دستم گرفتی، دستت بگیروم
چند وقت پیش بود که سرای یادمان بودم
چند تا از بچه هام آنجا رفته اند و پیشرفت های قابل ملاحظه و معنا داری در زندگی و روانشان اتفاق افتاده
یکی از بچه ها که سالهای ابتدای ورودم به حرفه مددکاری خیلی ازم کار برد و انرژی هم آنجاست.
آن روزهای دور می گفتم اگر راه خودش رو بخواد ادامه بدهد احتمالاً جنازه اش را مامور شهردای از لب جوبی پیدا کند.
تا آنجا که در توانم بود مددکارش بودم و دست گیر.
حالا 4 سال از آن روزها می گذره
کلاس گیتار داشتند
رفتم در زدم و سرکلاس نشستم
گیتار را بغل کرده بود و می نواخت. از همه شاگردهای اون کلاس تسلط بیشتری بر روی تارها داشت
بگذارید کلمه تسلط را بیشتر باز کنم
گاهی دیدید دوچرخه سواری اولش ترسان و لرزان است(مثلا این بچه ها که قرار نیست از محله شان دور تر بروند) ،کمکی به چرخ عقبشون می بندند.تا یه ماشین میاد می کشن کنار اما بعد یه مدت که گذشت تسلطشان بر دوچرخه افزون میشود، پیاده رو، در حالیکه با دهنشون صدای قام قام در می یارند هجوم میارن به سمت پای عابر. عابر وحشت می کنه این موشک می خواد با پاهاش چیکار کنه!همه جا میروند از میان ماشین ها لایی می کشن و راه خودشون را می گیرند و می روند
این پسر هم این جوری بود، تارها روان تو دستش بازی می کرد، انگشتان بی تاملی جای خودش را در نُت و گیتار پیدا می کرد
این پسر روبرویم بود و پشت سرش پنجره رو به بیرون بود و در پس قابی سفیدرنگ برابرم نشسته بود، گیتار را بغل کرده بود و می نواخت و در حالیکه لبخند رضایت در لبانش بود گاهَکی ، نگاه َکی با آن لبخند بر من می زد و کار خود می کرد.
دلم غنج رفت، یک آدم از کجا تا به کجا نوسان می تواند داشته باشد.(اون فضا رو نمی توانم به راحتی در کلمات پیاده کنم)
و یک غبطه در دلم کاشت، چرا من سازی ننوازم؟
دو سال میشه سه تاری گرفته ام و در بالای کمد وسایل کوهم داره خاک می خوره
پس باید شروع کنم. او توانست ، من هم می توانم.
روز بعد که به کل ماجرا فکر می کردم، به نتیجه جالبی رسیدم، زمانی من دست او راگرفتم و بلندش کردم، حال او در جاهایی هم قد من شده و در جاهایی دیگر هم از من گذشته ، پس او دست مرا می گیرد و با زبان بی زبانی می گوید بنواز.
زندگی آدم ها و آدمیت از همین بده بستانها دارد.
دستم گرفتی، دستت بگیروم(با لهجه و کستار خوانده شود)
مدتهاست که سلمانی نمی روم
چون کلاه کاسکت دوچرخه می گذارم، مجبورم موهای کوتاهی داشته باشم، چرا که بلند باشه چرب دیده می شود و زشت. یا قبل ترش در فضای بد دوران بودم و اصلن کاری با موهایم نداشتم، با دوچرخه که نمی رفتم و موها را هم نمی زدم
پس همیشه با موزر یا خودم یا می دهم یکی در خانه موهایم را با نمره بزند یا بزنم.
دلم برای سلمانی تنگ شده
خودش هم وقتی که زمستان باشد
اون قسمتش که پنبه را بر میدارد، می کند در آب داغ کتری که بالای بخاری گذاشته و بعدش پس گردن و بنا گوش می کشد
یه گرما و نرمی خاصی که آدم حس مراقبه دستش می دهدو کمی بد که مشتری وارد فضای سلمانی شود باد سردش پس گردن را سرد کند
دلم برای آن گرما و آن دستها تنگ شده
***
در مجموعه های عرفان و معنا و حتی روانشناسی یک جمله کلیدی هست:
این نیز بگذرد
و سربازی ما هم گذشت
بعد 6 سال این پرونده کذایی را هم بستم.
بله خدمت هم گذشت
که عمر ما گذشت.
گرفتم یه فنگ شویی حسابی رو اتاق انجام دادم
8 ماه بود چراغ مطالعه خراب بود و مجبور بودم مهتابی روشن کنم.از این که همه جا روشن باشد خوشم نمی آید. حس عریان بودن می کردم، اما حسش نبود که یک فاز متر بگیرم و ده دقیقه کار کنم
گلدانها را جا به جا کردم
فضایی برای مطالعه و خواندن فراهم کردم که تا بتوانم بخوانم.
و حیرانم که چرا این کارها را نمی تواستم در همان زمان خدمت انجام دهم؟؟
از تهی سرشار،
جویبارِ لحظه ها جاری ست.
چون سبوی تشنه کاندر خواب بیند آب، واندر آب بیند سنگ،
دوستان و دشمنان را می شناسم من.
زندگی را دوست دارم؛
مرگ را دشمن.
وای،امّا- با که باید گفت این؟- من دوستی دارم
که به دشمن خواهم از او التجا بردن.
جویبارِ لحظه ها جاری
م.امید