رباط

مرغ دل باز هوادار کمان ابرویست

ای کبوتر نگران باش که شاهین آمد

 

با کودک مشغول شطرنجم، چند دست بازی کرده ایم و می‌گوید بابام شطرنج را یادش داده است و اصلا نمی‌توان حریفش شد. متوجه شدم در لایه های زیرین پسر، اقتدار و قدرت پدر برایش مثال زدنی است و‌حجت. یاد کودکی خودم افتاده بودم که با بابا تا نیمه های شب شطرنج بازی میکردیم.

 

 

حال خرابی دارد، پدر کودک را تازه از بیمارستان ترخیص کرده ایم. به او رو میکنم و میگویم: سروچمانم را مدیون تو هستم، سال پیش همین روزها بود که آمدید منزل ما و به بابای او گفتی، سهیل به دلم میشیند و استدلال کرده بودی که همه زندگی از کاسبی تا معامله با این حس شهودی کار کرده ای و با این سخن تو، من اکنون با سروچمانم.

با حال نزار در حالیکه از ضعف و بیماری رُخش تغییر زیادی کرده است می‌گوید: عشقت را همیشه تازه نگه دار.

 و این سخن فردی درآستانه است و فرد در آستانه بی‌روتوش ترین فرد آن لحظه کره زمین است.

فرزندانش یک یک میروند به دیدارش و عجیب ترین مشاهده‌ی خود را می‌بینم:

بچه ها را یک یک، دانه به دانه، فرد به فرد، در همان بستر بیماری و ضعف عمومی، ابتدا بو مکشد و با عطر یک به یک فرزندانش آخیشِ از ته دلی می‌گوید و سپس نوازشان میکند رخ فرزندانش را.

اگر خواننده پرچنان از گذشته دور باشید، احتمالاً نسبت ارادتم به عطر و بو و عنصر مشام در کشف پیرامون مطلع هستید.

برای اول بار بود که می‌دیدم مردی در‌آستانه، برای کشف و بلعیدن آنچه می‌بینید آن را با همه حواسی که دارد و مورد بررسی خود قرار میدهد، اول از همه به عطر و بوی فرزندش متوسل می‌شود.

 نکته بسیار عجیب و عبرت آموزی برایم بود.

 

منتظریم قبر کَن کارش تمام شود، با کوچکترین فرزندش. در دست، دسته کلیغ دارد. میپرسم این چیست؟ با زبان کودکانه‌ و بازی واری پاسخم میدهد برای قبر بابام برداشتم. پی این نخ را ادامه می‌دهم و با همه می‌رویم دسته گلی میگیرم. به همه نشان می‌دهد و به دماغشان فرو می‌کند که عطرش را بچشند. در بالای سنگ قبرها جست و خیز کنان و بازی وار، با آن دسته گل سفید هجمه میبرد به حجم سیاه پوشان و کودک وار عجول است و منتظر تا دسته گل را بر سر قبر پدرش بگذارد. زودتر خاک بریزید که دسته گل را بر سر قبر بابا بگذارم.

همان قدر کودکانه و بازی گون. میشود حتی قبر و قبر کنی را با نگاه کودکی پر از زندگی دید.

 و من آن لحظه لی لی کنان و شوخ‌خانه رسیدن او با گلی سراسر سپید در دست، به حجم متراکم سیاه حلقه شده بر گور را چیزی چون سپیدی بیت غزلی و شعری در انبوه سواد متنی کهن می‌دیدم و بیتی را که چند روز است در پندارم می‌رقصد و می‌رقصد و می‌رقصد را تکرار میکردم:

 

 رسم بدعهدی ایام چو دید ابر بهار

گریه‌اش بر سمن و سنبل و نسرین آمد

 

سکانسی از فیلم فهرست شیندلر و کودک گل سرخ به دست هنوز در پندارم پِلی میشود.

نتیجه:

۱. از بیمارستان مرخص کرده بودیم و بر روی برانکارد بود و آسمان آبی را با لذت تماشا می‌کرد و دست دوستان و عزیزانش را با کیف اما بی حالانِه می‌فشرد.

فرصت همه ما اندک است از برای دیدن و بوییدن و لذت بردن. سفر کوتاه است.

 

۲. یکی از دلایل شخصی ام برای ارادت به دین اسلام همانا سفارش تاکیدی این دین نسبت به یتیم و ایتام است. شاید به این خاطر که پیامبر آن، خود درد یتیمی را کشیده بود. حواسمان به این موضوع باشد.

 

پی نوشت:

 

از این سخن هیبتی به دل او آمد و آتش در دلش افتاد تا روز نیارست خفت چون روز برآید بصفه شد و برتخت نشست متفکر و متحیر و اندوهگین. ارکان دولت هریکی برجایگاه خویش ایستادند. غلامان صف کشیدند، و بارعام دادند. ناگاه مردی با هیبت از در درآمد. چنانکه هیچ کس را از حشم و خدم زهره نبود که گوید تو کیستی؟ جمله را زبانها به گلو فروشد همچنان می‌آمد تا پیش تخت ابراهیم. گفت: چه می‌خواهی؟

گفت: در این رباط فرو می‌آیم.گفت: این رباط نیست. سرای من است!تو دیوانه ای.گفت: این سرای پیش از این از آن که بود؟گفت: از آن پدرم.گفت: پیش از آن؟گفت: از آن پدر پدرم.گفت: پیش ازآن؟گفت: از آن فلان‌کس.گفت: پیش از آن؟گفت: از آن پدر فلان کس.گفت: همه کجا شدند؟گفت: برفتند و بمردند.گفت: پس نه رباط این بود که یکی می‌آید و یکی می‌گذرد؟این بگفت و ناپدید شد،

 

عطار نیشابوری, تذکرة الأولیاء

 

 

 

@parrchenan

بازی

مغموم و سر در گریبان یا با فشار خون بالا، آدم بزرگ ها نشسته‌اند. خبر از درد و بیماری و رسیدن یکی از عزیزانشان به کرانه پایانه زندگی است و سواد بی کران نیستی از بالای دکل های عاطفی آدم بزرگ ها دیده میشود.

میای بازی؟

 کودکی در جمع از تک تک آدم بزرگ ها پرسید. 

حوصله ندارم.

تقریباً پاسخ همه آدم بزرگ ها بود.

فرق این پرسش و پاسخ چیست؟ در اولی هیبت مرگ گم است. خار است، به دلیل عدم شکل گیری مفهوم انتزاعی در مغز کودک اصلا دیدنی نیست.

اما در دومی و پاسخ، هیبت دیو وار و غول اندام و سیاه و بی کرانگی اش پیدا است. حوصله، واژه ای عربی است و به سنگدان یا چینه دان پرندگان گویند. هیبت مرگ همه فضای چیزی شبیه چینه دان اما در روان انسان را گرفته است.

مرگ آگاهی انسان یا همان آدم بزرگ ها، فضای عظیمی از همان حوصله را اشغال می‌کند. اما چه کنیم همه آن را قبضه نکند. جا برای دیگر امور زندگی هم گذارد؟

به گمانم پاسخ در سؤال کودک است:

میای بازی

بازی کردن، یعنی کودکی کردن، یعنی چیزی چون چینه‌دان روانی‌مان را خالی گذاشتن. تا چه مقدار فضای حوصله مان باقی مانده است؟ آمپر آن در یافتن تمنای بازی کردن و بودن با کودکان است.

پی نوشت:

عاشق توپم. معمولاً انواع آن را در ماشین یا خانه داریم.زمانی حتی در کیف همراه هر روزه داشتم. توپ یا هر چیز گرد، گنجایش کودکی کردن و بازی را حتی بصورت ناخودآگاه در آدمی ایجاد می‌کند.

پی نوشت دو:

برف را در دستم در حال فشار دادن هستم تا گوله شود و گرد. مادر نوجوان می‌گوید قرار است چه کنیم؟ پاسخ میدهم برف بازی. برف بازی که زخمی نداشته باشد هم برف بازی حساب نمیشود. مادر التماس وار می‌گوید با بچه او کاری نداشته باشم.

از گوله‌ی گرد برف، تا تیله و گردو تا توپ شیطونک، تا توپ بسکتبال، همه استعداد بازی شدن دارند.

 

@parrchenan

تشنه زندگی بودن

معتقدم فرهنگ حاکم بر جامعه ما تشنه زندگی نیست. یعنی آحاد مردمی که در این فرهنگ نفس می‌کشیم را تشنه زندگی نمیکند، شاید به همین دلیل است که مرده باد و مرگ باد بر این و آن به راحتی امکان بروز و ظهور می‌باید. لعنت و نفرین ابدی حتی به واسطه آشغال گذاشتن سر کوچه ای یا جلو دربی پارک کردن به راحتی از پندارمان می‌گذارد. به این دلیل که فرهنگ ما را تشنه زندگی نکرده است. انتخاب واژه تشنه، آگاهانه بوده است. بیایید تصویر کنید زمانی طولانی که فعالیت بدنی کرده ایم و آبی در دسترس نبوده، همه افکار و اعمال ما پیرامون بر طرف کردن آن است. به محض رسیدن به موقعیت اول کاری که میکنیم سیراب شدن است.

 تشنه زندگی بودن چنین تصویری است. مثالا، خیابان روبروی خانه مان علی رغم آنکه شهرداری مسیولیت قبول نکند، سبز و با درخت باشد. یا اینکه اعیاد و خنده های مان بر گریه و اعزایمان غالب باشد، میتواند مثالهایی برای تشنه بودن به زندگی باشد. این که ترس هایمان کم و کمتر شده باشد. قدما در ادبیات به مسیحیان، ترسا، به معنای ترسان میگفتند. یعنی افرادی که از خداوند بسیار می‌ترسیدند و رهبانیت را علاج مواجهه با ترس سبک زندگی خود کرده بودند.

حال هر چه از ترس، چه ترس های امنیتی، اقتصادی، معیشتی، فرهنگی، باوری و... فاصله بگیریم، تشنگی ما به زندگی افزون تر میشود و اگر از آنها نه تنها اجتناب نکنیم که به ترس ها با ادامه جنگ ها، تحریم ها، دشمنی های خانوادگی، مراودات قضایی دامن زنیم یعنی آنکه فرهنگ تشنه نبودن به زندگی در ما، ملت ما، حاکمیت ما، فرد فرد ما درونی تر شده و میشود

یکی از نُمود های عینی این موقعیت مواجهه ما با بیمارانی است که به انتهای زندگی نزدیک شده اند. معمولاً به جای آنکه خرسند باشیم از بودن او در جمع عزیرانش، بودن خودمان در حضور او، گفتگو با او، سخن گفتن با او، گریزان و گریان از او می‌شویم، تلاش می‌کنیم آن را از خانواده جدا و در بیمارستان و تنهایی خودش زندانی کنیم. اینکه خرسند باشیم از حضور او در جمع خانواده اش ، یا گریان و عربده‌زنان باشیم از مواجهه نزدیک او با مرگ، دو دید متفاوت است.

 « تشنه بودن به زندگی»یا «زندگی چون مرگ».

اتفاق جالب تر در فرهنگ ما که معتقدم شق دوم زندگی چون مرگ است اتفاق می‌افتد این است:

 همین که فرد متوفی شد یا بهتر است بگویم مُرد و تبدیل به شی شد، یعنی از ضمیر انگلیسی he یا she به ضمیر it مبدل گشت، در فرهنگ و باور ما گویی زنده شده است!!!

 چگونه؟ مگر میشود؟ شاید این سوال ذهنی خوانندگان پس از خواندن جستار تا به اینجا باشد.

کمتر فرهنگ و باوری را سراغ دارم که هنگام دفن مرده اش در گور، خطاب به مرده(it) گفتاری را بیان کند که مخاطب فردِ مرده ی در حال دفن است، گویی که او میشنود و باید حفظ کند. مثل آموزش و پرورش ما که هنوز حفظی است و ریشه های مشترک فرهنگ تشنه نبودن به زندگی را حتی میتوان در تکنیک های آموزش و پرورش مشاهده کرد.

و از آن بالاتر فردی را داخل گور میکنند تا او را تکان دهد، به این معنا که مرده(it) گویی کنش‌گری انجام میدهد و با زبان بدن آری آری میگوید!

 در واقع در این نوع نگرش، همین که زنده هستی مرده ای و همین که مردی زنده شده ای. پس هنگام حضور بر گور، سنگی به نشان در زدن میزنی، که ای اهل خانه ما آمدیم!! 

 در حالیکه طبق آیه صریح قرآن اگر مسلمان هستیم، راجعون اتفاق افتاده و در آن قبر هیچ چیز و هویتی نیست جز یک شی در حال پوسیدن.

نتیجه‌گیری:

معمولاً مجبور به نوشتن نتیجه هستم، چرا که کانال و اصولاً امکان و زمان نوشتن طولانی را هم از نویسنده و هم از مخاطب میگیرد لذا برای آنکه مطلب گنگ و نارسا نباشد نیازمند جمع بندی هستم

۱. با خودم فکر کردم این نوشتار چه امکانی برای خواننده ایجاد میکند که وقت و اینترنت او را بگیرم، و تا به حداقل کارکردی نرسیدم از نوشتن آن خو داری میورزیدم.

 یک اینکه همه ما ممکن است با بیماری های نادر و کشنده در بین خود و اطرافیان دچار شویم. این نوشتار می‌تواند یک مانور ذهنی برای آن روز مبادای مان باشد. اینکه انتخاب کنیم تا دم آخر تشنه زندگی باشیم و از بوییدن عزیزانمان لذت ببریم، یا گریان و غمین باشیم و فسرده و عزیز در حال مرگمان را تنها بگذاریم. یا اگر برای خودمان این نوع از مردن اتفاق افتاد آگاهانه انتخاب خود را داشته باشیم.

۲. تشنه زندگی بودن یا نبودن ریشه بسیاری از افکار و اعمال و اندیشه های ماست. مانند مثالی که از آموزش و پرورش زدم. با نگاهی اجمالی به کنش های خود ببینیم کجای این تشنگی هستیم و اگر نبودیم آن را اصلاح کنیم.

پی‌نوشت:

۱.پندارها و مثال های عینی زیبا و گریانی! پیرامون این موضوع دارم که شاید روزگاری آن ها را نوشتم.

۲. در این گُمانم برای تشنه زندگی بودن توجه کردن به جزییات و مشاهده خُردها بسیار اهمیت دارد. مثل کارگاه طلا سازی که حتی گرد و غبار کارگاه ارزشمند است و نیاز به جمع آوری دارد.

 

 

@parrchenan

ولنتاین

مکالمه مان تمام می‌شود و تلفن را قطع می‌کند. موبایلم به ضبط ماشین وصل است و شجریان بلافاصله آوازش را از سر میگیرد. این روزها بیشتر آواز استاد پدر را گوش میکنم.

گویا روز ولنتاین است و مرد بادکنک فروش، قلبی های بزرگ و حجیمی را آماده کرده است و از لالوی ماشین ها راه میرود و کاسبی میکند.

ولنتاین، روز عشاق، روز بادکنک و خرس های قرمز، روز اظهار عشق به پارتنرهایی که مسیولیت و تعهد کمتری نسبت به دیگر اقسام رابطه های انسانی همانند دارند. روزی که قرار است ویترینی باشد از کلمه ها و اشیا، پیرامون حسی عمیقاً درونی و عاطفی.

اما من ولنتاین به معنای بروز عشق را در آن مکالمه یافته ام. عشقی بدون ویترین، بدون نما، اما بزرگ، زیبا.

همسر زن با مرگ یک گام فاصله دارد و هیچ کاری از دست هیچ بشری خارج نیست و زن بی تاب اوست، بی تابی متناقض نُما، از یک طرف درد و رنج بی نهایت عشقش را میبیند و می‌خواهد کم کند از طرفی دیگر میخواهد عشقش روزها و روزها و روزها نفس بکشد.

بالا و پایین شهر و شرق و غرب اش را بهم دوخته تا دارویی بیابد، تا راهی بیابد. آینده نگری و زندگی پس از او، بچه ها، وادارش میکنند تعقل بورزد و عشق به محبوبش اما، عاطفه و احساسش میخواهد کاری کند او راحت تر باشد. حتی اگر دار و ندارش را به پای عشقش بپاچد.

 با دو برش از انسان روبرو شده ام،

 برش اول بادکنک فروش کاسبی که قلب های قرمز را به مدعیان عشق می‌فروشد و ویترین ها را زیبا و گرم میکند و نظام سرمایه را به نان و نوایی 

برش دوم عواطف و احساسات عشقی که هر آن ممکن است به خط پایان زندگی اش برسد، عمیق ، زیبا، زیبا ، زیبا... و بدون ویترین.

 

پی نوشت:

 معمولاً خودم را پرتاب میکنم در دل حوادث و اتفاقاتی این چنین. به نظرم نهایت زیبایی انسانی در این موقعیت ها نهفته است. سخنی منصوب به زینب وجود دارد که در دوزخ کربلا چیزی جز زیبایی ندیده است.

خرج شدن های احساسی و عاطفی و روابط بین انسان هایی که یک گام با مرگ فاصله دارند از لونی دگرست.

این زیبایی از جنس هنر و تابلو نقاشی و مجسمه میکل‌آنژ نیست، از عمق ناپیدا هر انسان در مواجهه با مرگ و نوع باز خورد عزیرانش بدست می‌آید، بشدت واقعی اما ناپیدا و گم، بشدت لمس شدنی اما بی ماده، بشدت دیدنی اما نادیدنی.

اگر بخواهم وجود خداوندی را برای خود تجسمی ببخشم از این جنس خواهد بود.

 

@parrchenan

نقطه پایان یا نقطه سرخط

دیشب به گمانم در حالت خواب و بیدار بودم، چرا که قوه تعقلم هنوز کار میکرد و رویاها و افکارم، هنوز فضایی نشده بود.

به آگهی ترحیمم می اندیشیدم. این که دوست دارم چگونه باشد، البته که در موقعیت بعد از صفر( مرگ) تو کنش‌گر نیستی و تبدیل به شی و نامی در گذشته شده ای و بازماندگان تصمیم گیرنده هستند.

نوشته ای مختصر و مفید و کوتاه دوست دارم:

سهیل( با فونت درشت و برجسته)، مُرد. روی این فعل خیلی تاکید دارم.

 و در ادامه با خط ریزی نوشته شود سهیل رضازاده نویسنده پرچنان بود.

و آدرس و تاریخ مراسمات قید شود. و تمام.

اما چرا بر روی فعل مُرد تاکید دارم؟ تقریباً تمامی اعلانات امروزی، پیرامون افعالی چون رفتن و رحلت کردن و شتافت و دیدن و درْگُذشتن و... از این قبیل است. یا اگر خیلی صوفی و عرفان مسلک باشد واژه های چون عُرس و عُروس و از این قبیل به معنای عروسی کردن است.

 با دقت به این افعال یک چیز را متوجه می‌شویم، اینکه فعل، استمراری است. بسیاری از آنها حالِ استمراری است. کنش‌گری است، در حال انجام دادن کاری است. گویی که آن فرد هنوز تبدیل به شی و گذشته و ماضی نشده است.

 و اینجا واژه ها و زبان، انسان را گول می زنند و ذهن و پندار را از مفهوم نقطهْ‌پایان، به نقطهْ‌سرخط می‌رسانند. آیا شما با این جمله آشنا هستید؟ آن را به خاطر می آوردید؟

 نقطهْ‌سرخط. این صدای معلم شما در کلاس های اول و دوم و سوم و چهارم و پنجم دبستان نبود؟

  نقطهْ‌سرخط، را معمولاً در پایه های اولیه با رنگ قرمز نقطه می‌گذاشتیم، اما نکته مهم اینجاست« به انتظارِ »شنیدن جمله های بعدی دیکته « منتظر» می ماندیم. معلم در این جور موارد معمولاً توقف بیشتری میکرد تا دانش آموزان دیر نویس نیز به همه دانش آموزان ملحق شوند و انتظار دانش آموز منتظر بیشتر میشد.

در افعال استمراری که برای مرگ بکار میرود، این نقطهْ‌سرخط، انتظار و منتظر ماندن جمله های( اعمال و رفتار) بعدی مستتر است. اما با فعل مُرد، هیبت مرگ و نقطهْ‌پایان، ملموس و عیان میگردد، هیچ انتظاری و منتظری در کار نیست.هر چه بود، شد و تمام. کنش‌گری پایان یافت، قراری برای استمرار نیست.

 فعل مُرد اجازه رُبایش مفهوم حقیقی مرگ که همانا نیستی است و تبدیل آن به کنش‌گری از نوعی دیگر در فضایی انتزاعی که گویی هست را که به کمک زبان و فعل های استمراری است نمی‌دهد و اینجا نکته مهمی نفهته است.

  در پندار آدمیانی که هنوز به این نقطهْ‌پایان، نرسیده اند، زلزله و تکانی و اندیشه ای حاصل میشود، این مدت زمان باقی مانده تا نقطهْ‌پایان را دَریابیم تا دُریابیم.

اما در پندار نقطهْ‌سرخط آن انتظار، گویی یک فرصت مجدد یک مرحله دیگر یک امکان دیگر یک کنش‌گری متفاوت است.

دوست دارم مبلغ نقطهْ‌پایان، حتی در آگهی ترحیمم باشم. چرا که آیندگان، با این نگاه، به زیست اکنون خود پر ابهت تر و دقیق تر و لذیذ تر و عزیز تر خواهند بود.

 

پی نوشت:

 تا به حال به واژه مَرد، مُرد، مَرگ دقت کرده اید؟ به نظر می آید هم ریشه باشند به گمانم، چون مرد زایشی ندارد چیزی چون مرگ است و مرگ چیست؟ نبود زندگی.( اگر کسی مقاله و کتابی پیرامون این موضوع داشت لطفاً بهم معرفی کند)

پی نوشت دو:

ما روز ملی مرد نداریم. میلاد علی ابن ابی طالب، در تقویم ملی، روز پدر و روز مددکار می‌باشد.

@parrchenan

کوپه

در کوپه قطار هستیم و نیمه های شب.

صدای سرو‌چمان را می‌شنوم و نیمه بیدار میشوم.

:« آقا کوپه را اشتباه آمدی»

خواب آلود در حالیکه پارچه ای که روی سر و چشمم کشیده ام را جا بجا میکنم، میبینم سرو‌چمان کزکرده و آن سوی کوپه بیدار است.

صبح که جریان را میپرسم، می‌گوید مردی آمد داخل و همین که به او فهمانده اشتباه آمده است، مرد گویا هُل شده است و زبانش بند آمده و تکلمش دچار مشکل شده به مِن‌مِن افتاده و سریع رفته است، اما نکته ای دیگر نیز بیان کرد، اینکه وقتی من نیمه شب از خواب بیدار شده ام و جریان را گفته است، شروع کرده ام هار هار خندیدن و رویم را سمت دیگر کرده و دوباره خوابیده ام!!

 البته دقایقی بعد که حواسم سر جایش آمد به خود آمدم و تلاش کردم استرس سروچمانم را با گرفتن دستش کم کنم ، به هر حال تخت سوم و نزدیکی به سقف کوپه و راهروی یک متری بین ما امکان کنش‌گر عاطفی بیشتر نمی‌داد! صد البته!!

نتیجه:

 معتقدم زندگی یک شوخی بی‌مزه است که اگر گاهی دست داد می‌توان آن را بامزه یافت. اینکه استرس آن مرد بعد از مواجه شدن با یک اتفاق اشتباهی برایم خنده دار بود را اما میشد بطوری دیگر نیز دید، در واقع فرهنگ ایرانی شاید این نوع دوم را بپسندد، اینکه واژه های غیرت و ناموس و مالکیت های مال من بودنی در پندارم رژه برود و رگ گردنم کلفت شود و به اصطلاح غیرتی شوم و...

شما هم فرق این دو زاویه دید را لمس کردید؟

از یکی جدیتی بدوی خارج میشود و از دیگری یک شوخی بامزه.

این چند روز که از سر بریده شده گذشته است به آن بسیار اندیشیده ام. این که باور و فرهنگ و تغییر آن چیست و کجاست؟

شاید بسیاری خاطرشان نیایید اما زمانی بود که مهمترین معضل راه آهن سنگ پرانی کودکان ساکنان لب خط در انبوه هزاران کیلومتر راه آهن بود. حتی یادم میآید پلیس راه آهن نیز درست شده بود. چه بسیار چشم ها که کور شد چه آسیب ها که به سر و صورت و روان مسافران خورد و چه خسارتها که راه آهن تحمل کرد. یکبار خودم از نزدیک شاهد شکستن شیشه کوپه قطار در هین حرکت بودم.

سالهاست، بیش از ده سال که این معضل حل شد، گویی نبود. چگونه؟ هنگامی که پاسخ این چگونگی را یافتیم، راه حل های تغییر باورهای غیر انسانی فرهنگی خودمان را نیز خواهیم یافت، من نیز فرضیاتی را مطرح میکنم:

 

باور و نگرش «زندگی یک شوخی است» اما صدمه به دیگری یک واقعیت تلخ گریز ناپذیر را در خود، خانواده، اقوام، خویشان، گروه های دوستی، جامعه تقویت کنیم.

 در فرهنگ ما، زندگی یعنی جدیت محض. مثلا قرار نیست مومن بخندد، نهایتاً یک لبخند ملیح. در فرهنگ ما مومن در همه حال باید کاری کند، ذکر بگویید و ثواب جمع کند و یا اقدامات دیگر مثل نیکی به پدر و مادر و صله ارحام که همه نه بدلیل کنه و ذاتی کار، که به دلیل ثواب نهفته در آن است و ما هر لحظه ثواب جمع می‌کنیم. گویی باید امتیاز خود را تا میتوانیم بالاتر ببریم. حتی کاری کنی خوابت صواب شود. دایم کار کنی بعد از بازنشستگی کاری دیگر اختیار کنی، سرمایه‌گذاری پشت سرمایه گذاری تا از قافله ( کدام قافله نمیدانم) عقب نمانی، دو شغله و سه شغله باشی، فرزند پشت فرزند بیاوری، سپس نوه ها را بزرگ کنی و...

شما هم این جدیت در زندگی را در مثال های بالا لمس کردید؟ فضای یله شدن، رفتن به تاتر و سینما و کنسرت و سفر، کم در آوردن و کم خرج کردن، مهمانی با ساده ترین نوع غذاها، دور همی با کمترین بهانه، جشن های عروسی به ساده ترین صورت، گویی می‌تواند مصداقی برای نگاه دوم که شوخی گرفتن زندگی است باشد.

 در نگاه جدی گرفتن زندگی، واژه گناه، نقش برجسته دارد و رسیدن به صواب و پاداش مادی هدف و غایت. و جزای اخروی نتیجه جدی نگرفتن زندگی و از قافله عقب ماندن در این دنیا.

در نگاه شوخی گرفتن اما تساهل و سادگی و مینمال کلید واژه اصلی است و این نیز بگذرد، جمله قصار آن.

معتقدم هر چه از آن زاویه دید به این دومی شیفت کنیم، فرهنگ های ضد انسانی نیز کمتر امکان بروز و ظهور پیدا میکنند. در واقع اگر باور ما نگاه جدی گرفتن زندگی باشد، به جنایت های این چنین گویی امکان جولان داده ایم. تلاش کنیم موضوعاتی که میتواند برای ما جدی تلقی شود را از نهایه طنز ببینیم. موضوعاتی که در نظر ما بسیار جدی هستند را برای خودمان دست مایه طنز کنیم تا از صُلب سخت خود خارج شویم.

 

@parrchenan

علی‌السویه

دو گوشه از چهار گوشه فلسفه اگزیستانسیالیسم، مرگ آگاهی و تنهایی هر انسان است.

شاید فکر کنیم این برای دیگران است و آنهایی که حرفهای قلنبه سلانبه دارند و میزنند. اما اینگونه نبست. حس عدم امنیت، حس فقدان، حس ترس ریشه های در این دو گوشه دارند. فقدان آدم های دور و برمان که هر لحظه امکان وقوع آن است، از آدمی حس امنیت را می‌گیرد و به ترس مبتلا شدن به تنهایی می‌کشاند.

این شبها تا صبح خواب میبینم که گروگان گرفته شده یا خودم گروگانگیری کرده ام، دشنه یا تفنگچی در دست یا زیر گلوی دارنم. اتفاقاً رویاهایم انسجام کاملی دارد بطوریکه اگر همان نیمه شبان امکان ثبت و ضبط آن را برای خودم فراهم کنم و دوباره به آغوش خواب متوسل نشوم، میتوانم داستانی با ساختاری منسجم و نسبتاً به روز حتی با گره های لازمه هر داستان داشته باشم.

در همان خواب و بیدار بودم که آن را ثبت کنم با نه، که پاسخ دادم هدف از آن آیا نشان دادن خشونت بیشتر نیست؟ و وقتی پاسخ آری گرفتم، پلکهایم گرم خواب شد و صبحگاهان فقط نمای کلی آن در خاطرم بود 

شب‌هایی که چنین رویاهایی میبینم معمولاً روزش خواب آلود هستم. اما این رویاها برایم نشانی است که پندارم درگیر موضوعات متعددی است که امنیت نقش محوری آن است.

 ما نمی‌دانیم امنیت روانی و فرهنگی و جسمانی و ملی و... وقتی دچار چالش میشود با درون هر فرد چه میکند اما در دراز مدت اثر ویرانگر خود را خواهد گذشت.

شاید مهمترین اثری که می‌گذارد: علی‌السویه شدن زندگی_ مرگ باشد.

 در این صورت به آنی و لحظه ای ممکن است به زندگی و نشان های آن دشمن شویم. یا خود را از پای درآوری یا محل امنیت هرکس که خانه اش می‌باشد را شروع به تخریب و برهم زدن کنیم و یا به دیگری مهاجم شویم.

در این گمانم در بیشتر خودکشی ها، بیشتر خود زنی ها، بیشتر قتل ها من‌جمله قتل مامور نیروی انتظامی استان فارس و سر بریده شدن در اهواز نشانه های پر رنگی از این موضوع یعنی علی‌السویه شدن مرگ_ زندگی بروز و ظهور پیدا کرده است.

تک تک ما نیازمند واکاوی خود و پندار و خودآگاه و ناخودآگاه خود هستیم تا به این شرایط حاد مبتلا نشویم.

 

@parrchenan

خرافی

در تاکسی آخر شب خسته و له نشسته ام و در راه منزل.

خانمی همان اول مسیر کرایه را پرداخت می‌کند و ابراز شرمندگی میکند که پول خرد ندارد و سپس با راننده همکلام می‌شود تا به انتهای مسیر. سخن به صدقه دادن می‌رسد:

« والا گفتن صدقه را باید هر روز بدهی وگرنه ماهی شصت هفتاد تومان کنار می‌گذاشتم و یک جا میدادم به یک بنده خدا. اما می‌گویند اینگونه قبول نیست، فایده ندارد و صدقه هر روز را باید هر روزه داد، من هم معمولاً دو تومان هر روز به رفتگر محل میدهم وگرنه که محال است در صندوق صدقات بی اندازم»

از تاکسی در حال پیاده شدن هستم و دهها موضوع و سیؤال در پندارم می‌چرخند:

۱. گفتن! چه کسی و چه باوری و چه شخصی متناسب با کدام منبع و مؤخذ گفته است؟

۲. چرا آن گونه قبول نیست و اینگونه قبول است؟ ملاک و عیار آن نیست و این هست چیست؟

۳. فایده ندارد و دارد آن چیست و چگونه میتوان آن را فهمید و به دیگران ساز و کار این فایده را توضیح داد؟

۴. کارکرد این باور که شاید بشود آن را باوری خرافی تلقی کرد، اما گویا مثبت است، میشود لقمه نانی برای یک کارگر با حداقل حقوق، در واقع از درون این باورِ احتمالاً خرافی میشود جانی را سیر کرد و این کارکرد احتمالاً مثبت ارزیابی شود چرا که لقمه نانی و شکمی را سیر می‌کند، اما اگر این، باوری خرافی باشد در نگاه کلانتر خرافات باعث قبض تعقل میشود و چه بسا مضر جان آدمیان، مثلا باور خرافی اینکه حوا از دنده چپ آدم آفریده شد، شاید بشود ریشه های انتهای جنایتی از جنس زن کشی اهواز.

۵. بینش سیاسی منفی نسبت به همان باور که رنگ سیاست به خود گرفته است و تغییر نگاه به این صندوق ها در یک پروسه چهل ساله در فهم عامه یا لااقل در این گفتگویی تاکسی کلاپی.

۶. نقطه مغفول، اما عدم تفکر انتقادی است. این که تفکر انتقادی وقتی بخواهد به باوری برسد، پایه های آن را لرزان میکند، پس از نظر حاکمیت، بهتر است عامه مردم و آموزش و پرورش، این تفکر انتقادی را نداشته باشند. یادمان باشد که تفکر انتقادی یکی از مهارت های زندگی است.

 

 به خانه میرسم و شباهنگام می‌خوابم، صبح که بیدار میشوم گویی دوباره متولد شده ام، نمیدانم این خواب با شما چه می‌کند: با من که مرده زنده میکند.

نتیجه گیری:

تفکر نقاد را فراگیریم و آن را آموزش ببینیم و تمرین کنیم. در هر سن و سالی هستیم.

 

@parrchenan

گازت

از همان کودکی و دبستان عاشق تاریخ و کتابهای تاریخی بودم. هر روز صبح ساعت شش و سی دقیقه رادیو و آن موسیقی دلهره آور و مجری با صدای ترسناکش را گوش میدادم. برنامه ای حدوداً ده دقیق پیرامون تاریخ و اتفاقاتی که در آن تاریخ روز افتاده است.

 بعد تر ها که دیپلم ریاضی را گرفتم به دو وجه تغییر رشته داده و کنکور انسانی شرکت کردم

 اول وجه، ادبیات و عاشق شعر و داستان بودم و دوم وجه، تاریخ.

در طول سالها هر کتاب تاریخی دستم می‌رسید می‌خواندم.

این روزها در مسیر خانه تا محل کار پادکست گازت که پیرامون تاریخ ناصری و مشروطه است را گوش میدهم. پادکست حرفه ای و علمی و تا حدودی تخصصی.

این یک هفته خیلی بیشتر درگیر گازت بودم. روزها ضبط گازت با ظهور و بروز کرونا و قرنطینه و ترسی که روزهای اول در جانمان رخنه کرده بود مشرف شده است. نزدیک به دو سال پیش. این ترس را در صدای الهه خسروی راوی گازت میتوان دریافت. سه قسمت پیرامون وبا در دوران ناصری دارد که شباهت بی نظیری با این روزهای مملکت دارد. مواجهه علمای آن زمان با پزشکی غربی. عدم تحمل قرنطینه توسط علما. مخالفت طب سنتی با پزشکی مدرن و دستورات آن، باورهای سرشتی و تقدیری در طغیان وبا، طبع سرد و گرم طب سنتی و مخالفت با پزشکی بدون ییلاق و قشلاق مدرن را در زمان ناصرالدین شاه و اپیدمی وبا تشریح کرده است.

یک مثال از این قسمت را بیان کرده تا شما را مشتاق شنیدن کنم.

در سلماس، ارامنه و مسیحیان حرف پزشکان میسونری آمریکای را اجرا کردند و آب ها را قبل از مصرف پانزده دقیقه جوشاندن و از مصرف سبزی و میوه امتناع. اما مسلمین این نکردند، در نتیجه تعداد کشته های مسلمانان بسیار بیشتر از هم شهری های مسیحی شان شد. مسلمان به این باور رسیدند که عزرائیل با مسیحیان کاری ندارد و خواستند به او کلک بزنند پس بر سر در خانه شأن چلیپا( صلیب) نصب کردند تا عزرائیل گول بخورد!!

 

باری پیشنهاد میدهم این سه قسمت را گوش دهید از یک جهت: وزن و باور امروزین خود و مواجهه با کرونا را با قیاس آن دوران و باورهای مردمانش بسنجید ببینید در کجا تاریخ هستید؟ در فضای ناصری نفس می‌کشید ولی ماشین آخرین مدل دارید یا به علم جدید باورمند؟

قسمتی از پادکست را گوش میدادم که به ملکم خان و مسیر الدوله و قانون اختصاص داده بود. یادِ دانشگاه ارشدم افتادم، یکی از درس ها که استاد علمی مطلوبی هم نداشت مشغول کنفرانس و ارایه تحقیقم بودم و حسن های ملکم خان را بر عیب هایش بیشتر یافته و بیان میکردم. استاد اجازه به اتمام رسیدن مطلب را نداد و نقدی جدی کرد بر آن وارد کرد که شخصیت مهمی از حاکمیت و نظام به این فرد در کتابی تاخته است. پاسخی که دادم آن بود که نظر و تحقیق من اینگونه بود و شاید آن فرد اشتباه کرده است.

چشمان استاد گِرد شد و گفت اشتباه کرده باشد؟!؟

پایان ترم کمترین نمره کلاس از آن من شد، اما بر روان استاد آفرین فرستادم که این مقدار وسع نظر داشت که مرا ننداخت.

از خاطره ام بیرون می آییم و می‌بینم جاهایی از قسمتِ پادکستِ رساله ی یک کلمه را گوش نداده ام و باید دوباره گوش فرا دهم.

 

 

@parrchenan

سر بریده

کتاب پرنده به پرنده نوشته آن الموت را چند سالی بود میخواستم بخرم. نامش را در پادکستی دوباره شنیدم و اینبار خریدم. کتابی پیرامون چگونه نوشتن. کتاب را تا نصفه خواندم و رها کردم. در هر فصل، با راویان و شخصیت های داستان های خودم که در پندارم خلق میکردم سر میکردم و متوجه کلمات نمی‌شدم و می‌دیدم به آخر فصل رسیده ام و نصف کتاب را در خیال خوانده ام.

کتاب را گذاشتم برای روزی که مصمم به نوشتن باشم. فعلا همان آرزو و رویای نوشتن مرا بس.

 

خوش نیستم. تصویر مردی با سری در دست، تصویر مرد ریشویی با فرزند پلیس کشته شده با قمه که هنوز نفهمیدم هدف از این دیدار چه بود حالم را ناخوش کرده است. 

 افرادی که چیزی برای از دست دادن ندارند روز به روز در حال گسترش است. 

وقتی که مدل ریش داعشی و ریش خنجری را مد می‌کردید و ته دل خوشحال بودید که ظاهر شهروندان، اسلامیت یافت نمیدانستید که چه زشتی ها در حال خلق شدن است.

نتیجه:

از شکل و شمایل داعشی و ریش خنجری و ریش مداحی فاصله بگیریم. آن را اصلاح کنیم. مروج ظاهر و شمایلی که تداعی باورهای مرگ خیز و مرگ زا و مرگ پرستی است نشویم.

 تلاش کنیم هر روز یا هر چند روز یکبار صورتمان را اصلاح کنیم. شاید در پندار خود بگویید چه دل خجسته ای دارد این نویسنده پرچنان، اما معتقدم مهم است. شکل و شمایل اصلاح شده و آنکارد شده یعنی زمان بندی، یعنی عنصری از مرتب بودن و نظم یعنی مهم بودن حداقلی از امر عمومی و این یعنی پنداری و باوری درونی که هر لحظه باز تولید میشود و هر باز تولیدی نیاز به سخن و حرف و اندیشه نو دارد.

میتوان پس از شنیدن این اخبار ویران کننده زانو غم بغل کرد و همه تقصیر را گردن آنها انداخت و مفعولانه تماشاگر شد، میتوان عنصری از کنش‌گری را انجام داد و سهم خود را از فاعلیت موضوع کشف کرد.

فاعلیت من می‌تواند این باشد که حداقل در شکل و ظاهر مروج آن نوع شمایل ها نباشم.

 اقدامات مدنی و مطالبه های حقوقی در تفسیر از جرم و جنایت و وارد کردن از بخش خصوصی به بخش عمومی اقدامات دراز آهنگ بعدی می‌تواند باشد.

 

 

https://t.me/parrchenan

پیمان

پیمان.

شاید این روزها با دیدن و شنیدن این واژه، در اذهان بیشتر یادآور نامی پسرانه باشد، نه رفتار و عملی و تعهدی.

 

  اواخر نوجوانی و اوایل جوانی که موبایلی نبود و قرار کوه گذاشته و فیکس میکردیم، خود را ملزم به آن پیمان میکردیم و موبایل و تلفنی نبود که اطلاع دهیم و قرار را لغو کنیم.

 در واقع بذر متعهد ماندن به پیمان را همان زمانها در مرام و مسلکی که بزرگان کوهنوردی که با آنها پیمایش میکردم را در من بوجود آوردند.

 

 میدانم لااقل برای امثال من که در آن فضای قرار های هفتگیِ کوهی متعهد می ماندیم، و اگر این نمی‌کردیم یک شرم وجودی فرا میگرفتمان و همین، عاملی میشد جهت تقویت پیمان ها و تعهد های آینده، به این سادگی نبود و نیست که قراری را کنسل و پیمانی را زیرش زنیم.

 

چه بسا روزهای با گردن گرفته و خشک از خواب بیدار شده باشم و اما چون پیمانِ به دویدن صبح گاهی با ریفیقی گذارده ام، بر سر ساعت و قرار حاضر شده و با همان گردن کج، دویده باشم.

یکی از دلایلی که همچنان با وجود گوشی همراه که زمان را هم نشان میدهد، ساعت مچی کامپیوتری میبندم، ملزم ساختن خود به زمان و وقت و ثانیه و پیمان هایم باشد.

اما این روزها گویی با ظهور و بروز تلفن همراه و پیام های متنی، راحت تر میتوان تعهد و پیمانی را باطل کرد و کنسل!!

اگر شما هم از نوع دسته جدید و متأخر هستید، اجازه دهید استدلال هایم را بیان کرده و حجت خود را عیان کنم.

چند صباح قبل فیلمی چهار دقیقه ای منتشر شد که از مصاحبه شونده می‌خواستند پاسخ دهد در شلیک موشک، جان 300 نفر مهم است یا شلیک نکردن و بخاطر افتادن جان دهها یا میلیون ها نفر شهروند.

سالها قبل سریالی به نام 24 را نگاه میکردم که شخصیت اصلی آن گمانم نامش جک باور بودم در این پارادوکس های این یا آن قرار می‌گرفت و ملزم به انتخاب میشد، مثلا شکنجه کند و رمز بمب اتمی را بدست آورد یا نکند و منفجر شود، همان زمان‌ها با خودم میگفتم احتمالأ جناح محافظه کار آمریکا پشت و صحنه گردان این سریال باشد.

 

در موقعیت این یا آن که معمولاً با آن مرا مواجه میکنند، در واقع همان موقعیت صفر و یکی است، سفید یا سیاهی، حال آنکه انسان و موقعیت انسانی، مجموعه‌ای بسیار اگر نگویم بیشمار از زنجیره اتفاقات است و تقریباً امکان موقعیت صفر و یکی نیست. انسان و انسانی به طبع زنجیره های زیاد یک موقعیت،خاکستری است.

وقتی پیمان یا قراری میگذاریم و آن را کنسل می‌کنیم معمولاً دیگری را در موقعیت صفر و یک میبینم، اینکه بدون من کارش و فعلش و هدفش را می‌تواند دنبال کند حال آنکه آن فرد مقدمات و شرایط و امکانات را به گونه ای چیدمان کرده است که با حالت اولیه که در پندارش تعریف شده است، طبقه بندی و اجرا کند.

 عدم تعهد به پیمان در بستری شکل می‌گیرد که دیگری در پندار فرد به یک شی تبدیل شده است که پیمان یا پیمان شکنی علی السویه است، فرد پیمان شکنی دیده در این دیدگاه قرار است مثل ماشین یا ربات همچنان به کار خود عمل کند.

 نتیجه‌گیری:

 چه در پندار خود و چه با پندارهای موقعیت این یا آن، مخالفت کنیم و نقادی. چرا که موقعیت های انسانی زنجیره های بسیار و بیشماری دارند وقتی اینگونه نگاه کنیم، پیمان شکستن و نرفتن سر قرار حتی با فرستادن پیام، به سادگی میسر نخواهد شد.

 

@parrchenan

موش اولی

چند ماهی در اداره موش پیدا شده بود. چند تای آن را توسط چسب موش گرفته بودیم و فکر میکردیم کارشان تمام شده است. یک روز صبح همکارانم صدایم کردند: آقای رضازاده موش. انگار کار گرفتن و معدوم کردن موش رفتاری مردانه باشد. رفتم سراغش.

 انتهای کشوی فایلر گیر کرده بود و نمی‌دانست چه کند، چند سر و چشم انسانی هم لحظه لحظه اعمال و رفتارش را زیر نظر گرفته بودند. تقلا میکرد و کاری از دستش بر نمی آمد. دلم برایش سوخت، از اینکه هیچ راه فراری ندارد و خودش نیز می‌دانست راه فراری ندارد. چکشی نزدیک دستم بود آن را برداشتم، که یکی از کنار دستم گفت چه کار می‌کنی؟ با چکش آخه؟

 یاد چند سال پیش افتاده ام، جهت خلاف باد به سختی رکاب زده بودیم و خسته رسیده بودیم زائر سرای امامزاده ای. نیمه شب نشده بود و سر و کله چند موش پیدا شد و سراغ خوراکی های مان رفتند و تا صبح نگذاشتند بخوابیم. میدان دست آنها بود همین که چشممان گرم خواب میشد از سوراخ هایشان بیرون می‌زدند. 

 

 از خاطره بیرون می آییم و سراغ موش گیر کرده می‌روم و در نهایت با یک جارو که بر سرش زدم کارش تمام شد.

هنوز بعد مدتها، پندارم با آن موش کشته شده است و چند سئوال در ذهنم می‌چرخد:

۱. آیا چاره ای جز کشتن داشتم؟

۲. با این که اکثریت همکارانم خانم بودند، اما برای مواجهه با این موش مرا( یک آقا) فریاد زدند. چرا؟ حال آنکه مثلا در کارتون تام و جری یک مستخدم خانم بود که تو سر آن دو میزد.

 و سخن آخر اینکه استیصال بد است، خیلی بد و آن موش گیر کرده ته فایلر نهایت فهم واژه استیصال بود برایم.

 

https://t.me/parrchenan

بازار

در بازار چرخی(باربر) گرفته ام و مشغول جمع کردن خرید هایم هستم.

با انگشت اشاره طبقه مورد نظر را نشان باربر میدهم و میگویم از آن دکان که تابلو آبی رنگ دارد و نوشته فلانی یک جعبه به نام من است فاکتور را نشانش بده و آن را تحویل بگیر.

اما باربر در آن طبقه گم میشود، پیدا نمیکند، چرا که سواد ندارد. چرا که اصلا رنگ آبی نمی‌داند چیست!

حتی امکان شمارش پول های خود را ندارد.

 یاد کلیدی می افتم که چند سال پیش در شد و مدعی بود کودک کار اصلا آرزو نمی‌داند چیست.

وقتی فقر وجود داشته باشد و نتیجه آن بی سوادی و عدم مطالعه و حتی کم شدن امکان گفتگو است و در نتیجه گنجینه لغات فرد بشدت محدود و کم میشود.

 نظریه های اجتماعی ای هست که مدعی هستند طبقات اجتماعی امکان گفتگو اصولاً ندارند. چرا که فهم مشترک از یک واژه را ندارند.

فقر، مهارت اولیه کار کردن را حتی از آدمی دریغ میکند.

 لاجون است و باربرهای دیگر او را از اینکه نمی‌تواند چرخش را با بار کنترل کند مورد تمسخر قرار می‌دهند. مسیر های دارای شیب را به کمکش میروم و چرخش را هل میدهم. نسبت به مبلغ طی شده بیشتر می‌پردازم شاید چیزی بخورد از این لاجونی در آید. اما واقعا چه چیز می‌تواند بخورد با آن مبلغ اضافی و حتی کل مبلغ؟ تقریباً هیچ.

متأسفانه تورم بیشترین تاثیر خود را در این دو ساله بر روی مواد غذایی گذاشته است و تخم مرغ پانصد تومانی را به بیش از چهار برابر خود تبدیل کرده است.

در این اندیشه هستم بار دیگر که بازار آمدم مقدار تخم مرغ پخته بیاورم و به باربر های نحیفی چون او دهم‌.

 

 به قول محبوبم، با دیدن باربرهای بازار و انبوه باری که جابجا میکنند، او را یاد شرپاهای اورست می‌اندازد.

 

بازار تهران آینه تام و تمام سیستم اکنون ایران است.

 باز مانده از سنت، با ساختمان های بشدت فرسوده اما با نماهایی جذاب و زیبا. سیستم مختل و معیوب و فرسایشی در انبار کالا و رفت و آمد کالا هم برای فروشنده و هم خریدار، اما در عین حال سود آور برای هر دو طرف و روزی رسان فقیر و غنی. 

 معتقدم سیستم مدرن و پیشرفته زمامداری وقتی اتفاق خواهد افتاد که این دلداده ی ویران، اما جذاب، یعنی بازار به سمت و سوی مارکت مدرن و سرمایه داری نوین حرکت کند. 

 در واقع بازار از حالت قلب محرک اقتصاد و کارکرد هایی اقتصادی به سمت فضایی توریستی و باستانی و گردشگری حرکت کند و چنین کارکردی به خود بگیرد. 

 

https://t.me/parrchenan

موش

دو به شک بودم که جستار قبلی را پست کنم یا نه. اینکه واقعاً زمان و وقت و اینترنت خوانندگان پرچنان می ارزد که به گفتگوی درونی من و موش کشته شده صرف شود. اما با توجه به کامنت ها، گویی جستار و احوالاتم خیلی مسخره و مضحک نبوده است.

 جستار پیشین را مرور میکردم که به جستار موشی امروز رسیدم.

آن موش کشف شده در اداره از این موش های صحرایی بامزه بود که بیشتر بر روی دو پا هستند و قیافه زشتی ندارند.

اما من از موش های فاضلابی منزجر هستم. بسیار از آن ها بدم می آید. حتی گاهی توان دیدنشان را هم ندارم. 

باری چند شب پیش با ماشین در حال عبور از خیابان بودم که دیدم یک موش فاضلابی وسط خیابان است. با خودم گفتم آن قدر نترس شده است و احساس امنیت میکند که به راحتی وسط خیابان می آید. ماشین را به گونه ای راندم که چرخ ماشین از روی آن رد شود. البته آن موش تیز تر بود و در رفت.

 پنجاه متر جلو رفته بودم که یهو به خودم آمدم که، سهیل!!، این چه کاری بود کردی؟

از کار خودم جا خورده بودم. انگار ثانیه های پیشین فردی دیگر بود که میراند و من نبودم!!

رفتارم، از سلامت روان و بهداشت روانی سالمی بر نخواسته بود. از خودم شرمنده بودم، به کسی چیزی نگفتم و آن را بروز ندادم. اما با خودم از ابتدا تا انتهای رفتار را، در اندیشه شدم که:

 چرا من به ناگاه چنین رفتاری انجام دادم و چند ثانیه بعد از آن رفتار شرمنده؟

نمیدانم چرا این قدر از موش فاضلابی بدم می‌آید. بدترین فیلم و ترسناک ترین فیلمی که دیدم فیلم ۱۹۱۷ بود که در آن موش های بزرگ و اگزجره ای حضور پر رنگی داشتند. یا رمان ۱۹۸۴ و شکنجه ای که مرد داستان به وسیله موش شد هنوز از بعد از بیست و چند سال از خوانش رمان تصویر دقیقش در پندارم است.

چند سال پیش در وسط رکاب زنی خوابی دیدم که هنوز به طور دقیق و واضح در پندارم است. بابا با قیافه ای خشم آلود مرا نگاه میکرد و در گوشه ای کپه ای از موش های فاضلابی ول می‌خوردند.

دوباره به فرایند رفتارم فکر میکنم.

 چه شد آنی و دفعتا چنین کنشی انجام دادم؟

پاسخ های احتمالی را می یابم. انزجاری که از این نوع موش ها دارم که احتمالاً ریشه در نهاد و ناخودآگاهم دارد. اینکه از آن ها بسیار بدم می‌آید و منزجرم از موش فاضلابی.

 

 

چند صبح پیش، بزرگِ دینی ِ مشهد، مهمترین شهر دینی ایران، آقای علم‌الهدی، به پیروان مذهبی سفارش کرد از بد حجابان، بی حجابان، منزجر باشند و اعلام انزجار کنند!!

کلمات بُلد شده بالا ، آگاهانه انجام شده است.

در واقع اگر بخواهم تجربه زیسته ای که در ابتدا با شما خوانندگان در میان گذاشتم و با سخنان فُتوا گونه ی پیشوای مذهبی مهمترین شهر مذهبی سرزمین، تلفیق کنم، نتایج نگران کننده ای از آن می‌گیرم. این که وقتی باوری انزجاری داشته باشی امکان رفتارهای آنی و خلق الساعه بیخردانه، بدون اندیشه و حتی جنایت کارانه را پیرامون موضوع انزجار بیشتر کرده ای.

نتیجه گیری:

۱.سهیل تلاش کن این حالت انزجاری را نسبت به موضوع بحث در خود از ببین ببری و این نوشتن اعتراف گونه اولین قدم این نوع تلاش است.

۲.تلاش کنیم در روان و افکار و پندارمان، موضوع انزجاری نداشته باشیم و تولید نکنیم، اگر آن را کشف کردیم شروع به درمان آن کنیم.

۳.با جدیت بیشتری به سخنانی با این مضامین حساس باشیم و واکنش نشان دهیم.

 

@parrchenan

لئون

فکر کنم بسیاری از خوانندگان پرچنان فیلم حرفه ای ( لون) با بازی ناتالی پورتمن محصول سال ۱۹۹۵ را دیده باشند.

 من چند بار این فیلم را دیده امو هفته پیش دوباره به تماشایش نشستم. معتقد بودم که فیلم گُل‌درشت حرفش را زده است:

هوای کودکان را داشته باشید.

حتی در جنایت‌های خود قوانین مربوط به حق کودک بگذارید.

بارها شده وقتی در جایی بوده ام که سر و صورت کودکی زخم یا کبود شده، برایم علامت سیؤال شده و تا حدودی تلاش کرده ام چرایی آنرا بیایم تا اگر خطری کودک را تهدید می‌کند اقدامی کنم.

 در فیلم لئون، جنایت کار داستان که اتفاقا لقبش پاک کننده است!! متوجه کبودی صورت دخترک در همان ابتدای ماجرا میشود. میداند اگر در را بر روی کودک باز کند به مرگ خودش در نهایت ختم خواهد شد، اما گویی می‌ارزد. چرا که زندگی اش را معنا دار میشود.

این فیلم تعریفی دیگر از معنا زندگی داشت:

 توجه به کودک، می‌تواند معنای زندگی باشد. 

من هنوز هم حتی اگر پشت رُل باشم و کودک تنهایی را در خیابان ببینم دل نگران او می‌شوم. تلاش میکنم با آینه های ماشین دنبالش کنم ببینم دنبال کننده ای به سراغش خواهد آمد.

در کوچه ها با سرعت معمولا آهسته تری میرانم نکند کودکی بی هوا از خانه خارج شود و نتوانم ماشین را کنترل کنم.

 همه اینها را که می‌نویسم یاد خاطره ای دور از سفر رکاب زنی به آذربایجان افتاده ام. به روستایی رسیدیم بچه های روستا خاله بازی می‌کردند.

دخترک که ما دوچرخه‌سوارها را دید به ترکی پرسید از کجا آمده اید؟

پاسخ دادم تهران و کلامی کِشدار و نازدار پاسخم گفت که هنوز آوازش در گوشم است: یالانچی.

و اینگونه شد که در یک ساعتی که به دلیل ناهار توقف کرده بودیم با او دوست شدم.

 

امروز در خبرها خواندم در جنگ چندین ساله یمن تا به امروز دو هزار کودک‌سرباز کشته شده‌ است.

دلم گرفت، ای کاش چون پاک کننده در فیلم دل نگران کودک، در هر سرزمین و خانه و محله ای می‌بودیم

نتیجه گیری:

 هوای کودکان را داشته باشیم.

 

@parrchenan

مهمانی

ما مهمان می‌رویم و معمولاً مهمان پذیر هستیم.

 این چند صباح پیرامون مهمان و مهمانی پندارم و تفکرم را مشغول کرده بودم و تفاوت آن را با دیگر رسوم اجتماعی مشابه.

بخصوص بعد از کرونا مهمان و مهمانی کم شد. به قول نوجوان مهمانی که خانه ما آمده بود، یادش رفته بود آخر بار کی مهمانی رفته است.

بعد از واکسیناسیون و یک ثبات نسبی اما این امکان فراهم شد که به دو صورت مهمانی انجام پذیرد.

 شق اول

 همان سیستم سنتی و هزاران ساله آن است که مهمان به خانه میزبان مراجعه کرده و میزبان، مهمان نوازی کند.

 شق دوم

 آن اینگونه شده است که بعلت فضای بزرگ یا باز، و کم شدن احتمال سرایت در کافه های باز یا فودلند تجمع کرده و دیدار تازه میشود.

وقتی که این دو سبک مهمانی را با هم مقایسه میکنم میبینم یک فرق احساسی دارد که بطور کامل قابل بیان نیست و به صورت استعاره و مثال می‌توان آن را توضیح داد.

در شق سنتی مهمانی، گویی مهمان و میزبان در آغوش هم اند. آغوش باز کرده و در آغوش هم گفتگو میکنند.

اما در شق دوم این احساس و استعاره شدنی نیست. انگار که شیشه ای حضور دارد این بین و امکان در آغوش بودن را از میزبان و میهمان میگیرد.

خلاصه آنکه میهمان و میهمانی عزیز است آن را غنیمت بدانیم، چرا، چون در مهمانی امکان گفتگو بوجود می آید و گفتگو ناب ترین شکل انسان بودگی ماست.

 

@parrchenan

هِرات

این روزها پادکست گازِت را گوش میدهم. پادکستی تاریخی با فوکوس بر روزنامه وقایع اتفاقیه.

چند قسمت آن پیرامون جدایی هِرات از مملکت محروسه علیه است. قسمت های دردناکی از تاریخ ایران در همین چند سال پیش.

 از پای پروین خانم تا افسردگی سفیر انگلستان از فتح نامه هرات تا قرارداد پاریس همه دخیل بوده است در این قرارداد.

 اما چیزی که نظرم را جلب کرد دو نکته است.

۱.در صد و بیست و سه سال پیش هم تقابل میدان و سیاست بوده است. کامران میرزا فاتح هرات پیشنهاد لشکر کشی به هندوستان شورش کرده بر انگلیسی ها را میدهد و اما صدر اعظم افخم امجد در نهایت پیشنهاد ترک مراورده جنگ و آزاد سازی بنادر جنوبی ایران را به شاه پیشنهاد میدهد و ناصرالدین شاه آن را می‌پذیرد.

خودم را جای ناصرالدین شاه که میگذارم و اجبار به انتخاب، تصمیم او را بیشتر پسندیدم. اگر این تصمیم نبود شاید اکنون ما هزاران کیلومتر مرز دریایی نداشتیم و همچنان با قبایل تراکمی در حال جنگ.

  ۲. هرات چرا از ایران جدا شد، بذر آن را باید در تفاوت مذهبی هرات با سرزمین اصلی دانست و دامن زدن بر تفاوت های داستان های تاریخی صدر اسلام که از بعد از صفویه بر طبل آن کوبیده شد و تا قاجاریه بدان بغیر از حکومت نادر، ادامه داده شد.

 هِرات دروازه خیوه و بخارا بود و با جدایی آن، آنها هم جدا شدند، میلیون ها کیلومتر مساحت سرزمینی که آن زمان برای داشتنش، کشوری نبود که دندان تیز کند به راحتی به دلیل این داستانها مذهبی امکان جدا شدن پیدا کردند در حالیکه همه عمر تمدنی خود را، زبان مشترک فارسی را داشتند.

نتیجه گیری:

۱.با نگاه به تاریخ شاید نیاز باشد دستان مردان دیپلمات را باز نگه داشت و مردان میدان را با احتیاط دنبال کرد.

نتیجه گیری شخصی: هر کدام ما در شخصیتمان هر دو را داریم، هم مرد میدان و هم دیپلمات، به دیپلمات شخصیت مان، فرصت های بسیار بیشتری دهیم، دست او را باز بگذاریم.

 

۲. نقالی داستان های بیشتر اساطیری و کمتر تاریخی صدر اسلام و ایران باستان و پان ترکیسم و پان کردیسم و پان عربیسم را فرو گذاریم تا امکان اتحاد بین الاذهانی را در جامعه حول محور توسعه و مدرنیته بدست آوریم ورنه این داستان پردازی ها، ممکن است نه اکنون که حتی ده ها سال بعد کار دست نسل های بعدی دهد. از کورش و محسنیه و یا علی سلام مرا به فرزندانم تا روز قیامت برسان بهتر است عبور کنیم تا سرزمین، سرزمین بماند تا نسل های بعدی درگیر جنگ و جدایی و مهاجرت های ناخواسته و سهمگین نشوند.

نتیجه گیری شخصی: برای من، مفهوم توسعه که در دل مدرنیته است، جایگاهی ویژه دارد و سرزمین ایران را نیازمند به آن و هرچه که ( مثلاً باوری)آن را کم رنگ یا مخدوش کند برایم ناپسند. 

 

 @parrchenan

چند متر مکعب عشق

فیلم چند متر مکعب عشق را هشت سال پیش در سینما دیده بودم و دوباره تجدید کردم اینبار به همراه سروچمانم. بخصوص که این هفته کتاب یادادشت های سفر به افغانستان( چای سبز در پل سرخ) دوست عزیزم پیمان را خوانده بودم و در هوای این سرزمین بود، پندارم. یاد چند روز پیش افتاده ام که در قطار مترو ایستاده ام. روز مادر است و کودکی مادرش را صدا می‌کند و به خانواده، میخورد افغانستانی باشند. مادر کودک در مترو چشم گرداند تا زنی پیدا کند و ایستگاه مورد نظرش را پرسد. از زنی در واگن.« ایستگاه دروازه دولت چند پیش است»؟
زن بلد نبود. من پاسخش دادم.
لهجه و گویش زبان فارسی افغانستان ی ها برای من حکم طلا دارد. استوار و محکم و حماسی.

فیلم چند متر مکعب عشق، شعری است در قاموس تصویر. یکی از عاشقانه ترین فیلم هایی که دیده ام،پر تر از تایتانیک حتی. یک تراژدی بزرگ. از آن فیلم ها که تو را چکی کند. هوکِ چپ و راست از  بوکسوری قوی.
فیلسوف یونان تراژدی را مهمترین ژانر هنر میدانست چرا که شهروندان را انسانی تر، میکند. شاید مهمترین نتیجه ای که بتوان پس از دیدن فیلم گرفت آن باشد که درد و رنج  دیگری را با همه وجود لمس کنی. فیلم پر از نماد است. صابر، کسی که نمی‌تواند صبر کند و کسی که تا انتها صبر میکند. مفهوم سخت دوست داشتن که تا چه مقدار ساده است. دوست داشتن پهلو به پهلو درک مرگ است. تو اگر بفهمی خواهی مرد، آنگاه میتوانی بگویی دوستت دارم. می‌توانیم دوست داشته باشیم دیگری را اگر بفهمیم خواهیم مرد. خنده و لی لی عشق، پران و سبک بودن عشق، روزن نور همه از عشق است و اگر ادبار و بدبختی و فقر سلطه پیدا کند ظلمات قیر گون قبر است که بر روشنایی پیروزی میگیرد.
در نهایت زمهریر برف و فسردگی است که قبرستان عشق را خواهد پوشاند. و گرمای عشق حرارت اجاق هیزومی عشق را سرد میکند و می‌پوشاند و مکان تهی از زندگی میشود. 
عشق یعنی گفتگو یعنی مکالمه یعنی گفتن و شنفتن، یعنی سخن .و چون از اینها بازماندی، حتی اگر دلت پر از عشق باشد، نشانی از آن را  کسی دریافت نخواهد کرد.
در سخن مدفن عشق وصال است منتسب به افلاطون چه رازی نهفته است؟ ( ضمن آنکه متعجبانه متوجه شدم در کتاب دوازدهم دختران این سخن آورده و به آن تاخته شده است).
شاید پاسخ آن را در دیالوگ پدر با صاحب کار یافت.  عاشق چه چیز دخترم شده؟
 آنجا که مالکیت اتفاق افتاد، عشق می‌میرد، از پرنده آزاد لی لی کنان به قفس تاریک قبر مبتلا می‌شوی. اگر مالکیت و حس مالک شدن معنای دیگر وصال باشد، آن عشق مدفون شدنی است.
پیشنهاد دارم، اکیدا پیشنهاد دارم این فیلم تراژیک مرد افکن انسان ساز را ببینید.
@parrchenan

 

 

 

 و نوشته هفت سال پیشم بر این فیلم:

 

سه متر مکعب عشق

http://parchenan.blogfa.com/post/877

بافت

در صحن مسجد شاه( امام) بازار منتظر ایستاده بودم، عبور و مرور ها را مشاهده کرده و از گرمای آفتاب زمستانی لذت. آخر وقت است و از ازدحام همیشگی بازار کم. زنی که تکدی گری می‌کرد رو کرد به زن و مردی که از کنار او عبور می‌کردند و رو کرد به زن و گفت: خدا عشقت رو برات نگه داره.

 زن متکدی نظرم را جلب کرد. حدوداً شصدساله میزد با موهایی حنایی رنگ شده چهار ستون بدن سلامت و نسبتا درشت که مانتو بافت تا مچ پا بر تن داشت که میخورد دستی باشد. مانتو بافت نظرم را جلب کرد. عاشق بافت و بافتنی هستم. بافت و بافتنی با رنگ های متنوع. اصلأ یکی از دلایلی که زمستان را دوست دارم. پوششِ بافتنی است که محبوبت می‌تواند بر تن داشته باشد.

 به خاطرات سال قبل پرتاب شده ام، وقتی ملوسم ( مادربزرگم) از علاقه من به بافتنی آگاه شد، برای سرو‌چمانم کلاه و شال بافت و با این هدیه به منزل او رفتیم. هنوزم که این علاقه هست و عزیزانم می‌خواهند هدیه ای بدهند، از جنس بافتنی برای سرو‌چمانم است. بافتی مثل دامن. 

 عاشق هدیه هایی این‌چنینم. هدفمند و متناسب با پندار و سلیقه و فلسفه فرد مورد نظر. هدیه ای خاص برای یک نفر مثل اثر انگشت هر فرد. منحصر به فرد.

مانتو بافتی زن از فضا دورم کرده است. در صحن مسجد هستم هنوز. زنی که مورد دعای آن زن تکدی گر قرار گرفته بود، قدم شُل کرد. ایستاد، دست در کیفش کرد و اسکناسی در آورد، رو به عقب برگرداند

 حتی ندیده بود که چه کسی او را دعا کرده است. پوشش زن متکدی وجیه بود و خنزر پنزری نبود. من که مشاهده گر این صحنه بودم، با دست اشاره کردم که آن زن بود. پس، قدم تند کرد تا فاصله دوری که با او داشت را پر کند، مسجد شاه، صحن بزرگی دارد و فاصله ها معنادار است و زن متکدی فاصله دار شده بود. به او رسید و اسکناس را کف دستش قرار داد.

نتیجه گیری:

۱. متناسب با موقعیت، فضا، مکان، عاطفه ای که در آن موج میزند، سخن بگوییم و اقدام کنیم. دعای زن متکدی نشان از موقعیت شناسی دقیق او حکایت داشت. یک روان‌شناسی عام و دقیق. و وقتی دقیق باشی بجای آنکه مثل همه متکدیان آویزان و ژولیده باشی، دنبالت میدوند و لباسی بر تن داری متناسب و معقول و وجیه. 

۲. زمستان را بر خود زیبا کنیم با بافتنی های رنگارنگی که میتواند محبوب بپوشد.

 

۳. ابراز کنیم. 

علاقمندی ها، آرزومندی ها، حس ها، عاطفه ها.

 این‌گونه، دیگری ها( آشنا، عزیز، دوست) امکان یگانگی و یکی شدن را پیدا میکنند.

 بهترین هدیه ای که می‌توانستم بگیرم شال و کلاهی بود که ملوسم برای به دلیل ابراز آن برای سرو‌چمانم بافت.

پی نوشت:

عذر خواهی میکنم از خوانندگانی که با نوشتارهای این چنینی ام، ارتباطی نمیگیرند.

 

 

@parrchenan

برف پاکن

برف پاکن.

 

این جستاری که نوشته شده منطبق بر مشاهده نویسنده می‌باشد و نه بیشتر و احتمال آنکه اشتباه باشد هست.

 

 

به این که ماشین تمیز باشد و از تمیزی برق بزند، کف ماشین مثل فرش خانه پاک باشد اعتقادی ندارم. معتقدم ماشین، باید موتورش خوب کار کند و ایمن باشد. از این لحاظ نیز قیافه ماشین نیز برایم مهم نیست. یکی از چیزهایی که برایم مهم است، شیشه تمیز و بدون لک شیشه روبرو راننده است. از این رو برف پاک و آب پاش ماشین نیز برایم اهمیت پیدا می‌کند. یکی از بهترین برف پاک هایی که خوب شیشه را میشوید و پاک میکند سمند است. آب از طریق لوله که در مجاورت برف پاکن قرار گرفته و به همه سطح شیشه پاچیده میشود و سپس پاک میگردد. انصافاً شیشه پس از آن بسیار تمیز میشود. با خودم فکر می‌کردم چرا ماشین های دیگر از چنین سیستمی استفاده نکرده اند. تا اینکه هوا در منطقه سرد شد و زیر صفر آمد ‌ دمای زیر صفر و منبع آب فاقد ضدیخ باعث شد آب داخل لوله های برف پاک کن یخ بزند و شیشه کثیف تر شود. حال آنکه ماشین های دیگر محل پاچش آب بر روی کاپوت قرار دارد و حتی اگر ضد یخ استفاده نکرده باشی نیز به دلیل در مجاورت حرارت موتور قرار گرفته، از حالت یخ زدگی خارج میشود. در واقع طراح آگاهانه سیستم آبپاشی را اینگونه قرار داده است تا امکان یخ زدگی کمتر شود

 

با این مقدمه سراغ نتیجه‌ خود می‌روم. ما در همه شئون علمی، اجتماعی، فنی، طراحی، اخلاقی، حقوقی و... نسبت به دوران مدرن و تمدن نوین عقب هستیم و نیاز داریم همیشه گوشه چشمی به کشورهای پیشرو داشته باشیم، از صنعت و ماشین سازی تا فرهنگ و آموزش. این نگاه کلانی است که دارم. البته این مربوط به سیاست و سیاستمدار است که هر چه باشم این نیستم. اما در وجه فردی و عملی نیز معمولا اگر نیاز به تصمیم گیری و انتخاب داشته باشم، تجربه و علم و مهارت مغرب زمین را سرچ میزنم و از دید آنها به موضوع می‌نگرم و سپس تصمیم میگیرم. مثلا اگر قرار بود کودکی داشته باشم و پرورش دهم نگاهم بیشتر سمت منابع علمی سازمان های جهانی مثل یونسکو می‌بود تا سنت و عرف خود.

یا مثلا سمت علم غش میکردم تا شبه علم

نتیجه:

تجربه بشری را نادیده نگیریم.

 

@parrchenan