تخارستان

با همکار افغانم گفتگو می‌کنیم و از عشقی نافرجام خبر میدهدم و می‌گوید: فریبم داد. و من غرق لذت از واژه فریب در این‌جا سخن میشوم اگر ما ایرانی ها بودیم احتمالأ جمله را اینگونه میبستیم: گولم زد.

از سازش می‌گوید: «ساز مینواختم و خود را خوشبخت ترین مرد روی زمین می‌دانستم» تا که به این عشق نافرجام رسید و دوتارش را رها کرد و فروخت.

کمتر کسی از ایرانیان را دیده ام که از فعل نواختن برای موسیقی استفاده کند و تقریباً همه فعل زدن را بکار میبرند

اما نکته ای که از اینجای سخنش برداشت کردم آن بود که رضایت امری درونی است. برساختنی است حتی از هیچ. میتوان کارگر ساختمانی غیر قانونی باشی و در تنگناهای زیاد زندگی، از کودکی بوده اما پر از رضایت.

برف آمده است و عبور و مرور وسایل نقلیه مشکل. تعریف می‌کند که بعد از نماز صبح رمنده شدم تا به اینجا.

گویش تخارستانی زبان فارسی به گمانم شعر واره است.

نتیجه‌گیری:

بیشتر دوست دارم با دوستان افغان نشست و برخواست و گفتگو کنم و آنها گوینده و من چون دانش آموزی شنونده باشم تا کلامم آهنگین شود، تا از کلان، افعال مغفول زبان فارسی حظی بیشتر برم.

پی نوشت:

اگر کسی دو تار یا آکاردئون هدیه ای داشت، این دوست افغان ما عجیب مستعد آن است.

https://t.me/parrchenan

خاله

پرچنان:

واژه خاله برای من نمادی از گرمی و میهربانیست. در کودکی ام تقریباً همیشه از آنها محبت دیده ام. به غیر از یک نفرشان، مجردی و سپس ازدواجشان را دیده ام و البته که خاله مجرد با خواهر زاده هایش چقدر محبت خرج میکند. خاله برای من مترادف با واژه محبت است.

این روزها که مواجهه سرو‌چمان با خواهر زاده هایش را میبینم پرتاب میشوم کودکی خودم و خاله هایم.

تولد و هدیه تولد خاص هر خواهرزاده که متناسب با او توسط سرو‌چمان تهیه شده بود بشدت بوی محبت میداد. عنصر محبت را چگونه میتوان از این عکس کشف کرد:

اینکه خلاقیت به خرج دهی، نو آوری منی متناسب با خلق و خوی هر خواهر زاده شخصیتی برای او بی‌آفرینی و از وقتت هزینه کنی.

نتیجه‌گیری:

مهربان بودن و محبت را در دو عنصر میتوان فهمید. هزینه زمانی کردن، نوآوری و خلاقیت به واسطه اویی که دوست دارید و البته هزینه مالی در نهایت.

سرو چمان کتاب مرگ ایوان ایلیچ را خوانده است و پیرامون آن گفتگو می‌کنیم. برداشت های خود از کتاب را میگوید... در یک قسمتی از گفته هایش هم نظر می‌شوم که لذت امروز را به فردا میفکن شاید که نباشی.

چند صباح قبل منزل آشنایی بودیم که عزیزشان را مدتی قبل از دست داده بودند. با توجه به آنکه مرا اهل کوه میدانستند، در سخن آمدند که آن مرحوم وسایلی برای این منظور داشت ، ببین به درد فرزندانش میخورد؟

و من با دیدن وسایل غرق در حیرت شدم. بهترین برندهای کوهنوردی و طبیعت گردی، وکیوم، باز نشده و نو بود که از کارتون خارج میشد و با من پنهانی دیالوگ می‌کرد:

اینکه آن مرحوم در برهه‌ای از زندگی تصمیم گرفته است به سمت و سوی طبیعت گردی و کوهنوردی میل کند اما دست مرگ او را از آن باز داشت.

هم‌چنان وسایل با من حرف می زدند. لذت امروز، حال امروز به فردا میفکن و دوم و مهتر آنکه در همین لحظه که هستی لذت ببر. همین الان الان. در همین لحظه که می‌نویسم حتی. نه اینکه مثلا هفته قبل کوه رفته ام و برف و زمستان را دیده ام. فلان کار را قبلاً داشته ام. فلان ماشین و خانه را داشته ام. در واقع با فعل ماضی بدرود باش. اینکه در همین لحظه با چایی، با حالیکه می‌نویسم با ظرفی که می‌شورم حتی با دستشویی که میکنم، با فکری که برای نوشتن این جستار میکنم لذت ببرم که دستان مرگ قوی تر از آن چیزی است که گمان می‌کنیم. با خود می اندیشم اگر یک تار مو از انبوه موهایم کم شود چه غمی خواهم خورد؟ هیچ. حال اگر از هشت میلیارد انسان یک کم شود چه غمی چه چیزی یا چه کسی خواهد خورد؟

در واقع بهتر آن است که اثری مثبت در شیمی خون، دائم الوقت داشته باشیم.

مثالهایی برای رسیدن به مرز لذت حال زیاد است که اتفاقا باید بر شمرد تا این موضوع بر شخص آدمی بیشتر روشن شود.

خلاصه همه اینها یعنی هر دم با حافظ و خیام همنشین باشیم تا دم به دم یاد آور این موضوع باشند:

حافظا تکیه بر ایام چو سهو است و خطا

من چرا عشرت امروز به فردا فکنم

https://t.me/parrchenan

کناره

چند روز قبل که زیر عکس کپشن( فارسی آن چه میتواند باشد؟) نوشتم و واژه درگاه را بکار بردم، در اندیشه فرو رفتم.

درگاه، چه واژه زیبایی است که تا به این سن از آن غافل بودم و در درون خانه آن را نمی‌دیدم. از سرو‌چمان پرسیدم در معماری این منطقه خانه را چه نام می‌نهند که واژه ای لاتین بود اما گفت در مرمت سنتی این واژه پر کاربرد است.

گاهی واژه، نام، تو را و جریان اندیشه تو را میسازد و امکان شکل گیری منظومه های فکری و عملی را میدهد.

همانند همان نوشتار زیر عکس.

و اما اینکه واژه درگاه معادل فارسیش در ساختار زبان بوده و یا نیاز به یک چکش کاری ریز دارد تا زایشی مجدد کند نکته ای دیگر بود.

اجازه دهید با بیان دو اتفاق این مفهوم را بیشتر شرح دهم:

با همکار افغانم در انبار مشغول کاریم که رو میکند بهم و می‌گوید آن تیزبُر را به او دهم. ابتدا متوجه سخن نمی‌شوم. انگشت اشاره او را دنبال می‌کنم و میبینم منظورش کاتر است.

از شنیدن چنین واژه ای که در ادبیات افغانستان گویا شایع است بسی لذت بردم. زبان فارسی در آن منطقه خود به خود و بدون آنکه سازمان و نهاد خاصی داشته باشد و مهمتر از همه توسط مردم، توانسته بود زایشی انجام دهد، حال آنکه این امکان در سمت دیگر مرز نشده بود. چرا؟ فرضیه ابتدایی ام آن است که هر چه به سمت شرق برویم زبان فارسی اصیل تر و ریشه دار تر و کهن تر می‌شود و مردم استفاده کننده از آن امکان زایش را بدست می‌آورند.

نکته دیگر آن است که چون توسط مردم این زایش صورت گرفته به سرعت در محاوره ها جاری شده و نسبت به آن موضع نگرفته و عام میشود.

اتفاق دوم:

دکان ما لوازم التحریر است و برای خرید اجناس گاهی بند کاغذ گرفته و برش می‌زنیم. معمولاً چند سانتی از کاغذ در برش جا می‌ماند.

نام این اضافی را نمی‌دانستم و معمولاً دور ریز کار است. به کمک خلاقیت برادرم برای آن، محصولی تولید کردیم. در نتیجه با کمبود دچار شدیم. برای تهیه آن به بازار کاغذ رفتم. در طول جستجو توانستم نامش را بیابم: کناره. قدم دوم یافتن آدرس کناره فروش ها بود و ادامه ماجرا...

اما به نامش که اندیشیدم، از آن لذت بردم، اینکه تاجران و تولید کنندگان کاغذ توانسته بودند در زبان زایشی خلق کنند. و به کمک نام توانستم منظومه عرصه و تولید و فروش آن را بیابم.

واژه ها و نام ها، به گمانم مهم‌ترین عنصر انسانی است چرا که امکان پندار را فراهم می‌کند.

https://t.me/parrchenan

نفس مجدد

چند روز است که به واسطه بهبود نسبی آلودگی هوای تهران پا رکاب شده ام و وسیله حمل و نقلم دوچرخه ( چنبر) شده است.

تغییرات عمیقی که در وجودم اتفاق افتاده است را حس میکنم و با قبل ترم قیاس.

روزهای قبل که با مترو حرکت میکردم در حجم عظیم درد و رنجی مردمی بودم که جبر جغرافیایی آنها را در این دریای غم انداخته بود. غمی بی کران از چهره ها می‌بارید و تو حتی اگر نابینا می‌بودی باز آن را می‌دیدی و استشمام میکردی. در نتیجه خیس این غم می‌شدی.

مترو میتواند دماسنجی از روزگار مردم باشد. مردم سالخورده اما جوان.

ملاک این دماسنج، شهودی است.

البته که ساعات و ایستگاه های خاص نیز موقعیت های ویژه دارد. معمولا کمی خوشحالی، تغییر در چهره بخصوص در زنان مسافر در ایستگاه پانزده خرداد می‌بینی که احتمالاً ناشی از تغییرات هورمونی مثبت به واسطه خرید، یا خرید درمانی باشد.

یا بذله و مالکی در اوج فشار بی امان تن های مهاجم درگاه های قطار به تن های فشرده شده ابتدای درگاهی.

شاید روزی از مشاهدات و مترو و ایستگاه هایش نوشتم.

اگر با مترو نمی رفتی در هیولای ترافیک گیر میکنی. هیولایی که خودت با همین حضور ، آن را تقویت میکنی و به دیو آلودگی هوا میدان و نیرو می‌دهی و این هر دو بار وجدان را سنگین میکند و مضاعف می‌شود بر تحمل سخت ترافیک. تحمل سخت تر رانندگی های مزخرف، پارک دوبل های عجیب و مردم بی اعصاب و بوق هایشان...

اما با دوچرخه رهایی از همه اینها. تقریباً ارتباط پیوسته خود را با جامعه ای که در آن زندگی میکنی کم کرده و به صورت ناپیوسته در می آوری.

اگر این وسیله تردد را به خاموشی گزینی مطلق تلویزیون و رادیو گِره بزنی آن گاه شکل بهتری از این ناپیوستگی را تجربه خواهید کرد. تقریباً به آن سمت و سویی میروی که بسیاری از آجرهای آن را خود فراهم کرده ای و به گونه زیست خواهی کرد که گویی کمتر در این فضا و مکان هستی اما هستی و آنگونه که خود میخواهی تا حدود زیادی فکر خواهی کرد، می‌هستی.

حتی به کمک دوچرخه از خیل عظیم و سیل وار تبلیغات های حاکمیتی که در خیابان ها مشاده می‌شود رها خواهی شد چرا که این رسانه های عظیم تبلیغاتی بیشتر در بزرگراه ها حضور دارند و کمتر در خیابان و دشمن دوچرخه بزرگراه است و حضور در آن نادرست.

باری شاید نتوان مهاجرت کرد ، شاید نخواستن بود این میل به مهاجرت، یا نتوانستن، اما با اینگونه زیست کردن میتوانی کشور کوچک خود را درون پندارت بسازی و در کمال ناباوری در آن بصورت واقعی زندگی کنی.

برای رسیدن به این کشور کوچک این سیاره کوچک همچون شازده کوچولو نیاز به سه نکته است:

دوچرخه. تا کم کم پندارت پیرامون آن رشد یابد و وسیع و گسترده شود.

ندیدن و نشنیدن رسانه های صوتی و تصویری و یا انتخابی کردن آگاهانه آن.

مینمالیست بودن.

اگر این سه دارید ورود شما را به سیاره خودتان تبریک عرض می‌کنم امیدوارم زندگی نکو گرداگرد شما در جریان بماند و عاشق گل سرخی شوید و روباهی، دوست گرانقدر شما شود.

پی نوشت:

به گمانم مولوی در زمانه هجوم و ویرانگری مغل اینگونه عمل کرد، با دستور نوشتی دگرگون.

https://t.me/parrchenan

لخت

با همکار افغانم زاویه دید متفاوتی داریم. گویش بسیار زیبایی دارد و اهل کار و صادق است اما به گمانم،رگهای تفکر طالبانی نیز دارد. این را از کجا فهمیدم؟ هر روز صبح که همه در هین کار کردن مشغول شنیدن چشم انداز بامدادی هستیم در هنگام اخبار افغانستان بیشتر سمت و سوی طالب را می‌گیرد و نظر میدهد. این روزها که اخبار ممنوعیت کار کردن زنان افغان در سر سطر خبرهاست و در نتیجه بیشتر از افغانستان سخن رانده می‌شود او سمت دستور طالب ایستاده است.

باری در حال حرف زدن بودیم، اینکه چه خوب و چه عالی به زنان بدون روسری در سطح شهر عادت کردیم که این دوست افغان پرید وسط حرف ما که برو نیاوران، همه خیابان، زنان لخت هستند!!!

از نظر او و طالب و بسیاری از حاکمان سرزمین، زن بدون روسری لخت حساب می‌شود، لخت دیده می‌شود. این که پنداری ناشی از ایده و عقیده ای به واسطه زبان و کلمه ( واژه لخت) تو را وادار به مشاهده ای خلاف واقعیت، ( لخت دیدن) کند، پدیه ای پیچیده و ناشی از فعالیت های غریب و اعجاز برانگیز مغز انسان است.

پی نوشت: حتی « سر لخت » نگفت ها ، گفت لخت!!

نتیجه‌گیری:

ایده ها، عقاید، حتی بر مشاهده مستقیم ما اثر گذار است. چرا که پندارهای ما را تشکیل می‌دهد. برای رسیدن به مشاهده واقعی همانگونه که در واقعیت هست نیاز است پندارهای مان را تحت تاثیر عمیق ایده و عقیده ای قرار ندهیم.

https://t.me/parrchenan

فرزند

در سفیدی کوه هستیم و پس از رسیدن به قله با هوای ناب زمستانی کوهستانی پس از مدتها، دیدار تازه میکنیم. هوای ناب زمستانه از آن هواهایی است که تا نچشیده باشی امکان فهمیدن آن را نداری. برودت پایین به گونه ای که بخار نفست در همان ابتدای راه نرسیده به سیبل یخ کند، نوک انگشتان گز گز کند و...

قدیم ها این هوا حاکم کوهستان ها بود اینک به ندرت و در ارتفاعات بالاتر حضور پیدا می‌کند.

باری از آن هوا فاصله گرفته و به سمت دشت و دمای غیر زمستانی پایین میکشیم. پس از مدتهاست که یک دیگر را در کوهستان دیده ایم و سخن بسیار.

از فرزندانش گفت و اینکه دل‌نگران آینده شأن است و ...

پریدم وسط حرفش که حق بنیانی تری نیز آنان می‌توانستند داشتند.

اینکه آیا در

فضای سیاسی این روزها و آلودگی محیطی که درگیرش هستیم و محیط زیستی ویران شده ای که گویی سرزمین ما گوی سبقت را از دیگر جغرافیایی جهان ربوده و قرار گرفته اخلاقیست فرزندآوری؟ این پرسش بنیانی تر است تا آینده دار کردن فرزند.

به پنداره های گذشته ام پرتاب شده ام. مددجوی کم برخوردار و بسیار ضعیف مالی داشتیم که منتظر فرزند ششم اش بود و دستش بسیار تنگ. با همکارم صحبت می‌کردیم و به این نتیجه رسیده بودیم که دیگه بسه. نکند سال دیگر با شکمی برآمده از جهت هفتمی این‌جا بیایید؟ در نتیجه از همکارم خواستم راه ها و راهکارهای برای آنکه این فرضیه مان شکل عملی نگیرد به او یاد بدهد.

اما اکنون این پرسش در پندارم ایجاد شده است که اصولاً چرا این فرضیه در پندارمان مطرح شد؟

چرا متعجب هستیم مثلا افغان های که به ایران می آیند این چنین خانواده پر جمعیتی دارند و در فکر نبوده اند؟

اگر شما نیز در پندارتان چنین فرضیه های شکل گرفته است بیایید یک بررسی بسیار اجمالی بی اندازیم.

وضعیت آب، هوایی که تنفس میکنیم و وضعیت اکنون اقتصادی و سیاسی که نیاز به توضیح ندارد، به یک ناظر بیرونی فرضی آیا می‌توان حق داد که متعجبانه پرسش کند چرا فرزند آوری؟ به همان گونه که من وهمکارم متعجانه پرسیدم چرا ششمی؟

به گمانم برای رسیدن به پاسخِ این فرضیه، حتما نیاز به یک ناظر بیرونی فرضی بی‌طرف وجود دارد و قیاس بین یک وضعیت نسبتاً مطلوب با وضعیت کنونی و صد البته پاسخی در پندار که چشم انداز وضعیت پیش روی کنونی، بیشتر به کدام سمت میل خواهد کرد.

https://t.me/parrchenan

جامعه مدنی

به گمانم بستر جامعه مدنی این سرزمین در نازک ترین روزگار خود است و از این رو جهت سترگی آن نیاز به اهتمام تام تک تک ما دارد. یکی از مصادیق جامعه مدنی جلسات عمومی است.

وقتی خبر جلسه کتاب« در جستجوی آن» را مشاهده کردم علاقمند شرکت در آن شدم. قبل تر کتاب را خواندم بودم. به سرو‌چمان پیشنهاد دادم و او نیز استقبال کرد و برنامه های دیگرش را کنسل.

به گمانم یکی از دلایلی که هر دو مشتاق شرکت در این جلسه بودیم این بود که هر دو این کتاب را خوانده بودیم. پیرامون آن گفتگو کرده و در نتیجه فصل مشترکی با هم داشتیم.

شاید از این رو است که هر چه علایق و وجوه مشترک بین گروه ها و زوج ها بیشتر باشد امکان های مثبت بیشتری در رابطه، کشف می‌شود.

در زیر باران تند و خیس تهران پوشش خود را مناسب کرده و سوار چرخ هایمان شدیم. زیر باران رکاب زده و به آدرس رسیدیم.

جلسه شب‌های بخارا در کافه مانا برگزار می‌شد. کافه ای زیبا و دل نشین که مرا یاد خانه قدیم حاجی بابا انداخت. بخصوص دراور و کُنسول دهه پنجاهی اش.

جلسه مفیدی بود نویسنده کتاب، خود قسمت‌هایی از کتاب را خواند و اساتیدی، مختصری از زاویه نقد و نظر به این کتاب پرداختند.

در پایان جلسه با سرو‌چمان تصمیم گرفتیم شب‌های بخارا که گویا شنبه ها دوباره در همین کافه برگزار خواهد شد را مشارکت کنیم.

در بارانی خیس تر، به سمت منزل رکابان شدیم.

در خانه بودیم و لایه لایه مشغول کندن لباس های خیس و کمتر خیس لایه های زیرین تر. در یک حالت نیمه نشئه نیز شاید هم چرا که لذت باران را به راستی چشیده بودیم.

سرو را خطاب اش دادم که: اکنون متوجه شدم تو هم واقعا دیوانه ای.

نتیجه‌گیری:

بر این تلاشیم علایق، پندارها، اندیشه ، کردارها را در قامت های گوناگون از پادکست تا کتاب از خوراک تا وجوه اخلاقی مشترک را در خودمان کشف یا حتی جعل کنیم چرا که کیفیت زندگی را افزون تر میکند ‌

https://t.me/parrchenan

پلنگچال

یکی از مهمترین نکاتی که نیاز است انسان در طول زندگی در هر سیستم و جامعه‌ای حفظ کند، سلامت جسم و روان است. حالا چه در اندیشه های سیاسی و اعتراضی باشی و چه در جرگه موافقان وضعیت های موجود که در عالم سیاست راست گرایی نامیده میشود. این وجه مشترکی هر دو‌شق قضیه است.

برای همین به خوانندگانم پیشنهاد تحرک سلولی ( ورزش، تحرک) دارم. از این رو برای ساکنان تهران کوهپیمایی زمستانه، میتواند مفید باشد.

یکی از مسیرهای کوهنوردی تهران دره نسبتاً طولانی درکه است که در اواخر دره پناهگاه پلنگ‌چال قرار دارد. شما میتوانید با دوستان و عزیزان خود ظهر پنجشنبه به آنجا رفته و در شیبی که به آرامی بالا می‌رود قرار گرفته و در نهایت در غروب به پلنگچال برسید. پلنگچال پناهگاهی است که امکان خورد و خوراک وخوابیدن دارد. نسبتا ارزان است و در نتیجه بدون آنکه کوله خود را سنگین کنید میتوانید شب مانی در کوهستان را امتحانی کرده باشید.

یکی از نکات جالب توجه پناهگاه های اطراف تهران آن است که از دوران گذشته به یادگار مانده و پناهگاهی با سبک کوهستان های اروپایی است. مثلا مسجد یا حسینه یا یادمان شهدا نیست به سبک و سیاق های کنونی نیست و در نتیجه از تتمه باقی مانده از معماری و فلسفه زیستن به خاطر خود زیستن، که فلسفه ای معطوف به خود و خود بنیان و لائیک است می‌توان استفاده کرد.

حسن دیگر پناهگاه پنلگچال نسبت به پناهگاه کولکچال و شیر پلا، آن است که ارتفاع کمتری از سطح دریا دارد و امکان ارتفاع زدگی را کم می‌کند.‌ شیب تند ندارد. به تله کابین جهت فرود نزدیک است و در عین حال امکان برنامه نیمه سنگین قلل پلنگ‌چال و اشتر گردن را نیز دارد. این دو قلل، از قلل خلوت تهران است که در زمستان معمولاً نیاز به برفکوبی دارد.

هزینه یک لیوان چای پنج هزار تومان و شب مانی سی هزار تومان است.

در پایان پیشنهاد دارم به هر دو پادکست که در ادامه جستار خواهد آمد گوش فرا دهید

هوای هم داشتن یا ...

در هوای سرد و برفی در سراشیب تهران با دوچرخه ام. آرام طی مسیر میکنم که خط آب لاستیک چرخم در پشت کاپشنم ننشیند و برودت وجودم بالاتر نرود.

سر و صورت خود را چند لایه پوشانده ام. این جور مواقع تا حدودی ترسناک میشوم. این نوع پوشش رهزنی میکند پندار دیگری را.

به گمانم یکی از مهمترین امکان های برای ارتباط با دیگری مشاهده صورت و رخ فرد مقابل و در عین حال دیدن مردمک چشم در سفیدی پیرامونی آن است و وقتی این هر دو میسر نشود، برای دیگران ترسناکی. چرا که از چهره ثبت شده در پندار آدمی دورتری.

چراغ قرمز بود و پشت خط عابر ایستادم. وقتی با دوچرخه باشی و پشت چراغ ایستاده باشی فرق بسیار داری با دیگر وسایل حمل و نقل دیگر. ماشین و اتوبوس و موتور، همه نشسته هستند و منتظر سبز شدن اما تو ایستاده ای و نیم‌پا. گویی، لخت بودن وسط جایی که نباید لخت بود. در عین حال میتوانی به راحتی سر بگردانی و بچرخانی و دور و بر را بدون هیچ قابی ببینی.

چشم گرداندم و دیدم در ایستگاه دوچرخه های بی دود که با عنایت شهردار ولایی تهران، دوچرخه هایش جمع شد، یک زن به همراه نوزادی نشسته است. چند ثانیه تحلیل کردم ، نوک انگشتان دست و پایم از سرما می‌سوخت. نتیجه تحلیلم این بود که رو کنم به آن زن پرسش کنم: کمکی نیاز دارد ؟

نوزاد پتو پیچ بود اما رخ زن هویدا ، با یک نگاه پرسشگرانه رخم را دید زد و

چون پوشیده بود چشمانش را به امتداد پاهایم رساند و خنده ریزی بر چهره اش نقش بست‌ دوچرخه برایش حسی از اعتماد بود تشکر کرد و گفت نیازی نیست. چشم گرداندم و دیدم سمت دیگری از خیابان کافه ایست. زن را خطاب دادم که اگر نیاز دارد از آن کافه چیز گرمی تهیه کنم. خنده اش بیشتر شد و اشاره کرد فلاسک چای دارد.

برایم آن خنده مغتنم بود و اینگونه تفسیر کردم که زن با خود گفته: «هوای من و نوزادان را یک دیگری دارد».

« هوای هم را داشتن» موضوع مهم و پیچیده ایست و به سادگی جمع بندی نمی‌شود. به گمانم این روزها بدان سخت نیازمندیم و نیاز است بیشتر بدان اندیشید

پی نوشت:

با خود به انبوه کارتون خواب ها ، کودکان نیمه لخت حاضر در خیابان که تقریبا هر روز بیش از انگشتان دست و پای یک انسان می‌بینم، می اندیشم و این پرسش را مطرح میکنم چرا هوای آنها را نداری؟ و پاسخی ندارم.

همه تلاش ناخودآگاه و حتی آگاهم به این سمت رفته که این انبوهی، این آویزان بودن دایمی از سطل های زباله، این چماله شدن انسانی زیر پتویی در زمین سرد کنار خیابان را نادیده بگیرم.

https://t.me/parrchenan

قسمت آخر سفرنامه

قسمت آخر

سفرنامه مشهد

سفر سه روزه به مشهدمان به روز آخر رسیده است و مصادف با روز جمعه. چند تن از عزیزان مان قصد نمازجمعه مشهد به امامت علم الهدی کرده اند. هنگام بازگشت از نماز میپرسمشان، خطیب نماز پیرامون چه سخن گفت؟ نمی‌دانستند و گفتند اصولاً برای ستیدنه سخنان او نرفته بودند.

بسیاری از شرکت کنندگان در نماز جمعه به نیت ثواب، در آن مشارکت دارند. اصولاً برای فهم دقیق تر نظام‌های مذهبی، مفهوم صواب، قسمت پر رنگ مسئله است. مثلا، شاید یک سخنران برای جمعی سخنرانی بکند و در پایان بسیار راضی و خشنود باشد چرا که به ثواب و بهره ای رسیده است و چرا که ملاک ها آن دنیایی صواب را برده است و ملاک های این دنیایی اما مهم نباشد. در مثال ذکر شده این که چه مقدار جمعیت شنونده سخنرانی بودند باچه کیفیتی مطرح نیست. در واقع نگاه آماری و ریاضی و کمی در نگاه صوابی وجود ندارد.

حال این پرسش برایم مطرح میشود:

بسیاری از مذهبیون دور و برم هستند که با نظام حاکم سنخیتی ندارند و حتی نسبت به آن به مخالفت میپردازند. اما در مواجهه با حکومت به واسطه این نظام صوابی در بعضی موارد به وجوه حکومت تن میدهند و در آن مشارکت پیدا میکنند. در واقع حاکمیت با حسن استفاده یا شایدم سو استفاده از این پارادایم صوابی از آن برای خود بهره‌بری میکند. بسیاری از ما ممکن است نگاهی مذهبی داشته و در عین حال منتقد جدی حاکمیت باشیم، برای این موضوع مطرح شده( پارادایم صوابی) چه تدبیری پیشنهاد می‌کنند؟ آیا اصولاً این نوع دین داری امکان زیستی اخلاقی پیدا می‌کند؟ و ده‌ها پرسش دیگر که در این مقال نمی‌گنجد.

پی نوشت یک:

روز جمعه نزدیک به ده دوازده زن محجبه در یکی از حیاط های خر۶م بست نشسته بودند و تقاضای اجرایی شدن حجاب اجباری و مبارزه با بی حجابی را داشتند.

در نگاه اول شاید این موضوع برای فردی‌آزاد اندیش ناراحت کننده باشد اما من با زاویه دیدی دیگر نگریستم و ناراحت نشدم و حتی شایدم خشنود!

این که در انبوه جمعیت شهروند مشهد و به زبان فقهی مجاورین حضرت و همین گونه زائرین، با این خواسته بست نشینان کمتر کسی همراهی کرده بود و تعداد آنها به اندازه انگشتان دست و پای یک انسان نبود. حال آنکه با همان نگاه صوابی که در بالا اشاره شد و ده روز که از فراخوان آنها میگذشت و کلی صفحه مجازی اینستاگرام و ملی نیز داشتند و از ساعت ۱۰ صبح تا ساعت ۱۸ هر روزه فراخوان داده بودند، در روز جمعهِ تعطیل این تعداد اندک حضور داشتند برایم جلب توجه میکرد. و این عدم همراهی مجاورین ( شهروندان مذهبی که خود را مجاور حضرت میدانند) و زایرین، برایم نشانی از عدم همراهی اکثریت با ایده آنها بود. این عدم همراهی به گمانم نشانه هایی قوی است که حاکمیت بهتر است به آن از موضوع کارشناسی پرداخته تا کشور دچار نقصان بزرگ بیشتر نگردد.

پی نوشت دو:

حضور مجسمه های مرتبط و در عین حال رئال( و نه سورئال) در مجموعه اطراف حرم و طوس برایم نشانه‌های از یک اتفاق مثبت بود. این که به کمک مجسمه سازان و در نگاه کلان‌تر، هنر، امکان های بیشتری را برای مردم میتوان باز کرد.

به کمک مجسمه ها، قصه‌ها و داستان ها، تاریخ و جامعه‌شناسی و ... در پندار هر فرد شکل می‌گیرد و مسافر و زائر یا شهروند و مجاور امکان زیستی غنی تر در محدوده‌ی روزانه خود را پیدا میکنند.

پی نوشت سوم:

سفر ما سه روزه بود و به گمانم اثری آرام کننده برای شخص خودم داشت به گونه ای که با مرور نوشتار این یک ماه خود متوجه این آرامش در پندار و جستارهای خود میشوم. امیدوارم برای شما خوانندگان نیز اینگونه بوده و در این روزگار انترنت ذغالی، نت و روان و هزینه ای که برای نت پرداخت کرده اید و پرچنان را خوانده اید حرام نکرده باشم. و در عین حال پیشنهاد سفر می هم در این روزگار سخت تا درنگی و شاید آرامشی، سفری کوتاه و چند روزه حتی.

https://t.me/parrchenan

قسمت پنجم

مشغول بستن چمدان برای سفر هستیم که سروچمان، نظرم را پیرامون چادری که در حرم الزامی است داشته باشد را میپرسد: چادر رنگی یا چادر‌سیاه؟

پاسخم اولی است. خودش نیز هم.

یاد قسمت‌هایی از کتاب ایام محبس که چند هفته قبل خوانده بودم افتاده ام. اینکه زندانیان مجاهد چادر سیاه بر سر داشتن و آنها که مشی ایدیولوژی، مسلحانه نداشتند اجازه داشتند چادر رنگی بر سر کنند.

چادر رنگی در لباس سنتی زن ایرانی بوده و تنها از دوره قاجار چادر سیاه به واسطه، اشراف آن زمان رواج یافت و در واقع پدیده ای نوظهور نسبت به چادر رنگی است.

بعد از خواندن این کتاب در این اندیشه ها و سیوالات فرو رفتم که چرا با اینکه حاکمیت بر این پوشش تاکید دارد و تبلیغ اما از چادر رنگی گریزان است؟ حتی در پُستر ورودی حرم مادر خانواده چادر سیاه دارد و البته که مادر چهار فرزند است!!

در چادر رنگی چه آزادی وجود دارد که در آن نیست؟

چرا در هیچ اداره دولتی و حاکمیتی و خصوصی و حتی کافه ها زنانی با این پوشش دیده نمیشود که از نظر فقهی پوشش کاملی نیز هست؟

حکومت انواع طرح چادر ها را ساخت و تبلیغ کرد اما حتی یک مورد چادر رنگی در این طرح ها حضور نداشت؟

باری

۱.به گمانم در چادر رنگی عنصری از آزادی و حق انتخابی در بی نهایت( با توجه به طرح های چادر ها که هیچ دو چادری گویی مثل هم نیست) وجود دارد که در آن دیگری نیست.

۲. حسن بزرگ چادر رنگی آن است که نسبت به دومی تشخُص میدهد به فرد، متمایز می‌کند از انبوه دیگری ها که با چادر مشکی که مثل یک لباس مشترک ارگانی سازمانی است تفاوت اصلی ایجاد میکند و اگر زنی این فردانیت را کسب کند تا کجاها می‌تواند پندار و کردارش پرواز کند ؟

۳.در حرم که شلوغ است شما راحتر عزیز خود را که چادر رنگی پوشیده، پس متمایز شده پیدا خواهید کرد تا در انبوه چادر مشکی ها.

به چادر رنگی به عنوان عنصری متمایز کننده میتوان بیشتر فکر کرد.

به نظرم حتی جا دارد برای جا انداختن مجدد این پوشش افراد بسیاری که به چادر و حتی پوشش اجباری اعتقادی ندارند هر چند گاهی این پوشش را پوشیده و کارهای روزانه و بخصوص اداری را با این پوشش انجام دهند( در واقع مد شود) با این کار امکان تمایز یافتن، فردانیت یافتن زنانی که با توجه به بستر فرهنگی خانوادگی امکان پوشش فقط چادر دارند را فراهم می‌آورد

به گمانم چادر رنگی هم پای فرش های ایرانی دم از روزگار همیشه بهار می‌زند. از این بستر و این موضوع به سادگی عبور نکنیم و بیشتر به آن بی اندیشیم.

پی نوشت:

به پُستر فکر میکنم و خاطره ای که دیروز شنیدم. اینکه فلانی که مهندس و دکترای برق است پس از سالها زندگی در آمریکا فرزند چهارمش را هم در آنجا به دنیا آورد. و به این سرزمین که بدون نگاه کردن به جیب و نان و آب ملت شعار توخالی چهار فرزندی را تبلیغ می‌کنند و نان و دندان دهد را نه به سیاستهای اقتصادی ، سیاسی، کلان حکومت ها که ناشی از امری فرا مادی و الهی میبیند و همین مقدار ساده و بدون پیچیدگی.

پی نوشت دوم:

برای شب یلدا گفتند فال حافظ بگیریم، از تک تک حضار مفهوم کلی نیتشان را پرسش کردم. پاسخ واژه موفقیت بود، اما غزل حافظ این موافق آن نیامد و تناسب با حال و روزهای این صد روز کشور.

شاه بیت این غزل را در اینجا آورده و خداحافظ:

ای که گفتی جان بده تا باشَدَت آرامِ جان

جان به غم‌هایش سپردم، نیست آرامم هنوز

https://t.me/parrchenan