معنا

در راستای پست سنجاق شده، کامنت بسیار رفت. تلاشی ندارم برهانی موافق یا مخالف بیاورم.

این روزها ترانه ای گوش میدهم که از آن بسیار خوشم آمده تلاش میکنم با توجه به مواجهه ام با این ترانه آن را تحلیل کنم و گوشه ای هم بر پرده آن کامنت ها بزنم.

در این گمانم که امروزه والدین انگیزه کمتری نسبت به تلاش دانش‌آموز و فرزند خود در امر آموزش و پرورش و درس خواندن و جدی گرفتن آن دارند، در قیاس با گذشته، آن زمان‌ها که ما دانش آموز بودیم. جدا از آنکه سیستم آموزشی و نمره دهی نیز شباهت کمتری به زمانه ما دارد، دلیل دیگری را هم میتوانم بر آن بشمرد. حتی در این دوره والدینی را دیده ام که از جدی گرفتن درس و مشق فرزندانشان در آن زمان که دانش آموز بوده اند پِشمانند( پشیمان).

این نوع تغییر نگاه که به گمانم منشأ واحدی دارد: بی معنا شدن ایده هاست، یک پوچی سیال که در افکار این روزهای مردمان حاکم شده است. دیگر قواعد و سنتها و پاسخ های گذشته توان خود را برای پاسخگویی ، اقناع و پر توان کردن از دست داده اند. مدرنیته و معیارهای دوگانه حقوق بشری نیز نتوانسته جایگزین آن شود و اینگونه مردمان معلق بین دو هیچستانند. شاید با خود بگوید فرزندم درس بخواند که چه؟

این «که چه» یک باور جدید است و در مردمان در حال ریشه دواندن، چون موریانه که چوب های ایده و باوری قدیم را میخورد. ملی گرایی ، اسلام گرایی، علم گرایی، برابری، برادری، آزادی و بسیاری ایده های دیگر توان بال زدن زنبور اندیشه و رسیدن به شهد گل معنای زندگی را دیگر نمی‌دهند.

و اینگونه نه خیلی داغ هستیم ( داغی از جنس ایمان ابراهیم) و نه خیلی سرد، ولرمیم.

این نوع سبک زندگی ولرمی با خود سبک گفتاری و واژه شناسی متفاوتی می آورد. واژه ها نیز ولرم میشوند. قرار نیست گداخته باشند و حتی اگر هنوز گداخته هستند در درون رطوبت این ولرمی، هُرم گرمای خود را از دست می‌دهند.

اما آن ترانه:

به گمانم در گمشدگی ِ معنای زندگی و یافتن پاسخی دم دستی است. پاسخ چیست؟ عشق.

نه آن عشق های بزرگ و ابدی و خیلی عجیب و خاص که حتی خوانندگان پاپ کنونی از داذیدش و آبی تا عصار و مرضیه خوانده اند.

مرد این قصه دنبال آنها نیست. او یک پوچ پوچ است در این بی معنایی زیست میکند، تلاش کرده دمی با کوکایین ، دمی با دُپامین ( احتمالا ناشی از ورزش های پر خطر مثل پارکو( پاژن)) پوچی کمتر پوچ بیابد. اما فرق این یافتن معنا با دیگر یافتن ها چیست؟ آنکه در شیمی خون خود جستجو میکند. نجوای شیمی خون را جدی می‌گیرد اما مرد قصه این ترانه به ناگاه روزی، عشقی یافته که در شیمی خون او همان رفتاری را انجام میدهد که مواد. پس برای او این عشق میشود معنای زندگی.

از این که این ترانه این مقدار در شیمی خون دقیق شده و معنای زندگی را نه در ایده ها که در شیمی خون جستجو کرده است برایم باشکوه بود.

شیمی خونی که طبق قواعد علمی بعید است که همیشه در اوج باشد و پس دوباره تهی شدن از معنا را با خود یدک میکشد. یک معنای عشقی باز هم پوچ.

در پایان یک پادکست علمی پیرامون تکامل و سکس میگذارم نه از بابت محتوای آن، بل به این دلیل که نوع مکالمه‌ی مجری و اساتید برنامه را بشنوید و ببینید این ولرمی را، این شکستن قواعد کهن را. زمانی برنامه های علمی جدی ترین برنامه ها بودند. اما اکنون حتی آن نیز ولرم است.

دنیای قدیم، ایده های قدیم، سبک زندگی قدیم و قواعد و گفتار و وزن واژگان آن در حال دگردیسی است.

https://t.me/parrchenan

تندرستی

دو جستارکی مختصر:

از ایستگاه بی آرتی صدای فریاد می آمد که نشان از نزاع بود. معمولاً چون بیشتر ایرانیان نسبت به نزاع کنجکاوم( حتی بخوان فضول). گونه ای متفاوت از رویه معمول را مشاهده میکنم و هر رفتار متفاوت هرچند با چاشنی خشونت، برایم قابل تامل است و ارزیدنی جهت رسیدن به پنداری نو.

جلوی اتوبوس بی آرتی را چند موتور گرفته بودند و مدعی بودند به عابری زده و فرار کرده است. راننده فرد متینی بود گفت به کناری میزنم تا مامور پلیس بیاید و رسیدگی کند. اما آنها که چندین نفر بودند نماد کامل اوباش گری شدند، با سر به شیشه جلوی اتوبوس زدند و آن را به طور کامل شکستند. شیشه درب ورودی اتوبوس را نیز هم ( در حالیکه مسافر در اتوبوس بود و قسمت زنانه و مسافرانش خانم) در حالیکه مدعی برخورد با عابر پیاده بودند و اینگونه اوباش گری می‌کردند به ناگهان تصمیم گرفتند محل را ترک کنند!!

راننده بیچاره اتوبوس که فحش کش شده بود و ترس بر وجودش حاکم، ماند اما بی پناه.

این جریان بیش از یک ربع در اصلی ترین خیابان شهر جریان داشت. به جز یک سرباز وظیفه پلیس که گویا در حوزه وظایف کاری اش رسیدگی به این امور نیست هیچ پلیس دیگری اما نیامد.

اوایل هفته با خبر مرگ فجیع داریوش مهرجویی آغاز کردیم.

امیدوارم این امکان برای پلیس که وظیفه ذاتی اش یعنی حفظ امنیت شهروندان است، فراهم شود.

دو

به ناگاه دو روز مریض شدم و کمتر از دو روز خوبِ خوب و در سلامت و تندرستی!!

تجربه وجودی از آنچه در این دو روز داشتم:

صبح پس از بیدار شدن حالت تهوع و بیرون روی داشتم و دویدن صبحگاهی با دوستانم اما برقرار

تصمیم گرفتم علی رغم شرایط جسمانی به پارک بروم. دو دقیقه دیرتر رسیدم. نمی‌توانستم بدوم اما پیاده آنها را دنبال میکردم.

من یک چیز درونی دارم که در این گونه موارد معمولاً دشمن یا شاید دوست من است و اجازه حرکتی معمول تر و عرفی تر را نمیدهد، مثلا دویدن صبحگاهی را کنسل کنم، یا نروم. چیزی که شاید نامش وجدان باشد.

در این مدت با پودر اوآراس توانسته بودم تا حدودی روده هایم را کنترل کنم.

سوار مترو شدم اما شرایط عمومی ام حادتر شده بود، به گمانم در حال تجربه کردن افت فشار شدیدی بودم از سرما می لرزیدم و دست و بال یخ زده بود ( کلا موجودی گرمایی هستم) اینجا باز هم اون چیز درون، نجوا کنان گفت: کم نیار فوقش از حال می‌روی، تنها شانسی که آوردم آن بود که در ایستگاه دوم صندلی روبرویم خالی شد و توانستم بنشینم. به هر سختی خود را به محل کارم رساندم در حالیکه شرایط جسمانی مساعدی نداشتم. شانس دیگری آوردم. همکارم خواب مانده بود و فرصت یافتم نیم ساعت تا آمدن او بخوابم. مادرم که حالم را اینگونه دید( محل کارم نزدیک منزل مادرم است( گفت باید نبات سوخته بنوشی!!

در محل کار امکان جابه‌جایی اجناس را نداشتم، تاعصر که سمت منزل بروم بیرون روی کنترل شده بود و به کمک مُسکنی درد بدن را محدود کردم و توانستم چند ساعت بخوابم. یک پارچ پودر او آر اس سرو‌چمانم درست کرد و تب نیم درجه ای را به کمک آن در طول متوقف شد.

صبح قبراق بودم و میخواستم به خواستگاه دویدنم بروم که با نگاه پر جلال و جبروت سرو‌چمان بر جای خود نشستم.

چند نکته از این روایت:

* جایی که گمان میکنید بدن دیگر انرژی ندارد، به ناگاه خود بدن انرژی نهفته، انرژی روز مبادا را آزاد می‌کند، نمیدانم این سخن آیا اعتبار علمی دارد و راستی آزمایی شده است یا خیر

** در آن حال نزار به بیماران و مجروحان فلسطینی گمانم رفت. اینکه با این حال چه طاقت فرساست حرکت در شارع شمالی جنوبی. چه روزگار سختی می‌گذرانند.

*** دعوای بین سنت و علم، مادرم که سلامتی ام را دید، فاتحه‌ای بر خاله جون پدرم!! که درمان نبات سوخته!! را به او یاد داده بود فرستاد و تندرستی ام را ناشی از آن درمان می‌دانست. من اما پودر او آر اس را چون معجزتی همیشه همراه دارم. در گوشی بگم، همیشه در خورجین دوچرخه ام یک بسته از آن یافت میشود. ترکیب همه اینها با حدودی تاب آوری، امکان گذر از ناسلامتی را برایم فراهم کرد.

نتیجه‌گیری:

آرزومندم تندرست باشید در امنیت کامل

https://t.me/parrchenan

قسمت دوم

قسمت دوم

در جستار قبل دو روایت از مشاهده ام را بیان و سپس پرسشی را مطرح کردم که در این جستار بدان پاسخ خواهم داد.

آن فضای گرم و آشنا شدن با هم در عین غریب بودن و دور بودن بسیار چگونه ممکن شد؟

در هر دو روایت یک چیز مشترک است و آن گفتگو است. در فرایند گفتگو دو ناآشنا دو دیگری دو غریب امکان می یابند شانس خود را برای آشنا بودن آشنا شدن آشنا ماندن در همان دم را و شاید کمی بیش تر از دم را بیایند.

گفتگو این امکان را میدهد که به قول یکی از خوانندگان دنیا کوچک شود و زمانمندی تاریخی، بی زمان شود، گویی قبل از انفجار هستی، گویی بودن در لحظه الست و این همان معجزه انسانی است.

برای گفتگو مهمترین مصالحی که لازم است، خاطره یا قصه است که تجربه انسانی آن را تولید می‌کند. می‌ماند مهارت چگونگی تبدیل این مصالح و ترکیب آن با هم.

و همین چیز به ظاهر واضح مشکل اصلی انسان، بشر ، آدمی است.

بگذارید با چند مثال آن را بیان کنم:

این جنگ و کشتار دهشتناکی که در جریان است را در پندار آورید. آیا اگر گفتگو وجود داشت و صورت می‌پذیرفت این جنگ شروع میشد؟ اما به چه علت این گفتگو صورت نمی‌پذیرد چون در انکار دیگری هست پیدا میکنند. آن یکی ، دیحری را جمعیتی دو درصدی از انبوه عرب میبیند که آن قدر کم هستند که برای او گویی دیدنی نست و میشود حرف مرد و نادیده گرفت و آن دیگری در پی محو کردن. و چون نگریستن اینگونه رفت امکان گفتگو نا ممکن می‌شود.

یک مثال انتزاعی تر که با نهی از منکر این سال‌ها در بطن جامعه جاری است. این که فردی کردار و کنش و باور خود را در مقابل کردار و پندار و گفتاری یک دیگری درست و صحیح فرض میکند و پس دیگری ما صالح را مخاطب خود می‌گیرد یا به زور تلاش میکند مخاطب خود کند. آیا اینگونه امکان گفتگو بوجود می آید؟ اینجا دیگر گفتگو ممکن نیست. امر است و کسی که امر می‌دهد امیری میکند. در این ناترازی و نا تعادلی این نگریستن و سیطره کامل نگاه از بالا به پایین چه جای گفتگو؟

اما گفتگو هایی که در جستار قسمت اول بدان اشارات رفت، نه نگاه بالا به پایین و نه امر و امیری است. دو انسان در تراز ترین حالت ممکن به گفتگو می‌نشیند و از پنداره های خویش قصه مشترک می‌یابند و اینگونه زمان را بلعیده و دنیا را کوچک ساخته و بهم نزدیک می‌شوند.

آری گفتگو معجزتی انسانی است اما اول شرط گفتگو تراز بین شنونده و گوینده است.

و برای رسیدن به این تراز، انسان راهی بس ناتراز و دور و سخت دارد.

سخت است اما بیایید تلاش کنیم ترازمند شویم که هر چه از این ترازمندی دور باشیم به کشتار کنندگان کنونی نزدیکتریم.

https://t.me/parrchenan

وانتی

با توجه به این فضای کشتاری که این چند روز در فضای خاورمیانه از افغانستان تا مدیترانه هست و پندارم را به خود مشغول کرده خیلی دل و دماغ نوشتن نداشتم. پوزش از دیر به روز رسانی پرچنان.

این هفته دو اتفاق جالب برایم پیش آمد که هر دو در دسته روایت های وانتی ام جا می‌گیرد:

روایت اول:

بار را زدیم و سوار ماشین شدیم. پسر خوش برخورد و سرزبان دار و مودبی بود و بلافاصله گفت‌وگو را با هم شروع کردیم. بر روی پل ورودی به سمت امام علی بود که متوجه شدیم هر دو هم رشته هستیم و یک رشته دانشگاهی را خوانده ایم. رشته ما کم رونق است و این برای بار اول بود که با چنین مشاهده ای روبرو میشدم و تا دقایقی بعد متوجه شدیم هر دو در سازمان بهزیستی مدتی مشغول بودیم و حتی چند نفر دوست مشترک داریم.

اجازه دهید نتیجه‌گیری را پس از روایت داستان دومم بیان کنم، با هم صمیمی تر شدیم و فضای دلچسبی را در ترافیک تهران با هم گذراندیم.

اما روایت دوم:

وانتی آمد با سبیل های نه خیلی انبوه‌ از همان ها که قدیمی ها داشتند یعنی سبیل روی لب بالا را می‌پوشاند و دقیق انکارد میشود و از اطراف در موازی خط بینی محدود. با لهجه مخصوص تهرانی ها صحبت می‌کرد و زبان بدن خوبی داشت و حرکات دست‌هایش با مهارت مکمل حرفهایش میشد.

بار را زدیم به سمت مقصد حرکت کردیم. از او پرسیدم که او را در آنلاین نرم افزار رصد میکردم مسیر متفاوتی را انتخاب کرده بود. پاسخ داد قدیمی آن محله هاست و میداند از کجا و کی و کجا بپیچد تا زودتر برسد. حرف رفت از اینکه من هم تباری از آن محله ها دارم و پدربزرگم سر همان خیابان شیشه بری داشته است. کمی فکر کرد و گفت شیشه بری برادران؟

اگر گفتگو اینگونه جلو می رفت و از من پرسش میکرد نام دکانشان چه بود یادم نمی‌آمد و نمی‌دانستم اما گفتگو به گونه ای دگر کشیده شد. سالها پس از آنکه شیشه بری برادران که دکان پدربزرگم بود فروخته شد و دکانی و صنفی دیگر در آن تشکیل شد، انبوهی از فاکتورهای مخصوص شیشه بری برادران مانده بود و این برای من بواسطه خلاقیت بابا، شده بود اوراق چک نویس، چندین سال حساب و هندسه و ریاضی را پشت فاکتورهای برادران جمع و تفریق و حساب میکردم و این فاکتور برادران برای من حکم ساعتهای سخت حل ریاضی و لحظه های اندک خوشحالی رسیدن به پاسخ را داشت. دوست داشتم تمام شود تا از ریاضی رهایی یابم اما فاکتور های شیشه بری برادران تمامی نداشت.

تا گفت شیشه بری برادران پرتاب شدم به آن فاکتورها و ریاضی و بابا که همیشه روی ریاضی حساس بود. آمدم پاسخ بدهم آری که گفت دو تا داداشِ ترک زبانِ شوخ بودند. گفتم آری خود خودش است و توضیح داد که برادران بزرگترش که اینک مرحوم شده اند چه بسیار اوقاتی که به او زنگ می‌زدند که بیا برویم شیشه بری برادران بگیم بخندیم. ادامه داد با آنکه ترک زبان بودند اما آنها هم خوب بلد بودند از پس شوخی ها بر آیند و تاکید اکید کرد که اما آنها فقط زبانی شوخی می‌کردند و به آن معروف بودند و از شوخی دستی اجتناب می‌کردند.

به قدری گرم گفتگو صمیمانه ای شده بودیم که نفهمیدیم چگونه به مقصد رسیدیم. شاید یک ترافیک بیشتر حتی ته دلمان میخواست. گویی از دل تاریخ هم را یافته باشیم. وجوه مشترک تاریخی. بین بیست تا بیست و پنج سال از مرگ آجانم( پدربزرگم) و آق‌عمو( برادرش) می‌گذرد. آن محله تغییرات ساختاری و بنیادین عظیمی بر آن حادث شده است اما از پس این همه سال و آن همه تغییر به وجوه مشترک می‌رسی آن هم با یک غریبه. حالا حساب کنید این فضای گفتگو همزمان بود با سالگرد مرگ بابا که بسیاری از خاطرات و پنداره ها به واسطه او شکل گرفته است، باری

اینجا دو پرسش برایم پیش آمد:

پرسش اول اینکه به راستی مرا از پس بیست سال پس از مرگم آیا کسی به خاطر خواهد آورد و اگر آری چگونه؟ با چه صفتی؟ این که آنها اهل بگو و بخند بودند با چه عنوان و صفتِ برجسته ای در پنداری باقی خواهد ماند؟ در واقع پرسش را اینگونه باز تعریف کنم که با چه صفتی در پنداری ممکن است باقی بمانم ؟

اما پرسش اصلی و بنیادین ترم این است که چگونه به وجوه مشترک در این دو روایت که تعریف کردم رسیدیم ؟

اجازه می‌خواهم به این پرسش در جستاری دیگر بپردازم. ضمنا از مشارکت احتمالی خوانندگان استقبال می‌نمایم

https://t.me/parrchenan

مضحک

چند وقتی است که شهرداری تلاش دارد عکس زنی در خیابانهای تهران دیده نشود یا کمتر دیده شود، از همان زمان که شهرداری تغییر کرد، همان زمان که دوچرخه بی‌دود ها جمع آوری شد، همان روزها که ...

و این خوب یک کاریکاتور را در شهر خلق کرده است.

اگر یک آدم یا توریست غریب به این فرهنگ در شهر تردد کند ممکن است به این باور می‌رسد که گویا هم‌جنس خواهی آن هم از نوع مردانه اش باب این روزهای شهر باشد چرا که همه چیز مردانه است.

نمونه ای از این کاریکاتورهای مضحک را میتوانید در این‌جا مشاهده کنید:

https://t.me/parrchenan/5707

https://t.me/parrchenan/5708

پرسه در شهر

در دهه چهل زندگی هستم و از بدو تولد در تهران ساکن بوده ام اما تا به حال گالری های متنوع تهران را ندیده بودم.

جمعه فرصتی پیش آمد که به بازدید گالری های هنری تهران برویم. گالری اُ، ای‌یان دارای معماری خاص و چشم نوازی بودند و حضور جمعیت هنری که کمتر با این طبقه سر و کار داشته ام، مشاهدات و پندارم را به خوبی مشغول کرد.

بعضی کارهای ارائه شده برای من هیچ معنایی را باز تولید نکرد و با بعضی از آنها حتی بغضی مرا فراگرفت.

حُسن پاییز آن است که روز تمام نشده شب است. میتوانی چهار ساعت در شب، شبگردی کنی و در کوچه های خاص شهر کشّافی ، پرسه بزنی اما هنوز ساعت دو دانگ مانده به بیست و یک باشد.

این شبها و تعادل دما و خنکای تهران جان میدهد برای دیدن« آن دیگریِ جز من».

این شبها جان میدهد از پوسته بزرگ من، منزل من، خانه من، خانواده من، فامیل من بدرآیی و با دیگری جز من سر کنی. شب‌های پاییزی یعنی با دیگری دمی به فنجان چای زدن.

این شرایط معمولاً تا بیست آبان در تهران فراهم است از دست ندهیم که عمرمان کوتاه تر از آن است که گمان داریم.

تجربه نو و بدیعی بود این پرسه زنی شبانه در گالری ها و کوچه ها و حالم را خوش کرد در گفتگو با دیگری بودم که گفتم: قبل تر ها از تهران خوشم نمی‌آمد حتی شاید بتوان گفت بدم می‌آمد ، کثیفی و شلوغی و ترافیک و بی عدالتی و بزرگی بی حد و حساب و... آن را این چنین در منظر چشمم قرار داده بود اما این روزها نه. چند سالی هست که دیگر اینگونه نمی‌بینمش، دلیلی که برای این تغییر در نگرش یافتم، به گمانم حضور یار در زندگی ام است. آن زمانها تنها بودم اما اکنون در حضور یارم و این فیلتر همه نگاهم را تغییر داده است. گویی زیستن با یار جهانم را بزرگتر کرده و همه پلشتی های شهر را میتوانم ببینم و اما از آن عبور کنم

تهران این روزها برایم مثبت است و مهمترین دلیل برایم آن است که برای همه این امکان را فراهم می‌کند که نان به سفره زندگی برند.

هر چند کم یا زیاد یا ناعادلانه. اما این صفت مثبتش را دوست دارم. با این صفت است که همه ما دیگری ها نانی در سفره زندگی داریم.

در پایان پرسه زنی هایمان امیر ترانه شبها تهران را گذاشت. ترانه ای که مادربزرگش آن را زمزمه میکرد

روزگار ما هم خواهد گذشت. برای خود خاطره سازی کنیم تا هستیم.

پی نوشت:

جویای کار( نان) برای یکی از فرزندان قدیم خود هستم با جای خواب متولد ۷۴

https://t.me/parrchenan

وال

این متن مواجهه من با فیلم وال ( نهنگ) در بستر کتابی که به تازگی خواندم است:

خلاصه بسیار مختصر از فیلم:

این فیلم درباره مردی بسیار چاقی است که تقریباً تمام مدت زمان فیلم در یک خانه میگذرد.

در بازار نگاه کنجکاوم همیشه مردی را در آستانه شصت سالگی میدید که بسیار چاق است و توان خروج از بازار را بصورت پیاده ندارد. پس یک چرخی او را چون یک گونی، یک جنس خریداری شده چیزی چون شی ( و نه انسان) بر روی گاری چهار چرخ خود سوار کرده و تا بیرون بازار می‌برد.

این روزها میدانم دکان بسیار بزرگی در بازار دارد و اصطلاحاً از حاجی بازاری های مطرح صنف خود است. شاید سخت ترین کار برای او راه رفتن بر روی دو پای خود باشد، حتی برای اجابت مزاج.

فیلم پیرامون زیسته یک مرد بسیار چاق است. چاقی چون زندان، چون محبس ( خانه ای که ترک نمیشود)،یک انسان دائم شرمنده، شرمنده از زیسته خود، از کُنشی که در گذشته‌اش داشته است.

درباره تنهایی آدمی است که میخواهد دیگر آدم نباشد. دیگر نباشد و از سلاح غذا( مثل تفنگ، یا تیغ بر روی رگ) برای این نبود و فقدان استفاده میکند.

فیلم ارجاع بسیاری به رمان موبی دیک دارد. آن ناخدای عجیب و تنهایش، با مرگی سخت و بازماندگانی که مجبور به خوردن اجساد دیگر ملوانان میشوند( هنوزم نمیدانم چرا در این رمان ملوان و عارف مسلک ایرانی حضور دارد؟)

گویی ما آدم ها قسمتی از وجودمان به سمت نیستی هدایت‌گری می‌کند و این روزها لازم نیست ناخدای کشتی شکار نهنگ باشی، کافیست با خوردن خود نهنگ شوی. کافیست در انزوای حقیقی اما در جمع مجازی باشی، کافیست بدنت را جدی نگیری. دل نگران بدنت نباشی، بدنی که میتواند تولید اندیشه کند. یک معلم خوب باشد.

تنهایی، افسردگی، خوردن و خوردن گویی ارتباط معناداری با هم دارند و اینترنت بواسطه فضای مجازی به تو الغای حضور در جمع را بدهد.

این فیلم به من مخاطب نشان داد که:

۱. دل نگران بدنت باش، دچار اضافه وزن شدن گویی با عنصر روان و افسردگی و تنهایی ممکن است مرتبط باشد.

این بدن دوست داشتنی را گرامی بدار و اجازه نده که به نهنگ تبدیل شوی. این فیلم به تک تک ما نشان داد که میتوانیم سرنوشت آن مرد را داشته باشیم، حتی با بدن اکنون لاغر خود.

۲.در جمع های تنهاییِ مجازی نمان. جمع های مجازی را به حقیقی و دیداری واقعی تبدیل کن تا از دیدن هم لذت ببرید.( مثلا چند روز قبل دوست ندیده و دور از سرزمین خود را که در فضای مجازی با هم آشنا شدیم را دیدم و از حضور هم بسی لذت بردیم ). در حضور بیشتر انسان هستیم.

۳.بر عواطف و احساسات آنی و لحظه‌ای غلبه کن تا یک شرمندگی بزرگ را تا به آخر عمر یدک نکشی، شرمندگی که در این فیلم گوشت مند شده بود.

۴. بدنت را دوست بدار، این بدن دوست داشتنی را گرامی بدار و دلنگران گرم به گرم اش باش، دل نگران تندرستی اش باش، دل نگران روان اش باش( برعکس همه آموزهای زهدی و عرفانی و حتی دینی)

و در پایان کتاب راهنمای مقدماتی دویدن را که به تازگی خواندم را پیشنهاد میدهم که اگر اهل پیاده روی یا دویدن هستید یا تمایل بدان دارید آن را بخوانید. این کتاب برنامه پیشنهادی دارد که در طول سیزده هفته شما را از صفر مطلق به یک دونده یا پیاده‌رو مناسبی تبدیل میکند که از پیاده‌روی یا دویدن لذت ببرید و در نبود آن دچار فقدان شوید.

https://t.me/parrchenan