ضرب پا

روزهای آخر حضور در پادگان است،

از یک جهت دلم گرفته، دیگر این روزگار که بار دیگر تجربه کردم را نخواهم یافت. با دوستانی بودم که خوب  و بد آن برایم جالب بود و جدا شدن از آن برایم دل گیر است و از جهتی شادی آور که خوب معلوl است چرا و نیاز به توضیح ندارد.

برایم جالب بود در مکانهایی که همگن می شود بیشتر صحبتها جن.س.ی  و جنسیتی می شود. این هم در آن دوره بود و هم در این دوره.گویی سطح نیازها در سطح تمنا همچنان باقی مانده.

جالب بود نگاه خودم به هم رزمان دیگرم که بعضا ده سال ازم کوچکتر بودند. یک نگاه پر محبت به آنانی که یک دهه از من فاصله دارند.

 بهش می گویم:

مثل داداش کوچکه من هستی ها!!

از مناطق یزد است و لحجه غلیظ مخصوص خود را دارد و با آن لهجه اظهار لطف می کند.

 

دوستانی را با سایه و سیاه مشق او آشنا کردم. بسیاری مشتاق آن شدند. همین که می دیدم به خواندن آن غزلیات حریص می شوند کتاب را می دادم به کسانی دیگر تا آن شوق بماند که خود  کتاب را تهیه کنند.

باید سرباز باشی، دم غروب باشد، بارانی بهاری باریده باشد و غزل انتظار سایه را بخوانی. تا بفهمی سایه چه گفته.

خیــــــال آمدنت دیشبــــــــم به سر می زد
نیـــــامدی کــــــــه ببینی دلم چه پر می زد

به خــــواب رفتـــــم و نیلوفری بر آب شکفت
خیــــال روی تــو نقشی به چشم تر می زد

شراب لعل تو می دیدم و دلـم می خواست
هـــــزار وســـــوسه ام چنگ در جگر می زد

زهی امید که کامی از آن دهان مـی جست
زهــــــی خیال که دستی در آن کمر مـی زد

دریچــــه ای به تمـــــــاشای باغ وا مـی شد
دلم چــــــو مـــــرغ گــــرفتار بال و پر مـی زد

تمــــــام شب به خیال تو رفت و ، می دیدم
که پشت پرده ی اشکم سپیده سر مــی زد

 

غزلیات سایه در حالت غمناکانه شخصی، حسی غریب دارد.

 

شخصی شروع می کند گلپا خواندن و بچه ها با خواندن او در فکر می روند. در فکر رویای خود. کبوترها هم به خانه باز می گردند و تو در آسایشگاهی ...

روی تختم دراز کشیده ام.روی تخت پایینی . دستانم را زیر سرم گذاشته ام و به روبرویم نگاه می کنم.رو به رویم همچون قفسی از چوب است. قفسی تنگ  که "ای مرغ گرفتار بمانی و ببینی ، آن روز همایون که به عالم قفسی نیست" ، فضای دیدت یک متر است  و تو تنها برای سرپا نبودن و آسوده شدن راه را در  پناه بردن به این قفس می بینی، چه پارادوکسی؟

تخته چوبهایی که برای تخت بالایی است، تا هم رزمی دگر آسایش کند. را  و میله ای که آنتخته چوبها را نگه داشته اند.

چقدر این چوب صدای جیر جیر می دهد با تکان هم تخت بالایی

 نگاهم به روبرویم است و همرزمم گلپا می خواند.یک کتابخانه شخصی اما مخفیانه درست کرده ام.

یک کتاب بزرگ را که جلد روزنامه ای کرده ام ، دو کتاب همراه جیبی ،رزم رستم و سهراب و خسرو و شیرین و یک مداد در فاصله بین تخته های تخت و میله نگه دارنده آن گذاشته ام و این کتابخانه شخصی من است. هیچ کس جز من نمی بیندش. تا روی تخت دراز نکشی این کتاب خانه را نمی بینی و من دارنده شخصی ترین کتاب خانه هستم. چقدر دوست داشتم این صحنه را عکس کنم و برای خاطراتم نگه دارم اما دوربینی نیست. پس آن کادر را در ذهنم ثبت می کنم، با همان کادر.

 آواز دوست هم رزمم تمام شد

 این خاطره هم.

 و همچنین آخرین رژه، آخرین رژه مرتب ترین رژه بود. با ضرب پایی که تا دم آسایشگاه ترک نشد.

گهی زین به پشت و گهی پشت به زین

چند وقتی است که دوباره سرباز شده ام و باید ادامه دوران سربازی را ادامه دهم

 چند سال پیش خدمت کردم و در پادگان بودم و باز بعد از چند سال به سراغ آن می روم

نکات مثبت زیادی را فرا گرفته ام همین که به یک نقطه از زندگی بعد از چند سال باز گردی به تغییر زاویه دید خود پی می بری. چه چیزهایی در تو تکان خورده اند؟ چه چیزهایی ثابت هستد؟ حسن است یا عیب؟ و...

با خودم فکر می کردم این چند سال که مددکار بهزیستی بوده ام و زندگی عده ای را در طول شبانه روز مدیریت می کردم:

 بچه چرا درس نمی خونی؟

 فلانی بیا بریم پینگ پنگ، فلانی دیر آمدی!، ساعت فلان خاموشی. گل پسر چراغ ها را خاموش کن.

 بچه ها پاشید مدرستون دیر نشه

 فلانی بیدار نشی یه پارچ آب روت خالی می کنیم.

چرا دعوا کردید؟

این چه وضعه؟

وقته شامه. و...

 و حالا به موقعیتی رسیده ام که دیگری مرا مدیریت می کند. فلان ساعت خاموشی و خواب، فلان ساعت بیداری و کار. فلان ساعت نگهبانی .به چپ چپ . با شمارش عقب گرد

 برو تو صف

 تو حسینه چرا حرف زدی؟

و...

گهی زین به پشت و گهی پشت به زین

 و اینگونه است که روزگار و چرخش آن ادامه دارد. مدتها بود که در این موقعیت قرار نگرفته بودم. امیدوارم حال که در این موقعیت هستم نکات منفی مدیریتی را برداشته و در رفع آن در محل کارم بکوشم.

همین که هنوز امادگی جسمانیم خوبه و با بچه های بعضا ده سال جوان تر رقابت می کنم و از آنها پیشی می گیرم، در فرمان های پادگانی حسی از رضایت در ضمیرم نقش می بندد. درست است که حصار ذهنی سنی را گذرانده ام، اما حصار عینی جسمی و روانیم در همان بیست و دو وسه ظاهراً مانده.

 برای بزرگ شدن هنوز وقت زیاد دارم.

***

دلم برای گلدانهایم تنگ شده بود:

 




من سربازم ؟نه سرباز نیستم

امروز بعد از ۱۲ ماه و ۲۶ روز سرباز بودن سرباز نیستم.

دورانی که خیلی ها عقیده دارند در آینده حسرت آن را خواهی خورد.

هر چه هست فعلاْ تمام شد تا ۷ ماه بعدی آن کی تمام شود؟

در شبهای آتی ملتمس دعای شما دوستان هستم.

شاید شبهای قدر جور شد توانستم در حلقه دراویش حضور پیدا کنم

اگر این چنین شد حتماْ حس و حالش را خواهم نوشت.

 از همه دوستانی که به من مشورت های لازم را برای انتخاب بهتر دادند ممنون و سپاسگذارم

بخصوص آقای جعفر پور ( در خیال) و علی ذوقی(کسی ایشان را می شناسد).

امیدوارم که مرا همیشه راهنما و یاور باشید و  نقد مرا هیچگاه فراموش نکینید( همه دوستان).

 

بهار من کجایی؟

22  بهمن رو قسمت شد رفتيم شمال.هميشه كه شمال مي رفتيم انرژي  دريافت مي كردي كه تا يك ماه سرخوش بودي. همچه روزهايي كه مي رفتي كم كم بهار نارنج ها جلوه افشاني  مي ركدند وبهار را مژده مي دادند. اما امسال.، هوا همچنان سرد بود و هيچ نشاني از بهار نبود. اما چيزي كه ناراحت كننده بود ، انبوه پرتقال هاي يخ زده روي درختان بود ، انبود پرتقال هايي كه در كنار جاده ها ريخته شده و حسرت باغداري كه يك سال دسترنش را اينگونه بر باد رفته مي ديد و اشك باغداراي كه دسترنج چندين سالي كه براي درختانش كشيده بود وحالا بايد از ريشه قطع مي كرد درختي كه چون فرزندش بزرگ كرده بود.باغداري مي گفت اكثر اين پرتقال ها با دوبار آفتاب و باران خوردن خواهند افتاد ولي بعضي را بايد حتماً چيد و البته بر زمين ريخت(آخ كه صداش چه داغدار بود).د  لامصب امسال چه باري داده بودند درختان.

هرچه بود تمام شد و رفت. فكر نكم بهار امسال هواي شمال معطر بهار نارنج ها شود كه بوي ذوق آن همه پرتقالي كه بايد فاسد شوند خواهد چربيد بر بوي بهار.

 از حال وهواي مملكت هم كه شميم  خوشي نمي شنوم و بوي زوق همان پرتقال هاي شمال نيز زودتر از آن خطه بر كشور حاكم شده .كذابي شغل روز و ماهمان شده . خبر نداريم كه سرما خواهد رفت  و رو سياهي بر زغال خواهد ماند.

با همه اين  حرف ها دلم براي بهار تنگ شده . خيلي تنگ . راستش بعد از اين سفر  از دست برف و سرما هم خسته شدم.يعني اين تو ذاتم ها! هيچ وقت دوست ندارم يه كاري رو تا به پايان به نظاره بنشينم .هميشه كه مشق مي نوشتم (بچه كه بودم)يا مي خواستم جزوه بنويسم ؛ اولش مرتب وخوش خط شروع مي شد باكلي رنگ هاي قرمز وآبي اما همين كه 10 صفحه از وسط دفتر مي گذشت.خط مي شد خرچنگ- قورباغه كلمات مي شدند سرخ پوست وآخرش انواع شكلكها و .. در دفتر مي كشيدم و تمام. يا نه فوتبال كه تماشا مي كردم آخرش وبي خيال مي شدم.اتوبوس كه سوار مي شم آخرش اگر به ترافيك بخوره 1 ايستگاه 2 ايستگاه زودتر پياده مي شوم وكتاب رو حتي آخرش رو يه جورهايي ماسمالي مي كنم و...اصلاً آخرش برام عذاب آوره . الان هم يه همچه حالي دارم زمستان كه به آخرش داره نزديك مي شه دلم بند كرده به بهار.

بهار من كجاي كه دل تنگم برايت.

زودتر بيا

مگر تو بتواني آرامم كني

بيا

شايد البته شايد كه

چون شاطران

نشاطمان بخشايي.

اما اگر مي خواهي نمك پاش زخم مردم دل ريش باشي!!!

نيا!!!!!!

آخر تو آره با توام .مگر، بهار نمك ريز دل ريش است؟

بها ر نه اما، سرماهاي استخوان سوز گراني ، تورم

نمك ريز دل ريش است.

ولي

بيا

 ولي جون مولا

با آن سوز نيا.

 

پرچم ،نماد وطن( خاطرات پادگانی)

خاطرات پادگانی: پرچم

اولین روزی بود که قرار بود در صبحگاه شرکت کنیم .ساعت ۶ بود که بدو رو به سمت صبحگاه حرکت کردیم و اولین گروهانی بودیم که رسیده بودیم.بعد از اینکه تمام گروهانها آمدند .گروه مسلح پیش فنگ شدند و(ما هنوز اون موقع از این چیزها نداشتیم)ما هم خبردار .گروه موزیک شروع به نواختن کرد و آرام آرام پرچم بالا آمد و بعد از اتمام سرود حسی دیگر داشتم .موهای بدنم نیم خیز شده بودندو نم اشکی در گوشه چشم(س. بامزه: ضر ضرو)

یک کم جا خورده بودم .داشتم پرچم را نگاه می کردم ولرزشی که باد بر آن می داد واینکه چرا من تا به حال به پرچم به عنوان نماد وطنم توجهی نکرده ام.بعد از آن چهار شنبه شد و اولین صبحگاه مشترک که همه باید شرکت کنند که این مراسم با جدیت خاصی انجام می شود.در آنجا هم حس فنا شدن در وطن را تجربه کردم.(الان چون ۲ ماهی می شه که از پادگان خارج شدم .نتونستم که حسم را همانگونه که بود در نوشته هام جاری کنم).

مراسم شامگاه هم در نوع خودش برای روزهای اول جالب بود.همه جا رنگ طلایی به خودش گرفته بود وخستگی از تمام وجودت بیرون می ریخت و.....ایست ِ خبردار ِسرود وحرکت آرام پرچم به سمت پایین .بعد صدای پا فنگ گروه مسلح که حداکثر ۸ نفر بودند (تخ).اینکه من هم می خواهم استراحت کنم.

حرکت به سمت آسایشگاه و آماده شدند برای روز بعد و رنگ باختن آفتاب را نظاره کردن.

اصلاْ هر هنگام که در مراسمی نیاز به پرچم باشد  جدا از آنکه آویخته باشد یا در دست باشد برای بر افراشته کردن وجمع کردن آن مراسم ویژه ای برگزار می شود.

بعد از ۲ ماه البته بسیاری از کارها از جمله صبحگاه وشامگاه برامون به صورت عادت در آمده بود وآن کار کرد سابق را نداشت.اما احترام به پرچم به معنای نماد وطن را در من درونی کرد و آنکه چو ایران مباد تن من هم مباد.حال باور می کنید یک تکه پارچه بتواند چنین تحولاتی را ایجاد کند.از اینجا می توان یک فرضیه مردمشناسانه طرح کرد که اگر شئی قرار باشد که نماد شود برای آن باید مراسم ورسوم به خصوصی ایجاد کرد .برای ان بایست زمان هزینه کرد تا در آحاد  آن گروه (این گروه می تواند جامعه باشد) این امر درونی شود .

این امر باید از آموزش وپرورش شروع شود نه اینکه مانند سرباز رفتار کنیم .بلکه در مدارس کشور چنین مراسمی باشد و اردوهایی در جهت عشق به وطن با استفاده از نماد برگزار شود(نظیراردوهای گروه های پیش آهنگی که در قبل از انقلاب برگزار می شد واکنون این امر قرار  است بر عهده بسیج باشد.ولی در واقع می بنیم که آن کار کرد را ندارد چرا که به هیچ عنوان بسج به نماد ها توجهی ندارد و برای خود نماد های انتزاعی قرار داده (حال آنکه نماد را نمی توان انتزاعی ساخت و باید ملموس وعینی باشد تادلالت بر امری انتزاعی نماید).همانگونه که امریکا با آموزش صحیح خود برای آحاد ملتش که از هر قوم وزبانی هستند آنها را زیر یک نماد ( پرچم کشورش)جمع و متحد می کند و می تواند برای سالها در کشورهای دیگر به جنگ بپردازد ( فکر کنید اگر ما دریک کشور دیگر مثلاْ قبرس می خواستیم بجنگیم آیا این امر شدنی بود ؟ با کدام انرژی و پتانسیل) ویا آتش زدن پرچم آمریکا خشم واقعی ملت امریکا را بر می اگیزد و آن را توهین به خود فرض می کند* (آیا اگر این کار با پرچم ما می شد نیز ما خشمناک شده و آن را توهین به خود فرض می کردیم؟ )

دیشب زمستان ناظری را گوش میدادم و نادم از اینکه چرا تا کنون آن را فراموش کرده بودم  .حس و حال بوران و برف و سرما رادر آهنگسازی بی نظیر آن  می توان یافت وصدای بم وگرفته شاعرش (اخوان)تو را در موجی از نبودن ها می برد(فقط برای گوش دادن به این کاست نباید کار دیگری کرد که آن وقت چه بسا گوش آزار هم شود)

*بر گرفته از کتاب آناتومی جامعه فرامرز رفیعی پور

سیگار در پادگان

یکی از مشکلاتی که بچه ها در دوران آموزشی داشتند سیگار بود .حتی آنهایی که گهگاهی لبی به سیگار می زدند نیز تو کف سیگار بودند .روزهای اول که فرمانده هان اولدرم اولدورم کرده بودند کسی جرئت نداشت دنبال سیگار بره .ولی بعد یک هفته بچه های سخت کوش دخانی سوراخ دعا رو پیدا کردند . انها از سرباز هایی که آنجا مشغول خدمت بودند مگنا ۵۰۰ تومانی را ۳۵۰۰ می خریدند ( لازم به ذکر است که این سربازان سر دوشی از ۶ ماه تا ۱ سال اضاف خورده بودند و البته بعضی راضی .چرا که به گفته دوستان دوخانی تا ۸ میلیون در امد زایی کرده بود وبه گفته خودش هزینه خورد وخوراک را هم دولت داده.

محل سیگار کشیدن دستشویی بود .دستشویی ما اینگونه بود که هنگام ورود آبخوری بود و در کناره ها توالت که تعداد ان ۲۰ عدد بود

سیگار ها معمولاْ به ان دستگاهی می رفتند که در زیر هواکش قرار داشت و می توانست سریع دود را بکشد.دو به دو داخل دستشویی می شدند و اقدام به کشیدن سیگار می کردند.اوایل خدمتمان بود و ما یک روز رفتیم دستشویی و یک دفعه دیدم دو نفر رفتن با هم به یک توالت .گفتم سهیل اینها از الان شروع کردند( کارهای بد بدو) در فکر این بودم که نقد جامعه شناسانه بکنم این کارهای بد بدو در روزهای آینده مراقب خودم باشم که دیدم از بالای توالت دودمی آیدـ گفتم اینها مگه چی خوردن که هنگام تخلیه ازشون دود بلند شده یا شایدم اون کارهای بد بدشون خفن بوده و دود ازشون درآمده ـ که یک دفعه سهیل درونم گفت خره اینها رفتن سیگار بکشن.از آن به بعد رفتن ۲ نفره به دستشویی عادی شدو البته شاید بچه هایی باشند که از این عادی بودند استفاده کرده باشند و زیر آبی رفته باشند( امروز حس سهیل بامزه بودن بهم دست داده) .قانون نانوشته ای بین بچه ها بود که هیچ کس برای تخلیه به اون توالت که زیر هواکش بود نمی رفت .

مشکل بزرگ سیگاریها بعد از سیگار کشیدن بود - چرا که بوی گند سیگار به لباسهاشان می چسبید و حالا هی به خودت عطر وادکلن بزن مگه این بوی گند می ره( ظاهراْ مگنا یکی از مزخرفترین انواع سیگارهاست).راه ورود سیگار  انواع مختلفی بود :۱.شخص خود اقدام به آوردن سیگار می کرد که ریسک بالایی داشت ۲.سربازان سردوشی از زیر سیم خاردار با کمک نفرات خود در دهات اطراف اقدام به اوردن سیگار می کردندو ۳.به کمک راننده حاج آقا که روزی ۳ بار او را می آورد و او هر بار یک بکس می آورد( دم حاج آقا گرم)  دلیل وجود ۲ حسینه  دو آخوند هر دفعه می امد و در واقع روزانه ۶ بکس وارد پادگان می شد( این اطلاعات را از دوستان سیگاری کسب رده ام)

آخر های کار دخانی های عاشق سیگار یاد گرفته بودند که نشسته سیگار بکشن تا کمتر بوی سیگار بگیرن ـ چرا که سطح تماس بدنشان با دود سیگار کم می شد .نشسته سیگار کشیدن همانا و آخر سیگار هوس تخلیه کردن همانا.ولی این کار یعنی زیر پا گذاشتن آن قانون نانوشته .پس سیگاریهای دیگر با لگد به در کوفته وبه طرف حالی اساسی می دادند .تا دیگر بعد سیگارهوس ر.... نکنند.

مشوق این پست دوست تازه اینترنتم آقا بهنام (http://www.donearam.blogfa.com/)بود با آخرین پستش

 

 

 

افسرانی که بغض  کردند

۱.من قبل از اینکه سربازی بروم فکر می کردم نظامیان(منظور من ارتشیان است)خشونت بالایی دارند و البته بعد از آموزشی نظرم عوض شد.

چرا که افسران ارتشی را چه بسا انسانهایی احساساتی دیدم .در پادگانها برای آموزش معمولاْ از افسران بازنشسته استفاده می شود که انسانهایی به شدت احساساتی هستند .به راحتی با سربازانی که تنها دو ماه با او هستند اخت می شوند.وقتی از سربازان خود که در جنگ کشته شده اند حرف می زنند بغضی آشکار را پنهان می کنند و صریح و ساده اند .

این نکته را شاید اینگونه بتوان توضیح داد که آنها سالها در جنگ بودند و جان دادن نیروهای خود را دیده اند.مثال که استاد امیری سرهنگ بازنشسته ارتش از جنگ می گفت که ۴ نفر از سربازانش در ۴ روزی که در بیایانها وکوهها به دنبال سر پناه بودند از تشنگی و گشنگی کشته شدند و یا از اینکه جنازه سربازان خود را که اصطلاحاْ روغن آن کشیده شده بود و در کوه لکه سیاهی باقی گذاشته بود  و سالها باقی می ماندرا دیده اند و این به نظر شما با روح آدمی چه می کند

اینکه در جنگ عقل فرمان نمی راند بلکه باید با احساس سرباز کار کرد و البته این رابطه ای دو طرفه است.هم فرمانده و هم سرباز باید هر دو احساسی باشند واگر نسیتند باید بشوند و این کار با نوحه وعزا داری و مارش نظامی انجام می شود.

ولی درسی که من در دوران آموزشی گرفتم آن است که ادای احترام ویژه ای به شهیدان داشته باشم .به خصوص شهیدان گمنام .چرا که قبلها از دید سیاسی به موضوع می نگریستم که البته فکر کنم حق هم داسته باشم چون از آنها استفاده ابزاری می کردند والبته می کنند و دوم آن احساسی بود که استادان آموزشی در قبال شهیدان داشتند و خود را وامدار آنها می دانستند(بی شیله پیله)والبته می گفتند که شما هرگز درک نخواهید کرد

۲.این هفته سماموس داریم و رفتن سمت چالوس و رامسر و جواهر ده که ان شا ا.. گزارش آن را در هفته بعد خواهم داد و هفته بعد هم درفک و هفته آخر آبان نیز دقه سرخ وبیابان

دوستان در این روزها جنگل هزار رنگ را فراموش نکنید  که وقت کم است و زمان در حرکت

دوستان خدا نزدیک است نه لای گل شبو که در لای جنگلهای هزار رنگ شمال .

پیرمرد

چند روز پیش کاری داشتم .

رسیدم به ساختمان  و هنوز در نزده یک پیرمرد در رو باز کرد.نمی دونم تا حالا شده آدمهایی رو ببینید که شما را به تفکر بیندازد نه از جنس اینکه من اون و کجا دیدیم .بلکه از جنس شعر های خیام اون هم با صدای شاملو ( رباعیات خیام ـ شجریان- شاملو از اون کاستهایی که تا چندین ساعت به درونی ترین لایه های وجودیم می بره).پیرمرد با ریشی انبوه در حد یک مشت دست در را باز کرده بوددر حالیکه این ریش شدت سیگار کشیدنش را نشان می داد چرا که از سفیدی به جو گندمی تغییر یافته بود.با عینک ته استکانی کائوچویی از مدل های ۳۰ ـ۴۰ سال پیش که آدم احساس می کنه شیشه اش بخار گرفته (یادش بخیر ـ ما که بچه بودیم پدر بزگی داشت مادرمان که از این عینکها می زد و من همیشه خیال می کردم که از زور پیری حوصله نداره عینکش رو پاک کنه و هر وقت می دیدمش حوصله ام سر می رفت ودوست داشتم بپرم عینک و بر دارم و پاکش کنم و وقتی هم که فوت کرد همه تو فکرمرده بودن و من تو عالم بچگی دنبال عینک).کجای کار بودیم .آره تمام وجودش بوی تلخ سیگار می داد اصلاْ جزئی از ذاتش شده بود(فکر کنم بی فیلتر می کشه)و حرکاتش آرام .آرام حرف می زد.آرام راه می رفت و نگاهش عجیب نافه بود.خواستم سر صحبت را با او باز کنم واز خطش تعریف کردم(البته رسم الخط زیبایی داشت)که با چند کلام کوتاه سخن را تمام کرد.و من که  فرصت دارم یک باره دیگه ببینمش.

 هنوزخیال می کنم دارم رباعیات رو گوش می کنم:

از من رمقی به سعی ساقی مانده است                     واز صحبت خلق بی وفایی مانده است

از باده ی    دوشین  قدحی  بیش  نماند                      از عمر  ندانم  که چه باقی مانده است 

یاد باد

این عکس و از وبلاگhttp://kaligoola.blogspot.com/پیدا کردم و بر دلم نشست.

 

آیااز اینکه راحت باشی و گرد وار بشینی و کف پای سفیدت رو نشان بدی لذت نخواهی برد؟

یاد دوستان دوران آموزشی افتادم که مثل اینها یکدست بودیم 

یاد باد آن روزگاران یاد باد .یاد قیصر هم گرامی باد که گاه گوداری سری به شعر هاش می زدم  

باغچه کوچک محبوب من

و هنوز هم پادگان

۱.یگان ما در منطقه ای از پادگان بود که تقریباْ سر سبز بود .در بالای آن درختان کاج بود و در روبه روی آن دفتر فرماندهای بود که باغچه زیبایی داشت و در پایین آن نیز چند ردیف درخت کاج کاشته بودند .همه این ها درست ولی به قول معروف دل آدمی از دیدن آن سبزی و زندگی شاد نمی شد چرا که درختان کاج درست است که سبز است ولی سبز زندهای نیست- یک جور رنگ مرده دارد ( از نظر من) و آن باغچه دفتر فرماندهی نیز دزست است که گل و بوته داشت ولی در آنجا همان حسی را داشتی که شریعتی در مواجهه با اهرام مصر داشت . با شکوه بود ولی از دیدن آن عظمت به یاد بردگانی می افتاد که زیر سنگها جان دادند و تو هم یاد سربازانی می افتی که نه از سر ذوق بلکه به زور اجبار تن به کار داده اند و البته این حس بیگاری را در آنجا به بیننده باغ منتقل می کند .اما در گوشه محوطه کنار اسلحه خانه باغچه بسیار کوچکی به ابعاد ۲ متر در نیم متر با تنه دو درخت درست شده بود که به زیبایی هر چه تمامتر با ذوق سلیقه بوته ها و گلهایی تزئینی کاشته بودند و در بالای آن چندین بوته گوجه فرنگی نیز چاشنی کار کرده بود.آری سربازی که در آنجا مسئول بود خود و برای دل خود چنین جایگاهی درست کرده بود که نه از سر زور بود بلکه از درد فراق حاصل می شد.( پسری بود ترک زبان و ساده و خود از او پرسیدم که این حس درست است و او آری گفت)آری اثر دل کار خود را میکند وباغچه ای با این ابعاد می تواند دل ربایی کند در برابر آن باغچه بزرگ دفتر فرماندهی . ما که شبها باید ازاسلحه خانه نگهبانی می کردیم از این نگهبانی نا خرسند نبودیم ( چون کنار باغچه محبوب من بود).مخصوصاْ من که وقتی نگهبان اسلح خانه بودم سعدی و شهریار را هم با خود می بردم و همراه خود می کردم .من و باغچه کوچکم و شهریار و سعدی.

۲.شاید بتوان گفت یکی از حسن های البته اجباری پادگان آن بود که از همان ابتدای صبح ناظر بر امدن آفتاب بودی .اول کمی سپیده می زد و سپس این سپیده روشن و روشن تر می شد تا آنکه از ستیغ کوه آفتاب سر بکشد و بر تو سلام کند.چندین بار شده بود که شب نگهبان بودم و بی خوابی اذیت می کرد با خود می گفتم :خدایا صبح را چگونه سر کنم مخصوصاْ سر کلاس درس که خوابیدن مساوی فریاد وتهدید مدرسین نظامی می شدولی همین که آفتاب بر من می خورد آن چنان انرژی به آدمی میداد که بی خوابی را جبران می کرد و البته به همان اندازه زیباتر غروب خورشید بود که اول طلایی کم رنگ و سپس خون آلود و  آخر شعله ای کم سو می شد قرصی که آرام دارد می سوزد و تو فقط و فقط باید نگاه کنی .همین .نگاه کنی و اخر در افق از نظر پنهان می شد و تو می فهمیدی که هوا دیگر سرد است.

این مناظر را شما نمی توانی در شهر ببینی -یعنی ساختمانها اجازه نمی دهند ولی آنجا نه.

 

دعای مامان بزرگ

۱.در ادامه بحث قبلیم (سخترین کار پادگان)باید یک نکته را  بگویم که خشن بودن پادگان را روشن کند .وقتی یک سر باز  تفنگ  را ناموس خود بداند لابد سیم خار دار را هم دوست دخترش می بیند و نگهبانی را کافی شاپ و گشتی را قدم زدن در پارک .آری پادگان اینگونه است که تو چیزهایی را دوست داشته باشی که از آن متنفری .این مطلب را هم که بانوانی گفته بودن کاش ما هم سرباز بودیم با مثالی روشن کنم که هر گز چنین آرزویی نکند .سربازی مثل درد زایمان پنجمین فرزند است .البته ناخواسته .  .حال هر چه قدر این دلچسب است آن هم هست.

البته حالت گوناگونی در کل دوران آموزشی وجود دارد که اکنون شیرین شده وگرنه به جای خود سختی داشته است.

۲. امروز نیز تقسیم شدم وخدا را شکر که تهران افتادم در حالیکه هیچ امیدی نداشتم.چرا که خبر های مطمئنی داشتم که در یکی از بدترین جاهایی که وجود دارد خواهم افتاد و درست مثل کشتی گیری که ۱۰ امتیاز از حریف عقب است و در حال دادن یک امتیاز دیگر(که بازنده می شود به بدترین وجه) است بدلی زدم وحریف را خاک کردم و بلطف خدا و دعای بزرگانم ( بخصوص مامان بزرگم چرا که دعا کرد من جایی بیفتم که پسر بزرگش در ۵۰ سال پیش آنجا سرباز بوده و آنها در آن زمان هر هفته به انجا می رفتند و چون منطقه با صفای تهران بوده به آنها خوش می گذشته - بی افتم و دقیقاْ هم آنجا افتادم)

 

سخترین کار پادگان

۱.خداوندا شکرت که باز مرا در حرم خلوت خویش راه دادی و بر من قسمت کردی که  دگر بار پا بر یکی از قله های کو ههای تو بگذارم و رحمتت را از من دریغ نکردی که سجده کنم بر آستانت بر بلندای کوهی .حتی اگر ان کوه ـ کوه نچندان محبوب  توچال باشد.

قسمتمان شد که وسط هفته توچال بریم.تا شیر پلا باران بارید و باعث شد درختانی که کم کم به فکر خواب هستند را مجبور کند که ببویند از عطر خویش.جای دوستان خالی ـ شام هم املتی جانانه زدیم و خوابیدیم. تو شیر پلا که بودیم یک گروهان سرباز دانشگاه امام علی را آوردند (ظاهراْ پادگان نمی خواد ما رو ول کنه ).صبخ هم در حالیکه هوا نیمه ابری بود و بر عکس معمول بادی نبود قله را در یک روز کاملاْ خلوت صعود کردیم و نقطه پایانی بود بر ۲ ماه فراق.

سخترین کار پادگان

فکر می کنید سخترین کار در پادگان چیست؟

شاید در جواب اول نگهبانی یا رژه و از این قسم به ذهن خطور کند .بگذارید یک فلاش بک به روزهای اول بزنم.تازه وارد پادگان شده بودیم و هنوز حال و هوای خود داشتیم .گردان خدمات که تشکیل شده از سربازان عادی است در پایین گردان ما قرار داشت.معمولاْ هنگام ظهر و خرید با آنها بر خورد داشتیم .هنگام خرید نوع صحبت کردنشان بسیار تو ذوق می زد. بد دهانی در غایت خود بود و حدی نداشت .در هنگام صحبت با تلفن ـ خواهر ومادر وخانواده و قوم و قبیله هر یک در خور توانایی طرف نصیب و بهره ای می بردند.باری با خود این اندیشه می کردم که اینان چه بی فرهنگ مردمانی هستند که دوست را با ان کلام (انواع فحشهای سنگین)به حضور مطلبد ـ برای دشمن خود چه واژه ای اختیار خواهد کرد( به احتمال به نوع آوری خواهد پرداخت).باری چند روزی گذشت و سختی آموزش بر ما هویدا شد.بچه ها نیز کم کم شروع کردند از همان واژه ها استفاده کردند بر له افسر و فرمانده و کسی که خدمت رابوجود اورد و.....بله بعد از مدتی کسی نبود(حتی آن گربه ها ) که از زبان ما در امان باشد.آری سخترین کار در پادگان آن بود که بتوانی با همین خر و الاغ و گوسفند بگذرانی و به آن قانع باشی و شاکر.این بد زبانی موقعیتی بود که تحصیل کرده و غیر ـ فوق لیسانس و دکتر نمی شناخت .تازه متوجه اشتباه خود  در مورد قضاوت عجولانه بر سربازان قدیم شدم.

این وضعیت را اینگونه بتوان تحلیل کرد که :

۱.به دلیل سختی کار و فشاری که بر فرد وارد می شود او نیز می خواهد این فشار را که حال برای او مقداری نیز روانی است تخلیه کند پس با فحاشی بر زمین و زمان موقعیتی پیروز در برابر ان فشار در تخیل خود خواهد یاقت.

۲.به دلیل فضای پادگان:.در پادگان فضایی کاملاْ مردانه حاکم است و به دلیل نیود هیچ لطیفی ـ فضای سنگین حاکم است. می داند که اگر فحاشی را نعره کند هیچ بانویی نخواهد شنید .

به قول قرآن کریم  زنان ماییه آرامش مردان  هستند و این آرامش در پادگان وجود ندارد .البته در قران آمده که برای شوهرانشان آرامش بخش هستند ولی به نظر بنده می توان ان را تعمیم داد به فضاهای کلی تر.نمونه قابل لمس آن فضای تماشاگران فوتبال و ولیبال و بستکتبال است که در اولی زنان نیستند و در دومی وسومی هستند .در اولی اگر فحاشی نکنی عیب است در دومی بلعکس(کسانی که تجربه این هر دو را دارند می توانند گواه مطلب باشند).

این دلایلی بود که به ذهن بنده می رسید( مخصوصاْ دومی که آخر پدر سوخته بازی بود)

 

من وحافظ

شب آخر و حافظ من که چه زیبا جوابم داد(خیلی آقایی ):

وقت را غنیمت دان آن قدر که بتوانی       حاصل ازحیات ای دل این دم است تا دانی

کام بخشی گردون.عمر در عوض دارد       جهد کن که از دولت دادعیش بستانی

پپند عاشقان بشنو ورذر طلب باز آی       کاین همه نمی ارزد شغل عالم فانی

پیش زاهد از رندی دم مزن که نتوان گفت     با طبیب نا محرم حال درد پنهانی.....

                                              .

                                             .

                                           .

یوسف عزیزم رفت ای برادران رحمی            که غمش عجب دیدم حال پیر کنعانی

 زاهد پشیمان را ذوق باده خواهد کشت     عاقلا مکن کاری کآورد پیشیمانی

                                 گر تو فارقی از ما ای نگار سنگین دل

                                حال خود بخواهم کفت پیش آصف ثانی

به درود تا بعد از دوره ۲ ماه آموزشی

 

 

پنجره چوبی

سلام به پنجره 

که نوید امید را در دلهامان زنده می کند و امید به آنکه بشنویم اواز دل نشین گنجشککان   آوازه خان را که سخت نیازمند ترنم آن ریز جسگان دل نشین  هستیم .

و خوشا به حال من که از پنجره ای سر به بیرون خواهم آورد که بوی خانه مادر بزرگم را  می دهدبا آن حیاط۴ باغچه و آن حوزی که   برای تخیله آبش باید همه خانواده جمع می شدیم و ان را خالی می کردیم و ما کودکان تنها می توانستیم ماهی قرمز ها را در تنگی زندانی کنیم برای ساعاتی تا بتوانیم خانه تکانی آنها را در جشن و پایکوبی بگذرانیم .

خوشا به حال من  چرا که پنجره خانه مادر بزرگم پنجره چوبی (http://amir365.blogfa.com/)بود.

رفیق ساعتهای غروبم امیر قاضی وبلاگی راه انداخته .خوشحال خواهد شد که تنهایش نگذارید