زنگ زده بود و دچار درگیری فکری شدید و سختی بود. می‌گفت رازی نباید را به مادر شصت ساله اش هویدا کرده است.
پس از کش و قوس فراوان، اعتماد کرد و گفت:
 اینکه به مادرم گفتم، شاید سالها پیش برادر آخرین، در بیمارستان با  نوزاد تخت کناری مادرم عوض شده باشد. چرا که قیافه برادرم به هیچ کدام ما نرفته است و شبیه آن خانواده تخت کناریست که از فرهنگی و قومی و کشوری دیگر بودند.
حال من کارگاهی میشم که سعی میکنم نکته های دیگر را استخراج کنم. 
می‌پرسم اول بار کی این فکر در ذهنت شکل گرفت؟
به گفتگو سی سال پیش مادر و خواهرش که این موضوع را مطرح کردند  و او کودکی خرده پا بود و به سخن آنان گوش فرا میداد اشاره کرد‌
ضربه اول را میزنم:
پس این، راز فقط تو نبوده است؟ رازی خانوادگی ایست، که پس از سالها از آرشیو خانوادگی بیرون کشیده ای.
دوباره کلنجار فکری  را با هم می آغازیم.
مثل راند دوم کشتی،دوباره با هم سرشاخه شده ایم.
از گذشته و تاریخ مصرف دارو و مراجعه به پزشک میپرسم.
راز دومی را هویدا میکند:
 مصرف دارو بخاطر وسواس داشته ام.
حال،حس  پئوارو را دارم که کشف کرده قاتل کیست.
میپرسم تا به حال وسواس فکری هم داشته است.
پاسخ مثبت داد و در نهایت کلام به آنجا رسید که دچار وسواس فکری شده است و اگر هر چه سریعتر کنترل نکند، زندگی از دستش خارج خواهد شد.
قرار شد در اولین فرصت فردا صبح، به روانپزشک مراجعه کند.

پی‌نوشت‌:
۱. در گفتگو های والدی و بزرگتری، حتماً، به دور و بر خود دقت کنید که کودکی نامرتبط، حضور نداشته باشد. شاید خوراک فکری سی چهل سال یک فرد را ایجاد کنید. و دست آخر تا یک قدمی انتحار بکشانیدش.
پدر، مادرها، لطفاً در این زمینه بسیار دقت کنید. وظیفه والدینی، بسیار فراتر از آن چیزیست که تصور میکنیم‌. 
۲. حوصله و توان و مهارت داشتم، از این موضوع فیلمنامه ای عالی در می‌آمد که هم دیالوگ دارد و هم مونولوگ و هم پذیرش و هم قسمت و هم خیلی چیزهای دیگر.

@parrchenan