در سنگکی صف یک دانه ای ایستاده ام. جلوی من یک کودک ده ساله به همراه احتمالأ برادر شش هفت ساله اش هست. وقتی که شاطر نان داغ از تنور آمده را جلو پیشخوان می اندازد دو برادر مهیا برداشتن آن میشوند. برادر بزرگتر که مشاهده میکند نان داغ است درنگی میکند. رو میکنم به برادر کوچکتر و میگویم تو نمی‌توانی نان را برداری چون کوچولو هستی، با این سخن من یک نه غلیظ می‌گوید و دوباره دست بر نان میبرد و دستش میسوزد. من آن نتوانستن را دلیلی بر سخن خود می‌آورم و میگویم دیدی؟ و باز او دوباره دست می‌برد و نمی‌تواند و دستش میسوزد.

وقتی که شاطر نان مرا جلو پیشخوان می اندازد از کیفم دستمالی پارچه ای در می‌آورم و نان را با آن بر میدارم و میگویم دیدی من بزرگ بودم و توانستم نان را بردارم. پسرک با دست اشاره به دستمال میکند و میگوید نه قبول نیست تو با این برداشتی.

دوست داشتم این جستار و این متنی که نگارش شد را بصورت طنز بنویسم همانگونه که خودم از دیدن این واقعه خنده بر لبم نشست، اما متاسفانه دلم نیست به خنده و طنز. این روزها که خیابان ها، پارک ها، گویی منطقه نظامی شده است با خودم مرور می‌کنم حال و هوای سرزمین را. آیا رفتار حاکم و مردم، رفتاری از این جنس نیست. رفتاری که گویی مردم کودک هستند و برای آنها بکن نکن باید بشود. اگر این نشد تنبیه باید باشد مثلا قطع کردن اینترنت.

معتقدم خانواده های ایرانی و تربیت ایرانی نیز بزرگ شدن فرزندش را نمی‌بیند و پیش فرض خانواده آن است که او کودک مانده است.

نتیجه‌گیری:

نقدی که به حاکمان داریم را در خانواده خود اجرا نکنیم.

دو:

در حال خرید نان بربری هستم که سلام بلند کودکانه ای را می‌شنوم. دخترکی است با روپوش مدرسه در حال سوار شدن بر ترک موتور پدرش که به بقال محل سلام کرده است. در پاسخ به پرسشی که نمی‌شنوم با لبخندی میگوید: دارم میرم کلاس اول.

دقایقی بعد نان با طعم لبخند تحویل میگیرم.

نتیجه‌گیری:

زندگی شاید تلاشی است که در سیاه ترین زمان ها نیز بتوانی لبخندی را دیدن

https://t.me/parrchenan