بهشت خدا

این هفته 2 روزه سرکچال رفته بودیم. شب نرسیده به جانپاه برفی زد و یاد و هوای زمستان را در خاطره هامان زنده کرد. هنگام غروب بود و ابرها به کناری رفته بودند. سید علی که همچون من از دیدن منظره های دور دست شگفت زده شده بود ، پرسید این جا کجاست ؟ چه داشتم بگویم جز، بهشت موعود خدا


غوغای سکوت


روب به بالا



بهشت خ..




**********


اگر کسی دونبال سوژه می گرده این هفته شاد و خندان بشه یک جلد مجله همشهری مثبت تهیه کنه و از صفحه 40 تا 44 را بخواند و به ژستهایی که گرفته ام توجه عمیقی بکنه.

فال فروش

امروز در مترو نشسته بودم و کودکان فال فروش مشغول کار خود بودند.

دخترک روبروی پسری ایستاد و گفت بخر. (دختر 6- 7 ساله می زد) پسر که اندام ورزیده و قدی بلند داشت و 27 -28 می زد. گفت پدر سگ م... برو گم شو و دختر را پرت کرد آن طرف . من هم که معمولاً اگر کلیدر نخوانم می خوابم ، با این حرکت هوشیاری خود را باز یافتم. دخترک جسور تر از آن بود که میدان را خالی کند و گفت مگر مترو را خریدی. پسر با بدترین الفاظ تهدید کرد که او را به پلیس می دهد . اما دختر رفت رو برویش نشست و گفت هر کاری دوست داری بکن. مرد جوان به بیماران روانی بیشتر شبیه بود تا انسان های معمولی. دوباره می خواست با دخترک درگیر شود که صدایم رو بلند کردم که آقا بس کن و خجالت بکش و دوست همراهش نیز مانع این کار او شد و دیگران داخل مترو نیز با من همراهی کردند. برای آنکه لج مرد جوان را در بیاورم شروع به صحبت کردن با دختر بچه کردم و حتی از او فالی خریدم. مرد جوان دیگر دست درازی نکرد اما چرک زبانی را همچنان ادامه داد و لحظه به لحظه عصبی تر می شد و در نهایت در توپ خانه پیاده شد و رفت.دخترک را در 2 ایستگاه دیگر دیدم و از او پرسیدم که تا به حال با چنین افرادی بر خورد کرده بود که جواب منفی داد.

راستش از حرکت خودم خوشم نیامد. دلم می خواست تو لحظه اول که مرد جوان آن حرکت را کرد پا می شد و میز دم زیر گوشش. اما اما اما

مصلحت اندیشی کرد. یا شایدم ترسیدم که در این حرکت مغلوب من باشم و حمایت مردمان دیگر را از دختر بچه به سمت مرد جوان متمایل کنم.با شیوه ای که اجرا کرده بودم درست است که دخترک آن لحظه حامی پیدا کرد اما از دست چرک زبانی های او رهایی نیافت. واقعاً کودکان کا در معرض آسیب هستند. اما یادمان باشد خودمان با سخنان و فلسفه وجویمان به نشر افکاری چون آن مرد جوان دامن نزنیم.

افغانیه.

عربه.

نه غزه نه لبنان جانم فدای ایران.

اینها به نظر من افکاری نژاد پرستانه و فاشیستیست.همان زمانها هم بهتر بود آن مردمان هم غزه هم لبنان جانم فدای ایران و همه انسانها و انسانیت سر می دادند.

بنظر شما حرکت درست چه بود، یا شما چه شیوه ای را بر می گزیدید؟

تخت...

با امیر قرار گذاشته بودیم برویم پارک با وسایل داخلش کار کنیم. امیر 45 دقیقه دیر کرد و من هم محو تماشای تخته بازها و شطرنج بازها شدم.خیلی برایم جالب بود 5 گروه داشتند تخته بازی می کردند و 2 گروه هم شطرنج. همانگونه که می دانید یا در افسانه ها آمده است شطرنج را هندیان ساختند و ما در مقابل تخته نرد را عرصه کردیم. در این چند دهه بعد از انقلاب هیچ بازی به اندازه تخته نرد با غضب حکومت همراه نشده بود ، اما حال امروزه در چشم مردمان به راحتی بازی می شود و این یعنی شکست آن استراتژی که روزی می خواستند این بازی را از فرهنگ ایران جدا کنند. یادم می آید کودک که بودیم عمو هایم برای بازی کردن مجبور بودند تخته را در گونی بپچند و مخفیانه از خانه ای به خانه دیگر ببرند. چرا که هر کسی آشنا نداشت تا بتواند مخفیانه و با قیمت زیاد تخته نردی خریداری کند.یادم می آید مادربزگم 2 تا از تخته های مرحوم آجانم را سوزانده بود و باز بچه هایش تخته ای دیگر تهیه می کردند و در شب های تابستان و کنار حوض و کاشی های آب خورده و شمعدانی های تازه آب داده شده بر روی تخت و در حالیکه هندوانه قاچ شده بود تخته بازی می کردند و ما هم که زیاد از بازی سر در نمی آوردیم به تماشای بابا بزرگم و برادرهاش مشغول می شدیم.

حال چرا بین شطرنج مجوز گرفته و تخته مهدور الدم دوباره نقش تخته بر جسته شده باشد. با امیر مدتی بحث کردیم. شطرنج رو بازیگر می تواند خود بچیند. خود سرنوشتش را رغم می زندو اگر بازی کن توانایی باشد ، طرف مقابل نمی تواند رودست به او بزند . اما تخته. تو هر چه قدر بازیکن خوبی باشی ممکن است یک ، سی و ششم ، همان تاسی بیاید و تو را از برنده به بازنده تبدیل کند. فلسفه زندگی ما ایرانیان به تخته نزدیک تر است تا شطرنج . هر چی قسمت باشه. نه هر چه اراده می کنیم. سرنوشت و زندگی در دستمان نیست. بلکه قسمت و سرنوشت برایمان نوشته اند. تنها باید آن را بخوانی.در شطرنج تو باید تا پایان بازی صبر کنی تا خوشحال شوی. تازه خوشحالیش هم جرعه جرعه است و تو در نهایت متوجه نمی شوی که چرا باید خوشحال می شدی. اما در تخته ممکن است در اوج نا امیدی یک جفت شش بیاوری و گویی دنیایی نصیبت شده است. بارها در وسط بازی شاد و عصبانی می شوی. باور کنید بازیکنانی را دیده ام که به تاس التماس می کنند. فحش می دهند. خود بازی تخته درونش بارها برنده و بازنده شدن دارد. اما امان از روزی که تاس و اقبال با تو نباشد. واقعاً به مرحله روانی شدن نزدیک می شوی و از آن بدتر زمانی است که در این حال با حریفی روبرو باشی که زیاد کری می خواند. احساس می کنم تخته با فلسفه زندگی بیشتر نزدیک است تا شطرنج

سلام کوچولو

یک بنده خدایی را می شناسم که رادیو اش را از او بگیری گویی جانش را ازش گرفته ای. هر روز که سر کار می آید رادیوش را به برق می زند و صدای آن را بلند می کند و دنبال کار خود می رود.

رادیو  او قابلیت ظبت کردن هم دارد و او همیشه و هر روز یکی از مورد علاقه ترین برنامه هایش را از رادیو سراسری ضبط می کند.

می توانید حس بزنید کدام برنامه است؟

 

 

سلام کوچولو قبل از ساعت 11 را همیشه ضبط می کند و در ساعتی که وقت خالی دارد به برنامه گوش می دهد. نه به این خاطر که از خنده های  کوکان شاد می شود.

نه او آن لحظه که برنامه را گوش می دهد کودکی 6 ساله است که پای برنامه خودش نشسته است.شناسنامه  ای که سن او را 45 نشان می دهد دروغ می گوید. او 6 ساله ایست که شناسنامه  ای دارد که او را 45 ساله نشان می دهد .این بنده خدا هیکلی پهن دارد و شاید وزنش از 120 کیلو  نیز افزون باشد و من نمی دانم چگونه کودکی 6 ساله چنین قد و وزنی پیدا کرده است. بعضی اوقات فکر می کنم رمان موش و گربه را نویسنده اش از این شخص الگو برداری کرده است. الیته 50 سال قبل از آنکه بدینا بیاید.

پاک باز

نزدیکهای عید بود و قرار بود شب تحویل سال صورت بگیره. بچه ها هر کدام لباسهای جدیدی که خریده بودند را می پوشیدند و می آمدند از من نظر می گرفتند. شبیه سالنهای مزون شده بود.از اینکه بچه ها را اینگونه شاد می دیدم خوشحال بودم.یکی از بچه ها بود که تمام پولی که بدست آورده بود را هزینه خرید چندین دست لباس و شلوار کرده بود. باور کنید اگر هزینه خرید 3 تا از گران ترین شلوارهایی که تا به حال در زندگیم خریده ام را روی هم بگذارند تازه شاید برابر هزینه یکی از شلوارهایی که خریده بود، بشود. چند وقتی بود که درباره برنامه ریزی و پس انداز با آنها صحبت می کردم.دائم برای مدیریت پولهایی که با زحمت بدست می آوردند صحبت می کردم. او را که این گونه دیدم حسابی بهش تاختم. تا مرز تهدید پیش رفتم.تا لحظه های چرک زبانی جلو رفتم و از این هم ولخرجی او شکایت بردم. مقداری از پولش هم که مانده بود را در چند روز عید هزینه خورد و خوراک و شادخواری کرد و شد آنچه بود. دیگر هیچ نداشت.

 

اما

اما

اما

 راستش ته دلم با پاک بازی او همراه بود.

خنک آن قمار بازی که بباخت هر آنچه بودش

نماند هیچش بجز هوس  قماری  دیگر

در تمام لحظه هایی که بر او می تاختم این شعر ته ذهنم جاری بود. فکر کنم برای همین هم که دلم با عقلم هماهنگ نبودند سخنم تاثیری که باید داشته باشد را نداشت.

راستش نمی توانم به آنها حق ندهم که بهترین را داشته باشند. هر روز در خیابانها و تلوزیون افرادی را فاخر و شیک پوش می بینند و به این فکر می کنند اگر ما نمی توانیم چون آنها زندگی کنیم می توانیم همانند آنان بپوشانیم. زندگی شبیه این کالاهای چینی شده است. شکل و ظاهر یک دستگاه ، مثلاً دلر چینی با نوع آلمانی آن یکی است . اما این کجا و آن کجا.

عید 89

سلام بر تمام دوستان و تبریک و شاد باش بابت سال نو . امید آنکه امسال سرشار از امید به روزهای روشن باشد.

با پوزش از خوانندگان همراه که چند صباحی نبودم. چرا که 3 روز اول عید در سر کار بودم و بعد از آن هم تقریباً بلافاصله پناه برده بودم بر طبیعت سبز شمال و به همراه 40 – 50 تا از فک و فامیل شادخواری می کردیم.طوری شده بود که هر شب دور هم زن بابا را می دیدم و با چار دیواری صدای قه قه هامان بلند می شد. یک شب هم اضافات باقی مانده از چهار شنبه سوری را که بیشتر منور و آتش باری آسمانی بود بر مردمان شمال مصرف کردیم آخرش نفهمیدم دلشون شاد شد از آتش بازی به قول مامانم یا نفرین پیرانشان بابت نگرانی از آتش سوزی را خریدم.دستهامان از بس بیل زدیم پوست کلفت شد اما از شر خاله زنک بازی و دید و بازی  عید راحت بودیم.14 روز از ترافیک و شهر راحت بودیم. از شر انواع پاساژهای متفاوت و رنگ و وارنگ و مخلفات داخل آنها و البته مشتریانش!!!

امسال سالی بود که باز هم درخت روبروی خانمان پوست انداخت و مستحکم تر و قطور شد. شاید بپرسد ای که گفتی ینی چه؟

راستش این درخت درخت غم بود. نزدیک به 10 -12 سال پیش بود که همسایه اولیمان که راننده کامیون بود دو پسر خود را در تصادف از دست داد و در محل ولوله ای به راه افتادو دوستان و رفیقان این دو مرحوم با چاقویی اسم این دو نفر را بر روی درخت نوجوان خانه ما حک کردند. آن قدر محکم این کار را کرده بودند که گفتم درخت خشک می شود یا اگر نشود تا  آخر اسم این دو بر درخت خواهد بود و خاطرات و غم آنان و مادری که یک شبه پیر شد را جاودانه خواهند کرد. اما امسال درخت بعد از ده سال پوست انداخت و آخرین اثرات آن حکاکی را از تن زدود و نشان داد با صبر می توان هر خاطره غمگینی را زدود. البته آن زمانها 4 درخت در کنار هم بودند و امروز یکی از آنها دیگر نیست. چرا که ماموران شهرداری از بیم افتادن بر سر مردم آن را قطع کردند.یادم مییاد با اینکه خودم چندین بار به انداختن آن درخت مشغول شدم اما از دیدن سر بریده درخت خشک شده ناراحت شدم. انگار که درخت جزئی از ما شده بود. این روزها یکی از دوستان هم محلیمان مشغول خراب کردن خانه ای هستند که بیست سال در آن زندگی کردندتا خانه ای نو ساز جای آن پیر فرتوت را بگیرد. اما نمیدانم چه حالی پیدا می کند وقتی که این روزها از جلوی خانه رد می شود با تلی از نخاله روبرو می شود. مطمئناً از حالی که من از دیدن درخت سر بریده بدست آوردم بدتر است.اما روزی که در خانه نو بنشیند متوجه میشوند که صبر و اسقامتشان نتیجه داده و خانه ای راحت نصیبشان شده است. البته این حرف ها را سمیه رشیدی درک نخواهد کرد. یادم مییاد تا چند ماه پیش مادر به این فکر افتاده بود که خانه را جابجا کنیم وقتی که مقدمات آن فراهم نشد من چه قدر خوشحال بودم.

 حرف و سخن بسیار است امادیگر باشد برای پستهای بعد چرا که من بر خلاف امیر خواهم نوشت و از این کار هیچ ناراحت نخواهم بود.