پرچنان:
لبخندها و اشک ها

صبح که میروم شیفت، بهار و درخت هایی که شکوفه زدند و عطر هایی که از آنها متصاعد میشوند و آفتاب ناب اسفند ماه که نورش شبیه نگاه کودک خندانی که تازه میخواهد شیطنتش را شروع کند است، سر کیفم می آورد. جهت ترخیص چند تا از مددجوها ، بیمارستان هستم ( در داستانی دگر راوی بیمارستان خواهم بود). یک متن تلگرامی و عکس اش مرا بشدت به خنده وامیدارد بطوریکه نمیتوانم جلوی خنده ام را بگیرم و مردم به دید آدم مشکل دار اعصاب و روان می بینندم.
عصر، همان بیمارستان، یک مورد کودک آزاری گزارش میشود. رنج و‌درد و شکنجه ای که کودک دیده، قابل وصف نیست. حتی نمیشود تشریح کرد. نمیتوانم لحظاتی بیشتر، بودن در کنار کودک را تاب بیاورم. از اتاق مراقبتها، میزنم بیرون. نمیدانم چه کنم؟ میروم درو دیوار راهروها دیگر بیمارستان را نگاه میکنم و بر میگردم. یاد تلفن برادرم می افتم نیمه شب:، بابا حالش خوب نیست. نفس نمیکشه ،پرستارا میگن شُک بهش بدیم؟ و من نمیدانستم آن موقع شب چه کنم و رفتم چند ظرف، شستم.
بر میگردم اداره و سوار چمبر میشوم و سمت خانه میتازم. با همه توانم میرکابم. خشمی زیاد همه وجودم را فرا گرفته. تا میدان امام حسین، حتی با خودم لج کرده و موسیقی گوش نمیکنم. تنها صدای دندان قروچه و فحش های آبداری که به کودک آزار میدهم را میشنوم. از میدان به بعد، کمی با خود مهربان تر هستم. پس موسیقی گوش میدهم. زلف بر باد مده، تا ندهی بر بادم...اما همچنان خشم و صدای سائیده شدن دندان ها و فحش های خوار مادری که میدهم ادامه دارد و زبانه میکشد، وجودم را. زمان حضور کنار کودک از جلو چشمانم کنار نمیرود. حجم عظیم دردی که کشیده را که دیدم، نوازشش کردم، گفتم نترس کنارتم. خوب کنارش هستی که چه گُ... ؟ محاکمه ای درونی گرفته ام. خودم با خودم واگویه میکنم و پرسش و پاسخ میدهم خود را. از اتاق بیمارستان رفتم بیرون که حداقل یک کشیده به آزارگر بزنم. خودم رو برای دیه آماده کرده بودم. نبود.و خشم بر خشم ام افزون میشد. لهیب میکشید. حتی اکنون که با همه توان در حال رکابیدن هستم. شب تهران را باد فرا گرفته. آشغالها ی کف خیابان از جلو من و چمبر رژه می‌روند و با آنها هم ذات پنداری میکنم.من بشری همچون این رژه کنندگان. و باران شروع میشود. خشم و سایده شدن دندان و غم و اشک با قطره های باران مخلوط میشوند. از خودم شرمنده هستم. از این که چرا نمیتوانم کارشناسانه رفتار کنم؟ از این که چرا این حجم خشم وجودم را فرا گرفته؟ از فحش هایی که میدم ناراحتم. از خودم پیش کودک، شرمنده ام. یاد معلم فیلم فروشنده می افتم که یک طوفان در زندگی اش، او را به گاو تبدیل کرد و من نیز اینگونه در خشمی اسیرم که حتی در خیالم نمیتوانم خود را آرام کنم. گاندی را دوست دارم. نظریه عدم خشونتش را هم. اما چگونه میتوان این درد های عظیم را دید و خشونت نورزید؟ فحش نداد؟
فحش خوار مادر !!. و از آن بالاتر به مسیح فکر میکنم که چگونه می‌توان ست به بدکاران، دزدان، و... محبت بورزد؟ یعنی مسیح اگر این آزار گر را میدید چگونه به او مهر میورزید؟؟ چقدر سوال در ذهنم میچرخد و خشم همچنان پا به پای من میرکابد.چقدر رشد نایافته و بدوی هستم که اینگونه حاضرم خشونت فیزیکی، کلامی و خیالی داشته باشم. یاد حرف چند سال پیش دوستم می افتم: بدوی هستی. هم ذات پنداری دارم با معلم گاو شده داستان اصغر فرهادی. غم بدوی بودن خودم هم به غم کودک افزون شده و بیتابانه تر میگریم. همچون کودکی که نخ بادکنکش را باد ار دستش رُبوده. خیابان هیپونتزیم ام کرده و دوست ندارم از نگاه کردن بیشتر از جلوی تایر، چیزی دیگر را بنگرم. افق بیشتر را. یاد یکی از پست هام می افتم که در مورد نگاه بود و افق بیشتر چشم. انگار وقتی آدم شرمنده خودش باشه دوست دارد کوتوله باشد‌. حتی نگاهش. و من واقعا اون لحظات دوست نداشتم افق نگاهم گسترده تر بشود. گویی که آدم ناراحت باشد ، شرمنده باشد، غمیده باشد، همان طور که دوست دارد کِز کند، نگاه هم دوست دارد کِز کند. سرمای فسرده روان، منظر کِز کرده می طلبد. منظری قفسی. افق چشم دگر چه کشکی است؟. در شیب تند دربند و باران شدت یافته، کور سوی آتش خشمم در نهایت خاموش میشود. هوا دیگر تٙنگم نیست. خدا را شاکرم که فعالیت بدنی را مایه آرامشم قرار داد. حداقل این ابزار را دارم. در منزل به عکسی که صبح باعث آن حجم از خنده شده بود مینگرم. هیییچ حسی و هیجانی پیدا نمیکنم و متعجبم چرا صبح اینگونه خنداند مرا.

@parrchenan