولا دارم و در این این فضا بیگانه نیستم و اتفاقاً این سریال نشان میدهد، پیچ های دردناک زندگی را میشود با طنز و طنازی پشت سر گذاشت.

سریال یک راهکار عملی به مخاطب خود جهت این که نقطه ضعف را به نقطه قوت تبدیل کردن نشان میدهد ، اینکه با چه ابزاری حس تحقیر شدگی را پلی جهت پیروزی کرد و ساخت:

۱. توجه به جزییات از طریق نوشتن

۲. صفات مضموم خود را به ممدوح تبدیل کردن.

مثلا ما در ابتدای سریال با یک شخصیت بسیار بسیار کمال گرا طرف هستیم و در پایان آن این شخصیت کمال کرا، از خرده ریزهای کوچک کمال گرایی فاصله گرفته و کماگرایی خود را در یک جهت که حرفه ای شدن است، هدف‌گذاری میکند.

این سریال را به سه دسته از آدم ها پیشنهاد میدهم:

۱. افرادی که تمایلات فمنیستی دارند.

۲. والدینی که تک فرزند دارند، یا فرزندان خود را در ناز و نعمت بزرگ کرده و لوس و نُنُر و نازنازی بودن فرزندانشان را حُسن میدانند. این که این نوع تربیت چگونه می‌تواند آینده فرزندشان را تخریب کند

۳. افرادی که نمی‌دانند لوس هستند یا نه، گاهی دیگران آنها را نازک نارنجی خطاب کرده اند و می‌نامند، با این سریال و عیارهایی که ارائه میکند، می‌توانند ارزیابی دقیق تری از خود کرده و جهت بهبود شخصیت خود تلاش کنند

در مجموع این سریال را دیدنی و فهمیدنی یافتم.

پی نوشت:

تحقیر شدگی را میتوان حتی در تبار یهودی خانواده شخصیت داستان دید. یهودیان به عنوان تحقیر شدگان ناریخیغ قومی که اتفاقا پل موفقیت هایشان را از همین تحقیرشدگی ساختند.

https://t.me/parrchenan

بی آبی

در بانک مشغول امور مالی هستم و با کارمند پشت باجه گرم سخن و هر دو در پایان گفتگو، به یک نتیجه رسیده بودیم: این که به آینده این سرزمین به هیچ وجه امید نداریم. آینده برایمان پایان یافته است.

با این مقدمه به سراغ جستار امروز میروم:

معمولا برای دوش گرفتن، عذاب وجدان دارم، قبل ترها بیشتر و اکنون کمتر و تلاش دارم هدر رفت آب را کم کنم. معمولا برای ابتدا دوش گرفتن و منتظر آب گرم شدن دو تنگ مخصوص آب دادن به گلها را پر از آب میکنم تا آب گرم شود و انتهای شب با آنها گلدان ها را آبیاری کنم و یک تشت زیر پایم قرار میدهم که چرک آب بدنم در آن جمع شود و برای سیفون توالت فرنگی از آن استفاده کنم.

قبل ترها تلاش داشتم تا آنجا که امکان دارد و باعث آزار دیگران به واسطه بوی نامطبوع نشود حمام نروم، اما دیگر همانند سابق آنگونه دل نگران آب نیستم، با اینکه شرایط آبی کشور پیچیده تر و عمیق تر شده است.

چرا؟

پاسخ به این چرا به همان مقدمه باز میگردد. بر این گمانم زیگمای کلی جامعه ، مجموع باور به آینده مردمان در همان دیالوگ مقدمه خلاصه میشود. مردمانی شدیم با بی امیدی نسبت به آینده.

و وقتی اینگونه باوری شکل گرفت و گسترش یافت و ریشه دواند، مردم فقط زندگی میکنند که زندگی کرده باشند. آن وقت نه ۹۱ هزار میلیارد تومان مهم است. نه بی آبی ها.

همدان شهر کمی نیست. زیر پای شاه الوند است. نزدیک ترین مرکز استان به گاماسیاب به عنوان سر رشته کارون اما این شهر آب ندارد!! آبش تمام شده و

ما همچنان زندگی روتین خود را اما داریم.

بر این گمانم تا هفته دوم مهر، تهران و کرج بخصوص حومه و شهرک های اقماریش با مشکلات جدی آب روبرو شده و داستان زندگی مرکز نشینان از لونی دیگر شود.

ای کاش حاکمیت درک میکرد این بی امیدی عمومی جامعه تیشه به ریشه زدن هاست. ریشه های مذهبی، دینی، تاریخی، ملی حتی حاکمیتی.

https://t.me/parrchenan

تی تی

فیلم سینمایی تی تی

کارگردان: آیدا پناهنده

انتظار فیلم خیلی خوبی نداشتم اما با دیدن فیلم غافلگیر شدم. فیلم بخصوص فیلمنامه عالی بود. نام کارگردان فیلم را که جستجو کردم و متوجه شدم کارگردان فیلم ناهید بوده است، به این نتیجه رسیدم موفقیت اتفاقی نیست.

فیلمنامه قوی مهمترین حسن این فیلم بود. اینکه جهان امروز را به جهان اسطوره پیوند بزنی مانند رحم مجازی و بی پدر بودن کودک درون رحم و پیوند زدن آن با مریم و مسیح بی پدر و یا از اسطوره های نوح، آتش سرد شدن بر ابراهیم، یونس و دریا خوانشی زنانه داشته باشی که با همه خوانش های دینی و مردانی که آن را تفسیر کرده اند فرق میکند، فیلمنامه را درخشان نموده و اثری فسفر سوز ایجاد کرده بود.

میدانید چرا فیلم برایم جذاب بود؟ به این دلیل که از مفاهیم خشک علمی مثل سیاه چاله های فضایی، معنا زدایی کرده و به مفاهیم عاطفی و کاربردی و درونی رسانده است.

با دیدن این فیلم هر مردی می‌تواند به این گمان برسد که آیا سیاه چاله های مردانه من، اثری بر حیات، بر بشر خواهد گذاشت؟ و شاید همانند یک فیزیکدان به دنبال کشف سیاهی مطلق خود که بجهت قوانین و تاریخ دست بالای مردان بر زنان، در درون مرد ایجاد می‌شود بگردد و آن را از درون خود که مخالف حیات، مخالف عشق ورزیدن است و چون توموری ممکن است زندگی را ببلعد، بزداید.

فیلم به مردان ایرانی اندرز مهمی میدهد:

این که عشق قرار نیست مالکیت تام و تمام یک زن باشد

و زنان می‌توانند دوست داشته باشند دیگر مردی را، اما نه از جنس زن و شوهری ( دیالوگ تی تی) گفتگو کنند با مردان و پاک دامن بمانند ( یاد یک فیلم از یک زن شورای شهری افتادم که می‌گفت حالت انزجار پیدا کرده وقتی که رفته اداره ای و دیده همکاران زن و مرد با هم صبحانه می‌خورند)

به نظرم کارگردان کار بزرگ و ستگری کرده است، اینکه به مردان ایرانی حالی کند، عشق مالکیت نیست. عشق چیزی چون زمین، بنا، نیست. عشق معادل دریاست و بی سند.

دو قاب متضاد از فیلم برایم لذت بخش بود.

اول: جایی که دو مرد که از عشق ،معنای مالکیت را دارند در حال گفتگو هستند. مرد اول برای مرد دوم غذای خانگی آورده است، اما با نوع نگاه مالکیتی، مرد دوم شکایت میکند که:« یه غذا آوردی ها، کوفتمون کردی»

حال آنکه هزاران وعده خوراک زنان ایرانی بر مردانشان دادند بدون آنکه کوفتشان کرده باشند.

دوم: قاب انتهای فیلم که دو زن مرد را در کنار دریا، که در فیلم نماد عشق است تنها میگذارند و با هم می‌روند.

و برای عاشق بودن باید به دریا زد. چون دوباره متولد میشوی از زهدانی که چون دریا خیس است.

و عالم راز است و عالِم با علم خود به دنبال کشف آن است اما، عالَم راز خواهد ماند. این رازبودگی زندگی و انسان و هستی را در تقابل مرددانشمند و زن خنگ خوب تصویر کرده بود.

واقعاً از خانم آیدا پناهنده سپاسگزارم که با همه ظرافت و دقت، فسفور سوزانده اند و مفاهیم عمیق انسانی را با توجه به تیغ تیز سانسور توانسته اند نشان دهند و اکران کنند.

ما مردان ایرانی نیاز داریم از نگاه زنان دوباره هستی را بنگریم و باز تعریف کنیم. کاری که خانم آیدا پناهنده کرده و میکند

https://t.me/parrchenan