رابطه دلار و فرزند

هر چه نوسان این و بالا پایین نیامدن هایش بیشتر میشود، تلفن های که زنان خود سرپرست از عدم امکان نگهداری فرزند دارند بیشتر میشود.
انگار جای خالی سلوچ که دولت آبادی سالهای دور نوشته است، ریشه های حتی در ناخودآگاه جمعی این سرزمین داشته است. مِرگان های خسته این سرزمین مادری در ناخودآگاه ما بر چشمان سلوچ هنوز می‌نگرد. 
داستان های این تلفن ها ساده  و زشت و غمدارند که نگفته از آن عبور میکنم، مثلا مردی که پول پیش خانه را حتی برداشته و رفته و زنی که بدون خانه با بچه ها حیران مانده. ریشه های طبیعت را هم، حتی میشود در اینجا دید. نری که به حکم سائق طبیعتش عمل کرده و زده و رفته و ماده ای که بچه ها را به دندان گرفته و دیگر جایی برای جابه‌جایی ندارد. آخرین جا، آخرین خانه، بزرگ شدنشان در خانه دولت، خانه بیگمَن( مرد بزرگ)

دو
بابت پرونده ای چهار صبح در کلانتری هستم.
 دو نوجوان سیزده و چهارده ساله را هم آورده اند که ولگردی می‌کرده اند. مامور کلانتری تلاش دارد قبل از تحویل آنها به مادرانشان!!راستی پدرانشان کجا بودند؟!
زهر چشمی از آنها بگیرد.
مامور کلانتری خطاب به پسران گریان:
مادرتان یک دختر کور داشتند بهتر از داشتن چنین پسرهایی بود!!!
من در دلم با شنیدن این استدلال:
گروهبان، دهانم دوختی.
آموزش و پرورش، به ما چه یاد داده است؟ قوه استدلال ما را در کجا تقویت کرده است؟ 
 تازه همه ما از شنیدن خشونت ها و کشته شدن های دختران و زنان که این روزها شنیدیم ناراحتیم.
یک حدس میزنم، ریشه های کشته شدن دختران در شمال و جنوب و کرمان و آبادان، ریشه های زبانی دارد. زبان عامل تقویت پنداره های ناپیدار و تبدیل آن به پنداره های پایدار است.
در همین تصویری که از چهار صبح پایتخت ارائه کردم، پدر بچه ها نبودند و مادری با نوزادی و دیگری زنی میانسال به دنبال پسرانشان آمده بودند( حال آنکه طبق قانون ایران، قیم و حضانت کودک با پدر و جد پدریست)
و گروهبانی یک مفهوم و پنداری و باوری را چهار صبح بر پسرانی حناق کرد:
 یک دختر کور( نشان از تخفیف بودن ) بر شما پسران( برتری) شرف دارد.
چهار صبح چه صحنه های واقعی اما انتزاعی به واسطه زبان که نمیشود فهم کرد!

 یاد مکالمه ای چالشی در ابتدای بامداد می افتم دختری که بواسطه حرف اقوامش که نسبت به او زده بودند بهم ریخته بود و تقریباً نیم ساعت حرف هایش را نصفه نیمه از لایه گریه ها می شنیدم و اینکه در  نیم ساعت دوم تازه قرار گرفته و توجه اش را به زبان و حرف و سخن دیگری معطوف کردم که: مهم نیست زیاد.

شاید حق با نیچه است که دروغ بزرگ ، دروغ اصلی ،را زبان می دانست.
با این دروغ بزرگ پندارهای ناپیدار به پنداره ای پایدار تبدیل میشود و مادری چهار صبح دیده نمیشود اما پدر غایب چرا.
همه داستانی درباره کوشش مِرگان برای زندگی و دو پسرش است و اما نام کتاب( زبانش) جای خالی سلوچ میشود. زبان اجازه دیدن عریان را از ما شاید می‌گیرد.

@parrchenan

دَمی سخن 
 دَمی زبان
 از
 بُلاغ و دُداخ

بُلاغ و دُداخ 
 ( تو بخوان عشق)
در آفتاب تابستان
سایه ای برایت خواهد ساخت

و در عطری از نسترین گیج خواهی زد

آنگاه همه چشم شده خیره
 به حیرت زای جهان 
خواهم شد


 و تو را خواهم یافت

 


بداغ: چشمه
داده: لب