بازی بی قاعده روزکار
آبان زیبای من با آب و باران رسیده است. آبان خجالتی. همچون او، کودکی هایم بسیار خجالتی بودم. امسال آبان میخواهم، نهالی را غرس کرده، شاید همچون درختان کهن سعد اباد، ایام زیادی ماندگار شود. هنگام غروب بود که از سعد آباد خارج شدم. رفته بودم پاییز را با درختانش و رنگهایش جشن بگیرم. بوی آبان می آمد، خاک خیس و سرد و نَمو و برگ های افتاده و در حال پوسیدن. و فضا رنگ غروب به خود گرفته بود. لحظاتی بعد صدای اذان آمد. بو و صدا و تصویر غروب، به آنی پرتابم کرد به گذشته. یاد بابا در همین روزهای پاییزه افتادم. تا صدای اذان میشنید، بدو مسجد میرفت. خانه مان با مسجد خیلی فاصله نداشت. وقتی که با دوستانم مسجد میرسیدم، عبا بر دوش، صف اول نماز ایستاده است. آن قدر عجله میکرد که جوراب نپوشیده میرفت. آن زمانها فکر میکردم، زندگی، قاعده و ساختار دارد. نوبت رفتن هم بشود یکی یکی از دروازه دنیا خارج میشویم. اول کهن سالها و بعد جوان تر ها.
مشاهده غروب و دل تنگی اش، خاصیتش این است که
« بی ساختاری زندگی را میکند در چشمانت».
مشاهده غروب و دل تنگی اش، خاصیتش این است که
« بی ساختاری زندگی را میکند در چشمانت».
حالا که نه به خواست خود،اما به هر حال« آمده ایم»،
این «بودن» را برای «شدن» همساز کنیم.
پی نوشت:
صبح بارانی و ابری ،اس ام میرسد که پسر عموی بابا مرد.
کودک که بودم، آرزو داشتم در محفلی که او هست باشم، او و برادرانش آن قدر طناز بودند و میخندانند، که بارها دستشویی لازم میشدم. یکی از الگوهای من برای طنز پردازی بود. آدمی بود که ترجیح میدادی اگر هست در کنارش ساکت بنشینی و بگذاری آرام مجلس را در دستش بگیرد و بعد بخندی و بخندی.
خدایش رحمت کناد.
@parrchenan
+ نوشته شده در یکشنبه ۲۰ آبان ۱۳۹۷ ساعت توسط سهیل
|