رها شدن

این عکس را برای فتو وب تنظیم کرده بودم، نام رها در ذهنم چرخید و پس آن را سرچ کردم و این شعر زیبا آمد و حیفم آمد تبدیل به پست پرچنانی نکنم

دلم بر ایمان این گیاه حسرت می برد
کم کم ک از دل سنگ رها کرد خود را
 گفتم امروز و فرداست که باغبان سزای این رهای را بر او رها کند
 اگر نه باغبان فراموش کرد کاهلی کرد لگدی از روی خشم های زود گذر، یا نه لگدی از حواس پرتی یا حتی نه ، پای پوشیده ای رهایش کند
 اگر نه حتی این
 که آب بارانی در کار نیست که این رهاشدنش را امتداد دهد، اما به راستی هر روز بیشتر قد کشید ،
 اما
 اما همچنان سبز ایستاده
 تا پاییز برسد و لحظه دیدار - لحظه چشم بر هم بستن و چشم بگشادن دیگری و رهایی دیگری
 عمر به کمال کرد در کمال بی اعتمادی من به دنیای پیرامون آن.
اگر تو عاشقی غم را رها کن تو دریا باش و کشتی را برانداز چو آدم توبه کن وارو به جنت برآ بر چرخ چون عیسی مریم وگر در عشق یوسف کف بریدی وگر بیدار کردت زلف درهم نفخت فیه من روحی رسیده​ست مسلم کن دل از هستی مسلم بگیر ای شیرزاده خوی شیران حریصان را جگرخون بین و گرگین بر آن آرد تو را حرص چو آزر خمش زان نوع کوته کن سخن را چو طالع گشت شمس الدین تبریز                  
عروسی بین و ماتم را رها کن تو عالم باش و عالم را رها کن چه و زندان آدم را رها کن خر عیسی مریم را رها کن همو را گیر و مرهم را رها کن خیال و خواب درهم را رها کن غم بیش و غم کم را رها کن امید نامسلم را رها کن سگان نامعلم را رها کن گر و ناسور محکم را رها کن که ابراهیم ادهم را رها کن که الله گو اعلم را رها کن جهان تنگ مظلم را رها کن

*و چه کیفی داد باز مشاهده بوی پیراهن یوسف

اصلن بیدار موندم تا لحظه وصال یوسف و دایی رو ببینم

...

الست بربکم- اینجا لطیفه‌ای نیکو گفته‌اند {و آن اینکه} نگفت: نه شما بندگان من‌اید؟ بلکه گفت: نه من خداوند شماام؟ و نیز نگفت: من که‌ام؟ که آنگه بنده متحیر شدی. و نه گفت که تو که‌ای؟ تا بنده به خود معجب نشود و نه نومید گردد و نیز نگفت: خدای تو کیست؟ که بنده درماندی. بلکه سوال کرد با تلقین جواب، گفت: نه منم خدای تو؟ اینست غایت کرم و ‌‌نهایت لطف.

تفسیر کشف السرار سوره اعراف.


امروز با دوستان و همراهان در فضای اندیشه بودیم. مجلس تمام شد. دوستی نقدی بر بنده وارد کرد.

این باشد اینجا تا از یک ترس با شما سخن گویم از وحشتی که همیشه در تنهایی خلوت خویش با آن روبرو می‌شوم. بنده البته صفت‌ها و خصیصه‌های منفی در وجودم دارم که یا به آن‌ها آگاهم یا از آنان غافل که البته سعی در شناخت و کم رنگ کردن آنان دارم

 اما یک صفت است که فکر داشتن آن لرزه بر اندامم می‌اندازد. و آن غرور است، کبر است و استکبار ورزیدن. راستش از این صفات بشدت می‌ترسم و سعی می‌کنم تا می‌توانم حتی به شکل افراط از آن دوری گزینم

 راستش از شما پنهان نباشد و از خدای خود که معترفم مستعد داشتن چنین صفت کریه‌ای هستم و دلیل آن البته کوه رفتن و قله‌ها می‌تواند باشد. همین که روی قله می‌ایستی صفتی از ضعف در برخورد با طبیعت بر تو غالب می‌شود اما، صفتی از غرور نیز بر تو عارض می‌شود که با تمام این ضعف و زبانی توانستی بر بلندای منطقه قرار گیری و این پلشتی را در تو ایجاد و حتی تقویت کند.


حال با این مقدمه آن دوست نقدش این بود که در جا‌هایی از پرچنان با چنین خوانشی برخورد کرده است و مثالی که زدند پیرامون آن گزارش برنامه طالقان به شهسوار بود که در جایی از مطلب ذکر کرده بودم که: (... می‌خواهم خساست بخرج دهم بخل ورزم و از دادن اطلاعات کامل منطقه خود داری کنم...)

ایشان این نوع گفتار و نوشتار را نشانی بر گفتار خود می‌دانستد و بنده در آنجا توضیحاتی دادم البته که بدلیل آنکه بعضی از ما مردمان فرهنگ طبیعت گردی نداریم باعث نابود شدن آن منطقه شده‌ایم و در جواب کامنتها و در خود این مطلب بار‌ها به آن اشاره کرده بود اما خوب...

 اتفاقاً بنده در آن نوشتار احساس می‌کردم صداقت خود را به خواننده نشان داده‌ام. چرا که پیرامون نوشتن و ننوشتن آن دو دل بودم و در فضایی تردید آمیز به سر می‌بردم و با نوشتن این گفتار می‌توانم دلیلی بر این ننوشتن بیاورم.

 بنده همچنان معتقد هستم که از این گفتار نه بوی کبر و غرور که بوی صداقت می‌آید اما با این حال نظر شما خوانندگان برایم مهم است که بدانم شما از این گفتار چه بویی استشمام می‌کنید. تا باز به راه حرف حرف من است نرفته باشم و از برایند نظر همراهان و خوانندگان بدانم که به کدام طرف رفته و می‌روم تا سعی بر اصلاح خود بگمارم

 در اینجا از این دوست که این نقد را بر بنده وارد کردند بسیار بسیار تشکر می‌کنم و امیدوارم دیگر دوستان نیز راه ایشان را رفته و بنده را، نوشته‌هایم را و حتی آنانی که از نزدیک بنده را می‌شناسند رفتار و کردارم را نقد کنند، تا از صفتهای مذموم اخلاقی رهانیده شوم و همین که اگر حتی اینگونه هم نبود به فهم درست و چگونگی ایجاد فهم درست در خود و دیگران اهتمام بورزیم.


نمونه ای از ننوشتن گزارش کامل برنامه توسط بزرگان:

http://amansouri.blogfa.com/post-155.aspx

http://amansouri.blogfa.com/8909.aspx

از هر دری

کتاب:

 

کتاب سیروس در اعماق  نوشته دکتر سیروس شمیسا را به تازگی خواندم

 کتاب حاوی 4 داستان است از تنهایی انسانها، نوع نگارش داستان شبیه صادق هدایت است ، اما از آن دل نشین تر و راحت تر

اما در پایان کتاب حسی از تنهایی تو را احاطه خواهد کرد.


***


امروز در مترو آخرین ترک رمان تهوع را گوش دادم، با آنتوان رکانتن خیلی عیاق شده بودم. نزدیک 2 ماه طول کشید تا این رمان 300 صفحه ای را گوش بدهم

 یک جورهایی روزهای مترو ام را آنتوان رکانتن پر کرده بود

کسی که از وجود  به معنای سختی و رنج می ترسد و نمی داند با بی ارزشی که در زندگی دارد چه کند؟

 تنها جایی در داستان می توان زندگی به معنای ناب آن و بی رنج در او احساس کرد و آن هم نه از زبان خودش که از زبان آنی

 وقتی که آنی به او توضیح می داد هنگامی که 4 سال پیش در باغ فلان لبانش را بر لبان او گذاره بود. 20 دقیقه در بوته های گزنه نشسته بود و دامنی که پاهای لخت او را بر بوته ها بی پنهان گذاره بود و او آن بوته و آن گزنه  را احساس نمی کرد، با اینکه پوست حساسی دارد!!

 (و شما تا خودتان عمیقاً با این بوته برخورد نکرده باشید نمی فهمید این حرف یعنی چه؟)

می دانید ژان پل ساتر با زبان بی زبانی می خواست از تمام گفته های خود با آوردن آنی صرف نظر کند.

سالها پیش تهوع را خوانده بودم اما این بار لذتی بیشتر بخشید.

چه زندگی ساده  و کم خرجی داشت راکنتن، و اینکه بفهمی در آخر داستان که راکنتن 30 سال بیشتر نداشت!!

شاید بتوانم راکنتن و شخصیتش را این روزها بتوانم با راسکولنیکوف داستایوفسکی در زندگیم حس کنم.


در حال و هوای رکانتن بودم که به اول خط رسیدم و رمضان و گرما را ترجیح دادم با تاکسی به خانه بروم.

مسافر کنار راننده تاکسی خود نیز شوفر بود. با خودشان صحبت می کردند و من هم گوش نشسته بودم. ساعت 12 ظهر تا 12 شب می رم کار می کنم با پیکان 62 از شما بیشتر در می یارم که تو خط کار می کنید(با لهجه ترکی).من روزی 90 تومن در می یارم.

وجود خودم - رکانتن- راسکولنیکوف در سرم چرخ می خورد.

در شبهای رمضان هم دارم به لطف دوستی کتاب  نواخوان بزم صاحبدلان که گزیده کشف السرار رشید الدین ابوافضل میبدی است را می خوانم.تفسیر سوره های قرآن از دیدی عارفانه.دیشب سوره نسا را تمام کردم

 معمولن در هر سوره مطلبی دارد که دل تو را بلرزاند.

 و من یطع الله و الرسول..قول ابن عباس آنست که در شان ثوبان آمد که از محبت رسول ا.. نزار و ضعیف گشته بود ،... و روی زرد شده.

رسول خدا روزی مراو را گفت: ای ثوبان ! ترا چه می بود...

ای ثوبان مگر آرزومند می باشی؟هر دو چشم ثوبان پر آب گشت چون حدیث آرزومندی شنید

چندم پرسی مرا چرا رنجانی     حقا که تو حال من ز من به دانی!

یا رسوا ا.. ! اندوه صعب آنست که در آخرت تو در اعلی علیین باشی ، و ما از دیدار تو بازمانیم...

جبریل این آیه آورد.آری چنین دردی بباید، تا چنین مرهمی پدید آید! تا سوزی نبری، سازی نیاری


 امیدوارم در این ماه بتوانم از عمق وجودم بفهمانم خود را تا  مرز جان به او اعتماد کنم

دیو سپید پای در بند(دماوند از شمال شرقی- روستای طینه)

صبح چهارشنبه از تهران به سمت آمل حرکت کردیم

 پس از روستای وانا و پل و تونل به یک خروجی باریک سمت چپ جاده می رسیم که تابله روبن سازه خورده است و از آن می پیچیم.انحرافی جاده کمی بد مسیر می باشد. از آنجا تا روستای طینه نزدیک 12 کیلومتر جاده خاکی است. به روستا می رسیم و در مسجد ناهار می خوریم.روستای باصفایی است و مردمان باصفایی دارد ده هنوز شهری زده نشده اند و خصلت ایرانیشان هنوز محفوظ است . هر کسی که ما را می بیند به خانه اش دعوت می کند و اصرار می ورزد.ساعت 16:00 از روستا به سمت ارتفاع و یال حرکت می کنیم و نزدیک  1.5 ساعت بعد آن بر روی یال قرار می گیریم. کوله ها سنگین است و حرکت آرام. تقریباً هر ساعت 200 متر بیشتر نمی توانیم ارتفاع بگیریم. تا اینکه در ساعت 19:10 به جای نسبتاً تختی رسیده و شب را در آنجا چادر می زنیم.در حدود نیم ساعت بعد از آنجایی که ما چادر زدیم یک گوسفند سرا وجود دارد که البته آبی انجا نیست.

 شب شد و ستاره ها پیدا شدند. آخر ماه بود و ماهی نبود . پس کهکشان راه شیری نیز کم کم ک خود نمایی کرد.به لطف دوست دانشمندم امیر شجاعی کلی اطلاعاتم نسبت به آسمان شب افزایش پیدا کرد. برای اولین بار ذات الکرسی را دیدم. دب اکبر یا همان ملاقه ای و دب اصغر را با تمام مخلفاتشان زیارت کردم و برج عقرب را به وضوح دیدم. چه دم کجی  دارد این برج!!

و از همه زیبا تر قو بود. ظاهراً  مغرب زمینیان نام صلیب بر آن داده اند و مردمان مشرق زمین نام مرغ یا قویی که در حال پرواز است. امیر لیز مخصوصی داشت که می توانستی به راحتی نشان ستاره را تشخیص دهی و بعد از مشاهده آن قوی پرکشیده ، خود پرکشیدم و غرق در شادی شدم. یاد دوران تحصیل افتادم که بعد از حل مسائل فیزیک و هندسه غرق در مسرت و خوشحالی میشدم.واقعاً که تماشایی بود پرواز ان قوی زیبا. این برنامه جدای از دماوند یک قوی زیبا نیز بر من هدیه داد و از امیر بابت این آموزش بی نهایت سپاسگذارم. شب را در زیر آسمان شب خوابیدم . صبح ساعت 7:00 به سمت بالا حرکت کردیم و در ساعت 15:30 جانپناه تخت فریدون بودیم.( در مسیر قلل مازیار و منار هم بود که بنده تشخیص کاملی از اینکه کدام ،کدام بودند، ندادم)بار سنگین کوله ها حالمان را حسابی جا آورده بود. نزدیک 8.5 ساعت کوله کشی کرده بودیم. منطقه نسبتا شلوغ بود. چادرهامان را برپا کردیم. با توجه به موقعیت تصمیم گرفته شد دو تن از دوستان ، رفاقت را در حق ما تمام کنند و برگردند سمت طینه و سپس با ماشین سمت ناندل آمده تا ما فردا هنگام برگشت به سمت ناندل رفته که مسیر کمتری دارد.

یادمان باشد برای آب آشامیدنی از یخچال سمت چپ جناپناه آب برداشته که هم گوار است و هم زلال.

شب هوای بسیار سردی حکم فرما شد.

 صبح ساعت 6:05 به سمت قله در مسیر پاکوب حرکت کردیم. مسیر در گرده سنگی گه گاهی با سنگ درگیر می شود. نزدیک ساعت 10:15 ابتدای بام برفی ایران بودیم. برف و یخی زیبا در شیبی تند در زیر نور خورشید دل می ربود از عاشقان.

مسیر را آرام گام بر میداری و این فرصت تفکر بر آدمی می دهد.یاد داستانی از شاه نعمت ا.. ولی افتادم که گفتند چندین بار در قله دماوند چله نشینی کرد. حال افسانه یا هر چیز دیگر. می توان کوه و کوهنورد امروزی را دنباله عرفانی دانست که از آن مولوی ها و عطار ها و شمس تبریزی ها... متولد شد.البته که از چند سال پیش یک مدی در کوهنوردی افتاد که هر کس چند شبانه روز در کاسه دماوند رفت و چادر زد!!!

البته کوهنورد را نیز باید باز تعریف کرد.

 اینکه از ناندل کوله ات را قاطر بالا بیاورد( 3 تا کوله 65 هزار تومان!!) و بعد منطقه را به گند بکشی و آخرش که پایین می روی انبوهی از زباله ار خود بر جا گذاشته باشی را بنده کوهنورد نمی دانم.

اصولن یکی از دلایلی که این مسیر را ما برای صعود به دماوند انتخاب کردیم، با اینکه نسبت به مسیرهای متداول دوبرابر بیشتر طول می کشد آن است که دنبال شلوغی نیستیم. دنبال اسم در کردن نبودیم. معشوقمان خود عاشق شدن بود. دگر همه بهانه بود. جالب آن است که ما در مسیر 11.5 ساعته خودمان در دو رزو اول هیچ آدمی ندیدم و منطقه واقعاً بکر بود.

اصولن یا به قول دکتر نیما اساساً برای دماوند باید عرقت در بیاید.گاهی دماوند از پشت یالی – تپه پیش رو یی رخ نشان دهد و دوباره گم شود. بروی و بروی و نرسی . این دماوند شیرین تر از دماوندی است که آسان بدست بیاید. با قاطر بدست بیاید. با گوسفند سرای احسانی و هتل !!و پناهگاه جنوبی بدست آید. این دماوند عاشقانه تر است. برای تصاحب آن حاضر نیستی از مالت بزنی از طبیعت بزنی ، از جان حیوان زبان بسته بزنی، از بگند کشیدن منطقه بزنی، اما حاضری از جانت، بزنی ، خسته شوی و باز راه روی، راه روی راه روی...

 آرای کمی از خیالاتم در بام برفی را نگاریدم

روی بام برفی بودیم و آرام گام بر می داشتیم، تنفس هامان عمیق بود.آفتاب زیبایی بر ما می تابید.زیر پامان نیز توده ابری در حال تشکیل شدن بود. یخار  و زیبایی عظمت این یخچال همچنان مبهوتمان کرده بود.

ساعت 12:00 بر قله بویدم. عکسی و شاد باشی و آغوش دوستان و بازگشت.

 به همین سادگی

 ساعت 12:10 به سمت پایین حرکت کردیم و ساعت 15:40 جانپناه بودیم.

امسال نیز خداوند قسمتمان کرد که این دیو سپید پای در بند را بالا رویم. امید آنکه روزی خود را قسمت مان کند

 خدایا ، پرودگار را بابت این عاشقی سپاس.

ساعت 17:15 از جانپناه به سمت ناندل حرکت کردیم و ساعت 9:15 گوسفند سرا بودیم

 دوستان با لندور منتظرمان بودند. خدا قوتی و تبریکی و حرکت به سمت تهران

 مسیر  جاده خاکی زیادی است از ناندل تا جاده هراز

 و بعد آن با دیو ،دیو سیرتی روبرو شدیم. خیال می کردیم همه دیو ها چون دماوند اند. زیبا و سفید، دیوی با تعریف هندوان(در دین هندو دیو موجودی مثبت است).

 اما این دیو اهریمنی بود، آرامش بر هم زن بود، ویران کننده بود.

 ترافیک!!

 و اینگونه شد که با این دیو بد سگال نیز جنگیدیم، اما خسته شدیم و در آخر ساعت 3:00 صبح تهران بودیم.

 جا دارد اینجا از دوستان بخصوص دوست بسیار عزیزم مهندس سیامک سهرابی بابت تمامی زحماتی که کشید سپاسگذاری کنم که الحق دوستی را در حق ما تمام کرد.

من آن نیم که دل از مهر دوست بردارم                  و گر ز کینه دشمن به جان رسد کارم

نه روی رفتنم از خاک آستانه دوست                   نه احتمال نشستن نه پای رفتارم

خانه دوست کجاست؟


کجایی تاشوم چاکرت؟


سقف ما آسمان

آمدم

چشم حسرت سنگچین

بازی بازی

 یخ و برف و ابر بازی

...

خداحافظی

برنامه ای گل به دره دار آباد با صعود به قله سیاه بند با ارتفاع 3320 متر

برنامه ای گل به دره دار آباد با صعود به قله سیاه بند با ارتفاع 3320 متر.

 ساعت 7 صبح از ای گل (روستایی نرسیده به آهار) به سمت ارتفاعات حرکت کردیم. در روستا یادمان باید باشد که از کوچه آبشار رفته تا به رودخانه برسیم و از آن به بعد دائم در سمت چپ خود حرکت می کنیم و در دره هایی که سمت چپ خود قرار دارند می رویم. دره های دیگر به زیر قله و یال مشرف بر توچال منتهی می شوند.ساعت 8:50 دقیقه به چشمه می رسیم.صبحانه خورده و سپس به سمت ارتفاعات بالا سرمان حرکت می کنیم. ساعت 12:00 بر قله سیاه بند بودیم و در مسیر نسبتاً پر شیبی به سمت دره دار آباد حرکت کرده و ساعت 9:00 شب در دارآباد بودیم.

 تعداد نفرات گروه 11 نفر

به امید خدا این هفته نیز دماوند. از جبهه شمال شرقی احتمالن روستای کلف.


لیلا اسفندیاری نیز کشته شد.

 با اینکه انتقادات بسیاری به او داشتم و دارم اما یک چیز او در خور توجه است

 برای صعود اولین 8000 متریش خونه اش را فروخت و برای دومین جانش را بر سر آن قرار داد

 کوه اینگونه است

 مسخ کننده

 رحم نمی کند تا تو را شبیه خود کند

تو برای چیزی که نمی دانی چیست جان و خان و مال ات را بدهی و مسخ شوی

زندگی کوه نوردی لیلا مثل خوبی برای چرخه زندگی و هستی است. کسی که در دوران دانشجویی کوهنورد شد و مسخ شد و جان داد.

 زبان لیلاها را چه خوش گفت شاعر:

چه نزدیک است جان تو به جانم

که هر چیزی که  اندیشی بدانم

از  این   نزدیکتر  دارم    نشانی

بیا  نزدیک  و  بنگر  در   نشانم

به   درویشی  بیا  اندر    میانه

مکن  شوخی  مگو کاندر میانم

همیشه سرخوشم فرقی نباشد

گر من جان دهم یا جان ستانم

به تو گر جان دهم باشد تجارت

که بدهی به هر جانی صد جهانم

بکش  در  بر  بر سیمین  ما  را

که از  خویشت همین دم وارهانم

خمش کن خسروا هم گو ز شیرین

ز  شیرینی  همی​سوزد   دهانم

صد شبان چون من سپرده گوسفند خود به گرگ

گوسفندان را چه کردی با  کی گویم  کو شبان


حریم

مشرف به پستی؟!!

آخر برنامه دل ربودن بر ما

 این گلهای رعنا که نام نهادیم کچلها

حرمت

کچلهای بالغ و نابالغ

اگر هر کسی یک شاخه گل می کند آیا به راستی گلی می ماند که از ما دلبری کند؟