پاک باز
نزدیکهای عید بود و قرار بود شب تحویل سال صورت بگیره. بچه ها هر کدام لباسهای جدیدی که خریده بودند را می پوشیدند و می آمدند از من نظر می گرفتند. شبیه سالنهای مزون شده بود.از اینکه بچه ها را اینگونه شاد می دیدم خوشحال بودم.یکی از بچه ها بود که تمام پولی که بدست آورده بود را هزینه خرید چندین دست لباس و شلوار کرده بود. باور کنید اگر هزینه خرید 3 تا از گران ترین شلوارهایی که تا به حال در زندگیم خریده ام را روی هم بگذارند تازه شاید برابر هزینه یکی از شلوارهایی که خریده بود، بشود. چند وقتی بود که درباره برنامه ریزی و پس انداز با آنها صحبت می کردم.دائم برای مدیریت پولهایی که با زحمت بدست می آوردند صحبت می کردم. او را که این گونه دیدم حسابی بهش تاختم. تا مرز تهدید پیش رفتم.تا لحظه های چرک زبانی جلو رفتم و از این هم ولخرجی او شکایت بردم. مقداری از پولش هم که مانده بود را در چند روز عید هزینه خورد و خوراک و شادخواری کرد و شد آنچه بود. دیگر هیچ نداشت.
اما
اما
اما
راستش ته دلم با پاک بازی او همراه بود.
خنک آن قمار بازی که بباخت هر آنچه بودش
نماند هیچش بجز هوس قماری دیگر
در تمام لحظه هایی که بر او می تاختم این شعر ته ذهنم جاری بود. فکر کنم برای همین هم که دلم با عقلم هماهنگ نبودند سخنم تاثیری که باید داشته باشد را نداشت.
راستش نمی توانم به آنها حق ندهم که بهترین را داشته باشند. هر روز در خیابانها و تلوزیون افرادی را فاخر و شیک پوش می بینند و به این فکر می کنند اگر ما نمی توانیم چون آنها زندگی کنیم می توانیم همانند آنان بپوشانیم. زندگی شبیه این کالاهای چینی شده است. شکل و ظاهر یک دستگاه ، مثلاً دلر چینی با نوع آلمانی آن یکی است . اما این کجا و آن کجا.