همرهی
تماس گرفته بود و گوشی را در حالت آیفون گذاشته و بلند بلند صحبت میکرد، صدای باز و بسته شدن درب کابینت با خلوتی مکانی که احتمالأ آشپزخانه بود،کیفیت صدای را برای من بد و گوش خراش میکرد.
دنبال همه قرص های در خانه میگشت تا یکجا بخورد و کارش را تمام کند.
وقتی که ازش خواستم با هم حرف بزنیم، مقاومت کرد، دوباره تلاش کردم هم صحبت شویم، که زد زیر گریه، مثل فردی که الان داغ داغ خبر مرگ مادرش را شنیده باشد. بلند بلند هق هق زد.
نزدیک ده دقیقه صدای هق هق اش را میشنویدم و ...
پس از یک ساعت از گفتگویی که شروع کرده بودیم، ازش تقاضایی کردم:
میشه قرص های تجویز شده توسط روانپزشکت را بخوری؟
قبول کرد.
حال داستان چه بود؟ اینکه روانکاوی او را متقاعد کرده بود، داروهایش را نخورد، و در مطبش با ضربه های انگشت به سرش، خواسته بود ناخودآگاهش را با بیاد آوردن خاطرات مخفی تکان دهد!!!
و او که احتمالأ بسیار تلقین پذیری است با نخوردن دارو و برهم خوردن هورمون و شیمی خونش، به همراه این تجربه نا مطلوب ایجاد شده توسط روانکاو، به مرز های نزدیک نیستی رسیده بود.
و من همه تلاشم را داشتم مثل یک کارآگاه یک پوآرو، یک خانم مارپله، نخ به نخ و دلیل به دلیل آن را فرد و سخنش را بی اثر کنم، ادله ها را پله به پله جلوی او روشن کنم تا بتوانیم به نقطه صفر، به بیماری صفر برسیم. تا به روانپزشک اش و تجویزش دوباره مومن شود.
گفت تو هم مثل بقیه. ده سال این روانشناس آن مشاور میروم.
خودم را متمایز کردم:
من با همه آنها که دیده ای فرق دارم، میدانی چرا؟ چون هیچ وقت تو با این حال و تحت این شرایط با آنها مواجه نشده ای اما من به واسطه کارم بارها با آدم هایی که در مرز نیستی بوده اند سخن گفته ام، پس هم صحبتی با من با همه آنها فرق دارد.
وقتی موفقیتش که در برههای از زندگی داشت را آفرین گفتم، گفت الکی میگی که من را دل خوش کنی، اما همین که استدلال هایم را متناسب با تجربه زیسته خودش شنید، پذیرفت که الکی و غلو آمیز حرف نزده ام.
او کارمندی بود که کار میکرد و زندگی مستقلی داشت.
از بابت این جسارت و استقلال او را تحسین کرده بودم
اما همین که به این تحسینم شک کرد، استدلالی را آوردم، این که کمتر زنی در این تهران گران، توانایی استقلال مالی و مکانی و... دارد و با نگاه کردن به خانمهای دور و بر خودش، خواهد فهمید در کجای داستان است.
ده دقیقه بعد از خوردن دارو خوابش گرفت و خداحافظی کرد.
صبح ساعت شش تماس گرفت. بسیار آرام بود و نورمال، میخواست از من تشکر کند، و این که با او برای رفتن به روانشناس خبره که معرفی کرده بودم، همراه شوم.
از بازخوردی که داده بود تشکر کردم و پاسخ دادم منع قانونی برای این همراهی دارم و صلاح هم نمیدانم، اما راهکارهای مربوطه را دادمش و خداحافظی کردم و ذهنم در واژه همراه قفل شد.
شاید اگر در این ده سال همرهی داشت، بیماریش به درازا کشیده نمیشد. این چنین تنها و وامانده با بیماری کهنه نمیبود.
حالم را با حال او میزان کردم و این را برای خودم چون لالایی زمزمه کردم:
خدا خدا میکنم که باشی
اما خسته نباشی.
خدا خدا میکنم که روزنی در دل شب
از بهر سحر داشته باشی
خدا خدا میکنم با تابش نوری
بر روی پِلک خواب زده
صبحدم از آن نور، برخواسته باشی
نوری از همان پنجره که شب،
پرده اش را نکشیده باشی
خدا خدا میکنم
خداییْ داشته باشی
در قامت حتی انسان.
همرهی داشته باشی
تا که خدایی داشته باشی
خدا خدا میکنم
آغوشی از برای لمس کردنِ
خدایی داشته باشی.
خدا خدا میکنم...
پی نوشت:
برای مشاوره و روانشناسی بهتر است به مراکز معتبر، مثل بیمارستان های اعصاب و روان یا دانشگاه ها، مراجعه کنیم.
مکتب های روانکاوی کلاسیک، مثل فروید و یونگ، صلاحیت لازم برای مشاوره را ندارند. پیرامون مشاور و سخنانش با چند فرد کارشناس صحبت کنیم.
@parrchenan