ضرب پا
روزهای آخر حضور در پادگان است،
از یک جهت دلم گرفته، دیگر این روزگار که بار دیگر تجربه کردم را نخواهم یافت. با دوستانی بودم که خوب و بد آن برایم جالب بود و جدا شدن از آن برایم دل گیر است و از جهتی شادی آور که خوب معلوl است چرا و نیاز به توضیح ندارد.
برایم جالب بود در مکانهایی که همگن می شود بیشتر صحبتها جن.س.ی و جنسیتی می شود. این هم در آن دوره بود و هم در این دوره.گویی سطح نیازها در سطح تمنا همچنان باقی مانده.
جالب بود نگاه خودم به هم رزمان دیگرم که بعضا ده سال ازم کوچکتر بودند. یک نگاه پر محبت به آنانی که یک دهه از من فاصله دارند.
بهش می گویم:
مثل داداش کوچکه من هستی ها!!
از مناطق یزد است و لحجه غلیظ مخصوص خود را دارد و با آن لهجه اظهار لطف می کند.
دوستانی را با سایه و سیاه مشق او آشنا کردم. بسیاری مشتاق آن شدند. همین که می دیدم به خواندن آن غزلیات حریص می شوند کتاب را می دادم به کسانی دیگر تا آن شوق بماند که خود کتاب را تهیه کنند.
باید سرباز باشی، دم غروب باشد، بارانی بهاری باریده باشد و غزل انتظار سایه را بخوانی. تا بفهمی سایه چه گفته.
خیــــــال آمدنت دیشبــــــــم به سر می زد
نیـــــامدی کــــــــه ببینی دلم چه پر می زد
به خــــواب رفتـــــم و نیلوفری بر آب شکفت
خیــــال روی تــو نقشی به چشم تر می زد
شراب لعل تو می دیدم و دلـم می خواست
هـــــزار وســـــوسه ام چنگ در جگر می زد
زهی امید که کامی از آن دهان مـی جست
زهــــــی خیال که دستی در آن کمر مـی زد
دریچــــه ای به تمـــــــاشای باغ وا مـی شد
دلم چــــــو مـــــرغ گــــرفتار بال و پر مـی زد
تمــــــام شب به خیال تو رفت و ، می دیدم
که پشت پرده ی اشکم سپیده سر مــی زد
غزلیات سایه در حالت غمناکانه شخصی، حسی غریب دارد.
شخصی شروع می کند گلپا خواندن و بچه ها با خواندن او در فکر می روند. در فکر رویای خود. کبوترها هم به خانه باز می گردند و تو در آسایشگاهی ...
روی تختم دراز کشیده ام.روی تخت پایینی . دستانم را زیر سرم گذاشته ام و به روبرویم نگاه می کنم.رو به رویم همچون قفسی از چوب است. قفسی تنگ که "ای مرغ گرفتار بمانی و ببینی ، آن روز همایون که به عالم قفسی نیست" ، فضای دیدت یک متر است و تو تنها برای سرپا نبودن و آسوده شدن راه را در پناه بردن به این قفس می بینی، چه پارادوکسی؟
تخته چوبهایی که برای تخت بالایی است، تا هم رزمی دگر آسایش کند. را و میله ای که آنتخته چوبها را نگه داشته اند.
چقدر این چوب صدای جیر جیر می دهد با تکان هم تخت بالایی
نگاهم به روبرویم است و همرزمم گلپا می خواند.یک کتابخانه شخصی اما مخفیانه درست کرده ام.
یک کتاب بزرگ را که جلد روزنامه ای کرده ام ، دو کتاب همراه جیبی ،رزم رستم و سهراب و خسرو و شیرین و یک مداد در فاصله بین تخته های تخت و میله نگه دارنده آن گذاشته ام و این کتابخانه شخصی من است. هیچ کس جز من نمی بیندش. تا روی تخت دراز نکشی این کتاب خانه را نمی بینی و من دارنده شخصی ترین کتاب خانه هستم. چقدر دوست داشتم این صحنه را عکس کنم و برای خاطراتم نگه دارم اما دوربینی نیست. پس آن کادر را در ذهنم ثبت می کنم، با همان کادر.
آواز دوست هم رزمم تمام شد
این خاطره هم.
و همچنین آخرین رژه، آخرین رژه مرتب ترین رژه بود. با ضرب پایی که تا دم آسایشگاه ترک نشد.