مدرنیته

 

 

۱

۲

مدرنیته:

شاید اول به این گمان بی افتید که باز سهیل کنایه زد(البته گمان باطلی هم نخواهد بود).اما بنده فعلاً قصد این کار را ندارم.

یکی از مهمترین میوه های مدرنیته اهمیت فرد است که به دنبال آن میوه گس فرد گرایی هم بر آن اضافه می شود.

در این دو عکس بیشتر دقیق شویم.

در عکس اول ضارب هیچ نگرانی از اینکه چهره اش شناخته شود ندارد اما دومین عکس اینگونه نیست

حال چند احتمال بر آن می توان متصور شد

۱. دومین عکس به دلیل ترس از ضارب خود را پوشانده است که در این صورت باید در اولین عکس هم این اتفاق می افتاد.پس این گزینه نمی تواند پاسخ ما باشد

۲. در آن زمان این کار عرف بوده و در این زمان نا عرف که می توان بر روی آن بحث کرد.

۳. در آن زمان این کار با مقبولیت عمومی دنبال می شد و این زمان خلاف آن است.

۴.می توان دلیل چهارمی آورد که در این زمان ضارب نیاز به فردیت دارد تا بتواند در اجتماع زندگی کند. چرا که او فردی تنها در مقابل جامعه است ،در خانواده هسته ای زندگی میکند و نیازمند تسهیلات اجتماعی است که در زمان های دور این مهم بر خانواده و عشیره فرد سپرده شده بود و نه بر عهده جامعه بود. در نتیجه با توجه به گزینه ۲ و ۳ باید روی خود بپوشاند تا همچنان فردیت فرد ادامه یابد و این می شود یکی از میوه های مدرنیته.

پس ما در نگاه اول بین این دو عکس هیچ تفاوتی نمی دیدیم و جامعه را همچنان کهنه تصویر می کردیم اما در نگاه دوم یک قدم رو بجلویی دیده می شود که بازتابهای زندگی مدنی می باشد

البته که راه دراز است و قلندر بیدار.اما باید برای زندگی مدنی تلاش کرد و تجربه اندوخت.

نمونه تجربه موفق تلاش برای زندگی مدنی در هوای مدرنیته انصراف خاتمی از کاندیاتوری بود تا ملت بدنبال قهرمان و اسطوره و... نباشند و راه خود را بغیر از عاطفه ،از مسیر عقل برگزینند و البته کاری بود  اخلاقی ،که مدرنیته سه اصل آزادی ، برادری . برابری داشته و دارد که همان تعریف کلی اخلاق است. 

(البته مدرنیته به معنای بی تفاوتی و نگاه بدبینانه به سنت نیست و این دو قابل جمع است)

(در پست گذشته چند مفهوم به معنای شادمانی و سرور و خوشحالی آوردم که می خواهم برای آن مصداقی آورده باشم، فیتیله جمعه تعطیل از مصادیق این عبارات است که مردم در شب ۴ شنبه آخر سال در به در به دنبال آن بودند).

http://haftrooz.net/

 

نرمه های نرمکی

این گزارشی است از شب چهارشنبه سوری 87 تهران.

امسال نیروی انتظامی هماهنگ عمل کرده و مجتمع های تجاری را راس ساعت 5.5 تعطیل کرده بود.

من و سینا هم ساعت 8 با موتور رفتیم خیابان بینیم چه خبر است.سال های پیش آریا شهر ، بخصوص فلکه دوم ، جمعیت بیشماری تجمع می کردند و از ابتدای ستارخان تا فلکه دوم عملاً جایی برای عبور ماشین نبود. چرا که خیابان محل انفجارهای شدید بود و آتشی بزرگ بر پا می شد و جمعیتی که عده قبل توجهی از آنها مست بودند شروع به رقص و پایکوبی می کردند. سپس نیروی های گارد ویژه پلیس با موتورهای 200 خود  به جمعیت می زدند و پس از آنان نیروهای پیاده پلیس بصورت دو به جمعیت حمله ور می شدند .پس از آنکه جمعیت آریا شهر را متفرق می کردند به سمتهای دیگر شهر می رفتند. اما امسال از همان ابتدای غروب گارد ویژه در حدود 100 نفر در هر 4 سوی میدان مستقر بود و چراغ های میدان خاموش شده بود. چراغ های ستارخان نیز خاموش بود وخیل کثیر نیروی انتظامی هم در خیابان پراکنده،بطوری که یکی از آرامترین محلات تهران آریا شهرشده بود. ما که دیدم در آریا شهر خبری نیست رفتیم گیشا.

اما گیشا فرق می کرد مردم زیادی در کنار خیابان تجمع کرده بودند و درکوچه ها آتش های متفرقه شعله می کشید. پلیس عبور و مرور را در خیابان اصلی ممنوع کرده بود و چراغ های خیابان نیز خاموش بودند. پلیس بود اما نه به اندازه آریا شهر.پلیس با مواد محترقه کوچک کاری نداشت. البته اجازه تجمع نیز نمی داد. در گذشته بار فرهنگی منطقه گیشا بر خشونت آن می چربید. چرا که آنان بیشتر هوا خواه رقص و بزم بودند تا انفجار و نارنجک.

امسال اما چاشنی خشونت آن بیشتر به نظر می رسید نه به این خاطر که انفجار زیاد شده بود،بلکه به این خاطر که انفجارهای بزرگ کم شده بود و آن چند انفجار بولد شده به نظر میآمد.در یک انفجار شیشه بانک در حال ساخت مهر پایین ریخت( حیف که دوربین در حال تعمیر است و در دسترس نبود).کلاً رفتار پلیس نیز تغییر کرده است. چرا که نیرو های ویژه کاری نمی کردند بلکه نیروهای کلانتری نه با یورش بردن بر مردم بلکه با راه رفتن و با ملایمت مردم را پراکنده میکردند. بعد از مدتی کوچه ای گیر آوردیم که در آن حرکات موزون خودنمایی می کرد. یک 206 که مجهز به باندهای خفن بود. ترانه جیگیل بیگل( فکر کنم همین بود) را اند بار پخش کرد و چند تن از جوانان اهل دل منطقه هم دست ها را بالا بردند و کمرها تاباندند( البته از نظر حکومت اسلامی به نظر مشکلی نمی رسید چرا که یک مشت جمعیت مرد دست در دست هم حرکات موزون انجام می دادند و از نظر حکومت خلطی نشده بود. اما اگر بیگانه ای از خدا بی خبر به چنین صحنه ای می رسید افکار پریشانی به ذهنش خطور می کرد که شکر خدا بیگانه نبود و اندیشه مذمومی هم به طبع آن نبود).صاحب ماشین که کمی شنگول به نظر می رسید و اعتقاد عجیبی به صفا دادن به مردم داشت مشغول بالا بردن دست ها بود که چند کودک هم قاطی ماجرا شداند. ماجرا داشت بالا می گرفت و جمعیت زیادتر می شد که پلیس آمد و جمعیت را پراکنده کرد و مردم باصفا بی صفا شدند( ماشین ترسید و رفت).

در این بین من مانده ام.در جراید کشور آن همه دم از جشن و سرور در آیین کهن ایران در این شب می نویسند اما هیچ راه حلی به این جوانان خواهان حرکات موزون ارائه نمی کنند. جوانانی که هر کدام در خانه هایشان از طریق فیلم و ماهواره و... آن قدر این حرکات را دیده اند که گویی از بدیهیات تمام جوامع است و با این دید به این شب می نگرند.

به نظر بنده اگر دولت خواهان آن است که نظم شهر ها را در این شب حفظ کند چاره ای ندارد که از آن عصبیت و خشک بودن کمی رها شود ونرمتر برخورد کند وهمه را با دید برانداز نرم ننگرد که نسل امروز فقط خواهان حرکات نرم هستند و نه برانداز نرم.سخن نرمکی شد و بگذارید کمی این نرمکی ادامه یابد.

چند وقتی است که صدا سیما ورزش 30 ساله را به تصویر می کشد. بازی ایران و استرلیا و شادمانی مردم را باز خوانی می کرد.مردم77.شکل، قیافه، پوشش شان قابل قیاس با امروز مان نبود، واقعاً فکر نمی کردم این همه مردم در ظاهر تغییر کرده باشند. اما براستی شگفت آور بود. مقایسه کنید قیافه علی دایی 77 را با علی دایی 87.اگر آن موقع چنین شکلی داشت شک نکنید که به عنوان برانداز نرم و سخت به جایی می رفت که عرب نی انداخت. هم نرم و هم سخت از خجالتش در میآمدند. اما با توجه به تغییرات فرهنگی مردم، حکومت هم مجبور به تغییر عقیده شده  و به نوعی نرم  شده است.

۷۷

 

۸۷

 نرم و نرم تر هم می شود. از یورش های آن چنانی به خواهش می کنم تغییر کرده است و به قول معروف حرفه ای تر عمل می کند( که جای تشکر دارد)اما همچنان سرعت تغییر اش از تغییر مردمان امروز کمتر است

 سال های گذشته در محلات همسایه ها خود جلسه شادی برپا می کردند در این محله و جمعیتی مختلط از مردان وزنان دل به صفا می سپردند. اما امسال از این گونه مجالس خبری نبود. اما مجالس خصوصی به شدت زیاد شده بود( با توجه به خبرهایی که از دوستان و آشنایان می گرفتم) چرا که تمام جزم پلیس برآن است که نظم شهر بر هم نخورد و در نتیجه با آنان کاری ندارد .( که با توجه به خصوصی بودن ان اثرات مخرب آن که همان رواج ÷ارتی های اکسی است، زیادتر است) در این بین همچنان مردم شرکت کننده در این مراسم( بخصوص کودکان)که از پیر و جوان، مرد وزن، خانواده ومجرد در آن شرکت دارند(محله گیشا)پلیس را به نوعی مقابل  ودشمن خود می انگارند که بهتر است سال های بعد پلیس با تدبیر بهتر ی وارد عمل شود. این نگرش در بین کودکان به نظر بنده خطرناک است و به نوعی قانون گریزی و مقابله با آن را در بین آنان تبدیل به ارزش می کند و بهتر است سال های بعد نیز پلیس نرم تر و نر متر عمل کند و امیدوارم که سیاستمدارن نیز با آنان هماهنگ شوند و انگ برانداز نرم نچسبانند.

البته کم شدن شدت انفجار نارنکها می تواند شاهدی باشد بر بازار کم  رونق عید و جیب خالی مردم.

به نظر بنده اگر سالهای بعد رونقی گرفت و دمی عیسایی بر این مرده ریگ اقتصاد جانی بخشید مطمئن باشید صدای انفجار ها هم جان دار تر خواهد بود.( یک صدا قابل توجه که صدا بوق ماشین ملتی را در آورد امسال بین 30 تا 50 تومن بود).

در همین رابطه:پازل

بهار را دل تنگیم

 

گیاه وحشی کوهم ، نه لاله گلدان

مرا ببزم شادی های خود سرانه مبر

به سردی خشن سنگ خو گرفته دلم

مرا به خانه مبر

زادگاه من کوه است

گیاه وحشی کوهم ، در انتظار بهار

مرا نوازش و گرمی به گریه می آرد

مرا به گریه میار.

این شعر را در خانه کوهنوردی ازنا دیدم وپسندیدم. در پست سال گذشته هم یکبار در پرچنان آورده شده است.

 

مشق شب

این مطلب برای وبلاگ آسارا  نوشته شده است

 این هفته به لطف جناب هومن احمدی توانستم فیلم مشق شب کیارستمی را به تماشآ بنشینم.

این فیلم در سال 66 ساخته شده  ( نزدیک 22 سال پیش) و سرشار از نوستالوژیک است.

یاد کیف و کفش و لباس های خودم در زمان دبستان افتادم و پرتاب شدم به دبستان ستارخان سال 69.

فیلم درباره انبوه تکالیف شبی است که معلمین بر شاگردان خود تحمیل می کنند. شاگردانی که باید خود تک و تنها از پس مشق شب بر آیند. چرا که اغلب آنان در خانواده های پر جمعیت و کم سواد و بی سواد زندگی می کنند و خانواده  توانایی آن را ندارد که آنان را در درس هایشان یاری رساند.

یادم می آید تا کلاس سوم آن قدر مشق داشتم که همیشه در حال نوشتن بودم. گاهی هنگام نوشتن خوابم می برد و مادرم بجایم مشق هایم را می نوشت، همیشه رنگ پریده بودم و ترس از معلم در دورنم ریشه دوانده بود( حالا که فکر می کنم ، واقعاً زیاد بود).

نکته بارز این فیلم آن بود که کودکان تماماً معنای تنبیه را می دانستند و آن را با خوردن کشیده و کمربند تعریف می کردند ، اما هیچ یک( بجز یک نفر) معنای تشویق و جایزه را نمی دانست!!!!!!!

البته آن زمان را اگر قیاسی با امروزمان بکنیم نباید از حق گذشت که تنبیه به آن معنا در جامعه کم رنگ شده است.

و این مهم دست نیافته است مگر به دلیل اثر پرنگ و بی نظیر وسایل ارتباط جمعی از قبیل تلوزیون و بازی های کامپیوتری و ... که اثر  ان کاملاً مشهود است و می توان در کودکان امروز یافت و مشاهده کرد، دانستهایشان نسبت به کودکان هم سال خود در 22 سال پیش چندین ده برابر شده است.

و این دلیل شده است بر کم شدن تنبه، زیاد شدن  تشفیق و اینکه نسلهای بعدی که به سن اکنون ما خواهند رسید منطقی تر، جسور تر، دارای اعتماد بالاتر و خلاقتر خواهند بود.به این شرط مهم که والدین و مسئولان آموزش و پرورش ما از آن طرف بام نیفتند .

به قول دکتر شوینی کودک باید رها باشد و مفهوم کلمات را بفهمد نه شکل آن را.

حاشیه های فیلم:

1.دیوار نوشته مدرسه برایم جالب بود:جنگ جنگ تا رفع فتنه در عالم.

فکر می کنید اگر این جمله هنوز در ذهن مسئولان مملکت به همان وضع سابق پررنگ بود زندگیمان چگونه بود؟( فکر کردن درباره آن هم سخت است) و اینکه چه اتفاقی افتاد که این جمله سال بعد به آتش بست تبدیل شد ؟ و اینکه چرا این اتفاق سال های قبل ترش اتفاق نیفتاد تا نسل جوان امروز با این همه مسائل و مشکلات  برخورد نکند؟  که دختری 16 ساله در مترو خودکشی نکند!!!!!

2.از کلام کودکان اینگونه پیداست که جنگ از مرزها ی غربی خارج شده و به داخل مرزهای خانواده ها رسیده بود و همه با هم جنگ داشتند. هر که فامیلی در کمیته داشت مانند آن بود که در جبهه قوی تری قرار دارد( قانون یعنی کمیته)

3. کیارستمی از پسری پرسید می خواهی چکاره شوی؟

گفت: مهندس کمیته!!!!!!!!

اصلاً کیمته یادتان می آید؟

جناب فهیم 2

 کم کم هوا دچار باد و بوران شد و ساعت 3:45 در نیم ساعت باقیمانده به قله در جایی که باد کمتری داشت چادر را بر  بایدبر پا می کردیم.حال باید زمین را مسطح می کردیم. بوران شدید شده بود و سرما از آن شدید تر. چادر زدن تا ساعت 5:00 طول کشید. امیدی نداشتم انگشتانم را سالم بیابم. همه جا مان یخ و برف بود. گویی ذات ما را  در الست به جای گل از یخ سرشته اند.قرار بود 2 چادر علم کنیم که همین  یک چادر را هم با صرف این همه وقت به زور توانستیم برپا کنیم. ممد رافعی و نعمت زحمت بسار کشیدند و من و ممد دیگر زود تر در چادر خزیدیم( به قول ممد کربلایی از خودم بدم آمد که چرا تا آخر با آنان نبودم. اما این دستکش مزخرف هیچ حسی در انگشتانم باقی نگذاشته بود. در چادر  چهار نفره کز کردیم و جناب فهیم  هم که دید ما چادر را بر پا می کنیم 5 متر آن طرفتر دور خود حلقه زد و پوزه را بین بدن قرا داد و خوابید. جایی که اشغال کرده بود 30 در 30 هم نبود. ما برای آخرین بار با او خداحافظی کردیم و به چادر آمدیم.چند بار به خود گفتم که بغلش کنم و داخل چادر کنم، اما در چادر 2 نفره – چهار نفر با آن همه کوله ،- جایی برای خودمان نبود.

یک چایی خوردیم و کمی زنده شدیم. اول یخ گترها را کندیم و توانستیم کفشها را از پا خارج کنیم و سپس داخل چادر را مرتب کردیم و غذا خوردیم و داخل کیسه خواب ها خزیدیم. بصورت کتابخانه ای!!! ، باد و بوران خود را بر چادر می کوبید و این هول را بر دل می انداختد که نکند همه ما را با خود ببرد. بیچاره جناب فهیم.

صبح شده بود

در چادر را که باز کردیم. منظره روبرویمان خیره کننده بود. مبهوت آن منظره بودم و افسوس می خوردم که چرا دوربین ندارم.

گویی خود خدا بود که روبریمان قرار گرفته است. به همان خدا قسم که کعبه این چنین خدا را در خود جایی نداده بود که ما در روبرویمان می دیدیم.

خوب آمده بودیم این چنین بنگریم دیگر. اصلاْ از شهر و دیار خارج شده بودیم که به سورئال برسیم ،اگر قرار بود رئال باشیم که در خانه گرم خود نشسته بودیم و تلوزیون تماشا می کردیم تازه اگر هم از سریال های آب دوغ خیاری خوشمان نمی آمد لاست می دیدیم.اصلاً نه مگر آنکه بهشت و جهنم خدا سورئالیست بر رئال دنیا. پس ما نه تنها خود خدا که بهشت و جهنمش را هم با او می دیدم. همان گونه که خود گفته ، این بهشت و جهنم هم نتیجه کارمان بود. لرز شب و بی خوابی آن پاداش صبح دل انگیز بود

همچنان مهو تماشای خدا بودیم، که یک آن بین ما و خدا قرار گرفت. خودش بود.جناب فهمیم. گویی از طرف خدا بر ما نازل شده بود. حال خدا بود و جناب فهیم بود و ما به تماشای هر دو. حیران از موجودی که ساخته بود و در آن سگ سرما برقرار مانده بود. پشمهایش یخ زده بود. اما همچنان شاداب . بر ما خیره بود.در دل می گفت: دیدید. حال شما هی سنگ بزن بر این سگ. شما که توکل ندارید برید غاز بچرونید. همه چیز داری یا نه هیچی نداری، گر توکل داشته باشی همه چیز داری.ما پشیمان از سنگ زدن بودیم و او به روی خود نمی آورد.در اولین کار ممکن کلی نون به او دادیم. نوش جان. گوش بشه به تنت بچسبه.

صبحانه نیمرو خوردیم . تخم مرغ ها یخ زده بودند . اما نیمرو خوشمزه ای شدو جناب فهیم را هم وارد بازی کردیم. حال هر پنج نفر نیمرو می خوردیم.

صبح ساعت 7 بود که آفتاب بر چادر تابید و یخ ها را کمی تکاند.ما می خواستیم ناز برویم و اینک بوران اجازه نداده بود که بتوانیم چادر  خود را زود تر بر کنیم و حرکت کنیم. در گردنه بین ناز و کهار بوران شدید تر هم بود . تصمیم بر آن گرفتیم که به قله کهار راضی شویم و این برنامه را برای سالهای بعد کنار بگذاریم.

ساعت 8:45 به سمت قله حرکت کردیم. کولاک بسیار شدید بود و در ساعت 9:10 دقیقه قله 4050 متری کهار را صعود کردیم.می توانستیم بر باد تکیه بزنیم و بدون صرف هیچ انرژی تماشاگر آن همه زیبایی  باشیم.

پس از گرفتن عکس بادوربینهای موبایلی به سمت چادر بازگشتیم و آن را بر کندیم و به سمت جانپناه بازگشتیم.دیگر با جناب فهیم ندار شده بودم. او را پسر صدا می کردم و در بین پاها و باتوم ما می لولید. جدی جدی خیال کرده بود که یکی از ما ها شده. گاهی نوازشی از ما و تشکر از آن که ما را بخشیده. خود می دانست. وارد جانپناه نشد. از همه ما بیشتر ساقه طلایی خورد.15 سانتی برف باریده بود و برف بکر و یک دست رو بریمان بود. برف های زیر جانپناه را باد جابجا نکرده بود. محو تماش اش بودیم و در هر قدم که برف های تازه را می کوباندیم، لذتی خارج از تصور را احساس می کردیم.

امیدوارم قسمت شما بشود گام برداشتن بر برفی بکر و منطقه ای فقط سفید.

ساعت 13 کلوان بوده و ساعت 5 تهران.

جناب فهمیم 1

این گزارش در ۲ قسمت ارائه می گردد

این هفته 15-16/12/87 برنامه کهار – ناز گذاشته بودیم

برنامه مشترک گروه آلاله و دانشگاه تربیت معلم

این برنامه را در پاییز نیزاجرا کرده بودیم و اینک می خواستیم  در زمستان بار دیگر بی آزماییم که به دلیل برودت هوا و کولاک تنها توانستیم قله کهار را صعود کنیم.

پنجشنبه به همراه 3 تن از دوستان دیگرم عازم  روستای کلوان شدیم. جاده چالوس برف تازه زده بود و شاخه های درختان تبدیل به بلور آجین های دعا گو شده بودند.

به روستا رسیدم و ساعت 8:20 به سمت یال کهار گام برداشتیم.

در راه سگی به ما پیوست و عده به 5 رسید. آسمان آبی و آفتاب در نهایت درخشندگی- اما حیف که متوجه شدم دوربینم کار نمی کند و در واقع خراب شده است و دریغ خوردم از آن همه زیبایی که می توانستم چند تایی از آن ها را ثبت کنم.

خوب عادت کار ما این است که همه اعضا تیم باید اسم داشته باشند و اینک این سگ به ما ملحق شده بود.( می خواهم همان چیزی که اتفاق افتاده را بنویسم، بدون هیچ بالا - پایینی). چون که قیافش می خورد با کلاس باشد ( البته همچین هم با کلاس نبود چرا که گوشهاش بریده شده بود) ،نام جناب فهمیم بر آن سگ نهادیم( از این به بعد با این نام خواهد آمد)

ساعت 11:30 جانپناه کهار رسیدیم. باز سازی شده بود و یاد آن 3 تسمه فولادی افتادم که در برنامه قبل با کمک دیگر دوستان به بالا حمل کرده بودیم.در آن جا یک صبحانه خوردیم- جناب فهمیم هم می خواست داخل شود اما هنوز این قدر با هم پسر خاله نشده بودیم که چای نخورده مهمون بشود.

ساعت 12 به بالا حرکت را شروع کردیم. مسیر در قسمتهایی کاملاً یخ زده بود و سرعت کار ما را کم می کرد.کوله ها در حد فاجعه سنگین بودند، چرا که هر دو نفر یک چادر رابا خود حمل می کردیم و قرار بر این بود که دو چادر در کاسه کهار نصب کنیم.

به خود آمدیم و دیدم همچنان جناب فهمینم با ما به بالا می آید . جالب آن بود که  وقتی که می آمد یا نفر دوم و یا سوم گروه حرکت می کرد و در اندازه های تیمی کوه قرار می گرفت.

هر از چند گاهی هم که سرعت ما کم می شد. بالا می رفت و در برف ها غلطی می زد و با آن چشمانش بر ما تمسخر وار می نگریست. (خوب پدر سگ تو هم اگر کوله من رو دوشت بود که الان این جور به ما زل نمی زدی و با چشمات ما رو نمی خوردی)، ای کاش جانپناه جناب فهمیم را به نانی مهمان می کردیم!!! اما نه شروع ،به سنگ زدن بر او کردیم نه با کین که با محبت ، خوب چند ساعتی در جوار هم کوه خدا را بالا می آمیدم و او هم همان خدایی را می دید که ما می دیدیم  هر چه رو به بالا می رفتیم زیبایی های خیره کننده تری را می دیدیم.

خوب سنگ زدن با محبت چه معنی دارد؟

جناب فهمیم، قربون اون دندان های چون برفت برم. لامصب مثلاً فامیلیت فهمیه!!!، ما چادر دارم،  کیسه خواب داریم از پر قو، تو چی؟ یه مشت استخون و گوشت و پشم، می یایی بالا اول سگ لرز می زنی بعد هوا آن قدر سرد  می شه  که دما می شه بین 25 تا 30 درجه زیر صفر. این  را من نمی گویم که، از سایت اسنو فورکیس درآوردم، ای کاش سواد داشتی، ای کاش اینترنت داشتی( فکر کنم این سرعت اینتنرنت به درد تو بخوره و وزیر ارتباطات  و رو سفد کنه)تو هم یک سیرچ می کردی!!.من و باش که با کی هم کلام شدم!! حالا که نه با اخم و نه با چخه نمی ری بیا این سنگ حوالت. اما نه جناب فهمیم مثل بوشفک شده ، هی ما سنگ می زنیم ، او در دلش می گوید عجب آدمهای خوبی، لابد دوران کودکی لوک خوش شانس زیاد دیده و ما را با برادران دالتون اشتباه گرفته است!! ، این سنگ زدن بر موجودی از مخلوقات خدا دل آزرده مان کرده بود ، وقتی که دیدیم نمی رود بی خیالش شدیم. خوب سرنوشت خواسته که او بر بلندا بمیرد( فکر کنم فیلم لاست رو هم دیده که گیر سه پیچ داده بیاد بالا) ...

سفر در شکاف کوه( سفرنامه اندیمشک) قسمت پایانی

3.

ما به رودخانه دز رسیده بودیم.آن هم به قسمت عمیق آن که خود آن هم در پناه کوههای بلندی محصور شده بود و هیچ کرانه ای نداشت. گویی کانالی است دست ساز

سطح آب آرام بود اما رنگ آبی مایل به سبز آن غوغای درون را نشان می داد. چه زیبا می شد که با خود قایقی – کلکی – تویوپی میآوردم و خود را رها در دز می کردم. به قول دوستان بازمانده این حرکت من تنها عینکی خواهد بود یافت شده در درزفول.

مسیر رفت را برگشتیم. از دوستان زمین شناسم کمک می خواهم تا جنس این تنگه را بفهمیم(یکی از بدی های گروه ما آن است که زمین شناسی ما را همراهی نمی کند).

جنس تنگه طوری بود که انگار سنگها و قلوه سنگهایی در سیمان ریخته اند و از آن بتن آرمه ای ساخته اند محکم. حال با توجه به تعریفی که انجام داده ام می خواهم که ما را در آموختن بیشتر یاری کنید.

ساعت 11:15 حرکت به سمت داخل اشگفت را شروع کرده بودیم و پس از افزودن به سرعتمان  در ساعت 13:15 به رودخانه رسیده بودیم.

ساعت 6 به روستا رسیدیم و باز املت جانانه ای زدیم اما این بار امیر همراهیم نکرد و مجبور شدم یاری دیگر بیابم.

می خواستیم  شوشتر و شوش و زیگورات آن را ببینیم. اما چه کنیم که وقت محدود بود و ما باید سوار قطار می شدیم.کولوچه محلی دزفول را خریدیم  و به سمت تهران رهسپار شدیم.

همچنان کلمه پایگاه چهارم شکاری ذهنم را مشغول کرده و اینکه اگر سازندگان آن ،آن را نساخته بودند وضعیت جنگ به کجا می انجامید؟

یاد شهیدانی که خونهایشان  در آن سرزمین ریخته بود نیز در ذهنم رقص کنان می آمد و می رفت و این سئوال را در ذهنم میآورد که اگر خون آنان نبود ما شاید برای دیدن چنین فضایی نیاز به پاسبرد و روادید نه از عراق که از امریکا داشتیم.

شهیدانی که گمنام آمدند و گمان رفتند تا نه بازیچه مردان سیایستی شوند که اینک هم نسلان من به خون ریخته آنان بد گمان و بی گمان شوند.!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

 در ایستگاه تهران پیاده شدیم، پس از کلی ترافیک قطاری!!!

مردی پرسید بازدید مناطق جنگی رفته بودید.؟من آنجا جواب منفی دادم ، اما بهتر آن بود که جواب مثبت می دادم و در انتهایش یک حاشیه می زدم. بله رفته بودیم اما نه از آن جنس .

*برای اجرای این برنامه نیاز یه هیچ وسیله تخصصی نیست.

*اجرای این برنامه بصورت خانوادگی توصیه می شود.

*اگر نیاز به اطلاعات بیشتری داشتید می توانید میلتان را در قسمت نظر به همراه اسم گذارده تا چنانچه توانستم یاریتان کنم.

*در صورت وجود بارش در منطقه به هیچ عنوان نباید وارد تنگه شد

 با تشکر از آقای امیر شجاعی که  وظیفه خود خواسته نوشتن ساعات برنامه را بر دوش می کشید

 و مرد الگوی زندگیم: حاج احمد

 

 

(2) 2.jpg

دریا از نگاه امیر

 

 

(2) 1.jpg

پ مثل پرچنان پ مثل پنجره چوبی

 

 

(2) 4.jpg

بال در بال

 

(2) 5.jpg

چرا      گاه     

 

 

(2) 6.jpg

جایی برای درنگ

 

 

(2) 7.jpg

مرد ماهیگیر

 

(2) 3.jpg

در بینهایت

سفر در شکاف کوه( سفرنامه اندیمشک) قسمت دوم

2.

صبح در گرگ و میش صبح بلند شدیم.پس از خوردن املت مخصوص خودمان( امیر را هم وارد بازی کرده ام) جزیره را ترک کردیم و به روستای پا قلع باز گشتیم. ساعت 9:30 آنجا بودیم و از آنجا به سمت دره اشگفت زرد حرکت کردیم.

ساعت 11:10 به دو راهی اشگفت زرد و کول خرسان رسیدیم.

وارد تنگه شدیم. تنگه ای به پهنای  میانگین یک متر  و ارتفاعات پیرامون آن 150 متر.

به قول امیر تونل. فضای عجیبی بود و صدای پاهایمان که در شن جای می گرفت و برگشت آن ، آن فضا را عجیب تر می نمود. برای آنکه به آخرش برسیم مجبور بودیم که با سرعت بیشتری حرکت کنیم چرا که محدودیت زمانی داشتیم و این باعث می شد که دیواره های کناری به سرعت از کنارمان عبور کند یا نه ما از کنار آن عبور کنیم. جسم مان تبدیل به قطاری شده بود که اجسام به سرعت از کنار آن رد می شود. گویی خود در فیلمی درون گرا بودیم. در درون آن به کارگردانی و فیلمبرداری و بینندگی خودمان.

در جاهایی از آن تنگه، نی هایی که سیلاب آورده بود در ارتفاع 8 – 9 متری بین آن دو دیواره گیر کرده بود و این گونه نشان می داد که باعث جدایی دو دلدار شده است، این دو دلدار ی که جنسشان از سنگ یا کوه است و سخن مولانا زا طنز آمیز جلوه می داد که:

 بشنو از نی چون حکایت می کند                             از جدایی ها شکایت می کند

 واینک این نی خود باعث جدایی دو دلدار در اعصار و قرون  مختلف زمین شناختی شده بود. خوب نفس کشیدن در چنین فضایی آدم را اینگونه دچار اهام می کند. همچنان به جلو می رفتیم. جایی بسار تنگ و جایی گشاد می شد. تا دلمان بر آفتاب تنگ می شد ناگهان از بالای آن ارتفاع چند تاری از نورهای خود را بر ما ارزانی می کرد و در آن نور چه زیبا بود پرواز پشه هایی که اینک چون ستاره شده بودند( در زندگیم از تنها حیوانی که متنفرم پشه است و اینک این گونه شاعرانه دم از آن می زنم)

پس از 12 کیلومتر به انتهای تنگه رسیدم و ناگهان با تنها چیزی که انتظار نداشتیم رو بروی شدیم.

ادامه دارد...

 

10.jpg

نخل لر

 

 

سفر در شکاف کوه( سفر نامه اندیمشک) قسمت اول

اجرا شده در گروه آلاله

این گزارش در 3 قسمت تقدیم حضور می گردد

11.jpg

معلق در هوا

سه شنبه ساعت 19:30 از تهران به مقصد اندیمشگ حرکت کردیم. برای اولین بار پنجره چوبی هم  منت سر بنده گذاشته بود و افتخار حضور به من داده بود. باز هم نصیب ما از آن قطار های تعمیر اساسی شده بود. شب در هر پیچ درش باز می شد و...

اولین خط راهن آهن ایران که در 70 سال پیش به دست مردی قلدر؟!!!!!!! ساخته شد بود، هنوز تک خط است( یعنی رفت و برگشت آن در یک خط انجام می شود، فکر کنم از اراک به بعد این گونه است). خوب متخصصین و دانشمندان بزرگوار ایرانی نمی توانند در دل کوههای لرستان تنل حفر کنند،آنها را تنها باید با بیل و کلنگ تراشید ولاغیر،

ساعت 9  اندیمشک بودیم . هوای بهاره غافل گیرمان کرده بود. بوی بهار می آمد ، تازه فهمیدم دلم برای بهار تنگ شده است و از آن غافل بودم.

مینی بوس گرفتیم و یه سمت شهیون حرکت کردیم.

12.jpg

راهی به جلو

از اندیمشک به درفول رفتیم. شهر مقاومت. جای جای آن بوی مقاومت می داد. پایگاه چهارم شکاری و هوایپماهای جنگی که در میدان عمومی نصب شده بود.راننده از هنودانه های شیرین دشت عباس می گفت ، دشتی که زمانی طولانی منطقه جنگی بود. و جای جایی که در آنجا از کشته ها پشته ساخته شده بود

ساعت 10:30 به روستای پاقلعه ( اسلام آباد) رسیدم و یک خوش وبش با آقای شادابی انجام دادیم.(بقال محل )

ساعت 11:15 از روستا به سمت قلعه شاداب حرکت کردیم و 12 آنجا بودیم. قلعه رو به ویرانی کامل می رود و عدم اطلاعات باعث شد چیز زیادی از تاریخ آن نصیبمان نشود

ساعت 13:30 به سمت روستای پامنار و ساحل دریاچه حرکت کردیم و از آنجا با قایق به سمت جزیره وسط دریاچه که روبروی سد قرار دارد رفتیم.

جای بسیار زیبا است ،گویی پس از  هرمز باز بر جاهای از لاست قدم می گذارم .چادرها را بر پا کردیم و من رفتم که تنی به آب بزنم. همین که در آب افتادم تازه فهمیدم که عمو کجای کاری ؟ بالادست دز کوههای پوشیده از برف لرستان است و تقویم ماه اسفند را نشان می دهد. تا مغز استخانم یخ زد. بدن یخمک گون خود را به ساحل رساندم و در آفتاب کمی گرم کردم. (بدبخت موجودات خون سرد) به پیش امیر باز گشتم- او غذای جادویی مرا درست کرده – املت و ما دل سیر خوردم. سپس به شناسایی جزیره مشغول شدم و از منظره های به راستی استثنایی آن بهره ها بردم

سد در تنگه ای بسیار کوچک توسط ایتالیایی ها در سال 1342 ساخته شده است و خود دیدن سد در آن تنگه لذت بخصوصی داشت.

شب آتشی برپا شد و دوستی آش نذری شب رحلت امام هشتم را در آن پخت و  از آن پس دیگر به تماشای ستارگان آسمان مشغول شدم. گشتم در میان آن همه ستاره اما اما اما ستاره خود را یافت نکردم. باشد برنامه ای دیگر و گشتنی دیگر در میان آن پولک های براق شب

ادامه دارد...

8.jpg

افق منظر دوست

9.jpg

روح صیقلی

بقیه عکس ها در آن دو پست دیگر...

نرمک نرمک بهار

برنامه کوهپیمایی دانشگاه تربیت معلم

اول اسفند۸۷

2.jpg

بهار بهار

3.jpg

کلک خیال انگیز

6.jpg

لحظه خداحافظی

4.jpg

سماء

5.jpg

طبیعت گردی

1.jpg

خواب دم صبح

آرامش قبل از طوفان 2

لبخند در غربت

 http://i39.tinypic.com/2yobfap.jpg

می خواستم قبل از رفتنم به اندیمشک عکس کوه هفته پیش رو بگذارم ، اما هی موضوعات دیگر در سرم می چرخه... مخصوصاً این پست آخر زی زی زلزله که داغونم کرد.( چنانچه عکس ها باز نشد باید از فیلتر شکن استفاده کنید)

داشتیم با امیر خرید برنامه اندیمشک را انجام می دادیم.

امیر: کمتر درباره افغانی ها بنویس.

****

چند روزی بود که موی بولا مریضی شدیدی گرفته بود . داداشش او را برده بود دکتر، اما دارو هایش را کامل نخریده بود.

یک آمپولی داشت که باید با سرم تزرق می شد و ناقابل چون هیچ بیمه ای ندارد( مگر افغانی جماعت می تواند بیمه بشود) شد 5000 تومان.

مقداری میوه خریدم و تاکید کردم که تنها او باید بخورد اما فردایش دیدم اقوامش یک سور حسابی داده اند. اصلاً نمی دانم خورده بود یا نه؟

در راه  برگشت از بیمارستان که می آمدیم دلش پر بود. حرفهایم را با بله – نه کوتاه جواب می داد.

:برادر بزرگم از 14 سالگی اینجا بوده – آن دیگری از 12 سالگی

خوب من هم باید اینجا باشم.یک آن انگار درونش تلنگری به او زد

: اگر مادرم نباشه دنیا رو می خوام چیکار.یک دو سالی هست ندیده امش.

من: خوب برو 4 – 5 تومانی کار کرده ای بازار هم که کساده- سال بعد هم از این بدتر می شه- ضعیف هم که شدی- برو مادرت رو ببین( ای کاش نمی گفتم-درون طوفانیش را طوفانی تر کردم مثل کسی که روی زخم باز نمک بپاشه)

:آخه برگشتش خیلی سخته خیلی خیلی.

در غم مادر( موی بولا)

http://i43.tinypic.com/ngr042.jpg

(شاید یک پست هم درباره قاچاق انسانها در بین مرزها بنویسم. اطلاعات نابی گیر آوردم)

دوربین برده بودم و از آنان عکس می گرفتم.

خوشحال بودند. همهشان. چرا که صدای دو تار جانان با سیم هایی که از علی گرفته بودم جانی دگر یافته بود.

صدای غم

http://i41.tinypic.com/1vyhu.jpg

موی بولا:آقاسئل می تونی یک عکس بزرگ کنی؟

چه عکسی؟

عکس بابامه، از افغانستان آوردم( از جراحت های جنگ کشته شده است).

:آره می تونم.

***

قبل از این که امیر رو ببینم رفتم کفشم را که داده بودم تعمیر بگیرم.فردا باید برم برنامه.

او هم افغانی است.او گفته بود 3000 تومان و من گفته بودم 2000 تومان.

داشتم فکر می کردم چه جوری تخفیف بگیرم.رسیدم

کفشم را گرفتم. کنار دستش، پسرش هم کار می کرد ،داشت واکس میزد و از آروزهاش می گفت بر دو پسر هم سن خودش که او را سئوال پیچ کرده بودند.( قیافه پدرش در هم بود و معلوم است که از این گفتگوی بین آن ها ناراحت است و خوب البته که نمی تواند بر دو بچه ایرانی فریاد کند بگوید :بروید با زندگی خودتان شوخی کنید).

ایستاده

http://i41.tinypic.com/20it1qf.jpg

دلم می خواست سئوال کنم درس می خواند یا نه؟ اما قیافه ناراحت پدرش مرا منصرف کرد

پسر:من می خوام بزرگ که شدم از اون خونه های گرون بخرم از اونهایی که ماهی 5 میلیون اجارشه( قیافه اش کاملاً شبیه ایرانی ها است.با پوستی آقتاب سوخته و یک سیاهی مختصر از رنگ واکس)

آن دو کودک هم سن:خوب باید خرج نکنی تا پولات تا اون موقع زیاد بشه

پسر: بد فکری هم نیست ها

...

آقا بفرما این هم 3000 تومان .رفتم اما اما اما

نمی دانم کجای کار خدا می لنگه  که دنیا این جوری شده؟ بهتره تند تر برم الان امیر منتظره ...

*نوشته شده در شب رحلت معلم انسانها( محمد امین)

 

 

آرامش قبل از طوفان

وقت چای بود و دست از  کار کشیده بودند. داشتیم چای می خوردیم و از هر دری حرف می زدیم.

حرف کشید به شیرینی و گفتم ایشا ا.. شیرینی عروسی فیض ا..

دیدم فیض ا.. سر سینه رو جلو داد مثل خروسی که 40 تا مرغ را فرمان روایی می کند، گفتم من زن دارم.

تعجب کردم . چرا که سنش به 16 نمی رسه، البته در بین افغان ها رسم است که زود ازدواج کنند اما شرطی دارد و آن که وضع مالیشان مناسب باشد و من می دانستم وضع مالی خانواده فیض ا.. این گونه نیست.

وقت چای تمام شد و هر کس به سر کار خود بازگشت.

تا اخر وقت که با پسر عمش رفتیم مقداری مصالح بخریم/ گفتم جانان جدی فیض ا.. زن داره

گفت: آری

آخه چه جوری:

خوب با خواهرش تاق زده

:یعنی چه؟

یعنی خواهرش رو دادن به یک نفر و فیض ا.. هم خواهر او را گرفته است.

به همین سادگی و بدویت

اونجا قمپض در کردم که  این کار نامردی ،رسم انسانیت نیست و از این حرفها و...

اما  اما   اما

همین اما است که آزارم می دهد.

وقتی مواجه می شوم با خیل دختران و پسران سرگردان در جامعه که هر کدام بدنبال مأوایی برای با هم بودن هستند و در آرزوی تشکیل خانواده هستند. می بینم این بدویت همچین هم بد نیست. الان فیض ا.. می تونه بگه تو خونه کسی منتظرم و زنش هم با فخر فروشی بر دختر همسایه بگه شوهرم رفته ایران خرجی خونه بیاره.

من شیفته آزادی هستم و این بر خودم کاملاً معلومه اما بعضی وقتها احساس می کنم رضا شاه دیکتاتور تو این 200 سال بهتر از دموکراسی های نیم بندی بوده که در ایران جریان داشته و نتیجه آن برای آبادانی ایران بهتر بوده است.

نمی دونم فکر کنم در درونم به یک پارادکس هایی رسیده ام  که این اندشیه خبر از طوفانی کاترینی می دهند.

 

بیل

صبح زودتر از موعد سر کار رسیدم. از آن روزهایی بود که ترافیک رام بود.پیچیدم در خیابان به ناگاه، با یک جمعیت کثیری بر خورد کردم که کوپه کوپه در جاهای مختلف ایستاده بودند.

رفتم به کارگرها سر زدم و کارهاشون رو گفتم. نتونستم حس کنجکاویم را مهار کنم و سریع به خیابان اصلی برگشتم.

جمعیت کثیری (شاید حدود 10000 نفری بودند) در کل خیایان زمرد بودند و در برابر خانه ای تجمع کرده بودند. ظاهرشان آن بود که از دراویش هستند و پس از چند بار پرس و جو متوجه شدم که از دراویش نعمت ا.. گنابادی هستند که برای دیدار با قطبشان  از سراسر ایران به تهران آمده اند. صبح های شنبه ایشان همیشه دیداری با دراویش دارند). ظاهراً باز هم لطافتهای دولت مهرورز شامل حالشان شده است و 3 روز پیش خانقاهشان در اصفهان تخریب شده است( قبلاً هم خانقاه های  قم و بروجرد به این لطافت دچار شده بود) و چون خبر را از بی بی سی شنیده اند به صورت خود جوش و در واقع برای تعیین تکلیف و عرض تسلیت به تهران آمده اند تا بشنود آنچه بزرگشان می گوید.( بی خود نبود با راه اندازی تلوزیون بی بی سی لرزه بر اندام مسئولین افتاده بود.( از آن جهت می گویم خود جوش که هیچ پلیسی نتوانسته بود در منطقه مستقر شود و پس از شروع وقت اداری بود که به منطقه سرازیر شدند و از قبل هماهنگ نشده بود).

خلاصه دیدم سنگ مفت گنجشک مفت ، ما هم بریم ببینم این آقا چه شکل و شمایلی دارد. در ضمن سیبیل هم داریم و رد گم کن خوبیست.

وارد شدیم . انبوهی از مردان سیبیل خفن.شکل و شمایلشان ابهت انگیز بود و من فهمیدم انچه بر لبم است نه 30 بیل که 3 بیل هم نیست و چون نوجوان تازه بالغ شده در جمعیت مردان رزم بودم.

پیرمدی حدود 80 ساله بر روی صندلی نشسته بود و عکس پیر و مردشان، صالح( خانقاهشان در کنار پزشک قانونی و درمانگاهشان در همان جا ( رو به روی پارک شهر مشهور است)بر بالای سرش بود) و به جماعت نگاه می کرد.

چند دقیقه ای گذشت و دیدم از آن جماعت 60 بیل کودکی زاده شده است که زار زار اشک می ریزد و آن اشک در انبوه سیبیل ها گم می شود . حال جای آن نوجوان بالغ و مردان حماسه عوض شده بود و من چون ناظمی این کودکان۳۰ بیل گریان را به تماشا نشسته بودم.

شروع به سخن کرد آن پیر و اشکها جاری شد . مثل آخوندها حرف زد و از پیامبر و قرآن سخن راندو شاهدی بر استقامتشان آورد و گفت ما همچنان بر حقوق شهروندی تاکید می کنیم و از مریدان خود خواست به شهر های خودشان بازگردند و صبر پیشه کنندو گفت: ما  را کاری با سیاست نیست.

پس کلام تمام شد و از جمعیت خواسته شد که مجلس را ترک کنند تا مردمی دیگر به زیارت آقا بنشینند.مریدان بدون آنکه نگاه از نگاه او بردارند مجلس را ترک کردند. از کرمان و بم تا کرمانشاه آمده بودند.

زنان نیز بودند اما هنگام دیدار با او چادر های خانه( گل من گلی)به سر می کردند و به دیدار مرید خود می رفتند.

بر افتادن شیوه تساهل و تسامح چنین عواقبی نیز دارد که ذره ذره خودیها را از غیر خودیها جدا کنی و بهشت را تنها بر خود ببینی. احساس می کنم دولت به این نتیجه رسیده که با کم رنگ شدن بازار آخوندی( ظاهراً رکود اقتصادی ، همه گیر تر از آنچه فکر می کردیم بوده)بازار دراویش رونق خواهد گرفت.

من از این مرید و مرادی خوشم نمی آید و احساس می کنم هرچه در طول تاریخ ضربه خورده ایم از آن بوده است اما بر عقیده آنان احترام می گذارم و احساس می کنم با مقداری تعدیل در رابطه مرید و مرادی پاسخ مناسبی به بی معنای زندگی مردمان امروز خواهد بود بخصوص آنکه تفسیر آنان از دین و پیامبر، عاشقانه و ایرانیزه شده تر است.

http://www.majzob.org/fa/content/vhttp://

www.majzob.org/fa/index.phpiew/2080/155/

http://zamaaneh.com/news/2007/11/post_2934.html

-  این هفته باز بند عیش بودم عکسهای آن را در پست بعدی خواهم آورد.

-   تعطیلات پیش رو اندیمشک خواهم رفت، پس چند روزی نخواهم بود

-   گنجشک سخن گو( جیک جیک های الهام)دوباره فعال شده است و نمی دانم دم کدام مسیح بر ایشان دمیده است؟؟؟؟

-   بنده خدا صدا و سیما که هی پول برای یوزارسیف خرج کرد.این عکسهای قرطی که تازگی ها از او بر مجله ها خورده داغ ضرغامی را تازه می کند

 

یادگاری

 به دنبال گمشده خویشتن(یادگاری)

جنگل ارفع