این عکس را برای فتو وب تنظیم کرده بودم، نام رها در ذهنم چرخید و پس آن را سرچ کردم و این شعر زیبا آمد و حیفم آمد تبدیل به پست پرچنانی نکنم

دلم بر ایمان این گیاه حسرت می برد
کم کم ک از دل سنگ رها کرد خود را
 گفتم امروز و فرداست که باغبان سزای این رهای را بر او رها کند
 اگر نه باغبان فراموش کرد کاهلی کرد لگدی از روی خشم های زود گذر، یا نه لگدی از حواس پرتی یا حتی نه ، پای پوشیده ای رهایش کند
 اگر نه حتی این
 که آب بارانی در کار نیست که این رهاشدنش را امتداد دهد، اما به راستی هر روز بیشتر قد کشید ،
 اما
 اما همچنان سبز ایستاده
 تا پاییز برسد و لحظه دیدار - لحظه چشم بر هم بستن و چشم بگشادن دیگری و رهایی دیگری
 عمر به کمال کرد در کمال بی اعتمادی من به دنیای پیرامون آن.
اگر تو عاشقی غم را رها کن تو دریا باش و کشتی را برانداز چو آدم توبه کن وارو به جنت برآ بر چرخ چون عیسی مریم وگر در عشق یوسف کف بریدی وگر بیدار کردت زلف درهم نفخت فیه من روحی رسیده​ست مسلم کن دل از هستی مسلم بگیر ای شیرزاده خوی شیران حریصان را جگرخون بین و گرگین بر آن آرد تو را حرص چو آزر خمش زان نوع کوته کن سخن را چو طالع گشت شمس الدین تبریز                  
عروسی بین و ماتم را رها کن تو عالم باش و عالم را رها کن چه و زندان آدم را رها کن خر عیسی مریم را رها کن همو را گیر و مرهم را رها کن خیال و خواب درهم را رها کن غم بیش و غم کم را رها کن امید نامسلم را رها کن سگان نامعلم را رها کن گر و ناسور محکم را رها کن که ابراهیم ادهم را رها کن که الله گو اعلم را رها کن جهان تنگ مظلم را رها کن

*و چه کیفی داد باز مشاهده بوی پیراهن یوسف

اصلن بیدار موندم تا لحظه وصال یوسف و دایی رو ببینم