مغموم و سر در گریبان یا با فشار خون بالا، آدم بزرگ ها نشسته‌اند. خبر از درد و بیماری و رسیدن یکی از عزیزانشان به کرانه پایانه زندگی است و سواد بی کران نیستی از بالای دکل های عاطفی آدم بزرگ ها دیده میشود.

میای بازی؟

 کودکی در جمع از تک تک آدم بزرگ ها پرسید. 

حوصله ندارم.

تقریباً پاسخ همه آدم بزرگ ها بود.

فرق این پرسش و پاسخ چیست؟ در اولی هیبت مرگ گم است. خار است، به دلیل عدم شکل گیری مفهوم انتزاعی در مغز کودک اصلا دیدنی نیست.

اما در دومی و پاسخ، هیبت دیو وار و غول اندام و سیاه و بی کرانگی اش پیدا است. حوصله، واژه ای عربی است و به سنگدان یا چینه دان پرندگان گویند. هیبت مرگ همه فضای چیزی شبیه چینه دان اما در روان انسان را گرفته است.

مرگ آگاهی انسان یا همان آدم بزرگ ها، فضای عظیمی از همان حوصله را اشغال می‌کند. اما چه کنیم همه آن را قبضه نکند. جا برای دیگر امور زندگی هم گذارد؟

به گمانم پاسخ در سؤال کودک است:

میای بازی

بازی کردن، یعنی کودکی کردن، یعنی چیزی چون چینه‌دان روانی‌مان را خالی گذاشتن. تا چه مقدار فضای حوصله مان باقی مانده است؟ آمپر آن در یافتن تمنای بازی کردن و بودن با کودکان است.

پی نوشت:

عاشق توپم. معمولاً انواع آن را در ماشین یا خانه داریم.زمانی حتی در کیف همراه هر روزه داشتم. توپ یا هر چیز گرد، گنجایش کودکی کردن و بازی را حتی بصورت ناخودآگاه در آدمی ایجاد می‌کند.

پی نوشت دو:

برف را در دستم در حال فشار دادن هستم تا گوله شود و گرد. مادر نوجوان می‌گوید قرار است چه کنیم؟ پاسخ میدهم برف بازی. برف بازی که زخمی نداشته باشد هم برف بازی حساب نمیشود. مادر التماس وار می‌گوید با بچه او کاری نداشته باشم.

از گوله‌ی گرد برف، تا تیله و گردو تا توپ شیطونک، تا توپ بسکتبال، همه استعداد بازی شدن دارند.

 

@parrchenan