جناب فهمیم 1
این هفته 15-16/12/87 برنامه کهار – ناز گذاشته بودیم
برنامه مشترک گروه آلاله و دانشگاه تربیت معلم
این برنامه را در پاییز نیزاجرا کرده بودیم و اینک می خواستیم در زمستان بار دیگر بی آزماییم که به دلیل برودت هوا و کولاک تنها توانستیم قله کهار را صعود کنیم.
پنجشنبه به همراه 3 تن از دوستان دیگرم عازم روستای کلوان شدیم. جاده چالوس برف تازه زده بود و شاخه های درختان تبدیل به بلور آجین های دعا گو شده بودند.
به روستا رسیدم و ساعت 8:20 به سمت یال کهار گام برداشتیم.
در راه سگی به ما پیوست و عده به 5 رسید. آسمان آبی و آفتاب در نهایت درخشندگی- اما حیف که متوجه شدم دوربینم کار نمی کند و در واقع خراب شده است و دریغ خوردم از آن همه زیبایی که می توانستم چند تایی از آن ها را ثبت کنم.
خوب عادت کار ما این است که همه اعضا تیم باید اسم داشته باشند و اینک این سگ به ما ملحق شده بود.( می خواهم همان چیزی که اتفاق افتاده را بنویسم، بدون هیچ بالا - پایینی). چون که قیافش می خورد با کلاس باشد ( البته همچین هم با کلاس نبود چرا که گوشهاش بریده شده بود) ،نام جناب فهمیم بر آن سگ نهادیم( از این به بعد با این نام خواهد آمد)
ساعت 11:30 جانپناه کهار رسیدیم. باز سازی شده بود و یاد آن 3 تسمه فولادی افتادم که در برنامه قبل با کمک دیگر دوستان به بالا حمل کرده بودیم.در آن جا یک صبحانه خوردیم- جناب فهمیم هم می خواست داخل شود اما هنوز این قدر با هم پسر خاله نشده بودیم که چای نخورده مهمون بشود.
ساعت 12 به بالا حرکت را شروع کردیم. مسیر در قسمتهایی کاملاً یخ زده بود و سرعت کار ما را کم می کرد.کوله ها در حد فاجعه سنگین بودند، چرا که هر دو نفر یک چادر رابا خود حمل می کردیم و قرار بر این بود که دو چادر در کاسه کهار نصب کنیم.
به خود آمدیم و دیدم همچنان جناب فهمینم با ما به بالا می آید . جالب آن بود که وقتی که می آمد یا نفر دوم و یا سوم گروه حرکت می کرد و در اندازه های تیمی کوه قرار می گرفت.
هر از چند گاهی هم که سرعت ما کم می شد. بالا می رفت و در برف ها غلطی می زد و با آن چشمانش بر ما تمسخر وار می نگریست. (خوب پدر سگ تو هم اگر کوله من رو دوشت بود که الان این جور به ما زل نمی زدی و با چشمات ما رو نمی خوردی)، ای کاش جانپناه جناب فهمیم را به نانی مهمان می کردیم!!! اما نه شروع ،به سنگ زدن بر او کردیم نه با کین که با محبت ، خوب چند ساعتی در جوار هم کوه خدا را بالا می آمیدم و او هم همان خدایی را می دید که ما می دیدیم هر چه رو به بالا می رفتیم زیبایی های خیره کننده تری را می دیدیم.
خوب سنگ زدن با محبت چه معنی دارد؟
جناب فهمیم، قربون اون دندان های چون برفت برم. لامصب مثلاً فامیلیت فهمیه!!!، ما چادر دارم، کیسه خواب داریم از پر قو، تو چی؟ یه مشت استخون و گوشت و پشم، می یایی بالا اول سگ لرز می زنی بعد هوا آن قدر سرد می شه که دما می شه بین 25 تا 30 درجه زیر صفر. این را من نمی گویم که، از سایت اسنو فورکیس درآوردم، ای کاش سواد داشتی، ای کاش اینترنت داشتی( فکر کنم این سرعت اینتنرنت به درد تو بخوره و وزیر ارتباطات و رو سفد کنه)تو هم یک سیرچ می کردی!!.من و باش که با کی هم کلام شدم!! حالا که نه با اخم و نه با چخه نمی ری بیا این سنگ حوالت. اما نه جناب فهمیم مثل بوشفک شده ، هی ما سنگ می زنیم ، او در دلش می گوید عجب آدمهای خوبی، لابد دوران کودکی لوک خوش شانس زیاد دیده و ما را با برادران دالتون اشتباه گرفته است!! ، این سنگ زدن بر موجودی از مخلوقات خدا دل آزرده مان کرده بود ، وقتی که دیدیم نمی رود بی خیالش شدیم. خوب سرنوشت خواسته که او بر بلندا بمیرد( فکر کنم فیلم لاست رو هم دیده که گیر سه پیچ داده بیاد بالا) ...