رباط
مرغ دل باز هوادار کمان ابرویست
ای کبوتر نگران باش که شاهین آمد
با کودک مشغول شطرنجم، چند دست بازی کرده ایم و میگوید بابام شطرنج را یادش داده است و اصلا نمیتوان حریفش شد. متوجه شدم در لایه های زیرین پسر، اقتدار و قدرت پدر برایش مثال زدنی است وحجت. یاد کودکی خودم افتاده بودم که با بابا تا نیمه های شب شطرنج بازی میکردیم.
حال خرابی دارد، پدر کودک را تازه از بیمارستان ترخیص کرده ایم. به او رو میکنم و میگویم: سروچمانم را مدیون تو هستم، سال پیش همین روزها بود که آمدید منزل ما و به بابای او گفتی، سهیل به دلم میشیند و استدلال کرده بودی که همه زندگی از کاسبی تا معامله با این حس شهودی کار کرده ای و با این سخن تو، من اکنون با سروچمانم.
با حال نزار در حالیکه از ضعف و بیماری رُخش تغییر زیادی کرده است میگوید: عشقت را همیشه تازه نگه دار.
و این سخن فردی درآستانه است و فرد در آستانه بیروتوش ترین فرد آن لحظه کره زمین است.
فرزندانش یک یک میروند به دیدارش و عجیب ترین مشاهدهی خود را میبینم:
بچه ها را یک یک، دانه به دانه، فرد به فرد، در همان بستر بیماری و ضعف عمومی، ابتدا بو مکشد و با عطر یک به یک فرزندانش آخیشِ از ته دلی میگوید و سپس نوازشان میکند رخ فرزندانش را.
اگر خواننده پرچنان از گذشته دور باشید، احتمالاً نسبت ارادتم به عطر و بو و عنصر مشام در کشف پیرامون مطلع هستید.
برای اول بار بود که میدیدم مردی درآستانه، برای کشف و بلعیدن آنچه میبینید آن را با همه حواسی که دارد و مورد بررسی خود قرار میدهد، اول از همه به عطر و بوی فرزندش متوسل میشود.
نکته بسیار عجیب و عبرت آموزی برایم بود.
منتظریم قبر کَن کارش تمام شود، با کوچکترین فرزندش. در دست، دسته کلیغ دارد. میپرسم این چیست؟ با زبان کودکانه و بازی واری پاسخم میدهد برای قبر بابام برداشتم. پی این نخ را ادامه میدهم و با همه میرویم دسته گلی میگیرم. به همه نشان میدهد و به دماغشان فرو میکند که عطرش را بچشند. در بالای سنگ قبرها جست و خیز کنان و بازی وار، با آن دسته گل سفید هجمه میبرد به حجم سیاه پوشان و کودک وار عجول است و منتظر تا دسته گل را بر سر قبر پدرش بگذارد. زودتر خاک بریزید که دسته گل را بر سر قبر بابا بگذارم.
همان قدر کودکانه و بازی گون. میشود حتی قبر و قبر کنی را با نگاه کودکی پر از زندگی دید.
و من آن لحظه لی لی کنان و شوخخانه رسیدن او با گلی سراسر سپید در دست، به حجم متراکم سیاه حلقه شده بر گور را چیزی چون سپیدی بیت غزلی و شعری در انبوه سواد متنی کهن میدیدم و بیتی را که چند روز است در پندارم میرقصد و میرقصد و میرقصد را تکرار میکردم:
رسم بدعهدی ایام چو دید ابر بهار
گریهاش بر سمن و سنبل و نسرین آمد
سکانسی از فیلم فهرست شیندلر و کودک گل سرخ به دست هنوز در پندارم پِلی میشود.
نتیجه:
۱. از بیمارستان مرخص کرده بودیم و بر روی برانکارد بود و آسمان آبی را با لذت تماشا میکرد و دست دوستان و عزیزانش را با کیف اما بی حالانِه میفشرد.
فرصت همه ما اندک است از برای دیدن و بوییدن و لذت بردن. سفر کوتاه است.
۲. یکی از دلایل شخصی ام برای ارادت به دین اسلام همانا سفارش تاکیدی این دین نسبت به یتیم و ایتام است. شاید به این خاطر که پیامبر آن، خود درد یتیمی را کشیده بود. حواسمان به این موضوع باشد.
پی نوشت:
از این سخن هیبتی به دل او آمد و آتش در دلش افتاد تا روز نیارست خفت چون روز برآید بصفه شد و برتخت نشست متفکر و متحیر و اندوهگین. ارکان دولت هریکی برجایگاه خویش ایستادند. غلامان صف کشیدند، و بارعام دادند. ناگاه مردی با هیبت از در درآمد. چنانکه هیچ کس را از حشم و خدم زهره نبود که گوید تو کیستی؟ جمله را زبانها به گلو فروشد همچنان میآمد تا پیش تخت ابراهیم. گفت: چه میخواهی؟
گفت: در این رباط فرو میآیم.گفت: این رباط نیست. سرای من است!تو دیوانه ای.گفت: این سرای پیش از این از آن که بود؟گفت: از آن پدرم.گفت: پیش از آن؟گفت: از آن پدر پدرم.گفت: پیش ازآن؟گفت: از آن فلانکس.گفت: پیش از آن؟گفت: از آن پدر فلان کس.گفت: همه کجا شدند؟گفت: برفتند و بمردند.گفت: پس نه رباط این بود که یکی میآید و یکی میگذرد؟این بگفت و ناپدید شد،
عطار نیشابوری, تذکرة الأولیاء
@parrchenan