موش اولی
چند ماهی در اداره موش پیدا شده بود. چند تای آن را توسط چسب موش گرفته بودیم و فکر میکردیم کارشان تمام شده است. یک روز صبح همکارانم صدایم کردند: آقای رضازاده موش. انگار کار گرفتن و معدوم کردن موش رفتاری مردانه باشد. رفتم سراغش.
انتهای کشوی فایلر گیر کرده بود و نمیدانست چه کند، چند سر و چشم انسانی هم لحظه لحظه اعمال و رفتارش را زیر نظر گرفته بودند. تقلا میکرد و کاری از دستش بر نمی آمد. دلم برایش سوخت، از اینکه هیچ راه فراری ندارد و خودش نیز میدانست راه فراری ندارد. چکشی نزدیک دستم بود آن را برداشتم، که یکی از کنار دستم گفت چه کار میکنی؟ با چکش آخه؟
یاد چند سال پیش افتاده ام، جهت خلاف باد به سختی رکاب زده بودیم و خسته رسیده بودیم زائر سرای امامزاده ای. نیمه شب نشده بود و سر و کله چند موش پیدا شد و سراغ خوراکی های مان رفتند و تا صبح نگذاشتند بخوابیم. میدان دست آنها بود همین که چشممان گرم خواب میشد از سوراخ هایشان بیرون میزدند.
از خاطره بیرون می آییم و سراغ موش گیر کرده میروم و در نهایت با یک جارو که بر سرش زدم کارش تمام شد.
هنوز بعد مدتها، پندارم با آن موش کشته شده است و چند سئوال در ذهنم میچرخد:
۱. آیا چاره ای جز کشتن داشتم؟
۲. با این که اکثریت همکارانم خانم بودند، اما برای مواجهه با این موش مرا( یک آقا) فریاد زدند. چرا؟ حال آنکه مثلا در کارتون تام و جری یک مستخدم خانم بود که تو سر آن دو میزد.
و سخن آخر اینکه استیصال بد است، خیلی بد و آن موش گیر کرده ته فایلر نهایت فهم واژه استیصال بود برایم.
https://t.me/parrchenan