رکابزنی اردستان - یزد
۱
ناگهان سایه چیزی در نور شدید آفتاب بر روی من و چنبر افتاد. اول، ترسم آن بود که ماشینی با سرعت زیاد بهم نزدیک میشود، اما در همان صدم ثانیه کودکم، دستم گرفت که گاگول!!، مگه ماشین از« آسمان» به سمت زمین می آید؟
نگاهی به« آسمان» انداختم و دیدم از نزدیکی ام، یعنی از بین من و آفتاب، عقابی از بالای سرم پرواز میکند. آنقدر نزدیکم شده بود که سایه اش کل حجم من و چنبر( نام دوچرخه ام) را بگیرد. خیال شکار ها را گرفته بودم، و آن گیجی که شاید به سراغ شکار ها قبل از شکار شدن و شکسته شدن گردنشان اتفاق می افتد. خودم را خرگوشی گیج و حیران تصور میکردم که نزدیک بود شکارِ شکارچی تیز چنگال شود.
ای عقاب، آمدی و خوب آمدی، خوش آمدی ، من اما از تبار انسانهایم. شکارم کن.
«کجاست شیر شکاری و حملههای خوشش
که پر کنند ز آهوی مشک صحرا را»
۲
در جاده میرکابم و عقابی در دور دستهای « آسمان» میبینم. گویی دو بینی پیدا کرده باشم، یک عقاب را دو عقاب میبینم. یادتان میآید عکس های نگاتیوی قدیم را، گاهی از یک صحنه دو عکس پشت سر هم چاپ شده بود در یک عکس. به چشمانم شک کردم. تا به حال این دو بینی را نداشتم. همچنان سر به هوا بودم و « آسمان» را می نگریستم. نزدیک تر که شدم، متوجه شدم دو عقاب در حال پرواز هستند و چون در دور دست «آسمان» بودند گمام کردم دو بینی برایم اتفاق افتاده است. به هر حال پاییز است و جفت گیری طبیعت. و آن دو عقاب از نزدیکی هم پرواز میکردند و اوج میگرفتند و میچرخیدند.
روزهای آخر سفر است و چشمانم تازه تازه بیکرانگی « آسمان» را باور میکند.
۳
پرنده کوچکی به اندازه دو بند انگشت، از میان بوته های معطر دِرمَنه ی رُسته از کناره ی جاده، در ارتفاع خیلی کم، موازی جاده به پرواز در می آید. تا ثانیه هایی این موازی کاری من و او، امتداد پیدا میکند. او پرواز میکند و من رکاب میزنم.
یعنی او در دلش نسبت به من چه فکر میکند؟
من اما در خیالم بر او اینگونه می اندیشم:
با نیمچه هیکلش، هماوردی می طلبد. از برای مسابقه ای، کرکری میخواند برایم، از برای آنکه تو رهاتر و چابک تر و « پروازی تری» یا من؟
همه این من و پرندگان در سفر با دوچرخه در جاده و در سفر اردکان به یزد بود. در سفر با دوچرخه تو در جزئیات سفر غرق میشوی. تو خود قسمت مهمی از داستان سفری. مبدا و مقصد از اعتبار ساقط میشود.
@parrchenan