سفرنامه خوزستان

پرچنان:

باز آمد باز آمد.

فصل سفر باز آمد:

دوچرخه ها را جلوی انبار توشه قطار به صف کرده بودیم، کارگر حمل، با اشاره چشم به چرخها پرسید:

مخوان کجا بِرَن؟( می‌خواهند کجا بروند؟)

پاسخ دادیم اندیشمک.

اول بار بود فاعل سوم شخص غائب پیرامون دوچرخه می‌شنیدم. گویی که جاندار است. گویی که انسان است.گویی بچه های یک خانواده هستند و از طرف مدرسه به اردویی می‌روند. برایم عجیب بود که اینگونه با این فاعل مورد پرسش قرار می‌گیریم، ما نه آنها ( چنبر و گُلبه( دوچرخه هایمان))

کار تحویل را انجام دادیم و از مسئول پشت میز نشین که جای وز شده موهای کاشته شده در سرش به شدت خودنمایی میکند میپرسم کار ما تمام شد؟

پاسخ میدهد:

میتوانید ازشون( از شان) خداحافظی کنید!

چرا این ها، این کار کنان این چنین شاعرانه هستند ؟

آیا این خصلت شغلی شأن است که جاندار گونه به اشیا بنگرند یا خصلت زبان پارسی است که تِم شاعرانه در هر یک از ما ریخته است؟

از شنبه گزارش برنامه خوزستان ما برقرار است.

همچون سنت دیرین، گزارش ویژه در گروه خانه دوست کجاست نیز انجام خواهد شد.

پی نوشت:

صبحگاهان قبل از طلوع آفتاب و در تاریکی هنوز شبانه دیماه تهران از خواب بیدار شده ام و میبینم سرو‌چمان بلبلی میکند از برای خود ، شنگولانه برای خود زیر لب ترنمی دارد!

میپرسم بلبل خانم ما چرا چنین شده است؟

شوق سفر بلبل طبعش را غزل خوان نموده بود.

دیر میجنبیدم با بال بال زدنه هایش لب پنجره می پرید و بال میزد و نغمه خوانی می‌کرد چون چکاوک تا خود خوزستان.

در پیوست آواز باز آمد الهه تقدیم حضور میگردد.

به گمان این تصنیف، این صدا، یکی از زیباترین های آوازهایست که تا کنون شنیده ام.

سفرنامه خوزستان

قسمت اول

مقدمه

سفرنامه خوزستان

قسمت دوم

پیش از سفر

پرسشی در پندارم چرخ میخورد:

اگر قرار بود برای این سفر رسالتی در نظر می‌گرفتی آن چه میشد؟

دل‌نگران شدن به اقلیم سرزمین. شاید این میشد.

در حال جمع کردن و چیدمان خورجین ها هستیم، از اجاق و قابلمه گرفته تا لباس ها و وسایل فنی دوچرخه. در کمد کوه، به شلوارهایی بیس و لایه اولی بر میخورم که هنوز بدنم تا نیمه دی‌ماه بدان احساس نیاز نکرده است. قبل تر ها از اوایل آبان ، دو لایه شلوار، پوششم میشد. اما امسال!!

میگردم و میرسم به شلوارهایی زخیمی که در نیمه دوم سال همیشه آنها را می‌پوشیدم. شلوار را از سال ۹۳ دارم و اینک با کلی بخیه و بسته پینه هنوز در انتهای کمد نشسته است و نفس میکشد، اما از بس که امسال احساس نیاز بدان نکرده ام به سراغ او نیز حتی نرفته ام.

چند صباح قبل در حال مشاهده عکسهای دیجیتالی بودم که دهه نود در کوهستان ها، چکاد ها گرفته شده بود. از اینکه این مقدار از سفیدی و برف، هر هفته و هر سال عکس گرفته شده بود، خسته شدم با خود اندیشیدم که در فرصتی مناسب از این مقدار عکس برفی خلاص شوم و آنها را پاک کنم.

امسال اما در هوایی معتدل در حالیکه بر روی لباس آستین کوتاه خود کاپشن سبک بهاره ای می‌پوشم و در شهر تردد دارم حیرانم، به کوه های خالی از برف چهارهزار متری در رشته کوه البرز می‌نگرم. شاید آن برف‌ها که دیدم افسانه بود یا رویایی سفید؟

روزهای آخر رسیدن به لحظه سفر به خوزستان است اما با دلنگرانی، شاخص های آلودگی هوا شهر های استان خوزستان را دنبال میکنیم، اگر آلودگیشان کم از تهران نباشند بیشترند!!

آیا تغییر اقلیم به این سرعت در سرزمین آغازید؟

با این کوه های بی برف در کجای این سرزمین آب فصل های گرم را ذخیره خواهیم کرد ؟

آیا گذر روزگار ،تغییر اقلیم را در فلات ایران با این سرعت در این برهه زیستن ما شروع کرد؟ آیا دیدن آن همه برف هر ساله، بودن در انبوه برف های سفید کوهستانی تا زانو، تا کمر حتی تا سینه، تبدیل به افسانه و خاطره خواهند شد؟ و آیا هوای پاک آرزویی محال؟

ما به سمت پر آب ترین استان سرزمین می‌رویم و آن را مشاهده کرده و تفسیرش خواهم کرد آیا این حیرت بی برفی و گرمای زمستانه را که گویی گام اولیه تغییر اقلیم است در آن دیار خواهم دید؟

خوزستان

یعنی حوالی میان رودان (بین النحرین)

یعنی چاه شماره یک

یعنی شروع صنعتی شدن ایرانیان

یعنی طولانی ترین جنگ کلاسیک قرن بیستم

یعنی سی و پنج سال پس از جنگ

خوزستان یعنی آینده سرزمین ایران.

رسالتم در این سفر میتواند این باشد که دل نگران اقلیم سرزمین باشیم و حتی از آینده بی برف و آبش بترسیم!

https://t.me/parrchenan

گزارش سفر خوزستان

قسمت سوم

در پیچ و خم های ریل جنوب قطار راهش را ادامه می‌دهد ، از نزدیک رودخانه سزار، از دل عمیق کوهستان تا رسیدن به جلگه

و کیست و کدامین نفر است که این ریل و قطار را مبارک نداند؟

این سازه عظیم راه آهن سراسری از جنوب تا شمال در زمان حکومت ۱۶ ساله او احداث شد. با کدام منبع مالی؟

شاید فکر کنید پول نفت؟

خیر آن زمانِ ایران پول نفت عدد مهمی نمی‌شد.

استقراض خارجی؟

خیر. استفراض برای دولت قاجار و شاهان بزرگ شده در حرمسرایش بود.

این راه آهن سراسری با این عظمت که بایست سوار قطار شد و در کوههای زاگرس و البرز به این سمت و آن سمت افتاد و کج و معوج شد تنها با مالیات بستن بر چای و قند مردم آن روز ایران ساخته شد!!

گویا نظر بر این بود که اگر فقرای آن زمان ایران با این مالیات نتوانند از نوشیدن و مصرف آن بر آیند مشکل مهم و حیاتی نخواهند یافت و کالایی استراتژیک چون گندم نیست که نبود آن به فقدان منابع مهم در انسان‌ها بی انجامد.

از پس هشتاد سال پس از آن مالیات بر چای و ساختن سازه عظیمی چون راه آهن خبر فساد و دزدی میلیارد دلاری چای در پندار ایرانی زنده می‌شود و در خودآگاه و ناخودآگاههش قیاس صورت می‌گیرد و دو قطبی شکل گرفته و یا تقویت می‌شود.

پی نوشت :

یکی از اشکالاتی که بر رضاشاه بابت ساختن راه آهن وارد میکنند آن است که از شهر های مهم آن زمان ایران عبور نمیکند، پاسخی که مرا قانع کرده است آن است که مهمترین مشکل آن زمان حکومت‌ها، ایلات و عشایر بزرگ و مسلحی بودند که در کوه ها قلمرو و حکومت داری داشتند و به سادگی تحت حکومت مرکزی در نمی آمدند و اجانب از طریق آنها اعمال نفوذ می‌کردند. به کمک راه آهن ایلات بزرگ در زیر یک پرچم قرار گرفتند. شاید نمونه معرف و داستانی این موضوع رمان کلیدر باشد.

دو

در گمانم خود را دزفولی تصور میکنم

این که سالها با رودخانه دز زیسته ام و هر روز او را دیده و نفس کشیده ام

آیا می‌توانستم دل از آن برکنم و از او و آن مهاجرت کنم؟

این مهاجرت چه سخت و جانکاه میشد.

این رود در هویت این شهر و مردمانش بسیار اثر گذار بوده است.

گویی جمعیت شهر دزفول نزدیک به سیصد هزار نفر است اما نسبت طلا فروشان شهرش بسیار بود. به گمانم بیشتر از سوپرمارکتی ها حتی و این به آب و دز ربط دارد و مربوط است.

این سرزمین با این رود موقر و پر صلابت بسیار بسیار زیباست و با توجه به این حضور الهه گونه اش با همه جنوب از بوشهر تا جزایر و تا بلوچستان بسیار متفاوت است.

اینجا حق داری آب را بپرستی و الهه اش دانی.

https://t.me/parrchenan

گزارش سفر به خوزستان

روز دوم

وقتی میگویم منطقه سبز است از چه میگویم ؟

این حال زمینی است که شناز بندی شده و زمینی در اصطلاح کارگاهی است

ببینید حجم سبزی اش را!!

این‌جا که مخلوط سیمان و بتن دارد این شده است حساب کنید کل منطقه و خاک آن چه مقدار سبز است. گاهی شک میکنم نکند کسی آن ها را کاشته!!

به صد سال عقب بازگردیم در پندار

همان زمان که مستند علف ساخته شده بود

وقتی ایل از پس کوه به جلگه این چنین سبز می‌رسد و...

تا چشم کار میکرد مزرعه بود

در واقع خاکی خالی و بی محصول وجود نداشت.

آن کانال های آب این کشاورزی را ممکن کرده است. حالا میشود فهمید چرا طلا فروشی های شهر از بقالی ها بیشتر است.

باشد این آبادانی مستدام

حس خوبی داشتم از این زراعت و حال خوبی که روستا داشت.

کانال ها سرخ رگ حیاتی جلکه خوزستان است.

کسی از تاریخ احداث و بازسازی و مرمت آن ( با توجه به جنگ) اطلاع دارد؟

کار قابل تامل و خوبی بوده و دست مریزاد دارد.

فقط گویی آن شبکه مویرگی که ما در گیلان داریم اینجا نداریم یا به گونه ای دگر است.

با توجه به ساخت سد دز در سال۱۳۴۷

تاریخ ساخت داین کانالها را میخواستم بدانم.

باشد آباد و آبادانی و لب خندان و رضایت از روزگار

روز دوم

روز آب بود

آب و آبادانی

روز حال خوش خانواده کشاورز

دشتی پر از آب که از کوه های دور سر ریز جلگه میشود.

تلاش و همت می‌خواست و مرد کار

زمین و آب مهیاست.

باشد این چنین همه سرزمین

https://t.me/parrchenan

سفرنامه خوزستان

روز سوم و چهارم

شاهرکن دین...

از دور هم غلط املایی آن مشخص است. حتی تاپینگ خودکار گوگل نیز آن را اشتباه نمیکند.

اما چرا آموزش و پرورش در تابلویی که در خانه معلمش نصب کرده بود این اشتباه و غلط را میکند ؟

روز اول خانه معلم رفتیم.

معمولاً در سفرها مشکل خاصی در خانه معلم نداریم یا جا هست و یا جا نیست و متناسب با هر دو موقعیت عمل میکنیم. اما این‌بار مسیولی که بشدت چهره مذهبی انقلابی داشت گفت فقط باید آشنا معلم داشته باشید. با چند تن از دوستانِ دبیری که داشتم هماهنگ کردم و در نهایت به کمک کارت پرسنلی باجناقم، هماهنگی انجام شد.

با خود گفتم شاید مراکز گردشگری و بوم گردی که گسترش یافته است این شرایط جدید، معمول شده است.

مقام مسئول گفت سویت نداریم!!( به نظرم داشت)

و باید اتاق بگیرید.

اتاق ها سه تخته هستند اما شما باتوجه به آنکه دو متاهل و یک مجرد هستید باید سه اتاق بگیرید!!!

اینجا در پشت دین مداری تجسس گرایانه خود تلاش بر مارکت و بازارسازی خود کرد. به اسم دین و اینکه شما متاهل ها نباید با مرد مجردی باشید اتاقی اضافی بر ما تحمیل کرد.

وقتی نگاه ابزاری به مقولات داشته باشی آنگاه اگر منافعت ایجاب کند شاه رکن الدین را، هم می‌توانی شاهرکن‌الدین بنگاری حتی اگر خود خود خود سیستم آموزش و سواد این مملکت باشی

پی نوشت:

*با همه این که تهیه سه اتاق را بر ما تحمیل کرد مبلغ آن با توجه به این تجربه سه روز معقول بود و مبلغ بیشتر نمی‌زد.

** در شاه رکن الدین با توجه به فضای سبز و هوای سبک و معماری عارفانه ای که داشت، حسی از معنویت و درون پر شدگی را میشد پیدا کرد. باغ آبادی داشت. پر از نارنج و نخل و سخپتی سرشار از ناگفته ها پر از راز

https://t.me/parrchenan

سفرنامه خوزستان

روز سوم و‌ چهارم

شوش عظمتی که انتظارش را نداشتم.

شاید به اتفاق، همه ایرانیان مجموعه تخت جمشید را اثری عظیم از ایران کهن بدانند اما امروز و این سفر و دیدن مجموعه تاریخی شوش نظرم را تغییر داد. شوش کم از تخت جمشید ندارد حتی کمی هم افزون تر چرا که یک قلعه صد و ده ساله استوار و محکم نیز داشت و مجموعه عظیمی از تاریخ شش هفت هزار ساله نیز هنوز در زیر خاک پنهان در خود دارد.

اما غمگین میتوان بود

از اینکه در زمان ناصرالدین شاه، فرانسویان با شاه یک قرارداد می‌بندند و توانستند به کمک این قرارداد کاوش های خود را در شوش انجام دهند، قلعه بسازند و اشیاء بی نظیری از جمله قانون حمورابی را کشف و از طریفغ عثمانی به موزه لوور ببرند. سر ستون های عظیم کاخ آپادانا و هزاران قطعه دیگر را.

آنها با این کار موزه خود را جهانی کردندُ و ثروتمند‌. و ثروت از طریق توریست به آن کشور در طول قرون روانه شد تا به اکنون.

شاید میتوان غمگین بود از اینکه این میراث دست ما نیست.

و اما میتوان خوشحال بود از اینکه از طریق آنان و دانش آنان توانستیم تبار کهن تری از این مرز و بوم را بشناسم که اگر نبودند شاید هویت ملی ما اینگونه نبود که هنوز هم از زمانه فردوسی تا قرن گذشته از وجود امپراطوری هخامنشیان شاید بی‌خبر مانده بودیم هنوز اگر آنان نبودند.

پاسارگاد را به عنوان قبر مادر سلیمان یاد میکردیم!!!( اشاره به سخنان چندی پیش )

آنها از طریق موزه های خود ما را و مردم جهان را با ما آشنا کردند. اشیا را از گورستان و وادی خاموشی به فریاد وا داشتند. و صد البته مزد آن را هم گرفتند و ثروت این سرمایه گذاری را تا اکنون برداشت میکنند حال آنکه آن چاه های نفتی که آن سالها در سرزمین استخراج شد اینک اما دگر خشکیده است.

از طریق آنها و موزهایشان ما شدیم ما، ما آدمیان، این دست آورد ماست فارغ از قوم و قبیله‌ و نژاد

ما، گونه نا، این تمدن ماست

در دیدن موزه، آقای کثیری که ازبخش خصوصی بود ما را لیدر شد، روایتگری و قصه گویی و رفرنس های تاریخی که میزد ، خوب بود که اشتیاق او را به کار خود نشان می‌داد و ما را مشتاق تر.

به گمانم موزه ها و محوطه های تاریخی را حتما باید با چنین لیدرهایی دید تا ارزش کار دستمان بیایید.

آنها یک سناریو دارند که از کجا به کجا برسند حتی نحوه دیدن اشیا را سناریو دارند. راوی هستند و روایت های جذابی را می‌توانند ارائه کنند.

امید آنکه این بخش خصوصی روز به روز قوی تر و فربه تر گردد که البته ایشان خلاف این امید را به ما خبر دادند.

به نظرم اگر خود را و هویت خود را ایرانی میدانیم، نیازمند سفر به شوش و دیدن آپادانا هستیم.

این فصل بهترین زمان برای دیدن و آموختن و هویت سازی و هویت یابی است. لحظه تراشیدن اندیشه هویتی مان. همه ما سبز و بدور از گرما و شرجی

https://t.me/parrchenan

گزارش سفر به خوزستان

روز پنجم

چند صباح قبل بود که پیرامون کافه های تهران صحبت می‌کردیم و مدعی بودم که کافه و قهوه بازی در تهران ادایی شده است.

بر این گمانم قهوه جهت کار کردن بهتر طبقه کارگری در سیستم آمریکایی توانست در همه نقاط عالم فراگیر شود. اصل موضوع کارکرد بهتر جهت کاپیتالیسم بود. حالا این همه اسم فانتزی و کافه بازی یک سرگرمی طبقه نسبتا مرفه می‌تواند باشد و ادا بازی.

باری

گذشت تا رسیدیم سفر خوزستان.

امروز صبح در مسیر بودیم که ابوجلال را دیدیم. قهوه فروشی دست فروش که مشتریان عرب خودش را داشت.

و قهوه بسیار ترشش را نوشیدیم و سپس چای زعفرانش را، گفت پیاله را با دست راست میگیری و اگر نمیهواستی دوباره پر شود پیاله را تکان تکانش میدهی.

اهل سخا بود هزینه کرد خود را نمی‌خواست بپذیرید و با هزار ترفند به او پرداختیم.

اما با خود می‌اندیشم چرا در شهر که دنبال کافه محلی قهوه فروشی محلی بودیم یافت نکردیم برویم بنشینیم و بنوشیم؟

پاسخ ساده است. قهوه را سرپا، بدو، می نوشی که پر انرژی بر سرکار روی، برعکس چای که نیاز به نشستن دارد گفتگو دارد سرد شدن دارد، حجم بیشتری از قهوه دارد و از این رو چایخانه محل نشستن و گفتن است و قهوه سرپاست

ابوجلال همانی بود که میبایست می‌بود، آنچه در سنت هزارساله اش میخواست. بهترین عکس را از ما گرفت ، سخا و معرفت نشان داد، کارش را دوست داشت و همه ابو جلال را و قهوه اش را دوست داشتند و برای او با توجه به رفتارشان هویت و احترام قایل بودند.

https://t.me/parrchenan

گزارش سفر خوزستان

روز پنجم

صبح سرد شوش است و مهی شدید از رودخانه شاوور بلند است. منظره بی نظیری از رودخانه پیش رُخمان بود.

شاوور نقش مهمی در حیات شهر و تمدن ایلامی و امپراتوری هخامنشی داشته است. مهم تر از آنچه در دیده آید. ظهور این امپراطوری و زبانی که در آن گسترش یافت و اکنون ما ادامه دهنده‌ی آنیم. شاید در خود ریشه هایی از تبار دورمان را به قصه و روایت هخامنشیان گره زده باشیم.

رود شاوور در زمستان‌ها گرم است و در تابستانها سرد و ضرب المثلی عرب دارند که به شاوور می‌گویند هر زمان که در تو شنا کردم لرزیدم.

اما این روزها نمی‌توانی در آن آب تنی کنی، رود کثیف و آلوده است. برای عکس گرفتن مجبور بودیم جای خالی میان زباله ها بیابیم.

کلا در این چند روز که در میان دشت ها و رود ها رکاب زدیم، آبها را آلوده دیدم، آبها کف آلود می‌شدند و اثرات آلودگی را مشهود می‌کردند.

به گمانم معزل اصلی منطقه آب آلوده و ورود فاضلاب و کودهای مزارع به رودهای منطقه است.

حال آنکه رگ حیاتی خوزستان ، کشور و تک تک ما به همین آبها بستگی دارد.

https://t.me/parrchenan

گزارش سفر به خوزستان

روز ششم

هفت تپه

از مطالعه تا احداث سد دز اتفاقات مهمی در خوزستان افتاد، حکومت وقت تلاش داشت زمین های بسیاری را زیر کشت ببرد و از این رو شروع به مسطح کردن زمین ها کرد، که در هنگام مسطح کردن به هفت تپه رسیدند و زان پس در همان حکومت باستان شناسان اقدام کردند...

چیز مهمی که در آنجا مرا فرا گرفت معماری خاص موزه بود اجازه دهید قبل از آن به یک معماری دیگر بپردازم تا اهمیت و درخشش الماس معماری خوب هویدا شود.

در شوش یک هتل سه ستاره گرفته بودیم که افتضاح بود. اتاق پنجره نداشت و دستشویی و حمام فاجعه باری داشت که درش به کابینت آشپزخانه گشوده میشد و...

نیمه های شبی که در آنجا خوابیده بودم خواب زلزله دیدم زلزله در لحظه یعنی در خواب تکان میخوردم، از خواب که پریدم سه و نیم شب بود و شروع کردم به بررسی وضعیت ساختمان، زمین دو بر بود و مربع و با خود به حماقت معمار آن فکر میکردم و اینکه چه مقدار میتواند نادان باشد که چنین ساختمانی را طراحی کرده باشد از خودم حرصم گرفته بود که این موقع شب پس از آن همه خستگی چرا نمی‌خوابی که صبح گاه باید کیلومتر ها رکابان شوی...

اما معماری موزه، با توجه به یافته شدن آرامگاه ، چیزی شبیه آن را در پندار تداعی می‌کرد ، با سه پله کوتاه وارد ساختمان می‌شدی و هنگام خروج با انبوهی از درختان نخل سر به فلک کشیده و سر سبز و محوطه سازی سبزی روبرو می‌شدی.

چیزی چون بیرون آمدن از آرامگاه و حضور در زمین. از معماری آن بسی لذت بردم.

و اما

چغا زنبیل

که به معنای تپه سبد وارونه به زبان عربی است. چیزی عظیم که کوهی را تداعی می‌کرد از پس سه هزار و دویست سال قبل.

حیرت از عظمت و بزرگی آن که دو طبقه اول آن فرو ریخته است هنوز از پس این همه سال آدمی را شگفت زده میکند چه رسد به مردم آن زمان که همه سازه پنجاه و دومتری را با آن ابعاد و کوه مانند می‌دیدند.

از خود خجلت زده هستم که تا به امروز زیستنم وقتی برای آن نگذاشته بودم و آن را ندیده بودم، برای هویت ایرانی دیدن جلگه خوزستان، تمدن ایلامی و زیگورات چغازنبیل لازم است.

و در پایان شب

در روستای خماط مستقر شدیم، روستایی عرب نشین، آقای بدوی میزبان ما هستند و اطلاعات خوبی از فرهنگ اجتماعی و قبیلگی آنجا داد.

در آشپزخانه مشغول تهیه شامار( ناهاری که به شام چسبیده و اصلاحی من درآوردی) هستم پسر پنج ساله عرب مشغول بازی گوشی، تلاش میکنم با او بتوانم سخن بگویم، ناتوانم ، یادم میآید در یکی از آیه های شنره بقره پیاز میشد بصر، آن را نشانش میدهم و میگویم بصر و سیب زمینی را نشان میدهم و میخواهم نامش را بگوید اما در ایجاد ارتباط ناتوانم ، تنها میتوانم تا یه لغت بکار ببرم و لغت چهارمی اما در کار نیست

یاد سوسن تسلیمی در فیلم باشو می افتم و تلاشش برای ارتباط با پسرک جنگ زده و پایان بندی فیلم که باشو با چشمانی گریان کتاب فارسی خود را پیدا میکند و میخواند: همه ما فرزندان ایرانیم...

زبان فارسی به عنوان چسب بهم متصل کننده ما بهم، این زبانی که من از اینجا می‌نویسم و شما در هر نقطه از عالم میتوانی بخوانی ، اثر جادویی زبان مشترک هر سرزمین است و زبان مشترک ما فارسی است و این ایران، ایرانی که باید شناخت و آن را در نظر داشت با دل رنج هایش دل نگران شد. ریشه ها و تبارهایش را در آثار بجا مانده در جغرافیا و تاریخ و فرهنگ و اجتماع و جامعه اش شناخت ، با دردهای کارگران هفت تپه اش ، با اختلاسهایش ، دل نگران شد، در غم آنها شریک شد ... که ایران یعنی همه اینها، از کشته شدگان ترور کور کرمان تا حکم انفصال از خدمت کارگران معترض به دزدی در شرکت نیشکر هفت تپه

که

ما گل های خندانیم

فرزندان ایرانیم

ایران پاک خود را

مانند جان می دانیم

ما باید دانا باشیم

هشیار و بینا باشیم

از بهر حفظ ایران

باید توانا باشیم

آباد باش، ای ایران

آزاد باش، ای ایران

از ما فرزندان خود

https://t.me/parrchenan

گزارش سفر به خوزستان

روز ششم

امروز اولین دیدارم با کارون بود، اولین بازدید از شوشتر و پر از اولین ها...

اما پیرامون آنها نخواهم نوشت، چرا که امروزم را چیزی دیگری ساخت.

مردم منطقه تا حدود زیادی از گذشته و رژیم گذشته تعریف میکنند. نسبت به آن دوره مثبت اند و این دوره نسبتاً منفی.

حتی راننده تاکسی مبنایی فلسفی بر گفتار خود چیده بود، معتقد بود افرادی چون خودش که ضد آن رژیم قیام کردند باید بمیرند که نفرین پدر پشت سر آنهاست و آنگاه پدر بعدی خواهد آمد.

گفتارش مرا یاد پادشاه دورناش انداخت، گویی ناخودآگاه و خرد جمعی این منطقه روح جمعی آنها هنوز در تاریخ چرخ میخورد:

بر کتیبه ورودی چغازنبیل جملاتی با عنوان «نفرین نامه اونتاش ناپیریشا، پادشاه تمدن ایلام باستان» حک شده است: «من اونتاش ناپیریشا با آجرهای طلایی رنگ، نقره ای رنگ، سنگ های عقیق و سنگ های سفید این معبد مطبق را ساختم و به خدایان ناپیریشا و اینشوشیناک از محله مقدس هدیه کردم. کسی که آن را ویران کند و کسی که آجرهای آن را منهدم کند، کسی که طلاو نقره اش را، سنگ های عقیق سیاه، سنگ های سفید و آجرهایش را بردارد و به محل دیگری ببرد، باشد که نفرین خدایان محل مقدس ناپیریشا، اینشوشیناک و کریریشا بر سرش نازل شود و باشد که نسل او زیر خورشید برچیده شود.»

گفتار مرد راننده و نفرینی که بابت تاوان انقلابی گری دوران جوانی داشت مرا یاد این کتیبه انداخت، جنس سخنش تباری تاریخی به خود می‌گرفت. بیشتر درد راننده از حجم دزدی‌هایی بود که در طول عمر خود آنها را در منطقه خود دیده بود.

اما راننده از رزمنده بودن خود در دوران نوجوانی اش گفت و دلیل حضورش را حیثیت نامید( با تلفظ صحیح این واژه به عربی) و ای کاش معمای آن را در ایل و عشیره فهم میکردم و نه معنای لغوی آن را.

و مهمترین سخنی که از او شنیدم که حیرتناکم کرد چیزی دگر بود وقتی از جریان کشته شدن زنی توسط شوهرش و قضایای او که در اهواز که دو سال پیش اتفاق افتاد پرسیدم، تلاش کرد از سخن تفره برود و بگوید ما آن را فراموش کردیم ما آنگونه نیستیم ما تغییر کرده ایم. پرسیدم از چه زمان، گفت از بیست سال پیش و فیلم عروس آتش!!

با فیلم عروس آتش ما شروع به تغییر کردیم و انصافا گویی اینگونه بود

در روستا ما زنان بیشتری را در معابر می بینیم ، همسر مرد بوم گردی ما گرم میگیرد فراری و گریران نیست و ...

هیچ گاه باور نمی‌کردم هنر این کند و یاد جمله ای از فیلم علی حاتمی می‌افتم، اگر نیت صد ساله دارید سینما درست کنید ، سینما آدم تربیت می‌کند..

وی نوشت:

*کارون را بسیار دوست داشتم

** دورنتاش نام قدیم شهری بود که چغازنبیل در آن قرار دارد

https://t.me/parrchenan

سفرنامه خوزستان

روز هشتم سفر

دو روز آخر سفر، ما در بطن فرهنگ عربی بودیم. فرهنگی برخواسته از طایفه و عشیره که هنوز بسیار پر رنگ است و در زندگی هنوز جاری. تقریباً در تاریخ ایران، بسیاری از مردمان به ایل و طایفه وابسته بوده اند اما به مرور با توجه به ظهور دولت مدرن ، از آن رها شده و به افراد مستقل از ایل و طایفه تبدیل شده اند و هر فرد به تنهایی میتواند حافظ پاس‌داشت آزادی و امنیت خود به کمک دولت مدرن باشد اما در این خطه این اتفاق کمتر صورت گرفته و آن طایفه و عشیره بزرگ هنوز کاملاً پر رنگ است و هنوز مظهر دولت مدرن که حمایت از آزادی افراد در همه شئون است اتفاق نیفتاده است.

هنوز ریش سفید و شیخ امکان قوی در حل اختلاف دارد و محاکم دولت مدرن تقریباً ناکار آمد و فاقد اعتبار!!

چیز دیگری که در اینجا ایران دیدم یا بهتر است بگویم شنیدم و در جاهای دیگر ندیده بودم، آن بود که در دست تقریباً بسیاری از مردمان ساکن در روستا اسلحه است آن هم از نوع کلاشینکف ( به قول خودشان کلاش) هر فشنگ مبلغی دارد و عیاری است برای وزن افراد.(هر فشنگ صد هزار تومان است)

مثلا شبی که ما در روستا بودیم صدای تیری آمد ، پرسشی که مطرح کردم، پاسخ دهنده توضیح داد که جوانی مرده است و آن تیر را بدین جهت پرتاب کردند. حال اگر بزرگی و شیخی بمیرد تیرها رگباری است که آسمان را خواهد شکافت.

اطلاعات جالبی را یحیی یکی از روستاییان منطقه هنگام صبحانه به ما داد، اینکه در آن مناطق شاید ماهی یک جنگ بین دو طایفه صورت می‌پذیرد و آن جوان مرحوم که ما در روز قبل از آن صدای تیری شنیدیم در جنگی که بین دو عشیره صورت گرفته بود کشته شده است. جنگی که سیصد نفر در آن شرکت داشتند و یازده روز ادامه داشته است و تا میلیون ها تومان تیر در آن استفاده شده بود. با توجه به شیوه طنزی که گوینده در بیان این روایت ها داشت، زهر و تلخی ماجرا کاسته میشد.

از فضا و گفتگو اینگونه متوجه شدم که وقتی شخصی خود را در قاموس طایفه و عشیره ببیند معمولاً از فردانتیت فرد کاسته می‌شود از این رو شاید مرگ افراد آنگونه که در جامعه مدرن دارای بار حقوقی، مالی، کیفری، و جان یک انسان هست دیده نشود.

منطقه سردار سلیمانی را بسیار دوست میدارد چرا که در سیل نود و هشت او با امکانات موجود در دستش به کمک آنها شتافته بود. روایت می‌کرد هنگامی که به روستای آنها آمد ، مردم روستا یزله می‌کردند و تیر می انداختند. سردار به صورت طنز گفته شما که از برادران سپاه بیشتر اسلحه دارید!!

راوی ما روایت می‌کرد بعضی از طوایف آن قدر اسلحه شأن را دوست دارند که حتی شبا هنگام هم در نزدیک به آن می‌خوابد.

شاید یکی از مهمترین چیزها در منطقه برای هر فرد اسلحه اش هست و سپس زمین و زان پس حیثیت و این مثلث می‌تواند تبدیل به مثلی خونباری شود

https://t.me/parrchenan

گزارش سفر به خوزستان

روز هفتم

یحیی

در روز هفتم سفر با یحیی در امامزاده ای آشنا شدیم ، کشاورزی متمول، متولد ۱۳۶۴، جهان دیده و اهل سفر و سفر کرده به یونان و استانبول.

از دیدن ما بسیار بسیار خشنود بود و آثار این خوشحالی همه صورتش را در بر گرفته بود. بسیار زیاد ما را دعوت کرد که به منزلش برویم اما ابتدای روزمان بود و ما باید سی چهل کیلومتری رکاب می‌زدیم هنوز.

توضیحات خوبی داد برای ادامه سفرمان، اینکه در راه ممکن است فردی اعرابی به زور جلو ما در بیایید و بخواهد ما را در منزلش مهمان کند،

اول ما سخنان او را جدی نگرفته و ناشی از طنز وجودی اش گمانه زنی کردیم اما این اتفاق به نوعی افتاد،

در ادامه رکاب زدن فردی فرمان دوچرخه امیر را به زور گرفت و ول نمی‌کرد و می‌گفت باید مهمان من شویدو یا یک نفر دیگر با کلام میخواست ما را متقاعد کند که مهمانش شویم و یا اینکه پیر مردی قوی بنیه و عرب وسط جاده ایستاد و آغوشش را چون صلیب باز کرد و به امیر اشاره کرد که در آغوشش در آید تا راه را بگشاید. از دیدن ما صورتی بسیار بشاش پیدا کرده بودو خطوط چهره هاش که چون زمینی کم آب خورده خط و ترک داشت از خنده شکفته بود.

عرب به معنی واقعی کلمه عاشق مهمان است. عاشق مهمان داشتن.

آنچیزی که بسیاری از مهمان نوازی اعراب عراقی در اربعین دیده اند این سو و در مرز و بوم خود ما نیز هست چرا که این یک سنت در اعراب است.

شبا هنگام یحیی به من زنگ زد و اینکه اقوامش او را نکوهش کرده اند که چرا ما را دو سه روزی نبرده مهمانش، او در پاسخ گفته من التماس شأن کردم ولی اقوامش شانه بالا انداخته و گفتند باید آنها را می‌گرفتی و به زور می بردی مهمانشان میکردی!

چنین خصلتی از مهمان نوازی را به چشم دیدم من در همین سوی سرزمین.

چند روز قبل که در نزدیکی چغازنبیل بودیم ما را از انتخاب این مسیر و رکاب زدن در این خطه نهی می‌کردند و مسیر اصلی و ترانزیتی را پیشنهاد می‌دادند تا رسیدن به اهواز اما ما این را انتخاب کردیم و در آغوش فرهنگی هزار ساله رکاب زدیم.

https://t.me/parrchenan

گزارش سفر به خوزستان

روز نهم( روز پایانی)

یک

در بازار ماهی فروشان اهواز صبح گاهان، اول وقتِ بازار در حال پرسه زدنیم، ماهی جنوب میبینم و بلند ، فکری که ناشی از احساسیست را بیان میکنم:

کاش میشد ماهی خرید و ماهی درست کرد ، جنوب آمدیم و ماهی نخوردیم اما حیف که وسایل پخت و پز نداریم.

هنوز حرفم تمام نشده بود که صدای خانمی از پشت سرم آمد که پسرم من برات درست میکنم. برگشتم دیدم، خانمی میان سال با چهره بشاشی‌ صاحب سخن است. جا خوردم و گفتم نه خانم آخه چرا به شما زحمت بدهم؟ اما ته دلم غنج رفته بود از پیشنهادش. سروچمان و زهرا هم به سخن در آمدند که نه این چه حرفی است و ممنون و... و ده دقیقه گفتگو و نه گفتن خانمها گروه و آری گفتم خانم بشاش و خون گرم ادامه یافت و من هم هی شل شدم و در تیم خانم رفتم و در نهایت خانمهای گروه رضایت دادند. خانم با توجه به آنکه شاید ما خیلی بوی تند ماهی نپسندیم، ماهی مزلک پیشنهاد داد و خریدم و گفت ساعت دوازده زنگ می زند که برویم ماهی های طبخ شده را تحویل بگیریم.

و ظهر در کنار کارون زیبا، کارون عزیز ماهی بسیار خوش پخت و خوش طبخی را که توسط یک زن اهوازی چیره دست طبخ شده بود میل کردیم.

آیا اگر شما از خوانندگان این صفحه نبودید این به صداقت این روایت تردید روا نمی‌داشتید؟

اینجا چیزی از معجزه در روابط گرم انسانی حاکم است. معجزه واژه برحقی است در میان روابط اجتماعی

دو

با دوچرخه ها دیگر به نزدیک اهواز رسیده بودیم و پایان رکاب زنی را میشد حس کرد.

اما دیگر جاده خاکی ، و جاده فرعی وجود ندارد و شش کیلومتر را باید از جاده اصلی و ترانزیتی و شلوغ ، گذر کنیم. حس امنیت نداریم و ترجیح می‌دهیم این مسافت را وانت بگیریم. در حال بستن دوچرخه ها به وانت هستیم و چشم به راه یک سواری تا بقیه با ماشین سواری برویم. یک پراید می ایستد و می‌پرسم اهواز میروی، ثانیه ای می اندیشد و پاسخ مثبت میدهد ، پیرامون هزینه ماشین میپرسم ، پاسخ کاملی نمی‌دهد و می‌گوید سوار شوید.

وقتی که خورجین یکی از دوچرخه ها را میخواهم در صندوق عقب ماشین بگذارم یک قابلمه بزرگی درون آن بود میکشم به کناری تا خورجین راحت جا شود. قابلمه هنوز گرم است. سوار شدیم و از راننده شماره کارت خواستم، پاسخی نداد، التماس کردم، پاسخ داد: خودت را خسته نکن، من کارم مسافر بری نیست. با خانواده در بیشه بودیم و آمدم از منزل چیزی ببرم شما را دیدم و سوار کردم!!

بدون هزینه ای ما را به اهواز رساند و برگشت!!

حتی نامش، حتی پلاک ماشین را نمیدانم.

در طول دو روزی که در اهواز بودیم پیش می آمد پرسشی بابت جای بهتر، جای دیدنی، بازار مناسب... پیش آید ، نگران بودیم از فردی بپرسیم، که شاید فرد پاسخ دهنده کار و بارش را ترک کند و به کار و بار ما برسد. از این رو نگران می‌شدیم و چه بسا نمی پرسیدیم حتی!!

سوم

در اواسط سفر ما را حذر دادند از عبور از جاده و مسیری که انتخاب کرده بودیم ، در حالیکه تقریباً هیچ کدام حذر کنندگان در ده سال اخیر از آن مسیر عبور نکرده بودند، دل نگران امنیت ما بودند. در آن زمان یاد رکاب زنی بلوچستان افتادم، وقتی که گفتیم میسیرمان از زادگاه ریگی عبور کنیم فکر کنم نامش لادیز بود اگر درخاطرم درست مانده باشد.

چهارم

ماه گذشته کتابی به نام آدمی می‌خواندم که هنوز در پرچنان آن را معرفی نکرده ام. یکی از اتفاقات مهم این کتاب آن بود که نسبت به آزمایش های علمی و روانشناسی و انسانی مرا دچار تردید کرد، در واقع آزمایش های علمی در حوزه اجتماعی و انسانی آنگونه که فکر میکردم نبود. آزمایشات معروف و مهم گذشته پر اشتباه و حتی شاید مغرضانه بودند و این را نه یک فرد، بلکه آزمایش های علمی جدیدتر که کارشان بررسی درستی آزمون هاست می‌گفت. در واقع نشان می‌داد مناسبات انسانی پیچیدگی های بسیار بیشتری دارند که آزمایشات گذشته آن را لحاظ نکرده اند. روابط انسانی پیچیدگی زیادی دارند و علت و معلول ساده ، خطی یا نقطه ای نیستند و شبکه ای و چند وجهی اند.

و اما نتیجه گیری:

پندار انسان احتمالاً به دلیلی تکاملی ذهنی تأمیم دهنده است. پتانسیل آن را دارد که جز را به کل تامیم دهد و در نتیجه دچار سوگیری شناختی شود.

به دلیل تکاملی پندار انسانی منفی ها را بیشتر از مثبت ها در پنداره و حافظه بایگانی میکند.

از این رو ممکن است این ساز و کار تکاملی افکارش را رهزنی کند. مثل همه آنهایی که آن مسیر انتخابی ما را نرفته بودند اما می‌گفتند شنیدیم چیزهایی، نروید بهتر است( اگر کتاب آدمی را بخوانید احتمالاً بیشتر مراد سخنم را درخواهید یافت)

ما بسیاری از نقاط ایران را رکاب زده ایم اما نگاه من این است که به گرمی و پذیرا بودن عرب ها و جنوبی ها کمتر دیده ام. البته که هر فرهنگی جای رشد دارد که فرهنگ انسانی بسان رود، رونده است نه چون مرداب. فرهنگ عربی را نیز پویا و رونده دیدم چون همه فرهنگ ها و چون آدمی.

https://t.me/parrchenan

گزارش سفر به خوزستان

روز پایانی

کتابی در بازار هست به نام ایران کجاست و ایرانی کیست؟

انصافاً پرسش سختی است.

این تعریف و مرز بندی در کجا میگنجد ؟ در جغرافیا؟ در فرهنگ؟ در زبان؟ در خون؟ در سرشت ؟...

به گمانم هنوز ما این مای ایرانی نتوانسته ایم در تعریفی به جمع بندی برسیم و نشان های این سخن در دو دستگی ها و دو قطبی های اکنون جامعه است. خوشحال شدن از مرگ این وری، یا آن وری غضب آلود یا هر کی دوست نداره جمع کنه بره... است

ما نیازمند فهم و ادارک این موضوع هستیم نه در بیان نه در حافظه که در کل وجود و در سه ساحت پندار و گفتار و کردار.

لذا پیشنهادی دارم چیزی چون ساختن کتابخانه ولی نه آن گونه

اینبار پیشنهادم کنش‌گری فعال خود ماست.

در سفر ما با فردی به نام یحیی آشنا شدیم. او ما را دعوت به خانه اش کرد وقتی ما نتوانستیم منزلش نرفتیم گفت پس اربعین یا عاشورا باید بیایی.

اربعین نماد سفر به کربلا است و نمادی از پیوند مذهبی

من اما پیشنهاد دارم اربعین یا عاشورا در سرزمین خود به سفر رویم، مناسبات خاصی که از عربهای آن سوی سرزمین تعریف شنیده ایم را این سو آزمون کنیم.

لذا پیشنهاد دارم در سفری با قطار به اهواز به دیدار یحیی و فرهنگ عربی اش رویم و در جستجو ایران کجاست و ایرانی کیست باشیم

https://t.me/parrchenan

گزارش سفر به خوزستان

قطار، قم رود، لحظاتی قبل از رسیدن به ایستگاه تهران

معمولاً پس از برنامه به جریان سفر نگاهی می اندازم تا یک سرتیتر برای آن بیابم، عکسها و پنداره ها را مرور و بررسی میکنم، مشاهدات و ارزیابی هایم را کنار هم میگذارم، از همراهان و همرکابان میپرسم و اینگونه از جزئیات به یک کل واحد میرسم.

برای سفرنامه خوزستان اکنون از خود میپرسم سر تیتر آن چه خواهد بود؟

این مای ایرانی برای هویت خود برای این ما بودیم خود معمولاً به تبار و تاریخ خود مراجعه می‌کند و از آن قصه های تاریخی بدنبال هویت و این چسب «ما»شدگی است. بعضی در برهه ای از تبار توقف می‌کنند و از آن هویت فردی می سازند. مثلا باستان گرا شده و آثاری چون تخت جمشید و پاسارگاد را در قصه هویتی خود پر رنگ می‌کنند یا بعضی در تیتر دینی این هویت را کشف میکنند و از تبار مذهبی و دینی بدان می‌پردازند و تبلور آن را در مناسک مذهبی و اماکن تاریخی مذهبی چون مشهد می‌یابند.

اما این گونهِ هویتی ما یک جای خالی بزرگ و عمیق دارد، همه هویت این ایرانی ما به تبار و تاریخ گِره خورده است. یا تاریخ باستانی و یا تاریخ دینی مذهبی. در واقعی همه این هویت چیزی از جنس تاریخ است و تاریخ گذشته است. آنچه بوده ، عنصر زنده و پویا ندارد چون در گذشته و ماضی است.در حالیکه ما به چیزی زنده و جاری نیاز داریم. چیزی چون فعل ستمراری.

آن چیز جاری و زنده چیزی نیست جز رودخانه های کلان و تاریخ ساز این مملکت که اکنون در جغرافیای سیاسی حال حاضر ایران زمین جاری هستند.

در تاریخ ایران زمین رودخانه های آمو دریا، سیر دریا، سند، دجله و... بوده اند و اکنون اما نه. پس در هویت کنونی ایران ما جایی ندارند. اما

هویت ایرانی زنده و جاری نمی‌شود این ما، رگی جاندار در آن به گردش در نمی آید تا من ایرانی رودخانه های چون دز، چون کارون، چون اروند رود، ارس، سفید رود، زاینده رود، شاوور، گرگر، کرج، اترک و... را ندیده باشیم. در آنها نفس نکشیده باشم. آن را لمس نکرده باشم.

به گمانم این رگ های حیاتی و جاری و زنده حتی از تبار تاریخی و باستانی ما مهمتر است، چرا که فرهنگ و روزمره مردمان کنونی، همین الانی ما بدان وابسته است.

من ایرانی نیازمند حضور در کناره های این رودها هستم، لمس آن هستم، شنیدن قصه و روایت آنها هستم، شنونده تاریخ و تمدنی که ساخته و نابود شده در حضور آنها بوده، باشم .

و چون هویت ایرانی ما این هویتی که در جغرافیا و اقلیم خشک ما اگر به رودهایش گِره بخورد آنگاه است که دولتمردان و حکومت‌ها به آسانی روی آنها برنامه نخواهند ریخت؟ خود ما تک تک ما، آن ها را آلوده نخواهیم ساخت، دل نگران آن ها خواهیم بود و زنده بودن این مای ایرانی به رودهای جاری اش گِره زده خواهد شد.

به گمانم آگاهانه یا ناآگاهانه تلاش بر این بوده که هویت ما تنها تبار تاریخی در آن حضور داشته باشد و از گره خوردگی آن با زنده ترین و جاری ترین عنصرش، یعنی رودها غفلت شود.

تیتر سفرنامه خوزستانم را این خواهم گذاشت:

رکابان شدن در حضورِ حضرت رودخانه دز و کارون

پی نوشت:

سفرنامه با عنوان پس از سفر در پرچنان چند جستاری ادامه خواهد یافت.

https://t.me/parrchenan

قسمت سوم

قسمت سوم:

قله را صعود کرده و سپس به چادرها بازگشته و شب خواب عمیقی کرده بودیم و صبح شاد و نه‌خسته سمت گوسفند سرا حرکت کرده و در نهایت منتظر پُر شدن لندوری شدیم که ما را به سمت پارکینگ ماشین هایمان می‌بردند. هر لندور گنجایش پنج نفر داشت و ما چهار نفر بودیم‌

نفر پنجم کوهنوردی ساروی شد که با هم ماشین شدیم و من او کنار دست راننده در جلو ماشین نشستیم.

در هر پیچ جاده که دماوند رُخ نشان می‌داد نگاه غضب آلودی بدان می‌کرد و وقتی متوجه شد همه تیم ما صعود کردند شروع به سخن کرد:

اینکه برای بار دوم اقدام به صعود دماوند کرده است و باز ناکام بود. او ارتفاع زده شده و بدنش علایم شدیدی نشان داده بود. خشمگین از این اتفاق حتی قصد کرده ابزار و لوازم کوهنوردی اش را آتش بزند و این رشته ورزشی را بدرود گوید.

ابر داستان دماوند برای او جسم و روح پیدا کرده و انسان‌واره شده و با آن حرف می‌زد. او را دوست داشت و اما از او بدش می آمد ، حقیقتا چون عاشقی ناکام، معشوقش را در هر پیچ جاده می‌نگریست. معشوقی که به رقیب وصال و کابین داده و او را در رنج و عذاب و محنت و سر درد و تهوع رها کرده بود با دیگران خنده کرده و به او دشنام داده بود.

کمی با هم بیشتر صحبت کردیم و عجیب به ما اعتماد کرد و قرار شد سال بعد به همراه ما صعود کند عروس دلبرش را.

توضیخ داد که باغی در ساری دارد و هر روز بر بلندای شیروانی انبار باغ میرود و نظاره گر آن عروس زیبا میشود و با آن حرف میزند. در نهایت شعری زیبا به زبان محلی در وصف دماوند که شاعر، آن را عروسی ماه‌چهره توصیف کرده بود برایمان خواند.

دماوند با توجه به هم قافیه شدنش با اسطوره و نسبت دادن کوه قاف اساطیری بدان، نماد مهمی از ملی و ملت سرزمین است.

جایی است که هنوز ضحاک در آن زندانی است. شاید چشمه های گوگرد چکاد آن هرم نفسهای ضحاک است هنوز؟

کوهی است یکتا و یگانه که از ورای ساری و استان گلستان تا قم و کاشان و نطنز و کرج اگر هوا یاری کند دیده می‌شود. و این یعنی نزدیک نیمی از جمعیت سرزمین، این ستون که ریشه‌ مدرن ملی و ملت سرزمین است را می‌توانند هر روز در درخشان آفتاب سرزمین مشاهده کنند.

اما این واژه ملی و ملت با همه تناور بودن این ریشه به گمانم در حال سست شدن است. گویی ارزیدنی دیگر نیست واژه ملی و ملت در سرزمینی که هوایش غبار آلود و تیره و آلوده شده، زاینده رودش مرده ریگ و دریاچه‌هایش کویر برهوت است، سپهر سیاسی اش تُنُک و تنگ و بسیاری از شهروندانش دل نگران از زیستن بسان مجرم. در نتیجه نسل های فعلی و آینده آن تمایل به مهاجرت از این تگنا دارند و ملی و ملیت را همچون لباسی می‌بییند قابل تعویض.

اینک ارزیدنی است که واژه ملی و ملت را که در قاموس سرزمین و خاک گنجانده میشد را رها کرده و تنها در خیال و به کمک زبان فارسی اما در سرزمین و قاموسی دیگر در هر کجا غیر از این سرزمین‌‍‌‌‍ْمادر ادامه دهند.

به گمانم هر روز که بنیادگرایان فوق مذهبی بر طبل ایده های خود میکوبند واژه ملی و ملت ضعیف و ضعیف تر گشته و چون این شود سم های مهلک و مرد افکن حتی خود اینان را تهدید خواهد کرد. در ضعف این واژه های ملی و ملت، قوم و زبان و مذهب و نژاد برجسته خواهد شد و آنگاه است که دیگر ستون و ریشه ای نیست که این تکه ها را در زیر چادر آن جمع کنند.

پایان

https://t.me/parrchenan

دارآباد به توچال

بعضی کنش ها، از جنس چالش با خود است. مرزهای خود، عمق های عمیق خود را کشف کردن، زاویه های پنهان پنداری خود را واکاوی کردن ، نور به قسمت های تاریک انداختن. یافتن خودی غیر از آنچه من می‌پنداشتی، غریبه ای داخل خود و او را آشنا کردن با من.

برای من این چالش اگر بخواهم با زبان ریاضی بیان کنم معمولاً در یک معادله سه مجهولی بروز و ظهور می یابد.

مجهول اولی: کنشی طولانی از فعالیت جسمانی، سلول های دائم متحرک عضله، انقباض و انبساط لحظه به لحظه ماهیچه ای و هماهنگی گام و تنفس و ضربان قلب

مجهول دوم: حضور در بین دوستان و گفتمان با دوست، بده بستانی از سخن و شنیدن و اندیشیدن بدان

مجهول سوم: خلوت با خود و پنداره های خود در بین لحظات طولانی حرکت و گفتگو که به مونولوگ با خود تبدیل میشود.

این معادله سه مجهولی در مسیری طولانی تا رسیدن به هدف یا مقصد باهم تعامل پیدا میکنند و تو را در چالشی خود خواسته رها می‌کنند. در این چالش ، گاهی عواطف و احساساتی چون، خشم ، خستگی، شادی و صفاتی چون صبر، بردباری، شجاعت ، ایثار و... را با خود همراه یا از آنها دور میشوی

اینالش معمولاً در برنامه کوهنوردی نه به قصد قله ای مشخص که به نیست پیمایش یک خط الراس از این قله تا بدان قله هدف گذاری می‌شود.

که نتایج روانی روحی آن برای من به مراتب بیش از جنبه های جسمانی آن است.

ما این هفته خط الراس دارباد به توچال را پیمایش کردیم و از اینکه زیر اخرین قله هدف گزاری شده می‌دیدم سرو‌چمان از من سر حال تر و قبراق تر است، حیران و خرسند بودم.

https://t.me/parrchenan

توچال

برای بعضی از کوهنوردان تهرانی قله توچال تهران و صعود به آن از مسیر عرفی اش یک شأن دیگری دارد. یک آن دیگری نسبت به سایر قلل هم ارتفاع اش و چهار هزار متری ها دارد.

به قول مرحوم ثابت قله عشق( البته به این مرحله از شیدایی به این قله هنوز نرسیدم) بخصوص هنگامی که در یال منتهی به قله خود را همچون عقابی میبینی ایستاده بالاتر از همه این شهر و مردمش.

از این رو معمولاً از فردی که اولین صعود به این قله را انجام داده باشد شیرینی طلب می‌کنند.

مسیر صعود و فرود این قله انصافا طولانی و سخت است و نزدیک به بیست و پنج کیلومتر پیمایش دارد، از این رو اگر آمادگی جسمانی مکفی نداشته باشی، له‌له، ترکیده و خسته بر روی قله می‌رسی و نابود و نیست شده و ترکیده نیز پای کار در مسیر بازگشت خواهی بود.

یکی از راه های خوب و موفق و آزمون پس داده جهت آمادگی جسمانی دویدن های روزانه است. در کنار از دو هفته بدن را آماده این نوع برنامه ها میکند.

این هفته به همراه سرو‌چمانم و گروهشان قله توچال را صعود کردیم. وقتی با قدرت پا به قله گذاشت پرتاب شدم بیش از بیست و پنج سال پیش که چهارده پانزده سالگی اول بار این قله را به همراه بابا صعود کردم. خسته و بی نهایت خسته بودم.

یاد همه خاطرات با بابا افتادم، اینکه همیشه نزدیک قله سرعت تند می‌کرد و اشک مرا در میآورد و می فهمیدم هنوز اوست که حرف اول را می‌زند.

این صعود را به سرو‌چمان و دوستانش تبریک عرض میکنم و امیدوارم شما هم شیرینی این صعود را از او بگیرید‌ و بچشید.

https://t.me/parrchenan

بند عیش

وقتی که شنید ما عزم کوهپیمایی را داریم، با لحنی نسبتا اعتراضی گفت این کوه چیست که می‌روید؟ چرا می‌روید ؟ دقایقی بعد از برف اخیر منطقه خودشان گفت. اینکه در زیر باران و برف در باغ کار می‌کرده تا شب، و کلی کیف چشیده است. اینجا بود که سرو‌چمان گفت، دقیقا ما به همین خاطر میرویم کوه، چشیدن آن «آنی» که در لحظه چشیدید.

در هوای سرد و تاریک و بادناک جمعه صبح به سمت بند عیش حرکت آغازیدیم. از همان ابتدای مسیر برف پُری، چشم‌نوازی می‌کرد. آفتاب که طلوع کرد، آسمان آبی تهران را پس از مدتها مشاهده شد.

نمیدانم چند بار بند عیش را صعود کرده ام، اما برای خودم قانونی نانوشته دارم. هرگاه تهران برف آمد و برفی شد بهترین زمان صعود این چکاد است.

بندعیش یکی از قلل زیبا و خاص تهران است. کله قندی شکل است و دیواره جنوبی از سنگ دارد و در زمستان هنگامی که برف کل منطقه را پوشانده باشد، این سنگ های دیواره ای همچون گردنبندی بر سینه‌ی زیبا رویی خود نمایی می‌کنند. شکل کله قندی قله نیز این تداعی پیکر گون را در پندار تقویت می‌کند. معمولاً قلل دیگر به دلیل وصل بودن به کوه های دیگر این شکل ظاهری را ندارد. اما هنگام صعود از سمت غربی قله، شکل قدمگاه هیلاری را نیز به خود میگیرد و یا شکل موجی که در اوج یخ کرده است و کوهنوردان همچون مورچه های خرد بر یال زیبای آن در حرکتند.

در واقع این صعود با عنصری از زیبایی شناسی همراه بود.

این روزهای تاریک و سیاه، به قول آن بزرگوار، زجر اندر زجر را جز با دیدن زیبایی، بودن در زیبایی چگونه می‌توان زندگی کرد؟

https://t.me/parrchenan

پلنگچال

یکی از مهمترین نکاتی که نیاز است انسان در طول زندگی در هر سیستم و جامعه‌ای حفظ کند، سلامت جسم و روان است. حالا چه در اندیشه های سیاسی و اعتراضی باشی و چه در جرگه موافقان وضعیت های موجود که در عالم سیاست راست گرایی نامیده میشود. این وجه مشترکی هر دو‌شق قضیه است.

برای همین به خوانندگانم پیشنهاد تحرک سلولی ( ورزش، تحرک) دارم. از این رو برای ساکنان تهران کوهپیمایی زمستانه، میتواند مفید باشد.

یکی از مسیرهای کوهنوردی تهران دره نسبتاً طولانی درکه است که در اواخر دره پناهگاه پلنگ‌چال قرار دارد. شما میتوانید با دوستان و عزیزان خود ظهر پنجشنبه به آنجا رفته و در شیبی که به آرامی بالا می‌رود قرار گرفته و در نهایت در غروب به پلنگچال برسید. پلنگچال پناهگاهی است که امکان خورد و خوراک وخوابیدن دارد. نسبتا ارزان است و در نتیجه بدون آنکه کوله خود را سنگین کنید میتوانید شب مانی در کوهستان را امتحانی کرده باشید.

یکی از نکات جالب توجه پناهگاه های اطراف تهران آن است که از دوران گذشته به یادگار مانده و پناهگاهی با سبک کوهستان های اروپایی است. مثلا مسجد یا حسینه یا یادمان شهدا نیست به سبک و سیاق های کنونی نیست و در نتیجه از تتمه باقی مانده از معماری و فلسفه زیستن به خاطر خود زیستن، که فلسفه ای معطوف به خود و خود بنیان و لائیک است می‌توان استفاده کرد.

حسن دیگر پناهگاه پنلگچال نسبت به پناهگاه کولکچال و شیر پلا، آن است که ارتفاع کمتری از سطح دریا دارد و امکان ارتفاع زدگی را کم می‌کند.‌ شیب تند ندارد. به تله کابین جهت فرود نزدیک است و در عین حال امکان برنامه نیمه سنگین قلل پلنگ‌چال و اشتر گردن را نیز دارد. این دو قلل، از قلل خلوت تهران است که در زمستان معمولاً نیاز به برفکوبی دارد.

هزینه یک لیوان چای پنج هزار تومان و شب مانی سی هزار تومان است.

در پایان پیشنهاد دارم به هر دو پادکست که در ادامه جستار خواهد آمد گوش فرا دهید

سیب

خانوادگی آمده و به دشت رسیده و اتراق میکنیم. نجوای بی صدایِ قله ی مشرف بر دشت دست از گوشم بر نمی‌دارد و مرا میخواند. گفتم من عزم قله دارم. کسی هست مرا همراه شود؟

 پسرکی یازده ساله گفت من تو را هستم. آب از چشمه برگرفته و عزم چکاد کردیم با سرعت بالا، دقایقی بعد گفت سرعت کم کن. نفس نفس میزد. سرعت کم کرده و شمرده و آرام تر گام برداشتیم.

در گوگل نقطه گذاری شده بود، درخت آخر!

 در کنار آن عکس گرفتیم. اسم غم انگیزی داشت: آخرین درخت، قابلیت خیال پردازی های انتزاعی فانتزی آخر الزمانی را هم دارد. یاد کارتونی افتادم با چنین مفهومی، جهانی عاری از درخت. دوبله قشنگی هم داشت و موجود افسانه ای آخرین درخت لهجه ای ترکی و شیرین، با انبوه سبیل های جو گندمی.

از تنگه گذر کردیم. خسته شده بود و در چهره اش مشهود بود. با تعجب می‌پرسد یعنی تو خسته نشده ای؟ و پاسخ میدادم نه خسته نیستم. بر سنگی بزرگ با گنجایش دو نفر نشستیم. یادم آمد، سروچمانم سیبی در کوله کوچکم گذاشته است. آن را درآورده و نصف کردیم.

سیب را گاز زده و می‌گوید:« خوشمزه ترین سیب جهان است. مامانم راست گفته که سیب در کوه مزه ای دگر میدهد تا در خانه. سهیل خیلی خیلی خوشحالم که با تو آمدم و در دشت نشستم»

 

اصولاً فهم ما از زندگی، رضایت ما از زندگی در همین گفتار او نفهته است. این که مزه بی‌دریغ سیبی را چشیدن. این که چون آدم مزه آن را، طعم آن را لذت آن را فدای همه چیز و همه کس تا ابد تاریخ کنی. بی ارزد آن را گاز بزنی و همه وارثانت را تا ته تاریخ در جهان تنها بگذاری.

 زندگی یعنی فهمیدن سیبی.

اگر هنوز از گاز زدن سیبی غرق در لذت نشده ای، اگر گاز زدن سیبی موجی از انفجار هسته ای شادی در اعماق وجودت نمی‌دهد، به آن زندگی کرده شک کن و حتی رها. برای لذت از گاز زدن سیبی می ارزد حتی به قیمت جان.

اگر پاسخ مرا بخواهی برای این شک سیبی، آن است که متحرک شو. با دو پای پیاده، حتی شده یک ایستگاه مترو زودتر پیدا شده. راه برو و راه برو. اجداد ما آدمها هر روز و هر روز دهها کیلومتر در دشت های آفریقا راه میرفتند و در نهایت چیزی برای خوردن می‌یافتند.

 از خانه، از مکان، از سکون به درآ، فقط سیبی در دست یادت بماند.

 و سیب، نماد و استعاره ای از لذت های بسیار کوچک و دم دستی است.

 

نزدیک قله هستیم و خسته شده است. بیش از توانش، از خود کار کشیده. دستش را می‌گیرم و میگویم دیگر به بالا نگاه نکن، تا قدم برچکاد بگذاری.

 خسته تر است. حق انتخاب را به او میدهم. اگر میخواهی بی حضور در چکاد بر میگردیم. با همه خستگی اما اراده بر بالا رفتن می‌کند.

 از قله چون باد به پایین می آییم و باز از اینکه چه خوب شد که آمد و در دشت نماند، سخن می‌گوید.

 بر روی سنگی خستگی در میکند. وقتی خسته از رضایت باشی شکل همان لحظه را می‌گیری و او فرم سنگ را گرفت.

تقریباً همان زمان وعده شده به جمع می‌رسیم.

 

 نتیجه‌گیری:

 فهمیدن مزه کباب و جوجه کباب و غذاهای پر عطر و طعم را همه بلدند. اما فهمیدن گاز زدن سیبی را نه. و معتقدم این میتواند عیاری باشد برای درک کیفیت زندگی که داریم می‌کنیم و هر آن ممکن است به the end خود برسد.

 

https://t.me/parrchenan

پیرزن کلوم

حجم برف انبوه تر از آن چیزی بود که روز قبل هنگام چیدن برنامه، تصویر کرده بودم. یک یال پر برف با شیب تند را انتخاب میکنیم و بالا میرویم. بالا رفتن مشکل شده است. جلو دار و برف کوب میشوم و جدال با برف را شروع میکنم. آن قدر برف بود که برف را شنا میکردم، یا همچون یاکِ نپالی( نوعی گاو)، برف را شخم میزدم.

 تقلا میکردم که از آن همه برف در آییم و به ارتفاعات بالا دست که به واسطه باد، حجم برف هایش کم شده، خود را برسانیم.

در پندار خود غرق شده ام. این همه تقلا برای چی؟ که برسم بالا. که چی؟ که چکاد کوهستان را صعود کنم. در این حجم برف و زمستان که چی؟

اما من از این تقلا لذت می‌بردم لذت بسیار بسیار.

هر چقدر سوالات پندارم جدی بود و پاسخی نداشتم و حتی این رفتار را غیر منطقی و عقلانی می‌دیدم اما آن همه لذتی که می‌بردم همچون سیلی، آن سئولات خاشاک گونه را میشوید و می‌برد.

نتیجه:

زندگی یعنی لذت. تو زاویه دید خود را به گونه ای تغییر دهی که لذت آن را ببری.

«که چی» پاسخی ندارد و تو در دام آن گیر خواهی کرد. اما میتوان با «اصالت لذت» به راحتی از آن عبور کرد.

 معتقدم زندگی ما، زندگی تک تک ما، شبانه روز ما، رفتن و آمدن هر روزمان، تداعی کننده همان تقلایی است که در برف انجام میدادم. اگر از صرف زندگی لذت نبریم، هیچ پاسخ دیگری برای چرایی زندگی کردن نخواهیم یافت.

 

@parrchenan

حمید ثابتی

هفده هجده سالم بود که پایم بصورت جدی به کوهستان باز شده بود. یکی دوبار صعود شبانه توچال داشتم. کم کم با فضای آدم هایی که قله را صعود می‌کردند آشنا میشدم. در این میان فردی بود به نام میکائیل، چهارشانه و قوی با ته لهجه ترکی که همیشه کوله پشتی بسیار سنگینی می‌بست و هیبتی غول وار به او می‌بخشید. پا ثابت صعود های توچال بود. بیشتر شبانه صعود می‌کرد. زمستان و تابستان. کم کم عده ای از جوان‌ها کوهنورد را می‌دیدی که وقتی می‌خواستند خود را معرفی کنند، بیان می‌کردند ما بچه های میکائیل هستیم. یعنی با او صعود میکنیم. هیکل چهار شانه و قوی اش هیبتی بر او بخشیده بود. خیلی وقتها دوست داشتم با او صعود کنم. هویتی با توچال برقرار کرده بود. نمیشد توچال بروی و او را نبینی. اما فکر کنم سال 88 بود که خبر رسید در علم کوه مرد.

گذشت تا در این چند سال، فردی دیگر نیز خود را با توچال تعریف کرد. حمید ثابتی. مردی ریز نقش اما قوی، که زمستان و تابستان قله را صعود می‌کرد. چه زمستان هایی که از مسیر چال پالون صعود می‌کرد. شاعر بود و همیشه لبخند داشت. با او هم صحبت می‌شدی، یا حتی دیدار میکردی و خداقوتی میگفتی و درخواست میکردی یکی از اشعار خودش را برایت میخواند. رخی چون سهراب سپهری داشت و انصافاً اشعارش در آن فضای کوهستان به عمق جانت می‌نشست.

عاشق توچال بود و گمان دارم تلاش و جهت و فکر اولیه او بود که روزی غیر رسمی برای توچال را وارد فرهنگ کوهنوردان تهرانی کرد.

دیروز خبر مرگ او هم آمد. انصافاً غمی بر دلم نشست.

با خودم اندیشه کردم، تا کِی روزگار ما را دستچین کند، ما را از هستی برباید؟

در بی آرتی نشسته بودم و به اینها فکر میکردم و درس‌گفتاری از استاد منصوری پیرامون رودکی را گوش میداد. شعر زیبایی از رودکی را تحلیل کرد که با فضای وجودی آن لحظه ام نزدیک بود

 

تا قبل از رُبایش شاد باشم و از لحظه لحظه عمر، بهره برم که این تنها راه پیش روست.

 

 

شاد زی با سیاه چشمان، شاد

که جهان نیست جز فسانه و باد

زآمده شادمان بباید بود

وز گذشته نکرد باید یاد

من و آن جعد موی غالیه بوی

من و آن ماهروی حورنژاد

نیک بخت آن کسی که داد و بخورد

شوربخت آن که او نخورد و نداد

باد و ابر است این جهان، افسوس!

باده پیش آر، هر چه باداباد

شاد بوده‌ست از این جهان هرگز

هیچ کس؟ تا از او تو باشی شاد

داد دیده‌ست از او به هیچ سبب

هیچ فرزانه؟ تا تو بینی داد

 

رودکی

 

@parrchenan

توبه

پرچنان:

این متن احتمالاً طولانی باشد. اول خواستم جستاری عمومی تر بنویسیم اما دیدم روح آنچه در پندار دارم به این نوع ادبیات نمی‌خورد و از خوانندگان جانم اجازه می‌خواهم بر دوستان و آشنایانم و خوانندگان همچنان بنویسم.

 

 بعد از جمعه غم انگیز ارتفاعات تهران دو روز سخت پشت سر گذاشتم، عذاب وجدانی شدید گریبانم گرفته بود. رخصت دهید کمی به عقب برگردم

جمعه به قصد قله کولکچال با گروهی از مسیری متفاوت شروع کردیم و در نهایت با توجه به کولاک و بوران و مجموعه مهارت و مشورت و اقبال و راز، توانستیم به سلامت خود را به نزد خانواده هایمان برسانیم.

عصرگاه بود که متوجه شدم دو نفر از دوستان و شاگردان استادمان، که در گذشته با هم در حلقه ایشان جمع می‌شدیم به این کوه و قله و منطقه رفته و بازنگشته‌اند. با توجه به تجربه بسیار تلخی که چند سال پیش برایمان اتفاق افتاد و یکی از همنواردمان را از دست دادیم، نیاز به سرعت عمل بود و حدس میزدیم با توجه به تلفن همراهشان بشود رد یابی کرد و از دوستی که دستی در مخابرات داشت کمک طلبیده شد. تلفن این دو فرد را داشتم، این جور موارد آدم احتمال اندک را هم بزرگ میپندارد. حتی از نور شبتاب شبپره ای، انتظار گرما دارد. گفتم شاید لحظه ای آنتن دهد و تماس حاصل شود. تماس گرفتم، اما خانمی با صدای مضطرب الو گفت و متوجه شدم کوهنورد ما تلفن خود را با خود نبرده است.

تقریباً اگر امید اندکی به نجات میدادم ، لحظاتش رو به پایان بود. منزل ما بیخ کولکچال است و همین که این تصویر در پندارت شکل می‌گرفت که چند کیلومتر بالاتر از تو دو نفری هستند که ... بی قرارم کرده بود.

صدای لرزان آن خانم هم فضای وجودیم را بی تاب تر. 

و اینجا بود که به مانیفیست خود شک کردم. به مانیفیست این سی ساله خود شک کردم. به این سبک زندگی که سالهای سال آن را تبلیغ میکنم شک کردم

 شکی عمیق، معنا دار، مثل شک آیت الله منتظری وقتی که به کارنامه زندگی خود اواخر عمر نگاه کرد.

آیا کار درستی کردیم و میکنیم ما؟

آیا این که به افراد توصیه کردم تو، خود تو، « خود خود خودِ» تو هستی که مسیول زندگیت هستی، مسیول غم ها و شادی هایت، سبک زندگی ات. لذت و دردت،... اشتباه بوده است؟

و نمی‌دانید تا کجا پرتاب شدم، خسته کوه و بوران و مسئولیت چند نفر همنورد آن روز بودم و عذاب وجدان این دو نفر که بالای خانه ما در کوه احتمالا در حال مرگ بودند بودم و خوابم نمیبرد. خوابم می‌برد و باز بیدار میشدم. تا سن هفت هشت سالگی ام پرتاب شده بودم.

 آن زمانها تلویزیون دو کانال داشت.

حاجی بابام این مرد معتقد خدا جلو تلویزیون نشسته و منِ کودک در آن اتاق بودم. تلویزیون مداحی آهنگران پخش میکرد و حاجی بابا واگویه ای با خود رو به تلویزیون کرد گفت : این آدم، جوان‌های مردم را به کشتن داد.

 

در نیمه های شب این خاطره بر من هجوم آورده بود و من آهنگرانی بودم و حاجی بابام مرا خطاب می‌کرد: تو مسئول صدای لرزان آن زنی. 

تو مسئول انتظار زنی پا به ماه از برای همسرش هستی.

 همسری که احتمالأ دیگر نیست. تو این سبک زندگی را تبلیغ کردی.

 تو مسئول هر اتفاقی حتی در آینده هستی که افرادی به واسطه تو به این نوع سبک زندگی علاقمند شدند. هر لحظه عذاب وجدان ویرانم می‌کرد.

 

قبل از پنج بیدار شدم، کوله حمله ام را چیدم که اگر رخصت دادند برای یافتن آنها به منطقه رفته و اقدام کنیم.

به عکس های صعود روز قبل و‌کولاک نگاه میکنم هر کدام از همنوردان تکه ای از وسایلم را داده ام. خودم در واقع لخت ترین بودم. من گناهکار نیستم. ببین این دستکش را در دست او ببین این لباس را در تن او ببین ... این را فریاد میزدم و دادگاه وجدانم بیرحم و خونسردانه می‌گفت خفه شو.

 بورانی با دمایی بشدت پایین همراه با بادی با سرعتی ویرانگر و برفهای پودری که با خود داشت و به ثانیه ای از دمای آفتابی، زمهریر کرد، سفیدی سرد مرگ را بر ما چشاند. و تو لخت ترین بودی چون وسایلت به دیگری داده بودی. چون حتی فرصت اینکه بتوانی از وسایلت استفاده کنی یا به دیگری بدهی را بوران نداد. پس چرا دادگاه وجدانم این چنین مرا به صلابه کشیده است؟

 

برای نماز صبح مادر بیدار شده بود، تا سر و صدای کوله چینی مرا شنید گفت از دوستات چه خبر؟

او هم دل نگران بود. دوستی که در یکی از کشور ها اروپایی است و به واسطه آشنای او میخواستم سیگنال تلفن همراه را رد یابی کنم نیز لحظاتی بعد پیام. داد: خبری نشد؟، هر کدام ما ، تا صبح بیدار بودیم. تا صبح بیمار بودیم.

 سوپر مارکتی همسایه دکان زنگ زده بود و از خبر سلامتی ام میخواست مطمئن شود. از آلمان.حتی از شهر های مرکزی کشور دل نگران منی بودند که می‌دانستند آخر هفته ها به کوهم.

چرا؟ چرا دل نگران من باشند؟

 مگر این سبک زندگی « خود»ام نیست؟ چرا این مقدار دیگری از دور و نزدیک، با حداقل رابطه و حداکثر رابطه دل نگرانِ« خود»ی هست که فردیت خود برایش مهم بوده است؟

@parrchenan

 

 صبح در اداره بودم و این عذاب وجدان خفهمی‌کرد. در اداره نمیشد ماند، ترجیح میدادم با لباس کم در بیرون بمانم و سرما جسمم را تحت سلطه گیرد تا از عواطف و افکار و روان و چشم تر برهاند‌م.

عصر گاه که خبر یافتن اجساد آنها را گرفتم لحظاتی خاموش خیره به جایی و نقطه ای ماندم.

آیا من برای مرده ها افکار و پندار و اعمالم هست یا زنده؟

نه من برای زنده ها هستم.

به مانیفیستم فکر میکنم و این‌جا اعتراف میکنم اشتباه کردم، توبه. توبه

 

جز یاد تو دل به هرچه بستم توبه 

بی ذکر تو هر جای نشستم توبه 

در حضرت تو توبه شکستم توبه 

زین توبه که صد بار شکستم توبه 

 

 سهیل اشتباه کرد. سهیل به مفهوم آزادی و خود فرد، خود خود فرد فقط نگریست. توبه. 

سهیل نگاه اگزیستانسیال داشت و خود فرد و تنهایی فرد و آزادی فرد را فقط دید توبه.

 و اشتباه سهیل آن بود که «دیگری»ها را ندید. دوزخ من دیگریستِ ساتر را دید. توبه

 

 این دیگری ممکن است، عزیزانت باشد، فامیل و دوست و آشنایانت باشد، همسایه و بقال محل باشد، مادری از نقطه دور این سرزمین باشد، ناآشنایی که حتی تو را ندیده باشد. اینها همه دیگری هستند و سهیل آنها را ندید و خود را دید. آن قدر در مفهوم اگزیستانسیال و آزادی و فرد و تنهایی اش غرق شد که به دیگری کم التفات بود. مسیولیتش در قبال آنها را ندید گرفت. نه ما این میزان آزادی و فرد گرایی و خود محوری را نبایست اشاعه می‌دادیم. من در قبال عواطف مادری، که حتی هرگز ندیدهش، بقال و همکار و خواننده پرچنان و نانوای محل که با تو گره خورده اند و نه حتی از خبر بد حادثه ای بر تو او را لرزان کند مسئولم. و سهیل اینها را ندید

ما در برهه ای از تاریخ در جغرافیای این سرزمین حضور یافتیم که بدلیل ایدولوژی خاص، در رابطه خود با دیگری، سمت خود غش کردیم.

از دیگری و نگاه لویناس غافل شدیم که گفت: هر چه من است بواسطه دیگریست.

با چنین نگاهی سهیل اگر هم کوه برود، میداند دیگری های بسیاری، که حتی با سر خط خواندن حادثه ای بر او، اندوهگین شوند، دل نگران او هستند. مراقبت بیشتر، محافظه کاری قوی تر، مهارت و دانش و ابزار قوی تر و... را سرلوحه خود قرار میدهد. چون دیگری ها بسیار بیشتر از آنچه گمان میداشت هستند.

 

از اداره به منزل آمده ام و تا میرسم، مادر از دوستانم که در کوه مانده اند میپرسد. پاسخ میدهم یافته شدند اما... و اجساد به پایین منتقل شدند.

مفهوم مادری مرا بیچاره کرده است. این واژه چیست؟ تو مادر که هستی انگار برای کل جهان مادری، همه آدم های جهان فرزند تو هستند و توِ مادر همنوا، هم دل، با مادرِ فرد در کوهستان مُرده( نمیخواهم با واژه های زیبا، اسطوره سازی کنم) دل به معجزتی بستی.

 

این اشکهای شور از کجا می آید مادر؟

آب دریاها را من گریه می کنم آقا!

دل من و این تلخی بی نهایت

سرچشمه اش کجاست؟

آب دریاها سخت تلخ است آقا!

 

@parrchenan

جنگل نوردی

برنامه شناسایی در جنگل، گذاشته ایم. 

تنها یک نشان داشتیم، رودخانه.

پس، صدایش، دور و نزدیکی به آن و ضعیف و پر زور شدن صدا، برایم راهنما بود، بیم و امید بود

مثل زندگی

هنگامی که دچار بین و امید انتخاب هایمان می‌شویم. 

هنگامیکه در زندگی نشانمان، گُم میکنیم.

و وقتی که در گیاهان تیغ دار جنگل گیر می‌کنی پس، باید کمی درنگ کنی و اندیشه. تفکر و تعمق. در نهایت تصمیم بگیری راهی که آمده ای را بازگردی تا به آشنا، همان رودخانه ،همان نشان برَسی.

مثل زندگی

 گاهی انتخاب های اشتباه کرده ای، پس جرئت بازگشت و اصلاح را از خود دریغ نکن، ورنه در تیغ های لاغر اما همچون طناب، مهار خواهی شد و توانَت صرف جدا کردن خود از این گیاه و افتادن در بند گیاه بعدی، خواهد شد

در مسیر رودخانه و عمق ناپیدا آب، میروی، یک احتیاط داری. قدم بعدی ممکن است آب از سرت عبور کند، زیر پایت خالی باشد. اما باید عبور کرد

مثل زندگی

گاهی به مهارت هایت باید مومن شوی و گام بعدیت را انتخاب بعدیت را با احتیاط برداری و اگر عمیق بود با مهارت شنا کردن خود را به زمین سفت برسانی

از این سنگ به آن سنگ میپری و گُدار ها را پیدا میکنی. گداری که سُر نباشد. انتخابی که تو را وسط این ناکجاآباد نیندازد. سرو پایت را نشکند. اسیر و ابیر نکند.

مثل زندگی

 و انتخاب هایی که می‌کنی و گاهی نامرغوب و لیز و لغزنده و‌ سُست از آب در می آیند.

در جنگلی که نور کم روز را درختان مرتفع، آن بالا خورده و این پایین یغما خورده اش به تو می‌رسد میروی و میروی و میروی تا... صدای زنگولهِ آویزان بر گردن گاوی را می‌شنوی. آن صدا تو را امیدوارم میکند. که این صدا یعنی تمدن، یعنی آدم، یعنی زندگی، یعنی درست آمدم.

مثل زندگی

 که نشانه ای میبینی، مثل خبری، سخنی، حدیثی، که راه را درست آمده ای و تفسیر خود از آن نشان را می‌کنی 

و

 در نهایت مسیر را در جنگل شناسایی کرده ای و جنگل را از راز به آشنا تبدیل کرده ای و به مقصدی که انتظار داشتی رسیده ای.

مثل پایان زندگی

، مثل لحظه مرگ. که آن زمان که نفس آخر را می‌کشی با خود مرور میکنی، این مسیری که برای زندگی انتخاب کردم، خوب بود یا بد، راضیم و خشنود یا ناراضی و حسرت برده از زندگی از دست رفته.

 

 

 

پی نوشت:

۱. برای من آن نشان در زندگی ام، رودخانه که صدایش برایم حکم آن نشان را دارد تفسیرم ازسخن امام حسین است.

آزاده بودن، در پندار، گفتار، کردار. اسیر پندار و گفتار و کرداری نمانم و نباشم. پس اینگونه قابلیت تغییر خواهم یافت و نو شدن.

 

که گفت اگر دین ندارید آزاده باشید.

 

۲.برنامه‌های شناسایی خصوصا در جنگل را بسیار دوست دارم. پیش رویت را نمی‌توانی تصور کنی. آبشاری، شیب تند و گِلی ، گم شدنی. پس به ارزش افق دید و یا همان بصیرت می رسی. در جنگل، انبوه درختان، افق دید تو را بشدت محدود می‌کند و یک استرس ریز و خفته در نفس هایت در گام هایت، در شیمی خونت لانه میکند تا به جایی مطمئن برسی. اما در بیابان و دشت و یال و قله کوه ها، تا آن اوج، چشمانت تا آن لیمیت و حد نهایی توانایی چشم غیر مسلح، می‌رسد. برای همین بیابان و برنامه های بیابانی و رکاب زنی اش برای من، چیزی دگر است، از نوع بصیرت.

 

@parrchenan

خلنو و ریفیق

برشی از یک  برنامه کوهنوردی:
رسیده ایم بر روی گردنه ۳۹۵۰متری  ورزا.
برای رسیدن به قله خلنو، بلندترین قله تهران دو مسیر از گردنه وجود دارد. اکثریت کوهنوردان وارد کاسه شده و از زیر قله، نسبت به صعود آن اقدام میکنند. و اقلیتی ، بر روی خط الراس رفته و قله های برج و خلنو کوچک را صعود کرده و سپس به قله خلنو میرسند. البته این وسط تیغه های ستبر و تیز و مرتفع ژاندارک نیز قرار دارد.
با ریفیق بودم و آفتاب اول صبح و هوای رقیق ارتفاع و ترشح کلی هورمون شادی آور به واسطه ساعتها کوهپیمایی. با ریفیق همفکری شد و سمت برج و تیغه های ژاندارک کشیدیم.  ده سالی از اولین و آخرین باری که بر روی تیغه ها رفته بودم می‌گذشت.
دو نفر بودیم و صدای شجریان که در اسپیکر پخش میشد:

دل خویش را بگفتم چو تو دوست می گرفتم
نه عجب که خوبرویان بکنند بی وفایی

بر روی قله برج  چند عدد ساقه طلایی خوردیم و به سمت تیغه ها رفتیم.
در تیغه ها، اما کار گره خورده بود، سنگهای بزرگی را چون طفلی که مادری را بگیرد، محکم می‌گرفتیم.
دل نگران ریفیقم بودم اما وقتی دیدم که همنوردم، به راحتی مسیر نسبتا خطرناکی را عبور میکند، گویی که یک شهودی در من اتفاق افتاده باشد، بلند فریاد کشیدم:
 ریفیق 
 انگار بار مسئولیتی که نسبت به همنورد خود داشتم، را سبک کرده باشم. حس خیلی خاص و یگانه ای بود و شیمی خونم را از بعد آن، پر از هورمون های شادی آور کرده بود.
 یادم آمد که از استاد قنبری، تازگی شعری خوانده بودم:

این جهان زلف نگار است ای رفیق
وان دگرسو روی یاراست ای رفیق
زلف افشان است و عالم جلوه اش
سایه ای زو بر قرار است ای رفیق
چون زسایه بر شوی آن سایه ساز
در دوچشم تو شکاراست ای رفیق
برشو ازسایه که خوش بینی جمال
کآن جمال شهسوار است ای رفیق
شاهد

برای من این شعر آنجایی مواجه شدم و برایم نُمود یافت که دیدم ریفیقم، بر اوضاع مسلط است. انگار « برشو از سایه» را در آن دم بر من اتفاق افتاد و « خوش بینی جمال» را فهمیدم، و آن فهمیدن، چیزی نبود جز جمال شهسوار.
گویی شاعر، از ردیف کردن رفیق، استدلالی را منظور کرده است. این که به کمک رفیق ( دیگری) است که امر زیبایی ناب( فهمیدن، آگاهی) را میتوانی کشف کنی. رفیق( دیگری) است که که تو را به «بر شو»( بر شدن، کنش، تحرک فکری عملی) وا میدارد.
 رفیق، ریفیق، دوست، یولداش، تاواریش، همه نانی است از جهت یک کنش:
 بَر شو
 پی نوشت:
ارتفاع برج۴۲۲۵ متر،
خلنو کوچک۴۳۵۰ متر و
خلنو۴۳۷۰ متر می‌باشد.
@parrchenan

قله اینجه گارا ۲۹۵۰ متر

ساعت 6.38 دقیقه بود که یک آن، با تیر کشیدن دردی شدید، در حوالی کتف و گردنم از خواب بیدار شدم، تقریباً از امکان هر نوع حرکت سلب شده بودم. حتی با نفس کشیدن هم درد به سراغم می آمد. در واقع از ساعت ده و سی دقیقه شب تا آن لحظه صبح، آن قدر خسته بودم و تکان نخورده بودم که درد را هم احساس نشده بود. هفته گذشته که نیمه شب از قطار پیاده شدم، درد، نواحی گردن و کتفم را گرفت و آن را جدی نگرفتم.
آخر هفته نیز برنامه کوه و کوهنوردی برای قله ای که چند سال منتظر آن بودم، داشتم و ترجیح دادم با همان درد، برنامه را اجرا کنم.
قله اینجه گارا، بلندترین قله ساوه در منطقه تاریخی خراقان را در بادی بسیار شدید صعود کرده بودیم. شب را در دهات میصرقان که منزل پدری دوستانم بود ، در زیر کرسی و با آبگوشتی دل انگیز به سر کرده  اما با توجه به تشدید دردم ترجیحم  صعود به قله بود
منطقه متفاوت و بی نظیری بود.

صبح شده ست و درد گردنم اجازه حرکت نمی‌دهد. حتی جابجا شدن و به صعود روز قبلم و اینکه آیا کار درستی کردم فکر میکنم. بیست کیلومتر صعود و کوهپیمایی و کوله کشی و برف کوبی و باد آیا به این درد می ارزید؟
درد آنچنان فرا گرفته است که امکان آنکه از جایم هم بلند شوم ازم گرفته شده است.
هر بار که اراده میکنم برای برپا شدن از زمین و دُشک، درد امان را می‌بُرد. با خودم فکر میکنم: تنهایی چگونه است؟ شاید بشود آن را تجربه عمیق عملی کنم. 
به کمک فکر میکنم، اینکه به همسایه زنگ بزنم، بچه هایش دبیرستانی هستند،و این وقت صبح بیدار، کمک کنند که به ایستم، اما برای حضور آنها نیاز است درب باز شود.
بعد از یک ساعت همه وجودم را جمع میکنم و با وجود دردی که در تک تک عضلات کتف و گردنم پیچیده سر پا میشوم. از هجوم این همه درد، حالت تهوع گرفته ام.
میتوانم راه بروم، سشوار و ویکس را با هم به مواضع دردناک می مالم و میگیرم، بلکه گرم شدن، امکان حرکت دهد.
مادرم برای صبحانه بیدار شده و من چای و صبحانه را آماده کرده ام، میخواهم تنهایی را کامل امتحان کنم با هم صبحانه میخوریم گونه ای نشسته ام که گویی عصایی بلند را قُورت داده ام،بیشتر با چرخاندن چشمانم در کاسه چشمم، اشیا را میبینم. لباس و شلوار را با درد به زور می پوشم، برای رفتن به درمانگاه. اما جوراب را هر کار میکنم نمیتوانم. مادرم جورابم را می‌پوشاند ( شکست خوردن پروژه تنهایی انجام دادن امورم در شرایط سخت و اینگونه) و میروم سمت درمانگاه، ماشین نمیتوانم سوار شوم و پیاده طی میکنم.
دکتر آمپول ها و قرص های عضله شل کن را میدهد و تزریق میکنم.
تا حدودی سبک شده ام و دردناکی ام کمتر شده است.
سالهای سال، بشر چنین دردهای مبهمی که در بدن می‌پیچید را قلنج می نامیدند و بسیاری با همین دردها مرده اند ، بسیاری از شاهان  و حاکمان حتی. اما بشر امروز به کمک «علم» و تکنولوژی بر آن ظفرمند شده است. آیا منطقیست این علم و تکنولوژی را به بهانه طب اسلامی، ایدولوژی، دینداری بنیاد گرا و... کوبید 
 دو فکر صبحگاهانم که با درد آمیخته بود پاسخ می یابم.

زندگی در تنهایی:
اگر به سن کهولت برسم و تنها باشم، بهترین گزینه آن است که برای خود در سرای سالمند، جایی پیدا کنم، پس، در اواخر میانسالی باید به دنبال بهترین گزینه های این امر بگردم، در تنهایی امکان رتق و فتق کردن همه امور در شرایط سخت نیست.

و فکر دوم:
آیا می ارزید این کوهنوردی؟
همین که از درمانگاه بیرون آمدم و کوه های پر برف و آسمان آبی را دیدیم، یادم آمد وسط هفته تعطیل است و کوه وسوسه می‌کند.
می ارزید به این همه درد؟
آری، اما نمیدانم چرا و دلیلی منطقی برای آن نمی یابم. و حتی به کسی هم پیشنهاد نمیدهم. احتمالاً یک خُلق و رفتاری منفی در روانم باشد

عکس‌های برنامه کوه را در ادامه در کانال تلگرامی پرچنان قرار میدهم


@parrchenan

قله بند عیش

نیمه شب بود که تلفنی اورژانسی خورد و با توجه به حکم قاضی، نیاز به حضور عوامل بهزیستی بود. مرکز مربوطه در مأموریت بود و مجبور شدیم خودمان اقدام کنیم.
محله خاک سفید و کلانتری اش. هیچگاه از این محله و کلانتری اش خوشم نیامده است. نیمه شب کلانتری اش، همچون روزش، شلوغ بود!!
مادر شیرخواره ای که مدعی بود، شوهرش او را از خانه بیرون انداخته است و بچه جانش در خطر است. کلانتری زنگ زد و شوهر این خانم با تیر و طایفه ریختند کلانتری. قوم و خویش هم بودند. پسر عمو دختر عمو.
 صدا در کلانتری فراتر از آلودگی صوتی رفت. مشکل کودک نبود. مشکل اختلافات عمو ها بود.
شوهر زن که ابتدا ما را دید با کت های باز و خشمگین به سراغمان آمد و بعد از یک ساعت و نیم که در حال خروج بودیم، گفت: آقا نمیشه شما مشاور ما باشید، مشکلمان را حل کنیم!
واقعاً چرا سیستم آموزش و پرورش به کودکانش یاد نداده، برای اختلافات به کلینیک های مددکاری یا مشاوره ای میشود رجوع کرد؟
چند جمله که در این یک ساعت و نیم شنیدم:
زن: پای شوهرم را بوسیدم که ...
مرد: پای عمو ( پدر زنش) رو بوسیدم که ...
عمو، (پدر مرد)بچه ای که به دنیا آورد دختر بود!!! ( با تصدیق پدر کودک)
عمو( پدر زن): به جهنم بگذار بچه شون بمیره!
پدر کودک: رفتم به عمو التماس کردم بگذار بعد سه سال ما بچه دار بشویم!!!! ( با خودم فکر میکردم نقش عمو در این گزینه چه بوده است!! پوشش محافظتی جلوگیری از بارداری؟)
برادر مرد( عمو کودک): میگی من سه تا زن طلاق دادم، الان آمریکا هستند!!!

هم‌چنان اثر پر رنگ بی مغز بودن آموزش و پرورش دوازده ساله مان را میبینم.
ای خوانندگان پرچنان، حواستان باشد، اگر در فکر فرزند آوری هستید، او را دوازده سال به این چنین آموزش و پرورشی خواهید سپرد.

 در حالیکه این موضوع در دو خط موازی قابل حل شدن بود
یا نمی‌توانید زندگی کنی و پایان( به معنای طلاق)
یا می‌توانید زندگی کنی و ادامه آن
 یا زندگی کردن یا نکردن با هم را مشروط میکنید به آموختن حل مسئله  و فضای مشاوره و تصمیم بعد از آن.

###

در برف انبوه پس از بارش ها، قله بند عیش را صعود کردیم.
اگر نبود این کوه‌نوردی ها و تغییر شیمی خونم، اکنون مرده ای بودم که زندگی میکرد.
کوه و برف، آنچنان کیفیت شیمی خونم را بالا میبرد و مرا سرخوش می‌کند که عده ای این سوال در ذهن شأن ایجاد شده و با تعجب ازم پرسیده اند که آیا مستی؟


@parrchenan

قله هم هن

گاهی باید از متن فاصله گرفت از صفحه شطرنج فاصله گرفت، از سیاهی فاصله گرفت.
 به سمت سفیدی رفت.
تا واقعیت و حقیقت را دید.
یکی از راههای من برای این دور شدن، کوه رفتن است.
خودم را با حجم زیادی از برف درگیر کردم
همچون یک گراز، یک بوفالو یک یاک نپالی یک جیپ نظامی خودم را با برف درگیر کردم و  برف را شخم زدن.
 این چنین بی حاصل.
گویی مهمترین سوال هستی را در حال پاسخ دادن هستم.
گویی سرم را در گنجه ای کهن کرده ام و هر چه خرت و پرت
 بیرون می‌ریزیم. برف بود که با هر قدم بیرون می‌ریخت، می‌ریخت بر سر برف هوایی دیگر.
 یک نوع معنای زندگی یافتن در بی معنایی محض زندگی.
کوهنوردی در برف دقیقاً همین است.
 در جستجو یافتن معنا از بی معنایی.
شخم زدن برف در جستجو یافتن گرمایی از معنی زندگی از دل برفی سرد.

 این هفته قله پیرزن کلوم رفتیم.
پر از برف، دو نفر بودیم و گاهی تا کمر در برف و آنقدر برف کوبیدیم و کوبیدیم و کوبیدیم که رسیدیم بر قله‌.
له و خسته.
و سگی که ساعتها پشتمان می آمد.
همان قدر رفتارش بی معنی بود که کار ما. وقتی که چشم در چشمش می شدم که آخه چرا با ما می آیی بالا؟
انگار که از خودم پرسیده باشم.
و روزگار امروز بی عشق ما، همانیست که دایم در حال شخم زدن هستیم.
و عشق جوخه اعدام است...


شما را به دیدن عکس های از برنامه در کانال تلگرام پرچنان دعوت میکنم.

@parrchenan

بلیعده شدن

این روزها که پیرامون کودکان کار تماس گرفته میشود، سازمان با یک بی تفاوتی برخورد می‌کند.
نتیجه این بی تفاوتی، تاثیر عمیقی دارد. از درون آن ثریایی که در قبر ، برای فلافلی، تن، حراج کرد، تا فرهادی که با مشت گره کرده در برف جان داد، بیرون میزند.
این بی تفاوتی را حتی من مددکار هم در خود، ادراک میکنم.
بیش از همه خطرناک تر جامعه ایست که بی تفاوت شده باشد. جامعه بی تفاوت به اقشار مستضعف، مستعد جوکر( فیلم جوکر۲۰۱۹) ساختن است.
دلخراش ترین قسمت این فضا، این بی تفاوتی است. تهوع اورترین. که خود به آن دُچار شدم‌.
این رفتار، طبیعی ترین رفتار است البته.
وقتی درد ، تکرار شد، عادت میشود، با آن کنار می آیی. به آن خو می‌کنی.
 پس،
زندگی می‌کنی. 
زندگی ما پر از عادت هاست، و بی عادت زندگی کردن سخت است.
 ما به این فضا عادت کردیم.
پیامدهای حذف ساماندهی کودکان کار، شروع همین بی‌تفاوتی ها بود.
@@@
این جمعه کوه بودم، با بدنی سرماخورده، بیست کیلومتر، با بدنی کم توان، کوه پیمایی کردم. تجربه نویی بود. دوست داشتم، زودتر برنامه تمام شود، تا بروم بخوابم. آرزویم بستری گرم و خوابی عمیق بود. در عین حال از این تُخس بودن و آمدن به برنامه راضی بودم. اینکه اولین انتخابم، تنبلی و سکون نیست، هنوز.
 الان بهتر میتوانم حال آنها که با بدن غیر آماده به کوه می آیند را درک کنم، چون این تجربه ام پس از سالها، دوباره نو شد.

در مسیر یک گله سیزده چهارده تایی گراز دیدیم. گرازهایی بزرگ، بیش از صد کیلو وزن. به گاو میش می‌زدند.
تجربه نویی بود، همیشه در این فصل، کل و قوچ می‌دیدیم، و این برای اول بار بود گله ای گراز بالغ می‌دیدیم.
 بزرگ، سیاه، قوی. در زمینه ای سفید و برفی
 بیشتر مسیر برفی ما را پاکوب یا در واقع گراز کوب کرده بودند و کار ما را آسان تر.
 نزدیک غروب بود که حجمی از مه، همچون دیو، همچون هیولا، از کوه های تهران، توانستند راه به دره های پشت تهران بیاببند. آسمان کدر و نفس ها تنگ شد.  آن که آلودگی هوا بود. این نفوذ آرام و انداختن چترش بر سر دهات، وحشت انگیز بود. با چشم میشد دید. این بلعیدن را.
 این هیولا در این سه هفته ای، دو نفر از اقوام دور و نزدیک ما را به دیار هیچستان و مرگ کشانده است.
 پر تلفات کار میکند، این هیولا.
 ما در آن زمان و در آن لحظه عصر وارد شکم هیولا شدیم و اکنون او در حال هضم ماست. هضم ما همه ساکنین تهران و دهات های پیرامونش.


@parrchenan

تمنای درخت

سال پیش بود که برنامه زمستانه ای برای قله شانه شرقی اجرا کردیم.
 در گردنه ای بالای روستای لالون در سرمایی زمستانه چادر زده و صبح روز بعد قله را صعود کردیم.
روبروی جایی که چادر زدیم و بر روی گردنه ای و یالی دیگر، آن دورتر،  یک درخت بزرگ خودنمایی میکرد. شاخه هایش، سیاه تر رُخ می‌نمود در زمینه سفید برف اطرافش.
تقریباً تا چشم کار میکرد، در منطقه و ارتفاعات بغیر از باغات روستا، تنها درختی بود که در آن پهنه وسیعی دیده میشد.
این‌گونه شد که دلم را به یغما برد.
منتظر فرصتی بودم که به او رِسم و راه های رسیدن به او را کشف کنم.
 در طول یکسال با همنوردم چند بار حرفش را زدیم
 تا آنکه هفته پیش فرصتی پیش آمد و سوی او شتافتیم.
 دو ساعت و اندی راه رسیدن به او بود.
سه تنه درخت بودند و از ریشه یک درخت. قدمت بسیار داشت. 
در حضورش دمی نفس کشیده و باز گشتیم.

اتفاق جالبی بود
 اینکه هدف گذاریت، و نقطه هدفت، چکادی، غاری، قله ای نباشد. هدفت شود، درخت.
برایش برنامه ریزی کنی و راه های رسیدن به آن را بیابی و مسیری چند ساعته تا رسیدن به آن را تحمل کنی.
برای چیزی که دیگران برایشان مهم نیست یا این‌قدر مهم نیست که چنین رفتار کنند. 
فکر میکنم، جریان متفاوتی در وجودم در حال رغم خوردن است که آن برنامه و هدف گذاری برای دیدن آن درخت، نُمود بیرونی آن در وجودم بوده است.
خودم برای خودم سرزمینی ناشناخته شده ام.
 منی که، روزگاری، قله و کوه،  دل یغمایی میکردندم اینک آن همه را رها کرده و در تمنای درختی راه کج میکنم.

@parrchenan

تخت سلیمان

سه چهار روز زده بودیم به کوه. منطقه تخت سلیمان. شب اول را در حصار چال خوابیده و صبح چادر را جمع کرده و با کوله ای سنگین، سمت قله  علم کوه ۴۸۵۰ متر رفتیم.
قلل خرسان شمالی و جنوبی و ویران کوه و منار و ستاره و گردون کوه، قللی بودند که می‌خواستیم آنها را صعود کنیم.
اما راستش، چشمانمان ترسید. پر هیبت بودند و دندنهای تیغ مانندشان،  اراده ما را  برای رفتن بلعید.
قرار شد برنامه ای دیگر با کوله های سبک تر اقدام کنیم. ماند تا سال دیگر و نترس شدنمان.
شب بیاد ماندی دوم را در دریاچه بالای حصار چال در ارتفاع 3950 متری بسر بردیم.
هنگام خواب،خاطره های آمدن به همین کوه ها، هجومم آوردند. نیمه خواب بودم و خاطرات بسیار زنده. چسبیدند به سر و ته ذهنم. دلم گرفته بود و نمی‌خواستم اینگونه زنده تماشا کنم. با همان حال خواب و بیداری، تلاش سختی کردم از آنها رها شوم.
رها شدم. بابا هفت محرم در چنین شبی مرد.
با خودم فکر میکنم،چیست زندگی؟
 اینکه   چه معنی دارد لحظات و خاطرات ناب برایت بسازند و چندین سال بعد، همچون وزنه ای سربی در روانت بیاوزد.
 چه معنی دارد این خاطره ساختن؟
اصلأ باید والدی برای فرزندش اینگونه خاطره سازی کند؟
و آن وقت در ارتفاع چهار هزارمتری، در دل هزاران کوه، به سراغت آید؟
 نمیدانم. اما های بسیار دارم.
صبح روز بعد قله لشکرک را صعود کرده و از زیر قله گردون کوه، به سمت دره آبگرم سه هزار رهسپار شدیم.
ساعتها در آبگرم ماندیم و به  گفتگو پیرامون افسانه های آن، پرداختیم.
 افسانه های که مردم آن دست کوه، یعنی الموت و طالقان به آن باورمند ترند تا مردمان شمالی.
اسطوره از این قرار است که:
«هدهد را  شبی خبری نشد. سلیمان نبی گفت اگر دلیل خوبی برای این غیبت نداشته باشد بسملش خواهم کرد.
چون شانه بسر هویدا شد. گفت من در سرزمینی بودم بسیار سرد، بال و پرم یخ زد و نشد پر بگشایم.
در آن زمان بلقیس از سلیمان نبی کناره گرفته بود و رضایت به بودن با او نمی‌داد.
(ما در کتاب مقدس داریم که بلقیس به عنوان حاکم یمن، هنگام ورود به اندرونی سلیمان، از سنگهای صیقلی که میخواست رد بشود دامن خود را بالا زد به گمان آنکه آب است تا دامنش خیس نشود)
این اسطوره احتمالأ ادامه ماجراست.
پس سلیمان نبی آدرس سرزمین سرد را از شانه بسر گرفته و با تخت و بادی که بفرمان او بود به همراه بلقیس به قله تخت سلیمان می‌رود ( قله کناری علم کوه با ارتفاع ۴۶۰۰ متر. به کل منطقه نیز تخت سلیمان گفته میشود).
چون سرما آنها را احاطه کرد، بلقیس به حضرت می‌گوید: سردش است و حضرت پیشنهاد میدهد به زیر عبای او درآید و اینگونه مودت بین آنها حاصل میآید و سپس در آب گرم و معدنی که در پایین دست قله است  می‌روند و می‌مانند و غسل میکنند.»
مردمان بالادست ( طالقان)به این آب گرم ارادت ویژه ای دارند و معتقدند خانواده ای که بچه ندارد را می‌تواند درمان کند.
قطره های بخار آب که به سقف غار چسبیده اند از آن جدا شده و به درون آبگیر می افتد و صدای «شالاپ» میدهد.
 به کارکردهای احتمالی این اسطوره فکر میکنم.
 اینکه مردمان روستای پراچان طالقان و ابتدای دره الموت، در گذشته ی دور، تا سه نسل گاهی شهر را نمی‌دیدند. منطقه سرد و کوهستانی و برفی است و رفت و آمد در زمانه نچندان دور بسیار بسیار سخت بوده است.
این اسطوره به مردمانی که احتمالاً امکان گرفتن آگاهی و سواد کم بوده چه درسی داشته است؟
اینکه اگر همسرت ازت کناره گرفت، کار تو کتک زدن و به اجبار وادار کردن بر رفتاری که نمی‌پسندد نیست.
( امروزه در بعضی از ممالک مترقی رفتار جنسی بدون رضایت همسر حتی قانونی، تجاوز شناخته میشود)
 اینکه به مرد روستایی پیشنهاد سفر میدهد،  آن هم به همراه همسرش. پیشنهاد اندیشیدن و یافتن راه حلی ( مهارت حل مسئله) و چون چند روز همسفر شدی و تو توانستی فضایی دیگر خلق کنی و بواسطه فضایی دیگر، مثلا ترس از رهزنان و حیوانات وحشی و سرما و... دلت را با دلش نزدیک کرد، آنگه، شرایط خانه و خانواده ات عوض میشود و میتوانی دل همسرت را بدست آوری و کامرا شوی.
انصافاً کارکرد بی نظیری دارد و بسیار امروزی و حقوق بشری است. آن هم برای مردمانی که در دل کوهستانها بوده اند و امکان یافتن دانش در حداقل خود بوده است.
در  دل آب بودیم و غرق در اسطوره و تاریخ و انسان شناسی و البته کوه و کوهستان‌.
دلم رفت به حافظ، نگاه کتاب مقدس و مردم منطقه را به موضوع یافتیم، حال نگاه حافظ به تخت سلیمان چیست؟
غزل بی نظیری با نگاهی کاملا متفاوت را یافتم. آن هم کجا؟شناور در دل آبی گرم در غاری نیمه تاریک و غرق شده در دل اسطوره.
به سفر خود می اندیشم و یافته هایم:
سفر و شب مانی، مواجهه با عمیق ترین خاطراتم، حضور در کنار دوستانم، سفر در دل تاریخ و اسطوره و شعر و هنر و احتمالا چیزهای بسیار دیگر.
 
@parrchenan

دی پیر می فروش که ذکرش به خیر باد
گفتا شراب نوش و غم دل ببر ز یاد

گفتم به باد می‌دهدم باده نام و ننگ
گفتا قبول کن سخن و هر چه باد باد

سود و زیان و مایه چو خواهد شدن ز دست
از بهر این معامله غمگین مباش و شاد

بادت به دست باشد اگر دل نهی به هیچ
در معرضی که «تخت سلیمان» رود به باد

حافظ گرت ز پند حکیمان ملالت است
کوته کنیم قصه که عمرت دراز باد

@parrchenan

گامآسیاب

قله چهل نابالغان نهاوند را صعود کرده و در پایین دست قله، به سرچشمه گامآسیاب رسیدیم.
 اردیبهشت ماه تا بیستون در کنار این رودخانه عظیم رکاب زده بودیم. سِرچی ابتدایی از این رودخانه ما را به اینجا رسانیده بود که چون این رودخانه، گاو ماهی که به لری ماسب خوانده میشود، دارد، این رودخانه بدین نام لقب گرفته است.
اما
 کنار سرچشمه که بودیم به همنوردم گفتم، این سرچشمه نمی‌تواند گاو ماهی داشته باشد، 
 و چون نمیتواند، نام سرچشمه هم نمی‌تواند بدین خاطر گامآسیاب شده باشد.
چند روز بعد امیر، که مهندسی دقیق است، از مُتون کهن، دلیل احتمالأ واقعی این نام گذاری را برایم فرستاد. او پس از شک من، رفته و تحقیق کرده بود
کامنت امیر:
«در کتاب "معجم البلدان" یاقوت حموی  آورده است که در نزدیکی "الیشتر" دو صورت در کوه نهاوند هست، یکی به شکل گاو و دیگری به شکل ماهی. گویند این دو صورت حافظ آب نهاوند هستند و آب نهاوند را تامین می کنند، اهالی این تصاویر را "گاوماسا" گویند.
(کتاب خاتون هفت قلعه، ابراهیم باستانی پاریزی)»
پس از این کامنت، من هم رفتم و سرچی زدم و به اسطوره و اشعار کهنی از چندین شاعر رسیدم:

 فردوسی میگوید:  
ز زخم سمش گاو ماهی ستوه 
بهجستن چو برق و به هیکل چوکوه  
یا فرخی میگوید:  
گاو ماهی فرو جهد گه رزمت گر توزمین را ز نوك نیزه بخاري  
یا نظامی میسراید:  
عقاب خویش را در پویه پرداد ز نعلـش گاو مـاهی را خبر داد  
و در مجلس سعدي میخوانیم:  
و اگر بر زمین نگریستی تا پشت گاو ماهی ملاحظه کردي

ادیبانی کارکرد این اسطوره ها را، جهد مردمان آن زمان جهت تمیزی آب عنوان کرده اند، بطوری که در گذشته تاچندین کیلومتر از بعد از سرچشمه، آب زلال و قابل شرب و تمیز بوده است.

اما هدفم از این نوشتار چیز دیگریست.
اینکه
برای یافتن معنای یک واژه، چندین سفر انجام شد.
 سفر اول، حضوری و میدانی بود. رکاب زنی در جوار رودخانه.
و سفر آخر،  که رسیدن به سرچشمه و کوهپیمایی بود ما را در مقام شک انداخت، 
پس وارد دلتای واژه شدیم و با اسطوره ها و نگاه و باور مردمان قدیم، از زلزله شناشی آن زمان تا چرایی کارکرد این معناها را یافتیم. اشعار قدما را اینک میتوانیم فهم  دقیق تری داشته باشیم و همه اینها به واسطه سفر و صمیمی شدن با طبیعت اتفاق افتاد.
همان چیزی که  تریستین کولی در  کتاب چگونه با طبیعت صمیمی شویم، بیان میکند.
در واقع سفر میدانی ( رکاب زنی و کوهنوردی) ما را در سفرهای تاریخی، ادبی، اسطوره ای، معناشناسی و... نیز کشاند.
دوم آنکه، برای یافتن معنای یک واژه تا چه میزان سفر لازم است. و در واقع ما ابتدا و انتهای یک رودخانه را دیدیم و آنگه احتمالأ به معنای واقعی واژه نزدیک شدیم.
گامآسیاب یعنی گاو ماهی آب. که از اسطوره های قدیم بشری است. و البته شکل برف در مواقعی از سال از زاویه ای در نهاوند، زیر قله چهل نابالغان بشکل ماهی و گاو.

سفر درونی و بیرونی و صمیمی شدن با طبیعت، گویی لازم و ملزوم هم اند و تو از یافتن نتایج ، شگفت زده خواهی شد. و لذت خواهی برد. لذتی از جنس دیگر. ورای لذت های عرفی که عامه دیگران میبرند.

@parrchenan

قله چهل نابالغان یا چهل تن خط آلزاس گرین

اسم قله را که شنیدم، نظرم را جلب کرد. چهل نابالغان یا قلع چهل تن. قله ای بالادست شهر نهاوند و سرچشمه رودخانه گامآسیاب.
 بخصوص که در اردیبهشت تا کرمانشاه که رکاب زدیم، از کنار گامآسیاب عبور می‌کردیم و اینبار میشد سرچشمه آن رودخانه عظیم را هم دید.
نهاوند، شهری وامانده در گذشته و تاریخ. با آنکه آب عظیم، درخت زیاد و دشت های پهنی دارد،  تاریخ دارد، تاریخ دارد، بزرگ‌ترین اتفاق تاریخی سرزمین در آنجا رقم خورده، هنوز نتوانسته است خود را با تاریخ به روز کند. آبدیت کند. و اینگونه است که در نهاوند سی چهل سال پیش را میشد دید. شهر خود موزه  ای قدیمی‌ و کلنگی است و دیگری نیازی به موزه بسته شهر نیست.
برای صعود به قله چهل تن یا چهل نابالغان، شب را در راهدار خانه گرین ماندیم. چه ماندنی! هر کدام سه چهار نیش از زنبور های کندوهای راهدارخانه‌ نوش کردیم. زنبوردار،کندوهایشان را جابجا کرده بود و زنبور،جسور و خشمگین و وحشی شده بود. هماورد می‌طلبید. بالاسر آدم آن قدر می‌چرخید تا که همچون خلبانان های ژاپنی و ما  همچون ناو های آمریکایی مو برای نجات جان ملکه، کامی کازه  و هاروگیری انجام دهد. تو می‌ماندی و نیشی در سر یا گردن.
تجربه هیجانی و ترسناک و خنده داری بود. همچون دیوانه ها، در طول جاده، میدودی و سر و دست تکان می‌دادی تا که نیش نخوری.
صبح زود، به سمت گردنه ای که در سمت چپ روبروی راهداری بود، حرکت کردیم. کمی بعد در پاکوب بودیم و تقریباً تا برفچال زیر قله از دو شکاف طولانی عبور کردیم. صعودمان  تا قله شش ساعت طول کشید.
بر روی قله بودیم و بر دشت نهاوند، اشراف کامل داشتیم. میشد حدس زد نام چهل تن که بر قله نهاده شده است. ارتباط تنگاتنگی با جنگ بزرگ نهاوند دارد. شاید این افراد مأمور یا مسیولین حاکمیتی بودند که شکست لشکر ساسانیان را دیدند.
شاید.
رو به دشت نهاوند می‌نشینم و به جنگ بزرگی که در آن اتفاق افتاد می اندیشم.
 جنگی که اثرات آن، هنوز در زندگی تک تک ما ساکنان فلات ایران زمین حضوری پر رنگ دارد.
سوالی در ذهنم می‌چرخد:
اگر در زمان سفر میکردم و در روز جنگ نهاوند، بر روی این قله قرار گرفته و تحرکات هر دو سپاه را می‌نگریستم، آرزو مند پیروزی، کدام لشکر بودم؟
کدام لشکر وقتی، حمله ای میکرد و جلو می رفت، نیم خیز از هیجان میشدم؟
پاسخ گذشتگان تا صدسال پیش از ما، واضح بود.
 با توجه به ضرب المثل:
« شاهنامه آخرش خوشه».
 و آخر شاهنامه چیزی جز شکست لشکر رستم فرخزاد از ابی وقاص و فرار یزدگرد نیست.
و این شکست در نزد همه ایرانیان تا صد سال پیش یعنی خوشی، یعنی افتادن در دامن اسلام. 
اما پاسخ ایرانی امروز،  هنگامی که بر بلندای قله چهل نابالغان است و به جنگی که ۱۳۹۷سال پیش در آنجا افتاد چیست؟
تمایلش، هیجانش، نشستن و نیم خیز شدن هایش، اظطراب و استرس هایش، در فتح و پیروزی کدام دو سپاه خواهد بود؟ سپاه ساسانیان، یا سپاه اسلام؟
سوال سختی است که من از خودم و تک تک ایرانیان این زمانه میپرسم.
منی که نامم عربیست. دینم، مذهبم، الفبایم، و۱۴۰۰ سال تاریخم .
حتی مذهبی ترین ما ایرانیان بعید میدانم به راحتی بتواند، پاسخ این سوال را بدهد.
فرمانده سپاه عرب، ابی وقاصیست که  آن مذهبی ترین مان هر روز در خوانش  زیارت عاشورا لعنش کرده است.
 تاریخ عجیبی دارد این سرزمین و پیچیدگی مردمانش را شاید در همین سوال و روی همین قله بفهمیم.
من فکر میکنم، عبور ما از این دوران برزخی طولانی بیش از صد ساله، از این سوالی که در قله در ذهنم شکل گرفت می‌گذرد. این که از این فضای شک و عدم پاسخ به در آییم و واضح و صریح جوابش را به خود و جامعه ام گویم.
باری
ازشکاف زیبا و بهاری زیر قله که پر از زنبور و گل بود، بازگشتیم و به سرچشمه گامآسیاب سری زدیم. 
زاگرس برعکس البرز، چشمه هایش، یهویی است. یهو از زیر کوه بیرون میزند و میشود رودخانه. خُرد خُردک از هر دامنه نیست.
در مسیر بازگشت به تهران،  ملایر را دیدیم. شهری مدرن و تمیز و بزرگ، برعکس نهاوند.
شهری که در پیشینه صدساله اش، نشانی از درایت و سازندگی بود. نشانی از فردی که وقف کرد و ساخت. ساختن در بن مایه شهر وجود دارد و رو به جلوست.
با مقایسه نهاوند و ملایر میشود حضور مردان تاریخ ساز را در جان شهر احساس کرد 
و اما آخر:
همقدم و همنورد بودن با احمدآقا، مربی کوهم که همه آخر هفته‌ها و روزهای تعطیل در نوجوانی و جوانی ام، با او گذشت، لذت سفرم را صد چندان کرد.
شانزده سال داشتم و با احمد آقا در کوه.
 به شب خورده و خیس و سرد و پا یخ زده، کور سوی نورهای دهستان را رویت میکردیم. احمد آقا ورد وذکر زبانش را باز تکرار میکرد: الهی شکر. و منی که با پای یخ زده و سرمای در بدن نشسته با خود وعده میکردم این برنامه آخرینم خواهد بود.
اما 
 هفته بعد،  با احمد آقا در برنامه ای و کوهی دگر بودم. 
@parrchenan

 

کنار گامآسیاب که بودیم، با خودم اندیشیدم، این آب و چشمه، بعد از چندین بار تغییر نام در طول مسیرش، در نهایت میرود تاااااا به خلیج فارس بریزد. از جایی نزدیک همدان و مرکز ایران تا دریا، در ذهنم بسیار راه است.
حال حساب کنید. جنگ نهاوند را.
جنگ در منطقه نهاوند اتفاق افتاد و تا جیحون!!!  ساسانیان، سرزمین خود را از دست داد. فکر کنم بیش از سه برابر مسیری که قطرات آب سرچشمه گامآسیاب تا به دریا راه دارند.
چه اتفاقی در این جنگ و این سرزمین و این پادشاهی افتاد که اینگونه سرزمین، بی‌دفاع شد و نتوانست خود را بازیابد؟
اعراب، به حق، جنگ نهاوند را فتح الفتوح، می نامند.
در اتوبوس، در مسیر بازگشت به تهرانم و همچنان خود را بر روی قله در حال نظاره بر دشت نهاوند و محل جنگ میبینم و به آن فکر میکنم

@parrchenan

دماوند

گزارشی از صعود.

تصور کنید یک قطار فرضی از ریلی فرضی در دامنه قله دماوند در حرکت است و شما از دریچه پنچری آن قطار فرضی که افکار من است، به بیرون نظر افکنده اید. 

هدی را قبل ترها در پست های پیشین معرفی کرده ام، دختر خاله نوزده ساله ام، که دانشجو تربیت بدنی است. 
برنامه دماوند بود و به والدینش پیشنهاد دادم که او گروه ما را تا بارگاه سوم دماوند همراه شود و پس از کسب رضایت آنها به او گفتم.
تا به حال قله بالای سه هزار متر نرفته بود. تجربه ای نداشت، اما چند سال درس خواندن در رشته تربیت بدنی او را جستجو گر و مشتاق، بار آورده بود. استرس زیادی داشت که آیا می‌تواند یا نه. در آخر، پس از دو شب نخوابیدن، با ما یعنی گروه کوهنوردی دختران دانشگاه بهشتی همراه شد.
با او در شالی های شمال دویده بودم و می‌دانستم حجم ریه اش خوب است و دماوند از تو حجم ریه می طلبید، تا هر چه اکسیژن در هوا هست را بتوانی بقاپی. ببلعی. بدزدی.
وقتی که روز صعود بدن سرحال و آماده اش را دیدم، پیشنهادش دادم: بیا تا قله، هر جا نتوانستی برمیگردیم.
قبول کرد. نزدیک آبشار یخی، در حالیکه پا بر روی برف های تازه باریده دیشب میگذاشتیم، گفت: چه خوب که پایین منتظر شما نماندم و همراهتان شدم.
هفتصد متر مانده تا قله، آرام در برفی مردادماهی قدم می‌گذاشتیم. از او خواستم هر چه میگویم گوش دهد، با همه وجود.
اول از همه کنترل دم و بازدمش.
شل شل راه نرو
 سر سینه جلو
 قوز نکن
راست قامت باش
این مایه قندی را بنوش
 لباس زیاد کن
 لباس کم کن.
 تنفس عمیق 
عمیقِ عمیق.
شاید دماوند از معدود جاهایی از زندگی باشد که تو، با تنفست، با دم و بازدمت، ارتباطی دگر می یابی. یک نوع خلسه، گویی عرفان را در گامهایت، نفسهایت، دم هایت، بازدم هایت می یابی.
دم و بازدم. چیزی که آنقدر عادیست که ناخودآگاه میشود. دیده نمیشود، گویی نیست. اما هست. و چون هست، ممد حیات است. چون هست، هست می‌مانی. وقتی نیست، تو هم نخواهی بود.
 در این دم و بازدم ششصد متری انتهایی دماوند، میتوانی دیباچه معروف سعدی را فهم کنی:

منت خداي را عزوجل که طاعتش موجب قربتست و بشکر اندرش مزيد نعمت. هر نفسي که فرو ميرود ممد حياتست و چون برميايد مفرح ذات

و تو در تنفست در دم و بازدمت میفهمی چقدر زنده هستی. و چه مقدار از نیستی به دور. چه مقدار به بن مایه هستی به نفس هایت، به دم و بازدم هایت، به حیاتت، نزدیکی.
 
وقتی که اکسیژن کم است و فعل و انفعال شیمی خون زیاد میشود، اتفاقات عجیبی در بدن رخ می دهد. گاهی در عمق افکار خودت شناور می‌شوی.
 خودت با خودت تهنا میشود.
من معمولاً ابتدای مسیر که شیمی خونم عادیست، به چیزی فکر میکنم و در آن دست و پا میزنم و خوراک فکری برای آن زمانهای درونیم جور میکنم.
به شاهنامه فکر میکنم و ارمایل و گرمایل.
دو آشپز ضحاک که وارد خورشت خانه او شدند و به جای مغز دو جوان که خوراک مارهایش بودند، یکی را نجات داده و در البرز کوه فراریش میدادند  و دومی را برای غذای مارهای ضحاک می‌کشتند.
سالهای بعد، در قیام کاوه و فریدون، آن جوانان پنهان شده در البرزکوه،  در لشکر قیام کنندگان حضور یافته و ایران را نجات دادند.
اما ارمایل و گرمایل چه حالی داشتند وقتی جوانی را سلاخی میکردند؟ چگونه بین دو جوان،  یکی را انتخاب میکردند؟
آیا قاتل نبودند؟
آیا ناجی بودند؟
آیا من می‌توانستم خود را جای یکی از این دو بگذارم؟ اصلأ توانایی این که ذهنی خودم را جای آنها بگذارم، دارم؟ ندارم. هرگز.
فردوسی هزار سال پیش چگونه داستانی را گفته که حتی توانایی هم ذات پنداری را به مخاطبش نمی‌دهد
و سوال آخر
فردوسی چرا این داستان را وارد شاهنامه کرده است؟
 برای من هزار سال بعد او چه می‌خواسته بگوید؟
چه حرف نهانی با من دارد؟

قدم‌های آخر رسیدن به قله است.
آرش کمانگیر کسرایی را می‌خوانم.
منم آرش، سپاهی آزاده...

هدی  شُل شُل می‌پرسه:
برسم بالا میتونم گریه کنم؟
 آنقدر به احوالات بدنش، تشنگی و گرسنگی و نوع قدم گذاری و از همه مهمتر تنفسش آگاه شده ام که عاطفه اش را هم از من می‌پرسد.

در راه بازگشتیم، بچه‌ها ها پر از انرژی هستند. حالشان عالیست و دماوند از نیروی درونی خود،گویی به ما بخشیده است.
از ماگماهای مذاب خود. سنگهای مایع خود. سرخی عمیق خود. از دمای هزاران درجه ایش ما را دمی بخشیده است.
حال هدی هم خوب است. خستگی عضلانی اش تنها، مانده بر تن.
می‌گوید: آبجی بزرگه اش زنگ زده بود و او را از این سفر بر حذر می‌داشته. به او پاسخی اینگونه داده:

@parrchenan

«سهیل گفته: بهم اعتماد کن، تا به حال شده بهم اعتماد کنی و ضربه بخوری؟ و من به سهیل اعتماد کرده ام و این سفر را خواهم رفت چون به او اعتماد کردم. وسلام.»
« اعتماد»، واژه عجیبی است. اعتماد از ایمان می آید. کاش من هم می‌توانستم همچون هدی، به باوری، به چیزی اینگونه اعتماد کرده و مومن شوم.
روز عید قربان است و ما صعود کرده ی دماوندیم. اعتمادی از جنس ابراهیم میخواهم اما هر چه تجربه‌ زیسته ام افزون تر میشوم از او فاصله دار و تهناتر (تنها) میشوم. کاش من جای هدی بودم تا مومن به چیزی، کسی، آنی، قدرتی، حکمتی، هر چی باشم.
جمله اش بر عمق افکارم نشسته است و رهایم نمیکند
شب را در بارگاه می‌خوابیم و سحرگاهان از خواب بر می‌خیزیم. پر از مهر و امید و محبتیم.
 هدی به همراه همنوردش رفته و بارش شهابی آسمان شب دماوند را هم دیده است.
وارد کمپ چادری ما میشود:
مشغول آب جوش آوردنم.
یهو سکوت را میشکند.
سهیل فکر میکنم این سه روز را خواب دیده ام.
هیچ نمی‌گویم،  یعنی نمیتوانم بگویم، تنها یک لبخند.
او راز زندگی را فهمیده است. راز این شیفتگی ما به کوه و سفر. گویی در کوه و سفر، تو زندگی نمیکنی، در رویا هستی و زیست می‌کنی. از بود و نبود و قوانین عرفی اجتماعیِ زندگی بدرآمده ای و در رویا که گذشتگان برآن، نام بهشت نهاده اند، رویا کرده ای.
او کلید رویا را فهمید.
او رمز زندگی را شناخت
او پاسخ به سوال هستی را خواهد یافت.


کم کم راز سخن فردوسی برایم کشف می‌شود. مثل نور خورشیدی که از پس ابرها کم کمک بدرخشد.
دو پاکیزه از گوهر پادشا
دو مرد گرانمایه و پارسا
یکی نام ارمایل پاکدین
دگر نام گرمایل پیشبین...
ازان روز بانان مردم‌کشان
گرفته دو مرد جوان راکشان
زنان پیش خوالیگران تاختند
ز بالا به روی اندر انداختند...
پر از درد خوالیگران را جگر
پر از خون دو دیده پر از کینه سر
همی بنگرید این بدان آن بدین
ز کردار بیداد شاه زمین
از آن دو یکی را بپرداختند
جزین چاره‌ای نیز نشناختند...
ازین گونه هر ماهیان سی‌جوان
ازیشان همی یافتندی روان...


فردوسی همه ما را خوالیگر و آشپز مثل این دوجوانمرد دیده است. تا که به چه اندازه،  ما، جوان و نسل امروز را بتوانیم از اژدهای ضحاک، اژدهای افسردگی و خمودگی و روزمرگی و پستی و پلشتی برهانیم و چه اندازه نتوانیم.
همه ما خوالیگر هستیم. 
مجبوریم با آن دو هم ذات پنداری کنیم. مجبوریم.‌به همان اندازه باید که من فکر میکردم هرگز.
چه تعداد جوان را که بپرداختیم و چه تعداد را که ناجی شده ایم و راه و رسمی دگر را به او شناسانده ایم.
تا که در پایان زندگی خود به کارنامه مان بنگریم و ببینیم چه مقدار قاتل و چه مقدار ناجی بوده ایم.
ارمایل و گرمایل خود ما هستیم.
به همان اندازه بی رحم، در زندگی خون جگر خوردن، مردد بودن، انتخاب کردن، انتخاب کردن و چه مقدار ناجی بودن.
چه راه سختی در پیش داریم. زندگی، این زیست نه رویا چه مقدار سخت است.
خوشا دم و بازدم در رویا. رویایی چون صعود به دماوند.


پی نوشت:
1. این برنامه به سرپرستی و سرقدمی دو  تن از قدیمی ترین دوستانم که هر دو اتفاقا معلم هستند، برگزار شد. باید سالها با آنها هم نمک و هم نورد بوده باشی، تا ببینی نزدیک ترین ها به ارمایل و گرمایل هستند.
آقا مرتضی صالحی و آقا محمد کربلایی ممنون که برای من هم معلم بوده اید و ناجی.

2. در کل متن  هدی را اگر هدي بخوانید، همان صدایی می‌شود که این سه روز با آن خوانده میشد.
هدي برسون.

3. هدي اسم اصطلاحی برای نسل جوان می‌تواند باشد و نه یک شخص خاص

@parrchenan

ممد

ممد


برای آخر هفته چند تا برنامه خوب با دو دوست عزیز برایم رغم خورده بود.
از یک طرف مهدی، به باغ باصفا و خوش آب وهوایش، با یک میزبانی رویایی دعوت کرده بود و از طرف دیگر، ممد، در برنامه کوهنوردی آخر هفته حضور داشت.
قله خلنو بود و کوله ای بسیار سنگین تا رسیدن به کاسه زیر قله، شب مانی در چادر و کیسه خواب و غیره
مجبور به انتخاب بودم، و انتخابم را کردم.
رفتن به کوه. مهدی پرسید چرا؟
 چون ممد هست.
 پاسخم قانع اش کرد.
 ممد برای من یعنی هجده سال، رفتن به کوه ها، کوههایی متفاوت.
یعنی چشیدن لحظه ها. یعنی همین که  شب، چادر قیر گونی خودش را بر آسمان کشید، تو در کنار چادر خودت با ممد، دمی شعر بخوانی و او از شعرهای مرحوم پدرش. یعنی آنکه، آن لحظه شب راضی شده باشی از این انتخاب. با ممد بودن، اسم عام است. یعنی چشیدن لحظه حضور، یعنی بی می مست بودن.
ممد اسم رمز است. لحظه چشیدن، تجربه کردن « آن» برای من در کوه اتفاق می‌افتد و برای من اینگونه است: روح جهان را بغل کردن.
این برنامه در همنوردی  و همقدمی دانشجویان دانشگاه بهشتی انجام شد، به ده سال پیش فکر میکنم که دانشجویان آن زمان را همراه بودم و اکنون هر کدامشان جایی از این عالم با دنیاهای متفاوتی حضور دارند. این که چه میکنند؟ کجای عالمند؟ هر جا، هر کجا، اصلا نامی از من در خاطرشان هست؟ یا من از آنها نامی در ذهنم مانده است؟

 یکی از نُمودهایی تنهایی در  چنین فضاهای برای من بروز میکند. اینکه آمدگان و رفتگان آمدند و تو ماندی، یک توی وجودی. تو تنها، این که اگر تو نبودی، نمی‌دیدی.
 به قول شاعر:

نامدگان و رفتگان، از دو کرانه ی زمان. سوی تو می دوند،
 هان! ای تو همیشه در میان
شاید
این تو یعنی من، منِ تنها، که همیشه خواهد ماند  تا وقتی هست و با چیزی پر شدنی نیست. و چون نیست، گویی نبود.
هنگام برگشت از کوه هنگامی که عقب دار گروه بودم و این سیر سالها و آدم های که آمدند و رفتند را می اندیشیدم
و به این موضوعات فکر میکردم ، شعر سهراب رسوب کرد ته وجودم و رهایم نکرد، رها کردنی نبود
و جز با همنشینی  و هم صحبتی شبانه با مهدی، زیر درختان نجواگر گردو، در خُنُکای دهاتش، ذهنم از دستش رها نشد: 

آدم این‌جا تنهاست
و در این تنهایی، سایه نارونی تا ابدیت جاری است.
به سراغ من اگر می‌آیید،
نرم و آهسته بیایید، مبادا که ترک بردارد
چینی نازک تنهایی من.( با صدای شهرام ناظری)

چه خوبه بعد عمری، هم ممد داشته باشی و هم مهدی و هم تنهایی، تا همه «آنهایت» را بچشی. 

@parrchenan

قله خشچال و دریاچه اوان

بر فراز خشچالم و به صدای بادی که بر جان پرچم برافراشته بر قله افتاده، گوش سپرده ام‌.
قرار است از قله به سمت شمال سرزمین حرکت کنیم.
تا دور دستها چشم می اندازم، حداقل دو روز راه است. کمبود زمان داریم و از این کار صرف نظر میکنیم. میگذاریم برای باقی عمر اگر پیمانه سر، کَشیده نشد.
مسیر بکر و جدیدی را امتحان کرده بودیم. داخل دره الموت از کنار رود کشیده بودیم بالا. راه قدیم آوانی ها به شمال بوده، اینک سالهاست متروک شده است و پاکوب و راه مالرو در حال محو شدن.
درست مَثَلَ دنیا. حتی اگر پایی نکوبتت، فردی، کسی، انسانی، درونت راه نرود، کم کم شروع میکنی به محو شدن، گم شدن، ناپیدا شدن، عدم شدن.
راه در مواجه با رونده برقرار می ماند و انسان در حضور دیگری و اگر این دو نباشند، آن دو هم نیست خواهند شد.
باری
از مسیری جدید رفتیم و چند بار رودخانه پر آب امسال را مجبور به عبور از عرض آن شدیم.
کم عرض ترین یا گدار ترین قسمت رود، محل عبور ما بود.
 دو نفر دیگر پریده بودند، کوله ام را  به طرف آن دیگری در سمت دیگر رود پرت کردم تا سبک تر باشم.
سبک تر بودن، یعنی جهیدن بیشتر.
رود پر آب و خروشان  بود. عدم اعتماد به جهش خود، ترس را در وجودم انداخت، باید انتخاب کنم، یا به آب بزنم و ساعتها با کفش خیس راه بروم. یا یک جهش. از سنگی تقریباً لیز، به سنگی کاملا صیقلی. از این ور به آن ور. دوبار هین دادم خود را، لحظه جهیدن، توقف کردم، ترس. ترسِ از سر خوردن و آسیب. 
آن دو دیگری پس چرا جهیدن؟
سئوالی از درونم بود که فقط من شنیدم، در خروشان رود صدایش، پُر بود
قیاس، ای لعنت بر این قیاس که تو را وادار به انتخاب  میکند. انتخاب های سخت.
یادم می آید چند هفته قبل تر که تهنا( تنهایی) کوه رفته بود، مسیرم را دورتر کردم تا از لیز خوردگی روی سنگ های خیس کنار رود نباشم.
قیاس خود با دیگری و فریاد آن دیگری که بیاااا.
 ای لعنت.
تصمیم گرفتم به آب بزنم. همین که چشمم به آب افتاد ناگه جهیدم. 
سمت دیگر رود بودم.
 اینک شوقی از جدایی از ترس وجودم را  فرا گرفته بود.
انتخابم این بود و اینک از آن رضایت خاطر داشتم.
خوشا سبک بودن
 خوشا جهیدن
 خوشا سبک بال جهیدن

مسیر را به اشتباه رفته و با صخره ها و سنگ های ریزشی درگیر بودیم.برای یافتن راهی بر روی صخره بودم، راه نمیداد و نیاز به ابزار بود و کوله سنگین سه روزهِ چادر و اجاق و گاز داخلش، از پشت می‌کشیدم. گویی کسی بود، ناپیدا، کَسِ هیچ کَس  که در آن ارتفاع می‌کشیدم.
به ناچار تهنایی از مسیر رفته بر صخره بازگشتم.
گاهی تهنایی. و خود باید مسیرت را بیابی.
 برای این لحظات تهنایی باید به پاهایت اعتماد داشته باشی، برای این اعتماد لازم است، سالها پاهایت را ورزیده باشی. از خواب سحرگاهی، از تعطیلی آخر هفته.
کنار چشمه نشسته بودیم و در لحظه حضور بودیم.
 حضور یعنی چَشیدن. چَشیدن همان لحظه. حتی اکنون که من آن لحظه را می‌نویسم و روایت میکنم، چشیدن آن، نیست، پس بهتر است بگذریم.

به روستای آوان بازگشته و منتظر ماشینی هستیم که ما را ببرد.
تنی به آب میزنیم.
 حس محو شدن، جهیدن، تهنایی، چشیدن، قله، همه را در غوطه وری و شنا کردن تا وسط دریاچه در عمقی از ذهنت،  با هر دست بر آب فرو بردن، سِیو میکنی.
چند نفری کنار دریاچه آب بازی میکنند اما جسارت زدن به عمق را ندارند.
در ماشین و لحظات غروب آفتابی.
 ماشین گردنه پر پیچ معلم کلایه را بالا میرود و خشچال رخ نشان میدهد و سبکی و لبخند رضایت را زیر نور آفتاب لمس میکنی.


@parrchenan

تواریش یولداش ریفیق

به مرزن اباد دعوت شده ام و هویجوری( همین جوری) کوله پشتی ام را هم محض احتیاط با خود برده ام که اگر پا داد یکی از قله های تخت سلیمان را صعود کنم.

روز جمعه، وقت مناسبی بود برای صعود به قله علم کوه.
شب قبلش که وسایلم را فراهم میکردم، یکی از همسفران جمله ای گفت که برایم بسیار پر شکوه آمد:
«خوش به حالتون چقدر ذوق دارید»

از بس در این سالها، به کوه و سفر عادت کرده ام که خودم ذوق خودم را دیگر تشخیص نمیدهم. یکی از بیرون که به احوالاتم می‌نگرد متوجه این ذوق و اشتیاق میشود.
عادت حتی در ذوق کردن و در اشتیاق هم، تو را از خود، غافل میکند.

 در طول مسیر صعود به این جمله  همسفرم فکر میکردم.
این روزها، هر روز به سئوال « که چی؟» فکر میکنم و پاسخ هایم روز به روز کمترمیشود، گویی دستم خالی تر میشود.
 گویی معنای زندگی این روزها، برایم در همان شوق و ذوقِ برای دیگری آشکار و برای من پنهانی،نُمود یافته است و در افکارم، کردارم و گفتارم بروز پیدا میکند و من اما به آن،« عادت» کرده ام.
خوشحال بودم که همچون کودکی ام، چکاد قله ای و برنامه ای سر شوقم می آورد. شوقی که دیگران آن را فهم میکنند.

شاید ده سالی میشد از حصار چال قله علم کوه رو صعود نکرده بودم. اولین صعودم به علم از این مسیر به همراه بابا بود.  نزدیک مرجیکش، به «ریفیقم» نقطه ای از دشت را نشان میدهم و میگویم:
با بابا آنجا چادر زده بودیم.

امسال برف و یخ عظیمی منطقه را در برگرفته است. تقریباً دشت زیر انبوهی از برف است و در تعجب ما، هیچ گروه و فردی در منطقه نبود و ما دو نفر به همراه یک فرد بومی، تنها صعود کنندگان قله بودیم.
نزدیکی های قله، وقتی پر از هورمون های صعود شده ای و هیجان و عاطفه ۴۸۰۰ به سراغت آمده است،  تابلو قله را میبینم و ای جان گفتم، گویی عزیزی، دُردانه ای را ببینم. یاد بابا هم، همچون ابرهای سفید زود گذر بالای قله به سراغم می آمد و میرفت.
 بابا برای من « یولادش» بود و اکنون با « تواریش» دیگری بر چکاد دومین قله ایران زمین بودم.
روزها میروند و می آیند و این تنها «رفاقت، یولادش، تواریش» است که برای آدم زنده می مانند.
حال میخواهد نامش، بابا، پسر خاله، دوست، بقال محل،  هم خدمتی، همکار، هم شیفت، هم پا، همرکاب ... و به هر زبانی، فارسی، ترکی، روسی... باشد.
همین که «ریفیق» تو شد، قسمتی از سلسله و دنباله رفاقت های از کودکی تا اکنون ات میشود، زمانی در روزگاری، برای تو نامش پدر بوده و آن لحظه نامش همنورد میشود و وقتی بر روی چکاد کوه، در آغوش هم می آیید، گویی با همه ریفقانت از کودکی تا حال، با هر نامی که می شناختی، هم آغوش شده ای.
آنها که دیگر عدم شده اند، برایت جسم مند میشوند و در آوغش جسم مندشان می مانی.
همه خاطرات شیرینت، همه «آن»هایت، همه لحظه هایت در زمان رسیدن  به قله و هم آغوشی، جسممند میشوند و تو آنها را آنها را که اینک یک شده اند، یک جسم، که نامش «ریفیق» است در آغوش میکشی، یگانگی را اینگونه برای خود باز تعریف میکنی.
به هدف رسیده ای و قله اکنون برایت مفهومی جز رسیدن به نقطه شروع ندارد، لحظاتی بیش، بر روی قله نمی مانی، همین که به قله رسیده ای، تامام است و  اراده ی عزیمت به پایین داری.
در راه برگشت، همه گلهای نازدار، همه جوی ها، چشمه‌ها و طبیعت را به چشم «ریفیق» می بینی و از دیدن آنها در یگانگی به سر میبری.
خرگوش زرنگ را در زیر سنگی میبینی و به او هم سلام میدهی.
برای صعود به علم در امسال پر برف، بهتر است کلنگ، همراه داشته باشید.

@parrchenan

آهار به توچال

دوچرخه سوار بعضی حکمت های زندگی را با تمام وجود حس می کند. حکمت هایی که آدم یادش می رود: حکمت هر سربالایی یک سرپایینی دارد. آن گاه که سینه کش خیابان میرداماد را صبح هنگام به آرامی طی می کند می داند که شب هنگام این سینه کش تبدیل می شود به جولانگاه سرعت رفتن او. او با تمام وجود می فهمد که بعد از هرسختی یک آسانی و بعد از هر آسانی یک سختی قرار دارد. یاد می گیرد که در سختی ها آرام و یکنواخت پیش برود و یاد می گیرد که قدر آسانی ها را بداند و با تمام وجود لذت ببرد. ماشین سوارها هیچ گاه این را نمی فهمند و همین باعث می شود این حکمت را...

پیمان، از بعد از رمضان، دوچرخه سوار شد. پست های قبلی از او و چرخش نوشته ام.
آخرین پستی که نوشت، پیرامون کلاه دوچرخه سواری و کشول درویشی بود. خیلی مقایسه بجایی بود و راستش حسودی کردمش چرا این به ذهن من نرسید. معمولا وقتی کلاه را از سر در می‌آوری و میروی به سراغ چیزی یا کسی، معمولا کلاه را در دست میگیری، و چون دستکش و قمقمه را هم در آورده ای، درون آن میگذاری و دقیقا چیزی شبیه کشول درویشی میشود.
و پیمان از همین قیاس، حسن استفاده را کرده و تغییری که این کشول مدرن درویشی بر باور و پارادیم شخص دوچرخه سوار می‌گذارد را به زیبایی بیان کرده است.
پارادیم جدید واقعا شگفت آور است و تا خود نیازمایی، از درک آن، عاجز خواهی بود.
 چیزی که برای دوچرخه سواری قدیمی عادی و عادت شده اما برای دوچرخه سوار جدید، نه و شگفت آور
تغییر باور به پارادایمی جدید
 از سبک  خوردن، تا زمان مند شدن، تا برنامه ریزی روزانه، تا ارتباطتت با آسمان به دلیل مهم بودن پیش‌بینی آب و هوا ، از لذت بردن از نوشیدن، از بی‌دریغ بودن، از زودی «ریفیق» پیدا کردن، از ادا در آوردن برای کودکی در کالسکه، از، کمرنگ شدن ویترین های خود پنداشته و...

 تابستان است و فصل وسوسه شدن برای دوچرخه سواری.

@parrchenan

این هفته برنامه آهار به توچال را اجرا کردیم.
این طبیعت زیبا همین، دقیقا همین پشت کوهی که هر روز میبینیمش است. گویی، ورِ دیگر سکه. یعنی همین پشت.

لذت و شگفتی بی حدی وجودم را گرفت، وقتی دریاچه چمن مخمل توچال را بغد از شش سال، پر آبترین حالت دیدمش.
 هر وقت افرادی جدید را در این مسیر راهنما بودم، به گردنه که میرسیدم، می‌گفتم اکنون یک شگفتی خواهید دید و در نهایت با یک دریاچه خشک طرف میشدم و افسوس من و اعتراض بقیه را در بر داشت.
 اما امسال، نه تنها دیگران که خود، نیز از این همه آب و برف اطرافش شگفت زده شدم.
اگر توانایی کوهپیمایی ندارید، با کمی هزینه و تله کابین توچال و نیم‌ساعت پیاده روی میتوانید در حضور این منظره، حیران شوید.
کسی خواست، بگوید آدرس دقیق آن را برایش تشریح کنم.

@parrchenan

چشمه نرگس

هفته قبل بود که دوستم خبرم داد که چشمه نرگس امسال، بسی زیبا شده است.
به هر که گفتم نیامد و خود « تهنایی» عزم چشمه نرگس و قله توچال کردم.
تا به حال چشمه را در ابتدای فصل تابستان، این‌چنین پر و لبریز و کم طاقت از آب ندیده بودم.
دمی در حضورش لبم را از زلالی اش تر کردم و عزم قله کردم.
فکر کنم چشمه نرگس، با ارتفاع ۳۳۰۰ متر بلندترین و پر آب ترین چشمه مشرف بر  دشت تهران باشد. آبی که از زیر میدان تجریش عبور میکند، سرچشمه پاکش، چشمه نرگس است ‌
از دیدن آن سیر نخواهید شد، بشتابید به دیدارش، که دیدنی و دلبُردنیست.

نزدیک قله، همان جایی که ابر سفید خوشگلی بر روی جان‌پناه ، جا خوش کرده بود،آخرین میله راهنما که در زمستان ها کمک حال کوهنوردان هست، خاطره ای همچون  همان ابر سفید در ذهنم جاری شد.
بیست ساله بودم و سودای قدرت و استقامت، به همراه پدر عازم قله بودیم که نزدیک های قله، بابا، قدم تیز کرد و سمت قله رفت. هر کار میکردم، توان بدنی ام، آن‌قدر نبود که پا به پایش شوم و بدنم اجازه نمیداد گام هایم را سریع کنم. مدعای قدرت جوانی بودم و به پای پدر نمی‌رسیدم!! عجب. اما بابا کنار آخرین میله ایستاد، پا بر قله نگذاشت، تا به او رسیدم و با هم به قله رفتیم.


اکنون تا میرسم قله، لحظاتی بعد، عزم برگشت میکنم. ما همه خاطره شدگان فرداییم که امروز را دریابیم تا دُریابیم. در گذشته من این بودم و آن نمانیم که امروز چه هستیم؟


فکر کنم برفی که امسال بر کوه های مرتفع تهران مانده، به برف سال بعد خواهد چسبید.
با تله کابین هم میتوانید نظاره گر این حجم از برف باشید.

@parrchenan

چشمه نرگس
نرگس به راستی اشک کدام عشقی در این تهرانی که هر روز آن را میبینی؟
مژده کدام خبری بر عاشقی که اینگونه اشکانی؟
تهران وامدار توست.
تو که پاک‌ترین چشمه آنی.
تمان دخترکان این شهر
پاکی تو را در ضمیر دارند.
اشکان و زلال بمانی.

@parrchenan

تماشا

قله وَرَوشت۴۰۲۰ متر
ده سال قبل بود که گروه عزم صعود به قله را کرد، رفتم که کوله ببندم، بابا گفت من و داداشت میریم، تو با مامان بمان.
از آن تاریخ ده سال گذشت، تا که این تعطیلات با گروه دوست قوی اراده ام، حسین علوی،قله را صعود کردم.
منطقه وروشت، حفاظت شده است و از آدمیان زخم کمتری خورده است. منطقه بینهایت سبز و هزار رنگ بود، گلی به گلی دیگر، رخ افشانی میکرد.
و پروانه ها همچنان از تهران تا قله، با ما همراه بودند.
دشت و دامن کوه، هزار نقش بود، حدس قوی میزنم، طراحان فرش، الگوی ذهنیشان را از دشت و دمنی این چنین در فصلی این‌گونه الگو برداری کرده اند. طراحان فرش ماهی،   ارادت بیشتری به گل‌های ریز دارند و طراحان نقشه، ارادتمند گل درشت ها هستند‌.
منطقه پر از گل گاو زبان بود و بعضی از اهالی مشغول چیدن بودند.
همنوردان ما هم گاهی تُکی به ماجرا میزدند.
من با سبزی کنی کوهنوردان، به نیت، خانه و فک و فامیل، همراه و همدل نیستم ، اما در دامن طبیعت، تلاش میکنم، مزه حضور را بچشم، تخم مرغ تازه را با سیرک و تره کوهی تازه کنده شده پخت کنی و مزه لحظه حضور را بچشی.
در همین حال و هوا بودم که بیتی از سعدی به سراغم آمد:
 تنگ چشمان نظر به میوه کنند
ما «تماشا» کنان بستانیم

تنگ چشم و تماشا، به گونه ای متفاوت برایم باز تعریف شد.
 تنگ چشم یعنی افق دید، آرمان و هدف و ایده ای محدود، و 
تماشا کنان، یعنی افق دیدی بی نهایت، تمام ناشدنی، حیرانی ، در واقع اید آلیست شدن و در حیرت، سرگشته شدن.
سعدی دو تعریف برای انسان ارائه کرده است. وقتی هدفی مشخص داشته باشی، به دنبال آنی و عارفان گفته اند:
هر چه در طلب آنی، آنی.
مثلا اگر تو هدفت را یافتن قارچ یا والک یا سبزی های کوهی تعریف کنی، همه وجودت تحت تاثیر این هدف قرار خواهد گرفت،پس آنگاه شاید از لذت شمردن گلبرگ های یک گل ناخنی آبی نازک تن محروم بمانی، از این که گلی با پنچ گلبرگ بیابی، شاید غرق در شعف نشوی. از پرواز بذرهای قاصدک، دلت، خیالت، روانت با او پرواز نکند. از نوشیدن شهد گلی توسط پروانه ای، حیران نشوی، از دیدن چشمه ای، بغض آلود نشوی.
 اما نگاه تماشا، همه اینها را دارد، تو آمده ای حیران شوی، از قفس تنگ عادت، زندان خوردن و آسایشگاه اهداف مشخص درآیی و به آسمان آبی حیرت، رهایی از خوردن، و سرگشتگی بی هدفی و نامشخص ورود کنی.
 تماشا کلمه ای عجیب در زبان عربی است.
تماشا یعنی در حضور دیگری و در حال راه رفتن و نظاره کردن منظره ها را گویند.
تماشا، فُرادا نشدنی است. 
بیخود نبود که شاعر، به آن سوگند خورد
 به تماشا سوگند.

ساعتها در ترافیک و در ماشینی تنگ گوله شدن،  به هیچ هدفی نمی‌ارزد، جز تماشا، هر چه از تماشا، عدول کنی، همانی، آنی، محدود و کیست که در انتخاب  بین نامحدود به محدود، دومی را برگزیند؟


 روی قله ای بودم که ده سال پیش پدر، در آن حضور پیدا کرده بود و اینک نیست. پروانه ها از این سمت قله سمت دیگر کوه پرواز کنان بودند. کاش پر در می آوردم و با آنها به سمت دیگر کوه پر میکشیدم.
فرصت تماشا محدودست، محدود تر از آنچه فکر کنیم.
باشد که لحظه لحظه عمر تماشایی باشیم و شویم.
آری هر چیز که در جستجو آنی، آنی
 و من تماشایم.


سوره تماشا


به تماشا سوگند
و به آغاز کلام
و به پرواز کبوتر از ذهن
واژهای در قفس است
حرفهایم مثل یک تکه چمن روشن بود
من به آنان گفتم
آفتابی لب
درگاه شماست
که اگر در بگشایید به رفتار شما می تابد
و به آنان گفتم
سنگ آرایش کوهستان نیست
همچنانی که فلز زیوری نیست به اندام کلنگ
در کف دست زمین گوهر ناپیدایی است
که رسولان همه از تابش آن خیره شدند
پی گوهر باشید
لحظه ها را به چراگاه رسالت
ببرید
و من آنان را به صدای قدم پیک بشارت دادم
و به نزدیکی روز و به افزایش رنگ
به طنین گل سرخ پشت پرچین سخن های درشت
و به آنان گفتم
هر که در حافظه چوب ببنید باغی
صورتش در وزش بیشه شور ابدی خواهدماند
هر که با مرغ هوا دوست شود
خوابش
آرامترین خواب جهان خواهد بود
آنکه نور از سر انگشت زمان برچیند
می گشاید گره پنجره ها را با آه
زیر بیدی بودیم
برگی از شاخه بالای سرم چیدم گفتم
چشم راباز کنید آیتی بهتر از این می خواهید ؟
می شنیدم که بهم می گفتند
سحر میداند سحر
سر هر کوه رسولی دیدند
ابر انکار به دوش آوردند
باد را نازل کردیم
تا کلاه از سرشان بردارد
خانه هاشان پر داوودی بود
چشمشان رابستیم
دستشان را نرساندیم به سرشاخه هوش
جیبشان را پر عادت کردیم
خوابشان را به صدای سفر آینه ها آشفتیم

سهراب سپهری

@parrchenan

قله لتمان

یکی از محاسن کوهنوردی، آن است که آدمی به زوایای پنهان و نهفته و توانایی هایی که در کُنه خود دارد آگاه میشود. انصافا این چیز کم و کوچکی نیست و شاید، بزرگترین تجربه کوهنوردی باشد.
اینکه تو در شرایطی که وجود دارد، چگونه خود و همراهانت را مدیریت میکنی. این که برای یافتن راه حل تا چه مقدار، زوایای گم ماجرا را می یابی، و چشمانت تا چند متر آن سو تر را میبیند و ارزیابی میکند.
این هفته کوهنوردیم، همراه با تجربه متفاوتی بود.
این که فهمیدم، بغیر از کودک درون و خر درون و والد درون و از این حرفها
 گربه درون هم دارم
 چرا که مسیر های گربه رویی کشف میکردم که راه حل موقعیت آن لحظه را در بر داشت.

 یکی دیگر از نکات کوهنوردی، 
 اتکا به خود و وجود خودت است. تو مجبوری به پاهایت و دستهایت اعتماد کنی. 
 مجبوری به «خودِ خودت» اعتماد کنی.
این اعتماد و اتکا به «خودِ خودت»
 را ما ایرانیان بخصوص زنان این سرزمین سخت نیازمند به فهم آن هستیم و هستند.

@parrchenan

درختی کهن در دره هریاس سولقان

چند روز پیش متن قشنگی از درخت خواندم:
هر درخت گیسو خداست.


بعد از این جمله که از عطار خواندم : باران خنده خداست.

بسیار بر دلم نشست.

پیمایش دره هریاس و صعود به قله آسیاب بادی ( لتمان)توسط دانشجویان دانشگاه بهشتی

@parrchenan

pejman mousavi:
#لیلیت_تریان از زنان پیشگامِ مجسمه‌سازی در ایران در سکوت خبری درگذشت.#ارامنه‌ ایران در خیلی چیزها پیشگام بودند،او هم یکی از همان پیشگامان بود 
PejmanMousavi

📡 @VahidOnline

صبح خبرش را خواندم.
نزدیک به دو سال پیش بابت خانم مسنی که لیلیت در خانه اش به او پناه داده بود، پایم به خانه اش باز شد.
گزارش آن روزم را نوشته ام که در ادمه لینک آن را میگذارم.

 دعوت به نوشیدن قهوه کرد
 ادرس دقیق اش یادم رفته بود، قرار بود با آشنایی یک روز مهمانش شویم و قهوه اش را نوش کنیم.
 اما اهمال کردم و بعد تر فراموش کردم.
دوستی بهم یاد آوری کرد که یکی از عکس‌های پروفایلم هم در مجاورت با اوست.
هم نفسی با او را از دست دادم.
روح هنرمندی را از نفس او فهم کردم.

@parrchenan

قله کولکچال۳۳۵۰ متر

در کوه هستیم و « باز، دوباره» دارم از دوستْ درخت محبوبم عکس میگیرم. همنوردم می پرسد خسته نشدی این قدر از این درخت عکس گرفتی؟

یاد افکارم در کوه‌نوردی هفته پیشم می افتم. برف و آفتاب سنگینی حاکم بود و ما به آرامی در حال صعود بودیم. لحظه خاصی از خود. اینکه هر گام، یک نئشگی و یک لذت مخصوص خود تولید می‌کرد و تو را پر از سرخوشی میکرد و اینکه من بارها این فضا را تجربه کرده ام، پس چرا « باز دوباره» همان لذت به سراغم میایید. و دوم اینکه تجربه های قبلی ام چیز خاصی جز چند تصویر،در وجودم بر نمی انگیزاند. گویی که اصلا نرفته یا نکرده ام. در تاکسی نشسته بودم و در حال بازگشت. آن نئشگی که صبح در برف داشتم و به آن فکر میکردم دیگر نبود، گویی که اصلاً اتفاق نیفتاده است.

گویی همان لحظه و همان دم است که ارزش دارد و چون گذشته شد، تنها از آن تصویر می مانند. پس مجبور به تکرار و نو کردن هستی تا در لحظه بمانی و نشئه شوی. نمیدانم من اینگونه هستم یا دیگران نیز هم.
اما پاسخ دم دستی که برای این حال دارم، شیمیایی خون بدنم است. در لحظه حال، خصوصا که با فعالیت شدید بدنی همراه است ،شیمی خونم دست خوش تغییر میشود. ولی آن تصاویر در ذهنم که به آن گذشته و خاطره نیز گفته میشود، شیمی خونم را تغییر نمیدهد و یا بسیار کمتر تغییر میدهد.
شاید فهم فلسفه کوهنوردی برایم این سخن را به ارغوان اورده که: سهیل در لحظه حال، همان لحظه که شیمیایی خونت، در سرخوشی است، زندگی کن.

به گردنه کولک رسیدم و دوستانم از ادامه دادن راه انصراف دادند، مدتها بود با خودم مواجه نشده بودم و تنها به سمت قله گام برداشتم یک گروه پنج نفره یک گُرده جلویم بودند که از آن‌ها جلو زدم، اکنون خودم بودم و خودم. صدای قدمهایم، صدای شکستن برف زیر پایم، صدای نفسهایم، صدای باد و صدای برفی که گاهی باد تغییر جهت میداد و انها را بصورتم میزد.
زمستان و برف و کوهستانش را دوست دارم، چرا که خودم را با وحشی خودم آشتی میدهد.

@parrchenan

صعود زمستانی شانه شرقی ۴۰۵۰

برف کوبی سنگینی کرده و بر روی گردنه چادر زدیم.
آفتاب بسیار دلچسبی بود و دلمان نبود داخل چادرها رویم. آفتاب در حال غروب و بر ستیغ کوه سمت مغربمان، آخرین تشعشعات خودش را بر ما می‌پراکند، دلم نبود نباشد، به گرمایش دلْ خوشم بود، رو به او فریاد زدم، نرو، نرو بمان. گوش نکرد.
نماند.
یاد شیفت قبلم می افتم
نیمه شب حول و حوش ساعت دو و ربع شب بود که زن، زنگ زد. میگفت خودش مشاور است و میداند که اینگونه نباید کند، اما چرا میکند را نمی‌دانست، افکار خودکشی داشت و در آستانه انفجار. همسرش به او خیانت کرده بود و میخواست از او جدا شود، اما زن، بی‌نهایت عاشق بود، عاشق همسر خیانتکارش.
دلش به او می‌گفت بمان.
چهار تا دوازده دقیقه صحبت کرد و چندین بار او را باشخصیت اول کتاب تصرف عدوانی مقایسه کردم. وقتی که دور آخر گفتگو تمام شد، گفت اینک آرام شده و بعد از مکالمه، میخواهد برود تصرف عدوانی را دانلود کند و بخواند.
کوه آتشفشان خاموش شده بود.
دلش به سمت «خوب نمان»، برو، حرکت کرده بود.

آفتاب ما هم نماند و در کسری از دقیقه کفشهایم یخ زد و چندین درجه دما افت کرد. تا آفتاب روز دگر، دمای چهارده درجه را اکنون که در چادر درازیدم ، در حال تجربه هستم و به امید دیدار آفتاب و دل بستنی دیگر به او شب را می‌خوابم.
دلبند اما اگر رفت، گو برو، نباش

صبح از چادرهای سردمان، چادری که حتی نفسهایمان را به پودری از یخ تبدیل میکند بیدار و عازم قله میشویم. گرمای مطبوع آفتاب به ما می‌ تابد، همنوردم میگوید باید شب لرز سرما تجربه کرده باشی تا لذت لبخند آفتاب را بفمی.
شایدمیترا پرستی گذشتگانِ سرزمین از همین لبخند گرمابخشش شکل گرفته باشد. حتی اگر میتراپرست هم باشی، آفتاب میرود و شب سرما فرما میرسد.
حتی آفتاب، قرار نیست بماند،
همین که لحظه بودنش را لبخند زنیم، ما را بس.
خوشبختی شاید، درک همین نمان و برو باشد.

@parrchenan

صعود به قله دماوند از رخ شمال شرقی

ده سالی بود که از رخ شمال شرقی، قله دماوند را صعود نکرده بودم. کل و قوچ های دماوند، دیگر از آدم ها نمیترسند و این نمیدانم خوب است یا بد! و در عوض کلی قوچ دیدیم که پا به پای ما در دامنه های دماوند جست و خیز میکردند.
یک نگاه و سوال کلی در زندگی ام دارم که با این سئوال از خود شروع میشود:
که چی؟
و در اغلب قالب موارد این سوال جواب ندارد، برای فهم این سئوال باید با مفهوم مرگ اُخت شده باشی و و شاید روزگاری به صورت کامل این سئوال و فضای ذهنی را نوشتم.
چه شد که یاد این فضای ذهنی ام افتادم؟
اخرین باری که قله را از این رُخ صعود کردم، با همنوردی و همقدمی بابا بود و کلی خاطره از لحظات صعودمان به ذهنم هجوم می آورد. اهل قبرستان رفتن نیستم و قله جایی است که حسی از همه خاطرات با« اویی که» دیگر نیست با همه وجود بر من محیط میشود، و قله فضایی پر از عاطفه و احساس میشود برای کسی که حال روی زمینش با قله اش، به دلیل ارتفاع زیاد، کمی اکسیژن و فعالیت جسمانی سنگین ،بسیار فرق دارد.
زمانی با او بودی و اکنون نیست و تو نیز نیست خواهی بود و به آن سئوال باز فکر میکنی:
که چی؟
یاد شب مانی پس از صعود به قله می افتم. با بابا در یک چادر دو نفره نزدیک جان‌پناه خوابیده بودیم. او در کیسه خواب گرم من و من در کیسه خواب نه گرم او. بهش کلی اصرار کرده بودم که کیسه خواب خوبی برای خود تهیه کند و اما قبول نکرده بود با این استدلال که من لازمم نمیشود.
نیمه شب لرز یا همان سگ لرز به جانم افتاده بود، بیدار شدم در حالیکه در این چادر دو نفره بابا رویش به صورت من و فاصله ده سانتیمتری بین ما بود و حجم عظیمی بوی سیر را با خروپف غلیظ به صورتم حواله میکرد. کفری شده و بیدارش کردم گفتم دارم می لرزم. در نهایت یک پتو نجات را دور کیسه خوابم پیچید و خوابیدم و من تا صبح باز لرزیدم.

قدر لرزهای آن سالم را دیروز دانستم. و چقدر شیرین بود برایم.
ای کاش باز همان گونه می لرزیدم و حرص می‌خوردم از بوی بته بته سیر هایی که خورده بود.

دماوند به عنوان اسطوره ای ترین کوه فلات ایران زمین، کوه قاف یا البرز کوه ارزش جنگیدن و لمسیدن را دارد. به نظرم کسانی که سودای مهاجرت از سرزمین را در سر می پرورانند در برنامه های خود امادگی جسمانی صعود به این اسطوره هنوز به جا مانده از گذشته دور را بگنجانند، تا ودایی خاص و یونیک و یگانه با مادر _ سرزمین خود داشته باشند.

هنگام برگشت از کوه فهمیدم ما( من و دوستانم) جز فسیل شدگان کوهنوردی هستیم. کوهنوردانی که بار خودشان را خودشان بر دوش می‌کشند.
کوهنوردان امروزی بارشان را تا جان‌پناه قاطر میبرد و آنها چون تروریست های سبک بال سمت بالا حرکت میکنند. نگاه و نقدی جدی بر این تغییر سبک کوهنوردی دارم.

به این صعود و این قله نیاز داشتم. کلی دردها و غم های وَرم کرده در روانم را،حکم های هنوز مختوم نشده دادگاه وجدانم را
در وَرمگاه ایران زمین با مادر سرزمین خود شریک شدم و به او سپردمش تا در کجای تاریخ به بیرون پرتابش کند.

شما را به تماشای عکسها دعوت می نُمایم.
@parrchenan

برنامه کلون بستک سرکچال شانه شرقی

کوه را دوست دارم،
چون خاص است، چیزهای عجیب و غریب میبینی از هر آنچه فکر نمیکنی.


قرار شده با دوستانم خط الراس کلون بستک سرکچال شانه شرقی را اجرا کنیم. مسیری طولانی و سنگین با چندین قله بالای چهار هزار متر.
ابتدای مسیر کفش یکی از دوستانم کامل خراب میشود و امکان راه رفتن را به طور مطلق از او میگیرد.
چند کوهنورد در حال بازگشت از برنامه خود هستند. موضوع را با آنها در میان میگذاریم.


در تاکسی نشسته ایم و در حال رفتن به سمت گردنه دیزین. حرف می افتد که دریوزگی یکی از مراحل رشد در عرفان بودایی است. از آن حرفهای تاکسی بازی. حرفی گفته باشی که فقط گفته باشی.


کوهنوردان بازگشته از برنامه کفش پاره دوستم را میبینند.
دریوزگی می آغازم.
«شما کفش اضافه احیانا در ماشین تون دارید؟»
«شماره پاش چنده؟»
یکی از آنها بود که پرسید.
و این شد که اتفاق عجیب کوه هویدا شد.
کفشش را درآورد و به دوستم داد!!
و خود پابرهنه شد و به تهران رفت.
فکر کنید در تهران از ماشین پیاده میشود و پابرهنه سمت منزلش می‌رود.
اتفاق عجیبی بود از آن نوع چیزهایی که فقط و فقط در حوزه روابط انسانی اتفاق می افتد.

برنامه لحظات پایانی آن است و ما در دل شب گم شدگی خود را با یافتن پاکوب اصلی باز پیدا میکنیم.
۱۴ ساعت برنامه طول کشیده است و خستگی در تک تک سلول ها هویدا شده است.
اما یک رضایت عمیق درونی در چهره موج میزند.
با خودم فکر میکنم چرا؟
شاید
چون از عهده کاری که برای خود چیده ای راضی هستی و قلمرو توانایی ات را تا مرز ناشناخته هایت کشف کرده ای.
parrchenan@

صعود به قله یخچال و‌ سرماهو

هفده سال پیش بود، تازه وارد دانشگاه شده بودم و قرار بود به کسانی غیر از دوستان کوهنورد پدرم، اعتماد کنم و با گروه تخصصی کوهنوردی دانشگاه تربیت معلم، عازم شناسایی قله آزاد کوه از مسیر وارنگه‌رود شویم.
این هفته همان منطقه بودم. در این هفده سال بارها و بارها از مسیرهای مختلف قلل دور و بر این دره بلند و دراز رو صعود کردم.
و صعود این هفته را به همراه کسی که اول بار به همراه او به شناسایی منطقه در هفده سال پیش رفتیم، در آن‌جا بودم.
زود گذر از عمر، گویی چیزی دیگر نیست.

در چهل روزگی تابستان و گرمای مرداد، بارانی تابستانی بر ما زد و منطقه را سرد تر و دل خواه کرد. بطوریکه شب ار سرما بیدار شدم. قله یخچال و‌ سرماهو را در لحظه دیدار شب با انتهای روزی که دیگر خسته بود را صعود کردیم و تا به چادر ها برسیم، شده بود دوازده شب.
چند ساعت پیمایش شبانه چاشنی این برنامه بود.
از دره شیر کمر بالا رفته و از خرسلک فرود آمدیدم.
اول بار که از خرسلک گذر کردم فکر کنم ده سال پیش بود، دره ای پر از گیاه و آبشار. اما اینک گیاهان انبوه اش را دام هایی که در منطقه بودند، خورده بودند. در مسیر دره پر از گاو و تاپاله های آنها بود. حال انکه زمانی محیط بانی سوتک اجازه هیچ چرایی در منطقه نمیداد. ارتفاع علفهای آنجا گاه بیشتر از قد آدمی میشد. ده سال پیش در همین دره خرسلک مردی در حال شکار پرنده بود و با دیدن ما، آنچنان فرار کرد که ما ترس از جانش داشتیم که از آبشارها پرت نشود و اینک اما در همان جا که مرد شکار چی از دیدن ما فرار کرد، یورد گوسفندان شده بود.
اولین مواجهه نزدیکم با خرس در همین دهلیزها بود و اکنون گاوها یی که چرا میکنند.
گَلهای چند ده تایی کل و میش را در این کوه ها دیدم و اکنون گله های چند ده تایی گوسفند و بز بود که در منطقه بود.
ای کاش محیط بانی سوتک این مقدار بی خاصیت نشده بود. گوشت کیلویی شصت هزار تومان قطعا هر چیزی را خریدنی میکند. حتی محیط بانی ها را.
دیروز در مواجهه و قیاس این هفده سال از خودم پرسیدم فرق روحانی با احمدی نژاد در حوزه محیط زیست چه بود؟
هیچ اگر منفی تر نبوده باشد.
ما هیچ
ما نگاه.
parrchenan@

قله خلنو

نزدیک گردنه ورزا هستم. از دوستان همنورد، اجازه گرفتم که برای لحظاتی موسیقی موبایلم روشن باشد. ارتفاع 4000 متری و حس خاص حضور در ارتفاع، جو وجودم را فرا گرفته است. فرمان وجودم در دست عواطفم افتاده است. دو سه ماهی بود که کوه نرفته بودم. کوه خودش را از من پوشانده بود. ارتباطم را با گل‌های رویش یافته پس از برفآبهای ستیغ چکادهای بلند، با نازک دخترکان گلِ فراموشم مکن، با دست نوازش باد کوهستانی، با چشمه های زلال کوه ها، از دست داده بودم. گویی با من قهر شده بودند. دعوا گرفته بودند.
نزدیک گردنه، هوای همه لحظات خاص عمرم به سراغم آمده بود و گروهی دیگر در حال فرود بودند. یکی از آنها، همنورد قدیمی پدرم بود. شناختمش. شناخت مرا. تسلیتی گفت و رفت و مرا گذاشت با انبوه خاطراتم که همچون باد بر وجودم وزیدن گرفته بود. ناخدای کشتی وجودم را عواطفم می‌ربود و تلاش میکردم آن را دوباره به فرمان آورم.

آمدنی داریم و رفتنی، خاطره و حس خوب از خود بسازیم. قدر بدانیم، آنچه دیگر دستمان نخواهد آمد.
در غروب کوهستان و پس از صعود قله خلنو،در کاسه زیر قله چادر زده بودیم و وجودم را بر همه وزیدن های بودن به از نبودن، خاصه در بهار، سپرده بودم. با خود اندیشیدم، عهد خود را با چشمه ها، گلهای ریز فراموشم نکن، با باد ارتفاع های بسیار بلند، فراموش نکنم.

parrchenan@

خط الراس دارآباد به توچال

با دوستان هماهنگ کرده بودیم خط الراس دارآباد به توچال را پیمایش کنیم. بعد از مدتها کوله سنگین بسته بودم که در قله توچال شب مانی کنم. از مسیر دراز لش به سمت دارآباد رفتیم و شیب تندش، نفس گیر بود. در قله داراباد با توجه به زمان بندی، دوستان از ادامه دادن مسیر منصرف شدند و من تهنا( تنها) تیغه و ادامه مسیر را پیمایش کردم. روی تیغه بودم و خاطرات با پدر، بر من چون باد روی تیغه، هجوم میاورد. اخرین باری که روی تیغه بودم، با پدر بود. هفته قبلش گفته بودم، این مسیر را خواهم رفت و او هم اعلام امادگی کرده بود، اما گفته بودمش: شما نمیتوانید. خیلی بهش بر خورده بود، : پسر من تو را کوهنورد کردم حالا... چند روز بعد مادر آمد و گفت: بابا ازدستت دلگیر است. پس با هم آمدیم. وسط های تیغه بودیم که بابا سقوط کرد و زخمی شد. خودم را رساندم بالای سرش و کیف کمک های اولیه را در آوردم و زخمهایش را بستم، گفت این را هم اوردی؟ نگاهش کردم.... نگاهم کرد.

دیگه تیغها تمام شده است و احتمال خطر کاهش پیدا کرده. فکر نمی‌کردم، این برنامه تهنا( تنها) بیاییم، اما، روزگارست دگر، با هر چی به تو میفهماند، آنچه فهماندیست. سیاه بند را رد میکنم. چون تنها بودم، مجبور شدم دقت بیشتر و احتیاط کنم و آثار خستگی در پاهایم، نفسم، جسمم، مشهود شده است. تازه متوجه میشوم وقتی تهنا( تنها) نیستم بی باکم، یکه تازی میکنم، امید به دوستان دارم گویی، امید به جمع. و کلی حرف فلسفی و عرفانی و دینی به مغزم هجوم می‌آورند. خسته هستم و حوصله فکر کردن ندارم اما از آن همه تهاجم، یدا.. مع الجماعت در ذهنم ماند. ساعت شش عصر است و باد خنکی میوزد و من نزدیک قله توچال هستم. بشدت خسته شده ام، باورم نیست اینگونه خسته شده باشم. به قله نگاه میکنم و التماس میکنم زودتر برسم. شاید ده سالی میشد که به اینگونه التماس از قله، دُچار نشده بودم. یاد خاطره اولین صعود به توچال با پدر می افتم. سیزده چهارده بیش سنم نبود. پدر آماده و براق بود و زودتر رفته بود رسیده بود قله و مرا میپایید که برسم به قله و من التماس قله میکردم که کوتاه تر شود، که نزدیکتر. و به بابا نگاه میکردم و با خود میگفتم، چگونه او این قدر سر حال است. به قله میرسم، تمام شد. به قله میرسم، پدر دستم میدهد و بغلم میکند.
دوازده ساعت از پای دارآباد تا قله توچال طول کشیده بود. یک نفر دیکر جز من در قله هست، چای کوهی با نبات میگذارم و با هم مینوشیم. یک نیمرو میخورم و میخوابم. سیزده چهارد سال بود در قله توچال، شب مانی نکرده بودم، یک زمانی که دانشجو تربیت معلم بودم با دوستان می آمدیم، میکائیل ،غول کوهنوردی زمان ما بود، حال میکردیم او را ببینیم، خدایش بیامرزد. این روزها کمتر کسی میکائیل را یادش هست. شب از نیمه گذشته است که یک خانم و آقا در باد تند شبانه توچال، به قله میرسند. تنها نباشی، باد تند را هم حریفی. ماه تازه طلوع کرده و از پنجره جان‌پناه، سر برون اورده است، داخل فضای کوچک جانپناه گویی نقره پاچیده اند، همه چیز مهتابی است، دوباره میخوابم و انبوه رویاها تا صبح، می آیند و نمیدانم میروند یا نه. عکس پگاه صبح گاهی قله را از دماوند میگیرم و به پایین بر میگردم.


@parrchenan

دماوند پس از تو

پرچنان:
برای صعود قله دماوند در اول هفته از رُخ جنوبی اقدام کرده بودیم. صبح خیلی زود قبل اذان حرکت کردیم. اواخر ماه بود و هلال زیبا و نازک و انبوه ستاره ها در آسمان شب رُخ نُمایی میکردند. همیشه این ساعت از شبانگاه و بخصوص سکوتش را بسیار دوست دارم، این زمان سکوتی پر از گفته ها دارد. شروع سپیده و جنب و جوش وحوش و پرندگان لحظاتی از زمان است که می ارزد، برای دیدن و شنیدن آن از خوابت هزینه کنی. در طول مسیر ، یک فضای ذهنی پیدا کرده بودم. این که چقدر میتوانم حضرت حق را شاکر باشم ازدوستان خوب داشتن. در بسیاری از ابعاد زندگی، دوستان خوبی دارم که انگیزه مندند و حضورشان، اثر مثبت در زندگیم گذاشته اند. هوا مه آلودبود و نسبتا سرد و مه اش سنگین بود و دید بسیار کم. از ارتفاع پنج هزار در برف تازه باریده تابستانه، گام بر میداشتیم. در طول مسیر گاهی و بر روی قله یاد و هوای بابا در وجودم همچون گردبادی، برُباید مرا. این اولین قله دماوند پس از او بود. اولین بار با او آمدم اینجا و بارها و بارها با هم تکرارش کردیم. قله دماوند برای بسیاری از آدم های این سرزمین که آن را ادارک کرده اند، زمانی است برای نازکی دل. به خداقوتی که در ابتدای مسیر به یک گروه چهار نفره گفتم و خنده ای سبک و تازه تحویل گرفتم فکر میکنم. اهل کجایید؟ بلوچ. به به، سلام ما را به تفتان برسانید. دماوند این روزها مکانی است که دلها را در آن، هم سو می کند. چرا که فصل صعود تابستانه دماوند از هفته آخر تیر تا هفته اول شهریور است.
***
دو کودک سه و شش ساله داشتیم که برای ادامه کارهای قانونی باید پزشکی قانونی می‌بردیم، با نقاشی کردن، با هم دوست شدیم و کلی خودی بودن را با هم تجربه کردیم. نقاشی و‌هنر ، معجزه ایست برای درک انسان ها از هم. تازگی ها این را فهمیدم. در ابتدا برادر بزگتر بلد نبود حتی خانه بکشد اما در انتها می‌دانست مثلت چیست. مربع چیست. و جمع این دو با هم خانه را تشکیل می دهد. پس از معاینات دکتر، تا دادن جواب ، رفتیم پارک و کلی بازی کردیم، هر دو شان چغر بودند و برای اولین بار پیش بچه ها کم آورده بودم. خنده های خان از آن خنده های دوست داشتنی بود که اصلا از ما دریغ نمی‌کرد. خنده ای در صورتی گرد و گندم گون با دندان های شیری کوچک سیاه و کمی سفید با چشمانی سیاه. حتی عکس پرونده پزشکی اش نیز خندان انداخت. خان، خانی بود برای خودش ، بی دریغ می بخشید خنده هایش. الهی خنده روزگار نصیب خود و برادر بزرگتر اش شود و در مثلث و مربعی خوب عمر بگذارند.

@parrchenan

سی

این که در زمانی اندک، با صدای همایون و موسیقی خوب و در مجموعه ای کهن، برویم و دم از زال و رودابه و رستم و سهراب و اسفندیار، بزنیم وببینیم و بشنویم و در این فرایند، یک راز گشایی از نُمادهای اسطوره کهن را فهم کنیم که در ماهیت فرزند آوری، درد و رنج انسانی و صفت آزادی و اسارت و عشق و عشق و عشق، نویسنده بخوبی، آن را در نمایش گنجانده، است. می ارزد شبی دراز کنیم.
و در آخر با توجه به متن عالی نمایش، و چکامه آخرین، در فضایی احساسی، تو در اندیشه شوی چه خوب که ایران زمین، سرزمین کهن را ترک نکردم. از برای درد و رنج های مردمانش، که پاسخ آن را در عشق میتوانم یافت.
اوج هنر نویسنده و بازیگران، بخصوص، پاکدل( رستم)، در زمانی است که چرایی، ایجاد رنج و درد و خون را تشریح میکنند. بغضی خفه ات میکند که اشکها، در کاهش آن بغض در گلو، اثری نمیگذارد.
از درب کاخ که بیرون می آمدم، در این اندیشه شده بودم که، شاهنامه را شروع به خوانش کنم.
@parrchenan

یادمه برای پایان نامه خودم از کاغذ باطله استفاده میکردم اینقدر به استاد بر میخورد.
آخرش هم گفتن باید سه تا صحافی شده تحویل دانشگاه بدی.
👆👆👆
این هم از آخر آخرش.

سیستم بروکراتیک دانشگاه، قاتل محیط زیست است. از وقتی که پشت ترافیک مجبور میکنه حروم کنی ، از آن بنزینی که الکی مجبوری بسوزنی بری دانشگاه و بیای...

@parrchenan

قرار بود دماوند بریم که به دلایلی کنسل شد و مجبور شدیم همین توچال خودمان را صعود کنیم.
مسیر شیر پلا بینهایت شلوغ بود‌ و واقعا حالم بد شده بود از این ازدحام، در نهایت با دوستان مشورت کردیم و قرار شد از مسیر کمتر شناخته شده ای صعود کنیم. مسیر زیبایی است یال چالون. در دل این زیبایی از بعضی از دوستان، پرسیدم که این مسیر بهتر بود یا مسیر اصلی؟ همه شان گفتند این بهتر است، مسیر زیبایست. کنار آب است و کسی از ابنا بشر در آن یافت می نشود. بعد پرسش دوم را مطرح کردم، پس چرا نود و نه درصد جمعیت از مسیر اصلی، قله را صعود میکنند؟
جواب من، تقلید است. ما مردمانی متفکر و اهل چون و چرا، پرورش نایافته ایم.
توجه شما را به چند عکس از برنامه و توضیحات مختصر زیر عکس جلب می نمایم

@parrchenan

در هنگام برگشت با پدر و دختری آشنا شدم که با تله کابین آمده بودند ایستگاه هفت و از آنجا قله را صعود کردند. با باران کلی حرف زدم, از نوع کودکانه و مخصوص به خود( آنهایی که مرا میشناسند میدانند)در نهایت دوستم قاطی کرد و گفت: باران، سهیل را بدیم سگا بخورند؟ باران شش سال و نیمه گفت: نخیرم، مال خودمه، دوست خودمه😊😊😊. الهی کوهنورد بشود و سایه پدر و مادرش بالای سرش مستدام.

@parrchenan

قلل هم هن پیرزن کلوم مهرچال

قله پیرزن کلوم و مهر چال
این هفته از سمت گرمابدر قلل هم هن، پیرزن کلوم، مهرچال(۳۹۱۲ متر) را صعود کردیم و از دره و تراورس زیبای مشرف به آبادی امامه فرود آمدیم.
آخرین بار که این خط الراس را صعود کرده بود، به همراهی مرحوم، پدر بود. یادمان باشد در بودمان، خاطرات خوش رنگ بسازیم، تا در نبودمان، رنگ خاطرهامان، زیباتر کند بود دیگران را.
نرسیده به قله اول، آب همه بچه های گروه تمام شده بود، به همراه دوست چغرم، مهدی در فاصله ای نزدیک یک چشمه یافتیم و رفته از آنجا آب برای خود و دیگران فراهم کردیم. اگر تشنه باشی و ساعتهای بعدی را هم بخواهی در گرما و زیر بار در شیبی تند، تشنه بمانی، اینجایی که من و مهدی دیدیم، قطعاً درنگی از خدا خواهی یافتش.
با تشکر از دوستان قمی که چند هفته است که آخر هفته های خوبی را برای هم،درست میکنیم.

@parrchenan

👆👆👆بعد از پست کودک پروانه ای، انبوهی پیام از خوانندگان پرچنان جهت کمک دریافت کردم، واقعا فکر نمی‌کردم، خزعبلاتم، خوانده شود، بجد سپاسگذارم، امید که بتوانم نقش خوش، رنگ آبی آسمانی در لحظاتی از زمانتان را بنگارم.
از بعضی از دوستان فرصت خواستم تا شنبه، جهت پیگیری، فرصت بدهند. متاسفانه هنوز پیگیری هایمان نتیجه نداده. و پدر هستی ، نتوانسته ابهامات ذهنی مان را بر طرف کند. ما مددکاران این حوزه روشمان آن نیست که تنها منبع مالی به فردی دهیم و دگر کار را تمام شده بپنداریم. تا آخر هفته اگر نتیجه پیگیری هایمان نتیجه داد، با شما خوانندگان جان مطرح میکنم. در غیر این صورت، هستی پروانه را بخدا خواهیم سپرد. در پناه او باشد.😶😶😶

@parrchenan

در روز گرم تهران، با ماشین گشت، بدنبال آدرس پرونده های گزارش شده هستیم.
هستی پروانه در رویاهایی شب قبلم حضور داشت و بعد از یک برنامه سنگین کوه، در خوابی عمیق به سراغم آمده بود و تا صبح ولم نکرد. معمولا روز بعد از برنامه کوه، مستعد گرما زدگی هستم، آب بدنم در طول برنامه کوهنوردی کاهش یافته و اگر حواسم به این موضوع نباشد، روز بعد از برنامه گرما زده خواهم شد. برای دیدار مریض هایمان در بیمارستان، عازم آنجا میشویم. آقا کرم داستان هفته های قبل سرحال بود. از او زود خداحافظی میکنم و بسراغ کودکی که به تازگی از خانواده معتادش جدا شده میروم. زحمتش را همکارانم کشیده بودند و در بیمارستان جهت ترک اعتیاد بستری کرده بودند. میروم، میپرسم شما عزیز۱۲۳ هستی؟ میگوید آری. موز و سیب گرفته بودیم. نایلون را میدهم دستش، میگم ما هواتو داریم، دستی برسرش میکشم، بوسش میکنم، با پرستار صحبت میکنم و همین که میخواهم بروم، با صدایی آرام و ضعیف میگوید: می خوای بری؟مگه نیومده بودی من و ببینی؟
در طول روز گرما کلافم کرده بود، خانه هایی هم که رفته بودیم، سرشار از بوی بود، بوی های ناخوش. همکارانم در ماشین منتظر بودند و همه اینها دست به دست هم داده بودند که از یه جای کار بزنم. از کی، از ضعیف ترین، کلافه گی ام را سر عزیز خالی کنم. به عزیز میگم بیا بریم سر تختت با هم بیشتر صحبت کنیم.
دو تا موز میخورد و سیب ها را لب نمیزند. مادر کودک تخت روبرویش میگوید :«دو شبانه روز درد داشت.
درد تٙرک
و من شبها تا صبح پاهایش را مالش دادم».
عزیز دلش گرفته بود، از خودش و دلتنگیش گفت و در بغلم اشک ریخت. گفتم من نیومدم اشکت رو ببینم. اگر همچنان میخوای گریه کنی بیا یک بازی کنیم. من یه پایت رو میگیرم و هلیکوبتری میچرخونمت. اون وقت مجبوری بخندی. خود را در حال آماده شدن برای اینکار نشون دادم. عزیز که جدیت مرا دید، خندید، تا از همه هم اتاقیهایش نپرسیدم که آیا او جدی میخندد، ساق پایش را ول نکردم.
فردا هم می یای؟
فردا همکار دیگرم خواهد آمد.
خدایا ببخش مرا اگر میخواستم کم کاری کنم.
@parrchenan

کرچان 37800 متر

پرچنان:
این هفته این قله صعود شد.

قله کرچان (3780 متر) در استان البرز-شهرستان کرج-بخش آسارا،بعد از پل خواب، روستای هم جا


منطقه زیبایی است، حسن بزرگ منطقه، بودن در کنار درختان اُروس است. از ظاهر درختان اینگونه می‌توان حدس زد که درختان اروس این منطقه عمری زیاد دارند،(اروس در سال یک میلیمتر رشد میکند)
و در انتهای مسیر پاکوب بالای ده که شاید کمتر از چهل و پنج دقیقه از روستا راه باشد. درخت اُروس بسیار بسیار بسیار کهنی وجود دارد که می ارزد، فقط برای زیارت این درخت، به این روستا سفر کرد.
این درخت نیاز به حمایت دارد.
قدرش بدانیم
تکریمش کنیم
اگر میخواهید بیشتر ، از این درخت بومی ایران، بدانید:

https://fa.m.wikipedia.org/wiki/ارس_(سرده)

در صخر ها و دیوارهای عمودی مسیر، این درختان، چون گلدان های بزرگی که گویی بر هره ها، قرار داده شده اند، خود نُمایی میکنند.


مسیر صعود به قله در مسیر پاکوب کنار رودخانه تا نزدیکی سرچشمه های رود می‌باشد و از آن پس قله ، خود را نشان میدهدو کافیست یکی از یال ها را دنبال کنیم تا به قله برسیم.

زمان صعود تا به قله با احتساب زمان صبحانه، ۶.۵ ساعت می باشد.


@parrchenan

 

 

 فیلم مستر چرچ:

 

پرچنان:
بعضی وقتها دست میکشیم بر سطحی صیقل خورده و ملتفت صافی آن میشویم. اما همین که زیر میکروسکوپ میبریمش، همان نقطه را جور دیگر میبینیم. این فیلم به مفهوم help, نگاهی میکروسکوپ گونه داشته است. سه دقیقه آخر فیلم، این مفهوم پینگ پنگی!!! را که در طول فیلم و در مفهومی کلی تر، در فرایند help ،جریان دارد را نشان داده است.
لطفا مشاهده نماییدش.

@parrchenan

کهتری

پرچنان:
از پشت تپه در آمدیم و بهترین دید از دماوند را مشاهده کردیم. نشستیم و یکی از دوستان، دماوندیه ملک الشعرا بهار را با این منظره از دماوند خواند.
خواستیم عکس بگیریم.
از دو زاویه این دو عکس گرفته شد.
عکسی که آدم هاش کوچک تر هستند را من گرفتم و بعد با عکس بعدی قیاس کردم.
در افق اندیشه ام، گویی ما انسانها، بهتر است در حاشیه قرار بگیریم، در حضور طبیعت و بزرگی چون دماوند، خُردکی ، بمانیم. ما انسانها همان که از طبیعت، فاصله گرفتیم و خود را جزئی از او ندانستیم، در این دویست سال، کلی به آن ضربه زده ایم. ما در مقایسه با دماوند، عمر کوتاهی داریم ، اندازه ثانیه ای از ۲۴ساعت دماوند. ما میرویم و او همچنان می ماند. در این زاویه دید، ملاک دماوند است نه ما انسانها. ملاک، آن زیارت شدنی است که ما برای دیدنش مشعوف می‌شویم. آنی که چون او هست ما رفته ایم. دلیل اوست، برهان اوست و ما اقامه کنندگان دلیلیم. پس در این زاویه عکاسی او برجسته میشود. او مهتر میشود و ما در ظل او قرار می‌گیریم. در گوشه ترین کادر عکس. در زیر سایه اش، کهتری می آموزیم و خوشی و لذتی که بر ما ارزانی داشت را احترام میکنیم.
اما در عکس پایین با آن زاویه عکس، ما گویی خودی هستیم. کاره ای هستیم. از این که کار بزرگی کرده ایم بر خود میبالیم. خود را اندازه دماوند میبینیم.

هر چه از عمرم میگذرد و در مردم در طبیعت در آدمها ،در سفر ، عمر میگذرانم، خود را کوچک تر میبینم و زاویه دیدم، آن است که در حاشیه عکس ها قرار میدهم، خود را و آدم های اطرافم را.
ما حاشیه ای بر طبیعت هستیم. متن اوست.

@parrchenan

دشت لار نود و شش

پرچنان:
پنجشنبه و جمعه قبل از رمضان، یک پیمایش و دشت نوردی از ابتدا تا انتهای دشت لار داشتیم. دشت همچون سالهای گذشته پر از جمعیت و ماشین و رمه نبود. و گویی بعد از سالها، اکنون فقط از پانزده خرداد تا پانزده شهریور اجازه ورود میدهند. گویا سازمان محیط زیست به آن اقتداری که باید می داشت، رسیده است. از خانم ابتکار تشکر می نمایم. از گرمابدر و گردنه خاتون بارگاه، وارد دشت شدیم و از زیر کوه گل زرد پلور خارج شدیم.
چیزی که از این سفر، شاید در خاطرم حفظ کنم موضوع یک سگ بود. ما در طول دشت پیمایی به سه سگ برخوردیم و در نتیجه ، از خوراکی هایمان به آنها دادیم، یکی از همنوردان، برایشان اسم گذاشت: رها ،وفا، صفا. سگها ما را تا انتهای دشت، همراهی کردند. گاهی دنبال فاخته های آواز خان در دشت میکردند و خوش و سرحال بودند. در انتهای دشت، رها سگی دید و به آن حمله کرد. به ناگاه، آن سگ که تا حدودی توله نیز بود، از بین آن جمعیت ده بیست نفره از آدمها، به بغل من پناه آورد و آمد رفت زیر دست و پایم. من در بالادست چشمه نشسته و به کوله تکه داده بودم، یک آن دیدم، این سگ آمد. در نهایت مجبورم کرد، رفتم رها را دعوا کردم.

@parrchenan

صعود زمستانه توچال امسال ما

 

 این هفته به همراه دوست ، باصفای ده ساله ام دکتر محمد رافعی  قله توچال را صعود کردیم. شب را در پناهگاه شیرپلا بودیم و صبح جمعه ساعت 10.20 قله بودیم.(هزینه شب مانی پناهگاه 10 هزار تومان می باشد)

 نزدیک های قله یاد صعود های هر ساله زمستانه  توچال که با بابا انجام میدادم افتادم. یاد برنامه هایی که بدن او قوی تر از من بود و نزدیک قله التماس دعا داشتم و بعضی برنامه ها هم بالعکس. خدایش بیامرزد.

 پنجشبه که با محمد به سمت پناهگاه می رفتیم، کلی گفت و گو کردیم ، از کتاب، از زندگی، از معنایش و کلی کیف کردیم و بهره بردیم، این حرفی که می خواهم بنویسم را شاید هر کسی ملتفط نشود: واقعا لذتی از این بالاتر  نیست  که با دوستی با صفا در کوهستان پر برف، در حالیکه برف زیر پایت؛ قرچ، صدا میدهد از کتاب و  معنای زندگی حرف بزنی ، خودت باشی و دوستت و کوهستان و کلی معنا.

 

خوبی گفتگو در کوهستان این است که جایی خسته میشوی از حرف زدن، یا حرفهایی که باید  میزدی ، زده اید  و دیگر حرفی نمانده، آن وقت  در خود سفر می کنی و سکوت میکنی و به گام برداشتند ادامه میدهی، یا یک موسیقی انتخاب می کنی و با دوستت ان را گوش میدهی.

 این گفتگو از خاصیت های کوهنوردی است که در جایی دیگر سراغ ندارم.

 

 

 

 

 

آن ها

 

 این هفته قله کولچال را صعود کردیم، بازی ابر و آسمان، مناظری دیدنی خلق کرد.

 

 

 

 

 

 

 

برای پرونده ای به جنوب شرقی ترین قسمت تهران می رویم، بچه ها را می گیرم و می بریم، در ماشین دو تا جغله ها گریه می کردند. گروپ گروپ. از اون گریه های بی صدا. نمی دانم با  ساختن آتش چه مقدار میانه دارید. هنگامی که آتش به اوج خود می رسد تقریبا بی شعله میشود و سرخ. انگار که چیزی نمی سوزد. اما حرارت آن تو  را از فاصله ای دور تر داغ می کند و حتی  قدرت جابجایی چوب ها را نداری به دلیل هرم گرما و سوزش ناشی از آن دستانت . در آن حالت ،آتش،  یک صدای ریز و آرامی دارد ، باید سکوت باشد تا بشنوی، گاهی هم جریق هیزمی آن  صدا را بر هم می زند.

 گریه ریز این بچه ها شبیه همین نوع از سوختن بود. و اون جرییق  هیزم اتش هق نفسی هنگام گریه  چون رودش.

 با خودم گفتم باید این بچه ها را بخندانم و با عروسکهایی که در ماشین بود موفق شدم. با گاوی و پستانهای شیر دهش. ( عکسش را در کانال تلگرام پرچنان می گذارم)جغله ترینشان تا رسیدن به مقصد در بغلم نشست و  از دست من ناهارش را خورد و هنگام معاینه پزشکی از ترس دکتر به من پناه آورد( این آخری خیلی حس خوب و عجیبی داشت).

اگر مربی مهد می شدم، فکر کنم از پس کار بر می آمدم. جالبی ماجرا آن بود، وسط  گریه و غریبه بودن بچه ها با من ، گوشیم را ورداشت  یک وب گردی کنم،  جغله گفت می خوای زنگ بزنی؟ گفتم نه. پرسیدم بگذارمش کنار؟ گفت اری.( کودک و توجه به خود را اینجا متوجه شدم، آهای پدر  و مادرهایی که بچه دارید ، حواستون باشه ها).

 دیروز تازه فهمیدم چرا دستور زبان فارسی، برای صفت  و حالت خجالت، از فعل کشیدن استفاده می کند. جغله ترینشون آی خجالت می کشییید. چند دقیقه حتی. بعضی وقتها دست اش را روی چشمش می گذاشت و می کشیییید ، خجالت را.

اما گریه دختر معلولی که مادرش توان نگهداری از او را نداشت نتوانستم بند بیاورم. خدا را شکر این پرونده نصیب من نشد و تنها جابجایی اش  از این ماشین به آن ماشین نصیبم شد.

 

برای پرونده ای به قلب تهران قدیم رفته بودم،  نام و نشان نداشتم، گشتم تا حیاط مد نظر را پیدا کردم،  درست مثل فیلم فارسی ها دور تا دور حوز اتاق بود و اتاق به اتاق اجاره داده شده بود.( همسایه های احمد محمود را یادتون می یاد؟). وارد اتاقکی شدم، دخترک اوتیسمی بود با پدر و مادر شیشه ای، وارد اتاق که شدم، مرد خانواده پشت در بود، هذیانی و توهمی، یکسال بود که از حیات به بیرون نرفته بود، چون معتقد بود، دشمنانش قصد جانش را دارند. اتاق بوی ادرار می داد و چندین تن در آنجا ساکن، کتابی هم بخوابند، سخت جا بشوند.داستان زندگی شان را که تعریف می کردند، کم کم گِرا دستم آمد و احساس نا امنی کردم، دیگه کم کم می خواستم فلنگ ام را ببندم که  مرد بهم گفت: باید این اوراقی که دستت هست را ببینم، اول مقاومت کردم و بعد با ترفندی  خودم را رهانیدم. گاهی که تنها بازدید می روی، اینگونه فضا نا امن می شود.

 

 خانمی اهل آمریکای جنوبی  را زنگ زدند که بایید ببرید خانه امن که مورد خشونت همسر ایرانی اش قرار گرفته. یا این تک جمله به نظرم درخشان پیام را به اتمام رسانید:" آبروی ایران در خطره". این جمله را این گونه تفسیر می کنم که  یک ملی گرایی در این مردمان شکل بسته و قوام گرفته و ما  یی شکل گرفته ، همچون آنهایی. و آبرو داری باید کرد. همچون خانه خود، که برای مهمان بهترین را می گذاریم و همه خانواده بر این موضوع اتفاق نظر دارند. حال خانه ایران است و اعضا، کارمندان چندین موسسه جدا از هم و مهمان، مردمی از آنهایی.

قله الوند به یاد پدر

پرچنان:
برنامه الوند در میان بهت و بغضم پیرامون احد و صمد, دو کودکی که در ضایعاتی آشغالها سوختند و مردند و کشته شدن آتش نشانان شهرم، برگذار شد. الوند کم برف تر از برنامه های قبلی بود و کم باد تر. آن هیبت همیشگیش که با کولاک و باد همراه بود را نداشت. بسیاری از دوستان پیام دادند که دوست داشتند بیایید اما مشکل دارند و نمیتوانند هنورد شوند.
زنده گی روتین و درگیر شدن با آن گویی اجازه زندگی را از خیلی ها دریغ کرده. لحظه ای درنگ برای خیلی ها لازم است. هر وقت از فهم و ادراک شعر صدای پای آب سهراب سپهری عاجز شدیم، زمانی است که برای فرد، زنگ خطر به صدا در آمده است.
کمی درنگ کنیم.

شب در پناهگاه میشان، در جوار حاج آقا صابر از همنوردان سن و سال دار گروه که به افتخار بابا آمده بود خوابیدم. نیمه های شب بود که با خروپف حاجی از خواب بیدار شدم و یاد خاطره ای از بابای خودم افتادم و دوباره به خواب رفتم.
با بابا رفته بودیم دماوند. شب هنگام کلی سیر خورد و داخل چادر خوابیدیم. تو کیسه خوابِ من خوابید، چرا که کیسه خواب من گرم تر بود و راحت تر. من هم در کیسه خواب ضعیفی که قبل ترها داشتم خوابیدم. نیمه شب لرز به سراغم آمده بود و از لرز و سرما بیدار شدم. بابا داشت خروپف میکرد و با اون بوی سیر فوت میکرد بر صورتم.خلاصه بیدارش کردم که یک پتو نجات در کمکهای اولیه دارم. و آن را پیچاند دورم تا صبح کمی خوابیدم.
عکسهای این برنامه در کانال تلگرامی

@parrchenan

عودلاجان و گزارش شانه کوه

 

 

حوالی بازار و در قسمتهای مسکونیش (عودلاجان )بازدید رفته بودماز کوچه پس کوچه های باریک محله ها گذر می کردم. یاد دوران کودکی خودم و خانه آجانم در سرچشمه افتاده بودم.بوی نوستالوژی مستم کرده بود.در نهایت خانه را یافتم.  از بیمارستان بابت مادری که شیره تریاک مصرف می کرد ،گزارش شده بود. خانواده باصفایی بودند.

 از آن قوچانی ها که تریاک جز فرهنگشان هست و دوای دردهای مزمن.خانه که رفتم بوی تریاک پر بود.جویا شدم، کشف به عمل آمد که دودش را به بخیه ها دمیده اند.خانواده به سامانی بود و وقتی  به مرد خانواده گفتم شاید کودک آزاری اتفاق افتاده باشد، یک خنده عاقل اندر سفیه بهم زد که خودم فهمیدم چرت گفتالهی قدمش برای خانواده مبارک باشدخانواده گرمی بودند، عجیب بر دلم نشست.

 اما چیزی که برایم جالب بود، موضوع دیگریست. این خانواده در طبقه سوم یک ساختمان در همان کوچه های تنگ عودلاجان بودند و  از پنجره هایش افق دیدی عالی داشتند.عااالی.بدون مشرفی.از هر کجای کوچه آسمان پیداست و لازم نیست گردن را کج کنی و یا حتی چشمانت را، که آسمان سرک کشیده است در چشمان تو و من چقدر دوست دارم افق دیدم اینگونه باشد. در حد نهایت افق دید چشم انسانی.و برای همین کویر را و بیابان را بسیار دوست دارم.با خودم این خانه را با خانه های الهیه مقایسه می کردم که افق دید در تگناترین حالت خودش است. این منطقه را پیاده یا با چمبر، زیاد می روم و وقتی آنجا در حال رکابیدن یا پیاده روی هستم ، راستش دلم برای آسمان تنگ می شود.به نظرم صفای منظره و دید کوچه های عودلاجان و ساختمانهایش بسیار بیشتر از مناطق  همچون الهیه است.

***

این هفته قله شانه کوه را اقدام کردیم که بدلیل کمبود وقت تا ارتفاع 3550 متری و ابتدای خط ااراس رفتیم.

برای صعود به شانه کوه و در زمستان از مسیر قله میان لالون در روستای لالون باید اقدام کرد.

 

 

 

 

آبک و روته

 

قدم نِه بر

 

 

آسمانم

برف،شیب، صخره

3450 متری

لحظه درنگ(اوج استغنا)

بهمن گاه

 بهمن گاه

 

 مسیر شیب تندی داشت.

عکسهای بیشتر در کانال تلگرامی پرچنان

تیزکوه

این هفته به سرپرستی احمد آقا طاهرجویان قصد صعود به قله تیزکوه از طریق خط الراس را داشتیم که با توجه به حجم زیاد برف و نبود وقت و تجهیزات کافی

 برنامه را در ارتفاع 3070 متری و در روی خط الراس به پایان بردیم.

شب را در قرارگاه پلور با تجهیزات مناسبش ماندیم و صبح زود از طریق خط الراس و گردنه اوج گرفتیم.

 پیش از این این قله را از طریق دهلیز 5سال پیش صعود کرده بودیم که گزارش آن در اینجا هست.

آفتاب درخشان و برف سفید تازه و زیاد

 کلی حالمان را بهتر کرد.

با مهر و انرژی این برنامه ،آلودگی این هفته تهران را امیدوارم بشود سر کرد.

 

 

 

تنهاااایییی

 

 

 

 

 

 

عکاس: آقا فرهاد مقتدر

عکاس: مهندس امیر شجاعی

عکاس : مهندس امیر شجاعی

کرگردن تنها

 

این هفته و در برف آذر ماه تهران قله کلچال را صعود کردم.

 با دوستان از گلابدره و در برفی نو و در هوایی سرد تا پناهگاه کلکچال رفته و از آنجا با توجه به ماندن همنورد در  پناهگاه و تمایل خودم ،به تنهایی قله را صعود کردم.

 

 

 

 

 از گردنه به سمت قله باد بسیار تندی می وزید به طوی که قسمت زیادی از مسیر را طوری حرکت می کردم که گویی در حال هول دادن دربی هستم.

با توجه به شدت باد و کم بودن برف در بالا دست کوه( بر عکس همیشه) از سمت گردنه پیاز چال فرود آمدم.

در دره پیاز چال تنهای تنها بودم و هیچ کوهنوردی نبود

 با خودم و تنهایی  ام، زیر  زُل آفتاب دل انگیز ،هات شاکلتی خوردم و  به حرف بودا فکر کردم که گفت:

 همچون کرگردن تنها سفر کن.

گویی قسمت بعضی از انسانها تنهایی است. هر چند دوستان بسیار و سبز تر از برگ داشته باشند.

 به علت برودت و باد شدید نتوانستم از  گردنه به بعد عکسی بگیرم

***

در جریان برف و سرمای تهران، عکس کودکی که به همراه خانواده اش در زیر پل بومهن چادر زده بودند در شبکه های مجازی پیچید.

 با توجه به شغلم چند تن از دوستانم با بنده تماس گرفتند.

 احتمال زیادی می دهم با همکارانم هم این چنین تماس هایی صورت گرفته باشد.

 در نهایت   غیر سیاسی ترین اخبار صدا و سیما، ( اخبار شبکه پنج ساعت 6.30)

 گزارش مفصلی از پیگیری فرماندار و شهردار و بهزیستی و امداد و... بومهن تهیه کرد و با  چند تن از مردم که برای کمک به این خانواده به منطقه رفته بودند مصاحبه کرد.

  و  در خبری دیگر، پیرامون چادر زدن همراهان بیماران  در خیابان ، عکس هایی منتشر شد و سریع شهرداری واکنش مثبت نشان داد.

این خبرها را که می شنوم به قدرت اینترنت و شبکه های اجتماعی جهت  رو به تعالی شدن و خوب شدن و بهتر شدن حقوق انسانها ایمان می آورم و همچنان به  شبکه های اجتماعی خوش بین تر می شوم.

 

***

 امروز یکشنبه  هفتم آذر رهسپار بیرجند هستیم تا  ادامه مسیر رکاب زنی سال پیش را انجام دهیم.

http://parchenan.blogfa.com/post-843.aspx

http://parchenan.blogfa.com/post-844.aspx

http://parchenan.blogfa.com/post-846.aspx

 

 مقصد نهایی امسالمان کرمان خواهد بود.

 

دو هفته ای پرچنان از نوشتن باز خواهد ماند

فصل های مقدس و قله پرسون

 

بعد از مدتها کوه و قله رفتم.  با آلاله ای ها و دوستان چندین ساله.

قله پرسون را از یال زمستانه صعود کردیم که نیم نگاهی به صعود زمستانه آن داشته باشیم.

 مزه ای خاص داشت. احمد آقا پرتوان ،در قله ما را خربزه ای مهمان کرد. امیر برای صعود تابستان طالبی آورده بود. آقا فرهاد بود و شوخی های معمولمان و پارسا که کنکور داده است و رها بود  و داشت  برای گواهینامه اقدام میکرد.

 گذر عمر را ببین:

 یاد اولین برنامه خودم با پارسا افتادم.

 در کویر بودیم و او کودکی  پنج یا شش ساله بود و اینک او جوان برومندی است.

 امیدوارم در برنامه  و کوه های آینده پیش رویش موفق باشد و البته در شرایط جدیمان دوستی هامان را تحکیم تر کنیم.

دشت هویج یا گرچال آنی نیست که در سالهای دور می دیدی. سبز تر است و درخت کاری شده.

 و البته جمعیت شاسی بلند سوار که دوست دارند ماشین هایشان را امتحان کنند. زمان های دور ما

فقط آدم ها و چهارپایان می توانستند به گرچال برسند.

با تشکر از همه دوستانم که اجازه دادند در برنامه حضور پیدا کنم.

 

***

اول وقت می رسم شیفت.

 پسرک سر کار نرفته.

 و باز خطی در بدن یکی از فرزندانم.

 می گم چرا؟

 میگه آقا:

 چرا من باید بدبخت باشم چرا اون( دیگری از فرزندان را نشان میدهد) اون( دیگری را نشان میدهد) با پرتاب محکم دست به سمتش.

اون دنیا از خدا می پرسم( کمی مکس می کند)

 چرا ما را بدبخت آورد به این دنیا و اون پسرک تو خونه را نه.

 می پرسم ازش.

 بغضی و خشمی در صداش بود .

 

اگر قرار بود آن لحظه یک نفر خدا شناس  را،

کسی که با همه وجود خدا را باور دارد

معرفی کنم. این پسر بود.

 چنان پرسش و پاسخش از خدا را تصویر کرده بود  در ذهن که هیچ شکی در وجودش نبود.

او خواهد پرسید.

 آری او خواهد پرسید.

 ای کاش منظره و تصویری که در ذهنش در برابر خدا قرار گرفته را میشد ببینم.

 کاش نورونهای عصبی بودم.

***

می پرسم از پسرک که صاحب کارت خوبه؟ هفته پیش باهاش رله شده بودی.

 میگه یه جوریه.

 پولداره

 داره با هواپیما میره مشهد.

مرز و تعریف پولداری را از زبان یکی  از آدم های روی زمین فهمیدم.

 

فکر می کنم به شکل گیری فرایند نظریه ها و اقدامات عملی 

زندگی بی طبقه یا اشتراکی در طول تاریخ.

 از مانی تا مارکس.

 و به فیش های حقوقی و به این خط شدید نابرابری امروز مان

***

در مترو تاتر شهر هستیم

و بازارچه زیر خیابانش.

همین گونه چرخ می خوریم تا میرسم جلو یک کتاب

 

 حس یک طرفه

 

کتاب انگاری به خودش می کشید مرا

 از فروشنده که خانمی بود که روی ویلچر نشسته بود ، همراهم پرسید کتاب نوشته شماست؟

 و ایشون گفت آری.

( چند روز پیش خبر قتل معلولین را در ژاپن خوانده بودم و عمیقا ناراحت بودم)

و کتاب را خریدیم

 اشعاری از مهتاب ناظری.

و در پارک دانشجو می خوانیم

مدتها بود شعری اینگونه بهم نچسبیده بود

 

 

ایستاده ام

آبان وار

 به تمنای فرودین حضورت

تا اردیبهشت نگاه

معجزه ای مرداد گونه کند

بهمنِ دستانم را

 و من ایمان بیاورم

 به فصل های مقدس

 

 

سرمای دستانتان را در زمستان به خاطر بیاورید

 تا لذت این شعر را درک کنید

 

 

 

 تو

 برای من

 حسرت بودی

 آرزوی شدی

 و اکنون دست یافتنی

کاش تمام تکامل ها

 مسیر تو تا من را

 می پیمودند

 

 

 و ذهنت سالها درگیر تکامل و داروین باشد

 و شخصی فرایند عشق را از طریق داروین شاعرانه کند

 

 ممنون مهتاب گلی( یکی از همکاراشون اینگونه خطابشون کردند) و من جسارت می کنم و اینگونه مینویسمش

 

 تقصیر تو نیست

 دل من کم طاقت است

 رویت را بر می گردانی

دلم می شکند

 میگیرد می لرزد

نکند نگاهم نکنی باز

به من حق بده

 تو این چنین خوبی و من

 این چنین تو را عاشقم

تکرار می کند

 این حس را

نگاه و لب و احساسم

 

آخرین کوه سال نود و چهار قله آبک3500 متر

 

 

به روزهای پایانی سال نزدیک میشیم

 و این شعر کدکنی چقدر مناسب این روزهامه:

 

آخرین روزهای اسفند است

از سرشاخ این برهنه چنار

 مرغکی با ترنمی بیدار

 می زند نغمه

نیست معلومم

آخرین شکوه از زمستان است

 یا نخستین ترانه های بهار

 

 کلن اسفند هم غم داره هم شادی

 گاهی این وری هستی و گاهی اون وری

 و نمی دانی شکوه است یا ترانه

کلن این شعر کدکنی برام خیلی حرف داره و عجیب با روانم عجینه

 

 سال عجیبی بود برام

 چندین  فرایند مرزی (اگزیستانسایل)را تجربه کردم

 دنیا روی متفاوت خودش را نشان داد.

 صدای سرفه از حالت تعجب برامون شد عادی و...

 من هر سال عکس هایی که انداخته ام را آخر سال مرور می کنم تا آرشیو کنم

 و یک جوری حال و روزم را برام  باز مکشوف می کنه

باری

 یک سال دیگر گذشت و من هنوز عمیقا تنهام و

 دست روزگار شاید تنهاترم کنه

 

 و عطار مرا با وادی استغنا آشنام کرد تا  درهای دیگری بر زاویه فکریم باز شود

 

 خیلی بجا بود در این سن

 عطار ممنون

 

کمی از خود به دور افتاده ام

 امیدوارم سال پیش رو سال روشنی باشه برای همه ما.

 چشم انداز کشور روشنه

 ان شا ا..

 این روشنایی سرایت کنه به زندگی تک تک ما

 

آخرین برنامه کوه را در جوار احمد آقا و قله آبک از سمت گرده برگذار کردیم

 پس از سه ماه پا بروی قله گذاشتم

 ممنونم از دوستانم

 بخصوص امیر شجاعی و داود جلائیان

 که امسال دوستی را برام تعریفی مجدد کردند

بیش از این سخن دراز نمی کنم

 شاید گاهی با نوشته هام غم بر دلهاتون افزودم

 پوزش

 و درنهایت

 آرزوی روزهای خوب برای همه دوستان و خوانندگانم دارم

 

 

 

 

 

 

تسلی بخشی های فلسفه

 دی هم شد دی

 شد  دیروز

 زمستون بی بخاری شده کلن

 کوه های کم برف جذاب نیستند.

 باید کلی ارتفاع بگیری تا به برف سفید برسی

در دی ماه یک کتاب خیلی خوب خوندم

 بنام

 تسلی بخشی های فلسفه

 انتشارات ققنوس

 فلسفه را ساده کرده بود اما احمقانه نه.

 نمی دانستم نیچه کوهنورد بوده

 میخوام حالا کتاب نیچه  نوشته استرن رو بخونم

 اینقدر بهش علاقمند شدم که خود نیچه برام سوال شده

 قسمتهایی از

 بخش آخر کتاب را تقدیم حضور میگردانم

 

به سختی می توان چند صفحه از آثار نیچه خواند و اشاره ای به کوهستان ندید:

آنک انسان: آن کس که می داند چکونه  هوای  نوشته های مرا تنفس کند، می داند که این هوا هوای ارتفاعات است، هوای سالم . باید برای ان آمادگی داشت، در غیر این صورت خطر سرماخوردگی خطر کوچکی نخواهد بود. یخ نزدیک است، تنهایی دهشتناک است_ اما با چه ارامشی همه چیز در زیر نور قرار دارد! انسان چه آزادانه نفس می کشد! تا چه اندازه پای خود را حس می کند! فلسفه، تا آن جا که من درک کرده و زیسته ام، زیستن اجباری در یخ و کو های بلند است.

تبار شناسی اخلاق:

 چنین هدفی را جان هایی از گونه های دیگر می باید، جان هایی جز آنچه در روزگار کنونی به جشم می آید.. خو کرده به هوای تیز بلندا، به گشت و گذار های زمستانی، به یخ و کوهستان به هر معنا.

انسانی بس بسیار انسانی: در کوه های حقیقت هر گز بیهود صعود نخواهید کر: یا امروز بالاتر خواهی رفت یا توان خود را به کار خواهی گرفت تا بتوانی فردا بالاتر روی.

 دوستان به راستی تنفس هوای کوهستان چیز دیگریست آدم را در تفکر فرو میبره

 

 

 پسر والیبالیستم به لطف حمید رضا جان فهیمی از این هفته باشگاه خود را شروع کرد.

 

 از وقتی بره رفته یه فضای  نسبتا آرامی  شیفت را فرا گرفته.

زمستون رو دوست دارم

 بخاطر خیلی چیزهاش

 یکیش

 گلهای نرگس شه

 دست فروشان شهر نرگس فروش می شوند.

 

 عکسها قله آبک هفته گذشته

 

گزارش برنامه جنگل نوردی زیراب به شیرگاه

گزارش برنامه جنگل نوردی زیراب به شیرگاه

در منطقه زیراب سواد کوه ماشین را در پارکینگ عمومی پارک می کنیم

 و با آژانس سمت لاجیم و دوراهی ولیا می شویم

 از دو راهی سمت ولیلا در جاده حرکت می کنیم  و ناهار  را در امامزاده ولیلا می خوریم و غروب نیز به روستای سوخته سرا می رسیم.

 پاییزانه ی قشنگی است

 صبح روز بعد به سمت رودخانه  حرکت می کنیم و در نهایت به شیرگاه می رسیم

 مسیر بکر است و ابتدای مسیر نه راه پاکوب وجود دارد و نه گاو رو

 اما از نیمه دوم مسیر پاکوبهایی نمایان می شود

 در دو ساعت باقی مانده نیز به جاده خاکی زیراب شیرگاه می رسیم.

 و در نهایت از محله نارنج بن شیرگاه خارج می شویم

 با تشکر از امیر شجاعی سرپرست برنامه

 

 

 

 درخت شار یا شمشاد

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 مسافت طی شده بیست و پنج کیلومتر بود

برغان و چند نکته دیگر

 

 این هفته برنامه روستای برغان به سمت روستای آتشکار  را در اطراف کرج  برگزار کردیم

 پاییزانه ی قشنگی بود

 کلی سماق و ازگیل خوردیم.

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 ازگیل رو باید این جوری از شاخه خورد

 

 

 

بعد از برنامه جنگل دو هفته پیش که بچه ها رو بردیم، ارتباطم با بچه ها در حد بندسلیگا شده.

(کلی ترخیصی ها پیام میدن که با ما کی میری؟)

  پسرک برگشته می گه:

آقا تو رو اندازه داداشم دوست دارم( داداشش هم بچه سازمان بوده و چهار سال پیش ترخیص شده)

 نه آقا حتی بیشتر از اون

 

 

 

 پسرک درس نمی خونه و شیطونی می کنه

 می گم مثل اینکه دوست داری زمستون وقتی ما داریم برف بازی می کنیم ، تو خوابگاه مونده باشی؟

 زودی میره پیش معلمی که آمده و درس هاش رو می خونه.

 

میگم زمستون می خوام شما را جایی ببرم که یک آدم برفی بسازیم قدش برسه به ساعت دیواری.

 پسرک بر می گرده اندازه ساعت دیواری  رو برانداز می کنه

***

 

 

اون پسری بود که چند بار درگیر شدم باهاش و خط قرمزم رو براش تبین کردم

 فعلن از مرکزمون جا بجا شده.

 واقعا اگر قرار بود چیزی پیرم کنه

 همین آدم بود

 چقدر توان گذاشتم براش

 که در حد نیمه کنترل بمانه.

 حساب کنید الان که بیرون رفته

 به من زنگ میزنه که کارش رو درست کنم برگرده!!

آخری ها بهم میگفت رضا طلا.

 البته در این که چقدر خودش مقصر بوده که اینگونه شده

 ده درصد بیشتر او را مقصر نمی دانم

 بحث های ژنتیکی

 خانواده نابسامان و...

 را تا نود درصد گناهکار می دانم

 

اوضاع مرکزمون نسبت به گذشته خوب شده و من خوشحالم.

 یک بحرانی رو داشتم که در حال پشت سر گذاشتن آن هستیم

 خداوندا

 بار الها

 شکرت.

 سه هفته پیش  بود که فکر کردم جمع و جور کردم

 یکمی مغرور شدم به خودم

 در این حال و احوال بودم که

اتفاقاتی افتاد که

 همچین با کله خوردم زمین تا

 بفهمم

 کار انسان ها و احوالشون پیچیده تر از آن چیزی است که فکر کنی

جنگل اوریم

 ادامه گزارش برنامه رکاب زنی از مشهد به بجنورد در پستی دیگر ان شا ا..

 

 این هفته  به کمک دوستانم بچه ها را جنگل بردیم

 و بسیار برای آنها و ما خوب بود و درس داشت.

 اینکه بچه ها از درختچه های زرشک،

 زرشک کوهی بکنند و بخورند و چشمانشام جمع شود

 این که در جنگل و پاییزش به تماشای طبیعت بنشیند

 این که بارها تکرار کند:

 آقا اگه من رو اینجا نمی آوردی می کشتم

 این که با بخاری هیزمی  گرم شوی

 و...

 امیدوارم این نوع برنامه ها تغییرات مثبتی بر ما بگذارد.

 از این برنامه خیلی راضیم

 هنگام برگشت در می نی بوس وقتی که در جاده بودیم و داشتم به هلال اول ماه نگاه می کردم و لذت می بردم و در خلسه هینوتیزمی جاده قرار گرفته بودم از اون لبخندهای رضایت به سراغم آمد

 خوبه تو این سه چهار ماه

 سه چهار بار از این لبخندهای ناخود آگاهی رضایتی نصیبم  شده

 به امید خدا این برنامه استارتی بشود برای بچه هایی که نیاز به استارت دارند،

 تا بار سنگینی که این چند وقته بر دوشم سنگینی می کند سبک شود.

 ان شا ا..

یک تشکر بسیار ویژه از دوستانم بخصوص  آقایان، امیر شجاعی، محمد رافعی و محمد کریمی

 امیدوارم خیر و برکت در زندگیشان جاری باشد

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

***

پسرک آخر شب آمده میخواد باهم صحبت کنه

 افتاده تو کار و  از ادا اصول نوجوانی در آمده

 خواب دیشبش رو تعریف می کنه:

خواب دیدم

 با خانمم و بچه ام رفتیم خونه فامیلا

 و همه دور بچه ام جمع شدند و دارند ازش تعریف می کنند( رو صورتش یه لبخند ظریف نقش بسته)

 بعد می گم خانم جمع کن بریم  و از طبقه بالا می یام برم

می پرسم:

 خانمت رو هم دیدی؟

یک دفعه چنان محکم به پیشانیش می زنه که جا میخورم

: نه آقا ندیدم یا یادم نمی یاد هر چی هم از صبح فکر می کنم قیافه اش چجوری بود یادم نمی یاد!!

سریع افسار کلام رو در دستم می گرم و می گم

 فلانی

 این خوابی که دیدی نشانه آرامشته ها

 بجای این که کابوس ببینی داری پرت می شی یا دارند می زننت یا می کشنت یا...

 که اکثر بچه ها از این نوع خوابها می بینند

 تو خوابی دیدی که مایه آرامشته

 این نشون می ده یه آرامشی  زندگیت افتاده

 حیفه و به این ادامه بده و بعد می کشم به سربازی و چه کارها که باید بکنه و چه اقداماتی باید انجام بده...

 

صبح بلند شده میگه:

 آقا از امروز دنبال کارهاش می افتم.

 

قله کولکچال

 

 

این هفته با 6 نفر از بچه های ترخیصی  قله کولکچال را  صعود کردیم

 شب را نیز در غارهای منطقه خوابیدیم

 شاید اولین برنامه ای بود که  این چند سال که بچه ها را برده بودوم کمترین دقدقه برایم پیش آمد و نه خود و نه دیگری اذیت شدو آسیب دید

 و به خودم هم خیلی خوش گذشت

شاید به این خاطر که بچه ها بزرگ شدن و هر کدام چندین بار آمده اند

و از همه مهمتر دو تن از دوستان کوهنورد خوبم نیز همراه بودند

 در واقع برنامه آنها بود و من در کنارشان بودم.

 این که در کوه و کوهستان میشه همه آن سرد شدگی های روابط را در ساعتی حل کرد و یخ روابط که به خاطر مرور زمان حاصل شده آب کرد.

 این که میشه کلی مطلب به هم یاد بدیم

 و از بکن و نکن ها در بیاییم

این که برنامه حالت کمپینگ داشته باشه

 برایم خیلی مهم است و معمولن سعی می کنم این اتفاق بی افتد زحمتش بیشتر است اما نتیجه اش هم عمیق تر است.

نزدیک قله تجربه های نابی را بچه ها یا بهتر بگویم جوانهایم تجربه کردند

 باد و تگرگ و بار دار شدن هوا( که اعلام خطر است در جهت این که صاعقه نزدیک است)

 بارش باران شدید و در آن هوا ناهار خوردن در زیر سایبانی

 

 این برنامه خیلی خدیدیم

 و چقدر دلم برای بچه ها بخصوص انها که کمتر دیده بودم تنگ شده بود

 و فکر کنم بچه ها هم رضایتی عمیق کسب کردند

و کوه و فضای کوه و کوهنوردی چقدر پتاسیل آموختن رفتارها و کلمات و خوبی ها... دارد ، نمی توانم بیان کنم

 شاید میل پیدا کند به بی نهایت

 جا دارد اینجا از دو دوست خوبم

  که بحق انسانهای وارسته ای هستند و می توانم از آنان زیاد بیاموزم تشکر کنم

آقا حسین جعفری  و آقا محمد کریمی سپاس و تشکر از گروه یاریگران دانشگاه شریف.

 تا اول آذر و بچه های فعلیم و جنگل

 

 

گزارش برنامه خلنو و دماوند و نکته ای دیگر

 این چند وقت برنامه های سفر و کوهم زیاد شده و خیلی کم دسترسی به پی سی دارم . هفته پیش برنامه قله خنو و دریاچه اش را و شب مانی در دره خرس چال را  به همراه دوستان قدیم که مدتی است از کوه نوردی به دور افتاده اند اجرا کردیم.

 روی قله خلنو پالون گردن این قله تنها و دور از دسترس وسوسه گر شده بود بیا  ...

 اما نرفتیم.

 می خواستیم قله اسبی چال را که در کنار قله خلنو است را هم صعود کنیم . اما بسیار بد مسیر است و با کوله سنگین عذاب که آن دندانه ها را بالا پایین کنی

 منصرف شدیم و مسیر برگشت را دره وارنگرود انتخاب کردیم

کنار دریاچه  خلنو ساعاتی نشستیم، دریاچه بسیار زیبا شده بود

  و آن منطقه اردیبهشت ماه خود را می گذرانید

این دره و کاسه که به خرس چال مشهور است. یکی از زیبا ترین قسمت های ایران شاید بتوان گفت باشد.

برای شب مانی به انتهای دره که دو رود به هم ملحق می شوند رفتیم و از پل های برفی جهت عبور به دو سمت رودخانه استفاده کردیم

 در راه با چوپانی افغان به نام شاه محمد  برخورد کردیم.

 از او پرسیدیم ماست داری و گفت آری برو از چادر بر دار

 در راه منصرف شدیم که به گوسفند سرای آنان برویم هم از که و پیس گوسفدان آن منطقه ترسیدیم هم از صدای مداوم پارس سگهایشان  و هم مسیر هموار برای چادر زدن وجود ندارد.

چادرها را برپا کرده بودیم که  شاه ممد آمد گفت چرا نرفتید، عبدا..( همکارش) را فرستادم برای شما چای بگذارد.

 من و دوستم ممد راه افتایدم سمت  گوسفند سرایشان تا جواب محبتش را بدهیم.

  خود شاه ممد گوسفند ها را مستقر کرد و  شب  شده بود که آمد.

 دمی صحبت کردیم از کوه و طبیعت.

 به اربابش ایمان داشت

جند بار کلمه کارفرما و صاحب ما و این ها را بکار بردیم اما او تاکید داشت که اربابش است.

 و هجده سال است که اربابش بوده و خوشحال

 سالی یکبار به  کشور خود می رود و  زن و بچه اش را می بیند  و از سه ماه سال که گوسفندان در آۀ=غل هستند راضی است چرا که حمام است و می تواند نماز بخواند و تمیز باشد.

 چه چایی خوردیم با او

 بسیار صفا دار بود

 شب نیز کلی گوشت بره پخته داد که شام بخوریم

 وقتی می خواستیم جواب محبت ماست و گوشتش را با پول جبران کنیم، نگاه معنا داری  کرد، که تنها شعله های آتش یکه برای چای روشن بودند می توانست آن را برایمان قابل مشاهد ه کند.

 شما مهمان مایید.

 استاد بزرگی بود شاه ممد برایم آن شب

 شب خوابیدیم و صبح عازم وارنگرود شدیم. قسمتهای انتهایی روستا برای عربهای شهریار می باشد

 و در مسیر قسمتی سیل زده و یک بند جلو رودخانه ایجاد کرده که دریاچه ای بوجود آورده است .

 کلن پاکوب مسیر با سیل اخیر قسمتهایشش تغییر کرده

 اما یادمان باشد که همیشه سمت راست رودخانه باید به سمت وارنگرود رفت

 

*برای رفتن به خلنو از لالون وقاع در فشم باید رفت.  شب اول  را در روی منبع آب روستای لالون چادر زدیم، صبح قله را صعود کردم  در ابتدای دره خرس چال  چادر شب دوم را زدیم.

 

 

 چشمه های فراوان لالون

 کاسه و مسیر پاکوب سمت قله

چاشت در ارتفاع4000

 

 از روی قله نمای قلل سرکچال تا برج

 قله خلنو

 

همچون نگین

 

 ناهار

دریاچه و قله برج

 چای هیزمی

 

خوراک عدسی و قارچ و گوجه و گوشت بره چویان

 پل برفی

 

دریاچه  ای که پس از سیل درست شده

 

 

 

 این هفته نیز قله دماوند رو فکر کنم بعد از دو سال صعود کردم( با گروه آلاله)

 برای صعود مسیر جنوبی را انتخاب کردیم

 حسن دماوند در این برج بودن صدها کوه نورد از تمام مناطق ایران و بعضا کشورهای دیگر می باشد

 یک جور هایی شبیه کعبه در موسم حج می باشد

 

 نرسیده به قله برف و کولاک گرفت و منطقه سفید پوش شد و جز آخرین افرادی بودم که  روز چهار شنبه قله را صعود کردند.

 برف مرداد ماه هر چقدر که سرد و یخ باشد به ادم می چسبد.

 مسیر مه بود و برف گرفته بود.  و من با توجه به آن که دوستانم روز بعد می خواستند  صعود کنند، تنها اقدام به صعود کردم.

 حس می کردم نزیدک قله هستم، با توجه به نشان ها. اما یک آن مه کنار رفت و قله جلوی رویم بود.

 تنها یک عکس بست بود و  می خواستم تا پاکوبم بر روی برف را  باد و برف جدید نپوشانده خود را به پایین برسانم.

چشمه گوگردی همچنان بشدت خود نمایی می کرد

 و من برای اولین بار تنها قله را صعود کردم .

 و حسی آمیخته با ترس( از گم شدن) و  هیجان و سرما و طوفان مسیر بازگشت را انتخاب کردم

 

 دویست متر که از قله پایین آمدم مه کنار رفت و آخرین افرادی که در حال بازگشت بودند را دیدم و خیالم جمع شد.

 در راه باز گشت پیر مردی را دیدم که دایم بالا می آرود( بیماری فشار ارتفاع) گاها هزیان  می گفت و تعادل نداشت.

 تنها صعود کرده بود و بازنشسته فرهنگی بود و در دوران معلمیش ، ادبیات درس می داد.

 مجبور شدم با او تا بارگاه را بیایم و وقت بیشتری برای پایین آمدن صرف کنم.

تقریبا در هر برنامه فردی هست که مرا وادار کند در تنهایی خود نباشم.

 در این برنامه در انتهای مسیر قله، بشدت یاد پدر  و خاطرات صعود دماوند با او می افتادم که تند تیز  با هم این مسیر را صعود می کردیم و این روزها کمتر می تواند در کوه  باشد.

 

پیرمرد

 گوسفند سرای احسانی یا مسجد صاحب الزمان

 

 

***

پسرک زده دماغ  پسرک دیگر را شکانده

 و...

 کلی ماجرا ی تازه

 اینها را نوشتم که فکر نکنید در جایی گل و بلبل زندگی و کار  می کنیم

 

 دعوا های این سن واقعا  آثار تخزیبی  جسمانی زیاد تری دارد.

 کودک عضله ای به هم نبافته که ضرب و شدت داشته باشد اما نوجوان هر روز به بافت عضلانی خود ، نا خود آگاه افزایش می دهد.

 این  زمان 16 تا 18 سال زمان عجیب غریبی در  طول رشد آدمی است . خصوصا در پسرها.

***

  پسرک ترخیص نشده ما بود

 در کمیته ای دیگر بهش گفتن باید ترخیص شود دیگر

 و اکنون بهتر است

 اما از این اداری بازی ، کارشناسای نکارشناس و برروکراتیک مسخره ای که به جای  اینکه  ده نفر روزی خور باشند بشوند 100 نفر

ماشین بازی  جوانک

تازگی ها پلیس بازی می کند و این دفتر کلانتری است که بعد از ساعت اداری برای خود درست می کند

  یکی دو نفر هم معمولن در خیال خود و در بازداشتگاه دارد

 باید مراقب خودم باشم!!

 

 

گزارش برنامه الموت - سیالان (4200 متر)- دوهزار   و  قله شاه البرز(4180 متر)

 

بعد از رمضان و در ایام تعطیلات عید فطر

 برنامه الموت  -سیالان - دو هزار را با گروه مهر قم اجرا کردیم

برای  رسیدن به پای کار ، از قزوین به الموت و سپس روستای هنیز باید رفت.

 روستای هنیز را می توان ته دنیا لقب داد

 با همه انواع جاده ها رسیدن به آنجا کار ساده ای نیست.

 وای بر گذشته های دور

 ار بالای روستا تا نزدیک نیم ساعت در باغات  به سمت رودخانه حرکت می کنی و  سپس برای رسیدن به رودخانه ارتفاع کم می کنی  و رودخانه را قطع می کنی و به یک تراورس طولانی پا  می گذاری

 در این مسیر چندین پا کوب وجود دارد اما مسیر اصلی از داخل درختان اروس رد می شود.

 در راه سه ، چشمه فعال وجود دارد

 و پس از طی  چهار ساعت به بالای یالی می رسی که پنگاه را می شود دید، پناهگاه در پشت یک تپه قرار دارد. و سمت راست پناهگاه قله سیالان قرار دارد.

 برای رسیدن به پناهگاه مسیر تراورسی بهترین مسیر است.

 شب را در پناهگاه می گذرانیم و  صبح در مسیر پاکوبی که بالای پناهگاه قرار دارد به سمت قله حرکت می کنیم.

 پس از رسییدن به گردنه ، با حجم عظیمی ابر رو برو می شویم که پشت کوه ها خود را مخفی کرده بودند. کوله ها را در گردنه گذاشته و پس از یک ساعت  و ربع به قله 4200 متری سیالان می رسیم .

 با توجه به مه غلیظی که در  پایین دست وجود داشت ، نمی توانم گزارش کاملی برای رسیدن به دریاسر و اسل محله اراِیه دهم.

 تنها به شنانی هایی اکتفا می کنم

یکساعت پس از کم کردن ارتفاع یک گوسفند سرای بزرگ قرار دارد، قسمت های ابتدایی راه  بر روی یال است و پس از یک تراورس بسیار طولانی و رفتن به پشت کوه وارد جنگل می شویم و در انتهای مسیر کوهیپمایی و در کنار رودخانه یک پناهگاه وجود دارد با چشمه ای گوارا.

 بعد از یک ساعت فاصله گرفتن از کلبه پناهگاه  گون، وارد دشت دریا سر می شوی. بری رسیدن به اسل محله از سمت چپ دشت و در مجاورت جنگل باید رفت.

 چنیدن ساعت زیر باران راه رفتیم و دلی  سیر باران دیدیم

 

 حیف که این بارش خوب با سیل همراه شد و تعدادی از انسانها  با بی ملاحظاتی ، به  نیستی تغییر مسیر دادند.

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

این هفته هم یک برنامه دو روزه با دوستان قدیم دانشگاه تربیت معلم( خوارزمی ) جهت قله شاه البرز انجام دادم.

 

 این چندمین بار بود که قله را صعود می کردم، همیشه برای صعود ،  سه درخت سیب وحشی وجود دارد که برای نشانه گذاری و علامت گذاری از آن استفاده می کنم، و امسال میوه داده بود و برای اولین بار سیب وحشی را خوردم، مزه ای شگرف داشت.

 یادم می آید چنیدن سال پیش که با  ورود سید محمد خاتمی  گفتمان جدید شروع شده بود، یک کاست  با ریتم تند وارد بازار شد با نام سیب وحشی، شاید صدها بار گوش دادمش.

 هم اکنون نیز گاهی گوش می دهمش.

 آهنگساز

 برای انتخاب  نام اثر انتخاب جالبی کرده بود.

 این را بعد از سالهای سال فهمیدم.

 

 

 بعد از یازده سال که اولین صعود من و روح ا.. توکلی  به شاه البرز بود باز   همنورد شدیم و قله را صعود کردیم.

 چه زود می گذرد عمر.

 در ساعت پایانی برگشت نیز باز باران با ما همراه شد و لطافتی خاص بر ما بخشید.

 

 

 برای رفتن به  منطقه ساعتی  را در دانشگاه تربیت معلم( خوارزمی ) قدم زدم و  سپری کردم.

 و با یاد و خاطرات بهترین  روزگار  دهه گذشته ام، خاطرات گذراندم.

 هی ی ی

 

 

 

بار دیگر گر فرود آرد سری با ما جوانی

داستانها دارم از بیداد پیری با جوانی

وا عزیزا گوئی آخر گر عزیزت مرده باشد

من چرا از دل نگویم وا جوانی وا جوانی

خود جوانی هم به این زودی به ترک کس نگوید

من ز خود آزردم از فرط جوانی ها جوانی

تا به روی چشم سنگین عینک پیری نهادم

مینماید محو و روشن چون یکی رؤیا جوانی

الفت پیری و نسیان جوانی بین که دیگر

خود نمیدانم که پیری دوست دارم یا جوانی

در بهاران چون ز دست نوجوانان جام گیرم

چون خمار باده ام در سر کند غوغا جوانی

سال ها با بار پیری خم شدم در جستجویش

تا به چاه گور هم رفتم نشد پیدا جوانی

ناز و نوش زندگانی حسرت مردن نیرزد

 

من گرفتم عمر چندین روزه سر تا پا جوانی

گر جوانی میکنم پیرانه سر بر من نگیری

شهریارا در بهاران می کند دنیا جوانی

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

برنامه کمپینگ دشت جانستون

 (از دوستانم تقاضا دارم با توجه به آنکه متن کمی طولانی است  منت گذاشته و تا اتنها این پست را بخوانند، از شما بابت گذاشتن پست طولانی عذر می خواهم)

گزارش برنامه  کمپینگ دشت جانستون

قرار شده بود بچه ها رو کوه ببرم

 بعد از دور اولی که شش نفر رو بردم و دور دومی که دو نفر آمدند این بار بسیاری از بچه ها  بسیار مشتاق بودند که یک برنامه کوه اجرا کنیم.و تقریبا  همه شان تحت فشارم گذاشته بودند. برنامه را منوط کرده  بود به پایان امتحانات و بجز بک نفر  امتحاناتشان را تمام  کرده بودند. ماه رمضان نیز نزدیک می شد و تقریبا تمام بچه ها مشتاق بودند بیایند

 

برای رفتن به این برنامه چندین روز را با گروهی از دوستان و بزرگانی که می شناسم جلسه گذاشته بودیم و توانسته بودم نظر آنان را هم به این برنامه جلب کنم.  و قرا شده بود چندین نفر از دوستانم هم به کمک بیایند.

 باری

چون هیچ کدام از بچه ها وسایل کوهنوردی نداشتند ، هر چه در خانه داشتم و تعدادی هم  از این گروه که با ایشان رایزینی می کردم و بقیه از دوستانم، تهیه کردم و صبح به دو نفر از بچه ها که پای ثابت  این سه برنامه بودند گفتم بیایند مترو و با   هشت کوله و هشت کسیه خواب سوار مترو شدیم.

 چون  در آن جلسه قرار بود که عده بیشتر  از شش نشود و من دو نفرهم بیشتر اکنون می بردم برنامه را طوری طراحی کردم که یک نوع فیلتر طبیعی داشته باشد و بعضی از بچه ها نتوانند بیایند. آنها که سر کار می روند و دانشجو بودند و امتحان داشتند با زمان بندی من ناهمخوان شدند و بدون آنکه من نه در کلامم برای فرزندانم بیاورم از بازی خارج شدند.

 یکی از بچه ها رو که نمی خواستم ببرم و شاید پنجاه بار بیشتر زنگ زده بود رو دلم راضی نشد ببرم و بردم.

 

پنجشنبه با انبوه از کوله و لوازم کوه وارد خوابگاه شدم

 دو جغله آخری که بال در آورده بودند. کفشی نو پوشیده بود یکیشان و تا صبح نخوابیده بود و شوقی عجیب داشت.

 کوله ها و کیسه ها و لوازم خوردن و نوشیدن را تقسیم کردم بین بچه ها، یکی می گفت من از این خوشم میاد ، از آن   و اصولاً ذعنیتی از کوهستان و شب مانی نداشتند.

 مینی بوس گرفته و عازم منطقه فشم و روستای آب نیک شدیم.

 سر راه برای یکی از بچه ها که با کفش پاره آمده بود !!نیز کفش گرفتم و رفتیم( حاضر بود با کفش پاره کوه بیابد ، و احتمالن در ذهنش هیچ پیرنگی از کوه نداشت!!)

 مرتضی دوست معلم م نیز سوار شد و  حرکت کردیم

 منطقه بسیار سبز بود و بچه ها از این سبزی منطقه حیرتناک شده بودند.

در سر چشمه ها آبی گوارا می خوردیم و در چهره تک تک بچه ها میشد این شعف را دید.

نزدیک های غروب به غار آغا بیوک رسیدیم. سید که کم آورده بود کمی از سرعت گروه گرفت

 باری چون غار در ارتفاع قرار دارد، به بچه ها شیوه صعود از سنگ را توضیح دادم و به کمک هم، همه بالا رفتیم. خود بچه ها تقسیم وظیفه کردند ، چند نفر رفتند آب از چشمه بیاوردند. یک نفر مسئول شام شد و   در نهایت املتی جانانه خوردیم. باور نمی کردم که سید را توانسته باشم سیر کنم، به قول مرتضی  چنبره زده بود بر روی ماهیتابه  و هم او و هم همه سیر شده بودند. چای کوهی دم کردیم و آماده خواب شدیم.

هنگام خواب متوجه شدم که یکی از بچه ها کیسه خوابش را نیاورده  و مجبور شدم  شب را بی کیسه خواب و در هوای خنکی بخوابم. انتهای شب بچه هایی که بلد نبودن در کیسه خواب بخوابند رو آماده کردم و کیسه را مرتب کردم و خودم هم نصفه داخله کوله ای رفته و خوابیدیم.  ساعت سه شب بود دیدم دو تا جغله ها نیمه نشسته دارند از دهانه غار آسمان شب را تماشا می کنند، گفتم چرا نمی خوابید؟ خوابمون نمیاد. آقا قشنگه دوست دارم تماشا کنم.

 صبح  شده بود و  چای و آب جوش  را آماده کردم و بچه ها را بیدار کرد و صبحانه خوردیم و  به سمت گردنه خرسنگ حرکت کردیم، یکی از بچه ها که امتحان داشت  نیز در غار ماند و درس خواند

 تا برسیم به گردنه نفس سید بریده بود.

 با هر جان کندنی بود نیم ساعت بعد از ما خود را رساند، بچه ها با برف آدم برفی درست کردند و از صعود به قله منصرف شدم و برگشتیم.

 وسایل را از غار جمع کردیم، خستگی را در چهره بچه ها میدیدم،  سر راه بچه ها دائما آدرس جا و برنامه بعدی را می پرسیدند.

 از اون دو تا جغله که شب را نخوابنده بودند، کفتم شب سردتون نشد؟ شد آقا

خوب خوابیدید؟ نه آقا ولی نمی دونم چرا صبح نمی شد.

 پس چرا دوست دارید باز بیاید و این قدر اصرار می کنید؟

 آقا این سختی ها خیلی بهمون چسبید!!

 

 پسرم از سنگ  به سنگ نپر

 زانوت آسیب می بینه

آقا خیلی حال میده  گیر نده دیگه

 

( واقعا شعقناکی خودش رو  باید با بپر بپر تخلیه می کرد)

چون خستگی بین بچه ها مشهود بود و کم حوصله شده بودند ، تقریبا شبیه شیفت شده بود، فلانی بکن

 فلانی نکن

 این جوری برو آن جوری نرو های من هم زیاد شده بود و فشار کار روی بنده خیلی زیاد شده بود. در مسیر که شیب خطرناکی دارد سید که کاملن خستگر در چهره اش مشهود بود یکی از جغله ها رو زد و  در خطرناک ترین قسمت مسیر ، فحش و فحش کاری  ... تنش بالا گرفت

 با هر سختی بود جمع و جور کردم فضا را و از منطقه خطرناک  خارج شدیم و به نزدیکی رودخانه رسدیدم

 یکی از بچه ها پیشنهاد داد به آب بزنیم. من هم از دست سید کفرم بالا آمده بود و میدیدم بچه ها هم حس خوبی ندارند. لخت شدیم و به آب زدیم. آب تگری که از آب شدن برفهای بالادست سرچشمه گرفته بود همه را سر حال کرد و اون فضای تشنجی که سید درست کرده بود تمام شد. به  می نی بوس رسیدیم و دوباره برای بچه ها تقسیم کار کردم  که خوابگاه رسیدید وسایل رو مرتب کنید و ظروف رو هم این جغله ها بشورند تا همه در انتها کاری کرده باشیم و منتی سر هم نداشته باشیم.

 

 

اما در دلم از این برنامه ناراضی بودم

 به دلیل آن دعوا و این که دوباره فضای شیفت حاکم شد، این که  جز مرتضی هیچ دوستی کمکم نیامد.

 

 راستش هدفم از کوه بردن بچه ها بخشیش آشنایی با طبیعت است و خود را در طبیعت احساس کردن.

 اینکه  می بینم  اون دوتایی که بیشترین برنامه را با  من آمده اند یک نایلن آشغال درست کرده اند بدون این که بهشون بگم  خیلی برام مثبت بود

 اما اهدافی بغیر از  اهداف بالا برایم متصور بود

 اهداف رفتاری – الگویی

 این که  بچه ها ببیند رفتار دوستانم را با هم، احترامشان و در عین حال دوستی شان. اینکه روابط سالم زن و مرد را بدون حصار شرع و قانون و بگیر و بببند  ها را. این که ذهنیت منفی نسب به قشرهایی از جامعه به جنس مخالف و .. را میشود در رفتاری که با من آمده اند ببیند و شاید تغییری در نگرش و در پندار و زبانشان ایجاد شود

 که این محقق نشد

 و عملن برای این قسمت از کارنامه خود نمره تجدیدی  در نظر گرفتم.

 نمی دانم این برای بنده است و برای دیگران این حس ایجاد نمی شود وقتی می بنند که  کودکی ، نوجوانی،  با آمدن در برنامه ای این چنین شگفت زده و مشعوف و شاد میشود ، این که می بینی تغیراتی که در ذهنت می خواستی برای آنها ایجاد کنی بصورت توان دار در حال اجرایی شدن است

 حسی رضایت عمیقی در بنده ایجاد می کند.

 یعنی اگر بنده  در این فضا کار نمی  کردم التماس کسی و گروهی را میکردم تا من را در فضایی اینگونه  قرار دهند .

 نمی دانم

 نمی دانم

 

 

 

***

پسر آمده می گه مگه نگفتی اگر حالم اکی بود وسط رمضان زیر نور ماه بریم کوه؟

 : اگر آوردم  عزیزم دیگه . الان بدنم ریتمش با رمضان جور شده این کار رو کنم ریتمش بهم  می خوره بگذار بعد از رمضان ببینیم چی میشه

 بعد از رمضون که ما ترخیصها نیستیم!!!

 تو هم...

 حرفش رو می خوره

 من هم.

 

ای کاش میشد عکس خنده بچه ها رو میگذاشتم تا بدانید حسی که می گم چیست؟

صعود فرادا


 

بسیاری معجزه حضرت رسول را قرآن می دانند.

 بعد از چند سال متوجه معجزه ای دیگر از ایشان شدم،که نقش مربی و معلم  بودن ایشان بود، این که آدم هایی را از حالت  جیم به دال رساند. مثلا سنتهای غیر انسانی را به انسانی تر تبدیل کردن . مردمان سنگ پرست را خدا پرست کردن، دختر کش را به غیر آن تبدیل کردن ، پروژه ای سخت است که اگر معلم باشید یا مربی این معجزه را درک خواهید کرد. کاریست در حد محال.

 حال چند روزی هست که معجزه ای دیگر از ایشان را درک کرده ام و آن پایداری است.پایداری بر سر هدف خود. این را چند روزی است که درک کرده ام.پایداری ایشان واقعا معجزه است.

***

پسرک میگه آقا کارت دولتی بود خوب میشد ها.

 میگم مگه الان نیست؟

 : منظورم نظامی بودن است. خیلی به تیپت می خوره!!

***

 دوستی در این شبکه های وایبری یک اطلاعیه اشتغال را برایم گذاشته بود که در شرکتی گذاشته بودند. کار خدماتی ، اما با پوشش بیمه و مزایای قانونی.

از این دوست کمال سپاس را دارم. باری را از دوشم برداشتند.

 یکی از بچه هام مجبور به آشغال جمع کنی شده بود. و این در گوشه ذهنم گیر کرده بود. ذهنم اکنون رها شده. انتخاب با خود اوست. این یا آن.

 ممنون و سپاس از این دوست وایبری

همچنان بنده را پیرامون این موضوع تنها مگذارید. کار پاره وقت برای بچه های دانشجوم  هنوز لازم دارم

***

 این هفته قله کولچال رفتم. نزدیک قله برف و کولاک خوبی بود. دلم براش تنگ شده بود. در تنهایی قله رو صعود کردم. یک نفسی از سینه خارج کردم و آمدم. مدتها بود که تنهایی قله ای را صعود نکرده بودم. راستش زیاد دوست نداشتم این تنهایی رو.

***

 انتهای این هفته هم احتمالن از بوشهر به سمت عسلویه خواهم رکابید.کنار خلیج فارس.

دره مرق


 

این هفته به همراه گروه مهر قم برای صعود به قله اردهال یا ( دو میل) اقدام کردیم.

 برای صعود زیباترین مسیر و طولانی ترین مسیر که از ده مرق می باشد انتخاب شد. روز پنجشنبه سه ساعت کوهپیمایی کرده و پس از تاریکی چادر زده شد. روز جمعه نیز ادامه مسیر را در دره ادامه دادیم. دره به دفعات به چپ و راست کشیده می شود اما نشانی که می توان در ذهن سپرد یک قله کله قندی است، که دائماً روبروی دره قرار دارد در دور دستها!!

 در ساعت 13.00 گروه دو قسمت شده یک گروه به سمت قله حرکت کرده  و ساعت 15.07 بر روی قله بودو از نشلج بازگشته و یک گروه از همان دره مرق به پایین بازگشت.مسیر گروه دوم 12 ساعت کوهیپمایی در روز آخر بود.

 دره مرق را می توان دره زرشک نامید.

 این مسیر پیمایشش در تابستان دیدنی خواهد بود.

ساده

آواتار

شادی

مکتب چادریسم!!

مرق

 

برفکوبی

 

رام ناشدنی

زخمی

سه قسمت مساوی

 

(شب کنار جاده در ظلمات آتشی دیدم و ناهار و شام مان را ساعت 21.00 خوردیم!!)

کولی وار

 

 با تشکر از رفیق خوب و سرپست برنامه :آقا علوی

 

قله پیرزن کلوم 3867 متر و چند نکته دیگر

 

 این هفته دو روزه رفتیم قله پیرزن کلوم

 جمعه و شنبه تعطیل

 آسمان آبی و آفتابی و زمستانه بود . متاسفانه انداهز آن قدری که برف در این منطقه و در این فصل سال می آید نبود . امید آنکه  وضعیت بهتر شود

 برای صعود به پیرزن کلوم باید به روستای گرمابدر رفته و از انتهای روستا یک یال را گرفته و به بالا رفت

شب مانی بر روی یال نیز صفای خودش را در زمستان دارد

 و انبوه ستارگانی که در سرمای شب می درخشند.

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

این برنامه توسط گروه آلاله و به سرپرستی امیر شجاعی انجام گرفت

**

یکی از بچه هام که بهش برای درس خواندن خیلی فشار می اورم برگشته به همکارم گفته از فلانی و رضازاده بدم می یاد ، خیلی سخت می گیرن.

و همچنان بچه ها مثل برگ ریزان انصراف از تحصیل می دهند!!

باید در کار ما باشی تا ببینی گروه همسالان چه تاثیر عمیقی بر هویت نوجوانی می گذارد

 پدر و مادر ها به  ، گروه همسالان فرزندانتان  بیشتر بها دهید

***

 تو تاکسی نشستیم، راننده یکی از کارهای قدیم سیاوش قمیشی  را می گذاره، میرم سالهای دور، دانشگاه، اتوبوس حصارک کرج -تهران، واکمن...

 به پسرک می گم میشناسیش؟

 می گه :نه؟

می گم خوشت می یاد از صداش و موسیقیش؟

 انتظار داشتم که بگه آره و بعد بحث رو ادامه بدم.

 میگه نه.

این روزها نوجون ها یک رپ هایی رو گوش می دن که سراسر فحشه و بی معنی از نظر من.

امیر تتلو، تو اف ام ، و...

 به راستی ذائقه موسیقی نسل ها عوض شده.

مجبورم ساعتها از این موسیقی ها رو با صدای بلند گوش بدم!!

***

 توی کار احساس می کنم اثر گذاریم رو بچه ها کم شده و یا حتی متوقف. و این باعث شده به قبض روحی تو کارم برسم، امید آنکه خدایمان کمکان کند

 

 

 

*ممنون از کافه رگبار عزیز که شرمنده کردن مرا

پرچنان 4038 متر


به نظر من همه انسانها داستان سرا هستند بعضی عملی و بعضی نظری

بگذارید کمی موضوع را باز کنم که

منظور از داستان سرای  چیست؟

انسانها در طول زندگیشون برای فرار از واقعیتی به نام تنهایی داستان گو می شوند

 مثلاً فرد ازدواج می کند، بچه دار می شود، بچه ها را بزرگ می کند، جد و جده می شود

 یا  در محل کارش ریس یا مرئوس می شود

 همه اینها یک نوع داستان است و من به آن داستان عملی می گویم در مقام داستان نظری که معدودی از آدم ها انجام می دهند که نویسنده می شوند و رمان می نویسند و شاعر می شوند و شعر می گویند و نوازنده می شوند و می نوازند و...

یکی با زن و مرد و بچه اش نویسنده زندگیش می شود و می سراید و دیگری با شعرش

قضیه من هم اینگونه بود که فروردین 86 یعنی نزدیک به هفت سال پیش رو یک اتفاق و قبض روحی وبلاگی برای خودم درست کردم به اسم پرچنان. نام قله کوهی که از دور می دیدم و گمان می کردم پرچنان را می بینم(احتمالن کوهی دیگر را می دیدم)

 نوشتم و او با من بزرگ شد و من با او زندگی خود را داستان کردم تا آنکه برای خود شخصیتی پیدا کرد

 این را از کجا می گویم

 برای آنکه  این هفته قله را بعد از مدتها برای اولین بار صعود کردم.

 یک حسی داشتم همیشه برای صعود نکردن از پرچنان

 چرا که دوست نداشتم پرچنان برام راز زدایی بشه

 راز زدایی معمولاً  در زندگیم خوب نبوده است. مثلاً یادم کتاب از کوچه رندان حافظ را که خواندم حافظ راز زدایی شده از خواجه شمس الدین محمد حافظ  ارج و قرب کمتری داشت.

 همین طور فهمم و درکم از دنیا و هستی و عالم و  ورای عالم.

صبح چهارشنبه از تهران به سمت آمل حرکت کردیم بعد از عبور از پلور در روبروی بایجان از اتوبوس پیاده شدیم

 تا به سمت نشل برویم

مسیری 40 کیلومتری و خاکی که هر ماشینی نمی رفت

آخرش آقا فتح ا.. با یه ماشین خسته  و اون سیگار بهمنی که می کشید و تو دودش در کوهستان گم می شد با صد هزار تومن ما را برد.

 کلن سفر از همون اول با یک رازی آمیخته شد

 به نظر کمتر کسی غیر از آقا فتح ا.. حاضر بود ما را در آن مسیر ببره

خودش با کوهستان و دیدن آن خوش بود که حاضر شد ما را برساند

 نشل بودیم و از آنجا پیاده در حدود دو ساعت حرکت کردیم تا به روستای ورزنه در قسمت شمال غربی قله رسیدیم.

 با خوش آمد گویی گرم اهالی برخورد کردیم

رسمی که دارد کم کم از این دیار و فرهنگ رخت بر می بندد

پنجره چوبی

 در حسینه ماندگار شدیم و به دیدن روستا رفتیم

 آقای مهندس علیپور با یک گزارش بسیار دقیق چگونگی صعود به قله را توضیح داد و همین طور که نام قله در زبان محلی کل خسه به معنای محل خوابیدن کل و قوچ است.

مهندس مرد باصفایی است.از صحبت با او آدم بسط روحی می یافت.

 صبح عازم قله شدیم

یک جور هایی انگار در خودم در حال کنکاش هستم در خود در حال صعود. زوایای پنهان و آشکار خود را در حال کشف مجدد هستم

 گویی به دنبال یا به دیدار فرزندی می روم که شک دارم آیا دیدن آن کاری درست است یا نه!

به قول امیر: تخته سهیل

الکی الکی بدون جهت برای خود داستانی شروع کردم که اکنون بعد از هفت سال تازه دارم به ریشه های آن که سر در آسمان دارد می نگرم

کوه یک خاصیتی دارد که مثل مغناطیس عمل می کند. ذهن و روح  و وران شما همچون براده های آهنی می شود که توسط یک آهن ربا در زیر یک ورق سفید هر لحظه به شکلی در می آید.

ردی از کل و قوچ

 از  دره بالا می رویم و در محلی به نام زرد بوم صبحانه می خوریم

 نزدیک قله حس و حالی دگرگون داشتم

شیب آخر

 انگار برای اولین بار توانسته باشم زاویه ای از زوایای خودم را بشناسم

 از اینجا می گم داستان من هم در پرچنان نام گرفته است که دیگر همراهانم نیز با آنکه رسم بر این است که با هم پا به قله بگذاریم از من خواستند که اولین نفر باشم که پا بر قله بگذارم و به قولی یوزر پسورد آن را فعال کنم

 حسی داشت رسیدن به قله ای که اینک تو شده است

 قله ای از عمق داستان هایی که در طول زندگی داشته ای.

 شاید حال زمانی را داشتم که اول بار بر روی قله دماوند گام نهادم.

 با یک بغضی همراه بودم.

تازه فهمیدم پرچنان در وسط عمق کوهستان است.

رسیدن به آن هم نه چندان ساده

 در برگشت یک باران حسابی گرفت

 چقدر دلم تنگ شده بود برای باران

باران باران باران

خنده خدا

 دوست ترین برای انسان

خدا کند امثال با ما در حالت قهر نباشی

 از روی کلاهم همچنان ناودان  بوم خانه ای شیروانی دار آب شره می کرد و من نئشه از این همه خوبی

 مردم با صفا

قله با صفا ،

هوای باصفا

 باران با صفا

 شب را در حسینه خوابیدم و صبح نیسان به نیسان به منطقه پنجاب آمدیم  و از آنجا هم تهران.

با حسی پر شده از مهری شاید خیالی  از داستانی که سروده شده ، راز زدایی شد اما راز دانی هم شاید

. این که از پس هر رازی راز دیگری نهفته می توان بود

 پرچنان 4038 متر ارتفاع دارد

 به اون گل بند انگشتی که نزدیک جی پی اس است دقت کنید

 در ارتفاع 4005 متری قله 

به آن ریزی و شکنندگی و زیبایی و مقاومت

دیدن همین گل برای حیرت تمام عمر بس است

 

دوستان در پرچنان

پرچنان در پرچنان

 دوستان در پرچنان

 آنها در من

 من در آنها

 من در من

 یا

 تو در تو

داستانی به نام پرچنان

در هوای ناب

 

 با تشکر از احمد آقا طاهر جویان

 و امیر آقای شجاعی

 آلاله

 

***

 

قله شاه کرم 3250 متر

 

این هفته به لطف دوستی که دوست خوبمان دکتر مهر افزا در منطقه ساوجبلاغ با تازگی یافته بودند

 به آن منطقه رفته و قله ی شاه کرم را صعود کردیم

 برای صعود به این قله هم از سمت اورازان که در منطقه طالقان است و هم از روستای سیرود و ولیان می توان اقدام کرد

 که ما از روستای با صفای سیرود اقدام کردیم

شب جمعه را مهمان آقای مجتبی بذر پیشه بودیم و صبح با راهنمایی ایشان روستای سیرود  و از دره دزدٍ دره به سمت یال  و ازآنجا خط الراس و سپس قله رفتیم

 برای تابستان قله سنگینی نیست ، اما زمستانی آن مناسب به نظر می رسد

از روستا تا آخرین چشمه نزدیک به 1.5 فاصله زمانی وجود دارد

برای رسیدن به قله از مسیر دره جزو دره که پلی آهنی از روی آن در امتداد جاده گذشته است نیز صعود می شودکه انتهای آن به قل قل چشمه و سپس قله منتهی می شود

برای برگشت نیز از مسیر پلنگ دره بازگشتیم

 درختان زیر بار گردو خم شده روستا بشدت خود نمایی می کردند.

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

***

 این هفته تاتر نواهای محلی رحمانیان را به تماشا نشستیم

 پیشنهاد می کنم حتماً حتماً این تاتر را ببینید

 به نظر بنده تاتر برتر امسال همین می باشد

 با  نٌماد گل های آویشنی که هر بار زیر پایی قرار است له شود

 باید کوه رفته باشی و گل های مقاوم آویشن را دیده باشی تا بفهمی له شدگی این گل یعنی چه!

 با دیدن این تاتر کلی کلی حرف در ذهنم آمده که فعلاً ترجیم بر این است که در ذهنم بماند

قله تخت سلیمان 4600 متر


این هفته با گروه آلاله قله تخت سلیمان با ارتفاع تقریبی 4600 متر در منطقه تخت سلیمان و در مجاورت علمکوه صعود شد.

 برای رسیدن به منطقه از قرارگاه رودبارک به سمت ونداربن در جاده خاکی با ماشین شخصی رفتیم(جاده اش را می شود با ماشین معمولی رفت و نیار به نیسان نیست)

از ونداربن به سمت پناهگاه سرچال در هوایی مه گرفته و خنک حرکت کردیم و نزدیک غروب پس از 6 ساعت به پناهگاه رسیدیم.( در زیر  کشتی سنگ چشمه ای جریان دارد و می توان آب از آنجا برداشت)

در ارتفاع  پناهگاه خبری از مه و ابر نبود و یکی از زیباترین آسمان شب زندگی ام را تجربه کردم، حیف که به دلیل سرمای هوا و تنبلی از آن آسمان نشد که عکس بگیرم.

 صبح ساعت 6.23 دقیقه از پناهگاه  و از مسیر پاکوب به سمت دیواره علم کوه رفته، و از آنجا به سمت سکو( منطقه ای که جهت برپایی چادر دیواره نوردان طراحی شده است) حرکت کرده و از آنجا نیز تا زیر قله شانه کوه(4400 متر) طی مسیر می نماییم( علامت شانه کوه وجود 4 تیغه نزدیم به هم ، همچون 4 انگشت دست است). تقریباً این مسیر با مسیر گرده همپوشانی دارد.

 از آنجا قله تخت سلیمان قابل مشاهده است.

 

10حدود  متر مانده به قله شانکوه ، به پشت کوه که مشرف به یخچال های اسپیلت و هفت خوانی هستند رفته و در زیر خط الراسی که به تخت سلیمان می رسد در مسیری سراسر سنگی که  راه پاکوب مشخصی ندارد ، به سمت قله حرکت می کنیم. برای رسیدن به قله چندین بار بالا پایین شدن و گاهاً قرار گرفتن در ستیغ  خط الراس و مواجه شدن با دیواره های  شرقی آن  و همچنین  قدم گذاشتن بر سنگ هایی که اعتمادی بر پایداری آنها نیست، لازم می شود.

ساعت 13.50 بر روی قله بودیم. بر عکس مسیری که برای صعود داشت، قله تخت  و فلت است، چیزی همچون قله پهنه حصار.

 ساعت 14.15 به سمت پایین حرکت کردیم و برگشت مسیر دره - یخچال زیر قله تخت سلیمان  را انتخاب کردیم که از آخرین گردنه بین شانه کوه و تخت سلیمان  به سمت پناهگاه می رود.

 مسیری با شیب تند و سنگهای بزرگ و یخچالی عظیم با سنگهای بشدت ناپیدار. به طوری که سنگهای چند صد کیلوی  به راحتی لق می خوردند  و تعادل را به هم می ریزد.درگیر شدن با برف و یخ و سنگ یک سه ساعتی از ما وقت و انرژی گرفت.همچون بند بازان از این تخته سنگ به آن تخته سنگ پران بودیم. ( اصلاً برای برگشت این مسیر پیشنهاد نمی شود و همان مسیر رفت بهترین گزینه می باشد)ساعت 19.05 در پناهگاه بودیم. دوستان گرامی  حمید آقا و خانم فلاح ثابت برنج گذاشته بودند و یک  "ناهارشام " خوبی به لطف این عزیران خوردیم.

 صبح روز بعد به سمت ونداربن برگشتیم.

 با تشکر از از آقایان احمد طاهرجویان - داود  جلاییان -  حمید گدازگرها، عباس فلاح ثابت و همسرشان

 

 

 

زیر کشتی سنگ  فضای خالی و غار مانندی وجود دارد که چشمه ای از زیر آن جاری است

 

یخچال علم کوه که با سنگ پوشیده شده و قلل سیاه سنگ

 

درگیر با سنگ ها( زیر این سنگ ها یخچال وجود دارد)

قله  و دیواره علم کوه و یخچال زیر پایش

از زاست قله شانه کوه و قله علم با دیواره اش

کمپ افرادی که مشغول صعود از دیواره هستند

یخچال علم کوه

یخچال زیر قله تخت سلیمان و قلل چالون و سیاه کمون

از چپ به راست

 یخچال اسپیلت و قلل انگشت خدا و هفت خوانی ها

خط اراس از قله تخت سلیمان(پشت عکاس) شانه کوه و علم

خدا قوت

بر روی یخچال های نیمه ذوب شده

 

آبی که بر روی یخ یخچال جریان یافته

دوستان

پناهگاه سرچال

 

در لحظه موسی شدن

(اولین لحظه تولد خورشید صبح)

 

 

مهر تابان

که مهرش در کوهستان آن تر است

بفرمای چوپان به آتش هیزمی و چایش

 

*هم صحبتی با دوستان ، فضای خشن  و عجیب منطقه علم کوه و تفکری که حین صعود آدمی مجبور به آن است کلی فکر در ذهن آدمی می آورد که اگر بخواهم همه اش را در اینجا بیاورم باعث ملال خوانندگان خواهد شد

** شاید زمانی دیگر آن ذهنیات را به نوشتار تبدیل کنم  که شما نیز از خوانش آن خسته نشوید.

 دوستان بابت عکسها لطف ها در حق بنده روا داشته اند و از این بابت سپاس گذارم. بنابر این عکس های بیشتری را در این پست قرار می دهم

صعود شبانه کولکچال به توچال


اداره ما و خوابگاه نگهدارنده فرزندان در حال واگذاری به بخش خصوصی است و بلاجبار فرزندان و کارمندان باید به مراکز دیگر دولتی بروند.

البته بسیاری از بچه ها در حال تخیص هستند و چند نفر باقی مانده به مراکز دیگر می روند

برای بنده هم دو گزینه وجود دارد

اینکه به مراکز دیگر شبانه روزی بروم و همچنان به عنوان مربی امور تربیتی مشغول باشم یا به دیگر سازمانهای بهزیستی رفته و مثل دیگر کارمندان هر روز در ساعت مشخص ورود و در ساعت مشخص خروج پیدا کنم

 

 و این دو گزینه این چند روز مرا سخت مشغول به خود کرده

 از یک طرف کار با کودکان را بسیار دوست دارم، اینکه مدت ها با هم هستیم و در طول این مدت(حداقل یکسال) این امکان رو دارم که روی منش، خوی و سبک زندگی شان تا حدودی تاثیر گذار باشم.( هر چند بسیار اندک و نه در مورد همه بچه ها)

اینکه با بودن در کنار آنان حس جوانی همچنان پر رنگ است و می توانی فراموش کنی گذار عمر را و این که میانسال شده ای

اینکه مجبوری همیشه آمادگی بدنی مناسب داشته باشی و بتوانی همپای نوجوانان و جوانان بدوی ، بخوری، وزنه بلند کنی  و قوی باشی

 اینکه فضا بیشتر شبیه خانه است تا محیط های اداری

 

...

 و از طرف دیگر

نقصان های مدیریتی این خوابگاه ها، مشکلات عدیده ای که دارند، چه خوبگاه و چه فرزندان، این که یاد درگیری هایی که بعضاً مجبور می شوی با بچه ها داشته باشی می افتم  و در آن فضا نیاز به صبر ، تحمل و ...است  و اینکه شاید نتوانی همه را یکجا  و هم زمان در وجود خود داشته باشی،

 

و خیلی فضاهای نه مثبتی که لازم نیست در این وب بیان کنم و گاهی  در طول مدت وب نویسی ام بیان کرده ام

 پیش رویم است

 و محبت بچه هایی که همچنان هستند ،و تاکید دارند با آنها بروم

 و می مانم که کدام را انتخاب بنمایم، انتخابی که اکنون در خواب هایم در حال اتفاق افتادن است و چیزهای بسیار مبهمی از آن را بعد از بیداری به یاد می آورم

***

این هفته با دوست خوبم آقا علوی، مسیر گلابدره قله کولکچال - پیاز چال - توچال رو به صورت شبانه رفتیم

 خیلی وقت بود که شب کوهستان و شب مهتابی آن را و اینکه همه جا سیم گون می شود را فراموش کرده بودم

 دلم برای راه روی در مهتاب تنگ بود

 کشف ادیسون آدم را از ساقی سیم ساق مه تابش هر لحظه دورتر می کند

 و این کوهپیمایی ها البته این حرکت  را کند می کنند

 و انسان می فهمد همچنان جزئی از طبیعت است

دوست خوبم که کلی صبر کرد تا من عکس خوبی بگیرم در دل شب

و شب تهران از کوهستان بالاسر زیباست

 ،ماگمای من، تهران من

***

در این ایام کتاب پر مغز  زیان شعر و نثر صوفیه نوشته کدکنی را می خواندم

 شاه بیت این کتاب یک جمله است

 عرفان نگاه هنری به دین است

 و کل کتاب این جمله پر شکوه را تشریح می کند

 در انتهای کتاب جواب  سوال هایی را می اورد که یکی از آنها سخت قابل تامل است:

"... با نوعی اشتیاق و دل گرمی پرسید: آیا راست است که در ایران امروز تمایلی وسیع نسبت به عرفان پیدا شده است؟

گفتم متاسفانه چنین است و روی متاسفانه تاکید کردم...

به اعتراض دوستان عرض کردم:

 هر وقت ما ایرانیها، در دهه پایان قرن بیستم ... توانستیم از لحاظ اقتصادی و صنعتی و علوم دیگر به مرحله ی آلمان آغاز قرن بیستم برسیم آن وقت جا دارد که تمام کارهایمان را رها کنم و شب و روز مثنوی و منطق الطیر  و گلشن راز بخوانیم. اما تا به آن مرحله هر گونه کوششی که برای مطلق کردن ساحت عرفانی زندگی و فرهنگ ما بشود از هر زهری خطرناک تر است ..."(جملات چکیده شده بود)

 

ولگردی در البرز مرکزی(قله چپکرو 4085 متر)

 تعطیلات عید فطر است و  تو می مانی کدام را انتخاب کنی

 4 روز ماندن در تهرانو نگه داشتن مرخصی ها برای برنامه دوچرخه سواری پیش رو

رفتن به شهرهای شمالی و قبول کردن احتمال ماندن در ترافیک

 یا

 یا اینکه ببینی گروه آلاله برنامه قله چپکرو برای این ایام در نظر گرفته است.

 قله ای که همچون پالون گردن، نرگسی ها، دوخواهران ، شکر لقاس( در البرز مرکزی) رسیدن به آن سخت است ، چرا که شهر یا روستایی حول و حواشی آن وجود ندارد، پس مجبور هستی مسافت بیشتری بپیمایی تا تازه به ابتدای راه  برسی.

 سه شنبه از تهران به سمت گرمابدر حرکت کردیم و پس از عبور از گردنه یونزا به سمت دشت لار سرازیر شدیم

 رودخانه دیگر جانی نداشت. به راحتی توانستیم از رودخانه عبور کنیم بدون آنکه نیاز باشد کفش ها را در بیاوریم

 یادمه آخرین باری که رفتم تا کمر در آب بودم و مسافتی 30-40 متری را در آب بودم!!(8 سال پیش و در اواسط خرداد)

 پس از عبور به سمت آبشار سفیدآب حرکت کرده و نزدیک های غروب به چادرهای ایلاتی عشایر هداوندی در منطقه سرخک رسیدیم( تا اینجا جاده خاکی وجود دارد)

 ایلاتی ها با آن خوی مهمان نوازی خود اجازه ندادند که ما چادرهای خود برپا کنیم و ما را مهمان چادرهای خود کردند که مخصوص مهمان برپا بود، شیرینی و چای و آش و خربزه و هندوانه برای مهمانان خود آوردند و به ما نشان دادند که چگونه تاریخ چندین هزار ساله ایران بر دوش این قشر بوده است.

عشایر هداوندی بغیر فصل کوچ  در  ورامین و یا شهرهای اطراف آن  ساکن هستند.

شب بسیار سردی را که اصلاً تناسبی با مردماه نداشت در چادرهای گرم عشایر سپری کردیم و صبح ساعت 6.30 عازم منطقه شدیم، پس از کلی بالا پایین کردن و کم و زیاد کردن ارتفاع و تراورس تازه نمای چپ ، قله چپکرو نمایان شد و در ساعت 12.30 قله را صعود کردیم

 و ساعت 18.30 هم در کنار عشایر بودیم

به واقع در این روز یک ولگردی حسابی در منطقه البرز مرکزی انجام دادیم

ولگردی که آدم سرخوش از احوال خویش می شود

منطقه تقریباً بکر است و هیچ روستا و شهری در آن حوالی وجود ندارد، نزدیک ترین شهر به آن بلده است که آن هم خیلی دور است.

 بر روی قله بودیم در حالیکه صخره های ستبر قله و خط الراس اجازه ورود ابرها از آن دست کوه به این دست را نمی دادند و دیواره ای از مه پشت قله منتظر بودند که لشکریانشان حجیم تر شوند و پر قدرت تر و در عین حال نظری به قضا و قدر داشتند که جریانات کم فشار هوایی آنها را پران تر و سبک بار تر کند تا از ارتفاع 4000 رد شوند.

این قله در یک خط االراس قرار دارد که  دوخواهرون مهمترین قله آن  می باشد(این دوخواهر اینک ما را فرا خوانده اند!! شاید سالی دگر مهمان آنان باشیم)

در کل صعود و فرود ما به قله که نزدیک به 12 ساعت طول کشید یک بازی زیبا از کرشمه و طنازی ابر و آفتاب در جریان بود، گاهی این ناز می کرد و گاهی آن ، گاهی این قهر نمکنی داشت و گاهی آن لبخندی شیرین ،

گاهی این بر و بازو بر محبوب خود نشان می داد و گاهی آن لطافت و زیبایی رخ خود،همچون دو محبوب که نفس ، نفس کشیدنشان برای هم عبادت است و لحظه هایی بی تکرار.،

و بازی آن دو لذت صعود ما را عمیق تر می کرد.

پس از باز گشت ، عشایر برای ما شیر گرم گوسفندی( بآن بوی چربی مشهورش) آوردند و آش و آجیل هم.

لحظاتی با دوستان هم کلام شدیم  و روز را به پایان رساندیم

 صبح ساعت 7.00 عازم دشت لار شدیم و از آنجا به سمت امامزاده 5 تن که در وسط دشت قرار دارد رفتیم، نزدیک ظهر آنجا بودیم، عشایر منطقه ناهار نزری بار گذاشته بودند، ناهار قرمه سبزی بودو خورده و دعا بر سفره آنان کردیم و سپس سوار ماشین های سواری عبوری شدیم و به سمت ایرا رفته و از آن جا به جاجرود.(وضعیت هجوم گردش گران و طبیعت گران که با ماشین های خود آمده اند چیزی در حد فاجعه بود، به نظر می آید سازمان محیط زیست نسبت به نام دشت لار(پارک ملی) بی تفاوتی خاصی دارد!!! )

 با تشکر از احمد آقا طاهرجویان و امیر آقا و زهرا خانم و آقا سینا

 که این برنامه آلاله به همت این عزیزان بر قرار بود.

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

هرکجای جهان، 


کودکی کُشته می‌شود همانجا فلسطین است.


سیدعلی صالحی

قله خشچال 3925 متر

این هفته به همراه دوستان مهر قم قله 3925 متری خشچال واقع در منطقه الموت قزوین را صعود کردیم

 با تشکر از سرپرست برنامه آقای شاکری و دیگر دوستان.

این قله نسبت به دیگر قله های هم ارتفاع خود زمان طولانی تری را برای صعود از کوهنوردان می گیرد.

منطقه در این وقت سال سبز است

و جانپناه خوبی دارد که برای زمستان می توان از آن استفاده کرد( با هنماهنگی، قفل دارد)

 و متاسفاه جاده ای که به منطقه بسیار آسیب رسانده،( وجود معدن ، دلیل ساخت آن جاده می باشد)

پناهگاه آب نیز دارد

 برای صعود از روستای اُوان و دریاچه زیبای آن باید اقدام نمود.

 

 

 

 

قله شاه البرز 4150 متر


برای 14 و 15 خرداد امسال برنامه های کوهنوردی متعددی لیست کرده بودیم که در نهایت با توجه به وضعیت جوی ،به  همراهی  و پیشنهاد دوست خوبم، دکتر مهر افزار به منطقه طالقان و قله شاه البرز رفتیم و آن را صعود کردیم.

 بهترین روز و فصل برای صعود این قله و دیدن این منطقه همین روزها می باشد

 برای رسیدن به قله4150 متری شاه البرز، باید به طالقان رفت

 

پس از رسیدن به شهرک ، باید سمت چپ رفت و به روستای زیبای حسن جون رسید( تابلو موجود است)

 

 در آنجا کنار قبرستان که جاده ماشین رو دارد مسیر را شروع می کنیم

 تقریباً تمام مسیر از بالای درختان و باغات روستا می گذرد

 پس از نیم ساعت یک راه پاکوب سمت چپ راه که اینک مالرو شده است مشاهده می شود که به سینه کوه می رود، این مسیر را ادامه می دهیم از رودخانه فاصله بیشتری می گیریم( نیم ساعت بعد دوباره رودخانه را خواهیم دید)

پس از نزدیک به یک ساعت مسیر پاکوب به یک پل چوبی می رسیم و به آن سمت رودخانه می رویم، مسیر پاکوب جدید این سمت رود هم پس از ارتفاع گرفتن وارد دره ای دیگر می شود و از کنار صخره ها که درختان گردو بر آن سایه افکنده اند مسیر ادامه پیدا می کند، باغات تمام می شود و به رودخانه ای کم خروش تر است می رسد، که گویا همیشه رنگ کدر تری نسبت به رودخانه اصلی دارد.

 در کنار رود حرکت می کنیم( در جا چند جا نشانه سیل و درختان خشکیده آن مشاده می شود) تا به اودره می رسیم و از آنجا بر روی یال قرار می گیرم ( سمت چپ رودخانه کدر  ، ارتفاع می گیرم و پاکوب روی یال را ادامه می دهیم)، پس از اتمام یال ، یک مسیر تراورسی طولانی وجود دارد تا رسیدن به میان او(میان آب)

 در آنجا که یورد بزرگی هم هست می توان چادر زد( 5.5 زمان برای رسیدن به این منطقه با یک کوله سنگین لازم است)

 

 

روز بعد نزدیکترین یال به منطقه چادر زنی را انتخاب می کنیم و به سمت بالا صعود می کنیم ( مسیر پس از دو ساعت بر روی خط الراس قرار می گیرد)(شناسایی راه صعود نسبتاً ساده  است)

 تا قله 4.5  ساعت طول می کشد.

 

در راه صعود خانم مهوش اجلالی ، از کوهنودران پیشکسوت منطقه طالقان را می بینیم و در کنار ایشان قله را صعود می کنیم و از اطلاعات و آگاهی ایشان نسبت به منطقه و کوهنوردی بهره می بریم.

 ایشان از آن سمت کوه و یورد عباس یا چال رود به سمت قله آمده بودند که مسیری خلوت تر و دنج تر می باشد.

 اولین بار که این قله را صعود کردیم(12 سال پیش) کمتر کسی از آن شناخت داشت و امروز چادرهای زیادی در منطقه بر پا شده است.

 شب را در منطقه می خوابیم و صبح بعد عازم روستای حسن جون می شویم.

 ( این برنامه با توجه به طولانی بودن  مسافت آن ، سه روزه پیشنهاد می شود)

من الاغی دیدم، یونجه را می‌فهمید.(سهراب سپهری)

 

 

 

اورامان93

 

چند وقتی بود که اسباب کشی داشتیم و خانه جدید هم بی اینترنت بود و پایم هم آسیب دیدگی داشت و مزید بر علت شد، که کم نویس باشم

 و از این بابت از مخاطبان جانم پوزش می طلبم.

 

 در این مدت برنامه یادمان آلاله در قله جارو رو تواستم تا قسمتی از مسیر را با توجه به وضعیت پایم بروم و

 در 13 رجب هم به همراه گروه آلاله به منطقه زیبا اورامان  با مردمانی پرتلاش و مهربان

رفته و به تماشا نشستیم.

 از ابتدای منطقه اورامان که روستای کماله است حرکت کرده و در انتها به روستای هجیج رسیدیم.

 یادش بخیر این مسیر را نزدیک به 10 سال پیش با بچه های تربیت معلم سابق و دانشگاه خوارزمی فعلی راهپیمایی کرده بودیم.

در این منطقه نانی به نام کلانه پخت می شود که از لذیذ ترین نان هایی است که خورده ام.

 مادری مهربان آن ها را پخت می کرد  و وقتی که انتهای شب دید همچنان من سیرش این نان ها هستم، نانی و دلمه ای مهمانم کرد و اولین دلمه برگ امسال را در آنجا نوبرانه کردم.

کلاً مادران آن سرزمین آن قدر مهربان هستند و بودند که آدمی فکر می کرد با مادر خود صحبت می کند.

صحبتی نه از جنس کلمه که از جنس دل و نه بیانی ، چرا که زبان در کار نیست .همین که زبان وارد می شود و او به زبانی و من به زبانی دیگر می آغازیم گفتگو را، آشنایی کم رنگ می شود.

 مادر بگذار نانت را ببویم و گل های سرخی که برایم چیدی. این از هر زبانی گویا تر است.

 

 با تشکر از تمام آلاله ای ها که به خاطر بنده و پایم ،به آرامی طی مسیر کردند.

 گزارش کامل و جامعه آن را می توانید در سایت آلاله مشاهده نمایید.

 بنده تنها به چند عکس اکتفا می کنم

 

 متاسفانه با توجه به آسیب دیدگی پایم امکان فعالیت بهتر در زمینه عکاسی نداشتم.

 

 با دوستی پیرامون اینکه عکس بهتر است یا فیلم تبادل نظر می کردم

او معتقد بود که فیلم بهتر است و من بلعکس او

دلیل  می آوردم که با دیدن یک قطعه عکس لحظات قبل و بعد و حین ثبت آن واقعه در ذهن باز خوانی مجدد می شود و این لذت را دو چندان می کند و حال می خواهم این تصاویر ذهنی را باز آفرینی کنم زیر هر عکس.

چایی و استراحت و منظره ای از کوهستان تخت  و اجازه گرفتن برای چادر زدن و تلاشی که در این امر انجام شد

 

 منظره  زیبای روستا و چایی که خستگی را از تن پدری به در می آورد

روز 13 رجب را مردم به نام روز پدر می شناسند

 در حالیکه روز دیگری نیز هست

 روز مددکاران اجتماعی

 و این روز را با تاخیر به مددکاران اجتماعی تبریک عرض می کنم

این قدر  زیباست منطقه که گاهی یادم می رود که باید آرام تر قدم بردارم

 و جلودار بودم و به انتهای صف نگاه می کردم که چقدر آزاد عکس می گیرند!!!

 باید در علف زار گم شد

 تا دوباره در آن ها ریشه بگیریم

گفته می شود که انسان تنها موجود مرگ آگاه در عالم است

لقد خلقنا الانسان فی کبد

 و این گونه شاید با رنجکی

رنجی عظیم را لحظاتی فراموش کنیم

 در بهشت درختستان گردو و مو و میوه های ناب اورامان

شاید اینگونه در لحظه جاری شویم و بارانی و ابری را بفهمیم

بعضی مواقع هوا  و آسمان و زمین و در مجموع محیط آن چنان احاطه می کنند تو را که دوست داری تا ابد آن لحظات باقی بماند و تمام نشود

 تا انتهای بی انتهایی راهپیمایی کنی

 و این از همان لحظات بود

روستای زیبا و سنگفرش شده و تمیز کلجی با مردمان با صفایش

در اینجا حس می کردم در خانه ام هستم

آخ

مادر مادر مادر...

 مادر مهربان مادر مهربان...

 مادر مهربان مهربان

 

سومین جمله، مهربان دوم  ، اسم است نه صفت

 صفت ،سومی است!!!

 شاید نام رمزی که تنها بچه های آلاله ای شرکت کننده در این برنامه بدانند یعنی چه!

و بوی عطر گل همچنان در سینه ام جاری است

در اولین نگاه که دیدم با تعجبی آمیخته به حسرت در دل گفتم چقدر ممکن است یک آدمی زیبا باشد.

 

آخ جون

هندوانه

 آخیش بارم سبک شد

 و ماجراهای آقا نورزوی ادامه دارد!!!

 

 و احمد آقا

 ستون گروه آلاله که صبر و بردباری  یکی از صفتهای اوست

 بسیار باید با او بود تا از او درس گرفت

 برای هر روز بودن درسی برای آدمی دارد

 باید گردش طواف کرد تا فهمیدش

 

 

گزارش گروه:

http://alalehgroup.persianblog.ir/post/147/

http://alalehgroup.persianblog.ir/post/149/

http://alalehgroup.persianblog.ir/post/150/

 

 

 

روستای کندور به سمت روستای وردیج

 

اولین برنامه گروه آلاله بعد از ایام عید  هم اجرا شد

از روستای کندور به سمت روستای وردیج راهپیمایی انجام دادیم

 امیدوارم امسال سال پر باری برای همه ما باشه

 

هله نومید نباشی که تو را یار براند

گرت امروز براند نه که فردات بخواند

 

در اگر بر تو ببند مرو و صبر کن آن جا

زپس صبر، تو را او به سر صدر نشاند

واگر بر تو ببند همه ره ها و گذرها

ره پنهان بنماید که کس آن راه نداند

نه که قصاب به خنجر چو سر میش ببرد

نَهِلَد کشته خود را کِشد آن گاه کشاند

 

چو دم میش نماند ز دم خود کندش پر

تو بینی دم یزدان به کجاهات رساند

 

نکُشد هیچ کسی را و زکُشتن برهاند

همگی مُلک سلیمان به یکی مور ببخشد

بدهد هر دو جهان را و دلی را نرماند

دل من گرد جهان گشت و نیابید مثالش

 به کی ماند به کی ماند به کی ماند به کی ماند

هله خاموش که بی گفت از این می همگان را

بچشاند  بچشاند  بچشاند بچشاند

اردهال کاشان

روزهای 22 بهمن و دو روز بعد آن را در منطقه اردهال کاشان بودیم

گویی بعد از 6 سال آن منطقه و کوه هایش سفید شده بودند و ما در دل منطقه ای الپ گون نفس می کشیدیم

کوششی جهت صعود قله چال کمون و خط الراس آن تا اردهال انجام دادیم که البته ناقص ماند تا باشد برای برنامه هایی دیگر

اما این منطقه به نظرم برای کوه نوردان کمتر شناخته شده است.

منظره ای که از جانب زائر سرای اردهال می توان دید را شاید کمتر هتلی داشته باشد.

 این زائر سرا بخصوص در وسط هفته در زمستان و در زمانی که کوه های آن سفید شده باشند، به نظرم زمانی است آرمانی، تا دمی انسان بی آساید، نفس بکشد و

 به سهراب فکر کند و شعر هایش

 و اگر مذهبی تر، به نیایش و امامان خویش

گاهی سر مزار این یا آن بروی و شعرکی یا زیارتی  از آنان بخوانی.

 این گزارش را بیشتر به عکس اختصاص بدهم بهتر است، تا خوانندگان نیز هوس کنند تا سری به اردهال کاشان بزنند.

این برنامه توسط آلاله اجرا شد.

ریگی از روی زمین برداریم

وزن بودن را احساس کنیم

بد نگوییم به مهتاب اگر تب داریم


لب دریا برویم،

تور در آب بیندازیم

وبگیریم طراوت را از آب

تهی بود و نسیمی.

سیاهی بود و ستاره ای

هستی بود و زمزمه ای.

لب بود و نیایشی.

"من" بود و "تو"یی:

نماز و محرابی.

...

...

دوست سهراب

منظره ای که از زائر سرا می بینی

باغ باران خورده می نوشید نور.

لرزشی در سبزه های تر دوید:

او به باغ آمد، درونش تابناک،

سایه اش در زیر و بم ها ناپدید.

کنار تو تنهاتر شدم.

انجیر کهن سر زندگی اش را می گسترد.

زمین باران را صدا می زند

پنجره را به پهنای جهان می گشایم:

جاده تهی است. درخت گرانبار شب است...

تو نیستی ، و تپیدن گردابی است.


باز آمدم از چشمه ی خواب، کوزه ی تر در دستم.

 مرغانی می خواندند. نیلوفر وا می شد.

کوزه ی تر بشکستم.

 در بستم

و در ایوان تماشای تو نشستم.


ای در خور اوج! آواز تو در کوه سحر، و گیاهی به نمار.


آنی بود درها وا شده بود

برگی نه شاخی نه باغ

فنا پیدا شده بود

مرغان مکان خاموش

این خاموش آن خاموش

خاموشی گویا شده بود

آن پهنه چه بود :

با میشی گرگی همپا شده

بود

نقش صدا کم رنگ

نقش ندا کم رنگ

پرده مگر تا شده بود ؟

من رفته او رفته

ما بی ما شده بود

زیبایی تنها شده بود

هر رودی دریا

هر بودی بودا شده بود




قله دارآباد و چند نکته دیگر..

این هفته با حاج احمد دارآباد بودیم

 من و او، شاگرد و استاد با هم

یادش بخیر 13-14 سال پیش بود که با هم اولین بار آمدیم قله دارآباد(زمستانه) و من جوانی بودم ،نو رس با لبانی که تازه پشتش سبز شده ،  و او با محاسنی سیاه .و من با پوتین سربازی . چقدر در آن برنامه لیز خوردم!

 و امروز او با محاسنی سفید و من با ریش هایی سیاه و موهایی که کم شده اند!!

این برنامه خیلی حال کردم، خیلی

یک جور دوست داشتم باهاش تنها باشم، کمی حرف بزنیم، اما این کم پر بار باشه.

بخصوص که برف نو بود و آفتاب درخشان و ابری که در زیر پای تو بود و این یعنی آفتاب درخشان

باد میآمد و یک طرف صورتت یخ می زد، ریش و سیبل یک طرف چهره ات که از عرق و آب بینی بود می یخید

 و تو تنها کافی بود سری بگردانی تا آفتاب تمام رخ بر تو بتابد

همه یخ ها آب میشدند و آن وقت است که لبخندت کش دار میشود.

در این جور مواقع که برف نو ،آسمان آبی و خورشید درخشان همه با هم هستند، آن چنان حسی پیدا می کنم که نمی دانم آن لحظه خدا پرستم یا مهر پرست!!

ممنون احمد آقا طاهر جویان بابت این همه خوبی و این همه درسی که بر من دادی.

***

مدتها بود که خوشحالی بچه ای رو برای تعطیلی مدرسه ندیده بودم

اون روز که اخبار شبکه 5 گفت همه مدرسه های تهران(حتی افسریه ) تعطیل است، پریدن بچه ها رو هوا تماشایی بود.

بی خود نیست قانون می گه افراد زیر 18 سال کودک حساب میشن ها.

یاد دوران مدرسه خودم و تعطیلی های اون زمان افتادم

برای آلودگی تعطیل کردن یک حس غم و رنج بر انسان تحمیل می کنه ، اما برف جز شادی چیزی نداره.

 برف نو سلام

و البته با تاخیر خدا حافظ

 دیر آمدی زمین گرم بود زود آب شدی

***

از در میام تو و میگم :این هفته هم با هم میریم کوه.

یکی از بچه ها میگه:

آخ جون باز یک روز خوب دیگه ، کوه میای ریشت رو میزنی آقا؟


احتمالن جمعه با بچه ها کوه باشیم.

 این روزها با بچه ها که صحبت می کنم ، خیلی مثال های خوبی از کوه دفعه قبل میارم که هم برای اونها و هم برای من آشنا هستند و در نتیجه انتقال معنا بهتر صورت میگیرد

***

یکی از همکارمان که قدیم ترین همکار مرکز بود جابه جا شد

الان من و همکار هم شیفتم قدیمی و کهنه انجا شدیم

معمولن سوالهای مربوط به بلوغ و این حرفها رو می انداختم گردن همکارهای قدیمی تر

 و الان مانده ام چیکار کنم، همکار خوبی بود برای بچه ها و همکاران .و خیلی حیف شد رفت.

***

یکی از بچه ها میاد خواب شب قبلش رو تعریف می کنه

 خوب بچه های دوران بلوغ هم معلومه خوابشون چه جوریه دیگه!!

به جای حساسش که میرسه میگه بعد این علی لاشخور اومد من و از خواب بیدار کرد!!!

همه می گیم عجب عوضی بود ها!!!

***

بودا نوشته مایکل کریدرز و ترجمه علی محمد حق شناس و انتشارات طرح نو

کتاب بس ارزشمند پیرامون این شخصیت و نگرشش به هستی است.

 پیشنهاد می کنم کسانی که رنج می برند، از برای خود یا برای دیگران ،از خواند آن غافل نشوند.راهکارهای خوبی این استاد انسان ساز برای انسانیت استخراج کرده است.

 این کتاب در 168 صفحه است اما معانی بزرگی دارد که یکبار خواندن آن کفایت نمی کند.




این هفته برنامه اردهال و چال کبود داریم و پس مزار سهراب سپهری را خواهیم دید.

 بعضی به او در ادبیات ایران بودای کوچک نام نهاده بودند


قله کلکچال و چند نکته دیگر


آخرین قسمت سریال آوای باران به شیفت من خورده بود

همکارم در شیفت نیست و من تنها در شیفت هستم.

این سریال را نتوانستم ببینم،

کلاً سریال های ایرانی را دنبال نمی کنم،

کل دیدن های من از این سریال شاید بین نیم ساعت تا یکساعت باشد و گویا با کسانی که کاملاً آن را دنبال کرده اند برابری می کند!!

شام را به بچه ها دادم بودم  و خورده بودند  و داشتند تماشا می کردند.

لحظاتی بود که باران

پدرش را فریاد می زد، اکثر بچه ها درگیر احساسی فیلم شده بودند و سعی می کردند با مسخره بازی  و ادا در آوردند از آن رهایی یابند

 یکی از بچه ها به اون یکی بچه نگاه کرد و گفت: فلانی گریه می کنه.

و او همچنان آرام گریه کرد.

 یادمه روزهای اول که آمده بود

 آمد گفت می یای تو بابای من بشی؟

 و من مجبور شدم برای اینکه وابستگی عاطفی به من پیدا نکنه در شیفت های بعدی کمتر ،توجه به او کنم.که آسیب این از آن کمتر است.

آری بعضی از بچه ها دقدقه این را دارند که روزی بگویند:

بابایی  بابایی بابایی...

و برای ان حتی حاضرند پدری که در کودکی آزار های سختی رسانده است را تکریمش کند، دنبال کارهای او در زندان و در کمپ ها بدود و آخرش بر او خبر رسانند که در خیابان فلان اوردوز کرده و ...

همزمانی این فیلم ، با خوانش رمان زندگی پیش رو از رومن گاری ،با ترجمه لیلی گلستان، و احوالت آن چند روزم

لحظات سنگینی را برایم رغم زده بود.

شاید این کتاب را میشد هر جایی خواند اما  نه در کنار بچه های آسیب دیده، که این کتاب را عینی تر می کرد، زنده تر می کرد واقعی تر می کرد، رئال تر.

خواندن این رمان که از زبان یک کودک  است در ابتدا کمیم است و تا به انتها نیز

 اما کمیک انتهایی کتاب حکم زغال آتشینی را دارد که در جانت انداخته باشند.

انتهای این کتاب مثل آن می ماند که سرت زیر آب باشد، پس هر از چند گاهی باید سر از آب در بیاوری تا نفسی بکشی ، تا خفه نشوی و شانس بیاوری که باد ،هوای تهران را زلال کرده باشد، پس می روی در حیاط قدمی چند می زنی و دائم ناله ناظری در آلبوم در گلستانه در گوشت می خواند از زبان سهراب که:

آدم اینجا تنهاست و در این تنهایی سایه نارونی تا ابدیت جاری ست

 به نظرم رومن گاری درد انسان ، درد انسان ِتنها را خوب فهمیده بود.

قسمتهایی از کتاب:


"دوستم لوماهوت که او هم بچه جن..ه بود، می گفت طبیعی است که ما اصل و نسب معلومی نداشته باشیم و دلیلش هم عده مشتری های مادرهایمان است... همیشه مادرها مجرمند، چون پدرها به دلیل تعدد مشتری های مادرانمان در امانند.."

 "قرص ضد بار داری هم آمده بود، و حاملگی تصادفی را حسابی کم کرده بود.اگر یکی از  آن ها حامله می شد، عذری نمی توانست بیاورد..."


 "آقای هامیل می گفت که ترس مطمئن ترین متحد ماست و بدون آن خدا می داند چه بر سرما میآمد.."

"-اما سرطان نیست نه؟

-ابداً، خیالت راحت باشه

 به هر حال خبر خوبی بود و من شروع کردم به زرزر کردن از خوشیِ این که بدترین ها به سرمان نیامده. خیلی خوشحال شدم. روی پله نشستم و مثل یک گاو گریه کردم."


***

 این هفته برنامه آلاله قله کلکچال بود، هو و آسمان دل انگیزی بود.


ممنون از احمد آقا طاهرجویان و عکاس این برنامه آقا فرهاد






قله الوند همدان

 این هفته برنامه قله الوند اجرا شد

پنجشنبه از تهران به سمت همدان رفتیم

 آخرین بار الوند را سال 83 به همراه بچه های ترییت معلم صعود کرده بودم

خاطرات آن روزها هر چه به همدان نزدیک تر میشدیم بر من غلبه بیشتری می کردند.

یادش بخیر سرپرست برنامه آن برنامه مریم فتاحی بود


همدان سفید  بود و تمیز

آفتاب درخشانی داشت و آدم به ساکنان آن حسودی می کرد که این قدر اکسیژن استشمام می کنند

همدان دقیقا زیر الوند و یخچال و قزل و... قرار دارد گویی وسط کارت پستال همدان را جا کرده اند.

 خوش به حال ساکنان آن


ابتدا روستای تاریخی ورکانه را تماشا کردیم

از کنار سد یخ زده اکباتان گذر کردیم

در بازار قدیم همدان کمی گشتیم و شیرینی های خوشمزه آنجا را خوردیم و از مقبره استر مردخای دیدن کردیم

بنا به گفته های متولی ،آن مکان دومین مکان مقدس یهودیان می باشد.

وقتی انسان در  فضای متفاوتی نفس می کشد، به عمق بیهودگی نسل ها و زمانها جنگ بین این و آن پی می برد.

امان از نادانی ما مردمان.


ساعت4.15 از گنجنامه به سمت پناهگاه دشت میشان حرکت کردیم، باد بسیار تندی نزدیک پناهگاه بود

نزدیک به یکساعت و چهل دقیقه طول کشید تا به پناهگاه برسیم.

 به نظرم شیک ترین و مجهزترین پناهگاه ایران، پناهگاه دشت میشان می باشد

 گرم، به طوری که حتی می توان با لباس کم در آن نشست.

 و مدیریت عالی عباس آقا و لهجه قشنگ آن و زبان نرمش ادمی را وادار  می کند در آن فضا بیشتر بماند.

برای این برنامه کیسه خواب نیاورده بودیم و از پتوهای آنجا استفاده کردیم.

باد بسیار شدید بود و وقتی که به دیواره های پناهگاه می خورد، گویی نارنجکی ترکیده است، و این هول ان را در آدمی افزایش می داد که فردا چگونه در این باد بالا بروم؟

اما صبح همین که آفتاب  به قول و پیمان میلیون ها سال پیشش، دوباره عمل می کند و از شرق طلوع کرد، جسارت رفتن به بالا را پیدا می کنی. ممنونم آفتاب که پیمان شکن نیستی.

تا ظهر صعود می کنیم و ساعت 13.00  در جانپناه هستیم. در تخت فریدون و نزدیک قله، باد خوبی می آمد و لذت برنامه را افزایش می داد.

 با تشکر از سرپرست برنامه و گروه آلاله

احمد آقا طاهر جویان.

کبوتران اسلیمی

همسایه ات را همچون خود دوست بدار

منظر چشم همدانی ها

آقای مهربان

آی من آن انار پرتابی( الهام گرفته از شعر سیب پرتابی دکتر فتوحی)

مدیر خوش ذوق و

علاالدین  و خاطرات خانه قدیم آجانم

پیمان نشکن

باد، سختی ، لذت

شنیدن این آهنگ را هم پیشنهاد می کنم.


این دو هفته

سلام به خوانندگان جان

 دو هفته ای مهمان داشتم و فرصت کمی پیش می آمد به فضای نت دسترسی پیدا کنم

سه برنامه کوهنودری و عکس های آن را تقدیم حضور می کنم

قله سیاه سر جنوبی

منطقه دشت هویج و نزدیکی های قله پرسون

و منطقه سنگان و قله پهنه حصار

 که به همراه مهمان و دوست و رفیق خودم سد علی و دوستان آلاله ای اجرا کردیم( در این مدت دو هفته)

در پای دیو



مرد و سگش


بیدان دشت
مومن ترینم به درخت محبوبم
( با نگاهی به  رمان آخرین انار دنیا)




در قدم



منتظران آفتاب



قندیل



بی کس - تنها- به گوشه افتاده


قله سیاه سر جنوبی

***

تاتر سقراط را هم رفتیم

 پیشنهاد اکید می کنم حتماً به تماشایای این تاتر تفکر برانگیز و البته کمیک با هنرمندی فرهاد آیش و موسیقی بسیار زیبای آن بروید

***

 سیرک خلیل عقاب هم رفتیم

اگر به تماشا نشستن ببرهای بنگال را کنار بگذاریم، چیز خاصی نداشت و قسمت زیادی حیوان ازاری هم البته داشت

***

این چند وقت کتابی به نام عشق درمانی را خوانش کردم

کتابی پر مغز با تاکید بر حکایت اول مثنوی(کنیزک و شاه) و شرح روانشاسانه آن و درمانی که در آن صورت پذیرفت است. به نظرم در حوزه ی مطالعات مولوی شناسانه  کار ارزنده ای حساب می شود . ضمن آنکه منابع بسیار خوبی را هم معرفی می کند.


آقا شیر محمدلو 2


یادش بخیر ، اولین برنامه های سنگین و زمستانه را در گروه آلاله با آقا شیر محمد لو می رفتم

قوی  و پر نفس بود و هم قدم شدن در کنارش جرئت می خواست

 در برنامه شیرکوه یزد در یک دهه قبل!! که باد آدم رو مثل جوراب رو بند تکان می داد ، به حمایتهای ایشان و بقیه دوستان گرم بودم. هم نورد شدن در کنار ایشان برایم از همان زمان افتخاری بود.

هر از چند گاهی که توچال می رفتی ، ایشان می آمدند و حال و احوالی می کردند و از بابا می پرسید و سلامی به ایشان و پر نفس راهش را ادامه می داد و از تو جدا می شد

اما این جمعه توچال نگذاشت دیگه از او جدا بشه

در توچال حل شد

برای این میگم حل شد که امروز هر چه گشتیم ،کمتر از او نشانی یافتیم.

همیشه  به توچال از تهران مثل یک هیولای مقدس  می نگرمش.

 گویی بال های خود را گشوده تا ببلعد، هر آنچه بلعیدنی است.

این هیولا شناخته نمی شود مگر آنکه در ارتفاع 3000 به بالا قرار بگیری.

آن وقت است که به ابهت وجلال  آن پی می بری

و حالا او یکی از دوستانمان را بلعید


یه خدا قوت خوب و جانانه به بچه هاب هلال احمر و امداد کوهستان و آتش نشانی ، که 5 بار هلیکوپتر را پرواز دادند، تله کابین تعطیل را فعال کردند، نزدیک به 100 نفر آدم در این دو روز کاری که همه در فکر  روزی بیشتر و پول بیشتر هستند آمدند و تلاش کردند، بی منت ، کوه ها را بالا پایین کردند.

سگهای خود را به جستجو واداشتند و...

 دم همشون گرم

 خیلی به این انسانیتشون قبطه خوردم

 باز ما با آقا شیر محمد لو حق نون و نمک و هم قدمی  و هم نوردی داشتیم،

 این دوستان، برای من انسانیت رو در این سرزمین باز تعریف کردند.

می توانم به جرئت بگم که در زمینه کمک به یک مفقود شده در کوهستان استاندار بالایی را رعایت کردند.

خدا قوتشان دهد و یاریشان

 

این جمعه هم احتمالاً برنامه آلاله توچال باشد.


قمار عاشقان بردی ندارد از نداران پرس

کس از دور فلک دستی نبرد از بدبیاران پرس

جوانی ها رجزخوانی و پیریها پشیمانی است

شب بدمستی و صبح خمار از میگساران پرس

قراری نیست در دور زمانه بی قراران بین

سر یاری ندارد روزگار از داغ یاران پرس

تو ای چشمان به خوابی سرد و سنگین مبتلا کرده

شبیخون خیالت هم شب از شب زنده داران پرس

تو کز چشم و دل مردم گریزانی چه میدانی

حدیث اشک و آه من برو از باد و باران پرس

عروس بخت یکشب تا سحر با کس نخوابیده

عروسی در جهان افسانه بود از سوگواران پرس

جهان ویران کند گر خود بنای تخت جمشید است

برو تاریخ این دیر کهن از یادگاران پرس

به هر زادن فلک آوازه مرگی دهد با ما

خزان لاله و نسرین هم از باد بهاران پرس

سلامت آنسوی قافست و آزادی در آن وادی

نشان منزل سیمرغ از شاهین شکاران پرس

به چشم مدعی جانان جمال خویش ننماید

چراغ از اهل خلوت گیر و راز از رازداران پرس

گدای فقر را همت نداند تاخت تا شیراز

به تبریز آی و از نزدیک حال شهریاران پرس




آقا شیر محمد لو، از طرف همه بچه ها

خدا حافظ!!

آقا شیر محمدلو

آقا شیر محمدلو از بچه های باسابقه و قدیمی آلاله جمعه که توچال رفته بر نگشته

 شنبه هم با هلیکوپتر هلال احمر رفتن  و گشتن و جوابی نگرفتن

 بچه ها تصمیم گرفتیم یکشنبه یه تیم به منطقه که احتمال گم شدنش رو می دن بریم و به کمک بچه های امداد و نجات یه کاری بکنیم


یا حق


کوه سرخ این هفته

این هفته هم رفتیم  کوه سرخ ایوانکی و در آخر قله را صعود کردیم.


 

 

من روزهای تلخی را دیده ام

و حرفهای خیلی زشتی شنیده ام




این کوه مثل یک رویای ناتمام بود. که در یکشب پاییزی دل انگیز ،نزدیک های سحر، هنگامی که بدن به نهایت آرمش و سکون خود رسیده، دمایش پایین آمده و پتو را تا زیر بینی بالا یت انداخته ای ،سکون و سکوت در حد بالای خودشان هستند  به طوری که حتی اگر بیدار بودی صدای خش خش برگ را هم می توانستی  بشنوی،در آن هنگام و لحظه ،رویات  رو تمام شده ببینی. رویایی که همیشه ناتمام مانده بود پس از خواب و حسش و فضاش، مست،- بیدار شوی و لبخندی از رضایت بر لبانت بنشیند .

پس کمی در جات جا بجا شی ، بالشتت رو تاپ تاپ بزنی سر جاش برگرده

 بعد دستات رو بگذاری زیر سرت - به رویات فکر کنی و نفهمی دوباره کی خوابیدی.


 

بسیار زشت تر از فقر

اما




این قله برای من بعد از دوبار و برای بعضی از دوستان آلاله ای بعد از چهار سال تمام شد.

کوه و کوهنوردی به نظرم با راز و رازدانی هم پوشانی های زیادی داره که در کلام نمی تواند محصور شوند.

 

سوگند خورده ام که کلامی بر زبان نیاورم

 و خوابهای خود را هم

 با هیچ کس نگویم





این بار برای صعود از مسیری دیگر گام برداشتیم و رفت و برگشت  ، بالا پایین هایی که انجام دادیدم نزدیک بیست کیلومتر شد.

 شب  جمعه را در مسجد روستا خوابیدیم.

شام را هم مهمان امام حسین در مسجد بودیم

 دمی چند از کلاس روابط عمومی حاج احمد پیرامون ارتباط برقرار کردن با مردمان  درس گرفتیم

 درد دل مردم روستا را از بی آبی که گریبانش را فشار می دهد شنیدم(تغییر اقلیم را می شود دیگر باور کرد)

و شیوه های ساده و بی غل و غش روستا را در مراسم سوگواری محرم و بی قیدی بچه هایی خردسالی که در تمام مدت  مراسم، بی قیدانه بازی می کردند و کسی بهشون کاری نداشت را دیدیم

 اول شام دادند و خوردیم و بعد سینه زنی مختصری کردند و رفتند و ما را با مسجد تنها گذاشتند

 و اعتماد قوی که هنوز در روستا به موجودی به اسم انسان داشتند را به تماشا نشستیم.

ارتفاع قله 1450 متر

 

 باری 

شادم از اینکه باز سپیده دمیده است






وبرف های خوب دماوند

 در بستری از آبی راحت لمیده اند




در ضمن

 عشق نیز دروغ است*





ای میل یاهوم سوال امنیتی می پرسه که نمی دونم جوابش چیه

 فکر کنم ای میلم رو نتوانم دیگر استفاده کنم

پس دوستان ای میل هاشون رو بگذارند برام که دوباره بتوانم باهاشون ارتباط برقرار کنم

 دلم برای 12 سال ای میلی می افته که کلی از نوستالوژی  های دوران دانشگاه ام رو تشکیل داده بود.

حیف و حسرت

چه پرونده ها که گذاشته بودم ده سال بعد مرورشون کنم

 هی

 یک کم حالم گرفته است


این برنامه توسط آلاله اجرا شد


*مشتی نور سرد ضیاء موحد

کوه سرخ


این هفته بعد از نزدیک به دو ماه با گروه آلاله یک برنامه آلاله ای رفتم

پاهایی که فکر می کردن با پیچ خوردن می توانند صاحبش را از رفتن به چکادها منصرف کنند.

اما فکر می کردند و نتوانستند و من پا به کوه شدم



 کوه سرخ در ایوانکی با ارتفاع 1400 متر!!

خود شهر ایوانکی ارتفاعی برابر 870 متر دارد.!!

 به قول امیر از آن برنامه های آلاله ای بود که حاج احمد مروج آن است.

صبح جمعه از روستای چشمه نادی به سمت کوه های عریان جنوب روستا حرکت کردیم. ابتدا در تاق زارها بودیم و با آنها دمی چند نفس زدیم و از وجود هم برکات گرفتیم و سپس در کوهی که همچون کویر لخت بود قرار گرفتیم. به نظرم بتوانم این کوه را بیابانکوه نامید.

ظاهراً نوع جنس خاک یک زهکشی فوق العاده ای دارد که آب را به خود جذب نمی کند.

تپه های شنی و خاکی که باید دائم بالا رفته سپس از آن فرود می آمدیم.100 متر می رفتیم بالا و 50 متر دوباره به پایین میآمدیم.

 سینوس وار گونه

همچون زندگی

 که در نهایت به مرگی منتهی می شود


در کوهی که هیچ رستنی نرسته بود.گاهی شاید بوته ای می دیدی.

در راه دو سه پرنده دم تکان دیدم

،و

،  اما من چقدر آرزو داشتم همچون او باشم

همچون او پرنده

 من اگر پرنده بودم...



مناظر در برابر چشم می آمد و تو در فضای ذهنی که    بیابانکوه کارگردان آن بود مبهوط و حیران می ماندی و می رماندی.

گاهی  بیابانکوه شیبهای تندی می گرفت و دوستانی را همچون قلقلکان داستانها قلتان می کرد و گاهی در دره های عمیق کج و معوج گام بر میداشتی.

بیابانکوهی که تو را وا می داشت به عدم فکر کنی و گاهی به بودن البته که از آن رهایی نیابی.

بعد از 6 ساعت کوه نوردی در منظره ای که کمتر در دوران کوهنوردی ام دیده ام تازه قله و رشته کوه آن بر ما نمایان شد

شاید  بشود با تسامح گفت منظره ای همچون  دیدن آزاد کوه از مسیر وارنگه رود

لحظات بیشتری را درنگ کردم بر آن منظره و چقدر دوست داشتم در آن منظره و آن حال چایی می نوشیدم و به سرخه می نگریستم و ...

باید دوباره  فرود شدیدی می داشتیم و  تازه پا در کوه های سرخ می گذاشتیم.

اگر می رفتیم برای قله ،احتمالن شب جمعه و روز شنبه را مهمان بیابانکوه می شدیم. در هوایی کویری.

تصمیم بر آن شد در موقعیتی دیگر به سرخه فکر کنیم.

 سرخ امان از فکر ما ربود.

به قول دوستی با چنین ارتفاعی و کوهی این چنین سختی؟؟

حاشا!!

سرخه از آن برنامه های مخصوص آلاله ای بود

 سرپرست برنامه

حاج احمد طاهر جویان






...



«بحث این نیست که: آدم هست/ مشکل این است:‌چرا هست؟/ می‌توانست نباشد./ کوره‌های آدم‌سوزی نیز همین/ «می‌توانست نباشد» را ثابت کردند/ بحث اما/ اندکی پیچیده‌ترست/ سخن از پرسش بنیادین است/ سخن از پرسش‌هاست‌/ از وجود است نه از موجود‌/ از وجود است‌…


بیهودن

نیست عشق

این را از آن دو چشم

و از آن نگاه

که هیچ گاه ندیدم

دانستم

بیهوده نیست

عشق

خدایا

آسان بودن دشوار است

آسانم کن*

خداوندا

کلام تو بودن دشوار است

بارانم کن*

خدایا                                                                                               (قله سرخ)

خداوندا

آن نیستم که باید

آنم کن*


زمین خوردی

 برخاستی


*  اشعار:  از کتاب مشتی نور سرد ضیاء موحد

مسلک

داریم فوتبال تماشا می کنیم

 یکی از بچه ها فحاشی به بازیکنان و تیم رو به اوج خودش رسونده( انگار که واقعاً استادیوم رفته)

معمولن با فحاشی در خوابگاه مبارزه مسالمت آمیز دارم

 به دلایل زیادی فحاشی در خوابگاه بسیار زیاد است

 که البته دلایلی بسیاری از آنها می تواند در گذشته، حال و روحیات تربیتی پیدا کرد

خیلی دوست دارم در این زمینه تحقیق کیفی کنم( بعد از این دوران اکنونم( دو ماه دیگر))

 اگر کسی پایه بود به دلیل گذشت زمان و ضعف علمی دوست دارم تحقیقاتی این چنین را مشترک انجام دهم.

 در این مبارزه مسالمت آمیز البته تنها هستم و دیگر مربی ها شیفت های دیگر حمایت چندانی نمی کنند

 معمولن هنگان تماشای بازی فوتبال ، بخصوص آن پسر، در خوابگاه نمی نشینم و بیرون خوابگاه در حیاط قدم می زنم یا میرم نگهبانی و با نگهبانی گپ و گفتگو می کنم.

 باری این فحاشی می کرد

 که داغ کردم و از روی عصبانیت

 یک نعره مشتی کشیدم

( متاسفانه این رفتارم از رو هیجان بود و نه از روی یک روال منطقی - آموزشی)

خوب پسره کوتاه آمد

 بعد بازی فوتبال ،یکی از بچه ها  طنازمون پرسید آقا ازدواج کردید؟

گفتم نه

 گفت خدا به داد بچه ات برسه

 پرسیدم چرا؟

 گفت به بچه ات خیلی سخت خواهی گرفت.

 داد زدی نیم متر پریدم هوا.


به نظر خودم هم رفتارم مناسب و درستی نبود.

***


داریم قله خر سنگ رو صعود می کنیم

 یکی از همنوردان داره خاطراتی از بیست سال پیش خودش و دوران جنگیدن تعریف می کند.

 یک آن مکسی می کند. میگه ،فلانی تو جنگ کشته شد.

 عمق ناراحتی رو میشد در کلماش فهمید

 تو راتفاع و کوهستان به نظرم هیجانات انسانی، منجمله غم، شادی، و...

 با عدد توان دار در انسان جمع می شود

 ای کاش تحقیقات علمی در این زمینه می خواندم.

با خودم فکر می کردم این نسل چقدر سختی کشیده

 فکر کن با کسی سالها کوه بیایی و دوست باشی و همنورد و باهم بعد هر روز و هر ماه یکی چون برگ خزان زده در بین برگ های درخت نباشد

چیز بدی در نظرم آمد خیلی بد

حاج احمد می گه آلاله را به خاطر دوستای شهیدش برقرار کرده است.

 به نظرم اگر این دوست ها نبود مرام و مسلک احمد آقا طاهر جویان نیز تغییرات بنیادین داشت.

اصلن دوست ندارم در چنین فضای  نیستی بزیم

 یاد خودم میافتم که این پرچنان را در نبود دوستی  برقرار کردم

این هفته هم با تیغه های دار آباد کمی دست و پنجه نرم کردیم



***

آزاد بودن

این هفته که گذشت فرصتی پیش آمد که با دوستان دور هم جمع شویم ، از آب چشمه جانستون آبی بنوشیم. یک شب مانبی دل انگیز در غار آغا بیوک داشته باشیم و شب را یک کله جوش بخوریم و صبحش قله زیبا خرسنگ را صعود کنیم.

 از دکتر مهر افزا که سرپرست برنامه بودند تشکر می کنم.

 

 هنوز حوصله عکس گرفتن ندارم

 ***

از اداره بهم زنگ زدن

 می پرسد، فرزند آزاده هستی؟

می گم فرزند اسیری هستم

 چه سئوال سهمناکی بود!!

آری اسیرم هنورز، اسیر این تن، غذا خوردن Tاب خوردن Tپس دادن، اسیر ذهن، اسیرمحیط ، اسیر جغرافیا، اسیر زبان و...

 خوشا بی زبانی ، رها بودن، آزاد بودن

چند روز بود که داشتم به لحظه آزادیم فکر می کردم از این موقعیت اکنون

 این سوال به خودم آورد که هنوز اسیر خیلی چیزهای دیگه خواهی بود