قله 3950 متری سرخاب

89/4/25

برنامه یک روزه سرخاب.

 تهران – گچسر – وارنگه رود- قله مشرف برروستا با ارتفاع 3950 متر.

 ساعت 9:45 بود که از روستا به سمت دره وارنگه رود حرکت کردیم. 5 نفر بودیم و همه همگن، در نتیجه سرعتمون بالا بود. ساعت 10:10 به چشمه بین راه رسیدیم ، (ما بهش میگیم چشمه  معدنی چرا که نزدیک آنجا یک چشمه گوگردی با بوی مخصوص خود نیز قرار دارد)، تا صبحانه را بخوریم و حرکت کنیم شده بود ساعت 11:00 و ما در همان پاکوب بالای سرمون به سمت یال سرخاب حرکت کردیم و در ساعت 14:10 روی یال اصلی بودیم.  در ادامه راه حدود نیم ساعت درگیری هایی با سنگ دارد، چرا که گرده سنگی در انتهایش می باشد. ساعت 15:10 روی قله اولی بودیم  و در ساعت 16:15 روی قله دومی. برای رفتن این دومی نزدیک 50-60 متر در یک دیواره سنگی تا حدودی باید دست و پنجه نرم کنی .آخر معلوم نشد کدام قله اصلی است، اما حدس ما این بود که دومی اصلی باشد.قله شبیه آزاد کوه بود و در پشتش آزاد کوه خود نمایی می کرد. گرفتیم سنگ چین روی قله را درست کردیم . تو تشنه باشی و گرسنه باشی و روی قله باشی ، آی چه لذتی داره که گیلاس بخوری و تو چه می دانیلذت گسلاس خوری را؟در سمت شمالی قله پرتگاههای خوفناکی بود  و ما در همان خط الراس در حدود نیم ساعت رفتیم ، تا بجایی که امکان حرکت وجود نداشت و مجبور شدیم از ملایم ترین دره فرود بیاییم.محیط بانی آزاد کوه خوذنمایی می کرد و ما در شن اسکی فرود میآمدیم، البته با احتیاط کامل. یاد و خاطره برنامه هفته گذشته و شن اسکی آن در ذهنمان( من و مرتضی) جاری شده بود.بعد از شن اسکی در منطقه بسیار سبزی مشغول پایین آمدن بودیم، طوری که گویی وارد اردیبهشت شده بودیم. در این هنگامه چشمم به یک جوجه کوچک کبک خورد، همین جور نگاهش می کردم که دقیقاً از جلوی پایم مادرش خود را 2 – 3 متر آن طرف تر انداخت و طوری راه رفت که گویی زخمی است( تا حواس ما را از جوجه اش دور کند) . کلاً چنین مناظری را خود به عینه دیدن لذتی شگرف تر دارد. در ضمن مادران امروزی باید کمی از این حرکات کبکی فرا بگیرند تا یاد بدانند چگونه از فرزندشان مراقبت کنند. البته عده بسیار معدودی از مادران ایرانی نیاز به این آموزش کبکی دارند، چرا که بسیاری مهر مادریشان افزون تر از بسیاری از مادران دیگر  نقاط عالم است. در ساعت 19:00 در کنار چشمه جاری در دره شیر کمر بودیم و تشنگی خود را رفع می کردیم. در ساعت 20:00 ابتدای دره بودیم و کنار چشمه زیبای آن و در زیر درختان. دست و رویی شسته و عبادتهایمان را بجا آوردیم و چای آویشن و علف کوههایی که چیده بودیم را دم گذاشتیم و شروع به ناهار خوردن کردیم!!!!( تخم مرغ جوجه کباب هایی که مردم در روزهای تعطیل می خورند)

 ساعت 21:00 به سمت روستا در زیر نور ملایم هلال ماه حرکت کردیم. نور ماه در رودخانه وارنگه رود بود و همه جا نور نقره فام خود را پخش می کرد. حال و هوای دل  انگیزی بود.ساعت 10:10 در روستا و کنار ماشین بودیم و جاده اینک خلوت شده انتظارمان را می کشید.

 افراد شرکت کننده: بنده، مرتضی( دبیر کوهنوردی دانشگاه شهید بهشتی)، ممد خودمون، ممد امرل، رضا داداش ممد.

 نکات:- از چشمه تا دره شیر کمر آب دیگری نیست.،

-         افراد شرکت کننده باید تا حدودی مهارت کار با سنگ را بلد باشند.

-         در دره و شن اسکی آن باید مراقبت بیشتری کرد.


دره تنهایی




...کیف شدن گروه بعد از صعود به قله دومی و گیلاس خوری

(اون پشت آزاد کوهم از کیف ما کیف داشت می کرد)




اردیبهشت تیرماه

غیر باور


کچل ها

چرا؟

در اداره بودم و می خواست برای اشترانکوه مرخصی هایم رو جور کنم. همکاران گفتند ، مسافرت و شمال و حال و حول!!! گفتم تو این گرما داریم می رویم لرستان و قله،

 ریسم گفت مگر دیوانه ای؟تو این کوهها دنبال چی هستی؟

اول جوابی نداشتم بدهم، بعد که داشتم از در بیرون میرفتم گفتم دنبال خودم.

دیگه نشنیدم چی گفت ، اما تو راه خونه فکر می کردم، آیا این سخنم شعاری بود،؟ همین جوری گفتم که کم نیاورده باشم،؟

 اما هر چی خودم را با وجدانم قاضی کردم، دیدم این جواب از عمق وجودم برخواسته، آره باید هر هفته بروی به طبیعت تا وجودت را که در این یک هفته گم شده بود پیدا کنی.انسانیتی که در این یک هفته در سراشیبی کم رنگ شدن بود را، معرفت، صبر و استقامت و ایثار و خیلی صفات دیگر را باید بروی در وجودت پیدا کنی. فریادت را رها کنی، از جفاهایی که در این یک هفته دیده ای تا سبک شوی تا بتونی آن پرده کینه را پاره کنی و در نتیجه خود را پیدا کنی. دوستی از دوستان قدیم این اواخر کامنتی شخصی گذاشته بود که بعد از مدتها به پرچنان سر زدم و یاد دوران کوهنوردی دانشگاه در من زنده شد و از بنده تشکر می کرد که باعث شده بودم که خاطرات بهترین دوران ها زنده شود. دورانی که همه  به دنبال خودشان بی فانوس می گشتند.امیدوارم بتوانم همیشه این لحظه ها را تکرار کنم.

 اما شاید جان کلام هدف رفتن به کوه را استاد جلیل کتیبه از بزرگان کوهنوردی ایران گفته باشند، و بنده از شما تاکیدان می خواهم این فایل 5 دقیقه ای را گوش فرا بدهید.


اینجا

 

http://www.4shared.com/audio/KuURGgeJ/Sound_clip_05.html

اسکلت گل به سر

اگر وقت باشد و بتوانم در هفته دو روز به سالن می روم و در دیواره مصنوعی آنجا مشغول می شویم.

 در این دیواره مصنوعی یک سنگ وجود دارد که سر اسکلت می باشد و در ارتفاع 3- 4 متری قرار دارد. گهگاهی از کلاس قبل که خانمها در آن مشغول به کار  بوده اند یک تل یا گل سری یا همچین چیزهایی جا می ماند ، دوستان حرفه ای بنده هم نامردی نمی کنند و می روند و سریع آن چیز به جا مانده را ، به سر اسکلت می زنند و تا آخر ساعت با آن دل خوش می شوند. حال فردایش است که خانمهای کلاس باید بروند آن را بردارند.

جالب آنکه دوستان متاهل مشاق تر به این رفتار هستند.

 و جالب تر  آنکه بعد از این رفتار تا یکی – دو ماه دیگر چیزی مطلقا جا نمی ماند.

 البته معمولاً برای برداشتن آن تل یا گل سر از سر اسکلت حداقل دو جلسه طول می کشد.

 این پسرها هم خودمانیم. بد جنس هستند ها.

آب، خاک،آتش   سه گانه اسطوره های دنیای کهن

آب، خاک،آتش

 سه گانه اسطوره های دنیای کهن

ساعت 10:30 بر دیواره قرار گرفته بودیم و بچه ها با حمایت طناب پایین می رفتند. نفر آخر بودم و بدون حمایت.بسختی به پایین رسیده بودم و دهانم خشک خشک بود. آب کوله ام را هم دوست عزیزم خورده بود!!!. این اشتران واقعاً وحشی است و هیچ چیزش شبیه کوههایی که رفته ام نبوده. در یخچال که قرار گرفته بودم. برفآب کثیفی از دره و صخره جاری بود و من به ناچار لبهایم را بر صخره گذاشته و خنکای آب آن را احساس کردم. در این دو روز کمتر خاک دیده ایم و بیشتر سنگ بوده ، حال سنگها یا درشت بوده اند یا کوچک.(خاک)در دیواره نگران بچه ها بودم و در آخر هم که استرس خودم بود و بیشتر تشنه شده بودم. نزدیک 4 ساعت بدون آب بودم. در شن اسکی بودیم و تماماً چهرها، سر، صورت ، موها، ریش و سیبیل ها خاکی شده بود و گرد خاک در  همه جانمان پاشیده شده بود.گروه دو قسمت شد و من به همراه همنوردی دیگر گروه دوم شدیم. گروه پشت سری که ما آنها را از خطر رهانیده بودیم نزدیکمان شده بودند. برای دوستم کمی آب گرفتم و آن هم نوشید. چه لذتی دارد تماشای نوشدین آب توسط انسانی.

 در راه باز نیم لیتر دیگر از گروه دومی گرفتیم. آب را همراهم به من داد تا بخورم. اما در اینجا هر کاری  کردم نتوانستم آب را بخورم. چرا که اعتقاد داشتم آبی که من خود نتوانسته ام با خود بیاورم و سنگینی آن را کسی دیگر بر خود هموار کرده بر من حرام است. چرا که اگر آن آب بر لبانم تماس پیدا می کرد. غرورم می شکست. باور کنید صدای شکستن غرورم را نزدیک بود احساس کنم. نه من آن آبی که خود همراه نکرده ام نخواهم خورد..

اما اگر ما نبودیم آنها در مسیر غلط می رفتند و به خطر می افتادند. پس این آب حق توست.

اما اگر دوستت یک لیتر آبت را نخورده بود الان آب داشتی پس این آب حق توست.

 نه آب نخوردم و ترجیح دادم خطر دهیتراته شدن بدنم را یپذیرم ، اما غرورم را لگد مال نبینم. نه تو باید آبی که خود از چشمه پر کرده ای را بنوشی.

 دوستم  هر از چند گاهی استراحت می کرد و من به چیزی جز آب فکر نمی کردم. حتی باور کنید صدای تک تک سلولهای بدنم که درخواست آب می کردند را می شنیدم. دائماً دنبال چشمه سر را به این طرف آن طرف می چرخاندم.. کوله سنگین و اتفاقات بالا و مسیر سخت،شیب تند، تشنگی را بسیار افزون تر از آنچه باید کرده بود.  با تمام وجود به آیه کل و شی من الماء الحی ایمان آورده بودم. اگر تا چند ساعت دیگر آب را نمی دیدم و نمی نوشیدم ، هر اتفاقی امکان وقوع داشت. تا آنکه در ساعت 19:00 پس از 7 ساعت آب  و چشمه را دیدم. حال کاسه آب در دستم بود و چشمانم نم اشک داشت از یافتن آب . هر جرعه را با ذکری حمدی و شکری می خوردم. تا 3 لیتر آب خوردم و سیراب شدم و تو چه می دانی لذت آب خوردن. لذت تماشای چشمه. لذت ناب شدن. لذت پاک شدن. لذت خدا شدن چیست؟ و تو هیچ نمی دانی، تشنگی چیست. قطره آب چیست و سرمای چشمه بر لب گداخته چیست. تو چه می دانی زیباترین موجد خدا، زیباترین خلاقیت خدا. اصلاً تکه ای از خدا چشمه است و خدا چشمه را بر ما ارزانی داشت.(آب)

در گرما به راه افتاده بودیم و در هر چشمه با دوستان با آب سرد چشمه ها آب بازی می کردیم و گرمای خود را رام می کردیم. به مینی بوس رسیده بودیم و سوار شدیم. در شهر ها گرما زبانه می کشید. بسیاری از مراتع آتش گرفته بود. به اتوبان قم رسیده بودیم و گرما به بالای  40  حتی 50  درجه رسیده بود. پس گرما دیوانه مان کرده بود. صدای بالا و بلند ضبط ما را وادشت برای فرار از گرما سماع کنان باشیم. ساعاتی را سماع کنان رفتیم تا گرمای قم را در سماع و خلسه و رقص به بوته فراموشی بسپاریم. و چه زیبا ، رفیقانه و برادرانه و در کنار هم آتش گرما را در رقص و سماع از سر گذراندیم(آتش). جالب آنکه کشور به علت گرما دو روز تعطیل شده بود.



ماکارونی پایه قله


ماکت حصار چال علم


کاسه چال کبود


یخچال چال کبود و قله سن بران(سم بران)



قله 4100 گل گل

دریاچه گهر(گوهر)


چشمه خدایی


چادرها در کنار دریاچه


سورچرانی بعد از صعود و فرود



چیه حرفیه؟

دریاچه گهر از نمای نزدیک


تابلوی روی وردی پلی در درود.

آقا این پل خطر داره!!!


گزارش فنی برنامه اشترانکوه – قله 4100 گل گل و برگشت از سمت دریاچه گهر

 گزارش فنی برنامه اشترانکوه – قله 4100 گل گل و برگشت از سمت دریاچه گهر.

از تهران با مینی بوس ساعت 10 شب بسمت ازنا حرکت کردیم . 18 کیلومتری ازنا مابین ازنا و درود به سمت روستای بزرگ دربند و از آنجا به سمت تیون بعد از خط آهن رفتیم. ساعت 6:00 تیون بودیم. وسایل را خالی کرده و ساعت 7:35 به سمت انتهای روستا رفته وبر یال سوار شدیم. در ساعت 11:15 جانپناه گل گل بودیم و از چشمه پر آب و سرد آنجا حسابی استفاده کردیم. مسیر ،پاکوب مشخصی دارد و دائماً بر روی یال است. تا آنکه به یک جوی می رسی و نزدیک نیم ساعت در کنار جوی تراورس کرده و سپس از جوی فاصله گرفته و به دره رفته و از آنجا به سمت شمال حرکت می کنیم تا به جانپناه گل گل برسیم.ناهار را آنجا خورده و ساعت 13:50 بعد از پر کردن قم قمه هایمان به سمت چال کبود در پاکوبی مشخص که پشت یک تپه خاکی می باشد حرکت کرده و روی یالی با شیبی تند قرار می گیریم و در ساعت 20:15 در چال کبود بودیم. چال کبود کاسه ای پر برف و بی شباهت به حصار چال نیست.قلل سن بران( که مخفف سم بران  است و به دلیل تیزی سنگهای  آنجا است که حتی سم بزها را هم می برید، گذاشته اند) و گل گل و چند قله دیگر خود نمایی می کند.از برفآب آنجا برای آن شب و فردا صبحمان آب جمع آوری می کنیم. جانپاه چال کبود  کوچک است و در نتیجه ما چادر می زنیم. منظره ای بکر پیش رویمان است. اینکه می گویند اشتران کوه ، کوهی وحشیست را اینک مشاهده می کردیم. شام را دوستان ماکارونی می گذارند و در هوای خنک آنجا می خوریم( در حالیکه در سراسر کشور گرما حاکم است ما کنار برف نشسته ایم). صبح ساعت 6:25 به سمت چپ کاسه و در پاکوبی مشخص بر روی گرده ای سنگی قرار گرفته و در ساعت 8:30 بر روی قله گل گل قرار می گیریم. دریاچه گهر چون نگینی روبروی ماست و قلل قالی کوه برف هایش برما چشمک می زند. در ساعت 9:10 در خط الراس به سمت سن بران در حرکت می شویم. در ساعت 9:45 قله 3950 گل گهر بودیم و در ساعت 10 :10 در ابتدای قسمت قیفی شکل خروج از خط الرس و ورد به دره بودیم . پیش از ما یک گروه یزدی نیز رفته بودند و ما آنها را در انتهای دره دیدم و آنها بر ما و ما برآنها دست تکان دادیم و بهعلت ریزشی بودن اجازه دادیم آنها بروند و سپس ماساعت 10:30 پایین رفتیم. حال آنکه باید ما اگر رو بسمت دریاچه بایستم از سمت چپ v  بسمت قیف می رفتیم( این نکته بسیار مهم است چرا که قسمت چپ آن شن اسکی است و قسمت راستش دیواره. بعد از آنکه ما مسیر اشتباه سمت راست را رفتیم، و نامردی گروه یزدی که به ما این اشتباه را نگفته بودند مجبور شدیم 4 تکه از طناب های انفرادی را بهم وصل کرده و یک حلقه طناب 36 متری درست کرده  و دوستان را تک به تک و در دو مرحله با یک حمایت به سمت پایین و ابتدای قیف راهنمایی کنیم. مسیر 10 دقیقه ای و 200 متری تا قیف نزدیک به 4 ساعت طول کشید. البته استرس و هیجان حرکت بر روی دیواره جای خود را دارد.

 در ساعت 14:30در ابتدای قیف بودیم و ما یک گروه دیگر که می خواستند اشتباه ما را تکرار کنند با داد و فریادمان بر حذر کردیم.دیگر مسیر اصلی افتاده بودیم. اما آبهایمان تمام شده بود.( حتما! هر نفر باید 4 لیتر به بالا، آب داشته باشد). از سیم بکسل آبشار ها را رد کرده و از بالای برفچال ها حرکت کردیم. در دیواره که از خطر جسته بودم. اما در برف چال کفشم سر خورد و در شیب تند آنجا حرکت کردم و بعد از سخمه زدند ایستادم. البته کمی پاهایم زخمی شده بود. دیگر یک شن اسکی باور نکردنی جلوی رویمان بود. شن اسکی آن گویی که زمین در حال حرکت است.بچه ها بسیار خسته شده بودند. در انتهای قیف و در شیب تند آنجا دیگر شنی نمانده بود و شیب 80 درجه ای اش عریان بود. با زحمت به سمت راست یال آمده و دوباره در شن اسکی قرار گرفته و در ساعت 19:30 به چشمه رسیدیم و جانهای خسته مان را با آب گوارای آن صیقل دادیم. بعد از 7 ساعت آب می خوردیم و چهرهای تماماً خاکی مان را شستشو دادیم. ساعت 7:30 بسمت دریاچه حرکت کردیم و در ساعت 9:00 به انتهای دره آمده و به رودخانه رسیدیم . رودخانه را بسمت چپ بروی دریاچه است که ما مقداری در سمت راست رفته و بعد مجبور شدیم بسمت صحیح برویم و درآخر ساعت 9:45 در کنار دریاچه بودیم و در خیل عظیم طبیعت گردان ایرانی قرار گرفتیم. شام قرمه سبزی خوردیم و به خواب رفتیم. صبح نیز در دریاچه آب تنی کردیم و بعد از آن به سمت درود در حرکت شدیم. در راه تا گردنه پنبه کار دو تا چشمه وجود دارد و این مسیر 4 ساعت به طول می انجامد و باید سعی شود در ساعتی که گرمای کمتری وجود دارد حرکت کرد.

 در اینجا از سر پرست برنامه و دوستان همراه و همنورد تشکر و قدردانی مینمایم که مرا تحمل کردند و همین گونه اشتباهاتم را.

 در اینجا باید تاکید کنم با اینکه بنده هم همانند دیگر دوستان اولین بار این مسیر را می رفتم اما باید سعی می کردم ، بهترین مسیر و  کم خطر ترین را بیابم. پس پوزش مرا پذیرا باشید اما مسئولیت این اشتباه را در همان لحظات نیز پذیرفتم و سعی کردم در تمام مراحل که خطری همراهان را تهدید می کرد آن خطر را متوجه خود کنم.

 در این برنامه چند درس گرفته شد.

1.  به هیچ عنوان به گروهای جلویی  اعتماد نکرد و روی توجه و قدرت شناسای خود گروه تاکید شود. گروه یزدیها اگر آنجا به ما می گفتند که باید از آن سمت   Vبیایم. دیگر به مشکلات گفته شده بر نمی خوردیم.حال آنکه ما تا آنها رادیدم گفتیم که راه درست را رفته ایم.

2.     در گروه  همه باید آب به اندازه بر دارند و در تابسان این آب باید زیاد باشد.

3.      بعلت آنکه در این برنامه سر قدم بودم نتوانستم عکسهای زیادی بگیرم.

عکسها  و حاشیه ها در پست بعدی

سرطان و آخرین نوشته پیرامون کلیدر

گفتم این قسمت دوم پست را تنها نیاورم.

برای همین قسمت اول را اضافه کردم.

 حالا دوستان پایه هستند در روزها تعطیل از غم بنویسیم(تک چهره) بنده هم شروع می کنم.

یکی از اقوام دور مادری بنده که دختری 20 ساله بود بدلیل سرطان چند هفته پیش در گذشت. مادر می گفت سخت جنگید ، حتی آثار بهبودی هویدا شد و قربانی در راه خدا انجام دادند به شکرانه سلامتی بازیافته . اما...

 در رسومات ما ترکان رسم بر این است که برای شب چهل، دعوت در سالنی می گردد و مجلسی برپا شود وکارتی دعوتی برا نه همه کس می فرستندو تقریباً رسمی ترین قسمت سوگ را تشکیل می دهد.کارت مراسم چهلم این شادروان هم به درب خانه ما رسید. مادر گفت از اشعار خودش که در دفتر خاطره اش می نوشته اشعاری انتخاب کرده اند و بر دعوت نامه چاپ شده، بخوان.

 اشعار را بی کم و کاست برای شما بازگو می کنم. تا ملتفت شوید، کسی که با غم دست به گریبان است با کسی که از دور نگاه می کندو بعضاً از آن ایده میگیرد برای داستانی، بسیار تفاوت دارد:

گاهی گمان نمی کنی و می شود 

                             گاهی نمی شود که نمی شود

                   گاهی هزار دوره دعا بی اجابت است       

 گاهی ناگفته قرعه به نام تو می شود

                                   گاهی گدایی و بخت با تو نیست           

        گاهی تمام شهر گدای تو می شود.

خواندم و از مادر درخواست کردم روزی من مردم برای چهلم دعوت نامه بدهید ما بگوید جمعه روزی به کوهی بروید و برایش خرما پخش کنید و بعدش همه خانواده را جوجه مهمان جیب خودتان کنید.البته خانواده ما آنقدر که پایبند اصول هستند که فکر نکنم اجابت کنند این درخواست را ، اما شاید شما بتوانید. البته حالا حالا هستم ها، گفته باشم. تا حلوا امیر  رو 100 سال دیگه نخورم عمراً داداش.

 

>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>><<<<<<<<<<<<< 

 

{" ما برای زندگی و به عشق زندگی کشته می شویم، نه اینکه به عشق کشته – شدن، زنده باشیم! اما تو... خودت هم متوجه نیستی که برداشت وارونه از اصول پیدا کرده ای. عشق قربانی شدن، عشق مرگ؛ نه ! این روحیه ای که در تو سر برداشته، عرفانی ست. شادی برای اینکه زیاد در بیابانهای خشک و خالی تنها راه رفته ای. اما من منصور حلاج نیستم و نمی گذارم که تو هم ابراهیم ادهم باشی! من یک شُعری بافم و تو هم یک پینه دوز! ...

نه ! پی من اجازه نمی دهم ، مثل ابلهان بایستم و بیبنم که عزی من به عشق مرگ و فنا به طرف مرگ و فنا می رود. نه، این یک شکل از نهلیسم ناب است!

 

 

-    می ترسیم، بله که می ترسیم. از همه چیز و از همه کس می ترسیم. از همدیگر می ترسیم ، از خودمان می ترسیم، از بچه هایمان می ترسیم، از زنهایمان می ترسیم، از شما می ترسیم، از در و دیوار و از باد و بیابان هم می ترسیم! ترس ، در دل ماست، عمو جان

دروغ هم می گویید، دروغ!

پیرمرد گفت:

_ بله ، دروغ هم می گوییم، دروغ!}

 و این پایانی باشد بر تکیه برشهای  بنده از کلیدر.

این گفتار دوم بود که کمر گل محمد را شکست. باور کرد که شکت خورده.

شاید سخت باشد واقعیت جامعه ای را از زبان پیرمدی در داستانی بشنوی که 40 سال از نوشتن آن می گذرد.اما به نظر می رسد این واقعیت دست خوش تغییر است.

کلیدر آخر

... یک بار است زندگانی. یک بار. همان یک بار که نسیم صبح را به سینه فرو می دهیم، همان یک بار که عطش خود را با قدحی آب خنک فرو می نشانیم، همان یک بار که سوار بر اسب در دشت تاخت می کنیم، یک بار.. یک بار و نه بیشتر. بعد از آن دیگر تمام عمر را ما دنبال همان چیزها می دویم، بعد از آن دیگر تمام مدت را به دنبال همان طعم اولینِ زندگانی هستیم. در پی لذت اول. سیب را به دندان می کشیم تا طعم بار اول را در آن بیابیم،آب را سر می کشیم تا لذت رفع عطش بار اول را پیدا کنیم. در آب غوطه می زنیم تا به شوق بار اول برسیم و نسیم را می بلعیم تا نشانی از آن اولین نسیم بیابیم. زندگانی یک بار است، در هر فصل... تو چه می پنداری ، ستار، تو در باره ی زندگانی چه فکر می کنی؟

_شیرینی زندگانی بیش از یک بار به کام آدم نمی نشیند، اما تلخی هایش هر بار تازه اند، هر بار تازه تر.

 

رفته بودم جلد 9 و 10 کلیدر را از کتابخانه بگیرم که گفت امانت است. در دل خوشحال شدم. دلم نمی خواست کلیدر را تمام کنم. شاید می گذاشتم تا سالهای بعد ، تا دوباره از نو شروع به خواندش کنم.

از سال 80 بود که شروع به خواندن کردم و بار اول تا 2 جلد خواندم و بعد ول کردم. یعنی نکشیدمش.گنجایشش را نداشتم. جنم نداشتم. آخر کلیدر خوانی قدرت می خواهید. بار دوم چند سال بعدش بود که باز ولش کردم. ترسیدمش.کلیدر ترسناک است. وهم بر انگیز است. با موقعیتهایی رو بروی می شوی که دست و پایت را گم می کنی. حتی برای فرار می خواهی چشمانت را سر بدهی. هی سر بدهی و هی بترسی. نمی توانسم قلمش را دریابم . تا آنکه از اواسط سال پیش دوباره خواندمش. اما این بار گویی ققنوس خود، سیمرغ خود را یافته بودم.

گویی دیگر رامشگر این شیر نر کهن شده بودم. نمی دانم در وجود بنده اتفاقی افتاد یا در ماهیت کتاب. این دومی که نبود پس همان اولی باید باشد.اما دیگر از خوانش آن ترسی نداشتم که حتی لذت می بردم . گویی بر لبه ترسناک پرتگاهی مشغول شاد خواری هستم و از این کار لحظه لحظه لذت می برم. پر و بال گرفته بودم. حکم شاهینی را داشتم که در طوفان به دنبال هماوردی برای خود می گردد.برای اینکه در کلیدر غرق نشوم، با خود عهد بستم که تنها در مترو و یا در اوقات مرده بین کاری بخوانمش و من شیفته تر به کلیدر شدم. اول بار خود را در ستار می دیدم و در آخر دوست داشتم با گل محمد وجودم آویخته شود.

آری بعد از چند روز دوباره به کتابخانه رفتم تا کتاب دیگری را که امانت گرفته بودم را برگردانم، همینجوری پرسیدم جلد آخرش را آوردند که گفت : بله آورده اند. و من شاد نشدم. غمگین ، ... آری غمگین شدم از یک طرف نمی خواستم بگیرم، تا خیال خود را رها ساخته داشته باشمش و از طرف دیگر کا را باید به اتمام می رساندم. گویی وحی منزلگه این راه پر نشیب را بر آدمی نمایان ساخته بود. دیگر کتاب توامان با احترام و خاموشی بود.گویی واژه واژهایی که در آخری آمده است را می دانی و از این بابت باید بترسی. همان ترس اولی دوباره وجودت را فرا گرفته بود. اما اما چاره چیست که کار را باید تمام کرد.

 دوست نداشتم کلمیش ها را ناگوار ببینم .با نارضایی و رضایی گرفتمش و خواندش را شروع کردم. کم کم پایان قطعی داستان نمایان شد که به چه سرنوشتی خواهد رسید و اما حال جلد آخر جور دیگری بود.مانیفیست دولت آبادی شده بود و تو نمی توانستی به کلمات او نه بگویی!

 از جلد هفت بود که عهد خود با خود شکستم و خوانش آن را اضافه کرده بودم و اینک دل، قرا نداشت، نمی توانست آرام بگیرد و...

بعضی از همراهان وبلاگ پرسیده بودند که تو از کلیدر چه دیدی که در آن غرق شده ای؟

شاید جوابم با شعار آمیخته باشد از نظر همراهان پرچنان، اما ... اما...

کلیدر را تنها وقتی می توانی بفهمی که تجربه زیستیت افزون شده باشد. شاید حتی فخر فروشی بکنم  و بگویم :که باید پیر باشی و بخوانی. اگر بنده این سفرها و کوهها را نرفته بودم و گر کارم ایجاب نمی کرد که تجربه های متفاوت زندگی انسانی را مشاهد کنم، شاید همانند بسیاری کلیدر را یک کتاب، مثل دیگر کتابها می دیدم. اما کلیدر کتابی بود معجز گون، داستان و تاریخ ایرانیان مدرن از صد سال پیش تا به امروز. دوران گذار مردمان ما از این دو دوران. دوران زایش و درد آن ، دردی که هنوز جاری است . جامعه شناسی بود از آداب مردم سرزمین من، از درد خود کامگی ها و ظلم وستم. روانشناسی بود از شخصیت های مختلف ایرانی و در آخر  فلسفه زندگی بود ، بدون آنکه مدعی هیچ فلسفه ای باشد. فلسفه عشق به زندگی.عشق به زندگانی. پس باید که درد بکشیم.

 اما در بین این همه عشق، تنها نفرت ماند.

منطقه ای هم که برای موضوع داستان انتخاب شده بود ، ملغمه ای بود که بسیاری از اقوام ایرانی را در خود جای می داد.

 کلیدر هنوز هم در جامعه و روان و فلسفه امروز ما مردمان جاری است.

 و در آخر این ادعای گزاف را می کنم که اگر کسی کلیدر را آنگونه که باید خوانده باشد. یعنی جمله جمله، کلمه کلمه آن را درک کرده باشد ، تجربه زیستی اش 10 سال افزون تر خواهد بود.

 حال با دو تار شریفی بگذارید تنها باشم یک خاکی بر سرم بریزم که امتحان فردایم را چه بکنم.

بوس آبدار

داشتم یکی از بچه ها را  از بیمارستان اعصاب و روان، ترخیص می کردم و لحظه خدا حافظی فرا رسیده بود و همه داشتند  مریض ما راماچ و بوسه می کردند. دخترای هم سن و سالش هم آمده بودند کنار در. همین که یکی از بچه ها ماچ آبداری از بچه کرد، دختر با یک حسرت خاصی گفت جای من هم ببوسش.

این فیلم سینما پاردیزو هم باعث شده موضوعات را از نگاه دیگری ببینم ها.البته پست آخر آقا امیر هم .

آزاد کوه89

 

2.5روز برنامه وارنگه رود – قله آزاد کوه_روستای نسن به همراهی همنوردان دانشگاه بهشتی  برگزار شد.

توضیح مختصر پیرامون نکات فنی برنامه:

ساعت 5:30 روستای وارنگه رود واقع در جاده دیزین.ساعت 6:00 حرکت از چشمه انتهای روستا.ساعت 8:00 ابتدای دره شیر کمر و شب مانی در کنار چشمه.روز دوم: ساعت 7:00 حرکت.ساعت 8:00 چشمه سنگی.ساعت 9:50 کلبه محیط بانی(شکارچی های نامرد کلبه را به آتش کشیدن و اکنون بندگان محافظ محیط در چادر زندگی می کنند).ساعت 11:00 حرکت به سمت آزاد کوه.ساعت 13:30 ناهار کنار چشمه داخل کاسه آزاد کوه.ساعت 15:00حرکت به سمت گردنه چرونی. ساعت 17:00 چادر برپا شد.روز سوم: ساعت 6:30 حرکت به سمت گردنه چرونی.ساعت 8:00 گردنه.ساعت 10:10 قله.ساعت 10:35 حرکت به سمت چادر ها.ساعت 14:00 ناهار.ساعت 15:00  حرکت به سمت دره.نسن( رودخانه سمت شرقی آزاد کوه را طی مسیر باید کرد که دائماً آزاد کوه سمت چپ قرار می گیرد).ساعت 19:30 روستای نسن

 

 

برنامه شروع شده بود که آقا مرتضی بین بچه ها خرما پخش کرد و طلب رحمت برای دوست تازه از دست رفته ، عبدی کرد و همه برای مغفرت روحش صلوات فرستادند. تا دو روز اول هر گاه خرما پخش می شد صلوات مربوطه خود به خود انجام می پذیرفت و وقتی چگونگی شرح ماجرا را می خواستند گفته می شد که طی تصادف دردناکی ایشان به ملکوت اعلا رفته اند( حال بعضی از دوستان می گفتند که با کامیون تصادف کرده!!!؟؟؟) ما با این شوخی ها رفتیم و رفتیم تا به قله رسیدیم و قله نیز حرف ما را جور دیگری تایید کرد. گویی ما ها که هویتمان با کوه و طبیعت اجین شده ، خدا حافظی با این هویت همانا مرگ ماست.

 این شعر این عزیز از دست رفته را هر از چند گاهی زمزمه می کنم:


خدا آن حس زیبایی ست ، که در تاریکی صحرا،

 زمانی که هراس مرگ می دزدد سکوتت را،

 یکی مثل نسیم دشت می گوید:

 کنارت هستم ای تنها!

 دکتر اسد عبدی


آزاد کوه برای دوستان اهل فن یاد آور عباس جعفری است ،و گه گاه یاد بزرگان طبیعت دوست ایرانی را در ذهنم جاری می سازد. شاید بتوان گفت آزاد کوه قلب صنوبری البرز مرکزی ایران باشد و همیشه دل کوهنوردان را با آن هیبت شگفت انگیزش برده است.

 در انتهای گروه می رفتم  و وظیفه عقبداری را بر عهده داشتم. یکی از حسن های عقبدار بودن بغیر از محاسن دیگرش!!!آن است که آدمی دائم در تفکر خویش است با بگراندی از طبیعتی که چشم را نوازش می دهدو باعث آن می شود که رنگ و لعاب تفکرت با این مناظر همخوانی داشته باشد و تازه  اگر از آن حال خارج شوی به ورطه خیال گام بر خواهی داشت، حال می مانی در خیال بمانی  یا آن دیگری، خوب البته که خیال دنیای زیباتری است ، چرا که او تو را می برد نه تو او را بر عکس همان دیگری.گوییا که چشمه ای ناب از دل سینه کش کوه جاری شده ، دیگر راهش را پیدا خواهد کرد. حال به دریا ریزد یا برکه زیبا و یا در مردابی، با مسیر دره است و سرنوشت چشمه، خیال نیز باید چونین باشد .

 واقعاً وقتی که از مسیر وارنگه رود مسیر را شروع می کنی و به ناگاه آزاد کوه را در جلوی چشمانت می بینی گویی با غول چراغ جادوی دوران کودکی بر خورد کرده ای و با یک نگاه همراه با ترس و احترام از آن چشم بر نمی داری.

از وصف آنجا همین بس که اگر بهشت موعود پرودگارم همانند این منطقه است که باید عابد ترین مردمان باشم.

بیش از این چشمانتان را با کلمات نمی آزارم و نوازشش می کنم با عکسهای منطقه.


ماه بی لرزش و مای با لرزش

گون در گون


سرزمین من

در راه



لکه های رنگی


ما و غول چراغ


کمان کوه کمانی


شکن شکن

مرحوم عبدی


قله 4385 متری آزاد کوه

رود ناب


پهن دشت سبز




فقط خدا

بیابان بهشتی

خر سنگ **89

این هفته قله خرسنگ واقعه در آب نیک رفتیم. دلم می خواست بیشتر عکس از برنامه بگذارم، اما حجم که بالا می رود بالا آمدن سایت به مشکل می خورد. چشمانتان سیراب طبیعت شود. بفرمایید:

راه و راه ...



جشن گونستان


در وادی بهشت


گل سنگم گل سنگم


کفتر برفی



اول تابستان



(...)سانسوور شد.


گل پر پری

تولد مولا علی و بزرگداشت روز مددکار مبارک باشد. بعضی روز مرد رو به بنده داشتن تبریک می گفتند.نمی دونم این روز رو از کجاشون در آوردند اما باید این رو دانست که 363 روز سال روز مردِ. پس سر آقایون رو لطفاً شیره نمالید.

این هفته برنامه آزادکوه از وارنگه رود به نسن را به لطف خدا اجرا خواهیم نمود و دانشگاه بهشتی را همراه خواهیم بود.

** با تشکر از امیر که که زحمت بار گذاری عکسها را داشت