داشتن یا بودن؟

چون بچه ها هر روز در خوابگاه هستند بازی پینگ پنگشون داره از من بهتر میشه

 فعلن که دو سه باری بستنی باختم!!!

جالبه یک تجربه که تازگی ها بدست آوردم ، استفاده از پینگ پنگ برای کنترل خشم است، بچه هایی که خشمشون از شکست زیاد است باهاشون بازی نمی کنم بعد از کلی التماس به این شرط بازی می کنم که هر وقت گفتم خشمشون داره زیاد میشه هر کاری گفتم بکنند تا کنترلش کنند. با تمر کز، دقت کردن در سرویس زدن و نفس عمیق کشیدن و در نهایت بی خیال شدن. نتیجه خوبی داشته براشون.

***

کتاب داشتن یا بودن؟

 از اریک فروم کتابی است بسیار پر مفهوم. معنای زندگی را حتی از خوب بودن عوض می کند و تو را به سمت هیچ شدن یا همان بود شدن پیش می برد. تازه متوجه می شوی چقدر سخت است زندگی کردن

پیشنهاد می کنم اگر نخوانده اید از دست ندهید و در این روزها شروع کنید به خوانش آن

***

 در جلسه گروهی با مددجوهای کلینک ، ازشون تشکر می کنم که این جلسات باعث شده برای بنده هم خیلی مفید باشه

 با یکیشون که ایاق تر هستم صحبت می کنیم و تقریبا موضوعی پیرامون ساده ترین تجربه های زندگی صحبت می کنیم و می بینم چقدر پیچیده رفتار می کنیم.

 دیر کرده بود و یک بستنی جریمه شده بود و این بار سر موقع آمده بود. دلایلم برایش توضیح دادم  و او هم پذیرفت. می گم فکر نکنی من شکم دره هستم ها!!! البته که اگر فکر کنی بی راه هم فکر نکرده ای!!!

***

 دیروز تولد نلسون ماندلا بود

 مردی که دوست داشتنی ترین مرد حاضر برایم است.

مردی که چوپان بود و آزاد. و اینکه چرا بزرگان و پیامبران بیشتر چوپانند؟ نه اینکه چوپانان در آزادی به سر می برند و مفهوم آزادی را زندگی می کنند . به نظرم بحث صحرا و دشت و کوه و آزادی و زندگی در این فضا  ارتباط مستقیمی با مردان بزرگ دارد ، مردانی که بزرگی برای لحظه ای از زندگیشان  نبودند، برای طول عمر بودند. چون بزرگ شدن کوچک نشدند، بزرگتر شدند.

 امید که این اسطوره زنده ، زنده بماند همچنان.

***

 ماه مبارک قدمهایش نزدیک است.

 سال پیش کتاب قدیمی کشف السرا وعد الابرار رشید الدین ابوالفضل میبدی را خواندم و مستفیض شدم به لطف درباره الی و کتابی که همچنان امانت دستم است.( چرا کتابت رو نمی گیری!!)

 اگر کتابی این چنین می شناختید معرفی کنید و اگر بیشتر لطف کنید و امانت دهید که در این ماه هم بهرمند شویم.

شاید دوباره گزیده شمس را شروع کردم.



تکیه بر تقوا و دانش در طریقت کافریست, راهرو گر صد هنر دارد توکل بایدش

بعد از مدتها پول تو جیبی بچه ها آمد به قول همکارم ، ما ها بیشتر از بچه ها خوشحال شدیم،آخه کلی قرضی داشتند که لوتی گری بچه ها سریع آن را جبران کرد.حالا بعد از کلی صحبت پیرامون مدیریت مالی، شدیم بانک، یک مقدار پول دستمون دادند که آقا تو جیب ما بشه خرج میشه. تو جیب شما باشه. خلاصه برای خودمون کلی بانکدار شدیم.


***

یکی از بچه هایی که چند سال پیش ترخیص شده بود به مجتمع آمده بود کلی تحویل گرفته شد. نمونه خوبی از ترخیصی ها که توانسته با جامعه ارتباط بر قرار کنه.آخرش که داره میگم خیلی دیر به دیر می آیی ها. تند تند سر بزن

میگه آخه ما که بغیر از اینجا کسی و جایی رو نداریم که بریم و بیاییم( حرفی بود از ته دل یک انسان، صداقت جمله اش خیلی عمیق بود)

***

 چند روز پیش مسئله شخصی پیچیده ای در زندگیم هویدا شد

 یک روز هفته را دمق بودم، اما بعدش خیلی حالم خوب شد.

 آخه وقتی با مسئله ای بر خورد می کنم روی توانایی های خودم حساب می کنم، اما اگر مسئله ای خارج از توانایی هایم باشد نمی دانستم چه کنم. در این مسئله اخیر توکل کردم به خدا. و بعد از مدتها توکلی که گم کرده بودم را بازیافتم.از این بابت خیلی خیلی خوشحالم. برای اولین بار دارم در فضای توکلی به سر می برم.

البته کتاب سیری در سپهر جان (ترجمه مصطفی ملیان در باب معنویت) بی تاثیر نبود، بخصوص مقالات اواسط کتاب

***

 هفته پیش آپارات فیلم مستندی به نان نقطه صفر پخش کرد که ساعتها ذهنم مشغول آن بود.

 چنان استغنایی در کلام و گفتار و کردار این شخص حاکم بود که به زندگی او حسرت خوردم.واجب شد فیلم مردی که دوبار زندگی کرد را ببینم.هر چه بیشتر به آن فکر می کنم می بینم داره میشه الگوی زندگیم و از این هم واهمه دارم و هم خوشحالم.

***

 شخصی که ""خود""ش را به فعلیت رسانده و شکوفا کرده است کسی است که به گفته ویلیم بلیک" جهانی را در سنگریزه ای می بیند و آسمان را در گلی خود رو..." کسی است که بتواند همچون قدیس فرانسیس آسیزی، جامه از تن برگیرد و عریان سر به بیابان گذارد و خود را یکسره به عنایت الاهی بسپارد. چنین کسی، به گفته عیسی، مانند باد است...

سیر در سپهر جان صفحه 132

***

دوستی این عکس را که دو سال پیش گرفته ام دیده بود و میگفت بهترین عکسی که از من دیده این است و راستش بنده نفهیمدم چرا!

 ایشون کوچکترین هم نورد ما است که خسته در  یکی از کوهپمایی ها مشغول در کردن آن هستند!!

صعود شبانه توچال

این هفته به دلایلی نتوانستم برنامه های کوه مد نظرم را اجرا کنم. پس تصمیم گرفتم در زیر نور ماه شب جمعه به همراه برادر و پسر عمه ام قله توچال را صعود کنم. تا اوسون تقریباً کسی را ندیدم و کوه و کل تهران برای ما بود. از چشمه آب برداشتم و در حالیکه به تفرکاتت و گاهی به خیالاتت اجازه تاخت می دادی آرام آرام گام به سوی بالا بر می داشتی.

این که آدم گاهی نیاز داره تنها باشه. با خودش باشه و به خودش فکر کنه.در شهر معمولن چنین لحظاتی نمی تونه پیش بیایید. الا بر روی دوچرخه و رکاب زدن. پس باید در سکوت شب و زیر نور ماه باشی تا این فضا برایت ایجا بشود.

 داشتن و یا ساختن چنین فضا هایی را به شما هم توصیه می کنم تا در مواقعی نیاز به آن پناه ببرید و حال و روزتان را خوش کنید.

بر روی قله ساعت 7 صبح یک املت جانانه که موادش را سینا آماده کرده بود خوردیم و  سازمان را کیفور تر کردیم.

 پیش نهاد می کنم برای صعود هایی این چنین مسیر اسون را انتخاب کنید.

***

با پسرک پینگ پینگ بازی می کنم. انصافا بازیش خیلی خوب شده کمی حواس ندهی به بازی ، بازی را واگذار کرده ای.هی بچه ها دیگر هم می آیند ،آقا عصرونه،آقا این جور،آقا اون جوری

 جون آقا بگذارید این دست تمام شود خواهم آمد ،

 به سختی می برمش و یک دست هم واگذار می کنم. از لباسم عرق است  که می چکد.حالا مگر میشود جلو زبانش را گرفت. بازی می کند، شرط می بند و می بازد. همکارم می گوید تا شرطت را ندهی دیگر باهات بازی نمی کنیم.

و این شد که دیگر لافی نمی زند. در فکر جور کردن آن شرط است و دمی ما به بقیه می رسیم.

 لیگ یورو و لالیگا در برابر بازی ها ما باید بروند لنگ بندازند.

***

 در جلسه ای بودیم قرار شد نقاط ضعمان را بگویم. من جواب مبهمی دادم. پسرک گفت آقا این، گفتم راست می گویی. بعد با خودم فکر کردم چرا این.

به این جواب رسیدم که دو شبانه روز بودن با بچه ها از لحاظ عاطفی غنی ام می کند و دیگر نیازی به اغنا های دیگر نمی رسد. گاهی هم که برسد یک صعود شبانه و دو دو تا چهار تا کردن با خود آن را کم رنگ می کند

تاب آوری

تو خوابگاه هستم و با بچه ها دارم حرف می زنم

 پسرک:آقا وقت هایی که از زندگی خسته میشی چیکار میکنی؟

 وقتی حالت صورتم رو می بینه میگه یعنی تا حالا نشده از زندگی خسته شی؟

 میگم نه

میگه آدم تو این وقتها به خیلی چیزها فکر می کنه

 فکر نکنی نمی دونم ها    آمپول هوا5 سی سی نمی کشه باید 7 سی سی به بالا باشه تا کارت رو تموم کنه!!

***

برای یکی از بچه ها که یک ضرب قبول شده لباس و شلوار ورزشی گرفته ایم. هر کسی سعی میکنه بگه اون هم موفق بوده است.

یکی از بچه ها که داره ترخیص می شه میگه آقا خونه که خریدم برای چشم روشنی برام از اینها بخر بیار.

 میگم گاگول با 5 میلیون ئپول تخیصی  کجا می خوای خونه بخری؟؟؟

 این روزها خونه پیدا کردن برای بچه ها که می خوان ترخیص بشوند با این اجاره بها ها مشکل شده.

 قرار شد به تحریم ها سلام کنیم. اما زبانمون لکنت داره هنوز رو سسسسسسسس مونده به الف لام میمش نمی دونم کی می رسیم.!!

***

 جلسه کار گروهی دارم در کلینیک

 یکی از بیمارها از خاطرات جنگش میگه

 میگه 25 نفر بودیم و 2 نفر بیشتر بیرون نیامدیم.

 بعضی وقتها ساعتها و ساعتها با هم( دوستای شهیدش) بگو بخند می کنیم و با هم خوشیم.

 مخصوصا در رانندگی.

 بهش می گم دنیای واقعی رو داری از دست می دی ها

 داره چشماش رو از اشک پاک میکنه و میخنده میگه زندگی برام مهم نیست. 

 میگم دخترت ، همسرت مهم نیستند؟؟؟

نمی دونم من اگر جای اون بودم به دنیای مجازی که در آن شاد هستم  و با عزیرانم هستم می رفتم یا در این دنیا می ماندم.

 روز بعدش آمدم با هم حرف زد، گفت این حرفها که گفتم به تو تا به حال به هبچ کس نگفته بودم. گفتم عزیر جان می دونی اگر مصرف هم کردی به خاطر این بوده که تو اون دنیای مجازی بیشتر بتونی تاب بخوری، میگه آره والا همین بوده و...

خدایا از تو پنهان نیست که از جنگ می ترسم!!

***

 مراسم نیمه شعبان بر پاست. درختها را زرورق کشیدن. نمی دونم کدام چشم تنها درخت به اون زیبایی را می تونه قشنگ تر از یک لایه زرورق ببینه. ای کاش می شد زیبایی رو همانگونه که هست دید.


***

 اون پست که درباره صدا و کاشت حلزون و این حرفها بود یادتون می آید

 آدرس سایتش باز نمی شد. این هم آدرسش. در پیوندها موجود است.

 باز کسی اطلاعات بیشتر خواست در خدمتم.

***

 قرار بود سه روزه طالقان شهسوار بریم که نشد. به امید خدا امشب تا صبح در کوه به سمت قله توچال گام بر خواهیم داشت. زیر نور ماه و با حال و هوای خودت در شبی ماهتابی

قله ناظر کوچک (۳۹۴۰) و  شکر لقاس( ناظر بزرگ)(۴۲۵۰ متر)

قله ناظر کوچک (۳۹۴۰) و  شکر لقاس( ناظر بزرگ)(۴۲۵۰ متر)

۵ شنبه ساعت ۶ صبح حرکت کردیم سمت آمل و ۴۰ کیلومتری آمل به سمت جاده یوش بلده وپل زنگوله در جاده چالوس به سمت چپ جاده هراز می پیچیم. ۴۰ کیلومتر در مسیر حرکت کرده و در نهایت  به سمت روستای کلا و امامزاده بکر بن علی حرکت می کنیم. این جاده نیز ۹ کیلومتر می باشد.

 ساعت ۱۱ به روستا می رسیم. قمقمه ها را از آب گوار ای چشمه روستا پر می کنیم و ساعت ۱۲ به سمت یال کوهی که درست در بالا سر امامزاده قرار دارد حرکت می کنیم و ساعت ۴:۰۰ در ۳ ساعت مانده به قله ناظر کوچک با توجه به رعد و برقی که بود چادر می زنیم.

 شب را با لالایی دل انگیز قطرات باران می خوابیم و صبح ساعت ۵.۲۵ به سمت ناظر کوچک حرکت می کنیم. هوا بسیار دل انگیز است.ساعت ۸:۰۰ بر روی قله می ایستم و صبحانه می خوریم. یک مشورت کوچک گروه سه نفره مان انجام می دهد  و تصمیم می گیرم شکر لقاس را هم صعود کنیم. ساعت ۸:۴۵ به سمت گردنه حرکت می کنیم .پس ۵۰۰ متر ارتفاع کم می کنیم تا به گردنه برسیم (۹.۴۵)و بعد مسیر دهلیزی را به سمت یال اصلی شکر لقاس پی می گیریم.چشمه گوارایی در روی گردنه قرار دارد. از آن آب بر می داریم

 ساعت ۱۲:۱۵ بر روی شکر لقاس هستم. از کار خود راضی هستیم. با نگاهی به مسیر برگشت تازه متوجه میشویم کار تازه شروع شده است.

 پس دوباره ارتفاع کم می کنیم و به سمت گردنه و از آنجا در مسیر پاکوب دامنه جنوبی ناظر بزرگ را به سمت غرب تراورس می کنیم و دوباره بالا می کشیم و در نهایت ساعت ۱۷.۰۰ کنار چادرها هستیم.

 کمی استراحت کرده و ساعت ۱۸:۰۰ به سمت روستا حرکت می کنیم و ساعت ۲۰.۰۰ به روستا می رسیم. در حالیکه باران بدرقه مان می کرد.

 در مجموع جمعه ۱۴.۵ ساعت حرکت کردیم که ۲.۵ ساعت آن استراحت کردن و باقی حرکت کردن بود.

شکر لقاس یعنی دل طبیعت. یعنی لعنت و وسوس!!

یعنی ابتدا به خودت لعنت می فرستی که چرا چنین راهی آمده ای و بعد وسوسه میشوی راه های دیگر و قله های دیگری که در منظر چشمت قرار گرفته اند صعود کنی.

***

 صبح شنبه سوار دوچرخه هستی و داری رکاب می زنی و به برنامه دیروز و شکر لقاس فکر می کنی. نا خود آگاه لبخندی بر لبانت از رضایت می نشیند و زنگ دوچرخه را به افتخار خودت می زنی. زنگی که صدای زنگ زور خانه ها را دارد!!

سبز

دمی آسایش

 شاید اندکی زندگی

 کوچکی که بزرگ بود

  با شکوه چون دماوند

پرنده چون ابر

 ابری بر بالای سر

 سری چون دماوند

باغچه کوچک زندگی

نئشه  حلزونم!!

با پسرک دارم پینگ پینگ بازی می کنم، سرویس ها رو بلند می زنم  که به راحتی میشه کوبید رو سر توپ. قاطی می کنه. میگه آقققققققا با ما   easy  بازی نکککن. می گم خودم می دونم چه جوری باهات بازی کنم. تو قدرتش رو داری بزن رو سر توپ ُ دو بار که امتیاز از دست بدم باهات محکم بازی می کنم.

 عصبانی تر میشه و نمی تونه بکوبه. راکت رو پرت میکنه گوشه ای و می ره .

 نیم ساعت دیگر می یاد میگه آقا بیا تو رو خدا بازی کنیم. میگم از رفتارت خوشم نیومدم و ناراحتم.

عذر خواهی می کنه.

 میفهمه نیاز به مهارت بیشتر داره

***

 پسر طلبه ام دو سه روزی نبود. میگم فلانی تو روز اول آمدی گفتی می خواهی انقلاب کنیُ حالا می بینم مثل شاه داری فرار می کنی!!!

نگاه و روش و زندگی متفاوت باعث شده از بچه ها تیکه زیاد بخوره.اسمش رو بچه ها گذاشته اند حاجی.

تقریباْ همه مربی ها هم به این اسم صداش می کنندُ اما من هنوز با گفتن آقا فلان صداش می کنم.

 میگم شما که صبح نبودی کتابهات رو تورق کردم

 شروع میکنه ریشه و فعل و مصدر کلمه رو در بیاره.

 به نظرم یکی از مشکلان آموزشی حوزه در همین رفتار پسر ما نمودار پیدار میکند. آن قدر در فعل و ماضی و ریشه کلمه  طلبه را غرق می کنند که به محتوای آن راه پیدا نمی کنند.می توانست این پسر بپرسد کدام کتاب؟ چگونه بود و جریان را به حوزه تفکر و گفتگو  ببرد.

خلاصه شبها بحثهای کلامی بین بچه ها جریان داره.

 می خواهم از این فرصت استفاده کنم و دوباره کتاب خوانی دور هم  رو شروع کنم.

***

موسسه خیریه ای هست که کارهای خوب خوب می کنه و دوست داره ادامه بده این کارهای خوبش رو.

۶۰ تا کودک وجود دارد که اگر تا ۷ سالگی عمل کاشت حلزون را انجام ندهند، تا آخر عمر  ناشنوا خواهند شد.

 هزینه عمل ۴ میلیون تومان است. پست آخر باغچه  وادارم کرد این رو بنویسم.اگر کسی اطلاعات بیشتری خواست بگوید .

***

 در کلینیک نشسته ام که آقا سید می آید.(از بیمارها هستند)

از اون لوتی های قدیم است. عاشق بچه هاشه. هپاتیت داره. خیلی از مرامش خوشم می یاد.میگه ( امیری(پسرش امیر محمد که امیر صداش می کنه)) پفک می خواست پول نداشتم. به خدا تا فردا صبحش سیگار نکشیدم.( و تو چه می دانی یک کسی که در حال ترکه سیگار نکشیدن یعنی چه؟) اول پولی که دستم آمد رفتم براش پفک خریدم و بعد پک عمیقی به سیگار زدم.

میگم اینجا برو شاید کمکت کنه.حساب میکنه ۴ تا خط اتوبوس باید عوض کنه و پول سه تاش رو داره، بی خیالش باید بشه.

 تو مترو دست فروشی می کرده که آمده اند وسایلش رو گرفته اند. الان هیچی نداره.

ازم می پرسه فرق بین نیاز و احتیاج می دونی چیه؟

هر چی فکر کردم نتونستم فرقی پیدا کنم.

 جوابی داد که نئشم کرد از اون نئشه های کلیدری.

***

 دو تا کتاب از داستانهای کوتاه مصطفی مستور را خواندم) چند روایت معتبر و    عشق در پیاده رو.

 دومی خیلی بهتر بود.از اون کتابهایی بود که اگر درد وجودی داشته باشی مستش بشی وگرنه یک کتاب بی محتوا برات باشه

 صفر و صدی است. تو رو به خودت می بره

 

تلخی خیار

 این هفته برنامه ما قله شاه دژ در بالای سد کرج بود. قله ای سنگی که نیاز به مهارت داشت

 گزارش کامل آن را در این وبلاگ می توانید بخوانید.

تلاش بر روی سنگ  و صخره روحت را محکم می کند و این از آن برنامه ها بود.

***

دوستی از اصفهان خیار جالیزی آورده بود و چند روز این خیارها را می خوردم خیارهایی که تهش تلخ بودند و با لذتی وصف ناشدنی می چسبید.

 یاد و خاطره دوران کودکی و را زنده کرد.

کی فکرش رو می کرد آن زمانها که روزی روزگاری آدم دلش برای تلخی ته خیار تنگ بشه!!.

***

 این روزها که مواد پروتئین گران شده اند سفره ها بسمت گیاه خواری پیش می روند و باز دوران کودکی که انواع خوراک ها را می خوردیم.

 یادش بخیر یتیمچه هایی که خودریم. می پرسیدم اسمش چرا یتیمچه است؟ می گفتن چون گوشت نداره غذا یتیمه!!!

***

 سوار دوچرخه هستی و داری وسط بلوار کشاورز می رکابی وسط ظهر.

دسته دسته مردمی را می بینی که آمدن اون وسط چمن و خنکی که از آب وسط بلوار بر خواسته خوابیده اند.

 و چه خوابی. خواب هفت پادشاهی. اتوبوس است که کنارش بر گاز می فشارد و صدای موتور ها و بوق ماشینها هم نمی توانند آن ها را از آن آرامش برانند.

بعضی وقتها آرامش همین بغل است. همین بغل.

اگر آرامش در زندگیتان کم شده کافی است یکبار ساعت 3-4 بعد از ظهر همت کنید از وسط بلوار کشاورز رد شوید. آن وقت خواهید دید که آرامش خیلی ساده بدست می آید.

گفتگو ها


 فضای این پست گفتگو هایی است که در شیفت با فرزندان داشته ام.

یکی از فزرندان ما که فقط تابستانها در خوابگاه است ، دیروز وارد مرکز شد.

آخه در حوزه علمیه در حال خواندن فقه و اصول است و طلبه است.پسر بامزه و در عین حال پاک دلی است.

قصد آن دارد که فرزندان را به راه راست هدایت کند.

 دارم کتاب می خوانم. می گویم: فلانی چه کتابهایی می خوانی؟

 انواع اسمهای کتابهای فقیه و اصولی می آورد. میگویم از این کتابها می خوانی؟( با اشاره به کتابی که در دستم هست)

 می گوید کتابهای ضاله نمی خواند. می گویم تعریفت از کتابهای ضاله چیست؟

: کتابهایی که شما را از خدا و دین و اهل بیت دور بکند.

راستش با تمام صحبتهایی که کردیم ، از نوع سلوک و منشش خوشم می آید چرا که اکنون سیستمی  عمل می کند. سیستمی می اندیشد. و حتی سیتمی رفتار می کند. رفتاری که هیچ کدام از فرزندان ما ندارند.

لا اقل آن این است که در یک سیستم با حد و مرز و تعاریفی برای این حد و مرز زندگی می کند و نگرش دارد و باری به هر جهت نیست.

 میگم پس برام دعا کن بنده جز والضضضضالین نباشم.

داریم پینگ پنگ بازی می کینم و بازی ها داغ شده و بقیه را به هوس انداخته است بیایند بازی کنند

بچه ها حاجی صداش می کنند. بازی می افته به حاجی و پسری دیگر.

 میگم فلانی این بازی شما و نبردتان. نبرد کفر و ایمانه ها!!

 تو نماینده ایمان و و این که جلوته نماینده کفر.

 پسری که رویرویش بازی می کرد با مزاح میگه من شیطان تو خدا.

 پسره از حاجی می پرسه : ما که داریم بدنسازی می کنیم و داریم بدنمون رو تغییر قیافه می دیم  درواقع داریم دست تو کار خدا می بریم اشکال نداره؟

 حاجی می مونه چی بگه.

 فکر کنم این سه ماه زیاد یاد بگیرد در این فضا. حاجی تنهاست و باید جبهه اون را تقویت کنم.

همین طور بنده که یاد بگیرم از او و بشناسم دیدگاه های یک طلبه را.

حاجی با خودش داره حرف می زنه، یا بهتر بگم بلند بلند فکر می کنه.

 میگم چی فکر می کنی؟

میگه تو فکر یک انقلابم، می خوام تو اینجا انقلاب کنم.

 میگم انقلاب نه ، اما اصلاح بکن( البته نه با چنین تعبیراتی ،بل  با زبان ساده تر )


با بچه ها داره صحبت میکنه میگه باید نماز ،جماعت برگزار کنیم. میگم این جا بایدی در کار نیست. ما اینجا حداقلی می بینم و دنبال انسان هستیم. میگه انسان بی خدا که انسان نیست. میگم نه  این فکر اشتباهه .همین که فردی به خودش و دیگران ظلم نکنه و نرسونه و کسی را نرجاند و قوانین کلی خوابگاه را اجرا کنه انسانه، برای ما هم خیلی محترم.اما اگر بخواد بالا بره - تعالی ببخشه خودش رو  -کمکش می کنیم و البته که جلوش رو نمی گیریم.

 اگر می خواهی تاثیر بگذاری با رفتارت تاثیر بگذار.زیاد باید - نبایدی هم فکر نکن.

 صبح میرم برای نماز صبح بیدارش کنم،

موبیالش افتاده بیرون دوباره زیر بالشتش می گذارم، تو دید نباشه بهتره.کنار دستش کتاب مفاتیح الحیات اثر جوادی آملی و در سمت دیگرش قرآنی قرار دارد.

 کتاب اولی را بر می دارم و تورقی می کنم. کتاب خوبی به نظرم آمد برای کسی که می خواهد متشرع اصیل باشد و البته از آن ور بام هم نیفتد.

 یاد کودکیم می افتم، زمانی که دو شبکه داشتیم . شبکه یک و شبکه دو. شبکه دو بعد از اخبار ساعت 10.30 سخنرانی آیت ا.. جوادی آملی را پخش می کرد و من که با صدای آرام و بی پستی بلندی اش بخواب می رفتم و با خود همیشه فکر می کرد چرا این آقاهه این جوری حرف می زنه که آدم خوابش بگیره.و مادرم بعد از شنیدن آن بخواب می رفت.

شاید کتاب مفاتیح الحیات را برای مادر بخرم.

***

یکی از بچه ها کلی طالبی کاشته و لوبیا. البته چون خوب بلد نبوده چیکار کنه یکی یکی دارند خراب میشوند.

 خیلی تاثیر مثبتی تو روحیه اش داشته. باید بیشتر یاد  بگیرد باغبانی را.هرس کردن و وجین کردن را.

اگر جزوه ای کتابی در این زمینه داشتید بگویید برایش تهیه کنم.

***

 با یکی از بچه ها دو - سه تا شیفت یک درگیری هایی داشتیم. مجبور شده بودم گزارش رفتارش را بنویسم. از این کارم ناراحت بود.گفتم فلانی بنده قرار نیست با شما درگیری فیزیکی پیدا کنم. زور بازو نشون بدیم. به شما بی احترامی کنم. قردت بنده در نوک خودکاره و اثرش بیست و چهار ساعت بعد هویدا میشود.

 با هم گفتگو کردیم و سعی بر برطرف کردن سو تفاهم ها نمودیم.

 گفتگو راه حل هر درد بی درمانی است. سو تفاهم را بر طرف می کند.و آب رفته را به جوی بر می گرداند.

 فقط کمی، خیلی کمی از خود گذشتگی نیاز دارد و  این که پا پیش بگذاری.

 به معجزه گفتگو بیایید ایمان بیاوریم.

 با خودم فکر می کرد به این حرف دکتر شریعتی که قلم من توتم من است باید جمله ای دیگر بی افزایم. قلم من قدرت من است!!