تنهایی پر هیاهو

این هفته و هفته پیش سیاه سر شمالی و پهنه حصار رفتیم که دوست هم نورد خوبم، لیلا گزارشات مربوطه را نوشته

 پس می توانید به آن رجوع کنید.

 

 

 

آدمی عاشق کتاب باشد، سی ساله باشد، تنها باشد، سرباز باشد و البته در انتظار رهایی و تمام شدن آن

زیگمای(مخصوصا این کلمه لاتین را آوردم تا تداعی علامت مخصوصه آن در ریاضی باشد) تمام این ها فضایی خلق می کند که کتاب تنهایی پر هیاهو را بنوشد

تنهایی پرهیاهو

بهومیل هرابال

ترجمه پرویز دوائی

انتشارات کتاب روشن

 

 

بارها پیرامون رفتن یا ماندن با دوستان بحث کرده ام

 تکه ای از این کتاب به نظرم شیرین امد از دلایل نرفتن:

"تنها چیزی که در جهان جای هراس دارد، وضعیت متحجر است، وضعیت بی تحرکِ احتضار، و تنها چیزی که ارزش شادمانی دارد وضعی است که در آن نه تنها فرد، که کل جامعه، در حال مبارزه مدام، برای توجیه خویش است، مبارزه ای که به وساطت آن جامعه بتواند جوان شود و به اشکال زندگی جدیدی دست یابد"

***

بعضی وقتها که از سر و کله زدن با بچه ها پیرامون رفتاری که بارها و بارها توضیحش داده ام خسته می شوم

 یاد تک بیت شعر سعدیتربیت نا اهل را چون گردکان بر گنبد است می افتم

 و فردایش از این افکار شرمنده

***

با ماشین دارم میام سمت خانه

دو تا سرباز وظیفه نیروی هوایی دست بلند می کنند

 سوار می کنم.

 تا می خوام راه بی افتم میگه این آقا( شخصی)  هم می خواد بره آزادی میگم ولش کن به عشق سرباز ایستادم(جای مناسبی برای ایستادن در اتوبان نبود)

تا سوار می شوند بوی تند و تیزِعرق تنشون فضای ماشین را می گیره یاد آموزشی دوره اول خودم می افتم که پر بودم از این بو

میگم آموزشی هستی؟

 آره امروز تموم شدیم(آی که چه قدر این حس رهایی و پایان دوره آموزشی رو دوست دارم،آدمی  پرستویی می شود که از قفسی که به زور او را در آن جای داده اند رها شده، یکی از لحظات ناب رهایی را می شود در آن موقعیت احساس کرد)

 میبینم ترک است و کلام را به ترکی می چرخانم و او هم تا یک هم زبان می بیند ، سفره دلش را باز می کند. می گوید، از اینکه زن دارد و اهل همدان است و به خاطر خواسته پدرش که پیر است و آرزوی دیدن دامادی او را داشته ازدواج کرده. ترکی غلیظی دارد و بعضی کلمات را نمی فهم

خوشحال و رها در آزادی پیاده می شوند

آقا، بویر(بفرما):

بی خیال.خوش باشید و خیر به همرات

آزادی

بعضی روزها سگی هستند، با روحی پر آشوب در ماشین نشستی و راننده میراند و یک آهنگی ، چیزکی هم دارد می خواند.

پنجره رو پایین کشیدی، عینک دودی زدی و داری بی هدف به جلو نگاه می کنی، حتی حوصله این که گردنت رو چپ و راست کنی نداری، گاهی فقط مردمک را در چشم خانه اش می چرخانی.

 سربازیست دگر

این نیز بگذرد

ماشین به آزادی می رسد.

آزادی!!!

انبوه گل های محمدی سفید رنگ کاشته شده در محیط دایره ای و بی گوشه و مدور آزادی، ابتدا خود را نشان می دهند و سپس عطر خود را به مشامت می پاشانند.

 در آنی، حالت دگر گون می شود، آرامشی نصیبت می شود .

در مسیری دیگر بوی پیچ آمین الدوله  ها حین حرکت بر تو می خورد تو از روح آشفته خود جدا می شوی

خوبی انسان فراموش کار آن است که دیگر به یاد نمی آورد لحظه ای چند قبل تر سگی بوده.

اکنون   خودخر   شده هستی و با عطر گلی به  روح آرام خود رجعت کرده ای. چشمانت سنگین می شود و به خواب می روی.

 هیچ کس نمی داند و نمی فهمد که تو خوابت برده و تنها خود می دانی.دانستن ابتدایی و ندانستنی انتهایی ، چرا که خوابت برده!!

 و اینگونه است که عینک دودی را از خود هیچ گاه جدا نمی کنی.

***

عصر به خانه می رسی، روز برایت سگی سپری شده

 این نیز بگذرد هم تاثیر خود را نمی گذارد

خستگی، خواب آلودگی و    نشادی    دست به دست هم می دهند که این عوامل در هم تاثیر بگذارند و تشدید تر شوند.

تسلسلی غیر منطقی اما واقعی!!!

بر خود غلبه می کنی و نعش ات را به پارک پردیسان می رسانی و می دوی. در سربالایی پارک تند تر می کنی تا نفست را از پشت آهنگ ها نیز بشنوی و در آخر خستگی جسمانی رضایت خاطرت را فراهم می کند، روز سگی ، سگی به پایان نمی رسد، حالا می توانی احساس خوبی را تا انتهای شب امتداد دهی و با خوابی عمیق کم خوابی های دو سه شبانه روزه را جبران کنی.

***

با خستگی به سر کار می رسی

 بچه ها  را می بینی و خوش و بش می کنی، با بعضی شان صحبت می کنی با بعضی دیگر درس کار می کنی. به بعضی چشم غره می ری و بعضی دیگر را تشویق می کنی

 با کمال تعجب می بینی حالت بهتر شده!!

بدون آنکه فعالیت جسمی کرده باشی

 گویی  ورزش و بودن با بچه ها هر دو در یک راستا گام بر می دارند

***

عکس های کوه را آورده ام و با بچه ها در تلوزیون داریم نگاه می کنیم

یکی از بچه ها را که با خودم نبرده بودم ، میگه آقا خیلی نامردی من رو نبردی!

 می گم یادت نمی یاد اون موقع با من قهر بودی

حرفهای مناسبی هم نمی زدی!

 پسر:تو باید غرورت رو می شکندی می آمدی با من حرف می زدی!!

مفهوم غرور، کلاس، بی کلاسی ، تعصب، صبر و... مفاهیمی هستند که در ذهن من با آنها و آنها با من تفاوت بنیادین دارند.اگر بتوانم این مفاهیم ذهنی را به هم نزدیک کنم کار کارستانی کرده ام.

***

بچه های بهزیستی باید در سن 18 سالگی ترخیص شوند. حال این سن تا یکسال هم تمدید می شود.

 برای مستقل شدن، بهزیستی یک کمک حداقلی می کند. اما برای زندگی نیاز به وسایل منزل هست

اگر کسی از دوستان، آشنایانتان لوازم منزلی داشت که از آن نمی خواست استفاده کند و دلی بزرگ  هم داشت ،با بنده هماهنگ شوید تا به دست این بچه ها برسانم،

 هر چه باشد سخت است در این جامعه ، از 18 سالگی به دنبال اجاره، و آب و برق و شارژ باشی.

تلوزیون، اجاق،بخاری، تلوزیون ، فرش، تخت، از جمله ملزومات است

ریش سپید


 

جوانی شده برای خودش

از بچه های ترخیص شده است، که در زمان  حضورم او ترخیص شده بود

 قرار است به کمک یک خیر، عمل چشم قرنیه انجام دهد و وظیفه حمل و نقل و پذیرش او در بیمارستان را بر عهده بنده گذارده اند.

 در ماشین هستیم و ترافیک همت اجازه حرکت نمی دهد.استرس وجودش را گرفته.

:آقا اگر دیر برسیم عمل می کنند؟

 و من گیج خواب.( شب دو ساعت بیشتر نخوابیده ام) و معمولن در چنین احوالی بسیار خونسرد و رلکس می شوم.

حتمن

:آقا یک آهنگ میشه بگذاری؟.

 مرجان وحدت با صدای صاف و قشنگ خود می خواند.

:آقا می دونی می خوام چیکار کنم اگر چشمم درست شه؟

 چیکار؟

:می خوام زبان بخونم، آرزو دارم زبان بخونم. خیلی سخت بود غیر حضوری با این وضعیت چشم دیپلمم رو گرفتم.

الان هم حسابداری قبول شده ام و می خواهم لیسانس بگیرم. تو 5 سال میشه دیگه؟ اون موقع دیگه راحت می تونم ( جوان در بازار کار می کند و کارهای حساب کتاب حجره با اوست)

: آره به کارت هم می یاد.

 :آخه آقا تو تلوزیون نشون می داد یکی نابینا بود و حسابدار بود، به خودم گفتم :چی شی، سن نی یه اخوموسون؟. خیجالت چه(مرد، تو چرا نمی خونی؟ خجالت بکش)

کلی از آروزهاش می گه برای زمانی که بینا یی کاملش رو بدست بیاره

 به بیمارستان می رسیم

 می ریم صندوق

: هفت میلیون تومن لطفاً!!!

:خانم ما رو سفارش کردن(پسره می گه)

 با دکتر تماس می گیرن و می گن دو تومن می شه

:اصلن جا نداره کم کنیم دیگه.

 یک آن تمام آروز هاش رو بر باد رفته می بینه، باید می بودی تا می دیدی امید ، نا امید شدن در چهره چگونه خود را نشان می دهد. لحظه ای در اوج بودی و اینک شکارگر  روزگار تیرش را بر پهلویت نشانده، خم شده به نظر می رسی.

کنار کشیدمش گفتم درست می شه. میشه؟ گفتم کولی بازی در میارم نهایتش.

شروع می کنم به این تلفن کنم و به اون،

هی می گن دکتر منتظره چیکار می کنید؟.

 می گه دکتر الان می ره.

 میگم دکتر گه خورده

شروع می کنم به خندیدن

 او هم می خندد

 تا میاد حرفی بزند این جمله  را تکرار می کنم

 جفتیمون با اون حالت اضطراب از خنده داریم غش می کنیم

 یاد حرفهای تو ماشینش می افتم، اون آرزو ها، اون ،  اون و خیلی چیزهای دیگه

باخودم گفتم پول بخوره تو سرت.

 میام می گم فلانی من الان نقد یه تومن دارم، یه تومن دیگه الان از دوستام جور می کنم و می ریزم و کار تموم می کنیم.

( با خودش داره حرف می زنه ای کاش اصلن نمی آمد)

تا دنبال جور کردنش می شم، اون بنده خدایی که قرار بود همه هزینه را بدهد را تلفنش را بدست میارم و با او و صندوق دار صحبت می کنم و آخر سر صندوق دار راضی می شود او را پذیرش کند و آن فرد در ساعاتی دیگر کل پول را بدهد.

خنده همه چهره اش را می گیرد.( من دیگه پولی نپرداختم)

از اول ماجرا خودم رو با بازی موبایل مشغول کرده بود ، این کار باعث میشه راه نروم، تا اضطرابم معلوم نشه.

 دوباره مشغول بازی میشم

 سرم تو موبایله.

:آقا چوخ چی شی سان(خیلی مردی) اگر نبودی من نمی تونستم کاری کنم. الان اشک تو چشمام جمع شده ، ای کاش می شد جبران کنم و... اشکاش همین جوری جاری.( به ترکی می گه)

خودم هم بغضم گرفته بود اما این بازی اجازه می ده که رسوا نشم.

میگم: بس کن ، وظیفه من بوده و تمام، دیگه این بحث رو شروع نکن.

ای کاش اون خیری که 10 میلیون هزینه کرد تا این پسر بینا بشه انجا بود و در آن فضا و آن محیطی که در بالا بهش اشاره کردم  قرار می گرفت. نئشگی اون فضا رو لمس می کرد. می دید 10 میلیون قیمت یک لحظه آن بوده.

 حیف  حیف.

این فضا رو نمی تونم بیشتر از این به کلمه تبدیل کنم.(ناتوانم که عمق آن را بیان کنم) اما اگر خیر  ی شدید که با کمک شما قرار شد تغییر بزرگی در زندگی انسانی در زمانی بسیار کوتاه با فعلیت شما اتفاق بی افتد آن لحظات را از دست ندهید.

 از دست ندهید.

***

در آسانسور تنها هستم. خودم رو تو آینه برانداز می کنم.

 یک چیز به ریشام چسبیده.

 سعی می کنم بردارمش

 می بینم یک تار ریش سفید است که بر صورتم نشسته، جوانه زده

 جا خوش کرده

 هوی تو اینجا چیکار می کنی؟( تو دلم می گم)

 بعد اما

حسی توامان از غم و شادی وجودم را فرا می گیرد

 زمانه واستا!!!

...

نه ، نه ،برو!!!

 اما نتازان و، برو

به تاخت نرو

 در آسانسور باز میشه و من مجبورم پیدا شم.