مهر

از صبح در سرم بود عکس های این چند ساله که با دوربین دیجیتال گرفته ام را ببینم یعنی تقریباً از سال ۸۹ که با دوربین دیجیتالم عکاسی کردم.

ساعتی به تماشای آن نشستم.

سپس خود به خود چیزی چون فرایند ساخته شدن یک استالاگمیت در پندارم پرسشی شکل گرفت:

چرا دوست داشتم عکسهای این سالها را ببینم؟ ( ضمن آنکه خیلی مشتاق دیدن عکس های گذشته نیستم)

برای این پرسش پاسخی نیافتم.

در عصرگاه آخرین روز شهریور به تماشای فیلم تحسین شده و دریافت کننده خرس طلایی برلین به نام آلکاراس نشستیم.

فیلم زیبا و دل نشینی بود بخصوص با پنداره های که سرو‌چمان از روزگار کودکی خود با بعضی از کادرهای فیلم برایم تعریف میکرد.

بعد از آن رفتم سراغ ظرف های که قرار گذاشته بودم بشورم.

برای من شستن ظروف یک نوع مدیتیشن است و حسی از آرامش و سکون. به نوعی درجمع کردن افکار و رسیدن به روشنای پندار و افکارم کمک رسان است.

به ناگاه پاسخ آن پرسش صبحگاهی که در بالا اشاره کردم را یافتم.

هوا بوی مهر میدهد. یک سبکی خاصی دارد. بدین مدرسه بنی خاطرات همه کودکی و... در مهر ماه بود که میهربانم را یعنی پدرم را بدرود گفتیم. از این رو به گمانم دلتنگ خاطرات و عکس ها شده بودم ناخودآگاه.

مهر بوی میهربانی میدهد. مردم سحر خیز می‌شوند و صبحگاهان شلوغ. شبها زودتر فرا می‌رسد و با دیگری بودن زمان افزون میکند و همه اینها برای من تجسم میهربانی برج مهر است.

مهرتون افزون باد.

نتیجه‌گیری:

گاهی چون یک معدن کار نیاز و تلاش است که در معدن افکار و پندار کوشش کنی تا به ناخودآگاه رسی.

https://t.me/parrchenan

ایستگاه

سرو‌چمان ار سفر بازگشته و نوبرانه ای از پسته باغ پدرش را برای ملوس ( مادربزرگم) آماده کرده بود و پس به دیدار ملوس رفتیم.

به اواخر مهمانی رسیده بودیم که ملوس از سرو‌چمان در حضور من اما به گونه‌ی ای که گویی سوم شخص غایب هستم پرسشی کرد:

از ایستگاه قطار چگونه آمادی خانه؟

و‌ وقتی پاسخ شنید که سهیل آمد دنبالم، سری به نشانه تأیید تکان داد.

«من حیرتناک به سرو‌چمان نگریستم»

این پرسش اما برایم بسیار جالب آمد و برایش اینگونه تفسیر کردم: تو که مدعی عشق و عاشقی هستی، چه کنشی داری؟

نتیجه گیری:

ما مردان چگونه عشق خود را نشان می‌دهیم؟ و یا پرسش دقیق تر شاید اینگونه باشد که زنان چگونه کنش‌گری را از مردان پیرامون ادعای عشق، مدعا میکنند؟

شاید بیش از هر چیز برای اثبات این ادعا وجود گذاشتن از خودِ خود خود است.

در مثال بالا میشد پاسخ شنید با تاکسی ، با آژانس ایستگاه ، با اسنپ، با اتوبوس، خودم آمدم

شاید در زندگی، دو یار به این مرحله برسند که بعضی از کنش‌گری ها را به واسطه بهتر شدن زندگی از لحاظ مالی بصورت نقدی جایگزین کنش از جنس خودِ‌خود کنند.

پول گذاشتم، از رستوران سفارش بده، پرستار بچه بگیر و...

به گمانم چند سالی که از زندگی دو زوج می‌گذرد نیازمند نگاه کردن به رویه ها و عادت ها و تکرار های شکل گرفته است.

شکستن بسیاری از آنها و یافتن زاویه دید تازگی و بکر و حیرت زاست آنگاه دوباره عاشق شدن شاید.

این پرسش را از خود کنیم که برای یار خود( همسر، شوهر ، زن، مرد، پارتنر، دوست پسر، دوست دختر) آخرین بار چه کنشی که ناشی از عشق بوده است مثلا شعر خواندن کرده ایم؟

گاهی زندگی نیازمند ارزیابی است تا نور خورشید عشق گرمتر بتابد.

من از خودم می‌ترسم

که این‌همه دوستت دارم

من از تو می‌ترسم

که این‌همه دوستت دارم

و از مردم این شهر

که تحملِ استعارۀ یک رنگ را

در حاشیۀ میدانی شلوغ ندارند

با چشم‌هایی چون دو چاهِ تاریک ایستاده‌ام در باد

و صدایم در اندوهِ نگاهم پیچیده است

نگاه کن:

«چشم‌های من آنقدر سیاه هستند

که سال‌ها بتوانی مخفیانه در آن‌ها زندگی کنی

و من آنقدر عاشقت هستم

که قلبم به رنگ سرخ،

اعتباری دوباره ‌بخشیده است.»

#لیلا_کردبچه

https://t.me/parrchenan

انتظار

پوزش از تاخیر به روز کردن پرچنان.
بازار لوازم التحریر این روزها شلوغ است و فرصت اندکی برایم می ماند.


در یکی از خیابان های بالاشهر، پیاده درحال حرکت هستم که میبینم در لاین مخالف ماشین ها توقف کرده اند و ترافیک ایجاد شده است. چون پیاده هستم آرام آرام به نزدیک محل ترافیک میرسم و میبینم یک گونی ، از همان گونی های بزرگی که زباله گردها بر دوششاش می اندازند وسط خیابان افتاده است و ماشین های عبوری ترجیح می‌دهند به لاین مخالف آمده و آن را دور بزنند.

گیومه:
« راننده ای تعریف میکرد مجبور به توقف بوده و منتظر همسرش تا برود و بیایید، این توقف در کنار سطل زباله های آهنی بوده است. در طول یک ساعت پارک ماشین بیش از بیست زباله گرد به آن مخزن زباله نظری انداخته و آن را بررسی کردند.»

وقتی که این موقعیت را دیدم راهم را کج کرده و رفتم آن گونی را برداشته به گوشه خیابان انداختم و در نتیجه ترافیک روان شد و حالت عادی خود را پیدا کرد.


اما
پرسش های در درونم شعله کشیدن:
هیچ کدام از راننده ها این کاری که به این سادگی بود انجام ندادند؟
و در درون من:
گویی منتظر تشکری از جانب راننده ها بودم، نور بالایی، دست تکان دادنی، بوقکی، اما هیچ.
چرا این انتظار در من ایجاد شده است؟


معمولاً در دوچرخه سواری شهری تلاش بسیار دارم رانندگانی که « مراعاتِ» من دوچرخه سوار را کرده و راه داده اند، یا هنگامی که در پشت دوچرخه افتاده اند و ناچارند با سرعت آرام من کنار بیایند بوقی نزده اند یا با فاصله ایمن از من عبور کرده اند، سپاسگزاری کرده باشمشان.

این که نتیجه‌ی رفتار شایسته را با دست به بالا آوردن یا بر سینه قرار دادن به نشانه سپاس داده باشم.


این حرکت ها که بر شُمردم و نشانه ای از سپاسگزاری است چه کنش و واکنشی در انسان می‌گذارد؟
مراعات کردن، واژه ایست پیچیده تر از آنچه گمان داریم‌.
مراعات در کدام فضیلت انسانی می‌تواند گنجانده شود اگر فضیلت تلقی شود؟


https://t.me/parrchenan

حرف های زنانه

فیلم حرف های زنانه

فیلمی شاعرانه و فمینیستی و پر از سخن‌پراکنیست، هیچ بالا و پایینی ندارد و شاید هر مخاطبی آن را نپسندد.

فیلم پیرامون انتخاب بین دو شیوه عمل است و اکثر مخاطبین شاید این جریان اصلی فیلم را ببینند اما برای من فیلم نقطه عطفی دارد و آن هنگامی است که زنی از آن زنان تفنگ را از معلم آن روستا به امانت می‌گیرد و می‌پرسد تفنگ چرا داری؟ معلم داستان لحظاتی مکس میکند و سپس زن می‌گوید لطفاً خودت را نکش و معلم گریه میکند.

معلمی که سخت تلاش می‌کند فرهنگ مردان آن روستا را به واسطه تربیت پسران روستا تغییر دهد اما گویا یک مأیوس امیدوارم است، گاهی در یاس زیست میکند و گاهی در نا امیدی.

برای من این قسمت فیلم تابناک بود.

همچون آن معلم، خودم را یک مأیوس امیدوارم میبینم.

در عین آنکه فیلم کش دار و‌ کسل کننده ای است و فقط یک جا آن که ماشین به صحنه می‌آید حسابی من مخاطب را گیج کرد، اما می ارزد دیدن آن به همان دلیل و آن صحنه تابناکی که اشاره شد اگر شما نیز خود را یک مأیوس امیدوارم می پندارید ببینید.

پ.ن:

خبرهای مربوط با روز جهانی مبارزه با خودکشی را که می‌خواندم یکهو یاد این فیلم و نقطه عطفی که برایم داشت افتادم

https://t.me/parrchenan

سه رو هفت

کودک مشتاق دویدن با ماست پس او نیز عضو گروه ما شده است با دوچرخه می آید و نرمش ها را با ماست و شاید بازیمان شود یک دست پینگ پنگ پارکی با میزهای شیشه ای اش. آرزو دارد در هنگام مدرسه ها نیز با ما همراهی کند.

آرزویی که بزرگ ها جدی اش نمگیرند

هنگام صبحانه و پس از پایان پیاده روی _نرم دوی از دیدن عنکبوتی متعجب است و من متعجبم که چرا از دیدن عینکوبتی متعجب و حیران، دیگر نمی‌شوم‌. دیگر نیستم.

در گل فروشی از دیدن گلی به نام حَسن یوسف ( حُسن یوسف) تعجب میکند و از اینکه دوستش دوچرخه او را بر می‌دارد و وقتی که می خواهد به او تحویل دهد سه رو هفت است، خشمی با پیرنگ لبخند دارد.

« همش دوچرخه مرا سوار میشود و در مقایسه با دوچرخه خودش می‌گوید خوب نیست. تازه سه رو هفت تحویلم میدهد»

و تو اگر دوچرخه سوار باشی ادبیات و واژه هایی از جنس مشترک با یک نسل قبل تر پیدا می‌کنی و سه رو هفت را درک خواهی کرد و ظلم آشکاری که دوستی میتواند در حق دوستش کند را.

نتیجه‌گیری:

چرا جریان زندگی برای ما عادت شد؟

چرا حیرانی زندگی از چشمانمان ربوده گشت؟ و از همه مهمتر

با ریفیق خود سه رو هفت نباشیم.

https://t.me/parrchenan

وانتی

در شلوغی عجیب آخر وقت بازار، وانتی خود را به عمق بازار رساند و با هم آن را بار زدیم.

ماشین خوب و قوی و جادار و جانداری بود که راحتی خوبی برای دو سرنشین آن فراهم می‌کرد

مسیری طولانی و پر ترافیک در پیش داشتیم و برای شنیدن داستانهای او آماده میشدم.

ابتدا هر دو دو بطری نیم لیتری را بر گلوی خشک خالی خود خالی کردیم و سپس سخن آغازید.

از ورشکستگی اش گفت از نزول گرفتن از اینکه ساعتها و ساعتها هر روز تلاش میکند اما هنوز پول نزول میدهد. از خسته شدنش از زندگی...

در داستانهای او دنبال آن روزنی می‌گشتم که روشنایی زندگی اش هنوز از آن است:

به قصه دخترش رسید

اینکه زود ازدواج کرد و البته خانواده آنها چون خانواده خودشان بسیار مومن بودند.

اما خیلی زود فهمیدند که پسر بد دل است. دخترش را از رفتن به دانشگاه منع کرد و او را وادار به چادر بر سر کشیدن کرد. و در نهایت دخترش تصمیم گرفت از آن مرد جدا شود اما مرد به هیچ عنوان رضایت نمی‌داد.

راننده وانت که مردی قوی هیکل بود توضیح داد برای بار آخر با خانواده آنها جلسه گذاشتیم اما زیر بار نمی رفتند.

و او حرف آخر را در آن جلسه زد:

بعد از کلی قسم گفته بود که فردا هر چه دارد به نام همسرش خواهد کرد و زان پس، پسر را خواهد کشت، هر حال بیابد( سرش را بر سینه اش خواهد گذاشت)

به گونه ای گفته بود که کلامش اثر گذاشته و در نهایت طلاق دختر هجده ساله اش را گرفته بود.

رو میکند به من و می‌گوید: «آن شب با خودم قسم خوردم سر پسر و پدرش را ببرم اگر اجازه طلاق ندهند!

مطمین بودم که این کار را خواهم کرد»!!

شاید خانواده پسر جان و قوت کلامش و بوی جسارتی که پشت آن سخن بود را شنیده بودند و به جان خودشان بیم ناک گشته و در نهایت رضایت داده اند.

من آن نوری که از روزن زندگی او، می‌آمدم را دگر یافته بودم. آن نور فرزندانش بخصوص دخترش بود. از اینکه توانسته بود جلوی سیه بختی دخترش را بگیرد راضی بود راضی راضی.

نتیجه‌گیری:

برای ازدواج ملاک های بنیادین که هر انسان باید آن را داشته باشد اصل قرار دهید و آن روان و خوی سالم و عرفی داشتن است.

من علی رغم رفتار و کنش کلام غیر انسانی آن مرد، اما آن را پسندیدم. در قانون ناعادلانه نیاز است گاهی قانون خود را دیکته کنی.

دوست دارم اگر قرار بود پدری باشم، پدری می‌بودم مسیولیت پذیر از این جنس.

https://t.me/parrchenan

کتاب دولت مدرن و بحران قانون

شاید برای شما هم در این یکسالی که از شهریور 1401گذشت پرسش مطرح شده باشد که چرا به اینجا و اینگونه رسیدیم؟ احتمالاً پاسخ های بسیاری از این وری ها و آن وری ها در این یکسال شنیده و دیده و خوانده باشیم. اما به گمانم کتاب دولت مدرن و بحران قانون نوشته مرحوم فیرهی پاسخی ریشه ای به این پرسش داده است. فیرهی کرونا گرفت و مرد و فصل نتیجه‌گیری و راهبردهای همین کتاب را نتوانست بنویسد و به پایان برساند. اما گویی این روزها را دیده بود. کتاب ابتدا پیرامون مشروطه و اتفاقات تاریخی آن و گفتگو های مجلس شورای ملی و حواشی شیخ فضل‌الله کنکاش میکند و به بررسی تولد ناقص واژه های چون ملت ، دولت و قانون که تا به امروز گریبان مردم این سرزمین را گرفته است می‌پردازد. جان کلام کتاب، بحران در این واژه هاست این که مشروعیتِ حاکمیت از کجاست؟ در قانون اساسی فعلی از آن خداست و ابهامات پیرامون حاکمیت ملی یا مردم دارد. اما در پندار بسیاری از ملت با توجه به شناسنامه های مهر خورده و رای گیرایهایی که این ده ها سال صورت پذیرفته است، اطلاع رسانی و آگاهی مردم از دیگر کشورها و حاکمیت مردم آنجا و رسمیت یافت دولتها از طریق مردمانشان، این پندار شکل گرفته است که گویی مشروعیت حاکمیت ما نیز از جانب مردم است اما با توجه به قانون اساسی اینگونه نیست. با توجه به این دو نگاه دره ای بسیار عمیق بین مردم و حاکمیت در حال شکل گیری است و تا این دو نگاه به یک نگاه متحد تغییر پیدا نکند این تنش ها ادامه و تشدید شده ادامه دار خواهد بود. با توجه به روند جهانی این اندیشه که مشروعیت از مردم است رو به گسترش است. در مردمان ما نیز ظهور و بروز روز افزون یافته و می یابد. وقتی این سخن اساس حاکمیتی شد آنگاه است که نگاه ملی و ملیت مفهوم می یابد و در غیر این ، یعنی حاکمیت از آن خداست، کمرنگ و حتی بیرنگ است که میتوانیم با مراجعه به حافظه‌ی تاریخی خود به صحت این سخن پی ببریم. در پایان، بندی از کتاب را می‌آورم که پیش‌بینی این روزهای کشور بود از جناب نویسنده: «محتمل ترین فرضیه برای امروز و آینده نزدیک ما این است که مذهب و نیروهای مذهبی در چنین شرایطی،از سویی به افزایش بی‌قراری ( مثل قانون صیانت، قانون حجاب، حذف انقلابیون قدیمی و بیانیه گام دوم و...) در حوزه حکمرانی کمک می‌کنند و از سوی دیگر همین بی‌قراری‌ها موجبات اضطراب و ریزش باورهای مذهبی در افکار عمومی جامعه خواهد شد. جامعه ما آبستن دو چیز مهم است: تحولات بنیادین در مذهب شیعه،( که هر کدام ما این روزها با نگاه های حیرت پیرامون دوستان و اقوام خود و دور شدن از مذهبی که قبل تر ها بدان دلبسته بودند، یا بودیم، میبینیم) و نیهیلیسم فراگیر در ساحت فرد و جامعه» لازم به ذکر است که پرانتز ها از من بود و نه نویسنده. پی نوشت با سپاس از پیمان که این کتاب را معرفی کرد و به امانت داد https://t.me/parrchenan

tahrirmelal.com

چسب نواری را میکشم، صدای جیر آن با توقف بر رنده تیز ابتدای جاچسبی قطع میشود نوار جدا شده را برداشته و به درب نایلون بسته بندی شده مداد اتود میزنم و انگشتم را جهت محکم کاری و چسبندگی بیشتر بر روی نوار بُرش خورده میکشم. این کاری است که این روزها ساعت‌ها انجام میدهم و کالاهای درخواستی مشتریان را بسته بندی میکنم. قبل تر ها یعنی چیزی در حدود سیزده سال خودم را و هویتم را با مددکاری اجتماعی بودن تعریف میکردم، اما اکنون بیش از یکسال است که این هویت مرا همراهی نکرده و در نهایت یک کاسب هستم. از بازار جنس خریده و بعضی از آنها را فرآوری کرده و به دست مشتری می‌رسانیم. در حالیکه چسب میزدم دلم به هویت سابقم برگشته است. اینکه هفته ای نبود که جانی را از مرگ، فردی را از محنت شاید می‌توانستم نجات دهم یا امکان تخفیف رنج هایش را میسر میکردم. بعضی شاید موفق می‌بودند. با طبقات و سلیقه و نگرش های گوناگون مواجه میشدم. بیش از همه با قصه زندگی بسیاری قصه ام حتی برای لحظه ای گره می‌خورد. قصه ها امان از قصه آدم ها که عاشق آنها هستم. وزن اعتباری آنکه جانی را نجات دهی کجا و چسب زدن به پلاستیک اتود کجا؟ اما آن از لحاظ مالی کم بود و این اما نه. در هویت مددکاری اجتماعی می‌توانستی چون کار آگاهی پازل های یک زندگی را کنار هم بگذارم و آن پازل گم شده را در چشم آن فرد برجسته کنی و جای خالی آن را نشان دهی. آنگاه بود که به تو اعتماد می‌کرد. تو چیزی را نشانش داده بودی که ندیده بود. اما در کاسبی مجبوری نبظم بازار را، حداقل قیمت را، امکان فروش را بیابی. آنجا یک آب باریکه ای بود که می آمد حتی اگر نمی رفتی و مرخصی بودی. اما اینجا نه و تلاش توست که دِبی آن آب باریکه یا پر آبی را مشخص می‌کند. نه هیچ چیز دیگر. باری گل بازار ما با بهار آموزش گره خورده است چون لوازم التحریر می فروشیم. زمانی دکانی بزرگتر داشتیم و اکنون کوچکتر و چون این شد، فروشگاه اینترنتی مان قوی تر گشت. لطفاً سری به سایت ما بزنید. tahrirmelal.com این نوشتار نیز در ادامه همان تلاش کسب روزی بدون پشتوانه غیردولتی است. اگر اهل نوشتن هستید و قلمی با نوک بسیار باریک به شما چون من حالی دگر می‌بخشد خودکار های ۰.۵ سی کلاس و تس‌گود شما را راضی خواهد داشت. ### در بازار خرید کرده ام و فروشنده یک رسید میدهد که امضا کنم. می‌پرسد خودکار داری؟ از کیف کمری ام یک اتود پری دریایی که بال انتهایی آن شکسته در نتیجه با درپوش اتود هویج شکسته ای آن را تلفیق کرده ام را در آورده و نشانش می دهم، فروشنده که ریش کَلانی دارد غضب آلوده به من و اتود تلفیقی پری دریایی هویجی ام نگاه می‌کند و از همسایه خودکاری میگیرد تا من رسیدش را امضا کنم. لطفاً سری به ما بزنید: خ ولیعصر بالاتر از بیمارستان دی نبش کوچه شاهین و آدرس فروشگاه اینترنتی ما: tahrirmelal.com

قسمت سوم

قسمت سوم:

قله را صعود کرده و سپس به چادرها بازگشته و شب خواب عمیقی کرده بودیم و صبح شاد و نه‌خسته سمت گوسفند سرا حرکت کرده و در نهایت منتظر پُر شدن لندوری شدیم که ما را به سمت پارکینگ ماشین هایمان می‌بردند. هر لندور گنجایش پنج نفر داشت و ما چهار نفر بودیم‌

نفر پنجم کوهنوردی ساروی شد که با هم ماشین شدیم و من او کنار دست راننده در جلو ماشین نشستیم.

در هر پیچ جاده که دماوند رُخ نشان می‌داد نگاه غضب آلودی بدان می‌کرد و وقتی متوجه شد همه تیم ما صعود کردند شروع به سخن کرد:

اینکه برای بار دوم اقدام به صعود دماوند کرده است و باز ناکام بود. او ارتفاع زده شده و بدنش علایم شدیدی نشان داده بود. خشمگین از این اتفاق حتی قصد کرده ابزار و لوازم کوهنوردی اش را آتش بزند و این رشته ورزشی را بدرود گوید.

ابر داستان دماوند برای او جسم و روح پیدا کرده و انسان‌واره شده و با آن حرف می‌زد. او را دوست داشت و اما از او بدش می آمد ، حقیقتا چون عاشقی ناکام، معشوقش را در هر پیچ جاده می‌نگریست. معشوقی که به رقیب وصال و کابین داده و او را در رنج و عذاب و محنت و سر درد و تهوع رها کرده بود با دیگران خنده کرده و به او دشنام داده بود.

کمی با هم بیشتر صحبت کردیم و عجیب به ما اعتماد کرد و قرار شد سال بعد به همراه ما صعود کند عروس دلبرش را.

توضیخ داد که باغی در ساری دارد و هر روز بر بلندای شیروانی انبار باغ میرود و نظاره گر آن عروس زیبا میشود و با آن حرف میزند. در نهایت شعری زیبا به زبان محلی در وصف دماوند که شاعر، آن را عروسی ماه‌چهره توصیف کرده بود برایمان خواند.

دماوند با توجه به هم قافیه شدنش با اسطوره و نسبت دادن کوه قاف اساطیری بدان، نماد مهمی از ملی و ملت سرزمین است.

جایی است که هنوز ضحاک در آن زندانی است. شاید چشمه های گوگرد چکاد آن هرم نفسهای ضحاک است هنوز؟

کوهی است یکتا و یگانه که از ورای ساری و استان گلستان تا قم و کاشان و نطنز و کرج اگر هوا یاری کند دیده می‌شود. و این یعنی نزدیک نیمی از جمعیت سرزمین، این ستون که ریشه‌ مدرن ملی و ملت سرزمین است را می‌توانند هر روز در درخشان آفتاب سرزمین مشاهده کنند.

اما این واژه ملی و ملت با همه تناور بودن این ریشه به گمانم در حال سست شدن است. گویی ارزیدنی دیگر نیست واژه ملی و ملت در سرزمینی که هوایش غبار آلود و تیره و آلوده شده، زاینده رودش مرده ریگ و دریاچه‌هایش کویر برهوت است، سپهر سیاسی اش تُنُک و تنگ و بسیاری از شهروندانش دل نگران از زیستن بسان مجرم. در نتیجه نسل های فعلی و آینده آن تمایل به مهاجرت از این تگنا دارند و ملی و ملیت را همچون لباسی می‌بییند قابل تعویض.

اینک ارزیدنی است که واژه ملی و ملت را که در قاموس سرزمین و خاک گنجانده میشد را رها کرده و تنها در خیال و به کمک زبان فارسی اما در سرزمین و قاموسی دیگر در هر کجا غیر از این سرزمین‌‍‌‌‍ْمادر ادامه دهند.

به گمانم هر روز که بنیادگرایان فوق مذهبی بر طبل ایده های خود میکوبند واژه ملی و ملت ضعیف و ضعیف تر گشته و چون این شود سم های مهلک و مرد افکن حتی خود اینان را تهدید خواهد کرد. در ضعف این واژه های ملی و ملت، قوم و زبان و مذهب و نژاد برجسته خواهد شد و آنگاه است که دیگر ستون و ریشه ای نیست که این تکه ها را در زیر چادر آن جمع کنند.

پایان

https://t.me/parrchenan

قسمت دوم

قسمت دوم

هنگامیکه به گوسفند سرای احسانی یا همان پای کار دماوند رسیدیم انبوهی از ماشین های سیاه گارد ویژه را دیدم که در محوطه پارک شده بودند. پرسش و پاسخی با قاطر چی ها و راننده های لندرور کردم و فهمیدیم این پلیس ها جهت صعود به قله دماوند اقدام کرده اند.

به گمانم پس از سخنان رهبری و این جمله که قله نزدیک است فرماندهان این نیروها تصمیم به این صعود گرفته اند.

باری، تیم هفت نفره ما به سمت بارگاه حرکت کرد. تیمی متشکل از مرد و زن که بر پایه دوستی و صمیمیت ایجاد شده است.

دوساعتی از حرکتمان نگذشته بود که چندین کوهنورد که در حال فرود بودند ما را دیدند، با توجه به ته ریش و قیافه های جدی و پوتین سربازی که به پا داشتند گمان دارم از صعود کنندگان همان ماشین ها بودند.

در بین دوستان همنورد ما، چند خانم حضور داشتند با پوشش های اختیاری که یکی از همنوردان پوششی که اختیار کرده، چادر بود.

همین که این مردان با ما روبرو شدند و این همنورد چادری ما را دیدند شروع به تحسین او کردند و برای سلامتی اش صلواتی فرستادند و از ما عبور کردند

این موضوع اما تا همین اکنون پندارم را درگیر کرده است.

تیم ما مَثل و ماکت و مینیاتوری از جامعه بود. زنانی با طیف های پوشش اختیاری متنوع که در صلح و صفا با هم زندگی میکنند و دوستی های صمیمی دارند، فارغ از ایده و آرمان هایی که بدان باور دارند. این مردمان هم را فهمیده و در لذت بخش ترین لحظات زیستن که سفر کوهنوردی است با هم در غم ها و دردها و رنج ها، در کیسه خواب و‌چادر در اجاق گاز و حتی لباس گرم هم و... شریک می‌شوند و از آسایش خود به نفع دوست خود حتی عبور میکنند و از بودن با هم احساس خوشبختی دارند.

به گمانم این رسم هزاران ساله این سرزمین بوده است چرا که اگر غیر از این بود اکنون در پیشانی این سرزمین شاید تباری همچون نسل کشی که در عثمانی و بین ارمنیان آن اتفاق افتاد نوشته شده بود.

و همین مدارا و دوستی و صمیمیت بوده که توانسته واژه و قاموس ملت را در طول این صد و اندی سال چون لباسی بر این سرزمین بپوشاند و تقویت کند.

اما نگاه تنگ بعضی از حاکمان در حال شکستن این رسم هزارساله است. از این جهت است که دل نگران واژه های ملت و ملی و رساندن آن به نسل های بعدی هستم.

اما به گمانم این صعود برای این نیرو‌ها می‌تواند مفید باشد، بی فیلتر و در فضایی نسبتا غیر رسمی و نیمه نظامی با ملت مواجه شدن ، به همین طریق که در مواجهه با ما اتفاق افتاد میتواند حدوداً رنگ و بوی جامعه را بر آنان بشناساند.

دماوند

کتابی به نام دولت مدرن و بحران قانون نوشته مرحوم فیرهی را از پیمان امانت گرفته و مطالعه میکنم و این جستار به تاسی از آن است. در مسیر قله دماوند هستیم. دماوند نسبت به سالهای گذشته حجم زیادتری از مشتاقان خود را دارد. چند زاویه نگاه به این موضوع هست: -شلوغی کوهستان و عدم انطباق با حسی از خلوتی و سکوت _ مشکلات زیست محیطی انبوه جمعیت در کوهستان و موارد دیگر اما زاویه دید من از نگاه مثبت به دماوند و شرایط کنونی اش است. صعود به دماوند نسبتا زمانی طولانی می‌طلبد و پیمایش زیادتری نسبت به دیگر قله های ایران دارد. در هنگام صعود هنگام مواجه شدن با دیگر کوهنوردانی که در مسیر بازگشت هستند معمولا خدا قوت یا درود و ابراز لطفی انسانی میشود اما من بلافاصله از گروه یا آدم ها می‌پرسیدم از کدام منطقه سرزمین به این نقطه آمده اند. خراسان، یزد، اصفهان ، قاینات و... اسامی بودند که پاسخ میگرفتم. یکی از همنوردانمان اظهار کرد به آنهایی که گفتند از سنندج آمده اند به به و آفرین بیشتری گفتی گویی از حضور آنها لذت بیشتری برده ای... ساعتها گام برداری به سمت بالا امکان و فرصت گفتگو را بیشتر می‌کرد. از گروه پرسیدم میخواهید دلیل این پرسش و این که از کدام منطقه جهت صعود دماوند آمده اند را بدانند؟ مشتاق بودند، پس بیان کردم: در مقالات شمس تبریزی، گفتاری بدین مضمون آمده است: اینکه از نظر او کعبه سنگ و گلی بیش نیست. و مومن در سجده کردن به آن نقطه در واقع بر دل مومن سجده میکند. در واقع آن نقطه محلی است که مومنین سوی دلها هم سجده می‌کنند ( متاسفانه نتوانستم اصل سخن را بیابم) اینکه از نظر انسانی اینگفتار چه جای سخن دراز دارد بماند در جای خود. اما دماوند به تاسی از گفتار شمس گویی چون نقطه ای خاص در سرزمین است که دل‌های کوه‌نوردان به سوی او می‌تپد. عزیمت میکند.دلهای کوهنوردان را در نقطه ای مشترک تجمیع میکند. اما منظور از دل چیست؟ اینکه در زمانه ای که ثانیه ها مهم اند، زمانها اندک، فست، شعاری جهانیست، مردمانی چند روز از زمان خود را صرف رسیدن به این نقطه میکنند، در زمانه عسرت اقتصادی هزینه مالی میکنند، از جسم و جان خود هزینه میکنند. چندین هفته برای آن تلاش می‌کنند، و مدت زمانی طولانی افکار خود را معطوف به آن میکنند اینها همه مرادم از دل در این نوشتار است. اینگونه میشود دماوند نقطه ای از سرزمین که دلهای ملت بر آن متمرکز میشود و ملت در آن دلهای هم را زیارت میکنند. شاید گفته شود که این فوکوس دل ها در حرم امام رضا یا مکان های زیارتی نیز اتفاق می افتد و اینجاست که به مقدمه ابتدایی نوشتار باز می‌گردم. مرحوم فیرهی در کتاب اشاره شده نشان داده که در ایران معاصر چه فرایند سخت و پیچیده ای مفهوم دولت و ملت پشت سرگذاشته است. در واقع نقطه عطف شدن دماوند و سرازیر شدن از اقصا نقاط سرزمین برای دیدار و صعود به آن از جنس مدرنیته و فرزند آن است که با مشهد و مکانهای زیارتی فرق بسیار دارد. نقطه عطف دماوند از جنس مدرنیته و مدنیتی امروزی است و ابر داستان سرزمینی پیرامون دماوند برای ملتی است فارغ از مذهب و قوم و رنگ و قبیله و دین. دماوند عنصری از برای ملت در سرزمینی که مرزهای مشخص دارد. جان کلام آنکه نقطه دل ها شدن دماوند میوه مدرنیته است و یکی از میخ های چادر ملتی که از انقلاب مشروطه تلاش شده آن ملت را شکل داده و ملت ایران بودن انسجام دهیم. راهی سخت و طولانی. شاید از این روست که هر گاه بر روی آن قرار گرفته ام چشم ترم میشکند چرا که نگاه دلهای ملتی به آن است. چرا که یکی از میخ های ملت سرزمین ماست شاید از این رو بود که لذت بیشتری بردم از کوهنوردان سنندجی که به صعود دماوند اقدام کرده بودند. این مفهوم «ملت ایران» که صد و سی سال نیز از آن نمی گذرد راه سختی را تا به اینجا طی کرده و متاسفانه امروزه با توجه به سیاست های بنیاد گرایانه مذهبی در حال تخریب است. فرزند ما حس کمتری به ملت و سرزمین پیدا کرده اند و شاید این پرسش که چرا ما مهاجرت نمی‌کنیم از زبان فرزندان در بسیاری از خانواده ها شنیده باشیم. باری پس از بارها صعود اما برای اول بار در قله دماوند سروچمانم را در آغوش گرفتم و چه لذتی بالاتر از آن که در این نقطه دلها ( دماوند)محبوبت را آغوش بگیری و چشم تَرم میشکند https://t.me/parrchenan