سه بچه خُرد و ریزه را از خود جا گذاشت و دیگر نتوانست بار این زندگی را حمل کند.
زنش ماند و سه خرده ریزه و تاریخچه ای از خودکشی که با خود حمل کنند.
اگر روزگار با ما آسان نگرفته، حداقل خود، بار خود را افزون تر نکنیم. اگر هزینه خود نداریم، چرا باز هزینه چهار نفر دیگر را برخورد تحمیل کنیم؟
اگر خط فقر برای یک خانواده چهار نفره، نه میلیون تومان است. شاید او که دیگر نیست، ماهانه یک نهم این خط فقر را می‌توانست ببیند. تازه، شاید.
سخت ترین، ساده ترین کاری که می‌تواند یک مرد در این شرایط کند، چیست؟
در عین سخت ترین، ساده ترین، دو متضاد. در دل شب، خودِ روز. آری او همان کرد که این دو تضاد را با هم جمع کند.
 بار مسئولیت زن و فرزندانش  را سبک کرد و به همه میل به زیستن نه گفت.
او خود خواسته از قطار زندگی پیاده شد.
در فکر این مرد پیاده شده از قطار زندگی بودم که تلفن زنگ خورد. مردی دیگر بود که چیز بی ربطی پرسید، صدایش اما گونه ای نبود که به سادگی از مکالمه درگذرم.
صحبت را که ادامه دادم، گفت ماشین را کنار خیابان زده و دوبار قصد کرده وسط بزرگراه برود و...
موضوع جدی بود، صحبت که ادامه پیدا کرد، از آن وسوسه انتحارش فرو کاسته شده و می‌توانست منطقی فکر کند. قرار شد زنگ بزند به یکی از اقوامش که بیاید او را تا نزدیک ترین بیمارستان روان، همراهی کند. از آن اضطراب و وسوسه کشتن که عبور کرده بود حتی از سوار شدن 
بر ماشینش نیز پرهیز داشت. تا به حال شده به ماشین شخصیت به دید یک مثلا تیغ یا چاقو که ممکن است کار دستت دهد، نگاه کنیم؟

@parrchenan