کوه را دوست دارم،
چون خاص است، چیزهای عجیب و غریب میبینی از هر آنچه فکر نمیکنی.


قرار شده با دوستانم خط الراس کلون بستک سرکچال شانه شرقی را اجرا کنیم. مسیری طولانی و سنگین با چندین قله بالای چهار هزار متر.
ابتدای مسیر کفش یکی از دوستانم کامل خراب میشود و امکان راه رفتن را به طور مطلق از او میگیرد.
چند کوهنورد در حال بازگشت از برنامه خود هستند. موضوع را با آنها در میان میگذاریم.


در تاکسی نشسته ایم و در حال رفتن به سمت گردنه دیزین. حرف می افتد که دریوزگی یکی از مراحل رشد در عرفان بودایی است. از آن حرفهای تاکسی بازی. حرفی گفته باشی که فقط گفته باشی.


کوهنوردان بازگشته از برنامه کفش پاره دوستم را میبینند.
دریوزگی می آغازم.
«شما کفش اضافه احیانا در ماشین تون دارید؟»
«شماره پاش چنده؟»
یکی از آنها بود که پرسید.
و این شد که اتفاق عجیب کوه هویدا شد.
کفشش را درآورد و به دوستم داد!!
و خود پابرهنه شد و به تهران رفت.
فکر کنید در تهران از ماشین پیاده میشود و پابرهنه سمت منزلش می‌رود.
اتفاق عجیبی بود از آن نوع چیزهایی که فقط و فقط در حوزه روابط انسانی اتفاق می افتد.

برنامه لحظات پایانی آن است و ما در دل شب گم شدگی خود را با یافتن پاکوب اصلی باز پیدا میکنیم.
۱۴ ساعت برنامه طول کشیده است و خستگی در تک تک سلول ها هویدا شده است.
اما یک رضایت عمیق درونی در چهره موج میزند.
با خودم فکر میکنم چرا؟
شاید
چون از عهده کاری که برای خود چیده ای راضی هستی و قلمرو توانایی ات را تا مرز ناشناخته هایت کشف کرده ای.
parrchenan@