لوتی
سی و نه سال داشت و دقیقاً سه بامداد تماس گرفت. گفت فکر کشتن خود مثل خُره به جانش افتاده است. چندین بار رفته حمام و تیغ را برداشته و دوباره برگشته.
از صدایش تشخیص ندادم زن یا مرد است.
یا از این مرد صدا نازک ها بود یا از این زن صدا بم ها.
نامش را پرسیدم.
زن بود. داستان زندگی اش را گفت و...
در این سالها، خیلی زنی کرده بود ( اصطلاح مترادف با مردی)، استقلال خودش را کسب کرده بود و...
و از دوستش گفت که سالهاست با او دوست است. بیست و پنج سال. نامش فاطمه. و اینکه فاطمه بخاطر سفری پا سوز او شده و ده روز در بازداشتگاه با او مانده بود.
بیست دقیقه صحبت کرده بودیم. تا اعتمادش را جلب کردم، گفتم منتظر می مانم بروی بسته تیغ را از پنجره پرت کنی بیرون.
رفت پرت کرد آمد.
گاهی آدم از این که همه زندگی فکر کنه، خودش انتخاب کنه، دائم کنش گر باشه کم میاره. بعضی از آدم ها گاهی دنبال جمله امری هستند. بکن. نکن.
و او اینگونه بود. لطفاً بسته تیغ را بیرون پرتاب کن.
و پرتاب کرد.
حالا فاز دوم صحبت بود
برای رفتن به روانپزشک در اولین فرصت در حال صحبت و مجاب کردن شدم.
دیالوگی برقرار کردیم و به راحتی مجاب شد و حتی آدرس داد تا ما پیگیر اقداماتش باشیم:
فاطمه(دوستش) در حق تو لوتی گری کرده؟
خیلی خیلی خیییلی.
اگر تو خودت را از بین ببری در حق او نالوتی گری نکردی؟
آری
به خاطر او لوتی گری میکنی فردا بری روانپزشک؟
کمی مکث کرد و پاسخ داد: باشه
به او گفتم من هم خودم را رفیق باز میدانم و اهل لوتی گری. قول لوتی میدهی فردا حتماً بروی؟
بر پاسخش تاکید کرد.
و فاز سوم
تلاش کردم فکرش را انسجام بدهم و آن خُره را بصورت موقتی خاموش کنم و در نهایت گفتمش، اگر دوباره تشدید شد با ما تماس گیرد.
ساعت چهار بامداد بود
پی نوشت:
این نوع گفتگو ها بیشتر در دل شب سیاه است که اتفاق می افتاد و فکر کنم با تغییر شیفت و روزکار شدن از بودن در چنین داستانهایی محروم خواهم شد
@parrchenan