با عزیزی صحبت میکنیم، از اتفاقات اداره میگویم:
 اینکه همکاری که حامله است اواخر وقت، اذیت شد و ما همه هول شده بودیم و..
سپس حرف های دیگر پیش می‌آید.
 دوباره ادامه سخن را می‌پرسد  که؛چه مشکلی پیش آمده بود؟ پاسخ میدهم: نمیدانم، من از زنان حامله میترسم و داستان را دنبال نکردم.
 میزند صحرای کربلا:
آخه چرا تو از آن باید بترسی، این که عین پاکی و روشنی است، مظهر خداوندی است و...
میگم  من نمیخواست در مکالمه با تو، شعر بسُرایم یا پیرامون ذات واجب الوجود و برهان سینوی صحبت کنم، من با کلمه و واژه، آن لحظه و هیجانم را میخواستم توصیف کنم. همین

نتیجه:
 بسیاری مواقع افکار و باورهای انتزاعی، اجازه بیان واضح هیجانات ما را نمی‌دهد و دریغ میکند مثل گفتگویی که اشاره کردم. در واقع باورهای انتزاعی، بیشتر مواقع به سمت یک کلام انتزاعی کشیده میشود و آنجا که میخواهی هیجانات را در قالب کلمه بیان کنی، مجبوری گنگ و نادقیق و خلاف آنچه میپنداری حتی بیان کنی

پی نوشت:
پرسید حالا چرا می‌ترسی؟
پاسخ دادمش: نمی‌فهمم آدمی یک آدم دیگر در درون خود دارد یعنی چه! این برایم ترسناک است. انگاری آدمی آدمی را خورده باشد و آن آدم در درون او سپس زیست کند. فهمش برایم سخت است.


@parrchenan