این هفته قله کولچال را صعود کردیم، بازی ابر و آسمان، مناظری دیدنی خلق کرد.

 

 

 

 

 

 

 

برای پرونده ای به جنوب شرقی ترین قسمت تهران می رویم، بچه ها را می گیرم و می بریم، در ماشین دو تا جغله ها گریه می کردند. گروپ گروپ. از اون گریه های بی صدا. نمی دانم با  ساختن آتش چه مقدار میانه دارید. هنگامی که آتش به اوج خود می رسد تقریبا بی شعله میشود و سرخ. انگار که چیزی نمی سوزد. اما حرارت آن تو  را از فاصله ای دور تر داغ می کند و حتی  قدرت جابجایی چوب ها را نداری به دلیل هرم گرما و سوزش ناشی از آن دستانت . در آن حالت ،آتش،  یک صدای ریز و آرامی دارد ، باید سکوت باشد تا بشنوی، گاهی هم جریق هیزمی آن  صدا را بر هم می زند.

 گریه ریز این بچه ها شبیه همین نوع از سوختن بود. و اون جرییق  هیزم اتش هق نفسی هنگام گریه  چون رودش.

 با خودم گفتم باید این بچه ها را بخندانم و با عروسکهایی که در ماشین بود موفق شدم. با گاوی و پستانهای شیر دهش. ( عکسش را در کانال تلگرام پرچنان می گذارم)جغله ترینشان تا رسیدن به مقصد در بغلم نشست و  از دست من ناهارش را خورد و هنگام معاینه پزشکی از ترس دکتر به من پناه آورد( این آخری خیلی حس خوب و عجیبی داشت).

اگر مربی مهد می شدم، فکر کنم از پس کار بر می آمدم. جالبی ماجرا آن بود، وسط  گریه و غریبه بودن بچه ها با من ، گوشیم را ورداشت  یک وب گردی کنم،  جغله گفت می خوای زنگ بزنی؟ گفتم نه. پرسیدم بگذارمش کنار؟ گفت اری.( کودک و توجه به خود را اینجا متوجه شدم، آهای پدر  و مادرهایی که بچه دارید ، حواستون باشه ها).

 دیروز تازه فهمیدم چرا دستور زبان فارسی، برای صفت  و حالت خجالت، از فعل کشیدن استفاده می کند. جغله ترینشون آی خجالت می کشییید. چند دقیقه حتی. بعضی وقتها دست اش را روی چشمش می گذاشت و می کشیییید ، خجالت را.

اما گریه دختر معلولی که مادرش توان نگهداری از او را نداشت نتوانستم بند بیاورم. خدا را شکر این پرونده نصیب من نشد و تنها جابجایی اش  از این ماشین به آن ماشین نصیبم شد.

 

برای پرونده ای به قلب تهران قدیم رفته بودم،  نام و نشان نداشتم، گشتم تا حیاط مد نظر را پیدا کردم،  درست مثل فیلم فارسی ها دور تا دور حوز اتاق بود و اتاق به اتاق اجاره داده شده بود.( همسایه های احمد محمود را یادتون می یاد؟). وارد اتاقکی شدم، دخترک اوتیسمی بود با پدر و مادر شیشه ای، وارد اتاق که شدم، مرد خانواده پشت در بود، هذیانی و توهمی، یکسال بود که از حیات به بیرون نرفته بود، چون معتقد بود، دشمنانش قصد جانش را دارند. اتاق بوی ادرار می داد و چندین تن در آنجا ساکن، کتابی هم بخوابند، سخت جا بشوند.داستان زندگی شان را که تعریف می کردند، کم کم گِرا دستم آمد و احساس نا امنی کردم، دیگه کم کم می خواستم فلنگ ام را ببندم که  مرد بهم گفت: باید این اوراقی که دستت هست را ببینم، اول مقاومت کردم و بعد با ترفندی  خودم را رهانیدم. گاهی که تنها بازدید می روی، اینگونه فضا نا امن می شود.

 

 خانمی اهل آمریکای جنوبی  را زنگ زدند که بایید ببرید خانه امن که مورد خشونت همسر ایرانی اش قرار گرفته. یا این تک جمله به نظرم درخشان پیام را به اتمام رسانید:" آبروی ایران در خطره". این جمله را این گونه تفسیر می کنم که  یک ملی گرایی در این مردمان شکل بسته و قوام گرفته و ما  یی شکل گرفته ، همچون آنهایی. و آبرو داری باید کرد. همچون خانه خود، که برای مهمان بهترین را می گذاریم و همه خانواده بر این موضوع اتفاق نظر دارند. حال خانه ایران است و اعضا، کارمندان چندین موسسه جدا از هم و مهمان، مردمی از آنهایی.