و هنوز هم پادگان

۱.یگان ما در منطقه ای از پادگان بود که تقریباْ سر سبز بود .در بالای آن درختان کاج بود و در روبه روی آن دفتر فرماندهای بود که باغچه زیبایی داشت و در پایین آن نیز چند ردیف درخت کاج کاشته بودند .همه این ها درست ولی به قول معروف دل آدمی از دیدن آن سبزی و زندگی شاد نمی شد چرا که درختان کاج درست است که سبز است ولی سبز زندهای نیست- یک جور رنگ مرده دارد ( از نظر من) و آن باغچه دفتر فرماندهی نیز دزست است که گل و بوته داشت ولی در آنجا همان حسی را داشتی که شریعتی در مواجهه با اهرام مصر داشت . با شکوه بود ولی از دیدن آن عظمت به یاد بردگانی می افتاد که زیر سنگها جان دادند و تو هم یاد سربازانی می افتی که نه از سر ذوق بلکه به زور اجبار تن به کار داده اند و البته این حس بیگاری را در آنجا به بیننده باغ منتقل می کند .اما در گوشه محوطه کنار اسلحه خانه باغچه بسیار کوچکی به ابعاد ۲ متر در نیم متر با تنه دو درخت درست شده بود که به زیبایی هر چه تمامتر با ذوق سلیقه بوته ها و گلهایی تزئینی کاشته بودند و در بالای آن چندین بوته گوجه فرنگی نیز چاشنی کار کرده بود.آری سربازی که در آنجا مسئول بود خود و برای دل خود چنین جایگاهی درست کرده بود که نه از سر زور بود بلکه از درد فراق حاصل می شد.( پسری بود ترک زبان و ساده و خود از او پرسیدم که این حس درست است و او آری گفت)آری اثر دل کار خود را میکند وباغچه ای با این ابعاد می تواند دل ربایی کند در برابر آن باغچه بزرگ دفتر فرماندهی . ما که شبها باید ازاسلحه خانه نگهبانی می کردیم از این نگهبانی نا خرسند نبودیم ( چون کنار باغچه محبوب من بود).مخصوصاْ من که وقتی نگهبان اسلح خانه بودم سعدی و شهریار را هم با خود می بردم و همراه خود می کردم .من و باغچه کوچکم و شهریار و سعدی.

۲.شاید بتوان گفت یکی از حسن های البته اجباری پادگان آن بود که از همان ابتدای صبح ناظر بر امدن آفتاب بودی .اول کمی سپیده می زد و سپس این سپیده روشن و روشن تر می شد تا آنکه از ستیغ کوه آفتاب سر بکشد و بر تو سلام کند.چندین بار شده بود که شب نگهبان بودم و بی خوابی اذیت می کرد با خود می گفتم :خدایا صبح را چگونه سر کنم مخصوصاْ سر کلاس درس که خوابیدن مساوی فریاد وتهدید مدرسین نظامی می شدولی همین که آفتاب بر من می خورد آن چنان انرژی به آدمی میداد که بی خوابی را جبران می کرد و البته به همان اندازه زیباتر غروب خورشید بود که اول طلایی کم رنگ و سپس خون آلود و  آخر شعله ای کم سو می شد قرصی که آرام دارد می سوزد و تو فقط و فقط باید نگاه کنی .همین .نگاه کنی و اخر در افق از نظر پنهان می شد و تو می فهمیدی که هوا دیگر سرد است.

این مناظر را شما نمی توانی در شهر ببینی -یعنی ساختمانها اجازه نمی دهند ولی آنجا نه.