حمل و نقل عمومی و مسافران
پرچنان:
در مترو نشسته ام. گاها وقتی در مترو نشسته ام، چشمانم را خواب گونه ای فرا میگیرد. خوابی که خواب نیست، صداها را میشنوم، هوشیاری دارم، و در عین حال خواب گونه ای میبینم. نمیدانم نام این حالت خواب است یا نه؟ و بعد از آن سرحال میشوم. باری. در این حالت بودم که صدای کودکی را شنیدم، چشم باز کردم و جلوی صورتم دو کودک دیدم، جایم را به آنها دادم. کودک مظلوم تر، گریه ریزی کرد،" گولم زدی" ، خطاب به مادرش. مادرش به همراه اش میگوید قول داده بودم اسباب بازی براش بگیرم، بازار شلوغ بود...
بر سر کودک دستی میکشم و میگم عید نزدیکه، و کلی اسباب بازی در راه.
هر روز که از عمرم میگذرد به این نتیجه میرسم اگر میخواهی تعهد داشته باشی، قول نده.
***
در بی آرتی نشسته ام، پدری با پسرش روبروی ام نشسته است. کودک با موبایل پدر ، در حال بازیست. به مرد لبخندی تحویل میدهم و نگاهم را به کودک اش می کشانم. با دست اشاره میکند که مایع ندارد و انگشت سبابه و شصتش را بهم می ساید.، و با چهره ای که حسرت و تهی بودن در آن هویدا بود، گفت: "پول نیست، بدبخت میشه!😔 کوچیکه هم جلو پیش مادرشه" کودک خوبی داشت، درونم اینگونه تشخیص میداد، گفتم تو که این عقیده رو داری چرا کوچیکه را اوردی؟ شانه میاندازد بالا و جوابی ندارد. همچنان معتقدم، خوشبختی امری ذهنی است.
ای کاش قدر زندگی اش را بیشتر بداند.
در مترو نشسته ام. گاها وقتی در مترو نشسته ام، چشمانم را خواب گونه ای فرا میگیرد. خوابی که خواب نیست، صداها را میشنوم، هوشیاری دارم، و در عین حال خواب گونه ای میبینم. نمیدانم نام این حالت خواب است یا نه؟ و بعد از آن سرحال میشوم. باری. در این حالت بودم که صدای کودکی را شنیدم، چشم باز کردم و جلوی صورتم دو کودک دیدم، جایم را به آنها دادم. کودک مظلوم تر، گریه ریزی کرد،" گولم زدی" ، خطاب به مادرش. مادرش به همراه اش میگوید قول داده بودم اسباب بازی براش بگیرم، بازار شلوغ بود...
بر سر کودک دستی میکشم و میگم عید نزدیکه، و کلی اسباب بازی در راه.
هر روز که از عمرم میگذرد به این نتیجه میرسم اگر میخواهی تعهد داشته باشی، قول نده.
***
در بی آرتی نشسته ام، پدری با پسرش روبروی ام نشسته است. کودک با موبایل پدر ، در حال بازیست. به مرد لبخندی تحویل میدهم و نگاهم را به کودک اش می کشانم. با دست اشاره میکند که مایع ندارد و انگشت سبابه و شصتش را بهم می ساید.، و با چهره ای که حسرت و تهی بودن در آن هویدا بود، گفت: "پول نیست، بدبخت میشه!😔 کوچیکه هم جلو پیش مادرشه" کودک خوبی داشت، درونم اینگونه تشخیص میداد، گفتم تو که این عقیده رو داری چرا کوچیکه را اوردی؟ شانه میاندازد بالا و جوابی ندارد. همچنان معتقدم، خوشبختی امری ذهنی است.
ای کاش قدر زندگی اش را بیشتر بداند.
@parrchenan
+ نوشته شده در یکشنبه ۲۹ اسفند ۱۳۹۵ ساعت توسط سهیل
|