مادر دخترها آمده بود اداره تا نامه های مربوطه را بدستش برسانیم.
داستانهای عجیبی از رفتارهای با کودک هایش داشته است و در نهایت راه حلی برایش یافته شد.
مجموعه « آفتاب کاران» نزدیک به یک سال است که در زندگیشان حضور پیدا کرده اند.
حرف از دردهایش و بدبختی اش داشت با چشمانی اشک بار و گریان.، اما همین که حرف به دختر کوچیکه رسید، خنده ای گوشه لبش را فرا گرفت.
« یه چیزایی یاد گرفته». زمانی تا مرحله گرفتن کودک از او و سپردن به بهزیستی هم حتی رفته بودیم. حتی به عنوان کودک عقب مانده مراحل تست روانی را هم گذراند( فکر کنم). کودکی کوچولو موچولو، که حتی حرف نمیزد و با مدیر مدرسه تقریبا دعوا کردیم بر سر ثبت نامش. مدیر معتقد بود، او عقب مانده ذهنی است و احتمالأ به دلیل بالا نرفتن آمار ردی مدرسه تمایلی به ثبت نام او نداشت. ترس از احکام قضایی وادار به عقب نشینی اش کرد.


برداشت دوم
معلم کودک سر جلسه امتحان شهریور ماه شگفت و حیرت زده شده و با همکارم تماس گرفته که این دختر که چون بلبل پاسخگو امتحان شفاهی شهریور ماه شده، قبلا حتی توانایی سلام کردن نداشت. و تشکرات ویژه و...

محبت و محبت و محبت و زحمت و انگیزه و وقتی که چندین آدم استخوان خُرد کرده و روزگار چشیده
پای این بچه گذاشتند،
به نظرم مرده ای را زنده کرد.
با توجه به تجربه ای که در شبانه روزی دارم، معتقدم آنجا هم میرفت. نمی‌توانست « شدن» را تجربه کند.

قهرمانان بی نام سرزمین، دم های عیسوی ، در این داستان دیدم.
معلم خصوصی باعشقی که حاضر شده صبح به صبح برود منزل شاگردش تا او را تا مدرسه و آزمون همراهی کند.
کجا و کی دیدست زمانه؟
@parrchenan

کامنت یکی از خوانندگان پیرامون این نوشته( برایم خواندن خاطره شان با شکوه بود) :

 


آقا سهیل نوشته تان در مورد اون کودک نه ساله را خواندم.
خواندنش و درک و شریک شدن در حسی که دارید تنها کاریست که از دست ما بر میاد، البته اگه بشه اسم این را "کار" گذاشت.
ممنون که با نوشته هاتون باعث میشید سعی کنیم آدمهای بهتر باشیم.

این نوشته شما من را یاد یه پسربچه ای تو همین سن و سال انداخت که یه روزی که از دانشکده برمی گشتم توی اتوبوس دیدم. مسافرها از رفتارش بوهایی برده بودند. هم مستقیما ازش سوالهایی میکردند و هم در حضورش بلند بلند در موردش صحبت میکردند...
پسره ناراحت و ترسیده بود.
نشستم پیشش باهاش حرف زدم که روحیه پیدا کنه. بعد بردمش خانه ناهار بخوره. یه روز سرد و خیس پاییز بود. تنها کاری که میتونستم براش بکنم این بود که یه جفت جوراب بدم بپوشه.
اون هم از دست نامادری فرار کرده بود.

کاش بیست و پنج سال پیش شما بودید و یا من میدونستم مددکارهایی مثل شما هستند.
همیشه با خودم فکر میکنم اون پسر کجا رفت و چه بسرش اومد.

شما به اون مواردی فکر کنید که به یاری شما و همکارانتان سرانجام خوبی پیدا کردند.

ببخشید وقتتان را گرفتم. فکر کردم بد نباشه این چند خط را براتون بنویسم.
موفق باشید.