حمید ثابتی
هفده هجده سالم بود که پایم بصورت جدی به کوهستان باز شده بود. یکی دوبار صعود شبانه توچال داشتم. کم کم با فضای آدم هایی که قله را صعود میکردند آشنا میشدم. در این میان فردی بود به نام میکائیل، چهارشانه و قوی با ته لهجه ترکی که همیشه کوله پشتی بسیار سنگینی میبست و هیبتی غول وار به او میبخشید. پا ثابت صعود های توچال بود. بیشتر شبانه صعود میکرد. زمستان و تابستان. کم کم عده ای از جوانها کوهنورد را میدیدی که وقتی میخواستند خود را معرفی کنند، بیان میکردند ما بچه های میکائیل هستیم. یعنی با او صعود میکنیم. هیکل چهار شانه و قوی اش هیبتی بر او بخشیده بود. خیلی وقتها دوست داشتم با او صعود کنم. هویتی با توچال برقرار کرده بود. نمیشد توچال بروی و او را نبینی. اما فکر کنم سال 88 بود که خبر رسید در علم کوه مرد.
گذشت تا در این چند سال، فردی دیگر نیز خود را با توچال تعریف کرد. حمید ثابتی. مردی ریز نقش اما قوی، که زمستان و تابستان قله را صعود میکرد. چه زمستان هایی که از مسیر چال پالون صعود میکرد. شاعر بود و همیشه لبخند داشت. با او هم صحبت میشدی، یا حتی دیدار میکردی و خداقوتی میگفتی و درخواست میکردی یکی از اشعار خودش را برایت میخواند. رخی چون سهراب سپهری داشت و انصافاً اشعارش در آن فضای کوهستان به عمق جانت مینشست.
عاشق توچال بود و گمان دارم تلاش و جهت و فکر اولیه او بود که روزی غیر رسمی برای توچال را وارد فرهنگ کوهنوردان تهرانی کرد.
دیروز خبر مرگ او هم آمد. انصافاً غمی بر دلم نشست.
با خودم اندیشه کردم، تا کِی روزگار ما را دستچین کند، ما را از هستی برباید؟
در بی آرتی نشسته بودم و به اینها فکر میکردم و درسگفتاری از استاد منصوری پیرامون رودکی را گوش میداد. شعر زیبایی از رودکی را تحلیل کرد که با فضای وجودی آن لحظه ام نزدیک بود
تا قبل از رُبایش شاد باشم و از لحظه لحظه عمر، بهره برم که این تنها راه پیش روست.
شاد زی با سیاه چشمان، شاد
که جهان نیست جز فسانه و باد
زآمده شادمان بباید بود
وز گذشته نکرد باید یاد
من و آن جعد موی غالیه بوی
من و آن ماهروی حورنژاد
نیک بخت آن کسی که داد و بخورد
شوربخت آن که او نخورد و نداد
باد و ابر است این جهان، افسوس!
باده پیش آر، هر چه باداباد
شاد بودهست از این جهان هرگز
هیچ کس؟ تا از او تو باشی شاد
داد دیدهست از او به هیچ سبب
هیچ فرزانه؟ تا تو بینی داد
رودکی
@parrchenan